در تاریکی شب روی بستر خم می شود و انگشتش را می گذارد روی لبم.مدتی است که با کلمه ها بازی می کنیم. کلمه ها را نوازش می کنیم ، دستمالی می کنیم ، تغییرشان می دهیم و به ریششان می خندیم. بازی با کلمات بازی خوبی است.من جوجه هستم و او مادری که کلمه ها را می جود و توی دهانم می گذارد
I am a full, fool !
I am lost in my last lust!
این که این «لاست» ها هرکدام با هم چقدر فرق دارد را می دانم، او هم می داند. با دقت نگاهش را می دوزد به لبهایم. نه…. نه … لاست. مثل لاست های وی. دیوید لینچ؟ می گوید خفه! تقلب نکن،لاست! خیلی فرق دارد این لاست با آن لاست. یکی اش گم شده است و دیگری شهوت. همان طور که آن فول یعنی احمق و این یکی یعنی پر. دراز کشیده ایم توی تخت و با کلمه ها بازی می کنیم. تمام توجه من به لبهای اوست که کلمه ها را دانه دانه مثل کرم توی منقارم می گذارد. همه توجه او به لبهای من. عقاب من با حوصله است. باید بگویم که آموزگار مهربانی است
و در ابتدا کلمه بود.البته این را فقط وقتی می فهمی که گمشان کنی وبرای یافتن یک کلمه با نا امیدی دست و پا بزنی . من نمی دانستم که وقتی کلمه ها را گم کنی خودت را هم گم می کنی و به همین راحتی تمام شعور و گذشته و وجودت از یادت می رود.من از قدرت کلمه ها هیچ نمی دانستم تا آنکه گم شان کردم.کلمه ها مثل موم توی دست من نرم بودند.اینجا بود که گم شان کردم. و اگرچیزی باشد که دلم برایش تنگ شده باشد تسلطی است که به کلمات داشتم.
کلمه ها مثل گلوله قدرتمند هستند.معجزه می کنند. با کلمه ها می توانی آدمها را عاشق کنی ، می توانی بر انگیزانی ، می توانی نا امید کنی، می توانی حتی بکشی. کلمه ها قدرتمند ترین ابزار ساخت بشر هستند.قدرت از سر لوله ی تفنگ بیرون نمی آید، قدرت از چیدمان اعجاز انگیز کلمات بیرون می آید
مشکل اینجاست که کلمه ها رایگان نیستند، صاحب دارند .کلمه ها ی زبان او از دهان من زورکی بیرون می آیند. انگار می دانند که به من تعلق ندارند ، پیچ و تاب بر می دارند و بازی در می آورند. کلمه ها در دهان او نرم و آزاد می چرخند و روان می شوند .کلمه ها مثل سگی هستند که در برابر صاحبی که آنها را بزرگ کرده است، رام هستند اما به تسلیم غریبه ها در نمی آیند
توی تاریکی مثل جوجه کلمه ها را مثل کرم از دهانش می قاپم. عین مادری مهربان می گوید تکرار کن: لاست ، لاست. لاست. تفاوت شان یک ذره است در تلفظ ،اما معانی شان هزار فرسخ فاصله دارد. واخ که چه سخت است ، کلمه پیچیده ترین اختراع بشر است برای درک نشدن. هیچ چیزی مثل کلمات نمی توانست بین آدمها فاصله بندازد. جالب تر اینکه ما هنوز برای برقراری ارتباط از کلمه ها استفاده می کنیم.
کلمه ها زیر و بم دارند، جان دارند، هویت دارند، هر کدام برای خود آهنگی دارند.شاید این کلمه ها نیستند که ظرف معنی هستند ، شاید معانی است که بر کلمه ها سوار شده. کف دستم را می گذارم روی قلبش و می خوابانمش روی تخت و سوارش می شوم.به فارسی روان می گویم : دوستت دارم، پدر سوخته ی خر! چشمهایش برق می زند و می خندد. می پرسم تو که نمی فهمی ، برای چی میخندی الاغ؟ الاغ را به فارسی می گویم و روی «غ » تاکید می کنم. از خنده ریسه می رود و می گوید نمی دونم، اما هر چه بود همزمان دلنشین و بامزه بود
خم می شوم و لبهایش را می بوسم.دو زبان متفاوت به هم می رسند. بدون هیچ نیازی به مترجم همه چیز ترجمه می شود. با خودم فکر می کنم کلمه ها هر قدر هم قدرتمند باشند ، در برابر مفاهیم کم می آورند. شاید هم آن دور تر ها جایی است ورای کلمات . و اگر کلمه نزد خداست ، از کلام که بگذری به خود خدا می رسی . دستم را حلقه می کنم دور گردنش و به آن مقام فکر می کنم.*
* ای خدا را جان را تو بنمای آن مقام …که در او بی حرف می روید کلام
ess گفت:
زیبا بود ،ولی فک کنم خدایی وجود نداشته باشه که بخوای بهش برسی!!لذتتو ببر بدون هیچ ترسی++
milad گفت:
+++++
اميد گفت:
+++
«Belief in the supernatural reflects a failure of the imagination.» – Edward Abbey
میلاد گفت:
و چرا الزاما فکر میکنید اعتقاد به خدا و ترس همیشه در کنار هم هستند؟
Mohsen گفت:
++++++
nahid گفت:
گاهی احساس میکم نوشتهاتون دو از دل من کش رفتید.
این نوشته واقعا از دلم بود. همش رو کاملا فهمیدم. چون به دردش گرفتارم.
زبانم که لابلای فررهنگ وادمای جدید گم شد، بیشتر فهمیدم احساسی رو که توی هر کلمه خودش رو قایم کرده. گاهی که از همسرم ( که خیلی پیشتر از من اومده اینجا) میپرسم توی این جمله فلان کلمه رو چطور بکار ببرم و اون کلمه ای رو به آلمانی میگه، بهش میگم این رو میدونستم، ولی کلمهٔ دیگه ای باید باشه. اون کلمه احساسم رو نمیرسونه. و همسرم همیشه عصبانی که احساست رو ولن کن. سعی کن همینطور پشت سرِ هم و تند حرفت رو بزنی. متوجه نیست که نمیشه، نمیتونم. هر کلمه ورای معنی خودش، احساسی رو داره که باید بتونه منظور تو رو برسونه
نمیدونم خوندید یا نه، ولی اینجا که اومدم « پدرِ آن دیگری« رو بهتر فهمیدم.
ضمنا گاهی نوشتهاتون رو – از جلو همین – میزارم توی فیسبوکم. قبلا اجازش رو گرفته بودم. حلاله؟
نسوان گفت:
حلال تر از شیر مادر.
ليلی گفت:
عجب جرأتی داری.
زن ایرانی گفت:
کجاشو دیدی؟ به نظر من شهامت واقعی نوشتن یک متن این جوریه. اونم برای این جماعت!!!!
ليلی گفت:
عزيز منظورم متن نبود. منظورم عاشقی بود.
البته اينم که شما ميگيد خودش شهامت ميخواد.
آزاده گفت:
کلمه هاتان را،حرفاتان را با عمق جانم میفهمم و میستایم،همواره
پوریا طباطبایی گفت:
تمام پیامها ابراز همدردی و درک متقابل است؛ و در مملکت ما حرف زدن درباره ی همین دردها و حس های مشترک ممنوع است! به قول تهمینه ی میلانی همه ی مان عقده ای می شویم دیگر!
بیداد گفت:
نفرین به تو، نه به خاطر نوشته هات، که به خاطر خودت که میشناسمت، نفرین به تو، نفرین به دروغ و خیانت. نفرین به تو
زن ایرانی گفت:
اینهایی که تجربه نکردند این نوشته رو نمی فهمن. فکر می کنن هرکی انگلیسی آیلتس نمره آورد خداست
وقتی می رسی این ور می بینی که هیچی نمی دونی زبان خیلی اسرار آمیز و پیچیده است و بدون اون هر قدر هم باهوش باشی نمی تونی هوش و شخصیتت را نشون بدی. من چیزی که نوشتی رو درک می کنم و برات خوشحالم که یک معلم خوب داری که تو چیزهای دیگه هم خوبه… ای ول
مژگان گفت:
<d=
-mahsa گفت:
نوشتهها تون رو خیلی دوست دارم،بسیار روون، و پر از تصویر … تصور میکنم از اون نویسندهأی هستین که اگه یه کتاب ۵۰۰ صفحه ایی ازتون داشته باشم به سرعتِ یه نصف روز تمومش میکنم… شما یکی از نویسندگان مورد علاقه من هستین، نه فقط به خاطر نوع نگارش، بلکه به خاطر نوع نگرش تون به رویدادها و شخصیت ها و موشکافی اونها…
بنفشه گفت:
همیشه وبلاگت رو می خونم و جالبه بدونی که همیشه با دلهره عجیبی می خونمش چون بیشتر وقتها حرفات رو به شدت احساس کردم ولی نتونستم احساسم روبفهمم وبه زبون بیارم یا اگر هم فهمیدم جرات نکردم که احساسم رو بگم ولی تو چقدر روون و قشنگ این همه تلخی حقیقت زندگی آدم رو می تونی بفهمی و بنویسسی نمی دونم از پیدا کردن یه همدرد آدم باید خوشحال باشه یا متاسف .
غزال گفت:
جانا سخن از زبان ما می گویی…
تسلط به زبان مقوله وحشتاکیه، اینو وقتی فهمیدم که با صد کیلو مدرک و ادعا و یه زبون تیز پا شدم رفتم فرانسه، سرخوش از «کلاس فرانسه» هایی که از بچگیم رفته بودم….خیلی نگذشت که فهمیدم ول معطلم، رسما شدم یه نی نی کوچولو، تازه از اونم بدتر، چون دیگه امید و استعداد فراگیری هم نداشتم… آخ چه دردایی کشیدم وقتی وسط یه بحث داغ تا میومدم کلمه هامو پس و پیش کنم و دهنمو باز کنم، ده بار بحث عوض شده بود و چقدر باید منتظر می موندم تا باز بحث برسه به یه جاهایی که بتونم خودی نشون بدم…آخه بعد از یه عمرعقب بودن از یه فرهنگ چطور می تونی راجع به فلان شراب و فلان پنیر و فلان هنرپیشه و فلان فیلم و فلان سیاستمدار یا بهمان مقوله تاریخیشون حرفی بزنی؟ همون لال بمونی بهتره…اینجوری بود که بینشون معروف شدم به خانوم ناز مهربونه کم روه کم حرف ایرانیه!!! هیچ وقت هیچ کس نفهمید «توی» من یه زن آوانگارد بی باک و بی مخ بی چاک و دهن مخفیه …حتی وقتی بعد از طلاق بچمو زدم زیر بغلم و برگشتم تو همون خراب آباد، فقط دلخوش به اینکه اینجا حداقل دیگه کسی «عوضی» نمی گیرتم.
