خواب می بینم باز: شهر در آتش می سوزد، هواپیماهای جنگی در ارتفاع پست بر سرش بمب می بارند و خطی از انفجار مثل  جای دوخت چرخ خیاطی از این سر تا آن سرش می دوزند،صدای ضجه و هراس در شهر پیچیده ، مردم – زنها و بچه ها – توی کوچه ها می دوند، من هم . ته یک کوچه بن بست گیر می افتیم، نفس نفس می زنم ، چرخبالی پایین می آید، سربازی با مسلسل از میانه آسمان به سمت ما شلیک می کند، گلوله ها را می بینم که به طرفم می آیند، با صدای تق تق تق از خواب می پرم. باران است که مسلسل وار روی پنجره می کوبد.

***

پای تلفن صدایم می لرزد، التماس می کنم. پول بلیط را می فرستم. فقط بنشین توی هواپیما و بیا.. می خندد و می گوید:نترس، اینجا  مثل افغانستان و عراق نمی شود. بیشتر که اصرار می کنم جدی می شود و می گوید» بابا جان، من خانه و زندگی ام را رها نمی کنم. اگر حتی جنگ شود، اینجا «خانه ی من است.» داد می کشم: حتی اگر بمیری؟ خیلی آرام و شمرده می گوید «اگر هم قرار باشد بمیرم ترجیح می دهم در خانه ی خودم بمیرم.  یاد کاپیتان کشتی تایتانیک می افتم که  حتی تلاش نکرد  کشتی اش را ترک کند. یاد روزی که زلزله آمد و حتی از جایش تکان نخورد. تلاشم خیلی بیهوده است. می گوید دختر جان، من عمرم را کرده ام.  تو هم به جای این فکرها ، زندگی کن. گوشی را می گذارم

****

نه… نمی خواستم اینها را بنویسم.از چیزهای بد، از خوابهایم.. از بیداری ها هم. در مورد قیمت دلار و  نان سنگک هزار تومانی . از انتخابات فرمایشی که از عن دماغ مرده هم سرد تر است، از نمایندگان مجلسی که نماینده های مردم نیستند . از  تحریم فعالی که فردایش در رسانه ی میلی  حماسه ی ملی خواهد شد. خوب من از چی بنویسم؟ از اختلاس رحیم مشایی  یا از سید مجتبی؟ از انحلال خانه ی سینما ؟ از اینترنت ملی و یا از سفت و سخت تر شدن قوانین استفاده از ماهواره ها از اینکه بالاخره تقصیر ما بود یا آنها؟  از تحلیل های آبکی؟ از رضا پهلوی؟ از اشک های لیلا حاتمی ؟ از جایزه ی اصغر فرهادی؟

آه پیدا کردم … بگذارید از جایزه ی فرهادی بنویسم  که تنها خبر خوب این روزهاست. این روزها، که هیچ چیز سر جایش نیست، این روزها که همه ی خبرها خبر بد است، مردی پیدا شد که نام ایران را  نه با جنگ و بمب اتم و تروریسم که  با درک و زیبایی و پیامی انسانی  پیوند زد و به نیکی بر سر زبانها انداخت. کارش کار بزرگی است؛ به اندازه ی نام سرزمین مان  ایران، همان جایی که خانه ی پدری من است. همان خانه ای که  هنوز خوابش را می بینم.

اصغر فرهادی عزیز ؛ درود.