چشمهاش از خوشحالی برق می زند. یک هفته زود تر مرخصی گرفته که برای کریسمس برگرده مالزی. آزمایشگاه  این روزها سوت و کور است، همه منتظر تعطیلات هستن، هرکی یک برنامه ای داره. بیشتری ها  بر می گردن کشورشون. میرن دیدن ننه باباهاشون، فامیلشون، دوستاشون. فقط منم که مثل بیغوش نشستم دارم با پیپت بافر فسفات جابجا می کنم و خمیازه می کشم. دخترک چینی رو به من می کنه و می پرسه برای تعطیلات خیال ندارم برگردم وطنم؟ انگشت میانی ام تیر می کشد-نمی دونم چرا اما هر وقت احساساتی میشم انگشتم تیر می کشه – بهش میگم نه و دوباره پیپت رو بر می دارم اما  بی خیال نمیشه. چشمهای بادومی خوشگلش  گشاد شده می پرسه: تو الان سه ساله اینجایی، چرا یک سر نمیری خونواده ات رو ببینی؟ دلت تنگ نشده؟میگم چرا ،خیلی  … . با دلسوزی میگه خوب تو هم می تونی مرخصی بگیری مثل  هری که داره میره مالزی برگردی وطنت. با صدای خفه ای می گم : می دونم ، اما من وطنی ندارم. سکوت می شود.

همه منتظرند که لابد توضیح بدهم که وطن من جایی است که از توی فرودگاه به استقبالت می آیند و با سلام و صلوات  مستقیم می برندت اوین و بعد از اوین می برندت بیمارستان یا شایدم قبرستان. اما اینها که روژین محمدی وبلاگ نویس را نمی شناسند. ان وقت باید توضیح بدم که حسین مالکی هم یک وبلاگ نویس بود و خیلی های دیگه هم و بعد بگم که من می ترسم و حتی اگه وبلاگ نویس هم نبودم می ترسیدم ،چون ممکن بود شب بخوابم و صبح بلند بشم و جنگ شده باشه، یا ریخته باشن تو سفارت  استرالیا و روابط دیپلماتیک قطع بشه و من اونجا گیر بیفتم. اصلا من می ترسم چون اونجا همه می ترسند. امااینها چه می فهمند، اینها از دردی که توی انگشت میانی دستم می پیچه وقتی که یاد دستهای مادرم می افتم چی می دونن؟ اینها چی می دونن از پدری که  توی صفحه ی اسکایپ  هر روز پیرتر و پیرتر می شود ، اینها چه می فهمند از دلهره ی اینکه روزی تلفن زنگ بخورد و خبر برسد و تو نباشی که جنازه اش را به خاک بسپاری ،اینها چه می فهمند از گذرنامه ای که یک سال است باطل شده و صاحبش دنبال روسری می گردد برای گرفتن عکس با حجاب و دست و دلش نمی رود، نمی رود، نمی رود…

می خواهم همه ی اینها را بگم… اما اصلا گفتنش چه فایده داره ؟ تف سر بالاست. عین بز نگاهشان می کنم و کلمات از دهانم هرگز خارج نمی شود. دخترک فرانسوی به دادم می رسد و بحث را عوض می کند. نفسی می کشم ، چشمم می افته به هری،چشمهاش برق می زنه. بلیطش توی جیبشه و تا چند ساعت دیگه در خاک وطنش فرود می آید، برای هری «وطن «واژه ی  ساده و بی خطری است. وطن بوی اوین و خون و کهریزک نمی دهد. بهش حسودیم می شود .هری چه می فهمد که زندگی چقدر می تواند پیچیده  باشد. آخرین جمله ام توی گوش خودم می پیچد. من وطنی ندارم! اینجا هیچ کس دیگه ای به جز من این را نمی فهمد. احساس غریبگی و بی پناهی و یتیمی چنگ می اندازد .پیپت را می اندازم و از آزمایشگاه می زنم بیرون ، میرم استخر. تنها کاری که بلدم بکنم  شنا کردن است، اما این بار حتی آب هم غم را نمی شود، از توی استخر می زنم بیرون، زیر دوش  عر می زنم. با صدای بلند عر می زنم، عین کسی که عزیزی را از دست داده باشد. …