سخت ترین قسمت روزهای نحس اول مهر، اون قسمت معرفیش بود و اینکه یکی یکی عین دلقک می بردنمون جلوی تخته که بگی کی هستی، چی هستی، ننه بابات کی ان، از کجا اومدی، کجا میخوای بری، بابات چیکارس؟ ننه ات چیکارس؟ علم بهتر است یا ثروت؟ در آینده میخوای چه کاره بشی و اینا… بعد من همیشه غبطه می خوردم به سر و زبون اونایی که عین بلبل، اون وسط چه چه می زدن و کل سرگذشت آباء و اجدادی و شجره خانوادگی و سوابق تحصیلی- شغلی یک یک اعضای فامیلشون رو ظرف پنج دقیقه می ریختن وسط! چون من از همون موقعها یک موجود تلخِ نچسبی بودم که با زور دگنک هم نمی تونستن 4 تا کلوم حرف از من دربیارن. بعد همیشه موقع معرفی روز اول مهر –که برای من عین عذاب شب اول قبر بود- بعد از گفتن جمله «من مارگاریتا هستم…» (اسمم مارگاریتا نیست، اینو برای این انتخاب کردم که همسنگ بقیه نویسندگان وبلاگ باشه. شما بگیرین مریمی… لیلایی… سوسنی… صغرایی… یک از همین اسما دیگه) لال می شدم! یعنی انگار سیستم کنترلینگ مغزم در همین نقطه هنگ میکرد و «خوب؟ خوب؟» گفتنهای معلم و نگاههای کنجکاو و مشتاق بچه ها برای شنیدن ادامه داستان، هیچ کدوم در راه اندازی مجدد سیستم تأثیری نداشت! یعنی میخوام بگم از همون دوران فقط اینو می دونستم که: «من مارگاریتا هستم» و هیچ چیز دیگه ای هم در مورد خودم نمی دونستم. اینکه ننه ام کیه و بابام از کجا اومده هم، با همون عقل ناقص دوران کودکی، می فهمیدم که به من ربطی نداره و دلم نمی خواست کسی منو توسط پدر و مادرم بشناسه یا قضاوت کنه. ولی البته فکر نکنین اینایی که گفتم از وارستگی و فروتنی من سرچشمه می گرفت یا مثلا چُسی های روشنفکری بود، که مثلا چون بابام دوازده تا Phd داشت و مامانم استاد دانشگاه UCLA بود یا نصف تهرون و باغات شمیرانات از املاک موروثی ما بود یا بابابزرگم شازده قجری بود، و از طرف مادری کنیه مون می رسید به کریم خان زند! و منم دوست داشتم که دیگران منو با روحیات و شخصیت خودم بشناسن و بخوان، نه بخاطر ثروت و جاه و جلال خانوادگیم!!! از این جهت بوده که اسرار خانوادگیمون رو لو نمی دادم… بله؟؟؟ نخیر… کاملا برعکس… مهمترین دلیل و شاید تنها دلیلش این بود که پدر و مادر من هیچکدوم سواد درست درمونی نداشتن، در حد سیکل و اینا… پدرم انسان شریف و زحمتکشی بود. زد و مادربزرگِ مادری من فوت کرد و مادرم که تنها وارث اون خونواده بود، یه خونه ای بهش رسید. بعد هم اون خونه رو فروختن و خونه ای که خودمون توش زندگی می کردیم رو هم فروختن و با پول دو تا خونه، یه خونه خریدیم تو پاسداران (سلطنت آباد سابق) و من هم رفتم مدرسه معروف «پویا» در پاسداران. اینجوری شد که ما با بچه مایه دارا بُر خوردیم و قاطی اونا شدیم. بچه هایی که باباهای همشون کارخونه دار و پزشک و وکیل و… و ننه هاشون استاد دانشگاه و دندانپزشک و مترجم و … بودن و من زبونم نمی چرخید که بیام عین منار اون وسط وایسم و بگم: بنام خداوند بخشنده مهربان… من مارگاریتا هستم. پدر و مادرم هر دو سیکل دارن، مادرم خانه دار و پدرم یه کاسب خورده پاست!
القصه! هنوزم که هنوزه سخت ترین قسمت یک مصاحبه شغلی، برای من، اون قسمته که طرف زل می زنه تو چشمت و میگه: لطفا کمی در مورد خودتون بگید! و من دوباره بعد از گفتن جمله «من مارگاریتا هستم» لال میشم و از میون اون همه جملاتی که برای مصاحبه های مختلف حفظ کردم، دُم هر کدومشون رو که می گیرم تا بکشم بیارم بیرون، می بینم نه! چنگی به دل نمی زنه! و رهاش میکنم. خلاصه… بعد چند بار ام…ام… کردن، میگم: همین! من مارگاریتا هستم! اینکه می بینید اینجانب با وجود داشتن مدرک مهندسی و کلی سابقه و تجربه، هم اینک در سرزمین فرصتهای طلایی، همچنان در علافی و معلقگی به سر می برم، دلیلش اینه! یعنی البته یکی از دلایلش اینه. دلایل دیگه ای هم داره که حالا بماند برای بعد…
خوب! حالا از من خواسته شده که کمی در مورد خودم بنویسم و از اونجاییکه بنده هنوز هم موجود نچسبِ گوشت تلخی هستم که غیر از گفتن «من مارگاریتا هستم» اطلاعات دیگه ای نمی تونم بهتون بدم، یعنی ندارم که بدم، بذارید حداقل براتون بگم چطوری سر از ینگه دنیا درآوردم:
پنج سال پیش ازدواج کردم با یک شاخ شمشادی که طبق سنت رایج این وبلاگ از حالا به بعد «اصغر» نامیده میشه! (آقایون عزیز! لطفا شلوغ نکنید! به شیشه این خونه هم سنگ نندازین! اصغر اصلا هم توهین نیست، هیچم به نشانه تحقیر استفاده نمیشه. نشون به اون نشون که از وقتی «اصغر فرهادی» اسکار برد، من خودم بهش میگم: اصغر جون… و اون «اصغر» رو با کلی ذوق و احترام هم میگم! پس بیخود جو سازی و بحران سازی نکنید! این فقط یک رسمه. بذارید به رسومات دست نزنیم! مثل اینکه تو فرهنگ ما و بعضی فرهنگهای دیگه رسم هست که وقتی میخوان به طرف فحش و فضیحت بدن، صاف میرن سراغ خواهر و مادر طرف؟ مثلا میگن: خواهر فلان… مادر فلان… رسمه دیگه! می دونم… می دونم… شما خواننده عزیز این وبلاگ هرگز و هیچگاه، نه در خیابان به زنی متلک جنسی گفتید و نه موقع دعوا با مردهای دیگه، لنگ و پاچه خواهر مادر و زن طرف رو وسط کشیدید! اینایی که من گفتم مربوط به مردهای یک سیاره دیگه است که الان اسم سیارهه یادم نیست!)
