از صبح بیشتر از پنجاه بار خورده بودم زمین اما از رو نمی رفتم. سر زانوها و کف دست و آرنجم زخم و زیلی بود ، هوا رو به تاریکی می رفت و بوی نم و خزه ی شمال توی راه جنگلی پیچیده بود که شروع کردم به رکاب زدن و دیگه نیفتادم. من تنها کسی بودم توی بچه های فامیل که تا هشت سالگی دوچرخه سواری بلد نبود. دلیلش هم ساده بود ، من تنها کسی بودم که دوچرخه نداشتم. فکر کنم ما از همه ی فامیل فقیر تر بودیم. مثلا همین خاله مهتاج یک ویلای گنده تو رامسر داشت و گاهی تابستون ما رو دعوت می کرد، مثل الان .شوهر خاله ام یک ماشین گنده ی آمریکایی داشت. دایی ام کارخونه داشت. پدر من کارمند بود و ما هیچ کدوم از این چیزها رو نداشتیم ، منم دوچرخه نداشتم. صبح دوچرخه ی هوتن رو قرض گرفتم و با خودم عهد کردم که تا یاد نگرفتم برنگردم. پسرخاله ام شش سال از ما بزرگ تر بود و دوچرخه اش پسرونه بود و بزرگ بود و این کار رو سخت تر می کرد، ولی بچه ی یک آدم فقیر نمی تونه زیاد سخت گیر باشه. حالا داشتم رکاب می زدم و هیچ چیز دیگه ای مهم نبود.باد توی موهام می پیچید و کیف دنیا رو می کردم. جیغ کشیدم منو نگاه! منو نگاه! بچه ها برگشتن و نگاهم کردن. از صبح با رذالت بچگانه کلی به زمین خوردن های من خندیده بودند. جیغ زدم هیپ هیپ و زنگ دوچرخه رو چند بار فشار دادم.دختر خاله ام دستش رو تکون داد و داد زد : هورا! هورا!
چراغ های ویلا روشن شده بود و بزرگ تر ها داشتند توی آلاچیق بساط عرق خوری و ماهی ازون برون هرشب رو پهن می کردند . از دور بوی زغال می اومد. خاله ام سرش رو از توی آشپزخونه بیرون اورد و داد کشید : بچه ها، تاریکه دیگه ، بیاین تو. دختر خاله ها و خواهرم دویدند سمت ویلا. هوتن دورتر داشت با یک پسر چاق محلی حرف می زد. رکاب زنان رفتم سمتشون. نمی دونم چی کار می کردن ، از دیدن من هیچ خوشحال نشدند. جیغ زدم آقا گرگه ! ببین یاد گرفتم. گفت: آفرین ، نون خامه ای. پسره با لهجه ی غلیظ شمالی گفت: به اینم میگی دوچرخه سواری؟ یک پام رو گذاشته بودم زمین و یک پام روی رکاب بود و نفس نفس می زدم. گفتم اصلا به تو چه؟ من با تو حرف زدم؟ قبل از این که حرفم تموم بشه دسته های دوچرخه رو گرفت و با همه ی زورش هلم داد عقب. چند متر رفتم عقب و نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و از پشت با سر خوردم به یک درخت بزرگ و پهن شدم وسط گزنه ها . پسره هر هر خندید. هوتن هیچ عکس العملی نشون نداد. دوچرخه یک وری افتاده بود رو زمین و چرخش هنوز داشت برای خودش می چرخید.آرنجم درد می کرد و گریه ام گرفته بود اما ما جلوی پسرها گریه نمی کردیم.بلند شدم و لباسم رو تکوندم و لنگ لنگان به سمت ویلا رفتم ، آرنجم داشت خون می اومد.
***
چند سال بعد هوتن را از ترس سربازی فرستادند اروپا. گاهی برام نامه می نوشت. خوب می نوشت ، چند تا کتاب هم ترجمه کرده بود.نوشته هاش رو خیلی دوست داشتم. بعد از طلاق برای یک کنگره علمی سر از پاریس در آوردم. با یک دسته گل بزرگ اومد فرودگاه دنبالم. حالا دیگه مردی بود با عینک و ریش پروفسوری و یک شال گردن خیلی شیک. رفتیم نشستیم توی یک کافه و اسپرسو خوردیم. از گذشته ها گفتیم، از همه ی این سالها . به اصرار شب مرا به منزلش برد .غذای خوبی پخت ، شراب خوبی خوردیم. نشستیم کنار شومینه و آلبوم عکس های قدیمی نگاه کردیم. دستش را برده بود پشت گردنم و آرام نوازشم می کرد. گفت می دونستی تو فانتزی دوران بلوغ من بودی ، نون خامه ای؟ خوش مزه، لطیف ، سفید ، شیرین..می دونی چند بار به خیال تو خودارضایی کردم.. خندیدم و سرم رو انداختم پایین. گفت برای خودت یک خانوم کامل شدی نون خامه ای. چند تا مرد تو زندگیت هستن؟ خیلی .. خیلی؟ فکر کنم سرخ شده بودم. لبش رو گذاشت روی گوشم گفت: همشون رو می کشم! می دونستم که سر تا پای این ماجرا اتفاقی بود که نباید می افتاد، تقصیر پاریس بود. شاید شراب ؛شاید م کودکی های نصف نیمه ی من. لااقل توی تربیت خانوادگی من ، خوابیدن با پسرخاله ، فرقی با خوابیدن با برادر نداره. با اینهمه ما اون شب با هم عشق بازی کردیم. تا صبح ، نه حتی یک بار، چندین بار. مثل دو تا بچه، با هماهنگی دو تا همبازی قدیمی، با بازی ، با یک کیفیت عجیب آمیخته با لذت و گناه، بقول هوتن آقا گرگه نون خامه ای رو خورد. صبح سر میز صبحانه ای که با دقت چیده شده بود کف دستم را گرفت و بوسید و گفت : همین جا بمون! نمیخواد برگردی. من خوشبختت می کنم.دستم رو آروم از توی دستهای داغش کشیدم بیرون. گفتم: اون روز، توی ویلای شما توی رامسر ، یادت میاد؟ همون روزی که دوستت از روی دوچرخه من رو هل داد؟ فکری کرد، یادش بود. یک قاشق شکر توی قهوه ام ریختم و هم زدم. داشت نگاهم می کرد. دختر بچه ی هشث ساله ی درونم پرسید: پس چرا از من دفاع نکردی؟ سرش را خاراند. گفت نمی دونم!با بغض گفتم :هر روز پیش نمیاد که یک نفر که دوستش داریم نقش زمین میشه و به کمک ما نیاز داره. اگه ما اون موقع دستش رو نگیریم ، اگه ما اون موقع پشتش رو خالی کنیم پس دوستی ما ، پس عشق ما به چه دردی میخوره؟ به چه دردی؟ بغض ییست ساله رها شده بود و اشک های هشت سالگیم ازپشت پلکم پایین می اومد و توی فنجون قهوه می ریخت
سايه گفت:
زيبا نوشتي مثل هميشه…
گاهي بعضي از زخمهاي دوران كودكي اونقدر با ما ميمونن تا بالاخره فرصت كنن و خودشون رو برخ ما بكشن، انگار دهن كجي كنن يه جورايي، و بگن ادعا ميكني بزرگ شدي؟ ما هستيم ، خودمون و اثرمون…
:) گفت:
اول سلام
مطمئنم زیبا تر از هوتن مینویسی، زیباییه یک نوشته فقط و فقط به زیباییه درونیه نویسنده بر میگرده به نظر من ادبیاتش زیاد مهم نیست
نسوان گفت:
بوس عزیزم. تو لطف داری.
نانا گفت:
مثل هميشه قلمت متمايزه و زيبا و ملموس . اما چقدر خوب شد به پسرخاله جان جواب مثبت ندادي عشق دخترخاله پسرخاله مفت گرونه فقط بدرد همون عشق بازي هاي مقطعي و كوچولو مي خوره ولاغير
کوروش گفت:
بستگی داره .من شخصا به دلم نمینشینه .ولی عشق و ازدواج های فامیلی رو دیدم که موفق بوده. البته بعضی ها هم ناموفق .
ali گفت:
@نانا : مفت گرونه را خیلی خوب اومدی کاملا موافقم +++++ به توان بینهایت .
ساحل غربی گفت:
ای وااای.. نمی شد یه ۱۵ دقیقه دیگه پست بذارین من نبینم؟ خب من فردا کلاس دارم باید بخوابببببم…
چنتا چیز مجزا که خیلی ربطی هم به هم ندارن…
۱. تو چمیدونی؟ شاید اگه ازت دفاع می کرد استارت نیاز به اینکه یکی باید جلو سختی از من دفاع کنه توت شروع می شد… اون موقع دیگه نسوان ویولتا نداشت…. البته این حس که آدم دوست داره یکی ازش دفاع کنه فکر کنم تو همه هست… اما من از اونجایی که مدتیه تو شرایطی قرار گرفتم که واقعا چنین کسی نیست دارم به این نتیجه می رسم که ماها باید یاد بگیریم که «خودمون» از خودمون دفاع کنیم… باید یاد بگیریم خودمون واسه خودمون کافی باشیم… اینجوری به نظر میاد باید دردش کمتر باشه….
۲. هوتن چهارده سالش بوده… اونم بچه بوده…فکر نمی کنی نباید از هوتن ۱۴ ساله واسه هوتن ۳۴ ساله قضاوت می کردی ؟ می دونی یکی از بدترین خاطره های کودکی من چیه ؟ حدود ۱۲ ۱۳ سالم بود یه پسر ۹ ۱۰ ساله رو اونقدر دستشو پیچوندم که گریه کرد و التماس کرد ولش کنم. احساس قدرت می کردم. الان همیشه چهره ی گریون ملتمسش جلو چشممه. این در حالیه که الان بعد از ۱۰ سال هیچ رقمه دیگه نمی تونم کسی رو به التماس وا بدارم.
۳. یه سوال کلی… شما واسه پست های وبلاگتون هدف خاصی دارید؟ مثلا من وبلاگ قبلیم وقتی شروعش کردم به خودم گفتم اینجا فقط و فقط درباره ی کودکان کار می نویسم. شما تاپیک خاصی دارید واسه خودتون؟
من برم بخوابم که فردا استاد من و نکشه … شب و روزتون بخیر
يلدا سبزپوش گفت:
اصولا بچه ها يه بى رحمى خاصى تو وجودشون دارن كه بعدها خيلى ازش پشيمون ميشن اين طبيعيه، ياد يه پاراگراف از جك لندن افتادم كه وقتى ٩ساله بودم خوندم، مى گفت زنها مهربون تر و مردها عادل تر و بچه ها بى رحمترند( جك لندن گفته ها منو دعوا نكنين ؛-) )
من گفت:
خیلی لوس بود
سارا گفت:
ای بابا !سخت نگیر! اونم بچه بوده خوب 🙂 حالا شما اون لحظه میخواستی خودتو لوس کنی واسش یه چیز دیگه است !!!
