آلینا سی و هفت هشت سالش بود، موههای صاف و سیاهی داشت و چون ارمنی بود روسری سر نمی کرد.هیچ وقت با کسی حرف نمی زد.بعضی عصرها که خیلی دلش می گرفت میومد دم در و به چارچوب تکیه می داد و به مردم نگاه می کرد. خونه شون درست رو به روی خانه ی ما بود ؛ هنوز حتی رنگ در خونه شون رو یادم هست. هیچ کس آلینا و پدر پیرش را دوست نداشت و من نمی فهمیدم چرا. همان طوری که نمی فهمیدم چرا آلینا بعضی شبها می اومد کنار پنجره و شروع به جیغ زدن می کرد. صدایش همه ی اهل کوچه رو بیدار می کرد .حتی یک بار که پدرش می خواست آرومش کند نیمه عریان از خانه زد بیرون. با آن موههای سیاه و صاف و فقط با یک شورت سفید شروع کرد توی کوچه دویدن ،هوا سرد بود و نصف شب بود. مردم از توی پنجره ها نگاه می کردند و زیر لب فحش می دادند.بعضی ها می گفتند عقب افتاده است. بعضی ها هم اعتقاد داشتند که دیوانه است و بودنش در محله برای بچه ها خطرناک است…و من همیشه چیزهای خطرناک را دوست داشتم
اولین باری که بهش سلام کردم با تعجب نگاهم کرد، هنوز قیافه اش یادم هست همان طور که به در زرد رنگ چوبی خونه شون تکیه داده بود.فردا باز هم بهش سلام کردم ، لبخند زد. لبخندش قشنگ بود. کم کم مثل یک بچه گربه اهلی اش کردم. هر بار که از مدرسه می آمدم دم در وایساده بود، می دونستم که منتظر من وایساده. لابد توی زندگی خالی اش من مهم ترین آدم شده بودم. کم کم با احتیاط جواب سلامم را می داد و هر بار کمی جلو تر می ایستاد. تا اینکه یک روز وقتی داشتم کلید را در در می چرخاندم جلو دوید و چیزی در دستم گذاشت :کتاب سه بچه خوک .
مادرم وقتی فهمید کمی تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد. گفت مطمینی که میخواهی دعوتش کنی؟ گفتم آره! آلینا دوست من است! می دونی که آلینا سی سال از تو بزرگ تره و شرایطش خاص است ؟گفتم می دونم مامان. می دونم.
فردا آلینا را دعوت کردیم. مامانم کلی میوه و توت فرنگی و کیک روی میز گذاشته بود. از خوشحالی چشمهایش برق می زد.جلو مادرم حرف نمی زد ولی وقتی مامان از اتاق بیرون رفت گفت که وقتی به دنیا آمده مادرش او و پدرش را گذاشته و از شرم فرار کرده است. پرسیدم چرا؟ گفت برای اینکه مادرم نمی خواست بچه اش عقب افتاده باشد. حرف زدنش کش دار و کند بود و لهجه داشت. گفت تنها کتابی که توی زندگی اش داشته همان سه بچه خوک بوده و برای همین هم آن را به من داده. خیلی حرفهای دیگه هم زد و اینجوری بود که ما با هم دوست شدیم.
آلینا بعد از اون دیگه هیچ شبی دم پنجره نیامد و جیغ نکشید. اما من مورد تمسخر همه ی بچه های محل قرار گرفتم.فقط سرجیو پدر پیر آلینا با محبت و قدر دانی نگاهم می کرد و به من» بارو کفت لاوا «* می داد. بچه ها به من می گفتند عقب افتاده و استدلالشان این بود که اگر من هم دیوونه نبودم با آلینا دوستی نمی کردم. امروز که نگاه می کنم می بینم شاید هم یک جورایی حق داشتند، اما برای من چه اهمیتی داشت، من همیشه از آدم های عاقل بیشتر می ترسیدم.
بالاخره یک روز ، آن اتفاق لعنتی افتاد. آلینا برای بازی به خونه ی ما آمده بود ومادرم توی آشپزخانه در گیر غذا پختن بود و خواهر کوچولوی من توی گهواره خوابیده بود. آلینا با عشق به بچه نگاه کرد و ازم خواهش کرد که بغلش کنه. می دونستم که کار خطرناکی می کنم اما وقتی التماس توی چشمهاش را دیدم ، خواهرم را توی بغلش گذاشتم. بچه را با مهر و محبت به خودش فشرد. سرم را بلند کردم و دیدم مادرم با بهت و وحشت دم در دارد نگاهمان می کند. در حالیکه سعی می کرد طبیعی رفتار کند جلو اومد و نوزاد را گرفت و در جایش گذاشت. وقتی آلینا رفت گفت که بهتر است دیگر با آلینا معاشرت نکنم و به جاش با هم سن و سالهای خودم بازی کنم. قلبم شکست. نمی دونم چرا. طاقتم برید . از اینکه باید به همه توضیح می دادم خسته شده بودم .من همه اش هشت سالم بود، کم آوردم ،شاید باید محکم تر بودم ، اما بریدم.
از فرداش دیگه جواب سلامش را ندادم. گیج شده بود و حق داشت. آلینا که گناهی نداشت. چند بار با همون زبان الکن پرسید که چی شده ولی من هیچ جوابی نداشتم. فقط گفتم دوستی ما تمام شده و در را پشت سرم بستم. حالا برگشتن به خانه تبدیل به یک کابوس شده بود وقتی هر روز با چشمهای گریان می دیدمش که دم در وایساده و سلامم می کند و من باید رویم را بر گردانم .دلم می شکست ولی فکر می کردم که این جوری به نفع هر دویمان است. اما آلینا کوتاه نمی آمد. کم کم دوباره شلخته شده بود و شبها شروع کرده بود به جیغ کشیدن. وقتی با صدای جیغش از خواب می پریدم احساس گناه تمام وجودم را پر می کرد. این بار می دونستم که همه ی این جیغ ها بخاطر من است. یکی از همون شب ها فکر مزخرفی به سرم زد. با خودم فکر کردم که باید کاری کنم که از من متنفر شود. فردا وقتی دم در سلام کرد دویدم توی خونه و از پنجره اطاقم داد زدم: دیگه نمی خوام باهات دوست باشم می فهمی؟برو توی خونتون و در را ببند. برو..!همین جوری مبهوت نگاهم می کرد و از جایش تکان نخورد. دویدم طبقه پایین و از توی قندان یک مشت حبه قند برداشتم و برگشتم توی اتاقم ، هنوز دم در بود.با بی رحمی کودکانه ام قند ها را دونه دونه به سمتش پرتاب کردم. اول باورش نمی شد. یکی اش خورد به در. دومی خورد توی صورتش. سومی.. همین طور قند ها را پرت می کردم.وقتی قندها تمام شد نگاه عجیبی به من کرد و سرش را پایین انداخت و رفت تو و در را بست.
.دیگه ازش خبری نشد ، حتی شبها هم جیغ نکشید. مدتی بعد سرجیک خانه را فروخت و بی سر و صدا از اون محل رفتند. خانه را یک بساز بفروش خرید و به جایش یک ساختمان چهار طبقه با درهای آهنی ساخت و حتی دیگر از آن درب چوبی زرد رنگ هم نشانی به جای نماند. من هم همه چیز را فراموش کردم. یا لا اقل فکر می کردم که فراموش کردم. نمی دونم چی شد که یادم افتاد. این روزها خیلی چیزها یادم می افتد. من کارهای بد زیادی کرده ام؛ سقط جنین، خیانت، خشونت به دیگران ، به خودم . اما این خاطره تنها خاطره ای بود که وقتی می نوشتم بارها و بارها اشکم سرازیر شد.من فقط هشت سالم بود، اما حتی ،حتی یک بچه ی هشت ساله هم می داند که وقتی چیزی را اهلی کند همیشه در برابر آن مسوول خواهد بود.نمی دونم آلینا کجاست، نمی دونم هنوز زنده است یا نه ، نمی دونم که آه آن دیوانه بود که مرا گرفت و برای همیشه از یک کودک شاد و سالم تبدیل به این چیزی شدم که امروز هستم یا نه. فقط می دونم که متاسفم. و اگر آلینا وبلاگ خوان است یا شما او را می شناسید از طرف من به او بگویید که من برای کار زشتی که کردم معذرت می خواهم و ازش بخواهید که مرا ببخشد.
Amis گفت:
وای ویولتا! خیلی غصه خوردم! چقدر گناه داشت اون بیچاره… تو همه ی دلخوشیش بودی…:(
البته خوب تو هم بچه بودی, سخت بود برات مقاومت جلوی حرف مامان بابا… :(.