چی داشتم می گفتم؟ آهان… پنج سال پیش ازدواج کردیم و اون آقای محترم، اقامت آمریکا داشت و کلی به من اصرار کرد که بریم آمریکا زندگی کنیم. حالا بعضی ها که از اون پاراگراف بالایی لجشون گرفته و اینجا میخوان مچ گیری و تلافی کنن میگن: «ها…. بفرما… بخاطر اقامت آمریکای طرف زنش شدی و تو موجود فرصت طلبی بیش نیستی!» باید بگم: در کمال تأسف، تیرتون به سنگ خورد! چون زمانیکه ما ازدواج کردیم هنوز اقامتی در کار نبود و من اصلا نمی دونستم این آقا پرونده ای در حال پروسس داره! لال شم اگر دروغ بگم!!! بعد اونوقت از اون اصرار که بریم از این خراب شده بیرون، از من انکار که من آمریکا نمیام. حالا بازم اون بعضی ها که از پاراگراف بالایی از من کینه به دل گرفتن و دنبال تلافی هستن، میان میگن: «چه غلطا… چسی نیا… همه آرزوشونه برن آمریکا» بله! البته آرزوی منم بود که از اون کشور بیام بیرون اما نه آمریکا. من دوست داشتم بریم اروپا… دلیلش رو هم الان خدمتتون عرض میکنم: بنده از یک خانواده کم جمعیتی تحویل اجتماع داده شده هستم. نه دایی، نه خاله، نه عمه… فقط یک عدد عمو! پدر بزرگ، مادربزرگ هم سالهاست عمرشون رو دادن به شما… درسته که اجداد من نه ثروت و میراثی برای ما به جا گذاشتن و نه تحصیلکرده فرنگ بودن، اما حداقل انقدر شعور داشتن که در رشد آمار جمعیت، دخالت و نقش چندانی نداشته باشن. حالا همون چند تا و نصفی فامیل و دوست و آشنا هم که داشتیم، همه در اروپا زندگی میکردن و من محض رضای خدا حتی یک نفر رو در سرزمین پهناور استکبار جهانی و 52 ایالتش نمی شناختم. خوب! خوف کرده بودم دیگه… حس اینو داشتم که تبعید میشم اون سر دنیا… اون دور دورا… در جزیره رابینسون کروزوئه، تک و تنها می افتم و انقدر راه دوره که گم میشم و هیچوقت نمی تونم برگردم! دقیقا یه همچین حسی داشتم و مخالفت من با اصغر فقط از روی ترس بود، نه کلاس گذاشتن و چسی اومدن! در نهایت از اونجاییکه از ابتدا در خانه پر از عشق و صفای ما، زن و مرد مساوی بودن و از حق انتخاب و اظهار نظر یکسان بهره مند بودن، ما سر از کشور آمریکای جهانخوار در آوردیم!
از اینجا به بعد داستان، انقدر مهوع، کلیشه ای، نُنُر و مسخره است که اصلا روم نمیشه بگم! ولی از طرفی چون شمارو تا اینجا کشوندم و چون این نوشته یه جورایی به منزله امتحان برای من محسوب میشه، نمیخوام که شما تف و لعنتم کنین و مدیر محترم این وبلاگ، نیومده عذر منو بخواد! برای همین مجبورم بقیه داستان رو هم بگم، اما روم سیاه، به خدا قسم در مهوّع و تکراری بودن این ماجرا من هیچ نقشی ندارم. تقصیر از اصغره که یه ذره خلاقیت و ابتکار به خرج نداد که لااقل ماجرای طلاق ما یه ذره متفاوت و هیجان انگیز باشه! یادم باشه این دفعه خواستم ازدواج کنم، یه تست آی کیو و امتحان خلاقیت و قدرت نوآوری و ایده پردازی هم از طرف بگیرم که بعد از طلاق انقدر مضحکه نشم!
ماجرا از این قرار بود که به محض اینکه پای ما به بلاد کفر رسید، دلبر جانان من، یادش افتاد هزار تا بازی نکرده داره و اصلا جوونی نکرده و الان باید تلافی اون سالهای محرومیت رو دربیاره! (حالا نه اینکه من از صبح علی الطلوع تا بوق سگ در دیسکوها و کلابها به سر برده بودم و مشغول عشق و حال بودم! اصغر دلبند من فکر میکرد از همه دنیا عقب افتاده و الان باید با سرعت برق و باد جبران کنه!) این بود که ایشون از همون هفته اول آدرس تمام نایت کلابها، استریپ بارها، سکص شاپها و مکانهای مشابه منطقه سکونت ما و حومه رو یاد گرفتن و اسکجوال تمامی بانوانی که اون تو کار میکردن رو، بهتر از خود اونها بلد شدن! مثلا می دونست کیتی Katie شنبه ها از ساعت فلان تا فلان کار میکنه یا اون استریپ دنسری که اسمش هست میشل و لپ دنس هم میده (لپ دنس یه جور رقصیه که استریپ دنسر مورد اشاره میره میشینه روی پای آقایون و هی خودشو می ماله به طرف در حین رقص) برنامه کاریش فلان روز و فلان ساعته! و فلانی قیمتش انقدره و فلان جا ورودیش انقدره اما توش درینک فری میدن و… قس علی هذا…
حالا اگر فکر کردید در این تفریحات بی ناموسی، بنده رو هم شریک میکرد، باید بگم اشتباه فکر می کردید! چون اعتقاد داشت اینجور جاها جای زن نیست. خوب البته یه جورایی درست هم می گفت. آخه کدوم اُسکلی رو سراغ دارین که توی چلوکبابی برداره با خودش ساندویچ ببره؟ هان؟ خلاصه حدود یک سالی گذاشت و تمام پولی که با خودمون آورده بودیم، تموم شد. بعد در تمام این مدت ایشون شب کار بودن و روزها در حال استراحت… و وقت کار کردن نداشتن و من هم در یک حالت منگول وار، بیشتر اوقاتم رو به گریه زاری و دعا و استغاثه در پیشگاه خداوند می گذروندم که دلبر جانان من سرش به سنگ بخوره و برگرده سر خونه و زندگیمون و زندگی ما یک هپی اندینگ ناز عین فیلمهای هندی داشته باشه و من هم در سکانس پایانی این فیلم، در حالیکه اشک توی چشمام جمع شده، عاشقانه زل بزنم توی چشمای اصغر و بگم: دلبندم! خوشحالم که برگشتی. این یک آزمون الهی بود برای سنجش میزان عشق ما… (هووووووووغ….) و اون هم منو در آغوش بگیره و منم سرم رو روی شونه اش بذارم و بگم: هیچوقت منو تنها نذار! قول بده هیچوقت منو از خودت دور نکنی و سایه ات همیشه رو سر من باشه! (مجددا هوووووغ…) بعد دوتایی دست در دست هم وسط یک گندمزار راه بریم و یواش یواش تصویرمون کوچیک و کوچیکتر بشه و در میان گندمها ناپدید بشیم… بله… یک همچین آدمی بودم. آدمی سطحی و مفلوک که فکر میکردم اگر اصغر دستش رو از پشتم برداره، سقوط میکنم به اعماق چاه ویل تاریخ و دیگه هرگز نمی تونم بیرون بیام… و درست به همین دلیل یک سال تموم دعا و نذر و نیاز کردم. بعد از یک سال دعاهام مستجاب شد و اصغر برگشت. ولی اگر فکر می کنین پشیمون و نادم برگشت، باید بگم بازم اشتباه فکر می کنین! برگشت چون دیگه پولی در بساط نبود و «خونه نشینی فاطی از بی تنبونیش بود»! بعد یواش یواش شروع کرد به گفتن این حرفها که: «آدم باید بره از خونواده سطح بالا زن بگیره! پدر زن آدم یا زن آدم باید پولدار باشه که اگر آدم به خنسی خورد، پدر زن آدم بتونه دست آدم رو بگیره! همه اون موقع به من گفتن تو داری گرین کارت میگیری، تاپ ترین و مایه دارترین دافهای این شهر جون میدن که با تو ازدواج کنن، اما من احمق قبول نکردم! عجب اشتباهی کردم… فلان آدم که بانک خصوصی داره تو ایران خودش اومد به من پیشنهاد داد دخترش رو بگیرم من قبول نکردم! عجب احمقی بودم من… آخه من تورو برای چی برداشتم با خودم آوردم؟ تو منو خر کردی! تو منو سحر کردی!» و من لال و بی ایمان از دنیا بروم اگر یکی از اینارو از خودم ساخته باشم! بله… همه اینارو به من می گفت… بانضمام خیلی چیزای دیگه که الان یادم نیست… و چقدر خوبه که یادم نیست…
بعد می گفت:«من اشتباه کردم با تو ازدواج کردم، اما تو که چیزی از دست ندادی، یه چیزی هم بدست آوردی: اقامت آمریکا… پس باید خیلی هم از من ممنون و راضی باشی و بدون سر و صدا و جنجال بری دنبال سرنوشت و زندگی خودت، بذاری منم اشتباهم رو جبران کنم!!! و برم دنبال اون چیزی که دوست دارم» بعد یهویی با یه دختر خانومی آشنا شد که ایشون با یک فقره ویزای دانشجویی اومده بودن اینجا، اما یک ترم که گذشته بود، متوجه شده بودن که مغزشون نمیکشه بخوان درسهای به این سختی رو بخونن! از طرفی دلشون نمیخواست برگردن ایران و از طرفی اگر دانشگاه رو کوئیت میکرد، راهی نداشت جز اینکه برگرده ایران و از یه طرف دیگه (که مهمترین طرف ماجراست) این دوشیزه خانم یک عدد پدر پولدار هم داشت که خیلی راحت می تونست مشکلات دختر دلبندش رو حل کنه. بله… درست حدس زدین! پدر من اونقدر پول نداشت که بخواد خرج کلاب رفتن و استریپ بار رفتن داماد عزیزش رو بده، اما پدر این دختر خانوم انقدر پولدار بود که بیشتر از اینها هم هزینه کنه و برای دخترش اقامت آمریکا بخره! بعد اینجوری شد که یک دیل منصفانه بین این دو کبوتر عاشق شکل گرفت: پدر زن قصه ما یک ماشین 50 هزار دلاری زیر پای آقا دوماد گذاشت و کلی امکانات و تسهیلات دیگه… بعبارت ساده تر، ایشون شدن دوماد سرخونه و همسر محترمشون هم شدن مقیم آمریکا!