سمیرا گفت:
اون لحظه که نبوده ، دقت کنید جانم، فردای اون لحظه بوده !
سارا گفت:
منم منظورم همون لحظه ی فردا بوده خوب ! تو اون لحظه که زیاد نمیشه لوس شد ! دقت کن جانم ! 🙂
فلور گفت:
ویولتا تو میتونی یکی از بهترین داستان نویس های ایرانی در ژانر داستان کوتاه باشی. معمولا در یک کاغذ آ4 داستان و پیام رو روان منتقل میکنی و در عین روان نوشتن از زبان استعاره و ایهام خوب استفاده میکنی.
ایکاش تو اون اتفاقی باشی که باقی می مونه نه مثل خیلی از استعداد های ایرانی که به هزاران دلیل محو میشن تموم بشی و …
بدون تعارف بگم تو بزرگتر از کلیک های dwهستی اما تا با یک ناشر کار نکنی بیفایده هست.
از من بشنو و به این موضوع سرفرصت فکر کن
نسوان گفت:
چاکریم آبجی!
عباس میرزا گفت:
این فلور راس میگه، کتاب، داستان، شاید بشه با یه اسمه مستعار کتابی چاپ کردا! بلاگ خوبه ولی هیچ جای اون یار مهربان رو نمیگیره! بهش فکر کن، از ما گفتن بود
فلور گفت:
برای تشکر یا چاکرم مخلصم نگفتم به عنوان یک داستان خون همیشگی چیزی رو که از قلمت دیدم دارم میگم تو باید شکوفاتر بشی . . .دنیای امروز از رمان و داستان بلند استقبال نمیکنه تو برای همین نسل هستی کوتاه ساده و روان بدون اجبار به قضاوت کردن و نتیجه گیری چهارچوب زده می نویسی . اصلا اینجوری نمیشه، خودم باید برات آستین بالا بزنم دنبال ناشر بگردم 🙂
کاملا درک میکنم بنا به هر دلیلی که داری تا زمانی نامعلوم پنهان بودن هویت برات مهمتره.
خنده و گریه همزمان به حال کشوری که یک نویسنده جرات نمیکنه هویتشو بر ملا کنه .
بیخیال . . . تا اون روز بنویس ،بنویس ،بنویس و هر جا احساس کردی امنیت زندگیت تهدید نمیشه دنبال ناشر بگرد . بیرون از ایران پتانسیل های خوبی برای سرمایه گذاری پیدا میشه.
خوشبختانه داروساز هستی در آینده شغل دیگه ایی میتونی داشته باشی و برای پول مجبور نمیشی مثل ما ژورنالیست ها کنتراتی و متراژی بنویسی 🙂
آرش گفت:
من هم با شما موافقم.
لیلیت گفت:
+++
حامد گفت:
تایید می کنم!
کیوان گفت:
@ فلور خانم! با شما موافقم! منتها باید از قابلیتهای خودشان، و دلایل جذب مخاطب، توسط یه آدم خبره(یه منفقد ادبی حرفهای که ضمنا کوته بین و حسود هم نباشه) دید درست تری پیدا کنن. مبادا عوض شدن نحوه ارتباط با مخاطب (همون رسانه) باعث افت مخاطب و سر خوردگی شون بشه. چون اگه موافق باشید جنس رسانه هم در نوع و تعداد مخاطب، هم در نحوه انعکاس (یا تاویل) متن تاثیر مستقیم داره. مثلا، پر بینندهترین سریال tv را که در سینما نشان بدهی ممکن است اصلا فروش نکنه.
من خودم دوست داشتم میتونستم این کار رو بکنم. اوایل رگه ظریف نقد اجتماعی(و گاهی سیاسی) لابلای داستانهایی با رنگ آمیزی اروتیک(اطاق خوابی!)، و بعضی از کامنتهای پر شور منو جلب کرد. سعی کردم اون رگه ظریف رو بیرون بکشم و کمک کنم در بهتر دیده شدنش. کاری که اگه بخواد توسط خود نویسنده انجام بشه، یه جور خیانت به مجموعه اثره. اگر کامنتهای منو بخونید از زمانی که بوی اصالت ادبی به مشامم رسید و دیدم بیشتر بازخوردها (فیدبکها) ابراز عواطف انسانی خالصانه است(که البته فوقالعاده دلگرم کننده و زیباست)، به نیت دادن متر و محک ادبی به نسوان نازنین [که حواسمان هست چه میکنید و زحمتتان را ارج مینهیم] برای اولین بار در عمرم سعی کردم از انفعال نسبت به اونچه دوست دارم پرهیز کنم. اما از اونجا که تحصیلات آکادمیک مربوطه رو ندارم، و خودم هم تا حالا جسارت ارائه دانستههام رو نداشتم، اعتماد به نفس(بلکه سواد) لازم رو ندارم. خیلی وقتها هم خودم با نویسندهها، که با خود ساختگی و خودآموزی این مطالب رو خلق کردن(البته اگه بیوگرافیشون خیلی «مارکزی» و ادبی نباشه!) احساس همدردی و همذاتپنداری(سوء تفاهم پیش نیاد! به عنوان یه مرد!) میکنم که خوب میدونم اینکار برای نقد ادبی مثل سم میمونه. یه وقت برام اینجور برداشت پیش اومد که حالا صابخونه برمیگرده میگه داداش اگه بلدی بیل بزنی برو تو زمین خودت بزن! که خودم رو لوس کردم و دیدم نه فعلا از دستم شکار نیستن و منهم از خدا خواسته به پرچونگیهام ادامه دادم! دقیقا به دلیل تایید شم آماتوری خودم بود که از کاندیداتوری نسوان خیلی خوشحال شدم. مثل اینکه کتاب گمنامی رو به دوستات توصیه کنی بعد اون برنده جایزه کتاب سال بشه، در حقیقت یه جور تائید سلیقهات توسط حرفهایها . نوشته شما هم ـ که فکر کنم گفتهبودید خودتان اهل قلم هستید مرا امیدوارتر کرد، و بگمانم امکانات شما در معرفی و دعوت از منتقدین برای تحلیل ضعف و قوت نسوان باید بیشتر از بقیه باشه. فقط و فقط ترسم از اینه که دور نمای مخاطب عام و تغییر مدیوم ، تاثیر منفی روی متنها بذاره. چون به هر حال تنوع دیدگاهها در دنیای مجازی هرچه قدر هم که زیاد باشه قابل مقایسه با فضا کتاب و کتابخوانی نیست. البته امکان برعکسش هم وجود داره.
میخواستم فقط 5 کلمه اول این متن رو بنویسم! ولی حالا جمع کامنتهام از پست اصلی نسوان هم بیشتر شده! اعتراف میکنم ذوق زدهام! هر روز که پیش نمیآد که آدم شاهد تولد یه جوانه ادبی باشه!
pm گفت:
plzz
شی شی گفت:
چقد قشنگ حس جا مونده از یه دختر 8 ساله رو گفتی! خیلی دوسش داشتم. همه ش قابل حس کردن بود
مهاجر گفت:
قشنگ بود 🙂
شیما گفت:
نمی تونی تصور کنی که چقدر از خوندن پست هایی که می ذارین لذت می برم….احساس می کنم یه نفر همش داره حرفای منو می نویسه … راحت و روون… دوستتون دارم موفق باشین….
شیما گفت:
یعنی الان دو تا شیما داریم اینجا؟؟ اینطوری که نمیشه آبجی باید شماره گذاری کنیم!!
اصلا چرا این شکلک های اسممون حذف شد یهو؟؟
مارال گفت:
خيلي خوب بود!يه چيز خاصي تو كلمات و نوشته هات بود مثل تعابير خودت لطيف و سفيد و خوشمزه
يه جوري كه ته دل آدم قلقلك مياد
خرزهره گفت:
اگر هم دفاع کرده بود می گفتی تو هیچ وقت نگذاشتی من رو پای خودم بایستم؛ البته فردا صبح.
KIAN گفت:
khosh gozasht iran 😀
پرتقال بنفش گفت:
خیلییییییییییییییییییییییییییییییی دوستش دااااااااااااااااااااااشتم ویول خوووووووووووووووودم
<3<3<3
کاظمی گفت:
کلا از هیج کس هیج وقت انتظار کمک نداشته باشیم راحت تره
ايران دخت گفت:
یه جورایی کینهای هستی و حساس.چرا اول اینارو بهش نگفتی.. بعد که اون نون خامهای شو خورد!،تو هم زیادی دلت مشنگه،
ژیان گفت:
اینکه چرا همون اول اینا رو بهش نگفته به خاطر اینه که دیگه اینروزا اینجوری مد شده خانوم. الان دنیا داره به این سمت میره که سکس جزء لاینفک هر تماس یا ملاقاتی بین دو نفر بشه. و اگه این سکس اتفاق نیفته و اون دو تا با هم ازدواج کنن و هفتاد سالم با هم زندگی کنن، ممکنه سال هفتاد و یکمِ ازدواجشون از هم طلاق بگیرن و روانشناسا میگن که از نظر علمی، اون طلاقِ آخر کار به اتفاق نیافتادن این سکس در اول کار مربوط میشه.
ولی وختی اتفاق می افته، روال کار اینه که معمولن اولش یه سلام علیک مختصری می کنن. بعدش یه مدت همدیگه رو اونجوری اونجوری نگاه میکنن و بعد از اون بلافاصله آماده می شن برای سکس. به عبارتی میشه گفت قبل از اینکه وارد دنیای هم بشن، اول وارد جسم هم میشن، اگه خوب بود و حال داد و راضی بودن که وای میسن تا با دنیای همم آشنا بشن. اگه ام نه که میذارن میرن. یعنی اینجوریه که وقتی یکیشون دیرتر از خواب پامیشه و یادش میاد که دیشب چیکار کردن تازه میگرده روی تخت دنبالش. بعد میبینه که ئه! طرف زودتر پاشده رفته و جاش خالیه. این یعنی چی ی ی ی!؟ این یعنی حال نداد و رو من حساب نکن یا همون یه بار بسه ته ، فک کردی من کی ام؟ اگه سنشونم بالا باشه و هنوز حال و هوای قدیمو داشته باشن، یه یادداشت کنار تخت میذارن و توش اینایی که گفتم رو توضیح میدن که طرف بخونه ، بفهمه چی شده. گاهی وختام البته یه خورده روی تخت سرشونو روی سینۀ هم میذارن و این یکی اون یکیو نوازش میکنه و با هم حرف میزنن و می خندن و نمیدونم چی به هم م م م میگن که یهو یکیشون با عصبانیت پا میشه سریع لباس میپوشه و غرولند کنان میذاره میره و اون یکی همینجوری لخت میشینه روی تخت و سیگار میکشه. بعدشم اگه مسافر باشه پا میشه چمدونشو میندازه رو تخت و مختصر لباساشو با بی میلی پرت میکنه تو چمدون. آخرشم قاب عکس طرفو میگیره دستش و یخورده نیگاش میکنه و هی یادش میاد اون بهش چی گفته . اونوخ عکسو میزاره همونجا کنار تخت بمونه و از اونجا میره. کلاً از اون شهرم میره.
