آلینا سی و هفت هشت سالش بود، موههای صاف و سیاهی داشت و چون ارمنی بود روسری سر نمی کرد.هیچ وقت با کسی حرف نمی زد.بعضی عصرها که خیلی دلش می گرفت میومد دم در و به  چارچوب تکیه می داد و به مردم نگاه می کرد. خونه شون درست رو به روی خانه ی ما بود ؛ هنوز حتی رنگ در خونه شون رو یادم هست. هیچ کس آلینا و پدر پیرش را دوست نداشت و من نمی فهمیدم چرا. همان طوری که  نمی فهمیدم چرا آلینا بعضی شبها  می اومد کنار پنجره و شروع به جیغ زدن می کرد. صدایش همه ی اهل کوچه رو بیدار می کرد .حتی یک بار که پدرش می خواست آرومش کند نیمه عریان از خانه زد بیرون. با آن موههای سیاه و صاف و فقط با یک شورت سفید شروع کرد توی کوچه دویدن ،هوا سرد بود و نصف شب بود. مردم از توی پنجره ها نگاه می کردند و زیر لب فحش می دادند.بعضی ها می گفتند عقب افتاده است. بعضی ها هم اعتقاد داشتند که دیوانه است و بودنش در محله برای بچه ها خطرناک است…و من همیشه چیزهای خطرناک را دوست داشتم

اولین باری که بهش سلام کردم با تعجب نگاهم کرد، هنوز قیافه اش یادم هست همان طور که به در زرد رنگ چوبی خونه شون تکیه داده بود.فردا باز هم بهش سلام کردم ، لبخند زد. لبخندش قشنگ بود. کم کم مثل یک بچه گربه اهلی اش کردم. هر بار که از مدرسه می آمدم دم در وایساده بود، می دونستم که منتظر من وایساده. لابد توی زندگی خالی اش من مهم ترین آدم شده بودم. کم کم با احتیاط جواب سلامم را  می داد و هر بار کمی جلو تر می ایستاد. تا  اینکه یک روز وقتی داشتم کلید را در در می چرخاندم جلو دوید و چیزی در دستم گذاشت :کتاب سه بچه خوک .

مادرم وقتی فهمید کمی تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد. گفت مطمینی که میخواهی دعوتش کنی؟ گفتم آره! آلینا دوست من است!  می دونی که آلینا سی سال از تو بزرگ تره و شرایطش خاص است ؟گفتم می دونم مامان. می دونم.

فردا آلینا را دعوت کردیم. مامانم کلی میوه  و توت فرنگی و کیک روی میز گذاشته بود. از خوشحالی چشمهایش برق می زد.جلو مادرم حرف نمی زد ولی وقتی مامان از اتاق بیرون رفت گفت که وقتی به دنیا آمده مادرش او  و پدرش را گذاشته و از شرم فرار کرده است. پرسیدم چرا؟ گفت برای اینکه مادرم نمی خواست بچه اش عقب افتاده باشد. حرف زدنش کش دار و کند بود و لهجه داشت. گفت تنها کتابی که توی زندگی اش داشته همان سه بچه خوک بوده و برای همین هم آن را به من داده. خیلی حرفهای دیگه هم زد و اینجوری بود که ما با هم دوست شدیم.

آلینا بعد از اون دیگه هیچ شبی دم پنجره نیامد و جیغ نکشید. اما من مورد  تمسخر همه ی بچه های محل قرار گرفتم.فقط سرجیو پدر پیر آلینا با محبت  و قدر دانی نگاهم می کرد و به من» بارو کفت لاوا «* می داد. بچه ها به من می گفتند عقب افتاده و استدلالشان این بود که اگر من هم دیوونه نبودم با آلینا دوستی نمی کردم. امروز که نگاه می کنم می بینم شاید  هم  یک جورایی حق داشتند، اما برای من چه اهمیتی داشت، من همیشه از آدم های عاقل بیشتر می ترسیدم.

