توی آزمایشگاه بود هنوز.تا آخر وقت روزهای تعطیل کار می کند.او هم مثل من دانشجو است با این فرق که از مالزی آمده و بعد از اتمام تحصیلات به کشورش بر می گردد و آنجا استاد دانشگاه خواهد شد. ازش پرسیدم خسته نشدی؟ گفت: باید تا اونجایی که می تونم یاد بگیرم، یک روزی باید این دانش را منتقل کنم.برای یک لحظه  چیزی شبیه  چنگک توی قلبم فرو رفت. یادم آمد که خودم هم با نهایت توانم توی ایران کار می کردم. با چه اشتیاقی به کارآموزها درس می دادم .با چه صبری با کارگرهای خط تولید سر و کله می زدم. و چطور خستگی هایم در می رفت  وقتی داروی جدیدی می ساختیم و نمونه قرص را از خط تولید بر می داشتم و می آوردم خانه  و پدرم می گفت پس بعد از این «انالاپریل» کارخانه ی شما را می خورم، که دستپخت دختر خودم است . غرق شادی می شدم.

***

پریشب مسابقات راگبی لیگ بود. لیون یک جعبه آبجو گرفت آمد اینجا نگاه کردیم. سعی کرد برام بصورت خلاصه قوانین بازی را توضیح دهد اما باز هم  سر در نیاوردم. کلمات نا آشنا، بازی ناآشنا، قوانین ناآشنا. سرم را گذاشتم روی بازوش و با خودم فکر کردم که من از این فرهنگ سی سال عقبم.کار یک سال دو سال نیست. سریال های دوران کودکی اینها، کتابهایی که خوانده اند ، ضرب المثل هایی که بکار می برند ، زیر و بم زبان و لهجه شان  همه و همه برای من بیگانه است.لیون هم یک بیگانه است،. تنها زمانی که او را می فهمم وقتهایی است که عشق بازی می کنیم.

***

آدمهای زیادی را می شناسم که سالهاست اینجا زندگی کرده اند. هنوز هم احساس تعلق به این خاک را ندارند.کتاب های فارسی می خوانند و فیلم ایرانی می بینند و اخبار ایران را دنبال می کنند. من اینجوری نیستم. من از روز اول خفن ترین آبجوی اینجا را که خود اوزی ها هم نمی خورند، خوردم.غذاهای عجیب و غریب را امتحان کردم.اخبارشان را دنبال می کنم و آدمهایشان را انگولک می کنم. من چیزهای جدید را دوست دارم و گذشته را  زود فراموش می کنم. از ایران تنها چیزی که به اصرار هنوز یادم مانده شماره تلفن خانه ی پدرم است. هر بار خودم شماره را می گیرم و آن را به حافظه دستگاه نسپرده ام، این شماره آخرین بند اتصال من به ایران است.

***

رفتن من یک انتخاب نبود.وقتی می رفتم احساس می کردم که آن سرزمین مرا تف کرده است. خیلی هم خوب می دانم که اگر ایران هزار دست بچرخد حتی یک وجبش سهم من و کسانی که مثل من فکر می کنند نخواهد شد. با همه ی اینها اگر روزی بتوانم به ایران بر می گردم. نه برای پنیر لیقوان و نان سنگک و کوههای دماوند. نه برای صدای کت شلواری و جوبهای پر آب و صفای مردمش که می دانم  دیگر وجود ندارد. برمی گردم برای حس خوبی که ساختن آن قرص در سرزمین خودم به من می داد و غرور پدرم وقتی می دید که دخترش کاری برای مردم کرده است. من بر می گردم برای آنکه آدم برای خوشبخت بودن به جز دلایل فردی به دلایل بزرگ تری نیاز دارد. من  اینجا معنای زندگی ام را گم کرده ام.و اگر روزی فرصتی باشد بخاطر یافتن همان معنای گم شده هم که شده باز، باز خواهم گشت.