اولین بار که دیدمت تازه رسیده بودی .انگار همین دیروز بود. خوشحال بودی و پر از انرژی، مهاجری جوان با امید برای ساختن آینده ای بهتر.نمی دونم چرا اومدی سراغ من.من پیر پاتیل و درب و داغون و تو  شاداب و سرزنده  و جوون. اولین باری که اومدی دنبالم و با هم رفتیم اون تپه ی بلند رو یادته؟ باد میومد و تو بادگیرت رو انداختی رو شونه ی من. خورشید داشت می رفت پایین و هوا یک نموره سرد بود. تو دو تا آبجو باز کردی. ما نشستیم کنار هم و تو گفتی اولین آبجو رو می زنیم به سلامتی……..

زنی که دور تر ایستاده بود گفت: احمدی نژاد!

ما با تعجب برگشتیم و هر سه از خنده روده بر شدیم. اخه دنیا خیلی کوچیکه رفیق. انقدر کوچیک که  سر یک تپه دور دست تو آخر دنیا خانومی که کنار دستت وایساده یک هم وطن از کار در میاد و کابوس احمدی نژاد حتی سر یک تپه ی بلند در حومه ی سیدنی هم رهات نمی کنه.وقتی خانومه رفت تو گفتی می زنیم به سلامتی رفاقتمون. یادت هست رفیق؟

آره رفیق، اون روزها وقتی برات از جنگل بدون ریشه می گفتم ؛ از در به دری و غربت و تنهایی… توی دلت بهم می خندیدی.  کم کم  که نتونستی کار پیدا کنی و پولهات شروع کرد به ته کشیدن شروع کردی به ترسیدن. دیگه مثل روز اول با صدای بلند نمی خندیدی. وقتی هم که می خندیدی ، خنده ات بیشتر ترسناک بود. شب ها توی فروشگاه کار می کردی که از گرسنگی نمیر ی و این اصلا خنده نداشت. کم کم دنیا روی زشتش رو داشت بهت نشون می داد.کم کم دیگه هیچی حال نمی داد. نه مستی های ما و نه آغوش سرد من، همدیگه رو بغل می کردیم و با هم می خوندیم «گل گلدون من شکسته در باد «و عین دو تا بچه رو به سقف عر می زدیم

من از تو بزرگ تر بودم اما  من هم مثل تو همون بچه ای بودم  که از مامانش دور افتاده و دل تنگی می کنه. روزها گذشت. روزهای مستی و محسن نامجو و بهانه گیری. روزها ی دلشوره و دل تنگی . روزهای رد شدن. روزهای نه شنیدن. روزهای بیکاری و ترس و تردید . می دونی رفیق ؟ ما همه شیریم ، شیران علم! اگه باد به پرچممون بیفته می تازیم و می نازیم ولی روزی که باد مخالف بوزد چپه می شیم و توی  چاله چوله هامون غرق میشیم.من می دیدم که داری فرو میری اما کاری ازم بر نمی اومد. خودم هم توی همون باتلاق فرو رفته بودم.آخرش هم ازت فرار کردم. آخه می دونی من فقط بلدم فرار کنم.من همه ی عمرم فرار کردم.

دیشب اومده بودی خداحافظی. بالاخره موفق شدی کار پیدا کنی. یک کار خوب  با یک حقوق خوب توی یک شهر دیگه. دم در بودی که زنگ زدی . خواستی قبل از رفتنت من رو ببینی.دوباره خوشحال بودی. ماشینت رو پر کرده بودی و داشتی برای همیشه می رفتی.گفتی که حقیقت اینه که ما هم رو دوست داشتیم. من نمی دونم حقیقت چیه.عشق سالهای وبا ؟ به نظر من تو سالهای وبا حتی عشق هم عشق نیست.سرت رو گذاشتی تو بغل من و آروم آروم گریه کردی. نمی دونم چرا گریه  می کردی. همه ی آینده در برابر توست.چند بار گفتی هرکاری من بخوام برام می کنی. گفتم اگر میخوای من رو خوشحال کنی هیچ وقت به گذشته فکر نکن.برو جلو و همه ی روزهای سختی که گذشت رو فراموش کن. .نذار این سختی ها اون قهقهه ی مردونه ات رو ازت بگیره.دوست دارم همیشه تو رو مثل روز اولی که دیدمت تصور کنم.

پی نوشت:

می دونم که میای اینجا و این رو میخونی. میدونی، این هم از مزایای وبلاگ نویس بودنه. آدم میشه گاو پیشونی سفید.تو همیشه ادرس من رو داری ،اما من تو رو گم می کنم. این رو نوشتم که بگم از دیشب که توی بغلم گریه کردی تا همین لحظه دارم گریه می کنم.رفتن تو فقط رفتن تو که نیست،  رفیق! من رو یاد هزاران رفتن دیگه می اندازه؛ رفتن خواهرم ،رفتن دوستانم ، رفتن پسری که داشتم و هرگز به دنیا نیامد، رفتن خودم وقتی پدر ومادرم توی فرودگاه از پشت شیشه برام دست تکان می دادن و من می دونستم که دیگه هیچ وقت نمی بینمشون. من از این همه رفتن و رفتن و رفتن خسته ام. اره رفیق ،دیگه هیچ موقع وقتی داری برای همیشه میری سرت رو روی شونه کسی نزار و گریه نکن. آدم ها آدمند،از سنگ نیستن. حتی اگر از سنگ هم بودن،نشنیدی که از سنگ ناله خیزد ، روز ودا ع یاران ؟آره رفیق !ما هم رو دوست داشتیم. بقول خودت تقصیر من بود که ده سال زودتر به دنیا آمده بودم. شاید هم تقصیر تو بود که ده سال دیر تر به دنیا آمدی. شاید هم اصلا تقصیر از این بود که به دنیا آمده بودیم. .اون هم  توی سالهای وبا