نسوان گفت:
امروز خبر دادند که یکی از دوستان دوران دانشگاهمان فوت کرده.با خودم فکر کردم چقدر مرگ به ما نزدیک است، کاش می شد از همه ی آدمهایی که رنجاندم عذر خواهی کنم.من بچه بودم اما نباید کاری را شروع می کردم که نمی تونستم ادامه بدم. قدرت روحی اش را نداشتم. کم آوردم. من این داستان را هنوز هم دارم تکرار می کنم، آمیس جان… شاید هم امروز زیادی افسرده ام.بگذریم.. .
خسته گفت:
ویولتا جان!
در سکوب هق هق سر بده و اشک بریز…آرام که شاید تسلای خاطر خراشیده ات باشد….گناه تو آن شیوه طرد رنجاننده نبود، گناه تو این بود که او را از پیله تنهایی اش بیرون کشیدی و نوید رونقی در زندگی به او دادی…امید! این پیر این بی پیر را برایش زنده کردی و در اوج لذتش دلش را خالی کردی.
ویولتا جان!
اگر باید در مقابل وسوسه هایی که قدرت به پایان بردنش را نداریم، مقاومت کنیم، لاجرم نباید هیچ کاری بکنیم یا حرفی بزنیم. قدرت کلام هم کم از کارهایی که می کنیم نیست. بخاطر همین چیزهاست که زندگی سخته…خیلی …از کجا بدانیم، از کجا، که نمی توانیم، و در مقابل یک امید کودکانه، یک هوس عاشقانه یا نگاهی دوستانه مقاومت کنیم. در حالی که همهی عمر در جستجوی چنین چیزی بوده ایم. تو کودک بودی و نمی فهمیدی، اگر این عذر است ما همه همواره کودکیم و نمی فهمیم… ای دریغ
وبولتا جان!
مرگ از خاطر به ما نزدیکتر/ خاطر غافل کجاها می رود
شب استادت زنگ می زنه و درباره کارا صحبت می کنید… صبح زنگ می زنی پیغامی بگذاری.. یه نفر اونور گوشی زار می زنه که استاد سکته کرد، می پرسی الان حالش خوبه؟ می گه آره؛ مُرده….
ویولتا جان!
در سکوتی که از صدای نم نم باران ساکت تر بنظر می رسد و در تاریکی نور صفحه و با چشمان خیس برایت می نویسم که تمام ملالت روزمرگی های این تیره روزهای اخیر با هیمن خیالات و اوهام ما را به سوی مرگ روانه می کنند و چه بدرقهی دلچسبی به سوی هیچ آغوش گشوده ایم.
مهم نیست کی هستم گفت:
عالی بود ویولتا . عاشق نوشته هاتم .
نسوان گفت:
سامانتا یا لولیتای عزیز
یکی اینجا کامنت ها را تاییدی کرده. لطفا رسیدگی کنید. من نتونستم درستش کنم. ممنون.
ویولتا گفت:
درست شد. مرسی
Denied Identity گفت:
این کامنت رو هم برای مطلب امروزت مینویسم که منو متهم به خارج از موضوع نوشتن نکنی.
رمانتیک و درماتیک نوشتن یک مطلب با عمل در زندگی واقعی خیلی فرق داره. شما مشگلت در این است که از نوشتن استفاده ابزاری میکنی در جهت ترغیب احساسات خوانندگان در جهتی که خودت در اون زمان مشخص خواستار اون هستی.
همانطور که رهبر اعظم در نماز جمعه تهران در جهت ترغیب احساسات نماز گزاران میگه یک پیرمردی است با جثه ای معلول و ذره ای آبرو در کف دست، و در فردای آن فرمان به سرکوب افراد میدهد شما هم از یک طرف میگی که از قطع رابطه دوستی با شخص دیگری هنگامی که هشت ساله بودی ناراحتی و مثل اینکه یادت رفته که همین چند روز پیش در کمال وقاحت اعلام کردی که از قتل یک جنین زاده نشده اصلا کک هم نگزیده.
نسوان
کودک که نبود، چند تا سلول بود. اما من از چیزی وحشت نکردم. هیچ چیزی را هم پاک نکردم.برای چی باید پاک کنم ؟؟؟
اگر با قطعیت بنویسی فقط ممکن است فکر کنم که احمقی آخه فقط احمق ها حکم کلی می دهند .
به هر حال من تا حال روی نوشته کسی خط نکشیدم.حتی اگر به نظرم احمقانه امده باشد.
هر چی دوست داری بنویس.بی جهت هم تهمت نزن، دوست من
حالا یادت اومد؟
حالا چی شد که امروز یکدفه سقط جنین شد برات کار بد و گناه؟ بالاخره تو از این کار ناراحت هستی یا نه؟ آدم قاتل.
خواهش میکنم واسه من یکی دیگه فیلم بازی نکن!!!!!
حالا باز هم کامنتهای منو پاک بکن دقیقا تو هم به همون راهی برو که دوستات رفتن. ولی تا شب باید بشینی پای کامپیوتر و یا تاییدی شون بکنی!!!!///
شین گفت:
جواتی یا به عبارتی امید 5 من هنوز نمیفهمم تو که اینقدر زجر میکشی چرا این نوشته ها رو میخونی. میدونی آخه آدم خود بزرگ بین ویولتا به تو چی کار داره که بخواد واسه تو فیلم بازی کنه. خود گویی و خود خندی عجب مرد هنرمندی.
شادی گفت:
شین@ زود قضاوت کردی همه این بلاگ رو برای این آدم ساختن. همه ی نوشته هاش، همه ی بود و نبودش برای اون بوده. وقتی دیدن تحویل نمیگیره شروع کردن به فیلم بازی کردن. از مطب دکتر کالیگاری شروع کردن و آخرین فیلمشون کنتسی در هنگ کنگ بود. اما باز هم همه ی این فیلمها روش تاثیر نداشت. منو ببخش که اینو میگم اما همه ما اینجا فریب خوردیم. اصل این بلاگ برای این آدم نوشته شده. تازه من تحقیق کردم دیدم کل جهان آفرینش رو هم خود خدا بخاطر این تجسم زنده ی گ.و.ه خلق کرد.یادم نیست اولین بار کی به این آدم گفت مفعول و ک ونی ولی انقدر می دونم که آدم اگر ک ون نداده باشه نمی تونه اینهمه پر رو باش
fffff گفت:
زیاد گول حرفای چربو نرم این خانمونخورید اینجا. این اگه دستش برسه از بدترین کارها هم کوتاهی نمیکنن.
اساس قضاوت در سزشت یک شخص عکس العمل هایی است که در زندگی به واقع در پیش آمده میدهد و آن هم در طول یک برهه زمانی….
fffff گفت:
تحت تاثیر یک نوشته دراماتیک قرار نگیرید و سعی نکنید که یک نوشته بر نهاد اصلی نویسنده پوشش بذاره.
مهم نیست کی هستم گفت:
ای کاش درک می کردی خط به خط نوشته های این پست و احساسی که ازش سرریز شده رو .
نوشته های ویولتا برا من مثه آبی هست که پس از مدتها به یه تشنه نوشانده میشه .
کمتر نویسنده ای هست که بتونه اینقدر خوب و تاثیرگذار بنویسه .
ما عادت کردیم بریم کتابفروشی و پول بدیم و کتاب بخریم و برا بعضی اراجیفِ سانسورشده ای که توو اون کتابا هست دست بزنیم . اما برا این نوشته های زیبایی که بطور رایگان در اختیار ما گذاشته میشه اهمیتی قائل نیستیم .
عاشق نوشته هاتم ویولتا و مطمئن باش اگر حتی یک نفر هم از نوشته هات سیراب بشه حق دلسرد شدن با این کامنتهای «دیس کارج فول» (!) رو نداری .
شین گفت:
ویولتا من یه جواب اینجا گذاشتم ممکنه لطفاً از فیلتر خارجش کنی. مرسی
Sam گفت:
داشتن شهامت قبول اشتباه، قدرت عذر خواهی کردن و فرهنگ قدر دانی کردن، سرعت پیشرفت را بشدت بالا میبره.
ملوس گفت:
+++++
پیمان گفت:
هر چند کار زشتی بوده چه شروع و چه پایان دادن به این دوستی نا متقارن.ولی چون احساسات چاشنی آن بوده به خواندنش می ارزید.
Sam گفت:
هما خانوم،
من همیشه اینجا هستم و غیبت ندارم، ولی این تائید شدن توسط شورای نگهبان اذیتم میکنه. احساس میکنم خودم دارم به خودم توهین میکنم.
تاتو گفت:
تایید؟؟ بابا ماشین خراب شده بود عمدی نبود دکتر تا جایی که من می دونم
شادی گفت:
کودکی عجیبی داشتی ، تو ادم عجیبی هستی، می دونستی؟
سامان گفت:
سلام. با وجود اینکه یک ماجرای تکراری و کلیشه ای بود بی نهایت تحت تاثیر قرار گرفتم.