(- تازه با نسوان آشنا شدم. نوشته هاتونو دوست دارم، اینجا احساس عجیب همذات پنداری منو می کشه. از حالا به بعددیگه باهم دوستیم-)
ببعی گفت:
از اونجایی که تا حالا با این ببعی های اجنبی ننشستم روی تخت و مشغول کلمه بازی و بی ناموسی نشدم و همه عمر پربارم در مام وطن گذشته، فکر کردم شاید این پستت خیلی برام ملموس نباشه
ولی اون آخر پست که کلمه ها رو گذاشتی کنار و زدی به مفهوم، …
تو اینور قصه رو گفتی، دو تا آدم که زبون همو نمی دونن ، ولی از یه جنسن و مفاهیم این وسط کار زبون رو می کنن
منم به یاد بحثای تا همیشه ای که می کنم، اونور قصه رو میگم، دو تا آدم که زبون همو می دونن، ولی اینقدر ذهنیت هاشون و مفاهیم ذهنیشون با هم غریبست که با مترجم هم کارشون راه نمی افته
وقتی مفاهیم با هم نمی خونه، کلمه ها از کار می افتن
راستی، در کامنت های انتهایی پست قبل، شایعاتی مبنی بر نشستن ببعی ها سر کلاس مقطع دکترا و استفاده از سهمیه شهید و این چیزا مطرح شد که در اینجا قویا تکذیب می شود
نسوان گفت:
همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست
(مولانا)
ساقی ب گفت:
خیلی جالبه ! من که نوشته ات رو خوندم میخواستم بیت آخر رو برات بنویسم 🙂
ظاهارا خودت زرنگتر بودی !
یه خواننده ی قدیمی گفت:
من شاید تقریبا از اوایلی که اومدید وردپرس دارم وبلاگتونو میخونم…اون چندتا پستیم که تو بلاگفا نوشته بودید و بعد انتقال به اینجا نخونده بودم و تو همون روزا نشستم و تا ته خوندم…
اهل کامنت بازی و لایک خوری و اینام نیستم و از وقتی هم که فیلترتون کردن دیگه مطالبتونو از گودر دنبال میکردم….
یادم نیست چند وقته هر روز که از خواب پا میشم و میام سراغ اینترنت و میرم تو گودر منتظرم تا ببینم چیزی نوشته باشید و مثه یه دیوونه بیفتم به پاشو بخونم…بعضی وقتام که پستات بهم خیلی مزه بده پا میشم میام تو سوبلاگتون تا نظرات خواننده هاتونم بخونم…..
زیادتر ازین حاشیه نمیرم…اولین باره که دارم کامنت میزارم میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟
قبلش بگم از تو گودر نمیتونی ببینی این پست رو کی نوشته…ولی هر بار که هر پست این وبلاگو از گودر میخونم میشینم و حدس میزنم که یا تو نوشتی یا لوتیا…نوشته های سامانتا هم که دیگه نیازی به حدس زدن نیست…چون مثه خودش پاکه…همینطور مثه پسرش…مثه خونوداه ی پاکی که با هم ساختن با هرجور سختی ای که بود ولی ساختن….
این اولین بار بود که گیج شدم درباره ی نویسنده ی این پست…بین تو و لوتیا و سامانتا….
تو و لوتیا هیچ وقت از خدا جز برای اعتراض و گلایه ننوشته بودید…پس گفتم شاید سامانتا باشه…اما سامانتا هم اینجا از عشق بازیاش نمینویسه…..
چی شد که این بار یه جور دیگه نوشتی از خدا؟واسم جالبه دونستنش به عنوان یه فردی که نویسنده های این وبلاگ شدن بخشی از خانوادش…با شادیاشون خرکیف میشم و با غصه ها و احساساتشون همراه….
اگرم دوست نداشتی جواب بدی…هیچ مشکلی نیست …تو همچنان بخشی از خانواده ی من هستی تو این دنیایی که همه چیزش از هم گسستست!!!
نسوان گفت:
ببین که «خدا» چه کلمه ی قدرتمندی است ، که تو را بعد از اینهمه سکوت به سخن آورد همراه قدیمی
خدای هر کس به وسعت ادراکش و درامتداد نگاهش است. خدای یکی پول است، خدای یکی قدرت، خدای یکی خط کش دستش گرفته ، خدای آن دیگری رحمان است. می گویند به اندازه آدمها راه برای رسیدن به خدا هست. فکر کنم برای اینکه به تعداد آدمها خدا هست. بگذار خدای من هم جایی نزدیک کلمات باشد!
در ضمن دنیا در عین گسستگی یک جورایی به هم پیوسته است.. خوشحالم که بخشی از خانواده ام. داشتن خانواده خیلی خوب است. مخصوصا اگر تنها برای قرابت خونی نباشد.ممنون.
طرودی گفت:
اینروزا دل و دماغی برام نمونده اما خوندمت و دلم یکم از اون صلح و زندگی جاری در رختخواب شما رو برای محیطم خواست.
آرش - روزهای زندگی گفت:
زبان تنها یک رسانه است ؛ یک مدیا ؛ مدیایی که اون اعماق مغزت رو بیاره تو فضا منتشر کنه ؛ که بتونی باهاش اعلام کنی که کی هستی ؛ چی هستی ؛ چی می خوای ؛ بتونی اعلام کنی بابا منم آدمم ؛ بتونی فریاد بزنی دوست دارم ؛ بتونی از سوویدای جانت باهاش اعلام کنی که هستی که فکر می کنی؛ که عاشق شدی که فارغ شدی که متنفری که دیگه تحمل نداری و… ؛ اما وای بروزی که اون یکی مدیا یعنی گوش که قراره اینها رو به اون یکی مغز برسونه نخواد کار کنه.
زمانیکه پیام قراره منتقل بشه تک تک اعضا میشن مدیا و منتقلش می کنن ، این اون لحظه نابه این همون لحظه ای که دست میشه رسانه ؛ چشم میشه رسانه؛ حرارت میشه رسانه؛ اما اینها همه در گرو اینه که مغز فرستنده ها و گیرنده ها رو اکتیو کرده باشه و گرنه حتی اگر تک تک سلولهای فرستنده رسانه باشه هم گیرنده نخواهد گرفت. تقلا می کنی ؛ دست وپا می زنی ؛ می سوزی اما پیامت را هیچ گیرنده ای نمی گیرد ؛ پیامت نمی رسد در فضای بیکران حرکت می کند و می میرد.
آرش گفت:
یک چیز رو هم یادم رفت بگم ؛ موقع عشق بازی چقدر فکر می کنی ؛ شایدم این فکرا رو بعدش کردی یا قبلش ؛ آخه وسطش که نمی شه فکر کرد. بعدا تو QC رد میشیها ؛ حالا ما گفتیم.
(الان فکر نکنی دارم برات تعیین تکلیف می کنم، بپری بهم؛ بزبان لئون Just kidding)
گردو گفت:
جدا ممنون
هم خیلی لطیف و هم خیلی پر مفهوم.
تازه، کلی بهم کمک کرد درسهای قدیمیم رو مرور کنم و یک سری هم به کتابهام بزنم. آخه «communication» یک مبحث خیلی مهم در رشته «quality management» هست. سعی میکنم یک تیکشو که مربوط به بحث تو هست اینجا بزارم. امیدارم که واقعا مربوط باشه.
البته دوستان میبخشند که عینا از روی کتاب انگلیسی کپی و پیست میکنم.
the process of communicating involves a number of steps during which a message is conceived, put into words, and sent to a receiver who then interprets it and responds
The decision to send a message may be quite involuntary, or it may be the result of careful reasoning. Whichever it is, all communication has an objective, or purpose — something we want to happen as a result. Whatever we want to communicate, we will have four general objectives:
• to be received (heard or read)
• to be understood
• to be accepted
• to get a response
If we fail in any of these then we have failed to communicate.
مبحث خیلی قشنگی هست و در مورد دلایل عدم موفقیت در گفتمان هم استدلال خیلی قابل استفاده ای داره همینطور در مورد روشهای مختلف، ولی حیف که خیلی طولانی هست.
همشهری گفت:
دوست عزیز من مدتی است هر از گاهی میام و نوشته های شما رو می خونم و لذت میبرم به عنوان یه مخاطب ساده باید بگم خیلی قلم زیبائی دارید همین بازم ممنون و امیدوارم تو کارتون موفق باشید
مدونا گفت:
سلام .. دو سه شب پیش رفتم هرچی پست توی این مدت که من نبودم نوشته بودین خوندم … دلم براتون تنگ شده … حالم خوب نبود … نیست. ویول به نظر خوشحال میای، و این محشره، خیلی برات خوشحالم.
یه چیز بامزه، توی نوشتن همین دو خط بالا من با کلی مشکل بیانی دست و پنجه نرم کردم:
۱- الان که میخواستم بنویسم (هرچی پست توی این مدت…) اول فکر کردم بگم: (هر چی پست توی این مدت میس کرده بودم …) بعد گفتم نه فارسی بنویسم: (هرچی پست توی این مدت از دست داده بودم …) دیدم بازم نشد پس به جای کلمه کوچولو و ناز -میس- گفتم: (هرچی پست توی این مدت که من نبودم نوشته بودین!)
۲- میخواستم بگم:
you sound happy
ولی دیدم نمیشه به فارسی گفت: صدای خوشحالی داری، باید گفت به نظر خوشحال میای که درست نیست چون من تو رو نمیبینم!! (خوشحال میزنی) هم یه هوا لات و لوتی بود!
