از ترس دلپیچه گرفته بودم. باید توی بیمارستان  برای یک جمع متخصص انکولوژیست نتایج تحقیقم را گزارش می دادم. بطور کلی من از حرف زدن توی جمع گریزانم چه برسد به یک جمع متخصص عصا قورت داده با کراوات و کت شلوار های چندین هزار دلاری از دماغ فیل افتاده  که مو را از ماست بیرون می کشند ،آن هم به زبانی غیر از زبان مادری ، آن هم با اصطلاحات پزشکی و موضوعی بیگانه و پیچیده ..آنقدر ترسیده بودم که  دلپیچه گرفته بودم.وقتی از در بیمارستان داخل شدم  بد تر شد. منتظر آسانسور ایستاده بودم و با کلافگی این پا اون پا می شدم که  خانم مسنی پشت سرم ایستاد. موههای سفیدش را بالای سرش بسته بود و خیلی آراسته و تمیز به نظر می امد. بالاخره آسانسور رسید و سوار شدیم. کسی توی اسانسور نبود. طبقه دوم را فشار داد  که بخش بیماران سرطانی است و پرسید تو هم همین طبقه میری؟ وقتی جواب مثبتم را شنید لبش را گزید و گفت : متاسفم.

با خودش فکر کرده بود که من هم مثل او  برای شیمی درمانی می روم، به روی خودم نیاوردم. وقتی رسیدیم طبقه دوم توی  راهرو راهمان از هم جدا شد. او پیچید سمت چپ  و من  سمت راست  .آن وقت بود که متوجه اشتباهش شد ، لحظه ای برگشت و نگاهم کرد و لبخند عجیبی زد.از آن لبخندها که آنها که می روند به آنها که می مانند می زنند. نگاهمان برای چند ثانیه به هم گره خورد. ته چشمهایش ترس و دلشوره بود ولی با غرور سرش را بالا گرفته بود و لبخند می زد. پشت سرش مرگ  این پا آن پا می کرد، دستهایش رو شانه ی چپ پیرزن ،نگاهش روی من  ثابت مانده بود.اگرچه این بار با مهربانی راهش را از من جدا کرده بود ، اما از توی مردمک چشم پیرزن  به من خیره می نگریست، انگار می خواست چیزی بگوید. شاید  می خواست بگوید که  یکی از همین روزها  ممکن است نوبت من شود که از این آسانسور پیاده شوم و به جای سمت راست بپیچم سمت چپ و به همین سادگی منتظرش بنشینم.شاید هم میخواست بگوید که  نترس ، احمق جان ! در برابر مرگ هیچ حادثه ای حادثه نیست. تمام دلشوره های پیش پا افتاده ی تو در برابر ابهت من مانند قطره ای در اقیانوس محو خواهد شد. راستی من از چی می ترسیدم  ؟ من که توی راهروی سمت راست پیچیده بودم ! انتهای راهرو در را باز کردم و وارد سالن شدم .با اطمینان و خونسردی گزارشم را دادم ، بی هیچ دلشوره و اضطرابی ،انگار همه ی ترسهایم شسته شده بود و کف راهروی سمت راست  جا مانده بود.

مرگ مشاور خوبی است. اما ما او را فراموش می کنیم ، با آن که دستش همواره بر روی شانه ی چپ ماست.فراموش می کنیم که ممکن  یکی از همین روزها  توی راهروی سمت چپ بپیچیم. ما مدام مرگ را فراموش می کنیم تا  بالاخره روزی توی آسانسور بیمارستان غافلگیرمان کند و زندگی را به یادمان بیاورد. آری ؛مرگ دوست داشتنی  همیشه و همیشه به کمک زندگی می آید، آنچنان که  در پایان هم این  دست مهربان مرگ است که بر سرگردانی های ما نقطه ی پایان را می گذارد.

پی نوشت:  ناصر حجازی توی راهروی سمت چپ پیچید…یادش گرامی