زندگی امروز ما نتیجه زندگی دیروز ماست…
شادی گفت:
کجاش تکراری و کلیشه ای بود؟ یعنی همه ی بچه ها تو هشت سالگی با یک آدم عقب افتاده دوست میشن؟ یا بعدش که بزرگ شدن میتونن با این احساس خاطره شون رو تعریف کنن و ازش یک داستان زیبا و تاثیر گذار بسازن؟
نصيري گفت:
خيلي قشنگ بود، چه قلم رووني داري. از اينكه خوندم كه آدم شادي نيستي متاسف شدم. اميدوارم دليلي براي شادي پيدا كني. من قبلا هم يكي دوبار اتفاقي به اين وبلاگ اومده بودم و چندتا مطلب رو خوندم. يه كم زيادي بي پروا مي نويسي و اين ممكنه باعث سوء استفاده ديگران بشه. بعدا ميآم و بازم اينجا مطلب مي خونم. اينم مي خواستم خصوصي بذارم كه بلد نبودم چه جوريه. لطفا بعد از خوندنش خصوصيش كن.
رز گفت:
زیبا بود اما غم انگیز. تجربه ای مشابه دارم هرچند دوست من عقب مانده نبود. هنوز بعد از بیست و پنج سال خوابش را میبینم.
شین گفت:
آخ یاد منهم انداختی که من هم تجربه خیلی مشابه و خیلی بدتری دارم که هیچ وقت جرئتشو نداشتم برای کسی تعریف کنم. بچه بودم کاری که کرده بودم اونقدر زشت بود که نمیتونستم بر عهده اش بگیرم. انداختم گردن صمیمیترین دوستم . مادرم اومد مدرسه پیش معلممون. قسمت اسفناکش از اینجا شروع میشه. خودم هم دیگه با دوستم حرف نزدم. ماجرا رو برای چند تا دوست دیگم تعریف کردم جوری که انگار اون این کارو کرده. هیچکدوممون باهاش حرف نمیزدیم. خودم از همه بدتر انگار خودم هم باورم شده بود که تقصیر اون بوده. نگاههاش هیچوقت یادم نمیره. سالهاست که ندیدمش ولی هنوزم هر وقت یادش می افتم پشتم میلرزه. من 10 سالم بود. یه بچه ده ساله ترسو …
ممير گفت:
خوب کمي خشن بودي و اون نميتوسته اينهمه خشونت رو از طرف معشوقش تحمل کنه و البته خشونت رفتاري تو قابل درک هست. تو ديگه نميتونستي احساس امنيت کني.
اما دوست عزيز همه ما دچار همچين گره هاي بدي در زندگي شديم و اين عذاب وجدان را بر روي شونه هاي نحيف خود تا اخر عمر حمل ميکنيم.
منم ورد زبونم اينه که خدايا ما رو ببخش و بيامرز
اما بذار با خودمون اشتي کنيم. اينهمه احساس بد بودن نکن. اين زندگي ماست و ما اينيم با همه مشکلات و نواقص و کاستي ها.
با خودت اشتي کن و خودت رو بپذير. رنج بيهوده نبر اين تنها راه برون رفت از اين دور باطل هست.
نذار لذت رنج بردن بر تو مستولي بشه. اعتياد به رنج چيز بدي هست.
بيشمار زنان سقط جنين داشته اند و همه ماها خشونت کلامي داشته ايم و همه ماها ولو اندکي خيانت کرده ايم.
اين انسان است و هيچ راه گريزي نيست.
دختر با خودت اشتي کن.
عميقا تحسينت ميکنم که اينهمه صادقانه خودت رو نقد ميکني اما اين کافي نيست.
بايد به اين درک برسي اين زندگي انسان است و لزوما رنج اور نيست.
تو در ان زمان پس زمينه ذهنت عاري از هر مسئله منفي بوده و فقط براي حفط امنيت کودکانه از خودت دفاع کردي. اين حق تو و مادرت بوده که بنا بر درکتون از منافع خانواده و خواهر گلت محافظت کنيد.
ميدوني دل ادمي همينه نزديک ميشه چون ميفهمه و درک ميکنه اما خيلي چيزها هست که مانع ميشه ما بتونيم در کنار اوني که دوستش داريم و اون ما رو دوست داره بمونيم.
لعنت به من اگر خواستم نصيحتي کرده باشم.
فقط اينو درک کن که زندگي انسان همينه اگر ميخواي از اين دورو تداوم گناهکار بودن تا حد ممکن دور بشي با خودت اشتي کن و اينهمه خودت رو مسئول وقايع اتفاق افتاده ندون.
PRINCE گفت:
@ویولا:
1.فکر میکردم که بعد ازین همه ادم کشی!!! , پوست کلفت تر ازین باشم که متاثر بشوم.اشتباه میکردم.
2.در اوج تاثر بسرم زد ازت بپرسم که مطلب و جزئیات تا چه حد واقعی بود؟….چه فکر باطلی….تو گویی اگه این رو از جایی شنیده بودی یا برحسب تجربت از اجتماع ایرانی , پر و بال داده بودی, دیگه اونقدرها برای من اسفناک نبود…!!!
به حق که انسان موجودی خودخواه و نزدیک بین است.تو گویی اگر چیزی در جلوی چشمش نباشد, انکارش راحتتر است.
به حق که ما چوب کرده ها وازان بالاتر چوب نکرده ها و غفلتهایمان را میخوریم….
3.این کار مانا نیستانی است.مناسب با حال و هوای پست قبلی. ترسیدم چون لینک است در اسپم خانه بین هنرنمایی عزیزان! , گم شود.
@هما
4. جی-کی-رولینگ در مجموعه هری پاتر!!, چند جمله پرمعنا دارد که شاید خواندن ان 7 جلد خاله بازی را توجیه کند.
>> این فقط اعمال غیر منصفانه ما نیست که بقیه را میازارد.بیتوجهی های ما و کمکاریها و اهمیت ندادنهای ما میتواند خیلی بیشتر گزنده و ازاردهنده باشد.< مجازات قبل از جرم میشد.و حداقل خود ویولتا توجیه نبود که باسه چی میره جهنم!(حالاشم توجیه نیست!)).
خوب مومنان و مومنات سوال من از شما اینه:قرار بود من متوجه شم و ببینم در عمل که ظالمم و ببعی خور! قبول.اما اسن سناریو یک قربانی هم داره که اون ببعیه! ببعی به چه جرمی باید خورده بشه؟ تا من متوجه کاستی خودم بشم؟
PRINCE گفت:
کامنت کامل نیافتاد
@هما
4. جی-کی-رولینگ در مجموعه هری پاتر!!, چند جمله پرمعنا دارد که شاید خواندن ان 7 جلد خاله بازی را توجیه کند.
>> این فقط اعمال غیر منصفانه ما نیست که بقیه را میازارد.بیتوجهی های ما و کمکاریها و اهمیت ندادنهای ما میتواند خیلی بیشتر گزنده و ازاردهنده باشد.< مجازات قبل از جرم میشد.و حداقل خود ویولتا توجیه نبود که باسه چی میره جهنم!(حالاشم توجیه نیست!)).
خوب مومنان و مومنات سوال من از شما اینه:قرار بود من متوجه شم و ببینم در عمل که ظالمم و ببعی خور! قبول.اما اسن سناریو یک قربانی هم داره که اون ببعیه! ببعی به چه جرمی باید خورده بشه؟ تا من متوجه کاستی خودم بشم؟
PRINCE گفت:
اینم نیافتاد.برو به پایینی.
PRINCE گفت:
ویولا! ممنون میشم کل کامنتا رو از اون لینک به بعد حذف کنی.مطلب رو بد گفتم.الانم وقت و حوصله تصحیحش نیست.ممنون.
PRINCE گفت:
@هما
4. جی-کی-رولینگ در مجموعه هری پاتر!!, چند جمله پرمعنا دارد که شاید خواندن ان 7 جلد خاله بازی را توجیه کند.
» این فقط اعمال غیر منصفانه ما نیست که بقیه را میازارد.بیتوجهی های ما و کمکاریها و اهمیت ندادنهای ما میتواند خیلی بیشتر گزنده و ازاردهنده باشد.»
guilty by the act of commission or omission!
همانطور که ویولتا کودکی خودش رو بهانه کرد , ما انسانها کامل نیستیم.حتی اگر بزرگ باشیم!
دیر یا زود شرایط گوی سبقت رو از توان و مقاومت ما خواهند گرفت.
«اشتباه» سرنوشت انسان است.هر یک از ما چنین تجربه ای داشتیم.
