انگشتش را گذاشت روی عکس و یک لکه ی سفید بزرگ را نشان داد: یک غده ی سرطانی هفت سانتیمتری ، متاستاز هم داده. متاسفانه بین دو تا شش ماه دیگه بیشتر شانس زندگی ندارد.صداش توی گوشم کش می آمد و می پیچید.درست شبیه فیلم ها، اصلا انگار داشت در فیلم اتفاق می افتاد با این تفاوت که این بار بیمار مادرم بود. مادری که تا همین دو روز پیش داشت برای مهمانی آخر هفته اش تدارک می دید.مادری که هنوز زنده بود و نفس می کشید و ناخن هایش را لاک می زد.چطوری می تونستیم تو روش نگاه کنیم و خبر بد را بدیم؟ بالاخره دکتر زحمت کشید و گفت. خندیده بود :من از این مرض نمی میرم
سرطانش را جشن گرفت. تک تک جلسه های شیمی درمانی را با شهامت ایستاد، موههایش را خواهرم با تیغ زد. شده بود قد یک جوجه، لاغر و مردنی ، اما لبخند می زد و به روی خودش نمی آورد. تمام فامیل ها از این ور اون ور دنیا برای آخرین دیدار آمدند. شب و روزهای عجیبی بود.مهمونی می گرفتیم و می رقصیدیم . به بهانه ی مرگ به هم ، به زندگی نزدیک شده بودیم . سایه ی مهربان مرگ روی خانه ی ما افتاده بود. و مادرم همچنان لبخند می زد و قصد مردن نداشت.
از آن شش ماه ، هفت سال گذشته، مادرم نه تنها هنوز زنده است بلکه بهتر هم شد و از یک آدم منفی و مضطرب تبدیل شد به یک آدم رها و شاد و محکم.اگر به معجزه اعتقاد داشتم باید می گفتم که معجزه ای به وقوع پیوست. نه از آن نوع باسمه ای که در کتاب راز و امثال آن به خوردمان می دهند.چیزی اصیل و آرام و بی ادعا و غیر قابل پیش بینی ، مثل خود زندگی درست در برابر چشمهای ناباور ما اتفاق افتاد. .
آدم خیلی چیزها را می داند ، اینکه زندگی کوتاه است ، اینکه مرگ در کمین است و خبر نمی کند ، این که شاد بودن و رها بودن و زندگی کردن حداقل سهم ما از بودن است. آدم همه ی این ها را می داند اما فراموش می کند .گاهی اما مرگ یا یک بیماری یا یک اتفاق ساده طوری توی صورت آدم سیلی می زند که برق از سر آدم می پرد و این آگاهی تا مغز استخوانش نفوذ می کند.
در چنین گاهی است که تصمیم می گیری که بمیری یا بمانی . که درد بکشی یا بخندی و بودا شوی و برقصی. شاد بودن یا رنج کشیدن تصمیم ماست ،زندگی و حتی مرگ تصمیم ماست، می دانم. اما چند نفس رنج ، چه قدر اشک ، چند بار رفتن تا مرز تباهی، چند تا کشیده ی مرگ می برد تا به آستانه ی آن تصمیم برسی، نمی دانم. ،
... گفت:
آیکون گل تقدیم این مادر با روحیه . بهش بگو بیاد این دست راستشو روی سر پدر و مادر من بکشه که چیزیشون نیست ولی هر دقیقه میگن ممکنه امشب بمیریم .
mohsen گفت:
تا تسلیم نشی نمیمیری . تسلیم نمیشی نمیمیری بعد یکی میگه معجزه شده یکی میگه درمان شده . مهم اینه که تسلیم نشی
ماهتو گفت:
زندگی همون چیزیه که تصورات ما میگه، نه بیشتر و نه کمتر. عالی بود!
mohsen گفت:
برام خیلی جالبه نسوان چقدر سریع کامنتدونی تو پر میشه !
نسوان گفت:
محسن جان روزی کلی مهمون تو این اندرونی میان میرن ، فکر کردی همینجوری الکیه؟ سکینه و زهرا از صبح دیگ رو دیگ میزارن ، برنج آبکش می کنن ، حیاط رو ابجارو می کنن ،منم هی چرند می گم لراشون آره ننه ،مهمون حبیب خداست. قدمشون سر چشم ماست ، تک ، تک.
