از صبح بیشتر از پنجاه بار خورده بودم زمین اما از رو نمی رفتم. سر زانوها و کف دست و آرنجم زخم و زیلی بود ، هوا رو به تاریکی می رفت و بوی نم و  خزه ی شمال توی راه جنگلی پیچیده بود که شروع کردم به رکاب زدن و دیگه نیفتادم.  من تنها کسی بودم توی بچه های فامیل که  تا هشت سالگی دوچرخه سواری بلد نبود. دلیلش هم ساده بود ، من تنها کسی بودم که دوچرخه نداشتم. فکر کنم ما از همه ی فامیل فقیر تر بودیم. مثلا همین خاله مهتاج یک ویلای گنده تو رامسر داشت و گاهی تابستون ما رو دعوت می کرد، مثل الان .شوهر خاله ام یک ماشین گنده  ی آمریکایی داشت. دایی ام کارخونه داشت. پدر من کارمند بود و  ما هیچ کدوم از این چیزها رو نداشتیم ، منم دوچرخه نداشتم. صبح دوچرخه ی  هوتن رو قرض گرفتم و با خودم عهد کردم که تا یاد نگرفتم برنگردم.  پسرخاله ام  شش سال از ما بزرگ تر بود و دوچرخه اش پسرونه بود و بزرگ بود و این کار رو سخت تر می کرد، ولی بچه ی یک آدم فقیر نمی تونه زیاد سخت گیر باشه. حالا داشتم رکاب می زدم و هیچ چیز دیگه ای مهم نبود.باد توی موهام می پیچید و کیف دنیا رو می کردم. جیغ کشیدم منو نگاه! منو نگاه! بچه ها برگشتن و نگاهم کردن.  از صبح با رذالت بچگانه  کلی به زمین خوردن های  من خندیده بودند.  جیغ زدم  هیپ هیپ  و زنگ دوچرخه  رو چند بار فشار دادم.دختر خاله ام دستش رو تکون داد و داد زد : هورا! هورا!

چراغ های ویلا روشن شده بود و بزرگ تر ها داشتند توی آلاچیق بساط عرق خوری و ماهی ازون برون هرشب رو پهن می کردند . از دور بوی زغال می اومد. خاله ام سرش رو از توی آشپزخونه بیرون اورد و داد کشید : بچه ها، تاریکه دیگه ، بیاین تو. دختر خاله ها و خواهرم دویدند سمت ویلا. هوتن دورتر داشت با یک پسر چاق محلی حرف می زد.  رکاب زنان رفتم سمتشون. نمی دونم چی کار  می کردن ، از دیدن من هیچ خوشحال نشدند. جیغ زدم آقا گرگه ! ببین یاد گرفتم. گفت: آفرین ، نون خامه ای. پسره با لهجه ی غلیظ شمالی گفت: به اینم میگی دوچرخه سواری؟  یک پام رو گذاشته بودم زمین و یک پام روی رکاب بود و نفس نفس می زدم. گفتم اصلا به تو چه؟ من با تو حرف زدم؟ قبل از این که حرفم تموم بشه دسته های دوچرخه رو گرفت و با همه ی زورش هلم داد عقب. چند متر رفتم عقب و نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و  از پشت با سر  خوردم به یک درخت بزرگ و پهن شدم وسط گزنه ها . پسره هر هر خندید. هوتن هیچ عکس العملی نشون نداد. دوچرخه یک وری افتاده بود رو زمین و چرخش هنوز داشت برای خودش می چرخید.آرنجم درد می کرد و گریه ام گرفته بود اما ما جلوی پسرها گریه نمی کردیم.بلند شدم و لباسم رو تکوندم و لنگ لنگان به سمت ویلا رفتم ، آرنجم داشت خون می اومد.

***

چند سال بعد هوتن را  از ترس سربازی فرستادند اروپا. گاهی برام نامه می نوشت. خوب می نوشت ، چند تا کتاب هم ترجمه کرده بود.نوشته هاش رو خیلی دوست داشتم.  بعد از طلاق برای یک کنگره علمی سر از پاریس در آوردم. با یک دسته گل بزرگ اومد فرودگاه دنبالم. حالا دیگه مردی بود با عینک و ریش پروفسوری و یک شال گردن خیلی شیک. رفتیم نشستیم توی یک کافه و اسپرسو خوردیم. از گذشته ها  گفتیم، از همه ی این سالها . به اصرار شب مرا به منزلش برد .غذای خوبی پخت ، شراب خوبی خوردیم.  نشستیم کنار شومینه و آلبوم عکس های قدیمی نگاه کردیم. دستش را برده بود پشت گردنم و آرام نوازشم می کرد. گفت می دونستی تو فانتزی دوران بلوغ من بودی ، نون خامه ای؟ خوش مزه، لطیف ، سفید ، شیرین..می دونی چند بار به خیال تو خودارضایی کردم.. خندیدم و سرم رو انداختم پایین. گفت برای خودت یک خانوم  کامل شدی نون خامه ای. چند تا مرد تو زندگیت هستن؟ خیلی .. خیلی؟  فکر کنم سرخ شده بودم. لبش رو گذاشت روی گوشم گفت: همشون رو می کشم! می دونستم که  سر تا پای این ماجرا اتفاقی بود که نباید می افتاد، تقصیر پاریس بود. شاید شراب ؛شاید م کودکی های نصف  نیمه ی من. لااقل توی تربیت خانوادگی من ، خوابیدن با پسرخاله ، فرقی با خوابیدن با برادر نداره. با اینهمه ما اون شب با هم عشق بازی کردیم. تا صبح ، نه حتی یک بار، چندین بار. مثل دو تا بچه، با هماهنگی دو تا همبازی قدیمی، با بازی ، با یک کیفیت عجیب آمیخته با لذت و گناه، بقول هوتن  آقا گرگه نون خامه ای رو خورد. صبح سر میز صبحانه ای که با دقت چیده شده بود کف دستم را گرفت و بوسید و گفت : همین جا بمون! نمیخواد برگردی. من خوشبختت می کنم.دستم رو آروم از توی دستهای داغش کشیدم بیرون. گفتم: اون روز، توی ویلای شما توی رامسر ، یادت میاد؟ همون روزی که دوستت از روی دوچرخه من رو هل داد؟ فکری کرد، یادش بود. یک قاشق شکر توی قهوه ام ریختم و هم زدم. داشت نگاهم می کرد. دختر بچه ی هشث ساله ی درونم پرسید: پس چرا از من دفاع نکردی؟ سرش را خاراند. گفت نمی دونم!با بغض گفتم :هر روز پیش نمیاد که یک نفر که دوستش داریم نقش زمین میشه و به کمک ما نیاز داره. اگه ما اون موقع  دستش رو نگیریم ، اگه ما اون موقع پشتش رو خالی کنیم پس دوستی ما ، پس عشق ما به چه دردی میخوره؟ به چه دردی؟ بغض ییست ساله رها شده بود  و اشک های هشت سالگیم  ازپشت پلکم پایین می اومد و توی فنجون قهوه می ریخت