دوست دارم نظر یا توجیه مذهبیون (هما ؟) رو درین معما بدانم…..
میدونی که به روایت (امام 6 شیعه) و قران , نقل است که:
خداوند بلا و سختی را بر بنده اش نازل نمیکند مگر انکه وی -بالقوه-توانایی گذر از ان مهلکه را داشته باشد….!
داشتن نبوغ خاصی لازم نیست که بدین نتیجه برسیم که هر انسانی کما بیش فرصتهایی را در زندگی از سر کم کاری و تنبلی خودش از دست میدهد…که انسانها خیلی از توانایی بالقوه خودشان رو بالفعل نکرده اند…. که این کم کاریها بعدا در جاهایی اثر میگذارند….
اما! اینکه انسان رو بیافرینی و درین sand box با اینهمه متغیر ول کنی و هر تراژدی پیش امد بگی بی عرضه گی و کمکاری خودته! ما بتو خیلی توانایی دادیم! و ازین چک سفید در هر موردی استفاده بکنی! , خوب بنظرم «خدا» باید توجیه بهتری داشته باشه!
این پرسش شاید ظاهر محدودی داشته باشه ,
اما منظور من
1) به چالش گرفتن بحث نسبی گرایی و عملگرایی اخلاقه(فارغ از دیدگاه تئولوژیک بدان). (از یک طرف به توجیه کردن اعمال با شرایط و از طرف دیگه به ارمانگرایی بچگانه و بیتوجهی به جنبه های پراگماتیک قضیه متهم میشی)
2) گیر دادن به مومنان است که :خداوند هر انسانی را در سناریو و خانواده و مسیر خاصی میافریند.باور برین است که علم او ازلی و ابدیست. پس میداند که انسان افریده شده دراینده چه مشکلات و تصمیمهای خواهد داشت.خوب!.مثلا قراره من چند روز دیگه ببعی رو بگیرم و ظالمانه به سیخ بکشم!!! 😉 به ادعای شما حضرت حق هم از دیر باز به چنین روزی اگاه بوده.و بازهم به ادعای مومنین ابزار رستگاری من(تصمیم به نخوردن ببعی!) در من بوده. اینم تا حدی قبول.
حضرت حق میدانسته اما قرار بر اتفاق این حوادث بوده تا در عمل به خود من ثابت بشه….(مثلا اگر در ازل همون اول این ویولتای ما رو تو جهنم میانداختند چون ایشون در چند میلیون سال بعد قرار بر سرکشی! و دیوانگی! و این بیناموسیها را میگذاشت=> مجازات قبل از جرم میشد.و حداقل خود ویولتا توجیه نبود که باسه چی میره جهنم!(حالاشم توجیه نیست!)).
خوب مومنان و مومنات سوال من از شما اینه:قرار بود من متوجه شم و ببینم در عمل که ظالمم و ببعی خور! قبول.اما اسن سناریو یک قربانی هم داره که اون ببعیه! ببعی به چه جرمی باید خورده بشه؟ تا من متوجه کاستی خودم بشم؟
PRINCE گفت:
ویولا, منون میشم کل این کامنتو و کامنت قبلیشو از جای@هما پاک کنی.
(مطلب رو خوب نپرداختم. چشم بر و بچز لوچ تر !میشه)
ممير گفت:
خوب جانم مومنان ميگويند ببعي هم ظلم به ديگري کرده و بايد بتوسط خوردنش به دست تو مجازات بشه.
اين چرخه برقراره که هر عملي بازخوردي داره و اين دور هست.
هر چيزي از اين دست بدي از اون دست ميگيري.
تا سنگ نندازي توي جوي اب خيس نميشي.
و از اين ضرب المثلها زياده…
هر شخصي هم از زير مجازات در اين دنيا در رفت و در اين دنيا مجازات نشد معاد رو تعبيه کرده اند براي مجازات در ان دنيا.
پيامبران به فراست دريافته بودند دنيا هر کي هرکي هست و عملا مجازاتي نيست به اين خاطر معاد را تعبيه کردند که به مردم ارامش بدهند که اينهمه ناراستي بدون جواب نميماند.
نسرین گفت:
سلام
من پستی داشتم راجع به سقط جنین.که به نظرم اومد بد نیست که برایتان بفرستم.حالا اینکه قابل انتشار باشد یا نه تشخیصش با خود شماست.ولی دغدغه من هست.مرسی
نسوان گفت:
مرسی نسرین جان نگاه جالبی بود.اگرچه من شخصا از ترس حرام زادگی این کار را نکردم. ترس من از حیات و وجود داشتن است. وجود داشتن وضعیت به شدت دردناک و متزلزل و نا مطلوبی است. دوست ندارم این را به هیچ کس تحمیل کنم.
نسرین گفت:
یادم رفت که بگم که من این پست را در پست سقط جنین برایتان فرستادم.
پرتقال بنفش گفت:
منم از این کارای بد زیاد کردم
دلم گرفت
ولی تو که تقصیری نداشتی……..خب تو هم کوچولو بودی!!!!! غصه نخور….لطفا
یه جورائی کاری که از سر ناآگاهی باشه و به عمد نباشه ، کار بد نیست که….تو هم به اندازه ی ددرک اون موقع ات عمل کرد
chinavad گفت:
آب فروتر می نشیند:
چه دراز و نزار است
پاهای مترسک!
goli گفت:
aali bud…
poor گفت:
برای من هم در زندگی چند مورد پیش آمده که هر وقت آنها را به یاد می آورم ، از شدت شرم عرق می کنم .برای همین کاملا می توانم احساس تو را درک کنم . تنها راه حل من این است که تلاش میکنم فورا مشغول کاری دیگر شوم تا فکرم از ان مورد منحرف بشود . به تو هم همین پیشنهاد را می کنم ،وگرنه تا آخر عمر از بیاد آوردن آنها زجر میکشی ، بدون اینکه در این میان مساله ای حل شود .
pooriai گفت:
نوشته های این بلاگ، این داستان ها، حتی می تونه کتاب بشه!
مرسی که مینویسین
شهرزاد قصه گو گفت:
عجیب است ویولتا ی عزیزم،
من هم مدتی است که به تمام خشونتهای روحم فکر میکنم! دلم برای تو و آلینا یکسان به درد آمد!
نسوان گفت:
مرسی خواهر گلم. گاهی باید به گذشته ها نگاه کنیم. اما زیاد نه. ممکنه مثل زن لوط تبدیل به کوهی از نمک بشیم. مگه نه؟
ابر شلوار پوش گفت:
گاهی آنقدر از حال و هوائی دور می شوی که بر هم زدنِ خاطراتش نه دلت را می لرزاند و نه آرامت می کند . تنها یادش می کنی که بی معرفت نباشی .
اما گاهی حال و هوائی در تو هست و تویی که وصلۀ ناجور آن لحظه هائی … توئی که در خاطراتت هستی ٬ بی هیچ قصد و بی هیچ عزمی .
مثل همیشه بی نقص و پر احساس، ممنونم.
مدونا گفت:
چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده …
قشنگی ستاره ها واسه خاطر گلی است که ما نمیبینیمش …
ویولتای عزیزم، شاید کشیدن این بار گناه روی شونه های کوچیکت از تو آدم بهتری ساخت … شاید با رفتن از محله شما آلینا زندگی متفاوت و خیلی بهتری رو تجربه کرده باشه، شاید بهترین دوست زندگیشو توی محله جدید پیدا کرده باشه و هنوز باهاش دوسته … شاید های دیگری هم هست.
م گفت:
ویول ! تو دیونه ای , بذار زمین اینهمه باری رو که روی دوشت حمل میکنی . آخه کیه که بی گناهه?قلبم درد گرفت .
پدافند گفت:
ویولیتا:
من کارهای بد زیادی کرده ام؛ سقط جنین، خیانت، خشونت به دیگران ، به خودم .
————————————————————————-
اما بدترین کارت این بود که به بدی افتخار میکردی اما حالا درست شد حالا که قبول کردی اشتباهاتتو بقیه آسونه بقول اون دوست بالایی ( آخه کیه که بیگناهه؟)
نو به اندازه اشتباهاتت مجازات شدی پس بسه حالا زندگیوتو عوض کن با یه مرد عروسی کن بچه دنیا بیار به شوهرت خدمت کن تا شاد بشی این فطرت توست نمیشه عوضش کرد
و تا مردی مناسبت پیدا بشه به پدر مادرت مهربانی کن
باز شیطان گولت نزنه و بگی نچ ! زیرا اگر گفتی نه باز همان آش است و همان کاسه
خدا که خسته نمیشه آخرش این تویی که میبازی
ویولتای نادم گفت:
پدی ( مخفف پدافند)
حالا مرد خوب از کجا گیر بیارم میشه تو خودت بیای عقدم کنی؟ بعدشم منو ببری مشد آب توبه سرم بریزی؟ قول میدم برات هر سال دو قلو بزام. خدمتتو بکنم. مهریه هم نمی خام یه جلد کلام اوولاه.
