جوان تر که بودم همیشه دلم می خواست حقیقت ، بی رحم باشد  بس که دوروبرمان حرف مفت بود . گاهی فکر می کنم چطور اینهمه دروغ می توانست  در یک زمان و  در یک مکان تلنبار شود و همه از معلم ، که مثلا باید حالیش می بود تا والدینم  که مثلا سیاسی بودند ، سر بجنبانند که بلی .دلم می خواست به افتخار وحید هورا بکشم  که از پدر مایه دار و مذهبی مسلکش کنده بود و می گفت : » دوره گذار وقتی سر می شود که من و ما  جرأت کنیم بزنیم توی دهن والدینمان «.

آنچنان کینۀ برادران ریش و خواهران سیریش را به دل گرفته بودم که حتی در خودم استعداد کشتن ، استعداد انتقام سرخ  میدیدم.به شخصه آرزو داشتم روزی حقیقت را مثل سیخ داغ در چشم این گروه فرو کنم و نعره بزنم که » یا ببین یا واقعا کور باش» .نشد و به زمان من نرسید و زمانش که رسید من دیگر آنجا  نبودم .اما چند وقتیست حقیقتم رقیق القلب شده ! هنوز هم به کسی باج نمی دهد اما دیگر تشنه تائید شدن نیست . راه خودش را می رود و خاک مناسب اگر ببیند خودش را تکثیر می کند . دیگر اصراری به رویش در بیابان ندارم .

در آخرین سفرم به ایران ، روزی یکی از دوستان قدیمیِ مادرم مهمانمان بود . زنی خوش سر و زبان و بامزه که از مصاحبتش بدم نمی آید . این بود که بعد از ناهار من هم روبروی بساط چائی و صحبتشان نشستم .خیلی زود (طبق معمول ) حرف کشیده شد به روابط دختر و پسر و ناچار بحث شیرین ازدواج و نهایتا خیلی نرم و سیاسی موضوع رفت حول محور روشنفکرانۀ بکارت و لزوم توجه به اینکه مرد ایرانی گرچه به ظاهر مدرن شده و از افکار عالی حمایت می کند ، هنوز کماکان به روش نیاکان خود باقیست . و این اوج سیاست مداری یک زن است که حتی اگر خارج از کشور زندگی می کند، خودش را حفظ کند تا بتواند ازدواج مناسبی صورت دهد . قضیه با چندین شاهد مثال و داستان تلخ و شیرین ، همه در تائید نظریه ذکر شده ادامه پیدا کرد تا وقتی که ظاهرا همۀ حرفهایشان را گفتند و متوجه سکوت من شدند .

دوست مادرم در حالی که ازچای سرد شده اش یک قلوپ می نوشید رو به من کرد و پرسید : » نه ؟»!!!

پاسخ دادم :» به نظر من مشکل زن ایرانی اینست که این رابطه را نوعی داد و ستد می بیند که البته قسمت خودش داد است و حالا در قبال این داد ، چیزهائی هم ستد . در نتیجه اگر اختلالی در بخش ستد رخ دهد ، زن شدیدا احساس اجحاف می کند . در صورتی که این رابطه ایست انسانی و طبیعی که در آن زن همان اندازه که مرد ، بلکه هم بیشتر لذت می بَرد .»

مخاطبانم ، دو زنی که هر دوشان را دوست می دارم ، صدایشان لام تا کام در نیامد . هر دو به دهان من خیره  و به وضوح ترسیده بودند ! اما شگفت انگیز این بود که این ترس فقط از نوع دلهرۀ  مواجهه با بدعت نبود بلکه چیزی از حسرت ،…حسرتِ چیزی که نبوده اند در نگاهشان بود .  هر دو به تمام معنای کلمه ترحم انگیز بودند .پس از سکوتی که به درازا کشید ، یکی به هوای شستن ظرفها به آشپزخانه رفت و آن یکی خستگی را بهانه کرد و خوابید .

وقتی بندهای عروسک خیمه شب بازی را قیچی می کنید ، دیده اید که چطور بی حالت و چروکیده به زمین می افتد و همانجا می مانَد انگار نه انگار که روزی با وجود همین بندها چه چرخها زده و چه رقصها کرده ؟

و شما که می دانید …. » show must go on !»