سال  انقلاب من شش هفت ساله بودم. پدرم  توی زیر زمین اعلامیه چاپ می کرد ، از شاه متنفر بود و در تظاهرات شرکت می کرد و آتش انقلابی اش تند بود. یک شب توی میهمانی خانوادگی در حالیکه  گیلاس جانی والکرش دستش بود داشت امام امام می کرد خانوم دایی ام  گفت : آقای استوار! اگر این امام شما قدرت را در دست بگیرد همه ی ما باید روسری سر کنیم! پدرم در حالیکه یک قاشق خاویار روی تست می زد شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ای ! فریده خانوم، حالا شما هم یک پارچه رو سرت بنداز، در مقابل آزادی یک ملت ، این بهای سنگینی نیست ، هست؟

فریده خانوم که زن ساده ای بود به تته پته افتاد و جوابی نداد ، مادرم که سفره ی شام را می چید و همیشه بهترین کسی بود که می توانست حال بابام را بگیرد  با کنایه گفت : آقای استوار ! اون لیوان جانی والکر را هم  از شما می گیرند ها !

پدرم یکه خورد ، اما شانه هایش را بالا انداخت و باز تکرار کرد: بگیرند! در مقابل آزادی یک ملت ، این بهای سنگینی نیست، هست؟

طفلک پدرم معنای چیزی که داشت برایش مبارزه می کرد را نمی دانست. پدرم یک احمق بود.

***

. پیش بینی مادرم به وقوع پیوست. نه تنها بطری جانی والکر را از دست پدرم گرفتند، شغل و موقعیت اجتماعی اش را هم گرفتند. گفتند که ما انقلاب کردیم که تعهد بر تخصص بچربد( طفلکی آنها هم نمی دانستند چرا انقلاب کرده اند). به پدرم گفتند اگر متعهدی ریش بگذار وکراوات نبند و چفیه ببند و عضو بسیج شو شاید از سوابقت چشم پوشی کنیم. پدرم  قبول نکرد ،گفت ولی ما انقلاب نکردیم که من ریش بگذارم و چفیه ببندم!  طفلک پدرم به سرنوشت بدی دچار شد، مدتی بعد پاکسازی شد و آرزوهایش در برابر چشمهایش بر باد رفت.هنوز هم گاه گاهی به نقل از روبسپیر می گوید «انقلاب فرزندانش را می بلعد»   و سرش را به افسوس تکان می دهد.اگر از من بپرسی  این جمله را اینگونه اصلاح می کنم :انقلاب احمق ها را می بلعد.

***

بعد ها پرسیدیم چرا انقلاب کردی ؟ چرا زیر پرچم آن پیرمرد رفتی؟می گفت: امام قرار نبود رهبری کند! گفته بود بعد از پیروزی انقلاب بر می گردد حوزه! قرار نبود چنین شود، قرار نبود چنان شود .قرار بود ایران گلستان شود. همه برای پدرم دل می سوزاندند  اما من نمی توانستم پدرم را ببخشم.من آن شب مهمانی را به یاد داشتم  و از دهانم پرید : اما قرار بود سر مامان روسری کنند و تو گفتی اشکالی ندارد. تو برای آزادی می جنگیدی ، اما حتی مفهوم ابتدایی آزادی را نمی دانستی!  تو نه مفهوم آزادی، نه دموکراسی و نه حتی ماهیت  مردمی که  سنگشان را به سینه می زدی نمی دانستی!

پدرم سکوت کرد و غمگین رویش را برگرداند، مادرم لب گزید که یعنی بس کن.  اما من هنوز- و باز- و تا آخر- عمر می گویم :بسیاری از مردم ما بسیار نادان هستند ( حتی روشنفکر های ما)، از مفاهیم اولیه ی حقوق اجتماعی شان هیچ نمی دانند ، اسیر خرافه و جهل هستند ، درک درستی از سیاست  ندارند، اهل مصلحت اندیشی و پرده پوشی  هستند و  در نهایت این مردم هستند که حاکمیت ظلم و جور و خرافه را می پذیرند. تا آنها آگاه نباشند و ندانند که به کدام سمت حرکت می کنند، آش همین آش است و کاسه همین کاسه. بنا بر این و تا اطلاع ثانوی و با اجازه بزرگترها من  این گروه را احمق می نامم.*

*از شما چه پنهان من هم جزء همین احمق ها هستم. با اینکه چند سال پیش تمام سرمایه ام را دلار کردم و فلنگ را بستم و گیلاس جانی والکر در دست می نویسم .  من یک احمقم برای آنکه دلم برای همه ی آن احمق ها تنگ شده ، برای اینکه همه ی اینها را می دادم تا یک لحظه دست پدر پیرم را بگیرم ، اما از همه مهم تر من یک احمقم چون امیدوارم که با کمک هم شاید راهی برای برون رفت از این حماقت بیابیم