دایی حمید تحصیلکرده ی اروپا، روشنفکر، آدم حسابی ، ریش سفید و مایه ی مباهات فامیل بود. روز اول عید مادرم به زور همه را می کشاند منزل دایی حمید که عمارت اعیانی بزرگی است در شمال شهر با یک سگ گنده و کلی خدم و حشم و البته  جمع کثیری که روز اول سال به دستبوس خان دایی رفته بودند. دایی حمید لیوان چای را توی نعلبکی گذاشت و با خشم گفت: زمونه ای شده ! من این دخترهای امروز ی رو نمی فهمم. دختره جلوی من نشسته لنگ هاش رو 180درجه باز کرده ، آدامس می جوه وحرف می زنه. نه ظرافتی… نه ادبی.. عینهو لات های چاله میدون… مادرم لبش را می گزد و به من نگاهی می اندازد که یعنی جمع و جور بشین، بی اختیار پاهایم را جمع می کنم . مادرم تایید می کند: آره خان داداش، روزگار عجیبی شده.. دخترها زمخت و وحشی شدن .. زمان ما کی یک خانم اینجوری رفتار می کرد؟ روی کلمه ی» خانم» مخصوصا تاکید می کند .آقای احمدی که تازه از خارجه آمده  می گوید حمید خان! خارج هم همین بساط است. زنها مشروب می خورند، توی بارها بیشتر از مرد ، زن نشسته! دسته جمعی سیگار دود می کنند و قهقهه می زنند، سیاه مست می شن .. هیچ مردی از پس شون بر نمیاد.. افسار پاره کردن .دایی حمید سبیلهای سفیدش را می خاراند: آره والله ، انگار زنها هار شده اند! مادرم لبخند نمکینی می زند و همه می خندند من اما خنده ام نمی آید، مادرم باز به من نگاه می کند. پاهایم را به هم فشار می دهم و دندانهایم را، احساس می کنم هارم. دوست دارم بپرم و لیوان چای دایی حمید رو بردارم پرت کنم از پنجره بیرون و ازش بپرسم چطوری شد که ظرف ده سال  از یک کارمند ساده با رانت خواری تبدیل شده به یک کارخانه دار موفق؟ یا به آقای احمدی بگم که خبر دارم در خارجه شغل شریفشان چیست اما ساکت می مانم. نمی خواهم فکر کنند که من هم هار هستم.

***

الان که فکرش رو می کنم می بینم من از اول هم هار بودم. اولین علایم هاری من از پنج سالگی شروع شد. دوست نداشتم مثل دخترها ی فامیل عروسک بازی کنم. موههایم همیشه کوتاه بود، لباسهام دخترونه نبود ، با شلوار راحت تر بودم  چون می تونستم لنگ هایم را بقول دایی حمید 180 درجه باز کنم و مادرم ذله می شد که دامن پایم کند. بزرگ تر که  شدم  هارد راک و متال گوش می دادم. سیگار می کشیدم و عرق سگی می خوردم. از آرایشگاه رفتن بدم می اومد، از زنهایی که لباس آلاپلنگی می پوشیدن و موهاشون رو مش می کردن و دایم موبایل هاشون زنگ می خورد می ترسیدم.هیچ وقت آرزو نداشتم عروس بشم، خوشگل بشم ملوس بشم. والله بالله برای من پوشیدن لباس عروسی هیچ وقت  آرزو نبود، از اینکه شکل میمون آرایشم کنند و کلی پارچه سفید بهم ببندند  و مردم پشت ماشینم بوق بوق کنند خنده ام می گرفت. وقتی هم  ازدواج کردم دلم نخواست مادر بشم.  وقتی مردم لبخند های خیلی مسخره می زدند و می گفتند : هر زنی آرزو داره مادر بشه  دوست داشتم براشون شیشکی ببندم. گفتم که من یک زن هار بودم، شاید هم اصلا زن نبودم .

آخرین مرد زندگی من توی رختخواب بعد از سکس بهم گفت: می دونی ! تو اصلا زن نیستی! من پرسیدم پس الان چی بود که تو کردی؟ گفت نه ، نه منظورم فیزیکی نیست. روح تو روح یک زن نیست. تو نمی تونی اون حسی که یک مرد میخواد از یک زن بگیره بهش بدی. مرد دوست داره زن مثل زمین باشه.. مطمئن و ارام و امن . جایی که مرد بتونه بهش تکیه کنه و احساس افتخار کنه. تو اینجوری نیستی. تو هیچ تعلقی نداری، از ظرافت و احساس زنانه خالی هستی. یک مرد دوست داره زن بهش افتخار کنه، بهش احساس مردونگی و قدرت بده، بهش نیاز داشته باشه، براش گریه کنه، حسودی کنه اگه به زن دیگه ای نگاه کرد.. تو هیچ کدوم از این حس ها رو به من نمی  دی.. تو یک زن نیستی!

نیم خیز شدم توی رختخواب و با دقت  توی تاریکی شب نگاهش کردم،  با اون هیکل نحیف و چونه ی مثلثی اش اون هم شبیه مردها نبود. من دکتر بودم و اون حتی مدرک هم نداشت. من سالها بود کار می کردم و اون هنوز داشت  توی خونه ی مادر پدرش زندگی می کرد، من  نصف دنیا رو گشته بودم و اون تا شابدلعظیم بیشتر نرفته بود ، من پول مشروب و غذا رو داده بودم و ما توی رختخواب خونه ی من دراز کشیده بودیم.می تونستم بگم فلانی، تو هم هیچ شبیه مردها نیستی،زن هم دوست داره مرد قوی و مقتدر و عاقل باشه ، شجاع تر، قابل اعتماد تر، دانا تر  یا حداقل قد بلند تر باشه نه مثل تو! تو که حتی قدت تا چونه ی من هم نمیرسه! اما زبونم رو گاز گرفتم ، نمی خواستم ناراحتش کنم یا کاری کنم که به غرور مردونه اش بربخوره ، اون از من می خواست که بهش احترام بزارم، با چشمهای گشاد شده و پر از تحسین بهش نگاه کنم تا او احساس بهتری داشته باشد، بهش بگم که اگه من رو ترک کنه سوسک کش و نفتالین میخورم و خودم رو می کشم ،  اون از من میخواست که مثل زن آرمانی ذهن او رفتار کنم، در حالیکه  خودش مرد آرمانی ذهن من نبود. توی تاریکی بهش زل زده بودم. دوست داشتم این واقعیت ها رو توی صورتش تف کنم. بهش بگم که   اگر من مثل زن های مثل زنهای توی کتاب ها نیستم  او هم هیچ شباهتی به مردهای قصه های شاه پریان ندارد. اما فکر کردم اگر این رو بگم زن هاری محسوب میشم.من نمی خواستم هار باشم. می خواستم خودم باشم. من یک زن بودم. مردهای دور و برم همه از من زن تر بودند فقط با چیزی که وسط پایشان آویزان بود خود را مرد می دانستند وگرنه هیچ نشانی از مردی درشان نبود. اما زنها نباید این چیزها را بگویند تا موجبات ناخشنودی آقایان فراهم نشود. زن ها نباید هار باشند. لبخندی زدم و بازویش را فشار دادم. خودم روچسباندم توی آغوشش و گفتم دیوونه نشو! من بدون تو می میرم. البته از فردا تلفن هایش را جواب ندادم. حوصله اش را نداشتم. شاید هنوز هم فکر کند که من دیوانه بودم … مهم نیست… دیوانگی بهتر از هاری است. من نمی خوام زن هاری باشم.