این مورد چون دختر خاله پسرخاله بودن و فقط مخصوص ایران بود، حالا با کمی استثناء برگزار شد وتوش گریه وو نوستالژیو نون خامه ای و گرگم به هوا وو این چیزا رو هم داشت.
ايران دخت گفت:
شما یا خیلی با تجربهای یا خیلی فیلم میبینی،ولی من معتقدم حتا یه تخم مرغ نیمرو کردن هم نیاز به یه مقدماتی داره،مگر اینکه دیگه از گشنگی داری میمیری و نپخته اونو سر بکشی!به هرحال دنیا دنیای سرعته تو هر کاریه حالا سکس که از واجبات!
حامد گفت:
ژیان خیلی باحالی …. مردم از خنده
بخود فمبر بنی HM…=))
مانا گفت:
در یک کلام مزخرف بود که چی؟ اخرش چی میخواستی بگی؟
نسوان گفت:
هیچی!
فلور گفت:
خب اینجوری که بهتره آخرشو من به عنوان خواننده میتونم در ذهنم ببندم و یا کاملتر کنم. برش های زندگی همینجوری هست مانا ، با یک خط آخر هیچ چیزی مشخص نمیشه
baharan2012 گفت:
من از این کاراکتری که از یک طرف خیلی لطیفه، ظریفه، و مهربون و از طرفی دیگر بیپروا، جسور و عدالت خواه خوشم میاد.مجموعه اینها، خصوصیات الههها است.
همای گفت:
سکس با پسرخاله (و کلا کازین ها)، برای من خیلی چندش آوره. مثل سکس با پدر می مونه، یا سکس با فرزند، وااااااییی، اصلا فکرش هم باعث می شه عق بزنمممممممممم
تصورش هم حالمو بد می کنه
راحله گفت:
تو عشق منی ویولتا
احساس میکنم تو خود منی
Samira گفت:
hala jeddi jeddi nemikhai ru pishnahade pesar khalat fek koni?
ALI گفت:
+
+
saeed گفت:
گذشته ای که به حال یورش می برد
سهند گفت:
این پست همه چیز داشت، واقعاً عالی بود.
Mona گفت:
One of the best! I love it!
کیوان گفت:
داستانهات همشون»plot» اروتیک و به قول فیلم بازا «fem fetal» داره ، که نقششون رو هم راوی بازی میکنه. این موضوع از طرفی با فرهنگ غالب در تضاده ، دیدی که گاهی زنهای مدرن هم بهشون بر میخوره. از طرف دیگه همین هم باعث کشش مطالب و جلب مخاطبه، از عهده «روایت» هم که الحق به زیبایی و با پرداخت «جامع و مانع» به جزئیات برمیای. اگر هدف این داستانها فقط توصیفات اروتیک بود، نوع مخاطب دیگهای رو جلب میکرد، چه بسا هم آمده و بعد سرخورده باشند. یا به صورت اقلیتی که داره به شیوه خودش از متن لذت میبره، هنوز وجود داشته باشه. اما آنچه به نوشتههات پرسپکتیو میده برش سریع ، صرفه جویانه و استادانه به هدف اولیهای (است) که متن تا اونجا ظاهرا فقط بهش اشارهای کرده و ازش بی اعتنا رد شده.
هر وقت این برش ماهرانه تر بوده و با فضای روایت هماهنگی بیشتری داشته، باز خورد در کامنتها همدلانهتر بوده و به شکل «اتوبیوگرافی» تاویل شده (مثل همین داستان یا حتی «صلوات»). هر وقت هم این برش (یا پرش) ناشیانهتر بوده و یا خواننده (بد جور) غافلگیر شده انتقادها بیشتره. البته این رو هم اضافه کنم که انتقاد خوانندگان یا همدلی نشان دادن آنها ، هیچ کدام به معنای مطلق واجد یا فاقد ارزش ادبی بودن پستها نیستند. چه بسا صرفا خط هایی که شما (گاه با بیرحمی) روی چهره ارزشهای اخلاقی جامعه میکشی آنقدر غافلگیر کنندهاند که کامنتها وارد بحث شیرین ناموس میشوند! یا از آن طرف کسانی که در عالم واقعی (در تقابل با مجازی) مشغول احلام شیرین و خود ارضاییاند، با استفاده از نام مستعار در عرصه مجازی، کامنتهای اغوا گرانه و پیشنهادهای بیشرمانه از خود در میکنند!
همه اینها فقط یک چیز را تایید میکند : هدف شما از نوشتن هر چه بوده، حالا بخشی جدانشدنی از ادبیات جدی ما هستید.
(بعد از تحریر: من هر وقت متنم رو با لحن محاورهای شروع میکنم که مثلا سبک و هماهنگ با بقیه بنویسم، به آخر که میرسم میبینم از یه جای متن باز هم جدی و غلنبه سلنبه شده. به هر حال اینهم هنریه که شما دارید و ما از آن بی بهرهایم! اینکه افکار سنگین در سر داشته باشی و به ظاهر سبک حرف بزنی!)
من دوست داشتم بزرگ (!!) شدم نویسنده بشم، ولی بخاطر شما دخترا هم که شده باید نقد ادبی سیستماتیک(!) یاد بگیرم و پوستتون رو بکنم. شاید افتخار کشف شما ناشناسها (!) نصیب هویت جعلی من بشه(!!) نگفتم ما تو موقعیت ابسورد (=جفنگ) گیر کردیم!!!
کاپیتان بابک گفت:
کیوان گرامی
به قول مهران مدیری: حالا اینا که شما گفتی یعنی چی؟ 🙂
شوخی کردم. نصف بیشترشو فهمیدم 🙂 نقد جالبی بود. این داستان خودمانی یا کتابی نوشتن گاهی بیخ خر منو هم می گیره. جوونتر که بودم، همیشه «غلنبه سلنبه» می نوشتم. حالا که ریشم سفید شده، بستگی به سوژۀ نوشته داره که معمولا سبک نوشتن را دیکته می کنه. البته واضح و مبرهن است که من خیلی فکر توی سرم میاد که تبدیل به نوشته نمیشه. چون هنر نویسندگی ندارم، وسواسی هستم. از وقتی که اینجا را پیدا کردم، بیشتر میام همین جا غر می زنم. دوست 50 ساله ام چند روز پیش باهام دعوا کرد. شاید بنویسم. خیلی کارها باید بکنم ولی سنجد کمیاب شده
یه پرسش هم داشتم در بارۀ اون «هدف اولیه» که بهش اشاره کردی….بنظر شما هدف اولیۀ این نوشته چی بود؟ من فکر می کنم هوای دوست را داشتن { و بحث شیرین سانفرانسیسکو که ته مغز بیشتر ما چسبیده 🙂 }
ahmadali گفت:
@ کاپیتان : جمله «سنجد کمیاب شده » ات خیلی زیبا بود . مرسی
(*_*) گفت:
++++++++++++++++++++++++++++
حس} گفت:
غرقم توی نوشته هات و معتاد فضای ذهنیت و هر روز چشمم به کانتر گوگل ریدر جلوی اسم وبلاگ نسوان
drprincess گفت:
عزیییییییزم اشکم در اومد. تو حق داری که غصه ت بگیره از این کج مرامیها. من تعجب میکنم که هیچ کی ربط این متنو و با متن دیروز و ماجرای رای گیری ندید. این همه آدمی که نوشته هاتو دنبال میکنن هیچکدومشون نفهمیدن چی میگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من خداییش میرم از امروز هر روز یه بار بهتون رای میدم برای اثبات علاقه مون بهت. ولی اینقدر غمگین نباش ویول . انگار کلاً از آدمها نمیشه خیلی انتظار داشت.
لیلا گفت:
آره منم داشتم به همین فکر میکردم…
پانته ا گفت:
منم وقتی این رو خوندم ناخوداگاه یاد جر و بحثی که بین ویول و رهگذر سر مساله رای دادن افتادم ….ویول جونم عاشق قلمتم …
کاپیتان بابک گفت:
دکتر پرنسس
من ربطش را حس کردم. یعنی فکر کردم چقدر قشنگ چسبوندش به داستان معرفت دیروزی و می خواستم در باره همین چسبوندن چیزی بگم، ولی دیگه بی خیال میشم، شما گفتی
خب، این دوست ما بی بروبرگرد یک نویسنده س. همین طور راحت و روان می نویسه و مرم را با خودش به این ور و آنور میکشه. اول جنگل نم دار شمال و بعد سانفرانسیسکو در پاریس
گیلاس گفت:
یکی از بهترینهات….
lifeasinmkstories گفت:
چقدر راضی شدم از خوندن این که اتفاقی که نباید می افتاد افتاد! گاهی فقط فکر می کنیم بعضی اتفاق ها نباید بیفتن.
مثل خیلی دیگه از داستان هات بسیار روون و دوست داشتنی بود.
ايران دخت گفت:
راستی میخواستم بگم البته ربطی به نون خامهای و.. نداره اون نوشته سر درتون عوض کنید،خوش یمن نیستا بعد از سیزده بدر هنوز پهن باشه! از ما گفتن
bahar گفت:
Viol azizam ino khondam nemidonam chera yad jaro bahs chand roz pish to va RAHGOZAR oftadam …neveshtat harf nadasht …<3
پانته ا گفت:
من همون پانته ا هستم ولی چون توی افیس فنت فارسی نداشتنم پینگیلیش نوشتم …
پريسا گفت:
پس الان ديگه جلوی پسرها گریه ميكني…!
maria گفت:
و ما سالهای سال عقده های ذهنیمون رو با خودمون حمل میکنیم
ahmadali گفت:
++++
gimi گفت:
پس هر کی از راه رسیده نرسیده یه دست خدمتت میرسه
gimi گفت:
eeeee commente man baraye avalin bar taeed shod
akh joon
gimi گفت:
نسوان محترم من اگه چرت و پرت کامنت میزاشتم معذرت میخوام شرمنده …از امروز منو به عنوان یکی از خواننده ها ی همیشه پایه تون بشناسید
کاپیتان بابک گفت:
گیمی یا جیمی
از کامنت اول شما معلومه که چقدر با مسلکی. «من اگه چرت و پرت کامنت میزاشتم» ؟؟؟!!! را باید در زمان حال می نوشتی. البته میتونی بگی بمن مربوط نیست.
