سخت ترین قسمت روزهای نحس اول مهر، اون قسمت معرفیش بود و اینکه یکی یکی عین دلقک می بردنمون جلوی تخته که بگی کی هستی، چی هستی، ننه بابات کی ان، از کجا اومدی، کجا میخوای بری، بابات چیکارس؟ ننه ات چیکارس؟ علم بهتر است یا ثروت؟ در آینده میخوای چه کاره بشی و اینا… بعد من همیشه غبطه می خوردم به سر و زبون اونایی که عین بلبل، اون وسط چه چه می زدن و کل سرگذشت آباء و اجدادی و شجره خانوادگی و سوابق تحصیلی- شغلی یک یک اعضای فامیلشون رو ظرف پنج دقیقه می ریختن وسط! چون من از همون موقعها یک موجود تلخِ نچسبی بودم که با زور دگنک هم نمی تونستن 4 تا کلوم حرف از من دربیارن. بعد همیشه موقع معرفی روز اول مهر –که برای من عین عذاب شب اول قبر بود- بعد از گفتن جمله «من مارگاریتا هستم…» (اسمم مارگاریتا نیست، اینو برای این انتخاب کردم که همسنگ بقیه نویسندگان وبلاگ باشه. شما بگیرین مریمی… لیلایی… سوسنی… صغرایی… یک از همین اسما دیگه) لال می شدم! یعنی انگار سیستم کنترلینگ مغزم در همین نقطه هنگ میکرد و «خوب؟ خوب؟» گفتنهای معلم و نگاههای کنجکاو و مشتاق بچه ها برای شنیدن ادامه داستان، هیچ کدوم در راه اندازی مجدد سیستم تأثیری نداشت! یعنی میخوام بگم از همون دوران فقط اینو می دونستم که: «من مارگاریتا هستم» و هیچ چیز دیگه ای هم در مورد خودم نمی دونستم. اینکه ننه ام کیه و بابام از کجا اومده هم، با همون عقل ناقص دوران کودکی، می فهمیدم که به من ربطی نداره و دلم نمی خواست کسی منو توسط پدر و مادرم بشناسه یا قضاوت کنه. ولی البته فکر نکنین اینایی که گفتم از وارستگی و فروتنی من سرچشمه می گرفت یا مثلا چُسی های روشنفکری بود، که مثلا چون بابام دوازده تا Phd داشت و مامانم استاد دانشگاه UCLA بود یا نصف تهرون و باغات شمیرانات از املاک موروثی ما بود یا بابابزرگم شازده قجری بود، و از طرف مادری کنیه مون می رسید به کریم خان زند! و منم دوست داشتم که دیگران منو با روحیات و شخصیت خودم بشناسن و بخوان، نه بخاطر ثروت و جاه و جلال خانوادگیم!!! از این جهت بوده که اسرار خانوادگیمون رو لو نمی دادم… بله؟؟؟ نخیر… کاملا برعکس… مهمترین دلیل و شاید تنها دلیلش این بود که پدر و مادر من هیچکدوم سواد درست درمونی نداشتن، در حد سیکل و اینا… پدرم انسان شریف و زحمتکشی بود. زد و مادربزرگِ مادری من فوت کرد و مادرم که تنها وارث اون خونواده بود، یه خونه ای بهش رسید. بعد هم اون خونه رو فروختن و خونه ای که خودمون توش زندگی می کردیم رو هم فروختن و با پول دو تا خونه، یه خونه خریدیم تو پاسداران (سلطنت آباد سابق) و من هم رفتم مدرسه معروف «پویا» در پاسداران. اینجوری شد که ما با بچه مایه دارا بُر خوردیم و قاطی اونا شدیم. بچه هایی که باباهای همشون کارخونه دار و پزشک و وکیل و… و ننه هاشون استاد دانشگاه و دندانپزشک و مترجم و … بودن و من زبونم نمی چرخید که بیام عین منار اون وسط وایسم و بگم: بنام خداوند بخشنده مهربان… من مارگاریتا هستم. پدر و مادرم هر دو سیکل دارن، مادرم خانه دار و پدرم یه کاسب خورده پاست!