اوکی هانی؟
##########################
با عرض معذرت خدمت آن بانوی بزرگ وار و صاحب قلم که نامتان را به گستاخی به عاریت گرفتیم. برخی کامنت های اینجا به حدی ابلهانه است که آدمی را سر ذوق می اورد. مستدام باشید
پدافند گفت:
اولا مگه خودش زبون نداره که تو به جایش مینویسی؟
دوما کجاش ابلهانه بود؟؟
شاید میگی مرد خوب گیرش نمیاد؟
دنیا پر از مردهای خوبه بشرطیکه شما مغرور و پرتوقع نباشید و ایضا با آدم بی غیرتی مثل اصغر عروسی نکنید ( همون اصغری که گفت برای چشم چرونی سرایدار افغانی پرده لازم نیست )
هان یک چیز دیگه هم:
اینکه فکر میکنی خیلی میدونی پس راه بهتر نشونش بده . مگه نمیبینی این زنک در مرز خودکشی ایستاده؟ دلم برای خودش اینقدر نمیسوزه که برای پدر مادرش میسوزه
تو و من میگیم آه خودشو کشت و بعد فراموشش میکنیم
اما مادرش یا الهی یا الهی
یک چیز دیگرتر هم !!
بنده زن دارم بچه ها هم دارم خوشبخت هم هستم هم من هم همسر عزیز تر از جانم هر دو خوشبختیم. و لطفا خودتو به یک مجرد عرضه کن از راه حالال البته
باور کن این نصحیت برای تو هم هست
یا اگر قبول نداری راه حل بهتر نشون بده. عزیز! نق زدن که راه حل نیست!
قثف گفت:
تو هم دلت خوشه ها
آخه کدوم خری پیدا میشه که اینو بگیره؟؟؟؟
هرکسی بفهمه که این چه طور آدمی است از دو کیلومتری فرار میکنه.
gol banu گفت:
امید ۵، پدافند
هر خری که هستی
خفه شو
مرتیکه الاغ بی فرهنگ
PRINCE گفت:
++++++++++++
+++++++++++++++
++++++++++++
+++++++++++++++++++
+++++++++++++++
++++++++++
+++++++
PRINCE گفت:
+
افسون گفت:
توی محله ما یک خانم حدودا 30 ساله ای زندگی میکنه که چند سالی است سکته مغزی کرده و اونو از لحاظ جسمی و حرکتی دچار آسیبهای جدی کرده یک سالی هست که باهاش دوست شدم و گاهی به کمکش میرم و گاهی باهاش ورزش میکنم تا دایره حرکات دستها و پاها بهتر بشه البته خیلی موفق نبودم چون خیلی فقیرن و این مشکل رو هم دارن خیلی توی چشم هستند و خیلی مورد کنجکاوی .
خلاصه اینکه هر وقت در خونه شون میرم کلی نگاههای عجیب و غریب رو باید تحمل کنم باور کنین حتی دلیلش رو هم نمیدونم . نمیدونم معنی این نگاهها چیه؟ کاش یه روز یکیشون بهم بگه ولی هر چی که هست خیلی آزار دهنده است.
من یک زن بالغ هستم ولی گاهی تاب آوردن این نگاهها (از نظر من کنجکاوانه و بی معنی) از توانم خارجه . بعضی روزا به خودم میگم دیگه نمیرم خانه شون. تازه مشکل این خانوم جسمی هست نه روانی با این حال فرق داشتن توی جامعه ما گناه است و رفت و آمد با اونها گناه بزرگتر.
ویولتا جان منکه الانش چند برابر سن اون موقع تو رو دارم گاهی دلم میخواد جا بزنم عزیزم از خودت چه توقعی داری؟ تو که 8 سال بیشتر نداشتی و توان و بلوغ فکریت در حد یک دختر 8 ساله قابل ستایش و غروره به خودت ببال عزیزم
Denied Identity گفت:
حالا بازم کامنتهای منو بگیر پاک بکن تا حالا شده 8-10 بار؟
ماري گفت:
قربونت برم عزيزم اين مسئوليت براي يه دختر کوچولوي 8 ساله خيلي سنگين بوده، اونم زماني که همه از حس مسئول بودن شانه خالي کردن. دلم ميخواست ميشد زمان به عقب برگرده و تو با وجود کم سن بودن، آليناي اهلي شده را يه جور ديگه حمايت ميکردي. نميگم بهتر حمايت ميکردي چون کاري که تو کردي شايد در قالب زمان و موقعيت تو بهترين کار بوده.
ايني که الان اون دختربچه شاد نيستي براي اينه که هميشه از خودت بيش از توانت انتظار داشتي.
دوستت دارم ، خودت و نوشتههات رو.
شین گفت:
دیشب بادبادک باز رو برای بار دوم دیدم . با اون هم مثل نوشته تو گریه کردم… ای بابا
marmooz گفت:
چقدر تلخ و دردناک بود.
کاش داستان بود و واقعي نبود.
اصلا واسه چي مياي اينجا کاراي بدي که تو زندگيت کردي اعتراف مي کني؟!
وبلاگ نقش کشيش رو بازي مي کنه برات؟!
نسوان گفت:
برای اینکه احساس می کنم زمان زیادی برای زنده ماندن ندارم. باید قبل از رفتنم همه چیز را روشن کنم میگن اون دنیا اگر یک نسخه پشتیبان از بلاگت ببری نیمی از گناهانت امریزده می شود.وبلاگ های تو وردپرس دو برابر ثواب می برند. تعداد کامنت ها هم بی تاثیر نیست.
marmooz گفت:
الان که ديگه دل آدما رو نمي شکني نه؟
دست کم وقتي که ميشه يه جوري رفتار کرد که کمتر دل طرف مقابل شکسته بشه مهربونانه ترين راه رو انتخاب مي کني يا مهم نيست احساس طرف مقابل؟
نسوان گفت:
الان دیگه اونجوری نیستم یعنی الان دیگه به سمت کسی قند پرت نمی کنم. قلوه سنگ پرت می کنم. می دونی خیلی بهتر جواب میده!
marmooz گفت:
منتظر بودم که بگي ديگه نمي کني منم بگم آفرين دختر خوب!
کوچيک که بودم هيچ وقت جوابي نمي دادم که بقيه تشويقم کنند، اگه مثلا داشتم اتاقم رو مرتب مي کردم و مامانم مي ديد و مي گفت آفرين، ديگه ادامش نمي دادم.
حالا تو هم مطمئنم که ديگه مواظبي که زياد دل کسي رو نشکني، پس آفرين دختر خوب!
ولي مي دوني خوب بودن در اوج قدرت و توانايي ارزش داره نه اينکه وقتي ديگه قدرت نداشته باشي که به کسي بدي کني، نکنه خوب شدنت به خاطر ضعيف شدنته؟!
marmooz گفت:
مي دوني يکي از بد ترين چيزايي که تو خيلي آدما وجود داره و منو اذيت مي کنه نحوه انجام اون عمله نه خود عمل.
اگر توي اين ماجرا تو به يه شکل ديگه اي از اون جدا مي شدي و مثلا براش توضيح مي دادي و يا به يه شکل ديگه اي کم کم ازش جدا مي شدي اين اتفاق نمي افتاد، البته تو کوچيک تر از اوني بودي که بشه بهت خورده گرفت ولي آدماي بالغ هم خيلي وقتا عينا همين زوري رفتار مي کنند. چيزي رو که مي شه بدون شکستن دل د ايجاد دلخوري و خيلي راحت انجام داد يه جوري انجام مي دن که طرف مقابل احساس شکست و تنفر کنه.
مستی گفت:
دوران بچه گیت هم جالب بوده ویول …می دونی یه بچه 8 ساله این کارا رو نمی کنه …
loverlooloo گفت:
خریت !! اوه که چه نعمتی است ! چه سرمایه ایست ! خوشبختی هر کس بسته به میزان برخورداری او از این نعمت عظمی است و بس (شریعتی )
گرچه خیلی با شریعتی جور نیستم ولی بعضی حرفاش واقعا به دل میشینه
عزیز دلم شاید ایراد کار تو و اینکه خوشبخت و خوشحال نیستی همینه و تو هم از این نعمت عظمی بی بهره ای
شاید عشق ؛ و عشق ورزیدن به تمام آنچه که هست بی توقع و بی محدودیت ؛ تنها راه گریز باشه
گمنامیان گفت:
محشر بود،
آفرین،
دست مریزاد به نویسنده
مریم گفت:
نوشته خوبی بود همه ما انواع آن را زیاد می بینیم ازدواجهاودوستیهای و روابط خانوادگی که با اختلاف نظر به هم می خورد خانواده مقتول که از خون قاتل نمی گذرد … اینها همه وهمه به خاطر اینکه اغلب ماگذشت نداریم.
