اسم مستعارش «مهران» بود . اما اسم اصلی اش چیز دیگری بود. در یک خانواده ی به شدت مذهبی بزرگ شده بود.هفت تا خواهر چادر چاقچوری داشت.اما خودش آدم روشن فکری بود. یا لا اقل با من که بود روشن فکر می شد.از مارکس و نیچه می گفت. از خدایی که مرده. قلم خوبی داشت، قبل تر ها توی یکی از نشریات دوم خردادی می نوشت. نشریه را بسته بودند، دادگاهی شده بود، افتخارش این بود که از شخص قاضی مرتضوی سیلی خورده است. آدم با انرژی و تاثیر گذاری بود. و من ازش خوشم آمد.به هم نزدیک شدیم. خیلی نزدیک …..و در نهایت من که به سختی به کسی اطمینان می کردم باورش کردم و او را به بسترم راه دادم. مهران اولین اصلاح طلبی بود که من از نزدیک دیده بودم. آن هم از این همه نزدیک. یک بار که توی تخت دراز کشیده بودیم ازش پرسیدم اصلاح طلب به نظر تو یعنی چی؟  چشمکی زد و گفت: بین خودمان بماند، ما اصلاح طلب نیستیم ما بر اندازیم. اما چون مجازات برانداز مرگ است ما اسم خودمان را  اصلاح طلب  گذاشته ایم.این رژیم که اصلاح پذیر نیست. اون بطری رو رد کن بیاد !

مهران بعد از تعطیلی نشریه توی وبلاگ شخصی اش می نوشت. می گفت برای دل خودم می نویسم، به نوشتن معتادم. آدرس وبلاگش را گرفتم و چند باری سر زدم و خواندم. چند قطعه ی شاعرانه بود که می دانم برای من نوشته بود. مدتی سر نزدم تا این که چند روزی به مناسبت نیمه ی شعبان تعطیل بود. وبلاگش را که باز کردم یک پست بزرگ نوشته بود  و میلاد منجی بزرگ عالم بشریت را به مسلمانان تبریک گفته بود!عکس چند تا گل و بلبل را هم گذاشته بود ، خیلی تعجب کردم.فردا توی پارک ازش پرسیدم  تو به امام زمان اعتقاد داری؟ خیلی عادی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: خوب آره… گفتم اما تو گفتی اسلام مزخرف ترین دین دنیاست ، دین افیون توده هاست…شانه هایش را بالا انداخت و گفت: تو می دونی که من از یک خانواده ی مذهبی میام و پیشینه ی مذهبی قوی دارم ! گفتم: پس چرا با من مشروب خوردی؟ چرا زنا کردی؟ با مهربانی دستهایم را گرفت و گفت: برای این که دوستت دارم! کاری که ما کردیم زنا نبود. اسمش را این گذاشته اند اما واقعیتش چیز دیگری است. گفتم : مثل اصلاح طلب ها که واقعیت شان بر انداز است؟ با آرامش لبخندی زد و گفت: ببین، گور پدر اسلام و امام زمان! گور پدر اصلاح طلب ها و بر اندازها! واقعیت اینه که من دوستت دارم!

واقعیت البته این نبود. واقعیت این بود که مهران  یک اصلاح طلب واقعی بود.او به هیچ چیز به جز منافع خودش پای بند نبود. با من مشروب می خورد و به امام زمان فحش می داد چون مصلحت این طور ایجاب می کرد. لابد با زن سابقش که می گفت چادری بود هم حلیه المتقین می خواند و شربت سکنجبین می خورد. به همین سادگی. ناراحتی اش هم از بابت اصل ماهیت دیکتاتوری نظام نبود، ناراحتی اش بابت سهم از دست رفته ی خودش در مناسبات قدرت و ثروت بود. او عصاره ی جریان اصلاح طلبی در ایران بود. کاریزماتیک ، مسلط و مصلحت طلب.اصلا همه شبیه هم بودند. از مهاجرانی تا کدیور، همه می خندیدند، همه دروغ می گفتند، همه ما را می فروختند، همه  ترتیب ما را می دادند. فرقشان با تند روها این بود که جوری ترتیب مان را می دادند که  دردمان نمی آمد و حتی لذت هم می بردیم.با دقت به چشمهایش خیره شدم. می توانم قسم بخورم که توی نور غروب آن روز چهره اش حتی شبیه آقای خاتمی بود. این دومین و آخرین باری بود که یک اصلاح طلب ترتیب ام را داده بود.