من فقط به این فکر می افتم که چرا اینجوری هستیم ما ؟
gimi گفت:
شما با عنایت به اینکه فارسی زبان هستی… باید خودت کلمه ( تا حالا ) رو اضافه کنی یعنی میشه ((من اگه تا حالا چرت و پرت کامنت میزاشتم))
یعنی از زمان گذشته آغاز شده و تا حال یا گذشته نزدیک ادامه داشته
بابک گفت:
🙂
بله درسته. گذشتۀ خیلی نزدیک. بهر حال ممنون از عنایت شما
کاپیتان بابک گفت:
ویول خیلی خوب نوشتی، مثل همیشه. خودتم میدونی. پس بگذار من نقدت کنم، ببین نظرت چیه
اونجا که پسر خاله سرش را خاراند و گفت نمی دونم! اگه تمومش می کردی بنظر من قشنگ تر بود
جمله های بعدش یه خورده فردینی بود
منهای جملۀ آخرآخر که با بغض آغاز میشه بعد از اون نمی دونم! کذایی، قشنگ می نشست
البته اینرا هم می دونم چون قلمت روانه، خیلی تند می نویسی و شاید نخوانده منتشر می کنی. کسی که نوشتن بلد باشه ولی نویسنده نباشه باید نصف روز زور بزنه که یک متن موثر و گیرا مثل شما بنویسه
sareghekhaterat گفت:
ويولتا جان سنه ها رو انگار قاطي پاتي نوشتي. اينجور كه نوشتي موقع اين اتفاق 28 سالت بوده. و اين اتفاق هم بعد از طلاقت از اصغر آفا افتاده. يعني بعد از سيزده سال زندگي مشترك. به عبارتي تو موقع ازدو.اج 15 سالت بوده.كه فك كنم واسه زمان خودت هم زيادي زود بوده. و تازه بايد به نبوغ يه زن خونه هم اساره كنم كه از 15 سالگي تا 18 سالگي تو خونه شوهر اينقد درس خونده كه پزشكي قبول شده. و بايد از اصغر آقا بابت اين سه سال و اون 7 سال دانشجويي تشكر ويژه كنم و از همين تريبون اعلام كنم حاضرم به عقد دائمش در بيام.اگه هم كه ايجوري نبوده كه دو تا مسئله ديگه ميمونه اول خيانت جنسي در شرايطي كه متاهل بودي و دوم انكه به جاي سي نوشتي بيست. كه من به عنوان يه خانم متشخص درك ميكنم.ي
ساقی ب گفت:
ویول جان
من برخلاف بقیه که تعریف کردند میخوام ایراد بگیرم .
اوایل که داستانهات رو میخوندم ، خیلی زیباتر به نظرم میومدند شاید به خاطر اینکه برام مثل تکه های پازل بود که فقط می خوندمشون به خاطر همین هر قطعه به خودی خودش جداگانه معنا و مفهوم داشت . اما حالا در توالی خووندن داستانهات ،هر روز ابهامهای جدیدی برام به وجود میاد و همین جذابیت داستانهات رو کم میکنه برای من .
من بالاخره نفهمیدم که اینها خاطرات شخصی هستند یا نه . این «من» تویی یا نه . گاهی در جواب دوستان میگی نیستم ، اما گاهی اعتراض به این «من» داستان رو شخصی تلقی میکنی و شاکی میشی.
این «من» تو یه داستان پولداره ، تو یکی فقیر. یه جا تو استرالیا از درد بی پولی میناله ، یه جای دیگه میخواد کفش 790 دلاری اونم تو حراج بخره .یه جا وضع باباش خوبه ، یه جا فقیر. یه جا ایل و تبارش به فلان کس میرسه ، یه جا میشه «از یه خانواده متوسط یا پایین کارمند». به نظر من این تضادهای زیادی که درباره شخصیت و زندگی «من» داستانهات وجود داره ، خواننده رو ناامید میکنه . به هر حال این «من» داستان وقتی تاکیدی وجود نداره ، باید یک شخصیت و هویت داشته باشه ، تا تصویری ثابت به خواننده بده .
ازطرف دیگه این قصه های عاشقانه دیگه خیلی تکراری شده . تو همه داستانهات «من» همیشه با یکی که شیفته جذابیت «من» شده ، عشق بازی میکنه . یعنی این نکته شده پای ثابت نصف نوشته های تو.
اگر یک روزی بخوای مجموعه داستان منتشر کنی که مثل نوشته های الانت رئال باشه ، قاعدتا باید «من» داستانت ثابت باشه . والا در تداوم خوانش داستانهات ، خواننده در فهم «من» به بن بست میرسه و نمی تونه باهاش همذات پنداری کنه .
رهاورد گفت:
با اجازه ویول من جواب این ساقی رو بدم.
«یه جا تو استرالیا از درد بی پولی میناله ، یه جای دیگه میخواد کفش 790دلاری اونم تو حراج بخره»
اون زمان که می نالید هنوز کار پیدا نکرده بود. اما حالا دانشجو هست. سالی 20 تا 25 هزار دلار طبیعتا درامد داره. تازه به اون کفشه فقط فکر کرده بود. منم شرایط مشابه دارم و می تونم به همچی کفشی فکر کنم. اما این که بخرم مطمئن نیستم. تازه اگه همچین کفشی بخری دیگه لازم نیست 6 سال کفش بخری.
آرش گفت:
من برام یک سوال پیش اومده؛ بغض بیست ساله و گریه های هشت سالگی ؛ جمعش میشه بیست و هشت سال ؛ تو در سن بیست و هشت سالگی هنوز زن اون بنده خدا بودی ؛ ولی اینجا گفتی بعد از طلاق ؛ الان بالاخره کی به کیه؟ زنش بودی؟ بغض بزرگتر بوده؟ گریه ها بزرگتر بودند ؟ زنش بودی؟زنش نبودی؟ چی …؟
نسوان گفت:
اگر می نوشتم بیست و پنج ساله راحت می شدی؟اگر می توشتم بیست وپنج سال و هشت ماه و 7 روز چطور؟ الان مچ من رو گرفتی؟ آفرین! آفرین !
برو داده هات رو با ساقی ب عزیزم هم شریک شو. ایشون هم یک مقدار در مورد اینجانب ابهام دارند:
بله من در سی و سه سالگی جدا شدم.
بله ما فقیر بودیم اما فقر ما نسبی بود.
بله من پدرم در شهرک غرب خانه ی شخصی دارد.
بله اما باز هم با حقوق کارمندی زندگی کردیم و در «مقایسه با فامیل ها فقیر بودیم» اما گدا نبودیم.
بله ، اصلا هر چی شما می فرمایید.
راستی ، راستی فکر می کنی واقعا اینجا داریم عدد ها رو حساب می کنیم؟
تو هم که خودت شدی عین همه ی اون هایی که می گفتم من را می شناسند و می پرسند تو فلان جا هشت ساله نبودی؛ هفت ساله بودی.
و تو گفتی عجب آدمهای احمقی هستن
عدد دقیق می خوای برای تاریخی که من به پسر خاله ام دادم؟
میخوای رنگ شورتم رو هم بنویسم؟
واقعا این چیزیه که میخوای؟
متاسفم! خیلی متاسفم.
ساقی ب گفت:
چرا تحمل انتقاد رو نداری؟ من نظرم رو گفتم ، به وقتش هم تعریف کردم . باشه عزیزم ، یادم میمونه دیگه ، از این به بعداگر خواستم نظر یدم فقط مثل بعضی از دوستان تعریف میکنم .
نسوان گفت:
ساقی جان،
هرچی دوست داری بگو. اینجا برای همینه. منم در جواب هرچی دوست دارم جواب میدم.
ببین. بعضی سوالاتی که می کنی که برای تو این شخصیت رو غیر قابل باور می کنه از دید من خنده داره!
آره، من تو جیبم تا آخر ماه 349 دلار دارم. اما از تو حراجی رد میشم. چشمم میخوره به یک کفش. نگاهش می کنم. قیمتش 790 دلاره.
این چه تناقضی با حرفهای من داره؟ الان من نباید اون کفش رو نگاه می کردم؟ خوب کردم! ببخشید.
الان من خیلی پولدارم؟ دارم کلاه سر شما میزارم؟
الان داستان کفش دروغ بوده؟یعنی یک ادم فقیر ممکن نیست به یک کفش گرون نگاه کنه؟؟؟
ببین عزیز من. باور کن وقت ندارم به تک تک این جزییاتی که میخواد من رو از دید تو باور پذیر کنه بپردازم. بخدا نمی تونم. وقت ندارم. من رو ببخش.
من تو اینجا دروغ ننوشتم. اما حتی حاضرم تو فکر کنی که کلش دروغ بوده. یک جورایی اصلا هرچی تو بگی. باشه؟ هرچی تو بگی ساقی جان
هرجور خواستی هم بیا و هرچی خواستی بگو.
اما از من توقع نداشته باش که برات هورا بکشم! من که خودم می دونم که کیم و چیم و چی دارم می نویسم.
فردا هم اگه این پرده بیفته، اونی که شرمنده خواهد شد من نخواهم بود. باور کن به این ایمان دارم.
تو اما تا اون موقع برو و تک تک جزییات رو از فیلتر فکر خودت عبور بده و مو رو از ماست بکش بیرون.
خدا قوت.
نونا گفت:
ساقی ب منم با تو موافقم! جدیدا ویولی آبکی و متضاد مینویسه!
gimi گفت:
الان چند سالته ؟
راستی میشه تارخ دقیق تولدت رو بگی
؟
روز ماه سال
ابــر شلوار پوش گفت:
به نظر من بیشتــرِنوشته های ویولتا زائیدۀ ذهن خلاق ِ اونه، شاید اصلا پسـر خاله هومنی وجود نداشته باشه… زمان ها و مکانهائی که نوشته می شن هیچکدوم واقعی نیستند هر چند که شاید داستان روایتی واقعی داشته باشه؛ این تجربه رو از خوندن ِ چند سالۀ نوشته های ویولتا بدست آوردم… من هم مثل شما اوایل دنبال این جزئیات می گشتم ولی آخر سر به این نتیجه رسیدم که پرداختن به جزئیات تو نوشته های این پدیدۀ نویسندگی جز اینکه آدم خودشو سر کار بذاره چیزی عایدش نمی شه…. به جای این مچ گیری های ابلهانه که به اکثر دوستان ِ مچ گیرمون (!!) هم جـَــو ِ زرنگی میده از روایت روان و نکته هایی که نویسنده می خواد به من و شما انتقال بده لذت ببریم، باور بفرمائید من همین کار رو می کنم.
نانا گفت:
++++++++++++
لیلا گفت:
از وقتی اینجا رو می خونم برام سواله چرا انقدر خواننده ها پی گیر شخصیت واقعی نویسنده ها و واقعی بودن داستانها هستن؟ بارها بحث بوده که آیا اینا یه نفرن یا چن نفر و شغلشون چیه و… اغلب وبلاگها با اسم مستعاره اما جای دیگه ندیدم انقد گیر بدن به نویسنده که تو کی هستی!!!!
کیوان گفت:
@ابر شلوار پوش!
هزاربار +++ . فقط کاش صفت ابلهانه رو انتخاب نمیکردی. «ناباکف» در خواندن رمان چنان به جزئیات اهمیت میداد که حتی اسم علمی دقیق نوع سوسکی رو که «گرگوار سامسا» در «مسخ» بهش تبدیل شده رو هم پیدا کرده!