رهگذر گفت:
خانومهای صاحبخانه ، این آهنگی که به تازگی گزاشتین»»» فوق العاده»»» است. دست شما درد نکند.لذت بردم
dordaneh گفت:
من خیلی وقتها اصلا اسم نویسنده متن رو نگاه نمیکنم میدونم کدوم روویولتا نوشته کدوم روسامانتا .اما برام لولیتا مجهوله .نمیدونم کجا زندگی میکنه و اصلا وجود داره یا نه شاید هم من عادت دارم تند میخونم و خیلی تو بهر قضیه نمیرم ممنون میشم اگر این موضوع رو برام روشن کنید .باور کن خیلی مهمه آدم نویسنده روبشناسه کمی.
Madam Tea گفت:
dastetoon dorost aziz– talangori bood be hamin man haa ke fekr mikonim kheili havaasemoon hast vali nist. dastetoon dorost aziz.
ستاره گفت:
واقعا خیلی لذت بردم از پستت. دقیقا همون چیزی بود که احتیاج داشتم بشنوم این که با روحیی خوب آدم به همه جا میرسه
...... گفت:
اما من وقتی فهمیدم سرطان دارم خوشحال شدم. چون تشنه مرگم. لذت نمی برم از خندیدن و شادی. سکون و سکوت مرگ رو ترجیج میدم.
آغوشم رو باز کردم برای نوشیدن مرگ………… عاشق مرگم…… نمیدانید چه بی صبرانه لحظه شماری می کنم…. مثل تشنه به آب
نسوان گفت:
خیلی بهتر از اونی که فکر کنی می فهمم و درکت می کنم. خوب این هم یک جور تصمیم است. مرگ یا زندگی اش مهم نیست ، همه می میریم.مهم تصمیم گرفتن است!
من گفت:
به به چه عجب
ندیده بودم ویولتا اینطوری افاضات کنه
بابا چی خورده بودی
خیلی حال دادی
ازت بعید بود
دمت گرم
پس پتانسیلش رو داری
خیلی خوب بود
آفرین
ناشناس گفت:
بابای منم همین هفته تشخیص دادن بدخیمه. دارم دیونه میشم. موندم پا در هوا که کی برگردم
لیلا صحت گفت:
اینجا بود میبردنش می بستن به ضریح یه امام زاده ای میگفتن شفا گرفت … راستی اونجا امام زاده ندراین ؟چرا اماما چرا آنورا پیداشان نشد؟
برای مادرت خوشحالم
آقای ف گفت:
علیرضا روشن می گفت، ما هر چه کردیم فقط می خواستیم زندگی کنیم که نشد.
zohreh گفت:
کاشکی مادر من هم زندگی رو این قدر دوس داشت و با روحیه بود … نمی دونم شاید زندگی تو غربت خیلی بی حوصله اش کرده باشه و برای نسل اون خوب خیلی سخت تر از ما ها ست .. بهر حال خیلی عالیه که مادر محکمی داری … کاشکی خودت هم بتونی به همون محکمی باشی و بتونی این ور دوام بیاری …
Tara گفت:
che khatereye ghashangi! bazi ha ham harchi zendegi bahashoon harkari bokone badbakhtan, masalan babaye man!hamishe mesle ye kapak zendegi kard! che vaghti taze yatim shod, che vaghti ashegh shod,che vaghti too emrica bood o bikaregi mikard, che vaghti badesh manager bood o khareje o pooldar! che vaghti enghelab bood, che vaghti shah bood! che vaghti bache hash boodaan, che vaghti ke naboodan!…
hamishe mesle jolbak bood va az har kari ke zendegi bahash mikard badesh mioomad! az shekastane livan….az in ke bachash azash medad o daftar bekhad, az in keyeki naghafel sedash kone, az inke bache hash beran mehmooni, az inke jang she….az hamechi kholase!kheili ziba gofti, entekhabe khode adame ke bekhad behoosh biad ya na! aslan lezzat bbare ya na…eine ye ghazaiist ke jolote, mitooni bokhrish, bezani beshkoonish, tof koni toosh va gheire:D