راستی چرا اینقدر بیان مفاهیم توی انگلیسی میتونه مختصر و مفید باشه و توی فارسی پیچیده و سخته؟ آیا به خاطر اینه که زبون ما ملغمه ای از چندین و چند زبونه و هیچوقت کسی روی آسانی استفاده اون (User Friendly بودنش) کار نکرده؟
واقعا کاش میشد بجای کلمات از مفاهیم استفاده کرد، البته از جادوی کلمات نباید غافل شد، فراموش نکن کلامت تو رو برای ما ویولتا کرد. تو کیمیاگر کلماتی و من دلم خیلی برات تنگ شده بود.
ماچ و بغل
ویدا گفت:
به به… ببین کی اومده!
خوبی؟ چرا حالت خوب نیست؟
مدونا گفت:
به به، به خودت! چطوری عزیزم؟ حالم خوب میشه … یعنی امیدوارم .. فعلا که با این اوضاع و اخبار مسائل خودم یادم رفته
مریم مجدلیه گفت:
به نظرم مدونا درست میگه.
ویولتا بعد ازاون پستت که تیغ رو گذاشته بودی رو مچت و همه رو نصفه عمر کردی خیلی آروم تر و خوشحال تر به نظر میای.
این نوشته ات رو که میخوندم احساس میکردم کنار ساحل با پای برهنه رو ماسه ها راه میرم و گوش ماهی جمع میکنم.
راستی مدونا جان نبینم حالت بد باشه عزیز!
مدونا گفت:
مرسی مریم مجدی جونم … بوس
نسوان گفت:
بابا کجایی؟ جات بد فرم خالی بود. اندرونی بدون مدونا آخه معنی داره؟ حالا اگه بریتنی اسپیرز بودی …یک کاریش می کردیم.
!نبینم که غمین باشی خانوم خانومها
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
ماچ و بغل
مدونا گفت:
مرسی عزیزم، چقدر جای مباهاته که کسی اینجا جای خالیش حس بشه میون اینهمه دوستان دوست داشتنی. سعی میکنم بیشتر بیام، حتی اگه سرحال نباشم. فعلا این کلیپو از من داشته باشین تا بعد:
مدونا گفت:
به نظرم این یکی از بهترین کارهای مدوناست … به این پست که یه جورایی درباره خداست هم خیلی ربط داشت .. به حال و هوای منم ربط داشت …
گیتی گفت:
وقتی نیستی این سیستم صوت و تصویر و مزقون زنی اندرونی دچار مشکل میشه….مدونای خون اندرونی هم میاد پایین….
مدونا گفت:
آبجی گیتی خیلی مخلصیم xxx
Baltazar گفت:
شما ها اينجا چيكار ميكنيد؟!؟!
بدوييد ببينم، بدوئيد برگرديد همونجا كه ميدونيد !!!!!!!!!!!!
البته با اجازه صابخونه !!!!
خودسر گفت:
با من هم هماهنگ بود، ممنون که قسمتش کردی.
مدونا گفت:
خواهش میکنم خودسر جان … خوشحالم از آشناییت
مدونا گفت:
راستی ج کجاست؟ ندیدم کامنتی ازش … الان با چه اسمی کامنت میذاره؟ منو آپ دیت کنین یه کمی. نکنه از غصه دوری من سر به بیابون گذاشته؟ 🙂
ویدا گفت:
ایشون چند روزی هست… تو مرقد امام تشریف دارن…. به زودی پیدشون می شه!!!!….
مدونا گفت:
خدا لعنتش کنه که اینقدر باعث سرافکندگی من میشه. من از اول فقط ازش یه چیز خواستم اونم این بود که یه لقمه نون حلال سر سفره مون بیاره. یا با باطوم میافته دنبال ناموس مردم یا میره مزاحم سخنرانی رییس جمهور محبوب میشه.
بهروز گفت:
ساده ، زیبا و روان است. لذت بردم .
چون کلمات بار معنائی دارند و در ایجاد ارتباط این بار معنائی نقش مهمی ایفا میکند و بسیاری از اختلافات نیز از سوء تفاهمهایی از این دسته است ، در نظر بگیرد که تمام کشورهای دنیا به اتفاق، تصمیم بگیرند از کودکی به فرزندان خود به غیر از زبان مادری یک زبان بین المللی را آموزش بدهند. نتیجه ی این اقدام در زمانی نه چندان دور بسیار تاثیر گذار است.
ببعی گفت:
به به سلام مدونا خانوم، خواهره گلم
کجاها می چرخی؟
چرا حالت خوب نیست آخه؟
آخه این رسمشه اینهمه وقت میذاری میری و یه عدد داداش رو اینجا دل نگران می ذاری؟
بوس و گل ، امیدوارم هر مشکلی که داری ، زود حل شه
مدونا گفت:
داداش .. داداش … کاشکی بودی پیشم توی دنیای واقعی. لازم دارم یه داداشی مثل تو. بوس عظیم الجثه
گیتی گفت:
بوس عظیم الجثه ؟؟؟ 🙂 ….
از کجات درآوردی این کلمه ها و ترکیب های تازه ی ناب رو ؟؟ خیلی خوب بود…بارکلا دختر…باریکلا خواهر…
میگم شما دوتا هم که هی از دور بدوید طرف هم با جیغ و داد …
که… های ، آی….خواهر…داداشی …خواهررررر….داداااااااااااش ….
بعد تا صحنه ی گریه و بغل و اینا میشه و قلب ما شروع می کنه به تالاپ تولوپ واشک ما درمیاد و می خواد که سرازیر بشه، یکدفعه کات میدین !!
نشد که اینجوری که…خون جیگر شدیم ما …ای بابا !!
مدونا گفت:
به خدا خودمونم خون به جیگریم. خدا لعنت کنه باعث و بانی شو. الان باید یه دادش داشتم مثل شیر پشتم میایستاد (البته ببعی ای در پوست شیر) که صد شرف داره به شیرای خیابون مولوی.
بهروز گفت:
مدونا ی عزیز ،
کجا بودی ، بچه ها هواتو داشتن مخصوصا هما . آخه اسمت رو که اینجا میبینیم یاد جوونیهامون میفتیم و آهنگهای زیبات !!! ( برای من که خاطرات روزهای اوج مدونا و با بدبختی گیر آوردن آهنگاش در اینجا رو زنده میکنه) .
کلا حس خوبی رو انتقال میدی. همیشه شاد باش و شاد زی
مدونا گفت:
آخ جون! چقدر کیف میده آدم هر از گاهی غیب بشه بعد بیاد اینهمه توجه بگیره … دچار عقده ترحم طلبی مزمن شدم! چطوری بهروز جون؟ مرسی از حرفای مهربونت .. آره اون روزا که با بدبختی آهنگای مدونا رو پیدا میکردیم. یادش به خیر، نه اینترنت و داون لود کردنی در کار بود و نه سی دی و دی وی دی ولی انگار وسط جنگ و بکش بکش حالمون از الان بهتر بود. شایدم چون بچه بودیم و هنوز اینهمه بلایی که تا اینجای کار سرمون اومده سرمون نیومده بود .. تازه نفس بودیم و امیدوار
منم دلم برای همتون تنگ بود … هما هم که عشق منه، خودش نمیدونه چقدر دوسش دارم 🙂
بهروز گفت:
قبلا هم گفتم ، اینجا تقریبا شده یک ایران کوچولو ، از هر قوم و نژاد و مذهب و . . . وجود داره و باید یاد بگیریم در کنار یکدیگر بودن را با تمام تفاوتها.( به هندیها قبطه میخورم ).
واقعا میگم ، دلم برای ج ( به قول خودت ) ، ا . م . ی . و . . . هم تنگ شده.
آوا گفت:
نمی دانم چرا اما با خواندن آخرین سطر نوشتۀ این پست، اشکهایم سرازیر شد. با اینکه در غربت نیستم اما عجیب این نوشته بوی غم غربت می داد. و می دانم غم غربت گاه بسیار بسیار جانفرساست. اما می دانی چیست؟ احساس غریبه بودن در شهر و دیار مادری و بین دوستان و آشنایان چندین و چند ساله نیز غم سنگینی با خود می آورد. خدا نکند تنهایی همزاد آدم شود. همیشه غربت و غریبگی را با خود می آورد. ببخش . شاید نظرم چندان ربطی به نوشته ات نداشت. دردودلی بود. شاد باشی عزیز.
ویدا گفت:
راستش رو بخواهی من فکر می کنم یکی از دلایل اینکه رابطه با غریبه ها آرامش بیشتری داره…. همین ندونستن زبان و همچنین فرهنگ یکدیگه هستش…..
زبانش رو نمی دونی… لغات عجیب و غریب رو بلد نیستی…. پس سعی می کنی احساسات رو پشت یک مشت لغت قایم نکنی….. و فرهنگش رو بلد نیستی…. انتظارات رو به زبون ساده بهش می گی…. و اگه جایی ندونستی عکس العملت چی باید باشه…. به راحتی ازش می پرسی…. حالا من باید چی کار کنم؟….. یا انتظارت از من چی هستش؟…..
اوایل که اینجا اومده بودم…. از دوستی با مردم کشور دیگه وحشت داشتم….. چون فکر می کردم…. هیچوقت نخواهم تونست ارتباط صمیمی باهاشون داشته باشم… و دوستیهام باهاشون غیر ممکنه که یکروز مثل ارتباط با دوستای ایرانیم بشه…. همش فکر می کردم… این دوستیها یک دوستی سطحی و در حد سلام و علیک خواهد موند… چون من زبان و فرهنگشون رو نمی دونم…… ولی امروز احساس می کنم… دوستایهام خیلی عمیق تر از دوستهای ایران ام هست….. راستش رو بخواهی به خیلی از دوستی های صمیمی اون موقع دیگه نمی تونم اسم دوستی صمیمی بذارم…….