اینجوری شد که بنده علاوه بر صفت معلقگی در غربت، به افتخار مطلقگی هم نائل شدم. یعنی برعکس همه نویسنده های اینجا، اول معلقه شدم بعد مطلقه! شرمنده که ماجرای زندگیم انقدر کلیشه ای و تکراری بود. یعنی اینجا هرکی ازم می پرسه چی شد که جدا شدی؟ تا دهنم رو وا میکنم که بگم، طرف میگه: آهان… همون داستان تکراری که برای همه زوجهای ایرونی مقیم اینجا اتفاق میفته!!! و من از خجالت آب میشم و سرخ و سفید میشم و تو دلم به اصغر فحش میدم که: آخه مرتیکه… لااقل یه ابتکار جدید می زدی! این چه طرز طلاق گرفتن بود آخه؟ مضحکه خاص و عام کردی منو… یعنی میخوام بگم از کل اتفاقات این چند ساله اونقدر شاکی نیستم که از این داستان سوسن خانومی طلاقم! آدم جلو در و همسایه آبرو داره خوب! اینهمه ادعای روشنفکری و خودتو جزو خواص بدونی (البته نه از نوع بی بصیرتش!) و تیریپ کلاس و اینا… بعد داستان طلاق گرفتنت انقدر چیپ و دستمالی شده و همه جایی باشه.
به امام نقی قسم همه اینا که گفتم عین واقعیت بود. چرا قسم میخورم؟ چون میدونم الان آقایون عزیز و محترم شروع میکنن به حملات کوبنده که: بله… باز یک زن مورد ظلم واقع شده دیگر پیدا شد که تصویر زامبی از مردها ارائه داد… باز نویسندگان این وبلاگ عقده های خودشون رو در قالب کوباندن مرد میخواهند مرهم بنهند! باز فمینیست های عقده ای علیه مردان این سرزمین توطئه و دسیسه چینی کردن… باز یکطرفه به قاضی رفتن… اصلا خود شما ایراد داشتی که شوهرت یک سال تموم، یه شب خونه نموند و فقط روزها میومد خونه میخوابید! بله… از دست توی عفریته فرار میکرده… تو طلاق گرفتی و همه دارایی و املاک اون مادر مرده رو با اتکا به قانون کثیف آمریکا از چنگش درآوردی! وگرنه هیچ مرد غیرتمند ایرانی مرض که نداره یه نفر رو برداره با خودش ببره اون سر دنیا، براش اقامت بگیره و بعد ولش کنه بره! داره؟ معلومه که نداره… اگر داشت اصلا از اول توی نمک نشناس رو برنمیداشت با خودش ببره… در فرنگستان زنانی هستن که برای مردهای ایرانی می میرن و همینجوری کف خیابون خوابیدن…
آره… عین روز برام روشنه که اینارو میگین!
اینجانب به خواسته مدیران وبلاگ لبیک گفتم و در مورد خودم نوشتم. یعنی اول من خواستم اینجا بنویسم بعد اونا گفتن: لطفا کمی در مورد خودتان بنویسید! میگم حالا شانس آوردین موقع حرف زدن از خودم، لال میشم! خوب البته همون مقدار که در حرف زدن خسیس هستم، در نوشتن روده درازم… شما دلبندان من اینو بذارین به حساب تنهایی و بی هم زبونی توی این خراب شده…
نسوان گفت:
Let me be the first one to welcome you to the club, Margaritta
Good Luck.
L.
مارگاریتا گفت:
Cheers…
جمال المَـلِک یساری گفت:
Dear LOoO LoOo
God Bless
Where Are You?!
هما گفت:
پس زنده اي لولي جان ؟
نميدونم چرا خواب ديدم از ساختمان محل كارت پرت شدي پايين
البته اصن نميدونم محل كارت ساختمان يك طبقه است يا صد اما خواب است ديگر
خوشحالم زنده اي و نقش فرش خيابان نشدي
اما مدتي است به اين فكر مي كنم چطور ميشود خواب شخص مجازي را ديد …..و ااصلا خواب و رويا هم مجازي است ؟ و اگر هست ……
ول كن خوشحالم سالمي
EhSAN گفت:
بخاطر اینکه روح وجود نداره
ساحل غربی گفت:
سریع این کامنت رو گذاشتم که اولین مهمون اینجا باشم که سلام می کنه.
سلام
شهرزاد گفت:
منم سلام میکنم
میدونید نوشته هاتون یک طنزی داره که خیلی روان و قشنگش میکنه . با اجازه نسوان
عذر میخوام از بقیه اما ویولیتا خیلی خوب تر از همه قلم میزند
راستی بر کتابی که برای دانلود گذاشتم نقدی منتشر شده در این جا
http://nevaak.com/?p=21224
کیوان گفت:
شهرزاد جان خدا از قصه گویی کمت نکنه! این مجله هم که نقد توش بود چیز فوقالعادهایه! ولی در مورد نقد:
«سوژه بکر به همراه صراحت نوشتاری سعیدیپور، اثری درخور تأمل را به عرصه ظهور درآورده است .شاید اگر دقت بیشتری در پرداخت جزییات و توصیفات رفتاری شخصیتها با کاستن عریانیهای بیمورد در قسمتی از صحنهها همراه میگردید و همچنین تیزیهای غیرقابل باور و زخم زنندهی صحنههای اروتیک مورد سایش و بازنگری و بازنویسی مجدد قرار میگرفت؛ به وضوح میشد آن را قابل قیاس با بهترین رمانهای منتشر شده در چند دههی اخیر بدانیم.» از سورملینا زند
من اعتقاد دارم عریانی های حال به هم زن بعضی از صحنه ها کاملا بجا بوده و برخلاف خانم منتقدد معتقدم که این رمان (بز مرگی) بدون حذف و باز نویسی جزو بهترین رمانهای چند دهه اخیر است.