rasti manam mamanam ye saratani dasht , hamintoria ke gofti, yadame vaghti khabar ro shenidim, man ke nemidoonestam khoshhalam ya narahat vali khaharam kheili narahat bood, be man ham tosie mikard ke gerye kon ke age mord azab vojdan nagiri:)))), ye bar ke khodesh az bastare geryeye mofasali barkhaste bood , be man goft…midoooni tara , masale in nist ke adam cheghadr zendegi mikone, mohem ine ke chejoori zendegi mikone! in madare badbakhte ma hamishe falak zade zendegi karde….taze oonmoghe fahmidam chera nemitoonam az shenidane khabare ehtemale margesh narahat sham…mamanam na vase ma khoob bood na vase khodesh, vase khodesh ghode sakht o vase ma 100 ta oghde! khoda raftegane shoma ram biamorze! 😀
نیما ( رهگذر سیدنی ) گفت:
خرابمون کردی
بعضی ها ضعیف تر از اونند که طاقت اون سیلی رو بیارند و افسوس نبودنشون برای مونده ها می مونه
امیر گفت:
چسبید مثل یه آب پرتقال خنک که تو درکه جلوی خودت با اون آبمیوه گیریه کثیف قدیمی از پرتقالهای نیمه شسته می گیرن و می دن دستت…
فرح گفت:
مردمان بسیاری هستند که نه زندگی می کنند و نه مرده اند. این ازهرچیز دیگر بدتر است. انسانی که از زندگی سرشار باشد از مرگ نیز آکنده است. معنای مسیح روی صلیب همین است. معنای مسیح که صلیب خودش را به دوش می کشد واقعاٌ درک نشده است. و او به مریدانش می گوید، «باید که صلیبتان را بر دوش هایتان حمل کنید.» معنی حمل کردن صلیب بردوش خود بسیار ساده است: هرکس باید پیوسته مرگ خودش را با خودش حمل کند، هرکس باید هرلحظه بمیرد، همه باید مصلوب شوند زیرا این تنها راه زندگی کردن کامل و تمام است.
اشو
گیتی گفت:
عالی بود ویولتا، یعنی عالی بود ها
فکر کنم آن نسل زندگی را خیلی بیشتر از ما دوست دارند، با اینکه کمتر از ما درگیر کثافتش نبودند، حتی شاید بیشتر…
این را در توجه به جزییات زندگی در آن ها می تونی ببینی، شش دانگ حواسشون به زندگی معطوفه، حتی در بدترین شرایط…کامل و زیبا.
همین الان اگر شش تا از این سیلی ها به من بزنند، از سر لجبازی و مبارز طلبیدن مرگ شاید همان کاری را بکنم که مادر تو کرد، اما وقتی خطر رفع شد دوباره همین گندی بشم که هستم و بشینم متظر که دوباره کی برمی گرده 🙂
گیتی گفت:
خانم ویولتا
این موزیک متن چیه همه می شنوند ما نمی شنویم هان؟…حداقل اسمش را بگذار بتونیم در شادی جمعی شرکت کنیم خانم جان 🙂
Zahra گفت:
Man in neveshtat ro ba linkesh mizaram toie weblogam, omidvaram narahat nashi, ama age doost nadari lotfan begoo baresh midaram.
mercccccccc
فیلسوف13 گفت:
خیلی عالی بود. درست میگی، رسیدن به اون درک نقطه خیلی مهمیه توی زندگی. گاهی هم فقط مرگ نیست که اون سیلی رو میزنه، گاهی میتونه مرگ یک عشق باشه.
arsha گفت:
اغلب نوشته هایت (یتان) را می خونم. به عنوان یه پزشک در مقابل این همه امید در بیمار احساس حقارت کردم. من جای شما بودم.تیتر را می ذاشتم کشیده زندگی بر صورت مرگ/
باران گفت:
مرسی از این مطلبت
خیلی عالی بود به من که امید داد
خدا رو شکر که مادر مهربانتون سالمه
این بشر توانائیهایی دارد که اگر بخواهد خود خدا هم انگشت به دهان میماند
maryam.E گفت:
فک میکردم فقط توی فیلما به یه نفر میگن چند ماه دیگه میمیری
واقعا وجدا هیچ وقت به ذهنم هم نرسیده بود که تو واقعیت به یکی بگن دو یا سه یا چار یا شش ماه دیگه می میری
کالیفرنیا گفت:
«اما چند نفس رنج ، چه قدر اشک ، چند بار رفتن تا مرز تباهی، چند تا کشیده ی مرگ می برد تا به آستانه ی آن تصمیم برسی، نمی دانم. ،»
گاهی اوقات فقط یک حادثه انسان را به آستانه تصمیم میرسونه و گاهی هزاران اتفاق ناگوار یا خوب کوچکترین تاثیری نداره. مهم این است که این حادثه داره برای چه کسی اتقاق می افته.این آدم از نطر فکری عقلی احساسی هوشی فرهنگی طبقاتی کجا ایستاده ؟ مثلا همین مسثله مرگ. واقعا توی فرهنگ ایران و فرهنگ اروپایی دو تا برخورد متفاوت باهاش میشه.