القصه! هنوزم که هنوزه سخت ترین قسمت یک مصاحبه شغلی، برای من، اون قسمته که طرف زل می زنه تو چشمت و میگه: لطفا کمی در مورد خودتون بگید! و من دوباره بعد از گفتن جمله «من مارگاریتا هستم» لال میشم و از میون اون همه جملاتی که برای مصاحبه های مختلف حفظ کردم، دُم هر کدومشون رو که می گیرم تا بکشم بیارم بیرون، می بینم نه! چنگی به دل نمی زنه! و رهاش میکنم. خلاصه… بعد چند بار ام…ام… کردن، میگم: همین! من مارگاریتا هستم!  اینکه می بینید اینجانب با وجود داشتن مدرک مهندسی و کلی سابقه و تجربه، هم اینک در سرزمین فرصتهای طلایی، همچنان در علافی و معلقگی به سر می برم، دلیلش اینه! یعنی البته یکی از دلایلش اینه. دلایل دیگه ای هم داره که حالا بماند برای بعد…
خوب! حالا از من خواسته شده که کمی در مورد خودم بنویسم و از اونجاییکه بنده هنوز هم موجود نچسبِ گوشت تلخی هستم که غیر از گفتن «من مارگاریتا هستم» اطلاعات دیگه ای نمی تونم بهتون بدم، یعنی ندارم که بدم، بذارید حداقل براتون بگم چطوری سر از ینگه دنیا درآوردم:
پنج سال پیش ازدواج کردم با یک شاخ شمشادی که طبق سنت رایج این وبلاگ از حالا به بعد «اصغر» نامیده میشه! (آقایون عزیز! لطفا شلوغ نکنید! به شیشه این خونه هم سنگ نندازین! اصغر اصلا هم توهین نیست، هیچم به نشانه تحقیر استفاده نمیشه. نشون به اون نشون که از وقتی «اصغر فرهادی» اسکار برد، من خودم بهش میگم: اصغر جون… و اون «اصغر» رو با کلی ذوق و احترام هم میگم! پس بیخود جو سازی و بحران سازی نکنید! این فقط یک رسمه. بذارید به رسومات دست نزنیم! مثل اینکه تو فرهنگ ما و بعضی فرهنگهای دیگه رسم هست که وقتی میخوان به طرف فحش و فضیحت بدن، صاف میرن سراغ خواهر و مادر طرف؟ مثلا میگن: خواهر فلان… مادر فلان… رسمه دیگه! می دونم… می دونم… شما خواننده عزیز این وبلاگ هرگز و هیچگاه، نه در خیابان به زنی متلک جنسی گفتید و نه موقع دعوا با مردهای دیگه، لنگ و پاچه خواهر مادر و زن طرف رو وسط کشیدید! اینایی که من گفتم مربوط به مردهای یک سیاره دیگه است که الان اسم سیارهه یادم نیست!)
چی داشتم می گفتم؟ آهان… پنج سال پیش ازدواج کردیم و اون آقای محترم، اقامت آمریکا داشت و کلی به من اصرار کرد که بریم آمریکا زندگی کنیم. حالا بعضی ها که از اون پاراگراف بالایی لجشون گرفته و اینجا میخوان مچ گیری و تلافی کنن میگن: «ها…. بفرما… بخاطر اقامت آمریکای طرف زنش شدی و تو موجود فرصت طلبی بیش نیستی!» باید بگم: در کمال تأسف، تیرتون به سنگ خورد! چون زمانیکه ما ازدواج کردیم هنوز اقامتی در کار نبود و من اصلا نمی دونستم این آقا پرونده ای در حال پروسس داره! لال شم اگر دروغ بگم!!! بعد اونوقت از اون اصرار که بریم از این خراب شده بیرون، از من انکار که من آمریکا نمیام. حالا بازم اون بعضی ها که از پاراگراف بالایی از من کینه به دل گرفتن و دنبال تلافی هستن، میان میگن: «چه غلطا… چسی نیا… همه آرزوشونه برن آمریکا» بله! البته آرزوی منم بود که از اون کشور بیام بیرون اما نه آمریکا. من دوست داشتم بریم اروپا… دلیلش رو هم الان خدمتتون عرض میکنم: بنده از یک خانواده کم جمعیتی تحویل اجتماع داده شده هستم. نه دایی، نه خاله، نه عمه… فقط یک عدد عمو! پدر بزرگ، مادربزرگ هم سالهاست عمرشون رو دادن به شما… درسته که اجداد من نه ثروت و میراثی برای ما به جا گذاشتن و نه تحصیلکرده فرنگ بودن، اما حداقل انقدر شعور داشتن که در رشد آمار جمعیت، دخالت و نقش چندانی نداشته باشن. حالا همون چند تا و نصفی فامیل و دوست و آشنا هم که داشتیم، همه در اروپا زندگی میکردن و من محض رضای خدا حتی یک نفر رو در سرزمین پهناور استکبار جهانی و 52 ایالتش نمی شناختم. خوب! خوف کرده بودم دیگه… حس اینو داشتم که تبعید میشم اون سر دنیا… اون دور دورا… در جزیره رابینسون کروزوئه، تک و تنها می افتم و انقدر راه دوره که گم میشم و هیچوقت نمی تونم برگردم! دقیقا یه همچین حسی داشتم و مخالفت من با اصغر فقط از روی ترس بود، نه کلاس گذاشتن و چسی اومدن! در نهایت از اونجاییکه از ابتدا در خانه پر از عشق و صفای ما، زن و مرد مساوی بودن و از حق انتخاب و اظهار نظر یکسان بهره مند بودن، ما سر از کشور آمریکای جهانخوار در آوردیم!
از اینجا به بعد داستان، انقدر مهوع، کلیشه ای، نُنُر و مسخره است که اصلا روم نمیشه بگم! ولی از طرفی چون شمارو تا اینجا کشوندم و چون این نوشته یه جورایی به منزله امتحان برای من محسوب میشه، نمیخوام که شما تف و لعنتم کنین و مدیر محترم این وبلاگ، نیومده عذر منو بخواد! برای همین مجبورم بقیه داستان رو هم بگم، اما روم سیاه، به خدا قسم در مهوّع و تکراری بودن این ماجرا من هیچ نقشی ندارم. تقصیر از اصغره که یه ذره خلاقیت و ابتکار به خرج نداد که لااقل ماجرای طلاق ما یه ذره متفاوت و هیجان انگیز باشه! یادم باشه این دفعه خواستم ازدواج کنم، یه تست آی کیو و امتحان خلاقیت و قدرت نوآوری و ایده پردازی هم از طرف بگیرم که بعد از طلاق انقدر مضحکه نشم!
ماجرا از این قرار بود که به محض اینکه پای ما به بلاد کفر رسید، دلبر جانان من، یادش افتاد هزار تا بازی نکرده داره و اصلا جوونی نکرده و الان باید تلافی اون سالهای محرومیت رو دربیاره! (حالا نه اینکه من از صبح علی الطلوع تا بوق سگ در دیسکوها و کلابها به سر برده بودم و مشغول عشق و حال بودم! اصغر دلبند من فکر میکرد از همه دنیا عقب افتاده و الان باید با سرعت برق و باد جبران کنه!) این بود که ایشون از همون هفته اول آدرس تمام نایت کلابها، استریپ بارها، سکص شاپها و مکانهای مشابه منطقه سکونت ما و حومه رو یاد گرفتن و اسکجوال تمامی بانوانی که اون تو کار میکردن رو، بهتر از خود اونها بلد شدن! مثلا می دونست کیتی  Katie  شنبه ها از ساعت فلان تا فلان کار میکنه یا اون استریپ دنسری که اسمش هست میشل و لپ دنس هم میده (لپ دنس یه جور رقصیه که استریپ دنسر مورد اشاره میره میشینه روی پای آقایون و هی خودشو می ماله به طرف در حین رقص) برنامه کاریش فلان روز و فلان ساعته! و فلانی قیمتش انقدره و فلان جا ورودیش انقدره اما توش درینک فری میدن و… قس علی هذا…
حالا اگر فکر کردید در این تفریحات بی ناموسی، بنده رو هم شریک میکرد، باید بگم اشتباه فکر می کردید! چون اعتقاد داشت اینجور جاها جای زن نیست. خوب البته یه جورایی درست هم می گفت. آخه کدوم اُسکلی رو سراغ دارین که توی چلوکبابی برداره با خودش ساندویچ ببره؟ هان؟ خلاصه حدود یک سالی گذاشت و تمام پولی که با خودمون آورده بودیم، تموم شد. بعد در تمام این مدت ایشون شب کار بودن و روزها در حال استراحت… و وقت کار کردن نداشتن و من هم در یک حالت منگول وار، بیشتر اوقاتم رو به گریه زاری و دعا و استغاثه در پیشگاه خداوند می گذروندم که دلبر جانان من سرش به سنگ بخوره و برگرده سر خونه و زندگیمون و زندگی ما یک هپی اندینگ ناز عین فیلمهای هندی داشته باشه و من هم در سکانس پایانی این فیلم، در حالیکه اشک توی چشمام جمع شده، عاشقانه زل بزنم توی چشمای اصغر و بگم: دلبندم! خوشحالم که برگشتی. این یک آزمون الهی بود برای سنجش میزان عشق ما… (هووووووووغ….) و اون هم منو در آغوش بگیره و منم سرم رو روی شونه اش بذارم و بگم: هیچوقت منو تنها نذار! قول بده هیچوقت منو از خودت دور نکنی و سایه ات همیشه رو سر من باشه! (مجددا هوووووغ…) بعد دوتایی دست در دست هم وسط یک گندمزار راه بریم و یواش یواش تصویرمون کوچیک و کوچیکتر بشه و در میان گندمها ناپدید بشیم… بله… یک همچین آدمی بودم. آدمی سطحی و مفلوک که فکر میکردم اگر اصغر دستش رو از پشتم برداره، سقوط میکنم به اعماق چاه ویل تاریخ و دیگه هرگز نمی تونم بیرون بیام… و درست به همین دلیل یک سال تموم دعا و نذر و نیاز کردم. بعد از یک سال دعاهام مستجاب شد و اصغر برگشت. ولی اگر فکر می کنین پشیمون و نادم برگشت، باید بگم بازم اشتباه فکر می کنین! برگشت چون دیگه پولی در بساط نبود و «خونه نشینی فاطی از بی تنبونیش بود»! بعد یواش یواش شروع کرد به گفتن این حرفها که: «آدم باید بره از خونواده سطح بالا زن بگیره! پدر زن آدم یا زن آدم باید پولدار باشه که اگر آدم به خنسی خورد، پدر زن آدم بتونه دست آدم رو بگیره! همه اون موقع به من گفتن تو داری گرین کارت میگیری، تاپ ترین و مایه دارترین دافهای این شهر جون میدن که با تو ازدواج کنن، اما من احمق قبول نکردم! عجب اشتباهی کردم… فلان آدم که بانک خصوصی داره تو ایران خودش اومد به من پیشنهاد داد دخترش رو بگیرم من قبول نکردم! عجب احمقی بودم من… آخه من تورو برای چی برداشتم با خودم آوردم؟ تو منو خر کردی! تو منو سحر کردی!» و من لال و بی ایمان از دنیا بروم اگر یکی از اینارو از خودم ساخته باشم! بله… همه اینارو به من می گفت… بانضمام خیلی چیزای دیگه که الان یادم نیست… و چقدر خوبه که یادم نیست…
بعد می گفت:«من اشتباه کردم با تو ازدواج کردم، اما تو که چیزی از دست ندادی، یه چیزی هم بدست آوردی: اقامت آمریکا… پس باید خیلی هم از من ممنون و راضی باشی و بدون سر و صدا و جنجال بری دنبال سرنوشت و زندگی خودت، بذاری منم اشتباهم رو جبران کنم!!! و برم دنبال اون چیزی که دوست دارم» بعد یهویی با یه دختر خانومی آشنا شد که ایشون با یک فقره ویزای دانشجویی اومده بودن اینجا، اما یک ترم که گذشته بود، متوجه شده بودن که مغزشون نمیکشه بخوان درسهای به این سختی رو بخونن! از طرفی دلشون نمیخواست برگردن ایران و از طرفی اگر دانشگاه رو کوئیت میکرد، راهی نداشت جز اینکه برگرده ایران و از یه طرف دیگه (که مهمترین طرف ماجراست) این دوشیزه خانم یک عدد پدر پولدار هم داشت که خیلی راحت می تونست مشکلات دختر دلبندش رو حل کنه. بله… درست حدس زدین! پدر من اونقدر پول نداشت که بخواد خرج کلاب رفتن و استریپ بار رفتن داماد عزیزش رو بده، اما پدر این دختر خانوم انقدر پولدار بود که بیشتر از اینها هم هزینه کنه و برای دخترش اقامت آمریکا بخره! بعد اینجوری شد که یک دیل منصفانه بین این دو کبوتر عاشق شکل گرفت: پدر زن قصه ما یک ماشین 50 هزار دلاری زیر پای آقا دوماد گذاشت و کلی امکانات و تسهیلات دیگه… بعبارت ساده تر، ایشون شدن دوماد سرخونه و همسر محترمشون هم شدن مقیم آمریکا!