رابطه عاشقانه با پسر غیر ایرانی… اصلا تو فکرم هم نمی رفت…. فکر می کردم…. رابطه ای که من براش شعر نخونم… اون برام شعرنخونه…. چطور عاشقانه می شه؟…. من چطور احساساتم رو براش بنویسم……و……ولی الان فکر می کنم… بزرگترین اشکال روابط قبلیم… همین قایم کردن احساساتم پشت کلمات بود……. الان می دونم اگه یه روزی تو رابطه ای قرار بگیرم که طرف بخواد برام شعر بگه….. همونجا می ذارم می رم…… یعنی وقتی بر می گردم به گذشته ام نگاه می کنم….. رفتارهام بقدری برام احمقانه هست که خودم هم باورم نمی شه ….
همیشه فکر می کنم…. من یکجا سادگی رو گم کرده بودم….. همه چیز رو می پیچومدم…. و خودم هم به طبعش پیچونده می شدم…….. راستش رو بخواهی دیگه حتی یک بیت از شعر دیوان حافط هم یادم نمونده…. منی که همیشه جواب هر کس رو با شعر حافظ می دادم……..
tabassom گفت:
این پست خیلی خدا بود! وحشتناک زیبا! ذهن طلا قلم طلا 🙂 من بعضی وقتها بهش میگم کرّهخر بزغاله! هی میپرسه ?Whats that بهش میگم چیزِ بدی نیست…
آرش - روزهای زندگی گفت:
بالاخره این پست وحشتناک بود یا زیبا؟ چند وقت پیش یک نفر داشت راجع به امنیت راههای ترکیه می گفت ؛ گفت : دیگه مثل قدیم نیست ؛ خیلی عوض شده ؛ گفتم:خوب ؟ گفت: آره بابا افتضاح خوب شده. طرف معلم هم بود. بابا جان فارسی را پاس بدارید.
ببعی گفت:
راستی ویولتا جان، فکر کنم توی بیت آخر پست، یه » را » اضافه گذاشتی
ای خدا «را» جان را تو بنمای آن مقام …که در او بی حرف می روید کلام
خیلی زدی به دل معنا، از ظاهر کلمات غافل شدی گویا
مسی گفت:
اوون موقع که بلاکفا بودید نمیدونم با سامانتا یا ویولتا دوست بودم یادم نیست یکی تون برام کامنت میذاشتید بعدش فیلتر شدید و من فیلتر شکن نداشتم و گمتون کردم و.. و خلاصه بعد از یه مدتی منم از گودر میخوندم و نمیشد نویسنده رو دید جالبه که منم همیشه نوشته های ویولتا و سامانتا رو میتونستم نشخیص بدم … برعکس خواننده همیشگی من این بار هم میدونستم لولیتا نویسنده هست وقتی از صاحب کلمان مینوشتی داشتم فکر میکردم بدون اینکه بخواهیم بعضی از کلمات با نگارش ادمهایی خاص جور در میاند و توی نوشته تو یه معنی پیدا میکنند توی نوشته یکی دیگه معنی متفاوتی پیدا میکنند شاید برای همینه که من میفهمم این پست و کسی جز ویولتا نمیتونه نوشته باشه …
نسوان گفت:
خوب تو رو یادمه عزیزم. خوشحالم که بازم دیدمت. چه روزگار زود گذشت…دو سال شد
یک خواننده همیشگی گفت:
خواننده همیشگی منم. اون کامنت رو خواننده قدیمی گذاشته بود 🙂
ناشناس گفت:
mibinam ke belakhare aliraghme un hame harf ke mizadi del nemibandam o del nebibazam in baba loin deleto bad borde… nafestadish bere sare zan o zendegish be bachehash berese 🙂
هما گفت:
زیبا بود …خیلی زیبا
بذار یه خاطره بی ربطم تعریف کنم که با خوندن نوشتت یادم اومد
سالها پیش بادوستی در یک بازار روز در پاریس خرید میکردیم جناب دوست از مرد دستفروشی که میوه می فروخت به فرانسه قیمت میوه ای را سوال کرد اوهم به فرانسه پاسخ داد 6 فرانک
بعد جناب دوست به فارسی سلیس در وسط بازار رو بمن کرد و گفت بیا ببین پدر سگ میوه هاش چه ارزونه
منم گفتم خب بگیر
طرف میوه رو که به جناب دوست داد برگشت و بفارسی گفت درضمن پدرسگم خودتی ؟؟
یعنی من انجا باواژه *کاش زمین دهن باز کند و….* بطور عینی اشنا شدم
هم خنده مون گزفته بود و هم خجالت زده به معنای واقعی کلمه
پی نوشت
فحش ها جهت مبارزه با ترویج بی ناموسی ، اصلاح شده است وگرنه ادب زن به از دولت اوست
آرش - روزهای زندگی گفت:
حالا فکر کن طرف هم (فکر کنم لئون بوده) بر می گشت اون وسط به ویولتا می گفت: الاغ به تو می خندم و روی غ تاکید می کرد.ببین چه حالی می شد.
مدونا گفت:
چطوری آبجی جونم؟ ماچ و بوسه ی مبسوط xxx
هما گفت:
ماچ و بوسه که البته جز بی ناموسی هاست اما بجاش میگم کدوم گوری بودی تو …فلان … فلان….
دیدی چقدر بهت گفتم مزقون زدن و بی ناموسی نواختن عاقبت نداره ؟
بیا دلالتت کنم به حوری و قلمان تا عاقبت بخیر بشی 🙂
خوبی؟
دنیا گفت:
به این سایت می آم فقط برای خوندن نوشته های ویولتا! به همون اندازه که از نوشته های شما خوشم می آد و توانا میبینمت در نوشتن، به همون اندازه از لولیتا متنفرم و به نظرم ضعیف و عقده ای می آد! امیدوارم خود لولیتا بخونه این نوشته را که پشت سرش بدگوییش نباشه!
کاش وبلاگ مخصوص خودت را داشتی!
کاپیتان بابک گفت:
چقدر تو کوچک و پستی که از هم میهنت (که بنظر من حرف حق می نویسد) متنفری!! تنفر خیلی کلمۀ عمیقی است که فکر نمی کنم با این طرز گفتارت، بفهمی . و کاش آدمهای مثل تو کمتر بودند. امیدوارم اینرا هم تو بخوانی
تخم جن گفت:
ولعن الله جمعيا نسوانهم شاغلا في مطلقه معلقه و لا جعل الله امثالهم في موطن اصلي لانك
اسوه حسنه لامهات مسلمات في دارالقرا ايرانيه
saeed گفت:
سهراب مثل تو میگه
پیوند رشته ها با من نیست
من هوای خودم را می نوشم
برگ ها روی احساسم می لغزند
====================
کلمه در برابر دادائیسم کم می آورند
WHOOPI گفت:
salam be hamvatane SHEMALE khodam, nesvan
age ye kam bishtar zoor bezani shayad betooni be esme 3 ta zane motalaghe, hadeaghal ye marde KIRKOLOFTIO jazb koni, ama belakhare ke mifaman zan nisti, ey kalak
رها گفت:
واقعاتومني دوزار با بقيه نويسنده هاي اينجا فرق مي كني. اصلا يه بينشي داري كه لوليتا عمرا حتي بتونه درك كنه چقدر. احمقه در مقايسه با تو.
علاف گفت:
—
کاپیتان بابک گفت:
من بارها اینجا ویولتا را تحسین کرده ام
برای دستمال انداختن به یکی، لازم نیست به دیگری توهین کنی. اینکار احمقانه س
علاف گفت:
و این هم تجربه من: اگه تو ایران بهترین دانشگاه بودی و آی کیو بالای 120 داشتی وقتی اومدی اینور با تلفظ اشتباه کلمات مثل اینه که آی کیوت 50 تا پایین تر می یاد. مخصوصاً وقتی می خواهی تند حرف بزنی یا اینکه توی جمع چیزی رو ارائه کنی.
مردم خیلی زود توجهشون رو از کلام تو برمی دارند وقتی می بینند متوجه منظورت نمی شن که البته خیلی هم طبیعی هست.
تلفظ تلفظ و باز هم تلفظ. و البته این برای من که معمولاً تند حرف می زنم خیلی سخته.
برای همین من صد در صد با پستت موافقم.
bozmajje گفت:
ویولتا جان،
یکی از علتهایی که تو این نکات کوچیک رو تو زبون انگلیسی متوجه ش میشی این هست که زبون مادریت نیست و تو کلاس یاد گرفتیش. آدم خیلی چیزا رو تو زبون خودش بهش توجه نمیکنه اما برای یادگیری زبون جدید متوجه ش میشه. این در حقیقت برای ما بچه تخسهای ایرونی یک نعمت زمینی هست. من اونقدر سر بسر دوستای سوئدیم میذاشتم که خودشون هم یواش یواش متوجه شده بودن چه زبان غنیای دارن!
من چیزی که برام جالبه نه فقط زبان جدید که فرهنگ کشور جدید هست. فکرش رو بکن وقتی زبان رو یاد گرفتی یواش یواش جوکهاشون هم برات خنده دار میشن. نه فقط معنی جوک، بلکه طرز گفتنشون، اینکه چی جوری با کلمات بازی میشه. یادم میاد تو ایران انگلیسی که میخوندیم برامون یک درس بود مثل همه درسهای دیگه. خارج که آمدم یاد گیری زبان جدید تبدیل شد به یک «تفریح» سالم. جملاتی که میسازی و بعد میفهمی چه قدر اشتباه بیان شدن! حالا باز انگلیسی خوبیش اینه که چون خیلی کشورها توشون مرسوم هست، تقریبا میشه گفت که کسی صاحبش نیست و نتیجتاً کسی هم بهت ایراد نمیگیره که چرا با لهجه هندی یا هلندی یا اسپنیاییی صحبتش میکنی. زبانهای کوچیکتر در این مورد حساستر هستن. به محض اینکه «lost» رو «lust» تلفظ کنی میفهمن و چپ چپ نگات میکنن.
این نوشته ت من رو به هوس انداخت برم یک زبون جدید یاد بگیرم. فکر میکنم پرتغالی که زبون عشق من سزاریا اوورا هست.
نسوان گفت:
انقدر این قضیه زبان اساسیه که گاهی فکر می کنم اگه یک روزی بهش مسلط بشم از خود اینا خواهم شد. یعنی با خودش فرهنگ رو میاره و حتی نگاه رو عوض می کنه . برای همین هم یاد گیری هر زبان جدیدی فقط یادگیری زبان نیست. یک افق رو جلو آدم باز می کنه و نگاه رو تغییر میده… خوشحالم که به فکرش افتادی. من اگه یک روز بتونم ایتالیایی رو کامل می کنم. هم ساده است و هم من آهنگش رو دوست دارم.باید بگردم یک دوست پسر ایتالیایی پیدا کنم. وای، وای… چه زبانی… آخ!