شهرزاد گفت:
اینجا جا داره از نسوان هم تشکر کنم که لینک ها را تایید میکنه یک در دنیا و هزار در آخرت اجر ببری مادر
بازم براتون کتابهای گیر کرده پشت دروازه سانسور میزارم
kian گفت:
salam sahahrzad aziz on ketabe bozmaregi bood gozashti
kheili jaleb nabod
ba zoghi nadidam tosh
bazam 100 rahmat be romane gandom
mer30 shahrzad
kian گفت:
.شاید اگر دقت بیشتری در پرداخت جزییات و توصیفات رفتاری شخصیتها این نقد رو موافقم جاهایی که باید خیلی روش کار کنه رو رها کرده به نظر من نقد نویسنده خیلی هم برای رمان بزمرگی کلاس گزاشته
و خوب نقدش کرده در مورد صحنه سکسی رمان به جای اینکه بنویسه موقعی که پاهای زن را بالا دادم و دونه عرقش از روی شکم لایه لایه زن قل می خورد و ……..
می تونست جالب تر و جزیی نگر تر باشد
و بیشتر درد جامعه را نشان دهد به جوری نوشته غیر واقعی هست دلنچسبه
زمینه رمان خوبه عالی هست اما مهره چینی در داستان ضعیفه شایدم خیلی!!!!
شهرزاد گفت:
به نظر منم نقدش خیلی باکلاس و سطح بالا بود. کیوان منم صحنه هاش را دوست داشتم اما خیلی ها میگن زیادیه
شاهین گفت:
من کتابو دوست داشتم .دیالوگ های مقطع و مفید برای فضاسازی ، مخصوصا در فضاهای دربسته .
محو و وهم آلود بودن بزمرگی و افرادی از قبیل باباشریف ،سرهنگ ،دستان جاهاییش من رو بیاد
چوب بدستان ورزیل ساعدی و یکی دوکار از چوبک انداخت .
دوستی دارم که میگه برای نوشتن یک داستان خوب اول باید شاعر باشی . بخاطر توصیفاتش .
شاید سالها مطالعه ی رمان توصیفی و سرشار از جزئیات ذائقه ی خیلی از دوستان رو با آثاری
مثل بزمرگی همراه نکنه ، اما برندگی ، خشم و درماندگی جامعه ، عدم تشخیص نیک و بد. سقوط
و فروپاشی افراد آنهم در فضایی مثل بزمرگی که خود تنها چرخه ای مکرر از فروپاشی رو تجربه
میکنه ، کاریست که نویسنده بخوبی از عهده اش براومده .
کیوان گفت:
@ شاهین جان!
به باشگاه هواداران «بزمرگی» خوش آمدی! البته با عزض معذرت از شهرناز به دلایلی من برای صفحه fb وقت نذاشتم. اما تا دلتون بخواد براش تبلیغ میکنم.
شهرزاد گفت:
بچه ها حضرت عباسی دیگه تو این صفحه حرف از بزمرگی نزنید! خو من میخوام رمانهای سانسوری را تو وب نسوان جون لینکش را بزارم! اما اینجا محل کامنت گزاری فقط و فقط برای نوشته نسوانه.پس خواهشا اظهار نظر در مورد رمان یا نقد در صفحات مربوط به خودشون بشه
با تشکر و معذرت از نسوان خصوص ویولیتا عزیزترینم
EhSAN گفت:
شهرزاد جون اینجا هر کی هر حرفی میتونه بزنه فرق داره با جاهای دیگه..مگه نه نسوان 🙂
نسوان گفت:
بله بله از دید من هیچ مشکلی نیست. بفرمایید چای داغ
networker گفت:
خیلی روده درازی کردی …… الان آمریکایی یا دیپورت شدی ؟؟؟
چی کار میکنی تو آمریکا
Ehsan گفت:
First off, welcome to the club. Well, the story was a little bit boring.
I noticed something in your story, is there any sex shop in the States? i thought it should be illegal over there, I mean paying for sex.
So, I apologize if my comment was not related to your main intention of the story.
Yours
سعید گفت:
اینو نگن حناق میگیرم، فکر کنم منظور از سکس شاپ، فاحشه خونه نبوده. بلکه به قول فرهنگستان زبان و ادب، مغازه ی فروش محصولات زناشویی بوده.
Ehsan گفت:
Could be
networker گفت:
بابا این کاره ……
مارگاریتا گفت:
Thanks, here is a famous pleasure place in DC
http://www.yelp.com/biz/pleasure-place-washington#query:sex%20shop
Ehsan گفت:
Margaritta,
Places where you pay to have sex are called sex shop, as far as I know, which is totally strongly illegal in the States, except some parts in Vagas. The store you referred me is called «Toy Store» or Sex Store». I am a little bit picky. Anyways, thanks a lot for response.
مرمري گفت:
Nakheir ehsan jan daghighan Inja vaghti migan Sex shop manzoor hamoon foroooshgahe lavazeme Sexiii hast !!
Ehsan گفت:
Marmari, thanks for your comment, I have spent many hours in strip clubs and showgirls and have never heard of sex shop as what means sex store, It may differ from British English to American English. Anyways, I googled it and you are right.
Thanks again
arghavan گفت:
A sex shop, erotic shop is a shop that sells products related to adult sexual or erotic entertainment, such as sex toys, lingerie, clothing, pornography, and other related products.I do suggest you to check everything with a simple google search releasing stupid theories about them! majboor ke nisti baradar jaaan
Ehsan گفت:
Totally matched the google result, yes you’re right. Well, I made a mistake and I do apologize Margaritta, Marmari and Arghavan,
شادی گفت:
احسان, سکس شاپ یعنی فروشگاهی که در آن وسایل مربوط به سکس، فانتزی های سکسی و غیره می فروشند. ربطی به پول دادن برای خود سکس ندارد.
شادی گفت:
ببخشید، من کامنت های بالا رو ندید. فکر کنم کامنت اضافه ای گذاشتم.
ساحل غربی گفت:
آخییش….
حالا راحت حرفم رو می زنم :
اولا که با ترس و لرزی بسیار سلام عرض می کنم و خوش آمد می گم…
چند تا نکته :
۱. «بذارید به رسومات دست نزنیم! مثل اینکه تو فرهنگ ما و بعضی فرهنگهای دیگه رسم هست که وقتی میخوان به طرف فحش و فضیحت بدن، صاف میرن سراغ خواهر و مادر طرف؟ مثلا میگن: خواهر فلان… مادر فلان… رسمه دیگه!»
ای بابا … به رسومات دست نزنیم؟ پس چیکار کنیم؟ پس به دول هم دست بزنیم؟ خوب اگه اهالی اندرونی به رسومات دست نزنن کی به رسومات دست بزنه؟ رسمه دیگه؟ خب ستم هم ستمه دیگه… چرا می نویسی ازش اصلا ؟ کاری نداشته باشیم بهش دیگه…
۲. قلمت به نظرم یه خورده تنده – تند نه به معنی خشن (که البته اون هم یه کم هست) تند به معنی سریع و پر سرعت. نمی دونم چطور بگم ولی حس می کردم یکی وایساده جلوم و داره خیییلی تند تند حرف می زنه. نمی دونم چجوری بود ولی یه جوری بود که من ناخواسته هی تندتر و تندتر می خوندم. وقتی رسیدم آخرش نفسم گرفته بود. به نظر بنده یه خورده اون وسط مسطا یه استراحتی به خواننده بدی بذاری یه نفسی تازه کنه بهتر میشه….
۳. حالا ما مرد ها اونقدرها هم موجودات اژدهایی هم نیستیما… بعضیهامون هستن… ولی بعضی از زن ها هم خب اژدهان… توی متنت کلا همه ی مرد ها رو گذاشتی کنار دیوار به قول یکی از دوستام شیر ان رو باز کردی گرفتی سر تا پای همه…
آروم باش دوست من… من یک مردم ولی قبلش یک انسانم مثل تو…من رفیق و همرزم و همدرد توام… وایسا… یه خورده آرومتر… با هم بریم….