بالاخره یک روز  ، آن اتفاق لعنتی افتاد.  آلینا برای بازی به خونه ی ما آمده بود ومادرم توی آشپزخانه در گیر غذا پختن بود و خواهر کوچولوی من توی گهواره خوابیده بود. آلینا با عشق به بچه نگاه  کرد و ازم خواهش کرد که بغلش کنه. می دونستم که کار خطرناکی می کنم اما وقتی التماس توی چشمهاش را دیدم ، خواهرم را توی بغلش گذاشتم. بچه را با مهر و محبت به خودش فشرد. سرم را بلند کردم و دیدم مادرم با بهت و وحشت دم در دارد نگاهمان می کند. در حالیکه سعی می کرد طبیعی رفتار کند جلو اومد و نوزاد را گرفت و در جایش گذاشت. وقتی آلینا رفت  گفت که بهتر است دیگر با آلینا معاشرت نکنم و به جاش با هم سن و سالهای خودم بازی کنم. قلبم شکست. نمی دونم چرا. طاقتم برید . از اینکه باید به همه توضیح می دادم  خسته شده بودم .من همه اش هشت سالم بود، کم آوردم ،شاید باید محکم تر بودم ، اما بریدم.

از فرداش دیگه جواب سلامش را ندادم. گیج شده بود و حق داشت. آلینا که گناهی نداشت. چند بار با همون زبان الکن پرسید که چی شده ولی من هیچ جوابی نداشتم. فقط گفتم دوستی ما تمام شده و در را پشت سرم بستم. حالا برگشتن به خانه تبدیل به یک کابوس شده بود وقتی هر روز با چشمهای گریان می دیدمش که دم در وایساده و سلامم می کند و من باید رویم را بر گردانم .دلم می شکست ولی  فکر می کردم که  این جوری به نفع هر دویمان است. اما آلینا کوتاه نمی آمد. کم کم دوباره شلخته شده بود و شبها شروع کرده بود به جیغ کشیدن. وقتی با صدای جیغش از خواب می پریدم  احساس گناه تمام وجودم را پر می کرد. این بار می دونستم که همه ی این جیغ ها بخاطر من است. یکی از همون شب ها فکر مزخرفی به سرم زد. با خودم فکر کردم که باید کاری کنم که از من متنفر شود. فردا وقتی دم در سلام کرد دویدم توی خونه و از پنجره اطاقم داد زدم: دیگه نمی خوام باهات دوست باشم می فهمی؟برو توی خونتون و در را ببند. برو..!همین جوری مبهوت نگاهم می کرد و از جایش تکان نخورد. دویدم طبقه پایین و از توی قندان یک مشت حبه قند برداشتم و برگشتم توی اتاقم ، هنوز دم در بود.با بی رحمی کودکانه ام قند ها را دونه دونه  به سمتش پرتاب کردم. اول باورش نمی شد. یکی اش خورد به در. دومی خورد توی صورتش. سومی.. همین طور قند ها را پرت می کردم.وقتی قندها تمام شد نگاه عجیبی به من کرد و سرش را پایین انداخت و رفت تو و در را بست.

.دیگه ازش خبری نشد ، حتی شبها هم جیغ نکشید. مدتی بعد سرجیک خانه را فروخت و بی سر و صدا از اون محل رفتند. خانه را یک بساز بفروش خرید و به جایش یک ساختمان چهار طبقه با درهای آهنی ساخت و حتی دیگر از آن درب چوبی زرد رنگ هم نشانی به جای نماند. من هم همه چیز را فراموش کردم. یا لا اقل فکر می کردم که فراموش کردم. نمی دونم چی شد که یادم افتاد. این روزها خیلی چیزها یادم می افتد. من کارهای بد زیادی کرده ام؛ سقط جنین، خیانت، خشونت به دیگران ، به خودم . اما این خاطره تنها خاطره ای بود که وقتی می نوشتم بارها و بارها اشکم سرازیر شد.من فقط هشت سالم بود، اما حتی ،حتی یک بچه ی هشت ساله هم می داند که وقتی  چیزی را اهلی کند همیشه در برابر آن مسوول خواهد بود.نمی دونم آلینا کجاست،  نمی دونم  هنوز زنده است یا نه ، نمی دونم که آه آن دیوانه بود که مرا گرفت و برای همیشه از یک کودک شاد و سالم تبدیل به این چیزی شدم که امروز هستم یا نه. فقط می دونم که متاسفم. و اگر آلینا وبلاگ خوان است یا شما او را می شناسید از طرف من به او بگویید که من برای کار زشتی که کردم معذرت می خواهم و ازش بخواهید که مرا ببخشد.