هما گفت:
یک نکته بی ربط اما بنظرم جالب
پارسال در مراسم خمینی رییس جمهور اینقدر حرف زد که وقت به نوه خمینی نرسه و وقتی هم که نوه خمینی اومد یک عده با شعار دادن نگذاشتن سیدحسن حرف بزنه و اونم قهر کرد اومد پایین (که اینقدر اینکار نامردانه بود که باعث شد سیدحسن محبوب بشه و وجهه ای اجتماعی پیدا کنه ..مخصوصا که هفته پیش هم واسه حجازی اومد و نماز خوند …بگذریم)
امسال درست در همون زمان و همونجا ..همون ادما نگذاشتن همین رییس جمهور حرف بزنه و شروع کردن شعار دادن علیه اطرافیانش و اونم هی تند تند تکرار می کرد …نوکر شما هستم ..نوکر شما هستم …و بدون اینکه به شخص خاصی اشاره کنه می گفت اقای رییس اجازه بده ؟؟؟
نمی دونم برای شما چطوره اما این برای من خیلی جالب و عجیب بود که درست بعد از یکسال همون اتفاق برای طرف مقابل این بار افتاد …
نسوان گفت:
والله هما جان قضیه رسیده به گیوتین انقلاب فرانسه که سر لویی رو زد و بعد روبسپیر سر دانتون رو و یک سال بعد سر خود روبسپیر رو باهاش زدن.
یادش بخیر یک زمانی بریجیتا آبدارخونه می نوشت و چقدرم خوب می نوشت. تقصیر ما شد از ما رنجید دیگه نمی نویسه… اما واقعا جای اون نوشته ها اونم تو این مقطع حساس تو این بلاگ خالیه. من خودم وقتی مطلب بی ربط میزارم تو این شرایط ایران از خودم بدم میاد. کاشکی یکی جبران مافات می کردو این خبرها را می دادیم. ما داریم دوران بی نهایت جالب و وحشت ناکی را طی می کنیم… آدم از شدت گریه خنده اش میگیره!
هما گفت:
راستش منم به اتفاقات این روزها که نگاه می کنم باخودم فکر می کنم چقدر این اتیشی که بخاطرش نداها رو کشتن داره به خونه خودشون میرسه ..یادته یکبار گفتم ظلم هیچ وقت ماندنی نیست (به جنبه مذهبی اش کاری ندارم از دید تاریخی میگم) کشتن ندا سهراب و…. واقعا ظلم بود همونطور که هاله رفت
.اونروزا مثل الان من از دست خدا هم شاکی بودم که اینقدر ظرفیت ظلم دیدنش بالا رفته اما باز یادم اومد که گفت سرنوشت قومی رو تغییر نمی کنه مگر بدست خود مردم اون ملک
بین این دو مسله یک نکته ظریفه
یعنی ظالم اخر نابود خواهد شد اما اینالزاما بمعنی تغییر سرنوشت یک قوم نیست
پی نوشت
بریجیتا رنجید؟ مگه شما دران اندرون اندرونی هم گیس و گیس کشی دارین؟ جان من ؟
بگردم من
بعد در ان خلوت انس نسوان کی رییسه ؟ نکنه در ان اندرون اندرونی هم حاکمی ظالم حکم فرماست 🙂
من اگه جای تو بودم میرفتم و همین الان ماچش میکردم و بقول مدونا ماچ و بغل و ….. می اوردمش … اگرم گوش نکرد خواهر من پس گردنی معجزه می کنه
milad گفت:
«..ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﻇﻠﻢ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ»
يه مقايسه ساده بين تاريخ ماندگارى حكومت هاى عادل و ظالم(پادشاهان خون ريز،فراعنه در مصر…) بي اساس بودن اين تخيلات ساده لوحانه رو بخوبى نشون ميده
«ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻟﻢ ﺍﺧﺮ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ» اين درسته همه اخر نابود ميشن،مظلوم زودتر!
» ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻗﻮﻣﯽ ﺭﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﮕﺮ ﺑﺪﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﻣﻠﮏ»
بس تكليف داستانهاى شما درباره قوم نوح و لوط و عاد و هود و صمود و صالح و…چى ميشه؟!
نسوان گفت:
هما جان
اندرونی ما شیر تو شیره. اینجا هیچ کی رییس نیست و واسه همین گاهی بی نظم میشه…
اما هممون همو دوست داریم. اختلاف نظر داریم اما جدی جدی تیم مهربونی هستیم .
من از تنها کسی که اینجا گله دارم کریستیناست. خدا می دونه که چقدر به سامانتا اصرار کرد که بیاد تو جمع ما. چقدر ازش قول گرفتیم که اگه میاد باید بمونه. ایشون 3 تا مطلب نوشت و غیب شد. نه اینکه ما لنگ ایشون باشیم. اما رفتارش نهایت بی مسولیتی بود.
من از کریستینا شاکی ا م و بی تعارف از اینجور آدمها اصلا خوشم نمیاد که هیچ ،خیلی هم بدم میاد ( چیزی در حد نفرت). اما با بقیه بچه ها خدا رو شکر هیچ مشکلی نیست.
آرش - روزهای زندگی گفت:
البته ریس جمهور گفت : آقای رییس نوبت شما هم می رسه ما مخلص شما هستیم.
یک عده مرگ بر مشایی گفتند ؛ عده ای هم احمدی احمدی حمایتت می کنیم. زیاد امیدوار نباشید با هم کنار میان؛ اگر هم نیان یک عده می شن اکثریت اونیکی ها اقلیت ؛ آروم آروم حذف می شن.مردم هم دارن زندگی شون رو می کنن. اکثر مردم ایران هنوز نمی دونن هاله مرده اگرم بدونن نمی دونن کی بوده. اینجا همه چیز آرومه و شهر در امن و امانه.
اما شما که در خارج از ایران سکنی گزیده اید ؛ امروز رو نگاه نکنید که می فهمید تو ایران چه خبره ؛ چونکه خیلی از رفتنتون نمی گذره ؛ تا یکی دو سال دیگه (شایدم همین امسال بعد از مجلس) کم کمک قوه تحلیلتون کم می شه چون مدام با واقعیات جامعه و فضای حاکم فاصله می گیرید روزی هم می رسه که دیگه نوشته هاتون در مورد ایران میشه جوک.میشید مثل این اپوزوسیون متوهم .تازه شما چون کارتون سیاست نیست زودتر از اینا بی خیال خواهید شد. آنچنان ذوب در محیط خواهی شد که توان نگریستن به مسائل ایران با عینک ایرانی رو نخواهید داشت. این خاصیت مهاجرته.
ليلی گفت:
آقای روزهای زندگی اين از اون قضاوتهای خيلی شديد بود.
اگه يه کم توجه کنيد بسياری از اين نقدها و نوشته هايی که تو اينترنت ميخونيد همه از نويسنده های فراری هست. و اين حرف که شما که سياسی نمينويسيد جک ميشه حرفاتون هم نسنجيده بود! چون نميشه. اين همش بستگی به سطح اگهی و قلم نويسنده و علاقه اش به دنبال کردن اوضاع ايران داره. يادمه بعد از تقلب در انتخابات دوستان زنگ ميزدند از ايران و خبر های ايران رو از خارج ميگرفتند!
تا زمانی که اطلاع رسانی و اينترنت هست صرف نبودن در جو جامعه ايران باعث جک شدن نوشته اي نميشه.
البته اين حرف راجع به بعضی نويسنده ها و هنرمندا که کارشون مستقيماً با جامعه سر و کار داره صدق ميکنه.
روزهای زندگی گفت:
دنبال کردن اوضاع کشور از راه دور ممکن نیست ؛ فرض بکن الان میگن آقای قالیباف شهردار خوبیه و تا حد ممکن به اوضاع شهری تهران سر و سامان داده و رسیدگی کرده؛ حالا ایشون میشه کاندیدای ریاست جمهوری؛ کسی که 15-20-30 ساله تهران نبوده و مشکلات تهران رو نمی دونسته چون لمس نکرده ؛ و هیچ تلقی از تهران امروز نداره ؛ بر چه مبنایی میتونه قضاوت کنه؟ میشه نظرات کلی داد مثل اینکه قالیباف هم به هر حال آدمه نظامه ؛ یا قالیباف هم مدیر خوبیه ؛ و…
شاید اون قسمتی که جوکه رو یک مقدار با اغراق گفته باشم ؛ اما به هرحال دور از واقعیات جاری جامعه خواهد بود.
همین اپوزوسیون خارج از کشور تا قبل از سال 88 تقریبا مرده بود ؛ اگر بعد از انتخابات گروهی از منتقدان و مخالفان داخلی به خارج نمی رفتن کار اپوزوسیون تموم بود.با حضور اونها بود که خارج نشینها قوت دوباره گرفتند.
شما احتمالا ایران نیستی ؛ دیروز خبرهایی بود روی سایتها مبنی بر امنیتی شدن فضای تهران ؛ هرکی از بیرون می خوند فکر می کرد چه خبره، چند تا موتور سوار و لباس شخصی اطراف حسینیه ارشاد بودند و چند تایی هم میدون محسنی، همونجا هم یک آبمیوه فروشی هست که مردم زیادی داشتند بستنی و آب میوه می خوردند بدون توجه به نیروهای امنیتی ؛ یک دکه هم هست که من معمولا ازش نشریه می خرم که اتفاقا دیشب هم رفتم و مجله خریدم؛ ماشینم رو هم دوبله کنار ماشین نیروهای ضد شورش گذاشتم چون جا نبود(بدلیل ماشینهای مردم که پارک کرده بودند برای خرید آبمیوه) موقع برگشت هم دوتا آب طالبی خریدم برای سربازهای داخل اون ضد شورشه چون هم هوا گرم بود و هم اجازه دادند ماشینم رو پارک کنم و هم گفتم یه گپی بزنم ببینم چه خبره. حالا این جو امنیته؟ یا چقدر امنیتیه ؟ اینو منی که اونجا بودم تشخیص می دم. نه خوانندگان سایتها.