در هر صورت خوش اومدی… بیصبرانه منتظر پست های بعدیت هستم…
راستی یادم رفت بگم . من ساحل غربیم. خوشبختم 🙂
* پی اس به لولیتا : آخه من کون خودم رو پاره کردم اولین نفر باشم سلام می کنم . آخه بی انصاف چرا؟
goldeneverstand گفت:
لایک به ساحل غربی
نانا گفت:
آقای ساحل غربی چه اصراری داری که انقدر از کلمات زشت و چیپ در کامنتهات استفاده کنی مدام میگی من غلط کردم من گه خوردم من کون….. یکم سعی کن مودب تر باشی بچه جان. خانمهای نسوان گفتن که رکن و راحت حرف می زنن اما اگر دقت کنی در 80درصد مطالبشون فحش و حرفهای رکیک بکار نرفته . شاید شما فکر می کنی اگر اینطوری بنویسی مثلا خیلی عزیزی یا خیلی راحتی یا خیلی… چه می دونم یک علتی باید داشته باشه . ضمن اینکه کامنت هات هم انقدر طولانیه که معمولا آدم حوصله اش نمیاد بخونه . لطفا یکم رعایت کنید.
سعید گفت:
مارگاریتا، ورودت رو به جمع نسوان تبریک میگم… نه، خوش آمد میگم. ارتقا شغلی نگرفتی که تبریک بگم! در هر صورت امیدوارم که شبیه نسوان سومی اقامتت تو این وبلاگ دائمی باشه.
شیرین گفت:
خوش اومدی 🙂 تو این همه خانم دکتر یه خانوم مهندس هم غنیمته!!! امیدوارم زود به زود بنویسی. من که بی صبرانه منتظرم…
Hasan گفت:
امریکا ۵۰ تا ایالت بیشتر نداره. به جان خودم! میگی نه گوگل کن! البته چند سال اینجا بودی باس کم کم اینا رو یاد میگرفتی!
Ehsan گفت:
Fifty states inside the country + Alaska and Hawaii outside= 52
arghavan گفت:
48continental states, plus Alaska and Hawaii the two newest states
do you really know what is google search?????? wow
Ehsan گفت:
Thanks buddy, as I mentioned earlier some do not consider Puerto Rico and DC as states. Well, you’re right it’s officially 50 states but you can think about Canada, Australia, New Zealand… are they countries or commonwealth? In fact, they belong to the UK, and are officially commonwealth not independent countries. Likewise, Puerto Rico and DC are called states.
And yes, I do know what THE GOOGLE SEARCH IS.
وفا گفت:
Seriously?! FYI, Hawaii and Alaska are among the 50 states. You msy read more here:
http://wiki.answers.com/Q/How_many_states_are_there_currently_in_the_United_States
Ehsan گفت:
Thanks buddy, as I mentioned earlier some do not consider Puerto Rico and DC as states. Well, you’re right it’s officially 50 states but you can think about Canada, Australia, New Zealand… are they countries or commonwealth? In fact, they belong to the UK, and are officially commonwealth not independent countries. Likewise, Puerto Rico and DC are called states.
Hasan گفت:
Thanks, but I do not recall you mentioned anything about puerto ricco and dc. All you said was about counting alaska and hawaii the 51st and 52nd states. About DC and puerto ricco, They are not state. Dc is a district, and pr is a commonweath. Just 50 states. Period! Do not insist on your errors, accept them and people will accept you better.
Ehsan گفت:
Hasan, thanks for your comment, check my comment right below this. Thanks again
Ehsan گفت:
1. Alabama, 2. Alaska, 3. Arizona, 4. Arkansas 5. Colorado 6. California, 7. Connecticut, 8. Delaware, 9. Florida, 10. Georgia, 11. Hawaii, 12. Illinois, 13. Indiana, 14. Idaho, 15. Iowa, 16. Kentucky, 17. Kansas, 18. Louisiana, 19. Massachusetts, 20. Maryland, 21. Mississippi, 22. Maine, 23. Missouri, 24. Michigan 25. Minnesota, 26. Montana, 27. New Jersey, 28. New York, 29. North Carolina 30. New Hampshire, 31. Nevada, 32. Nebraska, 33. North Dakota 34. New Mexico, 35. Oklahoma, 36. Ohio, 37. Oregon, 38. Pennsylvania, 39. Puerto Rico. 40. Rhode Island 41. South Carolina, 42. South Dakota, 43. Tennessee, 44. Texas, 45. Utah, 46. Virginia, 47. Vermont, 48. Wisconsin, 49. West Virginia, 50. Washington, 51. Wyoming, 52. Washington DC
Some do not consider 39.Puerto Rico and 52.DC as states and call the .commonwealth
mahgoon گفت:
سلام.
رسیدن بهخیر مارگاریتای عزیز.
اونوقت اون دختر خانوم میدونست علت جدائیتون واسه اینه که شما خانزاده نیستین و نمیتونین دوماد سرخونه رو با دلار ساپورت کنین؟
نمیدونم شاهدوماد شاخ شمشاد به دختره چی گفته راجع به جداییش از شما.
به هر حال هر تجربهای به یه قیمتی تموم میشه.
امیدوارم این وسط کسی نباخته باشه.
آدما حریف تمرینی همند.
به هر حال اگه از رفتن به امریکا پشیمونی میتونی برگردی ایران.
از مذاکرات دور دوم 5+1 بوهای نامطبوع خوبی میاد.
اگر هم که اونجا بهتره که خوشحال باش: عدو شود سبب خیر…
تا بعد.
ارادت.
networker گفت:
سلام یه مقدار بیشتر بگی درباره خودت بهتره برا خواننده ها بیشتر لذت میبرن و همراهی میکنن
اگه فکر کردی این 4 – 5 تا خانم از خرس بهتر مینویسن اشتباه کردی
خرس خواننده هاش رو جدی نمیگیره … البته خواننده های خرس از جنس دیگری هستند و بیشتر تفکر میکنند تا تزرر
مثلا آقای قبلی تون خوشگل بودن
کو تاه بودن
شما خودت خوشکلی ؟
کجا درس خوندید ؟
الان کجایی
چیکار میکنی ؟
نون دارید ؟ نفت دارید ؟ و ……………
مثلا همه میدونیم اصغر خانم ویولتا قدش کوتاه بوده …. دودولش کوچیک بوده و..
یا این خانم اسکارلت به خاطر عقده های دوران کودکی ش گاهی مرد ها رو میاره تو خونش مثل برده با هاشون رفتار میکنه …. حال میکنه
فبهذا
networker گفت:
خرس
khers69.wordpress.com
من خیلی با نوشته هاش حال میکنم
هرچند این نسوان صفت گی به او نسبت بدهند
mountainsummit گفت:
خرس هم عالی مینویسه
ولی نسوان فرصت گفتگو رو فراهم میکنه. بعضی نوشته های نسوان هم خوب هستند و بعضی نه
یه نویسنده جدید هم خوش آمد میگم
کیوان گفت:
@ قله عزیز!
این خانم networker کلا از باب «خود گویی و خود خندی…» از اعتماد به نفس عجیبی برخوردار است، که مرا کمی به یاد درِ باز توالت در مثال عمه بلقیس از اعتماد به نفس، میاندازد. شاید بهتر بود خود نسوان پاسخش را بدهد چون دارد رسما به آنها افترا میزند. من هیچ کجا نخواندم که نسوان به هیچ یک از وبلاگ نویسان، بخصوص «خرس» – که بسیاری از ما قلمش را دوست داریم- صفت گی دادهباشند. ضمن اینکه این خانم که اگر ماموریت نداشته باشد، احتمالا مرض دارد (چون حتی به خودش هم توهین میکند!) میگوید:
«خرس خواننده هاش رو جدی نمیگیره … البته خواننده های خرس از جنس دیگری هستند و بیشتر تفکر میکنند تا تزرر»
باید برای خانم networker جالب باشد که بداند من با همین ID هم برای خرس کامنت میگذارم هم نسوان. لطف کرده بگوید چرا آنها «تفکر» است و اینها «تزرر» ؟ احتمالا خودش هم به همین دلیل در آنجا کامنت نمیگذارد و تفکر میکند، و فقط در اینجا زر میزند؟
اما در مورد سایر افاضاتش شاید بهتر باشد با پاسخی مواجه نشود. یکبار من و بعضی از دوستان به یکی از کامنت های درخشانش پاسخ دادیم که نه به روی مبارک آورد و نه رفتارش را تصحیح کرد. در صورتیکه اگر آن حرفها را به هر آدم با IQ متوسطی میزدی دیگر «تزرر» نمیکرد.
