بعضی آدمها گاهی توی آدم چیزهایی رو می بینند که خود آدم هم ندیده. خانم «م» این جوری بود، دیدن بلد بود. ما توی کارخونه همکار بودیم. یک روز موقع صبحانه، تکه ای نان بربری برشته توی سینی من سراند و لبخندی زد و گفت «می دونم که نون بربری برشته دوست داری».وقتی نگاه پرسان مرا دید گفت» همیشه گوشه های برشته اش را با اشتیاق میخوری و تکه های خمیر را کنار بشقاب می گذاری». خندیدم ،او هم خندید.و این شروع دوستی ما بود. خانم میم نه فقط به نان خوردن من که به روح من نگاه کرد. روح من را شناخت، با همه ی تلاطم هایش. او نه فقط مرا، که دربان پیر کارخانه را هم می دید، با ظرافت، با محبت و با انسانیت. او اصولا اینجوری است.

بعضی آدمها اما مجالی برای دیدن دیگران ندارند، یا اصلا علاقه ای برای دیدن ندارند. اینجور آدمها مثل  شب پره های کودن توی رابطه  خودشان را به در و دیوار می زنند.ویلیام هم اینجوری است و این جای بسی تاسف است.  نمی  بیند که من از پوشیدن  کفش های پاشنه بلند بیزارم، نمی بیند که من از تماشای دی وی دی های جنگی که می آورد بیزارم. نمی بیند که من به هزار بهانه از زیر عشق بازی باهاش در می روم و دوست ندارم تنم را لمس کند. طفلک برای خودش در کوری مطلق خوش است و امیدوار که یک روزی این همه محبت  دل سنگ مرا آب کند. تازگی ها دارد کلمه های فارسی یاد می گیرد . قبل اسم من «عزیزم» می گذارد. عزیزم را قبلش می گذارد چون در زبان انگلیسی اینجوری است.اما ما می گیم «سارای عزیزم» نمی گیم» عزیزم سارا» . حوصله ندارم  براش توضیح بدم. من از اون زنهای ایرانی نیستم که دوست داشته باشم مرد های خارجی را تبدیل به سعدی و حافظ کنم.نمی خواهم هیچ کس به خاطر من فارسی حرف بزند و با آن لهجه ی مزخرف به من بگوید عزیزم . دوست دارم هرکسی همان گهی باشد که هست تا من هم بتونم همون گهی که هستم بمونم. من به اصالت خیلی اعتقاد دارم.حتی اگر اصالت «گه»  باشد.اگرهم هوس کنم یکی توی گوشم بگه «می خوامت » یک مرد ایرانی  پیدا می کنم که  مثل آدم »  خ «بگه.

 چند بار گفتم دوست ندارم با من فارسی حرف بزنی. اما نمی بیند، به همین سادگی، نمی فهمد . گفتم که بعضی آدمها توی رابطه کورند. مامان من  هر سال برای تولد بابام یک بلوز چهارخونه می خرید.  بابام  چارخونه نمی پوشد،چون کلا راهراه دوست داره ، فکر کنم  این رو همه بدونن،حتی شما هم باید این رو تا حالا فهمیده باشید. اما مامان من تا سی سال نفهمید.وقتی هم پدرم بالاخره بهش گفت که از لباس چهار خونه متنفره مامانم اول سعی کرد متقاعدش کنه که چهارخونه بهتر از راهراهه و آخر هم بهش گفت که خیلی آدم بی ادبیه که به جای تشکر داره اینطوری حرف می زنه و دیگه براش کادوی تولد نخرید.

اصغر هم اینجوری بود. یک بار ازش خواستم برام کتاب  بخره. با چند جلد آگاتا کریستی برگشت . ما 8 سال زیر یک سقف زندگی کرده بودیم و من همه چیز می خوندم جز رمان پلیسی؛ یعنی لا اقل از 14 سالگی به بعد نخونده بودم. اما اصغر حتی کتابخونه ی من رو ندیده بود، حتی یک بار نخواسته بود بدونه که این جونوری که باهاش زندگی می کنه چی توی سرش می گذره ، چی دوست داره، چه کتابی می خونه. خوب دیگه ، اصغر هم طفلک کور بود. انقدر کور که حتی نفهمید چجوری خوردیم تو دیوار. یکی از خاصیت های آدم های کور اینه که وقتی همه چیز داغون میشه داد می کشند: پس چرا اینجوری شد؟ همه چیز که خیلی خوب بود! نمی فهمند همه چی از اول خیلی گه بوده و اونها کور بودن و نمی دیدند که با چه سرعتی به سمت دیوار می رفتن. یک آدم کور حتی اگر عاشق آدم هم باشه دو زار نمی ارزه. چون اون عاشق تصویری شده که هیچ ربطی به آدم نداره. آره خلاصه؛ ویلیام هم توی رابطه کوره و من از اینهمه آدم کور دور و برم خسته ام. چند روز پیش نشوندمش و براش همه ی این ها رو گفتم. با یک صراحت بی رحمانه و خیلی بدی که این روزها پیدا کردم. گفتم » اگر من رو میخوای ، باید اول من رو ببینی! باید بدونی چه گهی رو میخوای، اما تو کوری، تو حتی نمی دونی که من دوست ندارم با من فارسی حرف بزنی. و من از آدمهای کور خسته شدم » . رنگش سفید شد و ظاهرا به فکر فرو رفت. امروز برایم نامه ی مفصلی نوشته که یک فرصت دیگه به این رابطه بدم، که سعی می کند  درستش کند ، به هر قیمتی که شده، چون عاشقانه مرا دوست دارد، تا ابد، تا همیشه.نامه اینجوری آغاز می شود: عزیزم  ویولتا

و عزیزم  باز هم به فارسی نوشته شده است.