خواب می دیدم، در جاده ای می رفتم تا به  نقطه ای رسیدم که جاده در فاضلاب  و گنداب انسانی فرو می رفت. چاره ای نبود، منطق خواب حکم می کرد، برای رسیدن به مقصد باید از میان کثافت رد می شدم.با تردید و دو دلی و حالت تهوع پایم را میان عن چسبنده و بد بو گذاشتم.گنداب مرا در خود کشید؛ هر چه جلو تر می رفتم بالا تر می آمد. به سختی  سعی می کردم از میان  گه  و مدفوع  عبور کنم، عن تا سینه ام بالا آمده بود و هر قدم که بر می داشتم بیشتر فرو می رفتم .  می ترسیدم که  غرق بشم اما  درست در عمیق ترین نقطه شیب شکست و من کم کم از میان آن گنداب عفن و کثافت  بالا آمدم و به آن سر جاده رسیدم. وقتی دوباره روی خاک قدم گذاشتم سراپایم آلوده به کثافت بود. برگشتم و اطرافم را نگاه کردم. آدمهای دیگه رو دیدم که هر کدام در مرحله ای از عبور از میان آن گنداب بودند. بعضی ها زود تر از من رسیده بودند، بعضی ها آن  میان داشتند دست وپا می زدند. با خودم فکر کردم، شاید غرقه شدن در کثافت بخشی از راه بوده است… از خواب پریدم.

***

مدتها به این خواب فکر می کردم، می دانستم که حتما معنایی دارد.مدتها طول کشید تا فهمیدم که آن عن خود «من » بود. من قبل از آنکه به گوه کشیده بشم ،برای خودم عنی بودم . آنقدر که وقتی کسی گریه می کرد بجای آنکه دستمال کاغذی تعارفش کنم، نصیحتش می کردم . آنقدرکه فکر می کردم که  با بقیه آدمها فرق دارم، آن قدر که راحت قضاوتشان می کردم و زشت ترین حرفهای دنیا را توی صورتشان تف می کردم و اسم این کار را صراحت می گذاشتم، آنقدر که هرگز فکر نمی کردم که هر کلمه ای می تواند دشنه ای شود وقتی یک نفر زخمی است، همان طور که هر لبخند می تواند رشته ای شود و نجات دهد روح آدمی که افتاده است. حق داشتم ، دست روزگار هنوز به صورتم سیلی نزده بود. هنوز نیفتاده بودم ، همه چیز مطابق برنامه پیش می رفت و من همه ی این را به حساب فضیلت های خودم می گذاشتم ، غافل از آنکه وقتی کشتی غرقه در گردابها شود ،از بقیه هیچ بیشتر ندارم .  تا آنکه  بالاخره کشتی شکست ومن مجبور شدم  برای نجات خودم دست  و پا  بزنم و ببینم که همه ی آن چیزی که روزی با افتخار هویت خودم می دونستم ،چیزی به جز  دریاچه ای از عن نبوده است.

گاه گداری در مسیر آدمهایی می بینم که  خیلی «عن» هستند .دستشان به کمرشان است و مردم را پند و اندرز می دهند، از روی کتاب حرف می زنند ، مزخرف می گویند ، می رنجانند، مغرورند، پر حرفند، قاطعند، نه آنکه آدمهای بدی باشند، فقط هنوز دست روزگار کشیده را توی صورتشان نزده است، هنوز خانواده شان از هم نپاشیده ، هنوز بچه شان نمرده ، هنوز مجبور نشده اند به دزدیدن نان از توی سطل آشغال فکر کنند ، هنوز با شکستن ، با فرو ریختن ، با دردهای بی درمان آشنا نشده اند ؛ با حیرت وگیجی غریبه اند ، روح شان اتو کشیده و تمیز است و آنها به تمیزی روحشان می بالند .هرگز فکر نمی کنند که دو تا پیچ جلو تر ممکن است تا چانه در گوه فرو روند .فکر می کنند که  این دست اتفاقات برای آدمهای ملنگ و بی فکر می افتد و آنها تافته ی جدا بافته اند. از کنارشان لبخند زنان عبور می کنم این روزها،  ته دلم می گویم عجب «عنی «است!  آنها مرا یاد گذشته ی نه چندان دوری می اندازند که خودم هم عن کاملی بودم.خنده ام می گیرد از لاف زدن هایشان،از دعوی بی معنی شان. برایشان دعا می کنم که زود تر از عن وجودشان ( من وجودشان) عبور کنند. آنها مرا با انگشت به هم نشان می دهند و به لباس های کثیفم می خندند ، من  هم در دلم به  توهم پاکی آنها می خندم.خوشحالم که این پیچ را پشت سر گذاشتم. اگرچه هنوز هم دست و پایم گهی است، اولین باران که بزند پاک خواهم شد. طیب و طاهر ،پاک تر از روزی که از شکم مادر زاده شدم.