فکر کن اگر مادرشما می توانست گذشت کند شاید این آدم می توانست تا حدی بهبود پیدا کند…
متاسفانه این ایراد ماست که نمی توانیم قبول کنیم آدمها با هم متفاوتند وهر کس ایرادی دارد ممکن است اشتباه کند وگذشت کلید اصلی حل مشکلات است.
ای کاش یک مطلب در مورد گذشت می نوشتی…….
گیتی گفت:
آهان !!
ویولتا جون دست بردار تو رو مقدسات نداشته ات… آخ که این آدم بزرگا چه بلاهایی ناخواسته سر بچه ها میارن ….
آخه دختر خوب…
شما با اون سن کمت اونقدر عقل و شعور و احساس و منطق داشتی که در اون زمان بر علیه حماقت جمع حرکت کردی… می دونی یعنی چی ؟
با سیاست و مهربانی و ملایمت به آلینا نزدیک شدی، به یک موجود زخمی از دنیا و آدمهاش،…. با یک لبخند …هر روز…فک کن !
بعد هم وقتی شرایط غیرممکن شده ، کلی فکر کردی که چطور در کمترین زمان اون طفلک رو رها کنی از اون موقعیت ناپایدار…
آلینا یک نقطه امید پیدا کرده توی اونهمه حماقت…حتی برای یک مدت کوتاه، مطمئن باش این خودش براش یک معجزه بوده… بهترین اتفاق زندگیش….
اون هم فهمیده تو مجبور شدی اونکار رو بکنی ، شک نکن که حس آلینا قوی بوده، فهمیده بزرگترا مجبورت کردن ، برای همین وقتی قند پرت کردی جیغ نزده، چون عاشق بودن ذاتی رو در یک موجود فسقلی دیده بوده…ناراحتی اش از این بوده که می دونسته زور خودش و تو به آدم بزرگا نمی رسه ..
همیشه هم دوستت داشته ، هنوز هم دوستت داره… هر جا قند ببینه می گذاره توی دهنش و کتاب سه بچه خوکش رو باز می کنه و لبخند می زنه….
اینها رو من دارم بهت می گم که نصف ربع ثلث آلینا هم عقل ندارم، هر روز هم دارم نقش بازی می کنم کسی نفهمه من عقب مونده ام ، پس بهتره باور کنی !!
ببینم تو هنوز تصمیم نگرفتی بری تو کار پیل نامه عامووووووو ؟؟ !! می خوای هی حروم کنی خودت رو؟! سکته می کنم از دستت ها !!
نسوان گفت:
گیتی … من همیشه عقب افتاده ها رو دوست داشتم. شاید چون خودمم همینم. پس بگو چرا انقدر تو رو هم دوست دارم شیطون!
بعدشم،
پیل نامه کجا بود عامووووووو ! ولوم بکنا! من پشه هم نیستم…
گیتی گفت:
اوهوم ! حالا فهمیدی چرا این حرفا رو گفته بودم ؟! الان کتاب قصه ات رو آوردی ؟! مال من رو بخونیم یا مال تو رو ؟؟!
راستی، نشنیدی مگه » پشه چو پر شد بزند پیل را » ، تو یکی که گمونم اندازه یک گله پیل و پیل نامه رو حریفی …
ماري گفت:
گيتي جان نوشته تو من رو هم آروم کرد. مرسي خانومي
پری گفت:
من برای بار اول است که اینجا اومدم ولی با خواندن نوشته های بالا خیلی تعجب کردم. مثل اینکه بعضی از دوستان شما از کلمات نامناسبی در برخورد با چند شخص دیگر استفاده کردن و شما هیچ عکس العملی نشان نمیدی. من درست متوجه شدم؟
نسوان گفت:
چرا چرا من اسم همشون رو نوشتم تو بد ها
شین گفت:
ههههههههههههههههههه اسم پری رو هم بزار تو خوبها خوشحال شه
نسوان گفت:
شین ببین! اگه بخوای شلوغ کنی به خانوم میگمتا. جلو اسمتم یک ضربدر میزارم. حالا ببین
PRINCE گفت:
@ویولا:شرط میبندم این پری هم مثه همون شادی/GG/FFFF و… است…..چون بندرت از تازهواردها چنین اشاره ای میشه…ولی تو شاید ترجیح می دی که این بابا در توهم نمایشش,به نمایش بازیش ادامه بده…
عادل گفت:
وقتی یه بغض فروخورده داشته باشی و این نوشته رو بخونی و یاد همسایه موجیتون بیفتی که وقتی از جبهه اومده بود، زنش ولش کرده بود و اون هم دیوونه شده بود، احساس خفگی میکنه! دستهای اون مرد موجی و آلینا رو رو گلوم حس میکنم؛ مگه من (یا ما) برای نغمه های غم انگیز و دلگیر هم مسئولیم؟!؟! مگه ما تقصیر داشتیم که آلینا و مرد از جنگ برگشته هستند و مادرشون و زنشون اونها رو ول کردند؟!؟!؟ نمیدونم هر چی که بهمون ندادند، حس مقصر بودن و گناهکاری رو خوب بهمون القاء کردند!
Zorba گفت:
تو اعتراف ميكنی
من ياد می گـيرم
قبل از نقد آدم ها
خودم را نگاه كنم
كـدام دل را شـكسته ام؟!
كدام نگاه را مهمانِ اشک كرده ام؟!
مدونا گفت:
زوربا خیلی خلاصه و قشنگ مینویسی. لذت بردم.
sahar گفت:
++++++++
بالتازار گفت:
تقدیم به ویولتای عزیز
حادثه خبر نمیکند !!!
اعترافات بالتازار
بالتازار کوچک دوران کودکیش را بیاد میاورد که در محله ای نسبتاً فقیر زندگی میکرد.همکلاسی هایی داشت که در زمستانهای سخت آن روزگار تهران، لباس گرم نداشتند. روشنایی خانه بعضی از آنها یک لامپ 100 وات بود. بالتازار اونموقعها فکر میکرد که شاهزاده است، چون هم کاپشن داشت، هم کفش، هم دستکش و هم کلاه. زنگ تفریح هم خیار پوست کنده میخورد که بوش همه جا پخش میشد.
سر کلاس دیکته، مدادش روی زمین افتاد. خم شد که مداد رو برداره. باید عجله میکرد، وگرنه از دیکته جا میموند. خیلی عجیب بود! باید همین اطراف باشه، ولی نیست. یکدفعه چشمش افتاد به یک مداد. نه مداد خودش، ولی خیلی شبیه بود (مدادش زرد بود، حدود 10 سانتیمتر، این مداد جدید زرد بود با یک خط نازک مشکی)
پیش خودش گفت، مهم نیست، اصلاً شاید مدادم همین باشه، بگذار با همین بنویسم تا از دیکته عقب نمونم.
از زیر میز اومد بالا. نوک مداد سالم بود. خیالش راحت شد که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد.
چند ثانیه ای گذشت. دید که هم نیمکتیش، رفت زیر میز و داره دنبال چیزی میگرده. اولش متوجه نشد. جستجوی اون بچه طولانی شد، طوری که معلم متوجه شد، رفت سراغش و بهش گفت : «داری چیکار میکنی؟ چرا نمینویسی؟» گفت مدادم افتاد زمین، نمیتونم پیداش کنم. سابقه تحصیلیش تعریفی نداشت. . بارها بخاطر انجام ندادن تکالیفش تنبیه شده بود.
