نوشتن در مورد بعضی آدمها سخت است ،قلم شرم می کند و کم می آورد. شاملو یکی از آنهاست. غول سفیدی که  یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک نشانده . اما باید بنویسم و ادای دین کنم به شاعری که دوستش می دارم نه فقط برای آنکه  شعر های زیبا گفته است، برای آنکه شعر را زندگی کرده است .در گذر گاه سایه ، در تلخ ترین روزهای این سرزمین تلخ انجام که گویا تلخی اش پایانی ندارد سرودی دگر گونه آغاز کرده .برگ را سرودی کرده است، مرگ را ، عشق را واز آزادی گفته است. همانقدر که فروغ را برای شهامتش بعنوان یک زن ستایش می کنم شاملوبعنوان یک انسان  برایم ستودنی است  . شاعری که در این روزگار غریب از درد جانکاه نسلی که دهانش را می بویند مبادا گفته باشد دوستت می دارم می گوید . و آن قدر هنرمندانه که مبهوت می مانی  که مگر با زبان شعر هم می توان دردهای اجتماع را به این زیبایی گفت؟او خنیاگر غمگینی است که از داس ها و یاس ها می گوید و درد مشترک ما را فریاد می کند

قصه نيستم که بگوئي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني…

من درد ِ مشترک‌ام
مرا فرياد کن

آدمهایی هستند که هرگز نمی میرند، شاملو یکی از آنهاست.باورم نمی شود که ده سال است که  نیست. او همیشه با شعرهایش در یاد من زنده است. راستش خوشحالم که نیست و این روزهای تلخ و سیاه را نمی بیند. روحش شاد.

جریان باد را پذیرفتن،

و عشق را

که خواهر مرگ است

و جاودانگی

رازش را

با تو در میان نهاد

پس به هیات گنجی در آمدی

بایسته و آزانگیز

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد

– متبرک باد نام تو!-

و ما همچنان

دوره می کنیم

شب را و روز را

هنوز را .