شب است و دیروقت … برف و سرما بیداد می کند . ارام میرانم که ماشین سرنخورد. از اینکه عقلم را بکار انداختم و امروز با ماشین امدم خوشحالم …کاری که کمتر می کنم …. دختری کنار خیابان دست بلند و می کند .حس انساندوستی ام گل می کند و می ایستم .دخترک بدون اینکه مسیری را بگوید سوار میشود. مسیرش را می پرسم و می گوید تا  هرجا مستقیم میروید . دنده را جامیزنم و راه می افتم .دختر فحشی را نثار برف می کند و دستش را جلوی دریچه بخاری ماشین می گیرد .نیم رخ زیبایی دارد .  احساس می کنم سرمای بیرون و گرمای داخل ماشین دختر را خواب الود کرده ..چشمش روی هم می افتد و کم کم سنگین میشود ..خودم را به موزیک میسپارم و از رانندگی در برف لذت می برم

انتهای اتوبان بیدارش می کنم و می گویم که باید بپیچم اما ادرسش را می پرسم تا برسانمش . ..میگوید این نزدیکی ها پارک هست؟

همه چیز را می فهمم .

می گویم امشب تنهایم (میترسم  بگویم همیشه تنهایم ) و می خواهم که مهمانم باشد. با مخلوطی از ذوق و شرم و اینکه مزاحم نیست؟ .. میپذیرد.. و بسمت خانه میرویم . 

 میروم چایی بگذارم . که روی مبل خوابش برده ، صورت معصوم اما خسته ای دارد نباید بیشتر از 20سال داشته باشد .دلم نمی اید بیدارش کنم .

خودم هم کمتر خسته نیستم از خیرچایی و شام میگذرم و جایم را کنارش روی زمین می اندازم و میخوابم .. قبل از اینکه خوابم ببرد افکار ترسناکی بسراغم می اید ..ازاینکه کسی را نشناخته به خانه اورده ام و امکان اتفاقات بدی که ممکن است بیفتد ازارم میدهد ..خودم را بدست تقدیر میسپارم چون میدانم هرگز دلش را ندارم که بیدارش کنم و از خانه بیرونش کنم  .

میدانم هوا روشن شده اما میترسم با باز کردن چشمانم خوابم بپرد . احساس می کنم کسی پتویی را رویم انداخت … هرکسی بود  خدا خیرش دهد ….. … ناگهان هول از خواب می پرم . طفلک ترسید و خیال کرد کار بدی کرده … یاد ماجراهای دیشب می افتم و خوشحال میشوم که هنوز زنده ام

موهای تیره ای دارد  که ندیده بودم .سلام می کنم و جوابم را که میدهد تازه لهجه اش را می فهمم . بساط صبحانه را علم می کنیم و حرف می زنیم ..یعنی من حرف میزنم و پشت سر هم سوال می کنم

از یکی از شهر های غرب کشور امده .دوروز پیش و یک شب را در توالت کثیف و سرد پارک خوابیده البته بقول خودش لرزیده …….. از علت امدنش ( فرارش) به تهران  می پرسم که نمی گوید و حرف را به زیبایی خانه ام می کشد. میز را که جمع کردیم میرود و لباس می پوشد و تشکر می کند که برود ..می پرسم جایی را دارد که معلوم میشود نه …میگویم  می تواند بماند  تا من از سرکار برگردم ..کلید را هم برایش میگذارم که اگر خواست برود دوری بزند و ….. ( عقلم می گوید خریت است اما دلم  جواب میدهد صاحب ان چشم ها نمی تواند ادم بدی باشد ) به دلم اطمینان می کنم و میروم

تمام روز را با دلشوره و افکار عجیب سر می کنم .غروب زودتر به خانه می ایم . چراغی روشن است

در را که باز می کنم بوی غذا خانه را برداشته و خانه مثل مروارید میدرخشد .  دختر کدبانویی است شام میخوریم وفیلم میبینیم و میخندیم و….

غزل یک هفته مهمان من بود .پدرش را سالها پیش از دست داده بود و مادرش بخاطر مشکلات اقتصادی میخواست بامردی ازدواج کند که به غزل نظر داشت و مادر نمی دانست .اول فکر کردم شاید این افکار دختری خیالباف باشد که دوست ندارد مرد دیگری را جای پدرش ببیند اما از لابلای تعریف هایش فهمیدم که قضیه جدی تر از این حرفهاست . باهزار بدبختی شماره مادرش را پیدا کردم و ازش خواستم به تهران بیاید مادرش وقتی فهمید دخترش سالم است و درجایی امن ..هق هق اش را میشد از پشت تلفن شنید ادرس محل کارم را دادم و خواستم تنها بیاید …  بامادرش خیلی صحبت کردیم و باید بهش علت فرار دخترش را می گفتم ..که گفتم … شب که با مادرش رسیدیم خانه و مادر و دختر هم را دراغوش گرفتند دیگر نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم …….

 هروقت که برف می اید یاد انشب می افتم     دوسال از ان ماجرا میگذرد و هنوز هم با انها در تماسم و میدانم اوضاعشان خوب است.

 

پی نوشت … دیروز برف می امد و مجری رادیو از مردم میخواست که در این روزهای سرد و برفی بفکر پرندگانی که نمی توانند غذا پیدا کنند باشند . ..

پی نوشت دوم.. امار نشان میدهد که اغلب  دختران فراری در 24 ساعت اولیه مورد تجاوز قرار میگیرند و این دختران پس از تجاوز دیگر توسط خانواده هایشان پذیرفته نمی شوند . درست است که  دولت و سازمان های مربوطه در کشورباید بفکر حل این معضلات باشند اما اینکه چون انان چنین نمی کنند باعث نمی شود که ما نیز چشمانمان را بر مظلومیت این دختران ببندیم . شاید ما هم اگر چنین مشکلاتی را درخانه داشتیم دست به کاری میزدیم که انان کرده اند .یادمان باشد حادثه ممکن است روزی هم  در خانه ما اتفاق بیفتد.