داد معلم به آسمان رفت، انگار که مجرمی رو در حال جنایت دستگیر کرده باشه، از صدای فریادهای معلم، ناظم وارد کلاس شد. وقتی ماجرا را فهمید، دونفری سرش فریاد میزدند. و بعد اتفاقی نباید میافتاد، افتاد:
با خط کش چوبی چنان به دستانش میکوبیدند که انگار قرار است اعصاب حرکتی اش را قطع کنند و این اتفاقات در فاصله 1 متری از بالتازار اتفاق می افتاد. دیگه فهمیده بود که چی شده، ولی خیلی برای اعتراف دیر شده بود. گرچه که یارای اعتراف هم نبود. آنقدر بر دستان کوچک و سرمازده اون بچه کوبیدند تا قلبشان آرام گرفت. معلم شروع کرد به ادامه دیکته. اشک در چشمان وحشت زده اش حلقه زده بود، اما صدایی از گلوی بالتازار خارج نشد. هم نیمکتیش دستان ترکه خورده اش را زیر بغل گرفته بود و قادر به گرفتن مداد در دستانش نبود. باز هم نمره بدی از دیکته میگرفت. قلب بالتازار شکست. خودش رو مقصر میدونست، اما به راستی کدام مجرمی را اینچنین مجازات میکنند؟ به جرم نداشتن مداد؟ عقب افتادن از دیکته؟ سوء پیشینه در انجام تکالیف؟؟؟
خداوند از سر تقصیرات ما بگذرد. اون بچه هیچ گناهی مرتکب نشده بود. در مورد بالتازار، اگه لحظه ای فکر میکرد که اون مداد صاحب داره، به خداوندی خدا برش نمیداشت. فکر میکرد که صاحب نداره. کسی اون رو گم کرده. سالها از اون ماجرا گذشته و بالتازار به سهم خودش از اون ماجرا زجر کشیده، درس گرفته و امروز هر کار اشتباهی که میکنه، پاش می ایسته، مجازات میشه و ظالم رو تحمل نمیکنه.
PRINCE گفت:
+++
گیتی گفت:
» غم همان و غم واژه همان….نام صاحب مرثیه دیگر «
سمیرا گفت:
راه حل این حال خرابت فقط اینه که خودت، خودت را ببخشی و بیامرزی ویول جان
همه ما چنین خاطراتی را تجربه کرده ایم، کمی کمتر یا بیشتر
انتهای راه نجات همه هم همین است، خودت را ببخش و بیامرز
فریاد خاموش گفت:
دلم گرفت.
ستاره گفت:
قشنگ نوشتی
داوود خان گفت:
خوشم مياد خيلي راحت شده كه يه كار اشتباهي بكنيم و بعدش معذرت خواهي كنيم!
ولي منظورم شما نيست شما هشت سالتون بوده و هنوز به سن تكليف نرسيده بوديد! 😀
من جاي اون دختر باشم هيچ وقت نميبخشمت.
یک محمد گفت:
سلام
شب خوش
آدمنم نه به اختیار بود
برای دیدن مطالب جدید امدم
گویا خبری نیست.
ایام به کام.
بساط عیش برقرار.
سیبیل بلا گفت:
ویولتا من هم داستانی شبیه به این در کارنامه زندگیم دارم . از اون اتفاقاتی که یک لحظه پس از اون دیگه بهش فکر نمی کنی و تمام عمر بهش فکر خواهی کرد . اینها خجسته هستند . اون یک لحظه فراموشی از انسان بودن ، می تونه یک عمر یادت بده که انسان باشی . از اون گذشته برای منی که به دستورالعمل های پیش نوشته شده در آسمان برای زندگی باور ندارم ، راه دیگه ای به جز یاد گرفتن از خود زندگی نیست . و عجب معلمیه … اگر شاگرد باشی
هما گفت:
واقعا همه شما نسوان یکدفعه دچار چه روح لطیفی شدین
ویولتا اگر مطلبت در رابطه با اتفاقات اینجاست که باید بگم دیگه نه تو هشت ساله ای نه مریضمون الیناست و نه زمانی برای مهربانی با کسانی که برای خفه کردن ما امده اند پس یک نگاه به اینجا و امروز بنداز و برای اینکه این بار هم مغلوب این بازی کثیف نباشیم لطفا کاری بکن
اما اگر نه این مطلب ربطی به این مسایل نداشت و اتفاقی بود که باید بگم
ای من فدات بشم چقده تو ماهی؟ خب دیوانه قهر کردی دیگه قند پرت کردنت چی بود؟ مگه پریساجون تو مهدکودک بهمون نگفت به کسی چیزی پرت نکنیم ؟ خب اون مهدکودک قرار بود مثلا مارا ادم کند
البته …بگذریم
خیلی باهات حرف داشتم اما هم تو الان افسرده ای ممکنه با قلوه سنگ منو بزنی و هم من خوشحالم و ممکنه بزور عرقی یا زرورقی در حلقت فرو کنم
پس میذاریمش بعدا
مطلب قشنگ و تاثیرگذاری بود
گیتی گفت:
اوا خواهر!…ببینم مگه زمان شاه وزوزک هم مهد کودک ها پریسا جون داشته ؟؟ حرفها می زنی ها آبجی !! پریسا جون خودش گوشت کوب پرت می کرد یادت نیست مگه !!….
از این حرفها گذشته الان دقیق و بدون سانسور برای من مشخص کن شما چرا خوشحالی ؟؟ یعنی دارم تلف میشم از فضولی ها ! 🙂
مدونا گفت:
اول فکر کردم هما چرا توهم برش داشته، این داستان چه ربطی داره به جریان اینجا؟ این یه تجربه شخصیه… ولی بعد که فکر کردم دیدم راستش بیراه هم نمیگی، حالا یا تصادفیه که بازم از جالب بودنش کم نمیکنه یا عمدی … که اونوقت باید بگم ایول به ویولتا، این دختره نابغه است … فکر میکنی اشاره به سه بچه خوک … که قراره گرگ بد گنده خونشونو هاف و پاف کنه هم مربوطه به … کدومشون خونش پوشالیه، کدومشون خونه محکمی ساخته … هما خدا بگم چکارت کنه، رفتم توی فکر…منم که دراما کوین …داد و بیداد های شبانه آلینا هم منو یاد اون شب میندازه … هما میدونم همه فحشم میدین و مسلما پشیمون میشم از نوشتن این کامنت … ولی، یادته اون شبی که ع ـ.ط .. ا صدها خط نوشته پست کرد روی این بلاگ؟ … وقتی باهاش حرف زدم آروم شد. راستی راستی حالش بد بود. من اینو فهمیدم، فیلم بازی نمیکرد اون شب، گفت خسته است از اون اتاق و از همه چی، فقط میخواست با یکی حرف بزنه. اگه این داستانو حتی ویول به این منظور ننوشته باشه، ولی ربط داره به موضوع اینجا. خوب من میخوام اینجا یه سؤال کنم و فلنگو ببندم: فرض کنیم این آدم هزار اسمه، یک درصد مشکل داره. وظیفه ما این وسط چیه؟ قلوه سنگ بهش پرت کنیم، یا راش بدیم توی خونمون با علم به اینکه پدرمونو در میاره و خوب شدنی هم نیست، ولی ممکنه کمی (کمی) بهتر بشه بر اثر گذشت زمان؟ میتونیم بهش عادت کنیم؟ به بدقلقی هاش اصلا میشه عادت کرد؟میدونی این سؤال رو ممنون میشم جواب بدی چون میتونه به خیلی چیزهای دیگه زندگیمون اطلاق بشه، میتونه جواب سؤال ویول رو هم بده که آیا بابت کاری که کرده باید احساس گناه کنه یا نه؟ … خودت گفتی نباید خودمو سانسور کنم، منم که حرف گوش کن 😉
یک روان شناس گفت:
مدونا خانوم من بعنوان یک روانشناس اعتقاد ندارم و فکر نمی کنم که ما اینجا بتوانیم به کسی که دچار روانپریشی شده است با محبت و مدارا کمک کنیم. برای کمک به چنین فردی نیاز به کمک های تخصصی و گاهی استفاده از دارو هست.، شوک الکتریکی، سایکوآنالیز و گاهی حتی انسولین برای این جور بیمارها تجویز می شود.خم رنگ رزی که نیست! هر نوع دستکاری شما حتی از روی خیرخواهی می تواند وضع را وخیم تر کند. مسایل روانی خیلی پیچیده است برای این مورد خاص که اشاره کردی بعضی ها اشاره به تجاوز در سنین کودکی می کنند ، من با این که این را به عنوان یک فرض محتمل می دونم باز نمی تونم بگم که فقط داستان این است. ای بسا که فردی زنش زنا می کرده و او با دیدن این صحنه ها برای همیشه از زن ها متنفر شده و یا مادرش به دلیل تنگ دستی خودفروشی می کرده و او حتی شاهد به دنیا آمدن جنین حرام زاده ی مادر خود بوده و مادر با میله آن جنین را کشته و از خودش خارج کرده و یا بچه به دنیا آمده و بعد مادر با بالش آن را خفه کرده است و در کیسه زباله انداخته و فرد بیمارکه آن موقع کودکی بیش نبوده است شاهد این صحنه بوده است. خوب این آدم با خواندن نوشته های این بلاگ دگرگون می شود آیا این درست است که من به او بگویم مفعول ؟ من که از گذشته ی او خبر ندارم .چرا باید به کسی تهمت بزنم ؟ من توصیه می کنم ما آدمهای بیمار، آدمهای جاهل، آدمهای عقده ای و فرو دست و زخم خورده را به چشم آدم ببینیم و از آنها متنفر نباشیم. در مورد خاص این فرد این همه نفرت و اشفتگی نشونه یک ترومای سخت است امیدوارم با خواندن این خطوط که یک برادر دلسوز و تا حدی متخصص در حیطه روان نگاشته است به خود آید و برای حل مشکلش به یک مشاور مراجعه کند.