نسوان گفت:
من در تایید حرفت بگم که برای موندن توی اون جو و سوتی ندادن شخصا دارم هزینه گزافی می دم. از طریق صحبت با دوستهای داخل ایران و هزار کلک دارم سعی می کنم نوشته هام تو آفساید نباشه. گاهی از خودم می پرسم اصلا برای چی دارم این کار رو می کنم؟برای منم خیلی راحت تره که کلا ولش کنم و بچسبم به زندگیم این سر دنیا.من که اپوزیسیون نیستم از این نمد هم قرار نیست کلاهی به من برسه. اما الان چجوری بگم حس می کنم چون اینجا به هر دلیل خواننده داره این کار یک جورایی خیانته. نمی دونم تا کی بشه که ادامه بدم… اما در نهایت حرفت را کامل درک می کنم
روزهای زندگی گفت:
شاید من بعضی وقتها زیادی طعنه آمیز می نویسم بعضیها نا خود آگاه در مقابلش جبهه می گیرن ؛ ولی اینکه می گم منظورم این نیست که افراد چرت و پرت میگن یا بی ربط می گن ؛ تو هم مسلما داری اون وظیفه ای رو که فکر می کنی رو دوشت هست انجام میدی ؛ مخصوصا شخص تو که شاید یک آدم نسبتا آرمانگرا باشی و ناراضی از اینکه جلای وطن کردی ؛ و تهِ تهِ تهِ ذهنت با خودت میگی ممکنه یه روزی بر گردی ؛ اما ناخواسته هر چه بیشتر می مونی دور تر می شی.
من میفهمم که نوشته ها ت تو آفساید نیست یا دغدغه ات چیه ، همین که رفتی ولی نمی تونی – با عرض پوزش – مثل بچه آدم زندگیت رو کنی و نگران هستی؛ خودش خیلیه.شاید کمتر کسی بین ما از این کلاه نمدی گیرش بیاد شاید همین کلاه هم از سرمون بره , ما نه سیاستمداریم و نه مبارز و نه هیچ چیز دیگه فقط و فقط دغد دغه داریم. تو هم ادامه بده ؛ حداقل اینکه ضرر نداره ؛برای من سودش اینه که بین کارهام که خسته می شم میام یه سری میزنم ؛ بحثی ؛ نظری میدم و میرم . البته یه چیزایی هم یاد می گیرم.
ناشناس گفت:
سلام آرش
با اینکه میگی سیاسی نیستی ولی میبینم فهم و شعورت از اونا خیلی بالاتره. اینکه میگی خارجه این بلا رو سر آدم میاره البته کاملا درسته ولی ما میبینیم خیلی ها همون داخل کشور دچار توهمند و پرت میزنند.
گردو گفت:
این کامنت ناشناس مال من بود. نمیدونم چرا بعضی وقتا نمیشه اینجا فارسی بنویسی. من جای دیگه نوشتم و کپی کردم اینجا ولی اسممو یادم رفت
آرش گفت:
علیکم السلام گردو جان،
مرسی از نظرت؛ در تمام زندگیم دارم سعی می کنم واقع بین باشم . اونایی که تو داخل واقعیتها رو نمی بینن همیشه تو رویا و توهم زندگی می کنن.میدونی می گن کسی رو که خوابیده میشه بیدار کرد؛ اما کسی رو که خودشو به خواب زده نمی تونی از خواب بیدار کنی.
گیتی گفت:
به عنوان کسی که راه دور نیست و نزدیک نزدیکه و تا حالا هر خبری هم که اینجا دادم کاملا واقع گرایانه و به دور از بزرگنمایی بود، چون اعتقادی به دروغ گفتن برای بالابردن روحیه به هیچ عنوان و در هیچ زمینه ای ندارم ، نه فقط این مورد خاص ….
اما فکر کردم بد نیست یک تبصره اضافه کنم به این گفتگو درباره ی توهم و خود را به خواب زدن… با ذکر این نکته که به اصل ماجرای مورد اشاره کاری ندارم که دور بودن از کانون هر واقعه ای و شنیدن خبر از دیگران است….
من دیروز اطراف حسینیه ارشاد نبودم و نرفتم پس نمی دونم….، فقط یک فیلم رو در یکی از شبکه های خبری دیدم که طرف از توی ماشین گرفته بود ، از پایین حسینیه ارشاد گرفته بود تا جایی که پیچید توی میرداماد و در تمام مسیر گوش تا گوش ون و ماشین نیروی انتظامی و مامور بود….
اما در مورد آب طالبی و آبمیوه فروشی و مردمی که آبمیوه می خوردن….
من در اغلب تجمع ها بودم و دقیقا می دونم فضا چه جوریه و چه اتفاقی می افته ، بخصوص این اواخر که به سرعت سعی می کنن هر سروصدایی رو بخوابونند و فضا رو عادی کنند …
اولا اینجور مواقع تفاوت از این چهارراه تا اون چهارراه می تونه تفاوت از بهشت تا جهنم باشه، یعنی ممکنه مثلا در خیابون انقلاب ، زیر پل کالج آدم بکشند و چهارراه ولیعصر مردم بستنی بخورند ….
نکته ی دیگه این که وقتی اصولا موضوع تجمع در خیابون و راه رفتنه و اعتراض نامحسوس در واقع و پحش و پلا شدن جمعیت به دلیل ضرب و شتم اولیه و پراکندن جمعیت در همون ساعات اولیه… اصلا خود مردم دنبال یک چیزی هستن که حضورشون رو عادی کنند و بهانه ای برای بودن اگر یکوقت گرفتنشون…
خود من بعد از اینکه یکبار تا دم خطر رفتم و با بدبختی نجات پیدا کردم، به سفارش و راهنمایی یک دوست همیشه یک بهانه و دلیل محکمه پسند !! برای بودن و حضورم اون اطراف در استین دارم….
یعنی بخصوص این اواخر، در بدترین شرایط امنیتی که نمی شد توی چشم مامورا نگاه کنی ، چون فورا بهانه می کردند و می گرفتنت، برای بودن در فضا ..من هم مجبور به خرید کردن شدم به شکل خیلی عادی و کلی هم پول به هدر دادم !!
اون آبمیوه فروشی مورد اشاره شما رو من می دونم کجاست ، نزدیک میدون محسنی است و داخل میرداماد پس جلوی حسینیه ارشاد نیست !! … با توجه به فضا اگر هم اتفاقی قراربود بیفته ( نمی گم افتاده ها میگم اگر ) باید جلوی حسینیه ارشاد بوده باشه و کوچه های اطراف اون ، که حتم ندارم در لحظه خفه اش کردند…
بهرحال در فضای رعب و وحشت فعلی که بعید می دونم هیچکدوم شکی در اون داشته باشیم…. بی اغراق میگم ، اینجور مواقع در لحظه فضای یک خیابون می تونه عوض بشه… یکدفعه می بینی 40 تا موتورسوار بسیجی میان با شعار و هار و هور و هرکی دم دستشون باشه می زنند ، بفاصله ی یکربع بعد خبری نیست ، بعد 20 نفر اون گوشه شعار میدن و یک مشت می ریزن اونا رو می زنن ، بعد فضا آروم میشه ، یکربع بعد توی کوچه شلوغ میشه و گاز اشک آور می زنن و قس علی هذا !!! 🙂
روز 25 بهمن که اوج شلوغی ها بود، من مسیر چهارراه ولیعصر تا میدون آزادی رو رفتم… باتوم هم خوردم ، گاز اشک آور هم خوردم به شکل مرگ آور ، فحش هم خوردم ، با مامورای نیروی انتظامی حرف هم زدم به شکل عادی و کل کل هم کردم ، آبمیوه هم خوردم ، با مردمی که هم مسیر بودم هر و کر و خنده و گفتگو هم کردیم ، آخر سر هم یکدفعه اون وسط نزدیک بود ببرنمون جایی که عرب نی انداخت…
اینا رو نگفتم که بگم حرف شما خدای نکرده خلاف واقعه…گفتم خلاصه شرایط می تونه اینجوری هم باشه گاهی ……
با شما موافقم که بعضی مواقع بخصوص در بالاترین خبرهایی می بینیم که با واقعیت جور نیست ، چندین موردش رو خودم شاهد بودم و میدونم اغراق بود….اما در این هم شکی ندارم که وقتی خبر تجمع هست امکان نداره فضا امنیتی نباشه… همیشه بوده تا اون جایی که من شاهد بودم…
آرش گفت:
من فقط اونچه که انجام داده بودم و دیده بودم گفتم و به نظر من جو امنیتی نبود با توجه به فضای امنیتی که دفعات قبل دیده بودم.اونهایی هم که آب میوه می خوردن برای آبمیوه خوردن اومده بودن و تفریح و نه رد گم کنی چون بعید می دونم کسی با پورشه پانامرا بیاد تظاهرات. اگر امنیتی بود من نمی تونستم با گاردیهایی که می ترسی تو چشمشون نگاه کنی نیم ساعت گپ بزنم و آبمیوه بخورم.
در خصوص تجمعات و تظاهرات چون من تو هیچکدومش نبودم چه بعد و چه قبل از انتخابات اصلا نظری ندارم.
گیتی گفت:
آرش جان…
شما علاوه بر مشاهداتون از واقعیات جاری جامعه صحبت کردید ، و توهم و کسانیکه خودشون رو به خواب زدن… و واقع بینی خودتون…
من هم از تجربه هام و مشاهداتم گفتم فقط…
بدون هیچ اصرار بر توهمی یا امیدی یا نامیدی یا هیچگونه قضاوتی…
راستش گپ زدن با گاردیها بعد از آبمیوه خریدن براشون خیلی کار سختی نباید باشه !! درسته بخاطر دوبله پارک کردن بوده و حتی شاید فرم و فضای شما هم غیرخودی بوده ، نمی دونم و قاعدتا نباید بهتون روی خوش نشون می دادند…
اما خوب آب طالبی کجا ، ساندیس کجا !! احتمالا انتخاب اصلح کردند در اون لحظه ، کی می دونه ؟؟
کاشکی یک سر هم می رفتید جلوی حسینیه ارشاد ، بعید می دونم پنج دقیقه هم می تونستند حتی فقط حضورفیزیکی تون رو تاب بیارند، دیگه گپ و خوش و بش بماند !!