اگر قرار باشد به همین طریقه خود ادامه دهد باید یکی از چند راه زیر را امتحان کنیم:
1) کلا نادیده گرفته شود
2) – از عمه بلقیس بخواهیم دستی به سر و گوشش بکشد
3) – با اجازه نسوان – از داش جوات عزیز بخواهیم ایشان را به یک ماشین سواری دعوت کند.
4) از لولیتا بخواهیم ایشان ویزیت کند
5) تمام پاسخ هایش را به پرنس محول کنیم (البته این یکی مثل حکم اعدام نیاز به رای هیئت منصفه دارد)
یک نمونه از نتایج تفکر networker جهت درج در پرونده (به عنوان مدارک مثبته برای برائت):
«مثلا آقای قبلی تون خوشگل بودن
کو تاه بودن
شما خودت خوشکلی ؟
کجا درس خوندید ؟
الان کجایی
چیکار میکنی ؟
نون دارید ؟ نفت دارید ؟ و ……………
مثلا همه میدونیم اصغر خانم ویولتا قدش کوتاه بوده …. دودولش کوچیک بوده و..»
و در پایین: «خواننده های این وبلاگ کس مخ تر از نویسنده هاش هستن » (راستی او خودش را خواننده این وبلاگ میداند یا نویسنده؟)
با تشکر از قله رفیع در اینجا با صاحب خانه جدید هم خوش وبش بکنیم:
@ مارگاریتا !
مارگاریتای عزیز با عرض خیر مقدم ، من معمولا عادت ندارم با هرکی اینجا آشغال بریزه دهن به دهن بشم. ولی این یکی آشغالای خونه مامانش اینارو هم آورده بریزه پای درخت سیب اندرونی، واجب کفایی بود جمعش کنم. منتظرخواندن بیشتر از شما هستیم.
networker گفت:
پس تمام گزینه ها رو میزه موجود هست !!
گزینه 1 که مهم نیس اما باکنجکاوی تمام در مورد گزینه های 2 تا 5 حاضر به همراهی هستم
اما جناب کیوان جهت الطفات شما و پاسخ به توهینتان .. network قلمرو من است و به تمام زیر و بم این قلمرومسلطم … هر جا بخواهم میروم …هیچ حصاری و فیلتری مانع من نیس… هر کار بخواهم میکنم … اگر بخواهم میتوانم این اندرونی را از جهان مجازی محو کنم ویا تبدیل به سکس لاگش کنم (چون اندرونی ها سکس در راس امورشان است باطبع خوانندگان دائم نیز باید همین طور باشد )…..
عمه بلقیس گفت:
کیوان جان
با شماره دو کاملا موافقم!
networker گفت:
آواره کردن تان از این اندرونی در مرامم نیست
عممه بلقیس
من عاشق تمام گزینه 2 ها هستم هستم
عمه بلقیس گفت:
برعکس تو، من همیشه و هرجا باید شماره 1 باشم و به جز 1 به هیچ چیز دیگه ای راضی نمی شم.برعکس تو من از گزینه دو ،شماره دو، و دوم بودن بیزارم…
در ضمن بنده هیچ تعصب خاصی نسبت به این وبلاگ ندارم …نوشته های خرس رو هم تا به حال نخوندم…اما فکر می کنم کسی که بلند شه بیاد خونه ی خودم آدم و برای آدم کری بخونه بیشتر کارش مصداق تضرر هست …آدم وقتی جایی می ره مهمونی باید حرمت میزبان رو نگه داره…اگه طرف اهل نمازه کفش هاشو در بیاره بره تو…آدامسشو نزاره توی بشقاب میوه…با صدای بلند تو راه پله ها حرف نزنه…کلا توی خونه ی دیگران باید از قوانین خونه ی اونا پیروی کرد. هوادار شش دانگ شدن اصلا کار جالبی نیست…آدم را خفه می کند …من نمی دانم خرس کیست اما من به شخصه سنگ سینه ی هیچ کس را به سینه نمی زنم ….نه نسوان و نه خرس و نه هر شخص دیگری…آدمهایی که برای دیگران تبلیغ می کنند و سینه چاک می دهند معمولا شبیه نوچه ها به نظر من می آیند …چون آدمی که غرور و عزت نفس و منم منمی دارد برای خودش جارچی اینو آن نمی شود…
شما هم می توانی هم اینجا بیایی و هم وبلاگ خرس را بخوانی…می توانی آنجا زیاد فکر کنی و اینجا همچنان بی فکری…اما از نظر من زندگی آنقدر کوتاه و ناقابل است که گاهی یادمان می رود ارزش این را ندارد که حرفهای تلخ بار هم کنیم….این وبلاگ ها را برای خودت چیزی جز سرگرمی نبین و از هر دو لذت ببر…من فکر می کنم اینجا برای همه مان جا هست که بغل به بغل بنشینیم و حرف بزنیم و از دلتنگی دربیاییم… این کارها که پلاکارت درست کنیم برای یکیو و هورا برایش بکشیم مال بچگی هایمان باید…وسط مشکلات من یکی که خرس و نسوان و وبلاگ و غیره گم هستند…
به هر حال خوش آمدی عزیزم!
ساحل غربی گفت:
کیوان جان
می تونیم هر پنج تا گزینه رو زوری پنج بار اجرا کنیم….
نتورکر جان ضمنا خیلی خیلی خیلی ممنون این جمله ها :
«قلمرو من است و به تمام زیر و بم این قلمرومسلطم … هر جا بخواهم میروم …هیچ حصاری و فیلتری مانع من نیس… هر کار بخواهم میکنم … اگر بخواهم میتوانم این اندرونی را از جهان مجازی محو کنم ویا تبدیل به سکس لاگش کنم»
و بعد این جمله :
«آواره کردن تان از این اندرونی در مرامم نیست
عممه بلقیس»
رو خوندم و خندیدما… آی خندیدم…. روزم ساخته شد…
وای وای … ترسیدیم …
:)))))
ساحل غربی گفت:
روزی*
عمه بلقیس گفت:
آره ساحل
منم خیلی ترسیدمممممم….واییییییییییی آواره شدم رففففففففف ! بی کارین هی می پیچین به پر و پای بچه؟!
شوهرمو که ازم گرفتین می خواین سقف بالای سرمم ازم بگیرین؟!!!!!
mountainsummit گفت:
من خودم از خواننده های خرس هستم. زمانی که بحث اون رای گیری پیش اومد با خرس آشنا شدم. در اصل نسوان باعث شد که با خرس آشنا بشم. از این جهت از نسوان تشکر میکنم.
اما به هر حال من هر دو رو دوست دارم.این جا میام واسه خوندن نظرات کامنت گذار ها و نوشته های لولیتا و ویول.
بعضی نظرات حتی از متن هم جالب تر هستند وبه زوایایی که نویسنده ازش غافل مونده می پردازن.
اما به هر حال کسانی هم هستند که گاه و بی گاه مطالب نا مربوط اینجا می نویسن.
به هر حال از اینکه می بینم ((تو)) به فضایی که از اون داریم استفاده میکنیم اهمیت میدی و براش ارزش قائل هستی خوشحالم. این خوبه . این اهمیت دادن به این فضای مجازی کیفیتش رو بالا میبره.