مدونا گفت:
شما حالتون خوبه؟؟ با کمال احترام به برادر روانشناسم باید عرض کنم، فک اینجانب در حال حاضر روی زمین پهن شده از توصیفاتی که شما مرحمت فرمودین، مخصوصا اون قسمتی که مادر با میله (!!!!) جنین را کشته و از خود خارج کرده! محبت میفرمایین بگین بنده الان چکار کنم؟ شما الان آرامبخش هست خدمتتون؟
مدونا گفت:
الو؟ من چرا صاف میرم ته شوت از دیشب تا حالا؟
PRINCE گفت:
«گر مطلبت در رابطه با اتفاقات اینجاست…»
چه ظریف.متوجهش نبودم.
++++++++++++++++++++++++
سام گفت:
این داستان احساس گناه رو در من زنده کرد
آخه منم تو زندگیم خیلیارو اذیت کردم یا شاید فکر میکنم که کردم ولی خاطزاتشون همیشه با منه و خواهد بود واقعا هرکاری که میکنیم تاثیرش تا آخر عمر با ما میمونه
ممنون از این داستان زیبا
Sam گفت:
ولی باور کنید، من اصلا یادم نمیاد که کسی را در زندگیم اذیت کرده باشم.
نسوان گفت:
LOL, Sam. U R really something 😉
Sam گفت:
Something what? u mean I’m not from the earth?!! But u know, it’s a secret. keep it, nobody knows it. OK
gol banu گفت:
,امید ۵، پدافند
هر خری که هستی
خفه شو
مرتیکه الاغ بی فرهنگ
خسته گفت:
گل بانو جان
حیف اسمت نیست ، اینجوری حرف زدن.
اونم دنیا رو اینجوری می بینه، چرا از کوره در می ری، حیف این صدای بارون نیست. من نخوابیدم تا صدای بارونو بشنوم. اونوقت تو این چیزا رو داد می زنی. بذار حرفشو بزنه.
کار ویولتا رو ببین چقدر قشنگه که زیر نوشته هاش کامنت ها تأییدی نیست، این خیلی اتفاق خوبیه.
ویولتا داره اونو می شنوه و می فهمه، ما هم همین کارو بکنیم.
باز هم هر جور حال می کنی، راحت باش.
ببخشید تجویز نبود فقط درددل کردم.
من فقط زیر نوشته های ویولتا جیزهایی می نویسم چون نمی گه چچجوری باش
پدافند گفت:
نه گل هستی نه بانو
برو قبول من الاغ از نوع بی فرهنگ و تو با فرهنگش! خوب شد
مگه من چی گفتم؟ اصلا این امید 5 کیه و ربطش بمن چیه
من فقط گفتم شوهر کنه بچه دار شه بد گفتم ؟ قبول نکنه
اگه زنی که حرفم بسود تو بود اگر مردی که حرفم بسود تو بود اگر دو جنسیتی هستی دیگه من چی بگم تا تو راضی بشی
والله عقلم قد نمیده که راه حل درد تو چیه؟!!
کالیفرنیا گفت:
نگاه کردن به پشت سر چه فایده ای داره؟ هیچی. بهتره به جلو نگاه کرد و دید چه چیزی را می شود به این دنیا اضافه کرد.
بالتازار گفت:
به گذشته نگاه کن، اما بهش زل نزن!!!
اگه بهش نگاه نکنی، فردا فرقی با امروز نخواهد داشت.
×××بهش فکر کن×××
🙂
ملوس گفت:
نظرات شما رو همیشه خوندم و به دلم نشسته بر خلاف خیلی ها که همین جوری فقط میخوان چیزی گفته باشن و به محتواشون توجه نمیکنن .
کالیفرنیا گفت:
@بالتازار
باید فکر کرد ولی فقط یک بار وبعد پرونده را برای همیشه بست وگذاشت کنار. اگر به امروز «فکر کنی» حتما از دیروز بهتر خواهد بود.
آرش گفت:
اشکم و در آوردی دختر.
گیلاس گفت:
بچه ها همیشه بدجنسن…
منم کارایی کردم تو بچگی که الان فکرشون عذابم میده
ممير گفت:
ميدونيد من هيچي از اين اختلافات اينجا نميدونم چون نوشته هايي که احساسات توام با ابهام نويسي دارند نميخونم چون از ابهام و نامشخص بودن و دو پهلو صحبت کردن و پنهان کاري نفرت دارم.
و همچنين از نوشته هايي که با بي هدفي و نيز به نوشته هايي که به اختلافات شخصي ميپردازند خوشم نمياد و نميخونم.
مدتهاست ميبينم بعضي ها اينجا با هم مشکل دارند و نميدونم بخاطر چيه. اما فکري به ذهنم رسيد اونم اينه که:
اينجا نت مثل شهري هست که پر از سالن سينماست. هر کسي از بدو تولدش يک سالن سينما درست ميکنه به اسم وبلاگ. خلاصه در اين شهر نت همه سالن سينما دارند که فيلم خودشون و يا هر فيلمي که دوست دارند به نمايش ميذارند.
اما سوال اينجاست چرا اونهايي که معترض به سازندگان اين سالن سينما هستند چرا نميرند به سينمايي که که سکس و و پورن هستند گير بدند يا به سينماهايي که دروغ رو ترويج ميدند معترض بشند يا سينماهايي که حرفهاي بيخودي زيادي ميزنند گير بدند.
يعني سالن سينماي اين چند خانم فلک زده اين همه براتون مهمه که تمام وقت مي اييد که ثابت کنيد اينها دروغگو هستند يا رياکارند و يا غيره؟
فکر ميکنم ولو اينکه سالن سينماي اين چند خانم سرشار از دروغ و ريا و تناقض باشد باز هم ارزش اينهمه مخالفت و ازار ندارد.
اين مخالفت خنده دار بيشتر نشونه حماقت و روان پريشي مخالفان هست تا نشان دهنده بد بودن دارندگان اين سالن سينما.
البته اگر به ايران دوستان برنخوره اين کثافت کاريها فقط در جماعت بي خرد و احمق و روان پريش ايراني ديده ميشه و گرنه افريقايي ها يا نپالي ها و يا برزيليها کجا اينهمه به دشمني براي هيچ ميپردازند؟
اين زشت خويي هاي نشونه عقب افتاده بودن و نابهنجاري رواني و داشتن عقده هاي سرکوب شده و ارزوهاي براورده نشده بسياري است.
هستی گفت:
همه ما یه جورایی تو این زندگی گناه کردیم ، تو تنها نیستی. خدا هممون رو ببخشه.
مدونا گفت:
بچه ها کسی از خانمی خبر نداره؟ (من و هما هم که دائم حاضر غایب میکنیم!)
ملوس گفت:
داشت برفهای پشت بومشون رو پارو میکرد و گوله برفی درست میکرد ،فکر کنم هر وقت تموم شه میاد 🙂
فروغ گفت:
حتی یک بچه ی هشت ساله هم می داند که وقتی چیزی را اهلی کند همیشه در برابر آن مسوول خواهد بود
شاهکار به توان …..ان
ویول وقتی بخوای اشک در بیاری بدجور در میاری…
هما گفت:
++
mani گفت:
نه این گناه تو نابخشودنیست
jeremy گفت:
like me
سوریا گفت:
سلام
این پستت منو خیلی یاد رمان «بادبادک باز» انداخت
مثل دوستی امیر و حسن
سبز باشی
آرش کمانگیر گفت:
فکر می کنم بعد مدتها اینجا کامنت گذاشته بودم و الان نیست . باید نتیجه بگیرم که یکی از بلاگهای پیشتاز ما مبتلا به نوعی دگماتیسمه؟!!!
آرش کمانگیر گفت:
اوه! پس اینجا تاییدی شده . حالا که تاییدی شده تایید نکن . بابام همیشه بهم میگه ارزش و اعتبارتو حفظ کن . شماها هم با این مجله خونوادگیتون خوش باشید
مینو گفت:
عجب کار کثیفی کردی. من امثال همان دختر همسایه ات هستم که این حال را تجربه کرده اند.
ونداد گفت:
تا امروز مطمئن بودم هیچ نوشته ای نمی تواند آنقدر متاثرم کند که بی اختیار اشک بریزم……امروز مطمئنم نوشته هایی هستند که می توانند من و دنیا را با هم بگریانند…….
مهسا گفت:
چقد تابلووووووووووووو اولش ادای شازده کوچولو و روباهو در آوردی:))