آرش گفت:
نه بابا من از این کارا نمی کنم ؛ نه الان نه هیچوقت دیگه. آزاد شدن تمام دنیا برای من حتی ارزش این رو نداره که بخوام یک دونه باتوم بخورم یا گاز اشک آور اذیتم کنه. یعنی به این جهان بینی رسیدم بعد از این روزگار و زندگی که دیدم واقعیتش خیلی هم برام مهم نیست کی سر کار باشه یا چی بگه؛ یه چیزایی رو دارم تحمل می کنم با یه چیزهایی هم کنار اومدم یه چیزایی هم برام مهم نیست. من اصولا با فضای فکری جامعه ایران فارغ از هر حکومتی فاصله دارم اونهم بسیار زیاد.این رو هم می دونم هر کی باشه وضعیت همینه.
اما در مورد آب طالبی باید بگم من خیلی راحت تر از اونی که فکر بکنی با مردم ارتباط بر قرار می کنم و بهشون نزدیک می شم .با یه خنده و دو تا شوخی و یه خسته نباشید و شما هم گرفتار شدید و هر چند وقت یکبار هی باید بیاین تو خیابون و از این حرفها نرم میشن ؛ آخه می دونی ؛ اونها هم انسانند.
گیتی گفت:
متوجه شدم از اینکارا نمی کنید… به همین دلیل شاید جو امنیتی رو نگرفتید…نمی دونم راستش… گفتم » اگر » می رفتید شاید منظور من رو بهتر می گرفتید چون نقطه ی استراتژیک اونروز فقط حسینیه ارشاد بود….
اما در اینکه » آخه می دونی ؛ اونها هم انسانند. » …شک دارم !!
اگر بقول خودتون واقعیات جاری جامعه رو با نقش آفرینان اون از نزدیک لمس می کردید ..شاید مفهوم انسانیت بعضی موجودات براتون معنی دیگه ای پیدا می کرد…
این فاصله داشتن از فضای فکری ایران که گفتید برای من حرف تکراری است آرش جان ، حفظ هستم این جملات رو ، تقریبا هر چند وقت که صحبتی درمیگیره از خواهر خودم می شنوم و اینکه به من با اصرار میگه واقعیت ها رو باید بپذیری و ماهیت نیروی اکثریت جامعه رو… و زندگیت رو بکن !!
من و اون دوتا قطب متضادیم… میگن پسر نوح با بدان بنشست ، خاندان نبوتش گم شد !! گمونم من اون دختر نوح هستم و عاشق نشست و برخاست با بدان !! و امیدوار ….
آرش گفت:
انوقت میشه بفرمایید از کجا متوجه شدید؟
گیتی گفت:
عرض شود که… خودتون گفتید خوب !! 🙂
kamyar گفت:
Salam khanoome …
Khastam begam ke:
Vaghean az neveshtehat lezat mibaram, kamelan maloome ke az tahe
del neveshte mishan , khastam tashakor konam va omidvaram ke edame bedi, ino manam az tahe del migam.
Shad bashi,
Kamyar Queenslan AU
دخو گفت:
در ابتدا کلمه نبود،عشق بود و نزد پروردگار بود
ایراندخت گفت:
ویولتای عزیزم،
خواستم بگم کلمه هایی که شما می گی و می نویسی» مثل گلوله قدرتمند هستند.معجزه می کنند و با آنها می توانی آدمها را عاشق کنی ، می توانی بر انگیزانی ، می توانی نا امید کنی، می توانی حتی بکشی.» هر کسی چنین هنر و قدرتی ندارد. آدمهایی مثل تو کیمیا هستند عزیزم. ما خونمون که بودیم نمی تونستیم با واژه ها تإثیرگذار باشیم، توی غربت هم نمی تونیم.ممنونم که با کلمه ها معجزه می کنی و ما را محظوظ. بمون و بنویس.
روزبه گفت:
قشنگ بود.راست تو قرار بود عکس درختتو بذاری چی شد پس؟
گیتی گفت:
روزبه تویی ؟؟ خودتی ؟؟ هان ؟؟ 🙂
روزبه گفت:
آره گیتی جان خودمم…اون روز داشتم یه فیلم از مریل استریپ میدیدم نمیدونم چرا یاد تو افتادم!
گیتی گفت:
اوهوم…. گفتم آشنا به نظر میای ها…پس خودت بودی…اونقدر یک خطی و چهارکلمه ای شدی که تشخیصت مشکل شده …ایندفعه هم از روی درخت شناختمت !!
بعد هم چرا نداره روزبه جون ، معلومه چرا ، بسکه این مریل استریپ باحاله…. دقیقا به همین دلیل وقتی اونو دیدی یاد من افتادی !!
روزبه گفت:
چه با مریل استریپ چه بی آن قابل احترامی برام گیتی جان…شاید خوبیهای دنیای مجازی همینه….آدمها میتونن تو کلمات یک نفر آدمی را پیدا کنن که میخواستن تو واقعیت پیدا کنن اما زشتی های واقعیت مجال نداده به این آشنایی و بعد دوست داشتن یه چای مهمونشون کنن و یا اگه پا داد یه قهوه توی یه کافه قدیمی که میزهاشون چیدند تو خیابان سنگفرش شده…البته این آخری تو ایران خیلی کم پیدا میشه!
ایم آلبوم هم قشنگ اومد به نظرم…از یاد دریغش به خصوص…ترک اول اگر خوشت اومد تقدیم به تو وگرنه ترکهای دیگر رو پیشنهاد میدم بهت!
🙂
http://1.c2m.ir/index.php/2011/05/24/king-creosote-and-jon-hopkins-diamond-mine/
گیتی گفت:
روزبه جان…
این آخری رو هستم …ایشاالله ماشاالله یکروزی روزگاری قرار میذاریم تو یکی از کافه های کن ، وقتی جشنواره است … موافقی ؟؟ هوم ؟؟
بعد از دیدن یک فیلم توپ…قهوه…سنگفرش…
موزیک های انتخابی تو هم که ساموار قبول.. چپه می کنه آدم رو…
میرم بشنفم ببینم چی پختی اینبار…
روزبه گفت:
قبوله گیتی…قبوله….کن که تموم شد بریم نسخه اصلی فیلم درخت زندگی را بگیریم(تو ایران هنوز دستم نرسیده)!….بعد یه سر بریم فلورانس… بعدترش ایرلند …پر از سنگفرشند همه شون…بعد هم بریم کنار اقیانوس که صخره است فقط و نسیم و آلباتروس های غول پیکرش…..فکر کنم زندگی همین جاها کامل میشه…تموم میشه لابد!:)
Sam گفت:
یاد اون جوک دوران مدرسه اوفتدم که معلم میخواست به زیدش انگلیسی یاد بده، کارش را باهاش شروع میکنه، زیدش داد میزانه، آای، معلم میگه آفرین، آای یعنی من. کارش را ادامه میده و زیدش داد میزنه وای، میگه آفرین، وای یعنی چرا. کارش را شدید تر ادامه میده، زیده داد میزانه آخ، که معلم میگه، نه نشد. ما اینجا انگلیسی یاد میدیم. کلاس آلمانی ۲ تا چهارراه پایین تره.
گیتی گفت:
شاعر میگه….
» به تماشا سوگند…. و به آغاز کلام … و به پرواز کبوتر از ذهن….واژه ای در قفس است »
من خیلی از » مفاهیم » این دنیا رو با واژه ها درک کردم… با ترکیبشون ، با وزن و بی وزنی شون ، با پیچ و خم و گنگی و صراحت و وضوحشون ….
برای ترجمه ی اون واژه ها باید مفاهیم مشترک داشت ، یا بهتره بگم درک مشترکی از مفاهیم داشت…
گاهی حتی هم زبانی با نبود اون درک همگون ،هیچ کمکی به برقراری ارتباط نمی کنه….
اما اگر اون درک مشترک باشه از مفهوم ، اونوقت واژه ها می تونه معجزه کنه….شاید برای همینه که میگن وقتی از ترجمان شعرها باز می مانیم مرزها آغاز میشه… نمی دونم…
بهرحال انسان ناطق یک قدم از انسان صامت جلوتره ، اما انسان صامت به اصل و قلب مادر زمین نزدیکتر…و نبضش با نبض حیات شاید هماهنگ تر….
گاهی واقعا باید حرف نزد…سکوت کنی و حرف نزنی و خودت رو بسپری به موج انرژی حیات فقط….
