افتادم توی تخت و به سقف خیره موندم. انگار افتاده باشم توی سیاهچاله . گاه گاهی به این فکر می کنم که کاش می شد  تیغ را بردارم و روی رگم بگذارم و خودم را خلاص کنم ، اما نمی تونم حرکت کنم.اگر روح آدم پا داشت می شد گفت که پای روحم توی گچ است.فکر کنم افسرده ام.تازگی ها زیاد اینجوری میشم.انگار روحم فلج شده ،نمی تونم گریه کنم یا این موبایل کوفتی را که زنگ می خورد جواب بدم. لیون است.دوست ندارم کسی را ببینم. سه روز است که حمام نرفتم و بوی گند میدم .

پنجره را باز می کند  و هلم می دهد زیر دوش و آب داغ را باز می کند . جریان آب روی پوستم می لغزد و مهره های پشتم مور مور می شود. مثل سوسک حمام چسبیده ام به کاشی های بخار گرفته  و به قطره های آب که  توی  راه آب  برای همیشه گم می شوند زل زدم.نمی دونم چقدر می گذرد که در را باز می کند. چماله شده ام  زیر دوش  ، حوله را دورم می پیچد و از توی بخار بیرون می آورد.مثل کسی که یک شیشه ی ترک خورده را جا به جا می کند مرا روی تخت می نشاند،خوشحالم که چیزی نمی پرسد و چیزی نمی گوید و برام از اینکه زندگی زیباست دری وری نمی بافد.نه! زندگی نه زیبا و نه با شکوه است ، معجون تلخی است که نه می تونم قورتش بدم و نه بالا بیارمش . مثل یک توله ی خیس سگ لرز می زنم.می نشیند کنارم و دستهای مشت شده ام  را می گیرد و کف دستم را باز می کند و انگشت کوچکم را بالا می آورد و تکان می دهد و همین جوربه ترتیب دونه دونه انگشتهایم را می گیرد و می خواند:

,This little piggy went to market
,This little piggy stayed at home
,This little piggy had roast beef
.This little piggy had none
…And this little piggy went
«Wee wee wee» all the way home

گیلی گیلی حوضک بازی می کند !!زندگی معجون تلخی است اما گاهی یک اتفاق ساده از جنس این گیلی گیلی حوضک غیر منتظره مثل دانه ی شکر زیر دندان آدم می رود. شاید همین اتفاقات کوچک و ریز نمی گذارد  تیغ را روی رگم بگذارم.شاید این که مردم همه جای دنیا در کف دستهای کودکان بازی می کنند مرا اینجا بند کرده. دستش رامی گیرم و دونه دونه انگشتهاش را  همونجور که وقتی بچه بودم مادرم با من بازی می کرد می گیرم: » گیلی گیلی حوضک، کنار  سبزک، جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک»…کلمه های نا آشنای فارسی را گوش می دهد و لبخند می زند.چه فرقی می کند ؟بچه خوک آخر قصه ی او گریه می کند، جوجوی من توی حوض افتاده. راستی چطوری شد که این جوجو توی حوضک افتاد؟ مگه نرفته بود آب بخوره ؟  حالا با این پرهای خیس و سنگین چی به سرش میاد؟  کف دستش باز مانده رو به آسمان،یک قطره اشک از گوشه ی چشمم گیلی گیلی می خورد و می افتد وسط حوضکش.