من هم چند وقت پیش به موضوعاتی که شما عنوان کردید، اشاره کردم. ولی بدبختانه، من نوشتههام همینطوریش هم دچار پرحرفی و قلنبه سلنبه گویی هست، مضافا اینکه نسوان عزیز به شدت اصرار بر حفظ فضای اتوبیوگرافیک وبلاگ داشت و این باعث شد من تعمدا هم دست به عصاتر بشم ! خواستم فقط به خود نویسنده این پیام رو بدم که مهارت ادبی او دیده میشه. حتی حالا به این نتیجه رسیدهام که داستانهایی که به عنوان سرگذشت مثلا «ویولتا» روایت میشه لزوما کار یکنفر نیست. فقط احتمال میدم که نسخه نهایی روایت معمولا توسط یک نفر ثابت ویرایش میشه. و حتی اگه یه روز بفهمم تمام حدثهایی که میزدم اشتباه بوده، به اوج لذت ادبی میرسم! گاهی یاد «الری کوئین» میافتم! گاهی هم فکر میکنم این سه شخصیت وجوه مختلف یه نفره. و به این حول ولا که میافتم، در عالم خیال به احترام قوه خلاقیت پدید آورنده ، از جام بلند میشم و کلاه از سر برمیدارم! و این همون کلاهیه که بابتش پول میدیم و با خوندن یک رمان یا دیدن یه فیلم با لذت سر خودمون میذاریم!
بنا گفت:
چرا هوتن و پسر چاق محلي از ديدنت خوشحال نشدند؟
نسوان گفت:
شاید میخواستند کون هم بگذارن و من مزاحم شدم
gimi گفت:
هه هه هه هه جوابت مثل یک در کونی محکم بود
ژیان گفت:
همین کارا رو میکنه که ملت بهش میگن میلان کون درا.
بابک گفت:
خیلی بلایی ژیان 🙂
کیوان گفت:
خدائیش منهم اول همین برام تداعی شد!
ابــر شلوار پوش گفت:
=)))))))
KIAN گفت:
are afarin
man be javab residam
harki nareside age kone khobi dashte bashe biyad pishe khodam
loool
شکیلا گفت:
خیلی خوب حست رو منتقل کردی لابلای این کلمه ها در حدی که نمه اشکی به چشم من نشست
Yilmaz Taimaz گفت:
نسوان خانم شاید دردی که پسرخاله تون بعد از اون چشیده خیلی زجرآورتر از درد آرنج شما بوده
وقتی با خودش تنها میشده چندین بار اون لحظه رو مرور میکرده و هربار اون درد رو رو قلبش فشار میاورده
هربار بدتر از قبل!!!!!!!!!
خودم به شخصه شبیه این اتفاق واسم افتاده و بلاخره تونستم از دلش در بیارم!!!
شایدم هنوزم از دستم دلخور باشه!
باروُن آواک گفت:
«آقا گرگه نون خامه ای رو خورد» بار اروتیک خوردن انصافا خیلی زیاده.
بابک گفت:
خیلی زیبا بود؛ مثل همیشه. شایستگی شما نوشتن در جای بهتریه. 🙂
نسوان گفت:
آره، خودمم دارم به همین فکر می کنم. جایی که هیچ کس من رو نخونه!
آرام گفت:
گاهی این اشکها فقط بخاطرِ اینه که دلمون میخواد بتونیم ببخشیم یا بگذریم و خیلی ساده نمیتونیم.
50 ساله گفت:
آرش جان و ساقی ب عزیز . شما چرا بقول احمدی نژاد گیر سه پیچ میدد خودش گفته بعد از طلاق برای یه کنگره علمی رفته . بعد طلاق ملتفتید بابا یه کمی انصاف داشته باشید . ویول . خیلی متعجبم چرا این روزها آرش زوم کرده روی تو و هی ازت ایراد میگیره .دختر نکنه پشت صحنه خبرهایی شده که ما خبر نداریم . ولی من از جوابت به آرش و بنا کلی خندیدم .واقعا عجوبه ای ! ودر آخر من نمیدونستم دخترها به این زودی رام میشند و بقول تو میدند پسر خاله لبشو گذاشته توی گوش ات و تو هم به همین راحتی وا دادی و … التماس دعا …… کاپیتان جان ارادت ما منتظریم
آرش گفت:
آقا ما چه گیری دادیم ؟ سوال کردیم ؛ شما هم زود حرف در میارید ؛ یه سوال هم در مورد شما پیش اومد ؛ شما باید الان 51 ساله باشی ، نکنه پارسال 49 ساله بودی؟ یا امسال تازه 50 شدی؟ چی….؟
50 ساله گفت:
آرش جان .من دهه 50 زندگی ام تو 50 سالگی میمونم بعد اون یهو 60 ساله میشم .آرش جون من راستشو بگو این روزها خیلی به ویول گیر میدی چیزی شده ؟ پشت صحنه خبریهای که نیست ؟
ساقی ب گفت:
عزیز جان ، داریم داستان میخونیم ، فضولی تو زندگی دیگران نمیکنیم که اسمش باشه مچ گیری.شاید فرق شما و من اینه که شما فقط یه چیزی رو میخونی ، و شیوه کلی داستان و هنر نویسندگی برات در نتیجه اخلاقی داستان خلاصه شده . نمی دونم شاید فکر میکنی همه باید از هر نوشته ای صرف نظر از ربط کلی شرایط و موقعیت داستان و قهرمان های داستان ، لذت ببرند . شاید شما پرداخت شخصیتهای یک داستان و باورپذیریش برات مهم نیست . من اصلا کاری به طلاق وزندگی خصوصی افراد ندارم . از نظر من داستان هایی که شخصیتشون پرداخته شده باید باورپذیر باشه به عنوان یک داستان خوب ، همین .
نسوان گفت:
به همین سادگی ها هم نبود 50 ساله جان، اون یکی دستش هم یک جاهایی مشغول بود…
الان نکنه برای تو هم باور پذیر نیست و من باید همه جزییات رو بنویسم… اینکه کجا رو بوسید، کجا رو لیسید.. کجا رو با انگشتش فشار داد، چجوری خوابوندم جلوی شومینه.. چجوری خم شد روم، بعدش گفت نون خامه ای، میخوام گازت بگیرم و همه ی خامه های وسطت رو بخورم، لیس بزنم.. و همین کار رو هم کرد…
اگه الان یک سری جزییات از قلم افتاد بازم ببخشید. من از شما و ارش و علی الخصوص خانم ساقی ب عذر خواهی میکنم. ایشاللهه دفعه بعد فیلمش رو اپلود میکنم. شرمنده !
آرش گفت:
من اگه بگم گَه خوردم ؛ الان راضی میشی؟ سر جدت به هر کی میخوای جواب بدی ؛ اسم منو نیار.من همون احمق که تو میگی ؛ آدم احمق که جواب دادن نداره.
ولی در مورد عصبانیتت و گیر دادن و پاچه گرفتن ؛ هنوز نظرم همونی هست که بود.
آرش گفت:
توضیح: گه به ضم گاف؛ همون عن.
آدم ناراحت گفت:
@ نسوان
حاج خانوم اينجا خانواده نشسته ها … !!
mountainsummit گفت:
نه فیلم لازم نیست
ذهن بچه ها خلاق هست. شما بگی ف ما می گیم فرح زاد.
برات مهمه که به همه جواب بدی؟
اصلا نیازی هم نیست که به من جواب بدی
یه نوشته خوب نوشتی منم الان با یه دید کاملا سکسی میشینم اون میخونم می گم این نسوان عجب … بوده هم با اصغر بوده هم با اکبر. حالا چرا باید جواب بدی ؟؟؟
50 ساله گفت:
ویول جان اونا رو که خودم خوب بلدم میدونی سوال من چی بود راستشو بخواهی من با یه نفر سه ساله که دوستیم لا مصعب تا حال یه بوس هم بما نداده من با ید از پس خاله تو یاد بگیرم یا اینکه من چقدر بی عرضه ام
نسوان گفت:
باید یک دوره فشرده ی روشهای خوردن نون خامه ای بگذرونی. معمولا جواب میده
😉
KIAN گفت:
loooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooool
man ye soal daram
khame ro vasat rikht khord az az khameye tabiai estefade kard
kodom anghoshtesh bood ke feshar midad
?
Sam گفت:
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود ! رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید… ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.» قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
آرش گفت:
یه روز دو نفر رفته بودند جنگل که یه ببر جلوشون سبز میشه ؛ اولی کفشهاشو در میاره ؛ دومی میگه: چرا کفش در میاری ؛ اولی میگه :میخوام فرار کنم ؛ دومی میگه: فایده نداره هیچکس نمی تونه سریعتر از ببر بره ؛ اولی میگه: لازم نیست از ببر سریعتر برم فقط کافیه از تو سریعتر برم.
Sam گفت:
ببین بنفشه چی میگه، ایندفعه آرش داره دمب خرس من را میکشه. آقا من دارم از بیان غیر متعارف عشق میگم شما جوک تعریف میکنی. الان که بنفشه اومد فرستادت پیش رهگذر حالت جا میاد.
آرش گفت:
به نظر من بیشتر از عشق یه حالت مردونه است ؛ مثل وقتی که تو سرما کاپشنمون رو در میاریم میدیم که یه خانم بپوشه و گرمش بشه ؛ الزاما عشق دلیل این حرکت نیست.
KIAN گفت:
to estedade khobi dari behtare to khalgh kardan bezari ta enteghad
chon enteghadet bi estedlale
ابــر شلوار پوش گفت:
+++++++
50 ساله گفت:
ببخش ویول .یه سوال یادم رفته بود من فکر میکنم این آقا گرگه و نون خامه ای تکراریه قبلا اینو فکرکنم نوشته بودی نه . جواتی منو در یاب
لوسبفر1 گفت:
راستش من از این پست چیز زیادی دستگیرم نشد و نفهمیدم که «بقیه» از کجای این نوشته تقدیر می کنند خصوصا اینکه همینجا و از همین نویسنده پستهای به مراتب بهتری رو خونده بودم. البته نمیخوام به نویسنده جسارت کنم و فکر می کنم این پست مخاطب خاص داشته باشه. به انتظار پستهای دیگه می شینم.
ALI گفت:
سوالی که برای آرش و ساقی ب پیش اومد برای منهم تداعی شده بود، منتها فکر می کنم این علامت سوال موقعی موضوعیت پیدا می کنه که در مورد خود وجودی ویولتا کنجکاو شده باشیم.
هنوزم از کامنتی که تو مطلب قبلی ویولتا گذاشتم بعدش هم موضع گیری سام اومد یه جورایی پشیمانم.
کیوان گفت:
@ کاپیتان بابک! @ drprincess ! عزیزان!
کاپیتان عزیز خوشحالم که نوشتههای من دیده میشود.
من سعی کردم در حد فهم خودم از قصه یک نقد شکلی یا «فرمال» به دست بدهم. اما به قول آن یارو این قدر درخت بود که جنگل رو نتونستم ببینم! حق با drprincess است. شما هم متوجه شدی ولی دلت نیومد این ماده پلنگ نازنازی (ویولتای نازنین) را برنجونی! من به هدف اولیه اشاره کردم، ولی نتونستم ربطش رو به قضایای پریروز و رای گیری تشخیص بدم!