ناشناس گفت:
سلام.
خدا رو شکر که مادرت سلامته.
ولی این نوشه:(نداشتن التزام عملی به ولایت فقیه) چه ربطی به نوشته شما داشت؟!! شما که نسبتی با این ایدئولوژی ها نداری!!!
دوست داشتی به ما هم سر بزن.
هما گفت:
میروی شاد و دریغ
و نمیدانی هیچ
بعد این فاصلهها
كمر صبر مرا میشكند …
ای مسافر
سفرت بی، تشویش
برو ای شادترین خاطرهی زندگیم
برو ای پاكترین آیهی تقدیس خدا
برو ای چشم خوشت معركه گیر
دست ما نیست كه خود، تقدیر است …
زیبا بود خیلی زیبا
یک خواننده گفت:
من هم مثل ِ خیلی از خواننده های خاموشی که فقط خواننده هستن و کامنت نمی ذارن، خیلی وقته که می خونمتون و از خوندنِ متن هایی که می نویسین هم لذت می برم و هم چیز یاد می گیرم.
این پُستتون خیلی زیبا بود و خوندنِ پاراگرافِ آخر لذت بخش.
خیلی از ماها، توو زندگی خیلی محتاطانه برخورد می کنیم و شاید سعی می کنیم خیلی عاقلانه نسبت به خیلی از موارد نگاه کنیم.
خیلی از ماها، از شادی های کوچیک شاد نمی شیم و دنبالِ شادی های بزرگ برای شاد شدن هستیم.
خیلی از ماها، شرایط رو سهل و ساده نمی گیرم و خیلی از وقتمون رو صرفِ کارهایی می کنیم که شاید ارزش ِ وقت صرف کردن نداره.
خیلی از ماها، خیلی از شادی هامون رو موکول می کنیم به آینده ای که از اومدنش خبر نداریم. از حالمون لذت نمی بریم و به جای اون غصه ی چیزهایی رو می خوریم که هنوز نیومدن.
شاید علتِ این که مادرتون «تبدیل شد به یک آدم رها و شاد و محکم» این بود که قدر ِ همون لحظه های کم رو دونست و چون متوجه شد که آینده ی دور و درازی رو در پیش نداره از همون لحظه هایی که در اون بود لذت بُرد و با کوچیکترین شادی، شاد شد.
زندگی همینه که تا وقتی داریم نمی دونیم باهاش باید چیکار کنیم ولی وقتی می فهمیم که داره از دستمون میره تلاش می کنیم که حفظش کنیم.
sheikhi_ba_cherag گفت:
دو فيلم با يك بليط:
ناشناس گفت:
Salam,
Aval bebakhshid ke finglish minevisam chon fonte farsi nadaram.
Weblogeto 7 mahe ke mikhunam yani az zamani ke umadam ghorbat!
Vaghean ghashang va taasir gozar minevisi , manam hamchin dastani dashtam … vaghti fahmidam engar zendegi baram siah shod , ye rooz tamam ashk rikhtam … vali mamane golam kheili ghavitar az oni bood ke man fekr mikardam … jangid va marizisho shekast dad , ……. be omide salamatie hameye mamanhaye mehrabun … va albate babahaye khob …
ALI گفت:
معجزه وجود دارد
+
بي پدر خودشيفته گفت:
فيلم گيتار رو ديدي كه دختره سرطان حنجره مي گيره و دو ماه تا مرگش رو فقط به گيتار نواختن و خوشي مي پردازه و شفا پيدا مي كنه؟
اين ماجرا عين اونه. ولي اين حقيقيه. شايد اونم بر اساس حقيقت بوده.
نوشته هاتون رو دوست دارم. لينكتون مي كنم. وقت كرديد بياييد پيشم.
بي پدر خودشيفته گفت:
wow!
چه آيكون عصباني اي برام در نظر گرفت. اين خرچنگ قرمز عصباني ديگه كيه؟ منم؟
سوت نواز گفت:
بقول سیمون دوبووار: «همه می میرند. اما پیش از مردن زندگی می کنند.»
از نوشته دلپذیرتون سپاسگزارم.
Alborz گفت:
زنده باشه. زنده باشه. زنده باشه. زنده باشه…
بهار گفت:
تا حالا فکر میکردم من خیلی شجاع بودم!!! حالا میبینم خیلی شجاع تر و باحال تر از من هم موجوده! نوشته ات روحیه ام رو صد برابر بهتر کرد 🙂
hamid گفت:
aali bud. mamnun.