اینجوری شد که بنده علاوه بر صفت معلقگی در غربت، به افتخار مطلقگی هم نائل شدم. یعنی برعکس همه نویسنده های اینجا، اول معلقه شدم بعد مطلقه! شرمنده که ماجرای زندگیم انقدر کلیشه ای و تکراری بود. یعنی اینجا هرکی ازم می پرسه چی شد که جدا شدی؟ تا دهنم رو وا میکنم که بگم، طرف میگه: آهان… همون داستان تکراری که برای همه زوجهای ایرونی مقیم اینجا اتفاق میفته!!! و من از خجالت آب میشم و سرخ و سفید میشم و تو دلم به اصغر فحش میدم که: آخه مرتیکه… لااقل یه ابتکار جدید می زدی! این چه طرز طلاق گرفتن بود آخه؟ مضحکه خاص و عام کردی منو… یعنی میخوام بگم از کل اتفاقات این چند ساله اونقدر شاکی نیستم که از این داستان سوسن خانومی طلاقم! آدم جلو در و همسایه آبرو داره خوب! اینهمه ادعای روشنفکری و خودتو جزو خواص بدونی (البته نه از نوع بی بصیرتش!) و تیریپ کلاس و اینا… بعد داستان طلاق گرفتنت انقدر چیپ و دستمالی شده و همه جایی باشه.
به امام نقی قسم همه اینا که گفتم عین واقعیت بود. چرا قسم میخورم؟ چون میدونم الان آقایون عزیز و محترم شروع میکنن به حملات کوبنده که: بله… باز یک زن مورد ظلم واقع شده دیگر پیدا شد که تصویر زامبی از مردها ارائه داد… باز نویسندگان این وبلاگ عقده های خودشون رو در قالب کوباندن مرد میخواهند مرهم بنهند! باز فمینیست های عقده ای علیه مردان این سرزمین توطئه و دسیسه چینی کردن… باز یکطرفه به قاضی رفتن… اصلا خود شما ایراد داشتی که شوهرت یک سال تموم، یه شب خونه نموند و فقط روزها میومد خونه میخوابید! بله… از دست توی عفریته فرار میکرده… تو طلاق گرفتی و همه دارایی و املاک اون مادر مرده رو با اتکا به قانون کثیف آمریکا از چنگش درآوردی! وگرنه هیچ مرد غیرتمند ایرانی مرض که نداره یه نفر رو برداره با خودش ببره اون سر دنیا، براش اقامت بگیره و بعد ولش کنه بره! داره؟ معلومه که نداره… اگر داشت اصلا از اول توی نمک نشناس رو برنمیداشت با خودش ببره… در فرنگستان زنانی هستن که برای مردهای ایرانی می میرن و همینجوری کف خیابون خوابیدن…
آره… عین روز برام روشنه که اینارو میگین!
اینجانب به خواسته مدیران وبلاگ لبیک گفتم و در مورد خودم نوشتم. یعنی اول من خواستم اینجا بنویسم بعد اونا گفتن: لطفا کمی در مورد خودتان بنویسید! میگم حالا شانس آوردین موقع حرف زدن از خودم، لال میشم! خوب البته همون مقدار که در حرف زدن خسیس هستم، در نوشتن روده درازم… شما دلبندان من اینو بذارین به حساب تنهایی و بی هم زبونی توی این خراب شده…