@ ویولتای گرامی!
اما با شمام ویولتا خانم! دختر تو چقدر خشنی! اولا که بیشتر خوانندهها تایید کردند که از نظر اونها علاقه شما به اون رای گیری هیچ عیبی نداره. بذار راست و پوست کنده بگم اگه شما یا سامانتا خاتون تصمیم درست و عاقلانه ترک مملکت رو گرفتید، منم از 21 سال پیش شرعا و عرفا به این نتیجه رسیدم اما نرفتم. ولی فکر نمیکنم که چون من نرفتم یک قهرمانم، یا هر که رفته فرار کرده. به قول یه دوست عجیب و غریبم که هم رزمنده بسیجی جانباز بود، و دانشجوی رشته فنی، و تمام بچهها از عرقخور و قمار باز و انجمنی دوستش داشتن؛ مقدار رشد آدمها ( در نظر خداوند) مثل مقدار دلتا در ریاضیه. یعنی مابهالتفاوت تغییر هر آدم نسبت به اونچه اول بوده. ونه خالص مقدار تغییرش(ببخشید اگه بهتر ازین نتونستم توضیح بدم).
یعنی برخلاف پیش داوری اغلب ما (حتی خودم در خیلی مواقع) نمیتوان به صرف موقعیت کسی او را نقد کرد(=سنجید) باید دید به نسبت آنچه بالقوه میتونسته بشه و محیطش اجازه میداده چقدر رشد کرده.
میتوان در کشور ماند و خائن بود. میتوان به خارج گریخت و روشنفکر بود و باز خائن بود. میتوان ادیب بود و خائن بود. میتوان ننوشت و باز خائن بود. اما خائن به کی؟ وخیانت به چی؟ میزان رشد هر کس به نسبت امکاناتش که سنجیده بشه میشه فهمید که چقدر به خودش احترام گذاشته یا در حق خودش خیانت کرده. و هر کس بتونه با رشد نسبی بیشتر، به [کرامت انسانی] خودش بیشتر احترام بذاره، به همنوعش هم خدمت خواهد کرد. حقیقتش منهم که خیلی از این جریان رای گیری (به دلایلی که مفصل گفتم) خوشحال بودم با دوباره خوندن نوشته قبلی از اینکه به خیلیها برای رای ندادن توهین کردی ناراحت شدم.
یکبار از دوست بسیار مطلعی خواستم که راههای دیگری برای دور زدن فیلترینگ معرفی کند، گفت اینکارها خطرناک است نکن! گفتم من که فعال سیاسی نیستم برای fb و سایت های ادبی و علوم انسانی و اخبار میخواهم. گفت باشه معلوم میشه که داری از فیلتر رد میشی. گفتم خوب که چی، من که کارم اصلا دولتی نیست؟ گفت مثلا اگه بخوای نماینده مجلس یا عضو شورای شهر یا شهردار بشی پروندهات رو رو میکنن! گفتم تو مطمئنی که من برای احراز مقاماتی که گفتی فقط همین یه عیبو دارم ؟!!! با اینکه این دوست بسیار با سوادم هیچ شانسی برای بردن مدال شعور و شجاعت در هیچ کشور دنیا نخواهد داشت، اما ایا من حق دارم او را خائن یا جسد بنامم؟ او چندین کتاب در زمینههای بسیار تخصصی IT نوشته، شاید خدمت او به مردم کشور هزار بار از ولنگاریهای مجازی من بیشتر باشه؟
به قول گراهام گرین بعد از مرگ هیتلر تشخیص طرف حق در جهان خیلی سخت شده!
اما چرا از اینکه نوشتههات اینقدر با دقت خونده بشه عصبانی شدی؟ دقیقا تو کامنت قبلی من به همین اشاره کردم. هر قدر ملموستر و ادبی تر روایت کنی برداشت «اتوبیوگرافیک» از کارات بیشتره و باید خوشحال باشی. خیلی فروتنانه باید اذعان کنم من چندین کتاب در مورد نقد رمان خواندهام و با الفبای کار در حد آماتور آشنایم. بسیاری از فیلم سازان و نویسندگان برای جلب مخاطب بدروغ میگویند که اثرشان به تمامی از روی واقعیت نوشته شده. شما توانستهاید این فضا را ایجاد کنید. مصالح کارتان هم از زندگیهای واقعی است. پیرنگ(plot ) داستان هم معمولا اروتیک است. حالا یا (به مخاطبینی که دید بیوگرافیک دارند) صریحا بگویید که آنچه برایتان اهمیت دارد ارزش ادبی نوشتههاست. یا اگر نمیخواهید آنها را از خود برانید (که انصافا وفادارترین خوانندهها هستند) اقلا از دقت آنها ناراحت نشوید.
فراموش نکنید ما غیر از این نوشتهها معیاری برای شناخت شما نداریم!
طبق معمول پر حرفی کردم، هم شما و هم خودم رو از کار و زندگی انداختم!
نسوان گفت:
کیوان جان من ناراحت نیستم بارها هم جواب دادم و تشکر کردم از توجه مخاطب.اما:
شما جمله ی اخر همین نوشته را مجسم کن. آیا می شد نوشت بغض بیست و چهار سال و هفت ماهه سر باز کرده بود؟؟ بابا به ولله ما در ریاضی هم عدد ها را گرد می کنیم! من اگر بخواهم در این حد به واقعیت پای بند بمانم نوشته هایم زشت می شوند! چرا هیچ کس این را نمی فهمد؟
بعدش هم من عصبانی نیستم. اما از مخاطبم حد اقلی را انتظار دارم. انتظار دارم که جسد نباشد.اگر ادمی مثل رهگذر این سالها اینجا زندگی کرده و هیچ احساس دینی نمی کند من راضی به ورودش به این جا نیستم .نه انکه من بر سرش منتی دارم. من چنین مخاطبی را نمی خواهم. به همین سادگی.
در پایان هم این را بگم. من شاید نویسنده ی خوبی باشم. یا با کلمات خوب کار کنم. اما این دلیل نمیشود که یک عارف، یک استاد، یک انسان والا باشم.
من هم یک ادمم مثل همه ی شما. با همه ی خستگی ها و ناتوانی های یک انسان. نه بیشتر و نه کمتر. من هم از این همه کج فهمی، علی الخصوص از دوستان خسته می شوم. یک تومن از اینجا به من نرسیده که.. جز بدو بیراه و ترس از جمهوری اسلامی و هزار تا مصیبت دیگه من چه چیزی از اینجا به دست اوردم؟
اون وقت یک دوست، بجای تشکر، یا اصلا هیچی ، بجای حداقل سکوت ، می گوید: اگه اینجوری فکر می کنی بهتره ننویسی!
ادم به این آدم چی باید بگه؟ من نمی دونم… نمی دونم.شاید هم من نباید اصلا فکرش را بکنم.
شاید هم به یک تعطیلی طولانی نیاز دارم.
کیوان گفت:
با نیما هم سخن میشویم:
حافظ اینها چه کید و دروغیاست
کز زبان می و جام و ساقی است
نالی ار تا ابد باورم نیست
که بر آن عشق ورزی که باقیست
من بر آن عاشقم که رونده است!….
ما هم دوستت داریم که انسانی و از آن مهمتر سیب را خوردهای! دوره دوست داشتن معصومین مثل خودشان به اسطورهها پیوسته! اگر شعر بالا هر جور دیگری تمام میشد نمیتوانستم گویندهاش را (حتی اگر نیما باشد) برای دروغگو خواندن حافظ ببخشم. اما این شعر برای من کلیدی شد که درک کنم نیما چرا باید دنبال قالب نو برای مفاهیمش بگرده. این شعر (افسانه) برای من کلید درک ادبیات مدرن است. دوست داشتن و بخشیدن فانیها، آنها که مثل ما ضعف دارند، آنها که مثل ما اشتباه میکنند و آنها که نه مطلق را میخواهند و نه آنرا نمایندگی میکنند و از همه مهمتر دوست داشتن آنانی که مثل ما فرصتی یبشرمانه کوتاه برای درک هستی دارند. انسانی، بسی انسانی.
ساحل غربی گفت:
violeta,
aroom bash… sabret koja rafte ?
to mage ensan nisti?
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
ساحل غربی گفت:
e ina yadam raft begam… keyvn jan mersi… garche ba jahaii az harfat movafegh naboodam amma estefade kardam kolli….
shad bshi….
50 ساله گفت:
کیوان جان میخوام بهت سر بزنم . لطفا آدرس وبلاگ تو مرحمت فرما در صورت صلاحدید
EhSAN گفت:
🙂
کیوان گفت:
@ 50 ساله !
از لطف شما بیاندازه خوشحال شدم دوست عزیز، اگه یه روزی صاحب وبلاگ شدم با کمال افتخار تو همین اندرونی اعلام میکنم. کمتر محیط مجازی(غیر تخصصی) دیدم که اینقدر خوانندههای سطح بالا داشته باشه.
لیلا گفت:
ویول کاملا مشخصه که خسته ای. کلافه ای. کم صبر شدی و البته بت حق میدم. ضمنا به نظر من فقط این نیست که خوب با کلمات کار می کنی یا نویسنده خوبی هستی، واقعا پشت کلماتت یک دنیا تفکر هست. واقعا تاثیرگذاره.
VAHID گفت:
سلام ویولی گلم،بعضی وقتا نوشته هات انقدر با روح آدم قشنگ بازی میکنه که من فکر میکنم تو داروسازی نخوندی!بلکه روانشناسی خوندی ، چقدر نوشته هات قشنگه.احتیاجی ندارم دروغ بگم یا چاپلوسیتو بکنم. تو زندگیم یاد گرفتم حرفمو بزنم و چیزی رو تو دلم نذارم شاید فردا خیلی دیر باشه.این نوشته های قشنگ و حساس از یه روح قشنگ و حساس سرچشمه میگیره ، و چقدر سخته یه آدم ی مثل تو یه خوننده هایی داشته باشه در حد سنباده آهن..نتراشیده و نخراشیده…یادته پست خونه بافتنی رو چقدر با جزئیات و قشنگ تعریفش کردی… بعضی موقع ها به خودم میگم روح ویولتا هم مثل همون خونه میمونه…ای کاش میدونستی چقدر خاطرت و میخوایم…یاد گیتی افتادم که میگفت هر موقع بارون میاد به یادت دستم و میگیرم زیر بارون…خلاصه تو یه کلوم رو دلت غم نشینه عزیز…
emma گفت:
واسه اولین بار کامنت میزارم.یعنی نشد که دیگه نزارم چون نوشته ات عالی بود ویولتا.
برای من خیلی مفهوم داشت.
هما گفت:
زیبا بود مثل خیلی وقتا که قلم طلایی ات همراهته و هیچ وقت هم به من و samندادیش تا ما هم باسواط بشیم و بتونیم قشنگ بنویسیم
مرسی
پی نوشت ..ویول جان…سخت نگیر
Sam گفت:
قلم و سوات را بیخیال. بابا داره خونه زنده گیمون را ازمون میگیره و بیرونمون میکنه. تک تک برای همه مون حکم تخلیه گرفته.
