پنجشنبه ها، پانزده ساله می شوم. قلبم تالاپ تولوپ می کند و دلم شور می زند.  در کمد رو باز می کنم و دونه دونه لباسهام رو نگاه می کنم. مدتهاست که اینجوری نبودم. سالهای آخر حتی وقتی با کسی قرار داشتم هم برام مهم نبود چی می پوشم. حتی یک بار با دمپایی لاستیکی رفتم سر قرار. هنوز هم همین جورم، اما پنجشنبه ها یک جوری ام. پنجشنبه ها مهمه. انقدر مهم که چند بار میرم جلو آیینه و خودم رو نگاه می کنم  که خوشگل باشم. بعد لحظه ای مکث می کنم و از انعکاس تصویر خودم می پرسم  واقعا  باز هم میخوای بری؟ و اون دختر پانزده ساله از توی آیینه داد می کشه :آره ، آره می خوام برم. ولم کن…….بزار برم، لعنتی، انقدر پاپیچم نشو

یک لیوان آبجو می گیرم و میشینم نزدیک ترین جایی که می تونم ببینمش. قلبم هنوز تالاپ تالاپ می کند. اولین جرعه آبجوی سرد که از گلوم پایین میره آروم تر میشم. آنکه مرا دیوانه کرده  گیتاریستی است که پنجشنبه ها در این بار می نوازد.از وقتی که روزهای پنجشنبه تبدیل به  مراسم آیینی شده خوب همدیگر رو می شناسیم. وقتی من را می بیند چشمهایش برق می زند و لبخند می زند که آها شناختمت! و من قند توی دلم آب می شود. میشینم یک گوشه و مثل  یک شکارچی خیره میشم به انگشتهاش که با تسلط تمام روی سیم گیتار حرکت می کنه و انگار یک چیزی توی من به ارتعاش در میاد . چیزی از جنس  هوس یا حتی شهوت. چیزی که  مدتها ست خاموش مانده است..

نگاه  تنها گناهی است که بین ما جریان دارد ولی عجب گناه لذت بخشی است نگاه کردن.نگاهش می کنم و لبخند کجی روی لبم می نشیند. نگاهم می کند وبا شیطنت ابروهایش را بالا می اندازد. بعد که گیتار زدنش تمام می شود نوبت اوست که شکارچی باشد. یک آبجو می گیرد و میاید  کنارم می نشیند و سلام می کند واسمم را می گوید و فقط همین ! گاهی که جایی برای نشستن نیست در نزدیک ترین نقطه به من می ایستد و تکان نمی خورد. نگاهش روی تنم می لغزد ونفسش را پشت گردنم حس می کنم و تنم مور مور می شود. هیچ اتفاق دیگری بین ما نمی افتد ولی آنقدر هست که مرا دیوانه کند و پنجشنبه ی بعد هم به آن بار متروک بکشاند.مسخره است اما مدتهاست که چیزی مرا  اینجوری دیوونه نکرده . نمی دونم عشق گیتار است یا عشق گیتاریست که این بلا را سرم می آورد.گیتاریست من خوش قیافه است، موههایش جوگندمی است و زوایای صورتش مردانه و همزمان ظریف است اما نه اون قدر که دیوونه ام کنه ، پس چه مرگمه ؟ چه مرگمه؟

و بالاخره ناگهان جواب از آسمان می رسد. نه گیتاریست ونه گیتار. جواب مثل شاه کلیدی پاسخ تمام ارتباط های زندگی ام را می دهد.تمام مردهای زندگی من روی یک چیزی» مسلط «بودند. اولین مردی که مرا توی ماشین بوسید به رانندگی مسلط بود، می تونست بدون کلاچ گرفتن دنده رو عوض کند و  انقدر حرفه ای رانندگی می کرد که من دیوونه اش شدم! اصغر به ریاضیات مسلط بود ، مثل ماشین حساب اعداد سه رقمی را در دو رقمی ضرب می کرد و روی هوا انتگرال می گرفت. آقای (ه) به شهوتش مسلط بود،  عشق بازی را می فهمید و هوس های تن من رو بهتر از خودم می شناخت .»الف» بر کلمات تسلط داشت و مرد گیتاریست بر سیم های گیتارش مسلط است..

تسلط ، تسلط ، تسلط.تسلط یعنی قدرت .اگر از من بپرسی برای بودن فقط دو حالت وجود دارد: وقتی که در قدرتی و وقتی که در ضعفی.هیچ چیز گه تر از بودن در نقطه ی ضعف نیست و هیچ چیز جذاب تر از بودن در قدرت و مسلط بودن نیست. . .جذب می کند، مثل کهربا، پر کاهی را

راستش تسلط یک توهم است. ما موجودات بیچاره ی ضعیفی هستیم. ما به زحمت ممکنه به ریاضیات، به شهوت ، به کلمات مسلط بشیم اما کل حیات هرگز تحت تسلط ما در نمی آید. اصغر به ریاضیات مسلط بود و مغزش مثل ساعت کار می کرد اما حتی نتونست یک بار زنش رو توی رختخواب ارضا کنه. آقای (ه) روی شهوتش مسلط بود و همون زن رو هزار بار ارضا کرد ولی بر رفتار و احساسات و زندگی اش مسلط نبود و آخر زد و همه چی رو خراب کرد. مرد  گیتاریست روی سیم های گیتارش مسلط است اما یحتمل  از ریاضیات چیزی نمی داند و شاید سوزاک هم داشته باشد.

من که این روزها به هیچ چیزی مسلط نیستم . مدتهاست که مثل یک برگ توی گردباد می رقصم و حتی بر عدم تسلطم هم مسلط نیستم .اما گاهی با خودم فکر می کنم اگر توهم نصف نیمه ی تسلط انقدر جذاب است ، تسلط کامل مفهمومی نیست جز خدا بودن . تسلط بر دنیای بیرون محال است؛  آیا می تونیم  بر احساسات و ذهن دیوانه ی خودمان مسلط شویم تا با هر ارتعاشی از دنیای بیرونی نلرزیم؟ نمی دونم. اما می دونم اگر روزی کسی  بر وجود خودش مسلط شود ،می تواند جهان را به ارتعاش در آورد.