بيتا گفت:
سلام
ميشه ياهوتون رو چك كنيد؟
کرد گفت:
ابراهيم نبوي
نه طنز می نویسم و نه تلاش می کنم خشم خود را بپوشانم. جای طنز نوشتن نیست در چنین روزی که شرافت مجسم می میرد و دختری که می خواهد عزای پدر به پا دارد، می زنند تا کشته شود. در کنار این دو کشته چگونه می توان نشست و خنده بر لبان مردمانی آورد که اگر می دانند این رذالت را، خنده بر لبان شان زخم می شود و اگر نمی دانند، جز یادآوردنش کاری نمی بایست کرد. ظلمی چنین را نه که نخواهم که نمی شود باور کرد. شاید گمان بداری که نومیدی امانم را بریده است. نه، نومیدی نیست، خشم است. خشمی چنان تلخ که کام آدمی با هیچ قندی شیرین نمی شود، با هیچ پندی آرام نمی گیری، و با هیچ دارویی تبی که به جانت نشسته است، کم نمی شود. خانه شان، آبروی وطنم بود. پیرمرد، یدالله سحابی مظهر پاکی و زیبایی و اخلاق و راستی بود، عزت الله سحابی نمونه زیبایی و تلاش و امید و دانایی و شرف بود و هاله، بانویی که در دامانی پاک و شرافتی بی بدیل زندگی کرده بود. این همه ترس از جسد آدمی که مرده است و تنها در مرگش نگرانی و امید برایمان میراث گذاشته، از چه روست؟ گفته اند که اراذل و اوباش بیت و درگاه سلطان، رفته اند و چنان هتاکی و بی حرمتی را در تشییع جسد پدر از حد گذرانده اند که دختر بی تاب شده است و بعد در مقابل چشمان بسته جسد پدر او را زده اند، چنان که تاب رذالت و دنائت را بیش از این نیاورده است. بانوی ما چنین کشته شده است. رهبرشان گفته است دیروز که «اسلام و قرآن سکه رایج جوانان و ملت های منطقه شده است.» کلاهت را بالاتر بگذار که در ام القرای اسلام مردی که جز به پاکی اعتقاد و شرافت اخلاق نزیسته بود، چنین بی حرمت می شود و حتی تشییع جنازه او را به مشهد و مقتل دخترش تبدیل می کنند. چه کسی در تمام تاریخ کفر و الحاد و نفاق چنین کرده است که شما در حکومت دین می کنید؟ هزار سال واعظان دین در شهامت زینب گفته اند که زینب، خواهر امام حسین بالای سر جسد برادرش در شام ایستاد و هر چه خواست به یزید، مظهر شقاوت آن دوران گفت و تا آخرین کلمه اش یک نفر جرات نکرد که به دهانش بکوبد و مانع مرثیه ای بر کشته برادر شود. خداوند یزید بن معاویه را رحمت کند که شما هر چه ظالم بود روسفید کردید. مطمئن باشید با این شیوه که شما می کنید، حتی اگر در جهان و منطقه کسی مسلمان هم باشد از دین بیزار می شود، چه برسد به آنکه با دیدن این همه ظلم و ستم بخواهد از شما دین بیاموزد. اگر یک دهم گفته رهبر جمهوری اسلامی درست بود و نه در منطقه بلکه در ایران، ده درصد مردم مسلمان بودند، فقط با شنیدن قتل رذیلانه هاله سحابی دودمان حکومت را به باد می دادند. شما فقط انسان را نمی کشید، شما دین و انسانیت را می کشید، چنان می شود که کسانی بشنوند که چنین ظلمی روا داشته می شود و ساکت بنشینند؟ من خشمگین ام، اما ناامید نیستم، چنانم که هاله سحابی ساعاتی پیش از مرگش درباره پدرش گفته بود: «پدرم نگران اما امیدوار رفت.» اتفاقا اگر تا دیروز نومید بودم و انگیزه کوشش نداشتم، امروز دیگر نومید نیستم. با ظلمی که شما می کنید، فردایی در طالع تان نیست. اگر مائیم که ننگ زیستنی چنین را تحمل نمی کنیم. و اگر خدائی در کار است که گفته اند که ملک با کفر می ماند و با ظلم نه. فقر را می شود تاب آورد، فساد را می شود تاب آورد، کفر را می شود تاب آورد، اما مطمئن باشید این دنائت و رذالت و ظلم را مردم تاب نمی آورند. امروز روز دشواری بود. دشوار بود که چنین رذالتی را بتوانی ببینی و بشنوی. از من انتظار نداشته باش که شاهد چنین رذالتی باشم و خنده بر لبم بیاید یا خنده بر لبت بنشانم. در من خشمی جوانه می زند که جز تلاش برای تغییر وضع ظالمانه به چیزی ختم نمی شود. حالا دیگر می دانم که لحظه ای نباید سکوت کرد، لحظه ای نباید نشست، لحظه ای نباید فرصت را از دست داد تا این حجم سیاه رذالت گورش را گم کند و از سرزمینم برود. می دانم که حالا، هاله پهلوی پدر بزرگوارش آرام گرفته است، اما نمی دانم کسانی که چنین ستمی را می کنند و فرمان آن را می دهند، چگونه از عاقبت آن نمی هراسند. مکافات این ستم بیش از آن است که گمان می کنند
ببعی گفت:
@ مدونا
نگرانم کردی دختر
کی با خواهر من بد تا کرده
درسته آدم صلح طلبی هستم، ولی در این مورد خاص عکس بده جنازه تحویل بگیر خواهر
گذشته از شوخی، کاش جز پشت سیستم نشستن و دلداری دادن، کار دیگه ای هم ازم برمیومد
یکی از بدی های اینجور محیطهای مجازی همینه
با یه عده هستی و برات مهم میشن، میشن بخشی از زندگیت، ولی خب، یه همچین مواردی که پیش میاد، میبینی که چقدر ازشون دوری، میبینی که کل رابطه به چند تا صفر و یک بنده که …
راستی عذر خواهی می کنم که این فیلتر شکن نمی ذاره جواب هرکس رو زیر کامنتش بذارم
نشانه گفت:
بشر تنها موجود در این کرۀ خاکی هست که میتونه کلمه درست کنه و کلماتی که قبلآ استفاده کرده رو به یاد بیاره و معانی بیافرینه باهاش (البته به جز بشر یک پستاندار دیگه ای هم هست که با اصوات در فرکانسهای مختلف با هم حرف میزنند که دلفین ها هستند)
کلمه یک چیزی داره که بهش میگن «ایهام سازنده» مثل انتقاد سازنده
و معلوم نیست که به چه میزان نیت گوینده رو میرسونه و همین باعث میشه که کلمه ها مفید بشند
وگرنه همه میشیم کامپوتر که سیگنالهای مشخصی داره و دو تا معنی نداره و هیچ کامپیوتری فکر نمی کنه که کدوم معنی رو انتخاب کنه -خاموش یعنی خاموش و روشن یعنی روشن .
قصۀ ایهام اینه که تورو میبره در این فکر که آیا معانی هست که من باهاشون آشنا نبودم.
بین معنی و نیت و کلام یک بازی هست و آدم میتونه هر بار با یک نیتی و قصدی از کلمه ای استفاده کنه و بازی اینه که آیا من این حس جدید رو بریزم در کلمات جدید یا در کلماتی که قبلآ داشتم
و انتخاب صورت می گیره .
ایهام تو رو مجبور می کنه که برای اینکه من بفهممت بری و کلمات جدید ایجاد کنی (انتخابهای جدید)
و این باعث عوض شدن تو و احساساتت میشه ,شاید به احساسات جدیدتری برسی و یا شاید به جایی برسی که من اصلآ دیگه نمی خوام این کلمات رو بگم .
و تو دائم داری عوض میشی و تکامل تو با رشتۀ اولی که بهت میده میره تا …
کلماتی که مدام انتخاب میشن نشوندهندۀ مسیری هست که اون آدم میخواد درش معنایی رو پیدا کنه
خیلی ها هم رها میشن از کلمه به مقامی میرسند که بی واسطۀ کلام یک چیزهایی رو میفهمند
و یا مخاطبشون رو وادار می کنند که بدون کلمه بفهمه .
مثلآ در سلوک به مرحله ای میرسه فرد که خودش بفهمه و دلش باز میشه
ویا مثلآ: ذنیست ها اون فرد رو مینشونن و میگن:میدانیم صدای دو دست چیست.
صدای یک دست چیست؟ و محدودیت کلماته که اون فرد رو به معنی و یا جایی میبره که ذهنش داغ کنه ,به جایی که با کلمه ها حرفها شدنی و پذیرفتنی نیست.
حالا باید دید که آیا در مسیری هستیم که هر باری بی کلام میشیم مجبور نباشیم فرداش با ده تا کلمۀ اضافه تر اونو جبران کنیم یا نه
محدودیت کلام بد هم نیست چیز سازنده ایه و اگر کلماتی که در ذهن ما در اون زمان به مفاهیم میرسه نامحدود بود که همۀ دنیا روشن میشد و دیگه مشکلی نبود.
کاپیتان بابک گفت:
erotic. meaningful, and deep minus the god stuff
نسوان گفت:
Dear captain,
this is a famous verse in the book of Genesis :
In the beginning was the Word, and the Word was with God, and the Word was God.
I have only quoted this saying there, I am just using it for its beauty to prove my own point. needless to say,I am an atheist 😉
کاپیتان بابک گفت:
Well said. And who better to put the words together and make them beautiful, but you? That said, Genesis is b.s. too 🙂
پروین گفت:
اکثرپست های وبلاگتونو خوندم. ارتباط عجیبش رو با حال و روز خودم دیدم! هر جمله ای که می خوندم متوجه میشدم که اکثر کارهایی که شما انجام دادین به هر دلیل یا با هر ارزش وجودی توی ناخودآگاه من وجود داره که انگار قصد انجامش رو دارم. می خوام مهاجرت کنم، رنج بکشم، شهوترانی کنم، مست و روانی شم،غرق شم، در حرفه مورد علاقه ام که گرافیک هم هست بسیار موفق شم، و کلا» هر غلطی که بخوام بکنم!
برای اولین بار که الکل خوردم تا حد مرگ مست کردم و با یکی خوابیدم! این کار رو توی فانتزی های دوره بلوغم انجام میدادم! و حالا میترسم بقیه اون فانتزی ها به حقیقت بپیوندن!
sepideh گفت:
salam duste aziz…besyar ziba minevisid va shiva…soali ke dashtam in haghe eshterak-gozari neveshteha az nazare shoma dar che haddi hast?aya ma ejaze darim bazi postha ya gomalate shomaro dar fb be eshterak begzarim? az nazare shoma momaneati nadare? mamnun msham agar gavabe soalamo begirm…moafagh bashid
نسوان گفت:
Sepideh jaan , naghle matalebe in weblog ba zekre manba› azad ast. bi zekr manba› ham ma kari az dasteman bar nemiad amma khob ensaf nist 😉 az mohabate shoma ham motshakerim
sepideh گفت:
mamnun azizam,,,hatman agar gahi az jomalate besyar zibatun estefade kardam zekre manbaa faramush nakhahd shod..payande bashid
لیلیت گفت:
زیبا زیبا زیبا
Daniel گفت:
!Khoda bood
farhad گفت:
در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه هم خود یک خدا بود و بعد انسان خواست جای او باشد در زمین و خدایی کند بر مردم این زمین و خود خدا شد و خدایی دگر تراشید تا با نامش به خدایی خود ادامه دهد و خود خدا گریست و کلمه را فرستاد تا خدای زمینی به گناهش پی برد و خدای زمینی کلمه را از میان برداشت و این قصه ادامه خواهد یافت تا روز موعود…