از ماشین که پیاده می شوم دستم را می گیرد و یک لبخندِ مشکوک قشنگی کنج لبش خانه کرده . سعی میکنم حدس بزنم چه نقشه ای برایم کشیده که اینطور سرحال است . فکر میکنم لابد شام عجیبی پخته یا دست بالا ، زیر درخت کریسمسش برای من هم هدیه گذاشته . در را باز می کند . مرا می نشاند نزدیک درخت و می رود پی چیزی در آشپزخانه . سالن خانه اش مثل همیشه گرم و کوچک است . کوسنهای نرم قفقازی، شومینۀ چوب سوز خوشبو و درخت عید پر از گوی های شیشه ای رنگی…و یک سیب سرخ آویزان از درخت!! سر در نمی آورم . برمی گردم طرفش که حالا با دوگیلاس شراب برگشته می پرسم : ببینم ….. مگر شما سیب هم به درخت می بندید ؟!

قاه قاه می خندد . باز هم نمیفهم . تا اینکه چشمم می افتد به کیسه نایلونی کوچکی که  از درخت کریسمسش آویزان است و ماهیه قرمز . نزدیک تر که می شوم ،تازه  می فهمم آن کاسه های پلاستیکی کوچک که با نخ به شاخه ها بسته ، سماق است و سیر و سکه و سمنو ….

می گوید : «کریسمس مبارک . شرمنده ، سانجید پیدا نکردم .»

منقلب شده ام . لال شده ام . یادم رفته بود ذهن آدم  به دفعات فعال و فرسوده ، بسته و باز ، مشغول و رها می شود اما گاهی، فقط گاهی هم «زیبا» میشود.

راستی آخرین بار که ذهن خودم زیبا شد ، هشت سال پیش بود . شبی زمستانی که سرزده  با یک قابلمه خورشت بادمجان ، رفتم دم خانه دوستی که می دانستم در تهران غریب و تنهاست و خورشت بادمجان دوست دارد .

پی نوشت :

– آخه تو سمنو از کجا گیر آوردی ؟!!

– پودینگ کاکائوئیه…!