Jasmine گفت:
مثل خود نون خامه ای لذتبخش بود! مرسی
azadeh گفت:
man kollan nazari nadaraam… faghat mikhastam begam ke too riazi 24,7 ro be 25 gerd mikonan na be 20… hala baz khod dani 😉
آواره در آمستردام گفت:
بسيار زيبا ، و عجب حسى !!!!
نقاش دیوونه گفت:
این تم سکس و کاندوم و عشق بازی و سکشوالیتی انقدر داره تکراری میشه که حال آدم به هم میخوره!
بسه دیگه چقدر آخه؟!
ولی در نهایت مفهوم خوبی رسوندی اینکه آدما گهگاهی توی اون موقع هایی که باید دست هم رو بگیرن اینکار رو نمیکنن
سین جیم گفت:
عین فیلم FLATLINERS اون گریه ی آخر.
اژدها گفت:
داستانِ آن روحِ زخم خورده که میدهد
وحید سر ندارد. یا تن ندارد، بسته به آن که اول سر را ببینی یا تن را. طارق هیچ کدام را. وحیدِ ۱۲ ساله است و طارقِ ۱۶ ساله. حکمِ مرگشان با موشکی از آسمان آمده است؛ از یکی از پایگاههایِ نیرویِ هواییِ ایالاتِ متحده در نوادا یا آریزونا یا نومکزیکو. دنیایِ من این است. دنیایِ یک دلار در روز درآمد؛ دنیایِ بدکارگیِ اجباریِ زنهایی که اسمشان را هم نمیتوانم درست بگویم.
اینجا که میآیم همه چیز دربارهٔیِ دادن دست: هوتنِ نوجوان میخواهد کون بدهد شاید. ویولتا چیزِ دیگر میدهد؛ همان که سرجوخه سیفونوف از ندیدنش توسطِ مردانِ ایرانی که با آنها همبستر شده است مینالد؛ ویولتا آن چیز را انگار به همه کس میدهد با توجیهِ زیرپوستی که تن میدهم اما روحِ زخم خورده نه، یا چون روحِ زخم خورده نمیدهم، تن میدهم. و این میشود بنمایهیِ رفتارِ مبارزِ راهِ آزادی: غذایِ ایتالیایی؛ شرابِ فرانسوی؛ دولِ پسر خاله، ایرانی، پولدار، تحصیلکرده، فرنگی مآب؛ و آزادی دستِ رد زدن بر سینهیِ دولِ همیشه عاشقِ خود ارضا است که چرا سالها پیش به حمایت نیامدی، بغض و گریه، در نقطهیِ تلاقییِ ننر و لوس. و امان از روح: میدهی، زخم میخورد، نمیدهی زخم میخورد؛ از دادنت میگویی زخم میخورد؛ نمیگویی زخم میخورد.
EhSAN گفت:
ربطی به داد و ستد ندارد جناب به هر حال زخمی میشوی ! اگر بد کاره باشی که هیچ ، اما اگر وبلاگ داشته باشی مدافعان راه آزادی مسیر را نشانت میدهند!
arman گفت:
khob minevisi vali chera inghadr esrar dari ke begi harchi minevisi ghablan too vaghe’iat etefagh oftade? fekr mikoni age nagi vagheiate tasir-gozar nemishe? jalebe az bachegi midoonestin gharare oon to ro bekhore ke esme oon agha gorge bood? oon ham midoonest ke gharare khame ha ro lis bezane ke esmeto gozashte bood noon khame’ee? aslan ki esme pesar-khalasho mizare agha gorge?
نسوان گفت:
bache ke boodim bazi mikardim oon mishod gorg, donbale ma ha midovid.ye tarkibi bood az ghayem moosham va gorgam be hava.
emse mano ham babam gozashte bood noon khamehii, khahar koochikam ham esmesh zoolbia bood.
ama age in az nazare shoma dorost nist, ya gheire ghabele bavare, man haminja azatoon ozrkhahi mikonam. omidvaram hame ye famile ajib gharib e ma ro ham ke roo ham esm mizashtan bebakhshid. jeddan poozesh mikham.
کامیکازه گفت:
نسوان گرامی
بلد نیستی دیگه!!از این به بعد یه دونه کلمه اسمشو نبر ( ک…) توی نوشته هات استفاده کن چجوری دیگه مو از ماست کشیده نمیشه اینقدر که این کلمه جذابه ! البته باز تم داستانت اروتیک بود ولی به نظر میآد که باز خواننده آخرش فضول باقی موند
نونا گفت:
نمیدونم چرا این مردهای تحصیلکرده و اروپا دیده اینطورین منم یک تجربه این مدلی داشتم که طرف به قول تو دیگه از لیسیدن خامه وسط هم دل نمیکنه.مثل عمله بناهای ساختمونی که کلیپ هاشون را میبینیم و میخندیم.انگار عقده دارند.راستی نسوان یه مقاله استرالیایی خوندم که وقتی زن به ارگاسم برسه جنین حتما پسر میشه و وقتی نرسه جنین دختره.تو چیزی در این مورد میدونی؟
آدم ناراحت گفت:
@ نونا
lol
mountainsummit گفت:
به خاطر اینکه اونور آب به غیر از کف دست مونسی ندارن
کاپیتان بابک گفت:
برای پسر یا دختر شدن جنین بایستی به کلمات قصار امام جعفر صادق مراجعه کنید و اینکه جماع در چه روزی از هفته به وقوع پیوسته است و آیا قبل از دخول بسم الله گفته شده یانه
دختر میشه، پسر میشه! این حرفا چیه دوست گرامی. زن که در جنسیت بچه تاثیری نداره!!
آی دکتر ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر دارد سئوالی می کند اینجا
آرش گفت:
کاپیتان درسته که تخمک زنها فقط دارای کروموزم X هست و اسپرم مرد هست که جنسیت رو تعیین میکنه ؛ اما تحقیقاتی که صورت گرفته نشون میده اسپرمهای حاوی کروموزم X و یا Y هر کدوم در شرایط خاصی بهتر زنده می مونن و میتونن به تخمک برسن و بارورش کنن ؛ مثلا PH واژن و رحم ؛ تحقیقات نشون داده که اسپرمهای حاوی کروموزم Y در محیطهای قلیایی بیشتر زنده می مونن و همچنین سرعت حرکتشون بیشتره ؛ یعنی ممکنه سریعتر به تخمک برسن ؛ که عواملی مثل تغذیه و زمان آمیزش در میزان قلیایی بودن رحم تاثیر داره که می تونه به کروموزمهای Y امکان بیشتری برای رسیدن به تخمک بده و…. حالا ارگاسم تاثیر داره یا نه محققین دانند ؛ اما من خیلی مطمئن نیستم ؛ چون عمده ترین روش تعیین جنسیت همین قلیایی سازی رحم هست (تا جایی که من نا پزشک میدانم)
نونا گفت:
بله آرش جان درست میگه من مقاله اش را چند ماه پیش خوندم که رابطه مستقیم داره جنسیت جنین تشکیل شده با به ارگاسم رسیدن زن! چون گویا ارگاسم پی اچ محیط رحم را تعیین میکنه حالا باز یک مقاله دیگه تقریبا خلاف این یکی خوندم.نمیدونم کدوم درسته !؟!؟
با این نظریه اون ور آب و کف دست هم مخالفم! چیزی که زیاده اونجا خامه و نون خامه ایی .نمیدونم چرا اینقدر حرص میزنند ولی ! این پروفسورهای نخبه ی ندید بدید:)
کیس ما که اینجوری بود.کیس نسوان هم گویا در هم این مایه ها بوده فلک زده و در کف!
يلدا سبزپوش گفت:
اين تئورى كه آرش توضيح داد كاملا موفقيت آميزه، هم خودم و هم خواهرم تونستيم جنسيت بچه ى خودمونو با اين روش انتخاب كنيم!
ﺑﺮﺩﯾﺎ گفت:
ﺳﻼﻡ ﻭﯾﻮﻟﺘﺎﯼ ﻋﺰﯾﺰ
ﻣﻦ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻭﺑﻼﮒ ﺭﺍ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻗﻠﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﯾﺩ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﻧﮑﺘﻪ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻭ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻭﺑﻼﮒ ﻧﺴﻮﺍﻥ ﻭﯾﺎ ﻭﯾﻮﻟﺘﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻨﯿﺪ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻣﺨﺎﻃﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺴﻨﺠﯿﺪ
ﺿﻤﻨﺎ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺁﯾﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻨﺠﺎﻧﯿﺪ؟
بازتاب: نون خامهای و آقا گرگه | مجله مرد روز
بهنام رها گفت:
ممنونم، قشنگ نوشتي، منو بردي به زماني كه خودم دوچرخه سواري ياد گرفتم، اون موقع دو تا چرخ كمكي لعنتي به طرفين چرخ عقب دوچرخه وصل ميشد كه نميگذاشت دوچرخه تندتر بره وقتي بازشون كردم و ياد گرفتم كه بدون اونها دوچرخه رو كنترل كنم آنچنان دوچرخهام سبك شده بود كه انگار داشتم پرواز ميكردم، پرواز و اوج گرفتن با اون چرخهاي كوچك كمكي امكانپذير نبود، راستي خوشم اومد كه به پسرخالت جواب مثبت ندادي، يه جورايي حس ميكنم حكم چرخهاي كمكي رو داشت
بازم ممنون از نوشتهات
يلدا گفت:
خيلي خوب بود من كاملا ميفهمم
فكر ميكنم آدم بايد زن باشه
اقلا چهل سالش باشه
تا عمق اين نوشته رو حس كنه
من مشتري ثابت اين حجره هستم
هر روز اول صبح با زنبيل خالي ميام اينجا و اگه دست خالي بمونم خيلي پكر ميشم
مرسي براي اينكه هستي ويولتا
saba گفت:
sharmande kheili bikhod bood, na khatere bood na dastan
نهال گفت:
برا من زياد فرقي نميكنه داستان واقعيه يا نه. همين كه نوستالزي و احساسات باقيمانده از بجكي تو بزركسالي رو بخوبي نشون ميده، حس همذات بنداري من خواننده رو هم تحريك ميكنه ، يه حس قشنك ديكه رو هم يجوري تحريك ميكنه………. كافيه
هر جقدر هم بخوام سخت كيرانه نكاه كنم بازم انتقادهاي دوستان كم لطف رو نميفهمم.
ويول جان از اونايي كه فقط تعريف و تمجيد ميكنن حالم بهم ميخوره ، اما جه كنم من با نوشته هات حال ميكنم.
