خودم می دانم که پستان هایم گنده است. از نگاه مردم، از تحسین و تقبیحه وحتی تظاهر به بی تفاوتی هایشان می توانم این را بفهمم، حتی از اینکه هیچ کس اصلا من را نگاه نمی کند می فهمم. همه شان یواشکی حواسشون به چاک سینه هایم است . پستان های من از خودم هم مهم ترند. دو شخصیت برجسته و ممتاز که هر جا می روند وجود مرا با همه مطالعات و شعور و شخصیتم تحت الشعاع قرار می دهند. راستش بودن و نبودن من از آنها کمتر اهمیت دارد.چند سال پیش که درد گرفته بودند  و به سرم زده بود که سرطان پستان گرفته ام وقتی از سر ناچاری و درد و ترس از مرگ به چند نفر از دوستان پزشکم{ که زن هم بودند} نشان دادم و نظرشان را پرسیدم مبهوت نگاهم کردند و گفتند: خیلی قشنگه!خیلی!

من به این برخوردها عادت دارم .از جلوی دانشگا ه که رد می شوم دو تا دانشجوی محترم سکوت می کنند بعد با هم چیزی می گویند که  نمی شنوم. دومی با تعجب می پرسد ولی تو گفتی که گنده اش رو دوست نداری… اولی می گوید من؟ من غلط کردم. نگاه هر دویشان روی پستان های من است ولی هیچکدام به روی خودمان نمی آوریم. بقیه اما به روی خودشان می آورند.راننده ای که توی ماشین آدرس می پرسد و من می ایستم که جوابش را بدهم  دستش را دراز می کند و آنها را فشار می دهد. چنگ می اندازم توی صورتش که گاز می دهد و دور می شود.وقتی شب  برای دوست پسرم تعریف می کنم مدتی به فکر می رود و عصبانی می شود ولی بعد لبخندی می زند و در حالیکه سگک سوتین ام را باز می کند می گوید ولی می ارزیده! می پرسم چی؟ می گوید حتی اگر با ناخنهات چشمش را هم در می آوردی به این که اینا رو یک لحظه دست بزنه می ارزیده و زیر لب می غرد که قرمساق کثافت  عجب خوش شانس بوده.

وقتی از ایران می رفتم میهمانی کنار استخر گرفتیم. با مایو نشسته بودم و با پسر عموم که سالها پیش برای تحصیل از ایران رفته بود  حرف می زدیم. پشتم را ضد آفتاب می مالید و می گفت روزهای سختی در پیش داری، تنها و غریب و بدون سرمایه.  گفتم مطمئن باش  که سرمایه ی اصلی ام رو با خودم می برم. خندید و گفت می دونم دختر عمو ولی مردهای اونجا این قدر ها هم هات نیستند! با تعجب نگاهش می کنم  می بینم نگاهش وسط پستان های من است. لابد فکر کرده منظور من از سرمایه اصلی اینها  بوده است.بیچاره من که   منظورم از سرمایه، سواد و شخصیت و تجربه هایم بود!

من از خودم و از دنیا بدم می آید نه برای اینکه همه چیز انقدر مزخرف است ، برای اینکه فلسفه ی وجودی من پشت پستانهایم  محو شده است. برای اینکه بیشتر شمایی که این نوشته را خواندید به پستان های نویسنده اش فکرکردید و آن را تجسم کردید و هیچ کدامتان به تنهایی و سرگشتگی کسی فکر نکرد که این خطوط را نوشته است. از این دنیا بدم می اید برای اینکه بعد از این چیزی که من رو به ذهن شما پیوند می زند نوشته هایم نیست، پستانهایم است. من از این دنیا بدم می آید برای اینکه قدرت اندیشه ی من نیمی از قدرت انحنای سینه های من نیست.فرقی ندارد من سلینجر باشم یا کافکا ، نگاه های ما به جای مفاهیم به پساتین {جمع پستان }دوخته شده است و از فردا پنجاه نفر فقط برای اینکه این کلمه را جستجو کردند وارد این بلاگ می شوند. ازفردا پنجاه نفر تف می اندازند به گور پدر من  و می خندند . برای اینکه پنجاه نفر جواب سوالها و بی قراری ها و نا آرامی هایشان را در این کلمه می دیده اند. من از این دنیا بدم می آید که پاسخ دردهایش را نه در شعور که در گوشت جستجو می کند و هرگز آن را نمی یابد