از شما چه پنهان ،من  چیزی شبیه»  استلای » آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز بودم .همان دختری که دست پرورده ی خانوم هاویشام بود و  پسرها را شکنجه می داد. من هم  از آزار دادن مردها ی بیچاره لذت  می بردم .البته  آنها را به تخت نمی بستم و با تازیانه نمی زدم ولی  به نحو موذیانه ای  آزارشان می دادم.باید اذعان کرد که در این کار نبوغ خاصی داشتم و این اواخر برای خودم صاحب سبک هم شده بودم. با  نیش و کنایه  غرورشان را خراش می دادم ،برای یک دوستت دارم گفتن ، برای یک بوسه  زجرکش شان می کردم ،مدتها غیب می شدم، حسادتشان را تحریک می کردم ، بیخودی قهر می کردم خلاصه گلاب به روی شما برای خودم گه کاملی بودم. طبیعتا چون سادیست داشتم هیشه هم مازوخیست  ها عین مگس دورم جمع می شدند.  آنها کاملا راضی به نظر می رسیدند و هرچه بیشتر آزار می دیدند بیشتر مشتری می شدند،من هم در عوض هرچه بیشتر آزارشان می دادم بیشتر بهشان علاقه مند می شدم .جنس علاقه ام  شبیه عنکبوتی بود که به حشره ای که در تارش افتاده عادت کرده باشد. با دقت و ظرافت ،عنکبوت وار لایه های لذت و زجر  را یکی در میان بهم آمیخته می کردم تا شکار نتواند بفهمد توی چه کثافتی افتاده وبا خوش خیالی به تاب خوردنش ادامه دهد تا  زمانی که موعدش برسد وبرای همیشه قورتش بدهم.

القصه ،این  بازی  هم  مثل همه ی بازی ها روزی تمام شد. شاید آخرین نفری که باهاش  بازی کردم تحملش را نداشت و زیادی محکم فشارش دادم و توی دستم شکست ، شاید من به درجه ای از آگاهی رسیدم که بیمار بودنم را ببینم ، شاید هم پیر شدم  یا به سادگی حوصله ام ازاین بازی سر رفت. البته من هنوز خوب نشده ام- فقط شکل بیماری ام عوض شده –  اما با خودم عهد کردم که خبر مرگم سعی کنم توی ارتباط هایم آدم باشم و مثل قاطر به مردم لگد نندازم  و بازی های رذیلانه ام را کنار بگذارم.

از لحظه ای که من بازی هایم را کنار گذاشتم همه چیز به هم ریخت. من فکر می کردم که اگر بازی نکنم بازی متوقف می شود اما در کمال ناباوری بازی ادامه پیدا کرد، فقط جای بازی کن ها عوض شد.حالا این بار وقتی دوستت دارم می گفتم بی محلی می دیدم، وقتی  وفا می کردم جفا، هرچی به طرف مقابلم محبت بیشتری می دادم  بیشتر توی سرم می زد. هرچی بیشتر عیب هایش را می پوشاندم بیشتر عیوبم را به رخم می کشید.هرچه سطح توقعاتم را پایین تر می آوردم  از من بیشتر متوقع می شد. راستش ،اولش مبهوت می شدم . اولی را به تصادف گرفتم و دومی اش را به قسمت حواله کردم . اما این داستان با هرکسی به نحوی تکرار شد. مثلا  کسی که یک سینما هم میهمانم نکرده بود از من می خواست که ببرمش دوبی ، کسی که با دیدن  من از ذوق شب خوابش نبرده بود بار دومی که منو می دید می گفت سلام چاقال! کسی که  وقتی با من بود دوست داشت زمان متوقف شود اگر بهش می گفتم  دوستت دارم می گفت مراقب باش! داری زیادی به من وابسته می شوی!

خلاصه ، روابطم با آدمها نه تنها رو به بهبود نگذاشت بلکه با سرعت بیشتری رو به زوال رفت . کم کم فهمیدم  که بیشتر آن قربانی های بیچاره یک مشت شکنجه گر بالفطره اند و برعکس ، اگر تو ساد باشی انها مازو اند و اگر تو مازو بشی آنها ساد می شوند. می شود هم نوبتی یک مدت تو ساد باشی و بزنی و له کنی و بعد نوبت آنها بشود تا لهت کنند.خلاصه همه جوره می توانی بازی کنی اما  بازی یکی است. اگر اصرار داشته باشی که از توی این دایره بیرون بپری باید  پیه تنهایی را به تنت بمالی یا منتظر یک معجزه بمانی ،تا آن آدمی که میخواهی را پیدا کنی. آدمی که پاسخ محبت را با محبت و جواب دوستی را با دوستی بدهد و در دست هایش نشانی از زخم یا خنجر نباشد…