If there is some prolem in my writing its becuase i just have arabic keyboard.
ohxvi گفت:
سلام ویولتا من از اون خواننده خاموش هام … ولی این داستانت منو 1 جوری برد به گذشته خودم و پسر خاله و …. چیزی که خیلی وقت بود اون عقب ها نگه داشته بودم …. منم باید 1 روزی دستش رو میگرفتم که نگرفتم … اگه گرفته بودم الان سرنوشت زندگی 2 تامون اینقدر عجیب غریب نمیشد. نمیدونم چرا دارم برات میگم این ها رو .. شاید اینم 1 جور تشکره 🙂
رمدیوس خوشگله گفت:
ویولتای عزیز نذار انتقاد بعضیها دلسردت کنه من دکترای ادبیات دارم و همیشه از بچگی سرم تو کتاب بوده و میتونم به جرات بگم نوشته هات عالین یه جایی خوندم نوشته های نویسنده زن مثل ترکه هایی عمل می کنه که خودش دست بقیه میده تا بزننش این اتفاق میفته سخت نگیر در ضمن بین حقیقت و واقعیت تفاوت هست اونهایی که خیلی به واقعیت مثل این عدد و رقمها گیرمیدن هیچ وقت به حقیقت نمیرسن چون نمی ذارن نوشته درشون جاری بشه. خیلی خودت و قلمتو دوست دارم وقتی از نسوان مطلبی میآد اول پایینشونگاه میکنم اگر به اسم ویولتا باشه با شوق بیشتری میخونم موفق و پاینده باشی
luti گفت:
وقتشه که فردینانه کامنت بزارم
هرچند میدونم به هیچ دردی نمیخوره
گفتیم شاید یه ابراز وجود به یه جایی برسه
خلاصه ضعیفه بدجور خاطرخواتیم
به مولا از همون روزایی که یه بچه دبیرستانی بیشتر نبودیم و میومدیم بواشکی از گودر میخوندیمت دنبالت میکنیم. تا حالا که یه دانشجوی این مملک شدیم
….
دمت گرم…غم نداشته باشی
زت زیاد
میم گفت:
خیلی حساس ، فهمیده و دوست داشتنی هستی :))
man گفت:
kheili bimaani bood mesle baghiyeh neveshtehaat, por az dooz oo kalak!!!!
رضا گفت:
منفجر شی که اینقدر قشنگ اشک آدمو در میاری
پری گفت:
دوس دارم نوشته هات رو! حالیته؟
ایران گفت:
سلام
درسته که پسر خاله کار غلطی کرده، ولی به خاطر کار اون که نباید با همه فامیل قطع رابطه کنید که! نه؟
شما یه با به قول خودتون تابوها رو زیر پا گذاشتید و یه کاری رو کردید ولی یادتون باشه که فامیل شما بزرگ تر از اون یه نفره که اشتباه کرده……
fereshte گفت:
midoni!
to kheyli mahi
تیام گفت:
ویولتای عزیز
نوشته هات خیلی شبیه نوشته های منه
منم سبک رئالیسم رو برای نوشته هام انتخاب کردم.. و یه جورایی هم خودمو می نویسم هم نه.. تو منظور منو می فهمی.. میدونم.. میخوام بهت بگم تو خوشبختی که میتونی یه جایی مثل این وبلاگ حرفهات رو بزنی و چیزهایی که توی سرت می چرخه رو به زبون بیاری.. اون هم به این زیبایی.. من هم همین کار رو توی فیس بوک میکردم!! و به طرز احمقانه ای با هویت واقعی خودم توی صفحه اصلیم داستان ها و نوشته های کوتاهم رو اونجا میذاشتم.. بعد به طرز احمقانه تری برای اینکه شوهرم اونها رو نبینه طوری تنظیم میکردم که همه بتونن نوشته های منو بخونن غیر از شوهرم.. مدتی گذشت و هر روز برام پیغام دوستی های فراوون میرسید.. به به و چه چه شروع شد.. البته میدونی که از کامنتها میشه فهمید که کی یه خواننده واقعیه و حس و حال تو رو موقع نوشتن می فهمه و کی اصلا این چیزها رو تشخیص نمیده و فقط میخواد خودت رو کشف کنه به جای اینکه بخواد به قلب داستان تو برسه.. در واقع هدفش شناسایی نویسنده است نه دریافت زیبایی داستان
ویولتا جان.. میخوام بهت بگم من از اینکه داستان هام رو بذارم اونجا و دیگران منو بخونن منصرف شدم.. و فکر کردم برای نوشتن باید خودمو، خود شناسنامه ای رو مخفی کنم و یه جای دیگه یه هویت خیالی برای خودم بسازم..
ویولتای عزیزم.. میخوام منم یه وبلاگ بزنم واسه خودم و نوشته هام رو اونجا بذارم.. اونجا دیگه شوهر و برادری نیست که ازش بترسم.. یا دوستها و همکارهایی که رازهای درونی یک زن رو وقتی که میخواد اونها رو بیرون بریزه به حساب جنده گیش بذارن.. ولی ترس بزرگتر من اینه که غول بزرگ وبلاگ من رو فیلتر کنه و این آخرین خونه خودم رو هم ازم بگیره..
ویولتا.. دل من می خواد تو همیشه بنویسی.. همیشه.. میدونم خسته میشی.. میدونم دلگیر میشی.. میدونم غصه دار میشی.. ولی بنویس.. از خسته گی هات.. از ترس هات.. از دلتنگی هات.. فقط بنویس.. تو با نوشتن زنده میمونی ..تو باید زنده بمونی و من و همه کسانی که تو رو میخونیم رو زنده نگه داری
تیام گفت:
آخه چرا من اینقدر این داستانت رو میخونم و بازم سیر نمیشم؟
تو بگو..
sara گفت:
khoob minevisi khanoom,kheili khoobbbb, ma ro ye vaght mahroom nakoni az neveshtehat ,az rahayee jari tooshoon ….
نونا گفت:
تیام جون من میگم چون داستان بوی سکس داغ میده واسه همین سیر نمیشیlol
شیرین گفت:
من خودمو آدم به روزی می دونم – البته این جمله به خودی خود خنده داره- منظورم اینه که توی مناسبات اجتماعی سخت گیر نیستم و دوست ندارم همه مثل هم فکر کنن. ولی دیروز وقتی این پست رو خوندم با خودم گفتم باز ویولتا اومد و خاطرات سکسی شو اینجا نوشت … صفحه رو بستم و حسابی کفری شده بودم. خوب من درک نمی کنم این همه رابطه اتفاقی رو … منظورم بدون مقدمه است. امروز برگشتم و نوشته ات رو صرفا به عنوان یک داستان خوندم. عالی بود … بدی وبلاگ هم اینه! نوشته ها شخصیت مستقل ندارن و خواننده اونا رو به هم ربط میده. امیدوارم یه روزی یه مجموعه داستان بنویسی و شخصیت های داستان ها همشون خودت نباشن. اینجا جای خوبی برای تمرین کردنه ولی به عنوان هدف نهایی ما نمی تونیم برای نوع نوشته ها اون ارزشی رو که باید قائل بشیم. به هر حال … موفق باشی!
EhSAN گفت:
اونایی که مدام از اروتیک میگن عرض کنم که در پست مدرنیسم همه زیبایی ها سکسی هستند و تمام فلسفه و هنر حتا به صورت سکس در اومده پیوند غیر صرف ..از نظر من ایرادی نیست که همه چیز به صورت سکس در بیاد و اونوقت اعداد و ارقام و علوم طبیعی حنا سکسی هستند چون در خدمت انسان اند.
از نظر من اونی که واسش این موضوع قابل هضم نیست باید دنبال موانع ذهنیش باشه تا بهتر تصمیم بگیره.
حتا جهانبینی عرفانی هم برای فرار از سکس به معبود پناه میاره و در کنار ریاضت گوشه چشمی به حوریان زیبا و شراب داره که از راه بدر میشه و در نهایت در مسیر انسان حیوان صفت قرار میگیره…اصلن عرفان برای همین بوجود اومد که انسان رو بهتر نشون بده
این یک نوع دیدگاه بهتره بگم «بیان» است که مخالفانشون معمولن یک بهانه بیشتر برای مخالفت باهاش ندارند و اون هم اخلاق عرفانی و سنتی امروزه است و در واقع پست مدرنیسم هیچ منافاتی با اخلاق و ارزشهای انسانی و هنری نداره. تکرار سکس مثل تکرارلذت کمک به همنوع است که خستگی نداره.اونی که میگه خسته شدم در واقع از تضادها خسته شده
تمام زیبایی های این داستان سکسی است حتا اگه نون خامه ای خورده نمیشد. این هم یک قسمت از داستان و حقیقته . شما میتونی جک سکسی یا هرچی بگی و یا داستانهای اخلاقی بنویسی نهایتش این داستانها رو جمع کنی و مثل پازل فلسفه دینی رو بنویسی . اما در هنر مدرن که فلسفی میشه شما با قطعات پازل سروکار نداری و ممکنه سکس محض در سراسر داستان در کنار گوشه از اخلاق انسانی باشه و یا نباشه .در اینجا همه چیز ادغام میشه برای همین میگن یک فیلم خوب یا نقاشی ذهن تو رو نمیچینه .
man گفت:
khanoom ya aghaye nevisandeh, shoma niaz be komake fori va herfei az janebe yek ravanpezesh ya ravanshenas darid.
عرفان گفت:
هوتن خان بسی غیرتی است: «همشون رو می کشم» (همه مردهای توی زندگی ات رو). بالاخره پشت سر هر شوخی، یک حرف جدی هم هست.
اون اشکها به خاطر اتفاق های هشت سالگی ات نبوده، اون اشکها برای امروزت بود که با وجود علاقه به هوتن نمی تونی باهاش باشی. خودت فکر نمی کنی این درست تره و بیشتر بهانه تراشی بود برای هوتن؟
مازيار گفت:
يه جمله از شهيد چمران هست كه ميگه:…هنگاميكه شيپور جنگ نواخته مي شود شناختن مرد از نامرد آسان مي گردد پس اي شيپورها بنوازيد…فارغ از اينكه از چمران خوشت بياد يا نه…..هوتن بيچاره ترسيده بود….شرط مي بندم از درون ناراحت بوده…منم ترسو بودم وبزرگترين گناه ترسه…ولي اون دوستت داره واين ديگه گناه نيست…هست؟
به چه دردی میخوره؟ گفت:
یعنی من شیفته ی این متن شدم…این چند روز هر بار میام نت این پُستو میخونم و به نیت پنج تَن یه چند تا قطره اشک میریزم و میرم! نمیدونم کدوم خاطره ی گم شده ای اینقدر با این متن حالمو دگرگون میکنه! وقتشه یه سر به فروید بزنم ببینم چی میگه!(لبخند)
*پس چرا از من دفاع نکردی؟(این جمله ی سوالی آتیش به جونم میزنه!)
مینا گفت:
این خاطره آشناست برام.
فوق العاده می نویسی،بوسه بر دستانت و قلمت 🙂
ﺑﺮﺩﯾﺎ گفت:
ویولتای عزیز
سلام
ممکن است اگر در جای دیگری غیر از این وبلاگ مینویسید ادرس آن را برای من بفرستید. من مدتی است تمام نوشته های شما را میخوانم و بسیار به آن احساس نزدیکی میکنم
dawn گفت:
واقعا قشنگ بود…