نسوان هم باید از این موضوع خوشحال باشه.
يلداسبزپوش گفت:
البته كيوان جان يه گزينه ديگه رو فراموش كردين كه اونم جناب fuck هستش ! ؛-)
عباس میرزا گفت:
میخوای تبلیغ پودر رختشویی هم بکن! اکثر آدمای اینجا خرس رو هم میشناسن، خیلی هم خوب، ولی حالا … چه ربطی به شقیقه داره؟
نسوان گفت:
مارگریتای عزیز، خوش آمدی.
سامانتا
مارگاریتا گفت:
ممنون…
mahgoon گفت:
راستی مارگاریتا.
از اونجایی که اینجا رو صرفا برای تفریح نمیدونیم و برای طرفین یه فایدهای باید داشته باشه یک سوال دارم و یه سفارش:
1- سوال: خودت فکر میکنی چرا اصغر ازت جدا شد؟ مشکل کار کجا بود؟ دنبال مقصر نمیگردم. دوست دارم صادقانه بدونم ریشهی این ناهماهنگی منجر به جدایی رو خودت چی میدونی و چرا؟
2- سفارش: ببین اینجا ممکنه بعضیا از نفت خوششون بیاد. اینو گفتم دلتو خوش نکنی که با این تهدیدها کسی برات راه باز میکنه.
عمه بلقیس گفت:
مهگون عزیز
از اونجا که ترک مال موتور هست فقط ، مردی که تنوع طلبه واسش فرق نمی کنه طرفش الیزابت تایلور باشه یا یک دختر روستایی با صورت آفتاب سوخته …
از نظر من ریشه ی این ناهماهنگی اون احساس حقارتس که نه بخاطر سیکل مامان باباست و نه به خاطر نداشته هات…احساس حقارت داشتن هم تا حد زیادی مثل خیلی خصلت های دیگه ی ما جنبه ی وراثتی هم داره! این احساس حقارت آدم رو وابسته و ضعیف می کنه، جذابیت رو از آدم می گیره، و ما رو طوری سرکوب می کنه که به موقعیت هایی تن در بدیم که اصلا لایق اون نیستیم…
از من به شما مارگاریتای عزیز: هیچ وقت در انتظار کسی که رفته نمون …چون کسی که دلشو داشت که یکبار تورو نادیده بگیره همیشه اینکارو خواهد کرد…دوباره و دوباره…
حفظ و غرور تا لحظه ی آخر باعث می شه حتی یک طلاق هم بشه طلاق موفق! باور کن
اصغر درست بشو نبود…مشکل از اونجاییه که توی این دنیای لعنتی آدمها وقتی بفهمن دوستشون داری دهنتو سرویس می کنند! و تا وقتی انگیزه ی موندن دارند که از دوست داشتن تو مطمئن نشدند…فقط عاشق این موش و گربه بازی اند نه عاشق زندگی کردن…
در ضمن اصغر از مارگاریتا جدا نشد! مارگاریتا از اصغر جدا شد!
ماچ
mahgoon گفت:
عمه جان!
درسته! ریشههای تنوعطلبی نابجا و دمدمیمزاج بودن (بویژه در تعهدات) هم میتونه موروثی و هم اکتسابی باشه. احساس حقارت هم ریشه در عوامل متعدد و متنوعی داره از جمله وراثت و محیط سرکوبگر خانواده و اجتماع و القائاتش داره که اگه در آدم نهادینه باشه خیلی سخت کمرنگ میشه و معمولا تا آخر عمر یقهی صاحبشو ول نمیکنه.
اما با اینهمه نقش آزمون و خطا رو هم نمیشه نادیده گرفت! بسیاری از خصائص و معرفتهای زیاد و کم من و شما به همین خاطره…به نظر من فهم و قابلیت آدما از همین سرچشمه ست: «تجربه در آزمون و خطا» که اگه بسته به استعداد افراد درصد تاثیر مثبتش متغیره.
هر کسی به اندازهی ظرفیت و وسعت وجودیش.
از کوزه همان برون تراود که دراوست.
به معجزه نمیشه دلخوش کرد.
یه وقتهایی باید قطع امید کرد، اما همیشه نه!
این وسط از کسی که اهل محبت باشه (یعنی ظرفیت مهر یکسویه رو داشته باشه) انتظار بیشتری میره و واسه همینه که به نظرم هر کی میخواد کمتر آسیب ببینه و کمتر آسیب بزنه باید به خودش رحم کنه و دلش رو بزرگتر و وجودشو با محبتتر کنه! تنها راه امید همینه. توقع از خود نه دیگری. اما اگه این فرمول جواب نداد و زورش به خودش نرسید به نظرم اگه آدم بتونه باید سوژه و موقعیت مستعدتری رو انتخاب کنه که یه کم از بار زندگی رو اون بکشه و اهل مدارا باشه…چون یه وقتهایی آدم با شخصیت قد و یکدنده، بیشتر تحریک میشه و با آدم ملایم و اهل مدارا امنیت و فرصت نفس کشیدن پیدا میکنه تا خودشو ترمیم کنه. و البته این وسط از مرد انتظار بیشتری باید داشت و مسئولیت اون به دلایل طبیعت و نقش اجتماعی موروثی و طبیعی بیشتره.
داستان پیچیدهایه مخصوصا این روزا که زنها نرخ تحصیلات آکادمیک و قدرت اجتماعیشون یه کم بیشتر از مردا شده و رابطه رو تبیدل کرده به یک معضل که خدا هم از حل کردنش عاجزه. شاید تنها زور شیطون برسه! که البته نتیجهش همینه که میبینیم. بالاخره همونطور که اون پائین گفتی همه چیزو نمیشه عاقلانه حل کرد یه وقتایی باید زد زیر کاسه کوزه و نابودش کرد. خلاص.
Sam گفت:
سلام من سام هستم. خوش آمدی.
مارگاریتا گفت:
من مارگاریتا هستم. ممنون.
mahgoon گفت:
پینوشت: نوشتن به زبانهای خارجی رایج دنیا روی این دیوارتوهین به زبان پارسی و یا اهالی اندورنی نیست بلکه یک دلیل آن صمیمیت و یک دلیل دیگر هم شبیه حرف درگوشی است در میان جمعی که ابزار استراق سمع ندارند….از دلایل دیگر بی خبرم.
see you later.
آسمان قزوین گفت:
اولندش خودت در پاراگراف آخر توضیح دادی که دلیل چی بوده. بعدش هم خیلی زیادی طول دادی، امیدوارم تو این وبلاگ زیاد روده درازی نکنی، قانون این وبلاگ اینه که بیای یه کم مرد کشی کنی،بعد یه کم از کس و کون وسینه آویزونت بگی، برای بعضی ها خوراک جق و برای بعضی ها سرگرمی تولید کنی. خوش آمدی به هرحال
networker گفت:
تو قزوینی هستی ؟؟؟؟؟؟
یا تو قزوین همش به آسمان نگاه میکنی ؟؟
الان قزوین هوا چطوره ؟؟ باد میاد ظاهرا ؟
کیوان گفت:
@ آسمان قزوین!
