مثل دودکش سیگار می کشیدم . البته از این بابت همیشه پیش خودم خجالت می کشیدم و این  باعث می شد بیشتر سیگار بکشم.  اصغر همیشه می گفت تو اگر این یک عادت بد رو هم نداشتی یک «بانوی کامل «می شدی. منم سرم رو پایین مینداختم و  با شرمندگی می گفتم آره ، راست میگی! بعد می رفتم توی اطاق و یک سیگار دیگه دود می کردم و دودش را از پنجره به بیرون فوت می کردم. اصغر در اتاق را باز می کرد و با نگاه عاقل اندر سفیهی سرش را تکان می داد و من باز معذرت خواهی می کردم. من زن سر براه و مودبی بودم. همه چیز خوب پیش می رفت و به جز تنگی نفس شدید و سرفه های مکرر و خفگی دایم مشکل خاصی نداشتم. تااینکه یک روز از خواب بلند شدم و پاکت سیگار را بر نداشتم، چند شب تا صبح به خودم پیچیدم و بعد هم تموم شد. خودم هم نفهمیدم چطوری شد برای اینکه من تصمیم نگرفتم که سیگار رو ترک کنم، سیگار من رو ترک کرد .

 اصغر خیلی خوشحال شد. طفلک خیلی ذوق کرد. توی آشپزخونه  داشتم غذا می پختم که با یک دسته گل وارد شد و گفت حالا شدی یک زن ایده آل! شانه ام را بالا انداختم و از دهنم پرید » اما تو با یک مرد ایده آل خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنی فاصله داری ! «بهتش زد، من خودم هم بهت زده بودم. جمله بعدی بی هوا تر پرید » تو تا حالا حتی یک بار هم من رو ارضا نکردی» این اولین باری بود که اینجوری جوابش را می دادم. رنجیده نگاهم کرد و گفت تازه فهمیدی؟ گفتم «همیشه می دونستم اما بعدش سیگار می کشیدم!» خواست ادامه بده که گفتم » ببین ، لطفا خفه شو!»  و انقدر ترسیدم که چنگال از دستم افتاد. البته ماجرا همین جا تموم نشد. نفر بعدی پدرم بود. توی خیابون برای اولین بار دونه دونه کم و کاستی هاش  رو براش شمردم. بعد هم  از ماشین پیاده شدم و تا سه ماه باهاش حرف نزدم. وقتی مادرم وساطت کرد بهش یاد آوری کردم که چقدر ازش متنفرم .چند روز بعدش به خواهرم فحش خواهر مادر دادم . راستی از کارم هم استعفا دادم .

بانوی کاملی که سیگار نمی کشید تبدیل به یک هیولای بی چاک و دهن شده بود و لایه های عمیق نفرتی که به ضرب دود قورت داده بودم همین جوری می جوشید و بالا می اومد. تازه فهمیدم که قضیه خیلی وخیم تر از این حرفهاست و یک چیز خیلی اساسی تری تمام این مدت داشته لنگ می زده . پرده ی دود کنار رفته بود و من  می دیدم و مثل یک حیون زخمی واکنش نشون می دادم و بجای این که سیگار بکشم توی صورت همه پنجول می کشیدم. در این گیر و دار بعضی رابطه هام ترمیم شد، بعضی ها هم  که اصالتی نداشت (مثل ازدواجم) تموم شد . شاید بشه گفت یک فصل از زندگی من تموم شد.توی تمام این سالها با همه ی بلاهایی که به سرم آمده حتی یک لحظه هوس نکردم که حتی یک پک  به سیگار بزنم . اما لنگی اصلی سرجاش باقی موند ،اعتیاد به دود تبدیل شد به اعتیاد به  الکل، به آدمها ،  به ورزش ، به نوشتن. حکایت اون باباست که  خواست سیگار راترک کند، رفت پیش روان درمان گر. بهش پیشنهاد داد که هر بار خواست سیگار بکشد سیگار رو قبل از اینکه روشن کنه بکند تو سوراخ دماغش تا حالش بهم بخورد و منصرف بشه. طرف اعتیادش بر طرف شد و رفت دکتر.  پرسید چطوری حالا؟ گفت مرسی ، دیگه سیگار نمی کشم اما بجاش حالا هر چی گیرم می آد می کنم تو سوراخ دماغم ،سوراخ دماغم تاول زده.

آره دیگه اینجوریاست…