داستان سامانتا

سامانتا از همه ی ما زودتر طلاق گرفت. طلاق سامانتا دو تا فرق دیگر هم داشت. او تقاضای طلاق نکرده بود. او زندگی اش را دوست داشت.سامانتا مهریه نخواسته بود، چهار شاخه نبات و کلام الله مجید مهرش بود. شوهرش خیلی آسان طلاقش داد و او را با کودکی که هنوز زبان باز نکرده بود به امان خدا گذاشت و رفت.هیچکس نفهمید چرا. سامانتا زنی بود که همه ی پسرهایی که می شناختیم آرزویش را داشتند. همه ی ما مبهوت شدیم. سامانتا اول شوک شد و بعد غمگین. اما از آنجا که اهل فکر کردن بود به سرعت خودش را جمع کرد. شروع کرد دو برابر کار کردن، دو برابر پول در آوردن، حتی دو برابر زیبا شد.نگذاشت پسر خردسالش از هم سالهایش هیچ کم داشته باشد. البته او زندگی شخصی خودش را وقف نکرد.نمی خواست از آن مادرهایی باشد که وقتی پارسا بزرگ شد تمام زندگی اش را طلبکار او شود. از آن مادرهایی که خود را وقف می کنند و بچه هایشان را تا ابد مدیون و فلج نگه می دارند. سامانتا هیچ موقع از زندگی زناشویی قطع امید نکرد.خواستگار هایش را که مشالله از عدد شمارش خارج بودند از در نراند.سامانتا دوست داشت خانواده داشته باشد.شوهری، خانه ای ، فرزندانی.او  خودش را در بطن خانواده موفق و آرام و خوشحال می دید. آخر هم به آرزویش رسید

داستان ویولتا

ویولتا از روزی که طلاق گرفت بعنوان شادترین خاطره ی زندگی اش یاد می کند. البته همسرش نه او را در قفس کرده بود و نه ازگل بالاتر به او گفته بود. ویولتا از آن روح هایی بود که برای ازدواج ساخته نشده اند.طلاق او مانند ازدواج های شاه پریان بود که هفت شبانه و هفت روز جشن می گرفتند.ویولتا پس از طلاق هفت ماه جشن گرفت. خانه اش شده بود پاتوق زنهای مطلقه، جوانک های کوکایینی با موههای سیخونکی و شلوارهای آویزون  که کارلوس کاستاندا می خواندند، توزیع کنندگان اسمیرنوف و گیتاریستها.  خانه اش من را یاد سیرک می انداخت.یکی یک ور توی قاب پنجره نشسته بود و سیگاری می کشید، دو نفر وسط هال توپ بازی می کردند، اون طرف یکی داشت فیلم توت فرنگی های وحشی می دید.آها، شاهزاده هم بود… پسری کوتاه و نه چندان خوش قیافه که معتقد بود توی زندگی های قبلی اش یک شاهزاده فرانسوی بوده از حق نگذریم پسر بامزه ای  بود.یک جورایی دلقک سیرک ویولتا بود و ما را می خنداند، سوتین های دوستهای ویولتا را تا می کرد، موههای سر خواهر ویول را توی حموم کوتاه می کرد، تو شراب انداختن کمک می کرد. هیچ زمانی ویولتا را خوشحال تر از آن دوران ندیدم. انگار خلاص شده بود، چشمهایش از شادی برق می زد.البته بعد ازچند ماه حوصله اش سر رفت و همه رو از در انداخت بیرون ،من جمله شاهزاده ی کوتوله اش را. هنوزم هرجا ویولتا هست شبیه سیرک می شود. ویولتا آدمها را دوست دارد، فقط تا جایی که پای تعهد به میان نیاید و اجباری در کار نباشد. بعید می دانم باز ازدواج کند. اما خوب با او هیچ وقت هیچ چیز قابل پیش بینی نیست.

داستان لولیتا

لولیتا آخرینی بود که به  جمع مطلقگان پیوست.هیچ وقت نخواست داستانش را تعریف کند. بدش می آمد بهش ترحم کنند، او حتی یک بار بعد از طلاق کتک خورد. جلوی چشم همه ی همسایه ها روی آسفالت کشانده شد. اما وقتی به خانه رسید خاک و خل لباسش را تکاند و لبخند زد. وقتی پدرش با نگرانی پرسید چی شده سرش را بالا گرفت و لبخند زد و گفت داشتم می دویدم خوردم زمین. بعد رفت توی اطاق و خیلی آرام گریه کرد.دست و آرنجش خراش خورده بود و بازویش کبود بود. اون خراشها خیلی زود خوب شدند اما جای زخم هایی که بر روحش خورده شاید هرگز التیام پیدا نکند. جای خیانت، جای خشونت، جای تحقیر در روحش هنوز کبود است. آنقدر که او دیگر هیچ مردی را نمی خواهد. می داند که در دنیا مردهای خوب هم هستند ولی روحش ترسیده. بعید است که دوباره ازدواج کند، اما این روزها خوشحال است و زندگی خوبی دارد. فکر کنم که او هم به آرزویش رسیده باشد