دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش *** کز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

سالها پیش ،عصر یک روز مقدس تابستان، فرشته ای بر من نازل شد و مرا به دبه ی عرق کشمش پدرم که در جایی امن در پستویی در زیر زمین نگاه داری می شد رهنمون شد و گفت: اشربوا! گفتم جدی می گی؟ من که هنوز دیپلم ندارم! فرشته بانگ زد: اشربوا! باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من عنب!گفتم خب، خب چرا داد می زنی ؟ بسم الله گفتم و لبم رو گذاشتم روی لب دبه پلاستیکی 4 لیتری وعرق داغ را رفتم بالا و ماجرای من با الکل آغاز شد.

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز*** خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

اولهاش یواشکی می خوردیم.نه از مزه خبری بود و نه از چیپس و ماست  نشانی ، اما عجب دورانی بود. چه مستی های سبک و لذت بخش و پرخنده ای بود. یک شب برفی با دختر عمه ام ته یک کوچه بن بست نشستیم و انقدر خوردیم که هر دو مست و پاتیل شدیم. هوا  سرد بود و سگ هم تو کوچه پر نمی زد.طاق باز افتادیم کف زمین روی برف ها و خیره شدیم به برفی که از آسمون روی صورتمون می بارید.احساس می کردی داری پرواز می کنی و کشیده میشی تو آسمون ،حال عجیبی بود ؛بودن کنار یک دوست،دراز کشیدن کف زمین کوچه و بارش بی وقفه برف و سرمایی که به یمن الکلی که در خونت جریان دارد  حس نمی کنی .از اون لحظه های نابی بود که فکر می کنی شاید کل زنده بودنت به همون یک لحظه می ارزد.از اون لحظه هایی که فکر می کنی شاید زندگی اون قدرها هم چیز گهی نیست و ارزش زنده بودن دارد.

ماییم و می و مطرب و این کنج خراب*** جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

از اون روز خیلی سال می گذرد.خیلی چیزها توی این مدت عوض شد.ما بزرگ تر شدیم و دیگه عرق خوری هایمان را از کسی پنهان نکردیم.خلوت های دو نفره ی انتهای کوچه ی بن بست تبدیل به میهمانی های میگساری شد. عرق سگی تبدیل به ابسلوت شد و ابسلوت جای خودش رو به اسمیرنوف داد.من توی این مدت خیلی کارها را شروع کردم و نصفه  نیمه رها کردم، خیلی آدمها آمدند و فراموش شدند ، خیلی عادت ها امدند و ترک شدند ولی تنها چیزی که توی تمام این سالها با من آمد، یک ملکول ساده بود که دو تا کربن و 6 تا هیدروژن و یک اکسیژن بیشتر نداشت.

من و انکار شراب؟ این چه حکایت باشد*** قالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

مردم الکل را با مزه می خورند تا راحت تر از حلقومشان پایین برود ؛ من زندگی را با الکل می خورم تا بتونم مزه ی گندش را تحمل کنم. نمی دونم چطور بعضی آدمها کثافتی به اسم زندگی رو بدون الکل قورت می دهند. شاید اونها خیلی وارسته، خیلی وارفته یا خیلی به سجایای اخلاقی آراسته اند. برای من اما الکل تنها چیزی است که قورت دادن این عن را آسان می کند. خود الکل با همه ی تلخی اش برای من یک جور مزه است.به محض این که اولین قلپ را می خورم تبدیل به آدمی می شوم که باید باشم. سبک و رها و شاد!

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد*** نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

دنیا روی دوش های خسته ی من مثل باری است که باید حمل کنم.وقتی مستم می تونم این بار را برای یک لحظه پرت کنم و احساس سبکی کنم .ترسم می ریزد ، تنش هایم پاک می شود، تزویر هایم شسته می شود.  تبدیل به آن چیزی می شوم که باید باشم .بدون الکل خلقت من چیزی کم دارد، شاید باید خدا جوری مرا می آفرید که همیشه غلظت ثابتی از الکل در خونم جریان داشته باشد. شاید اون وقت  آدم خوش اخلاق تر ، خلاق تر و بهتری می شدم؛ گیریم که اندکی تلو تلو می خوردم و زبونم می گرفت اما من در هوشیاری   هم بسیار تلو تلو خورده ام و الکن مانده ام و راستش سرگردانی هایم به مراتب دردناک تر  و مخرب تر بوده است.

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر*** به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

الکل کبد را خراب می کند، مغز را ذایل( زایل؟ ضایل؟ ظایل؟) می کند و هزار عارضه دیگر دارد، مهم نیست. اگر هلاک کند هم باکی نیست. بقول سیمون دو بوارهمه می میرند! از مردن باکی ندارم .همه ی هراس من مردن در سرزمینی است که در آن اسمیرنوف نباشد..هوومم.. ؟؟آره می دونم ..این  ضد اخلاقی ترین چیزی است که تا حالا نوشتم.اما..تفصیر من نیست ، شما هم اگه یک بظزری اسمیرنوف رو خالی کرده بودیذ بهتر ار این نمی نوشتید .ای داد ، جرا این چوری مب شه.. انگتار سرم داره می کنه با کونم بازی، اس کوئز پذرت زمریا ی رازی!