ها، چی داشتم می گفتم؟ آها…خلاصه ،جونم براتون بگه  که چندی بعد از ازدواج فهمیدم که کلید اصغر به قفل بی صاحب مونده ی من نمیخوره این شد که  به صرافت افتادم که  از یک مشاور کمک بگیریم. وقتی ماجرا رو با اصغر در میون گذاشتم به شدت ترش کرد و گفت که اولا ما هیچ مشکلی نداریم و دوما اگر هم داشتیم حاضر نبود بیاد پیش یک غریبه خصوصی ترین مسایلش رو بازگو کنه. توضیحا باید بگم که اصغر از اون آدمهایی بود که فکر می کرد با انکار کردن صورت مسئله مشکل حل میشه.. از طرفی یک جورایی هم راست می گفت. این  من بودم که  ارضا  نمی شدم و ظاهرا این مشکل خودم بود. برای همین هم تنهایی بلند شدم رفتم مشاور.

در اطاق آقای «ب.ن» مشاور را که باز کردم مردی حدود سی و پنج شش ساله و خوش قیافه از پشت میز بلند شد و به استقبالم اومد ودست دادیم. سلام و احوال کرد و گفت که از طریق خانم دکتر فلانی من رو می شناخته و منتظرم بوده.. خلاصه من روی یک مبل خیلی نرم نشستم و بعد از کمی به خودم پیچیدن ماجرا رو تعریف کردم هنوز حرفم تموم نشده خودکارش رو روی میز انداخت و گفت «طلاق بگیر».  در حالیکه هاج و واج مونده بودم گفتم هان؟؟  از پشت میزش بلند شد و اومد نزدیک تر، توی چشمم نگاه کرد و گفت : فکر می کنی طلاق چیز بدیه؟ من خودم سه ماه پیش از زنم جدا شدم! گفتم آره ، شاید… اما من اگه میخواستم جدا بشم میرفتم دادگاه! اومدم اینجا که ببینم راهی هست که بتونم زندگیم رو حفظ ..پرید توی حرفم و گفت : نه! چه راهی؟؟  این مردی که تو توصیف کردی به درد یکی  از اون زن چادری ها میخوره که گوشه ی شورتشون رو میدن اون ور می گن کارتو بکن زودتر برو و بعد تندی میپرن زیر دوش غسل کنن…  این مرد به درد تو نمی خوره !بعد اومد جلوم وایساد و خم شد و دو تا دستش رو گذاشت دو طرف مبل و سیخونکی نگاه  کرد تو چشمم و خیلی اروم گفت : سکس یک نوازش مداومه ، اون تیکه ی آخرشه که زن رو می برند توی رختخواب .همه ی رابطه ی یک مرد با یک زن نوازش باید باشه، زن مثل  ویولن می مونه، مرد باید نواختنش رو بلد باشه تا بهترین صداها رو ازش در بیاره وگرنه بجای موسیقی  ناهنجار ترین اصوات رو از توش بیرون میاره ..در حالیکه مثل لبو قرمز شده بودم  بیشتر توی مبل چرمی مچاله می شدم اما با دقت گربه ای که یک موش رو توی سه کنج گیر انداخته باشه توی چشمم نگاه کرد واومد جلوتر، طوری که بوی ادکلنش با نفسم قاطی می شد و خیلی آهسته گفت: زن رو باید بویید، باید بوسید، باید لیسید،باید خورد، باید براش مرد…  و من  با خودم فکر کردم  الانه که غش کنم!  فکر کنم اگر یک کم دیگه ادامه می داد همونجا توی مبل ارضا می شدم. دست خودم نبود ، من ندید بدید و بی تجربه بودم و  آقای»ب»  با تجربه  و جذاب بود و خودش هم خوب این رو می دونست .  من تا قبل از اون اصلا تجربه نکرده بودم که یک مرد می تونه چنین بلایی سرم بیاره ،قلبم تند تند می زد و  تنم مور مور می شد… نمی دونم چقدر اونجوری موندیم  چشمهامون میخ شده بود تو هم و زمان وایساده بود تا اینکه  انگار یکهو به خودش اومد ، با عجله صورتش رو کشید کنار، خندید و گفت فففف … دختر!  نکن این کار رو با خودت، تو حیفی. بعد در حالیکه دور خودش توی اطاق راه می رفت سرش را خاراند و گفت ففففف…….. ،چقدر اینجا گرمه! بعد هم رفت و پنجره رو باز کرد. از فرصت استفاده کردم و کیفم رو زدم زیر بغلم و تشکر کردم و زدم به چاک.

از اون ماجرا بیشتر از پونزده سال می گذره اما نمی دونم چرا هروقت اسم مشاوره میاد من یاد آقای ب.ن می افتم. چند وقت پیش توی فیس بوک دیدمش  اما من رو نشناخت، حق هم داشت. خدا می دونه چند تا زن رو روی همون مبل با مشاوره هاش به سعادت رسونده .. حافظه ی آدم مگه چقدر ظرفیت داره

پی نوشت : پست قبلی رو که می نوشتم یاد  دو تا خاطره ی فراموش شده افتادم  اما چون  خیلی طولانی میشد  و ممکن بود با خودتون فکر کنین که  تخم کفتر به چونه ام بستم توی  دو تا پست  متوالی  تا تنور داغه  می چسبونم  پشت قبلی که از مزایای مراجعه به مشاور غافل نشید.