شما که فکر نکنم فقط برای سرگرمی تشریف آورده باشید؟
networker گفت:
فقط سرگرمی ست شک نکن
koonoos گفت:
مارگریتای عزیز، خوش آمدی
آرش گفت:
ببین مارگاریتاجان . من کاری به تکراری بودن داستانت ندارم اما من هم که این چند سالو این ور آبی هستم اگرچه از این داستانا زیاد شنیدم اما همیشه یک چیزی بوده که با بقیه فرق داشته. یعنی همه چیز سیاه و سفید نبوده. من فقط یه سوال دارم : اصغر که این کارا رو میکرد تو چیکار میکردی؟داشتی نگاه میکردی؟ یه جورایی جای خودت تو این نوشته خالیه. ما فقط میدونیم اصغر خانوم باز بوده و حالا هم به مراد دلش رسیده الحمدلله اما تو چی. از خودت بنویس بیشتر بشناسیمت. از خودتون بگین 🙂
مارگاریتا گفت:
چشم… همه رو که یه جا نمی تونستم بنویسم. همین مقدار هم که نوشتم بهم گفتن روده دراز!
networker گفت:
گفتم روده دراز نه برای اینکه زیاد نوشتی (اتفاقا کم نوشتی … ) …. برای این که هی چند تا چیزو تکرار کردی و از طرف خواننده قضاوت کردی ….. و جای سوال بسیاری با قی گذاشتی …… که اگر به این ترتیب پیش بری . ارزشی نداره …. چون کلا نوشتن بلد نیستی
منتظر نوشته هات هستند ….. خواننده های این وبلاگ کس مخ تر از نویسنده هاش هستن
من هم امروز کسخول شدم همش تو نت بودم تا حالا
یه نظر کلی میدم در باره نویسنده ها
اون اسکارلت که از اون بیچ های بی همه چیزه … از این دختر هایی همه ذهنشون رو سکس پر کرده … این که بگانشو و بگادشون براش در راس امور هست …. بیخیالش
لوللیتا هم که گاهی گنگ مینویسه و فقط خودش میفهمه چی نوشته
در مورد سامانتا نظری ندارم
ویولتا هم افسردگی داره …. ولی واقعا خوب مینویسه )
تمام
جمال المَـلِک یساری گفت:
من واژه ی «کس میخ» را قبلا شنیده بودم ، اما این یکی «کس مخ» را زیارت نکرده بودم
خوشحالم که واژه ایی جدید به واژگانم افزوده شد .
قربان این واژه ی دو حرفی (کاف و سین) بروم که با هر چیزی ترکیب بشود یا کیمیا میشود و یا شوکران ، میمیراند و حیات میدهد همانا همانا خداوند آنرا کامثلهم بر شکل خویش آفرید و گفت فتبارک الله احسن الخالقین
😆
ALI گفت:
+
–
سايه گفت:
سلام
خوش اومدي، هرچند كه من هر موقع ايميلم رو باز ميكنم، و ميبينم نسوان يه نوشته تازه داره، اب دستمه ميذارم زمين و شروع ميكنم به خوندن…خواستم بگم كه اينجا خواننده هايي هم داره ، كه بعضا سكوت ميكنن و فقط مي خونن…
و يه چيز ديگه منم با ساحل غربي موافقم ، احساس عجله داشتم همه اش وقتي داشتم ميخوندم، كمي اهسته تر بنويس..
یگ گفت:
نمیدونم چرا از چند پاراگراف اولت حس کردم به هم شباهت داریم… گوشت تلخی و کم صحبتی و روده درازی در نوشتن و اینا!
پیتزا مارگاریتا خیلی دوس دارم ولی نوشیدنیشو هنوز تست نکردم 🙂
خیلی خوش اومدی و قلمت مستدام و دلت شاد باد.
آدم ناراحت گفت:
عرض سلام و خیر مقدم خدمت مارگاریتای عزيز
کسل کننده و بیمزه بود …. یه جورایی اعصاب خورد کن ، شاید چون خیلی روده درازی کردی وبطرز وافری از طرف خوانندهات ،حرف زدی و قضاوت کردی ( مخصوصاً در انتهای پست).البته شاید دلیلش این باشه که تو اوتو بایوگرافی نویس خوبی نیستی ، در این صورت باز هم موضوع خوبی رو انتخاب نکردی واسه نوشتن.یه جورایی اواسط نوشتههات وسوسه شدم اسکیپ کنم برم آخرش ، ببینم چی میخوای بگی ، مغزی ، چیزی، داره این نوشته یا نه ، ولی کامل خوندمش و وقتی رسیدم به آخرش دیدم درست حدس میزدم، نکته یا عصارهٔ خاصی نداشت. هیچ امتیاز خاصی نمیتونم بهش بدم.
امیدوارم انتقادم ناراحتت نکرده باشه، چون دوس دارم بازم ازت بخونم ، شاید قضاوت من فقط با خوندن یک مطلب از تو ،آنهم در بدو ورود ، زود هنگام و خودخواهانه باشه.
البته اگه دیدی سایرین ، خوششون اومده زیاد حرفای من رو جدی نگیر و به کارت ادامه بده.
بهرحال خوش آمدی.
لی لی خنگه گفت:
@ ناراحت
جانا سخن از زبان ما می گویی!
مریم گفت:
+++++++
ویستا گفت:
چیزی که خیلی توجه ام رو جلب کرد نگرانی دائمی شما از قضاوت شدن بود. خیلی نگران حرف ها و احیانا فحش هایی بودی که مخاطبان مخصوصا مردا ممکنه بهت بدن. خیلی نگران دیدگاه مردم در مورد داستان زندگیت بودی. شاید ما همه نگران قضاوت دیگران باشیم ولی کمی اعتماد به نفس و محکم بودن هم خوبه.
این ماجرای زندگی توئه، حالا هرکی هرچی میخواد بگه !!!! کون لقش 😉
ali گفت:
هه اینا رو گفتی ولی نگفتی کلاس چندمی؟
ولی عجب نامردی بوده این اصغره !!!!!!
موفق و پیروز باشی
آشفته گفت:
من هم سلام میکنم به تو ……خوش آمدی …….با اینکه من هم عادت دارم همیشه هر نوشته ای را با عجله بخونم ( کلا عجولم در خوندن) اما این نوشته تو نفس من را هم به شماره انداخت…..البته خوشبختانه….:)) هنوز نفس میکشم…………..لطفا کمی بیشتر از روحیات خودت بنویس…..تا ما بتونیم بیشتر به تو فکر کنیم………….چون من توی تمام متنی که تو نوشتی …دنبالت میگشتم……….انگار اصلا وجود خارجی نداشتی……………یا اصلا نمیخواستی که وجود داشی باشی …………با اینکه با اصغر کمی آشنا شدیم….اما تو تنها یک بعد از اصغر را نوشتی………..همون بعدی که فقط کمر به پایینش را به ما نشون میده…………این اصغر تو هیچ شخصیتی غیر از این نداشت ؟؟…………..هیچ عشقی به تو نداشت؟؟…….خیلی راحت ازت گذشت…………کمی برای من حداقل این قسمتش گنگ بود………….. بازم بنویس………بازم میخونیم…………….موفق باشی…………….
networker گفت:
منم امروز بیکارم کسخول شدم نشستم پای یو تیوب
ضعیفه ای از اندرونی گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم و اعوذ به الله من الشیطان الرجیم!
باسلام و صلوات و درود فراوان به محمد و خاندان پاک و مطهرش و شهیدان هفت سال دفاع مقدس و 72 یاران حسین (ع) و گلوی بریده ی آقا ابولفضل العباس مطلبتون خوبه فقط وقتشو بیشتر کنین! 😀
ساره گفت:
چه بیان صادقانه و دلنشینی، خیلی درکت کردم
آرش گفت:
مارگاریتا (اسم شما حداقل برخلاف بقیه این جذابیت رو داره که آدم یاد کوکتل میوفته)
یک تکنیک بسیار مهم به نام خلاصه سازی وجود داره ؛ برات مثال میزنم:
ماهی فروشهای کنار دریا میخواستن پارچه نوشته ای بزنن که معلوم بشه اونجا ماهی میفروشن؛
اول گفتن بنویسیم:» در این مکان ماهی تازه به فروش می رسد»/
بعد یکی گفت چه نیازی هست بگیم در این مکان ؛ بنویسیم:» ماهی تازه به فروش میرسد»/
بعدش یکی گفت چه نیازی هست بگیم به فروش میرسد ؛ معلومه که ماهی تازه برای فروشه ؛ بنویسیم:»ماهی تازه»/
بعد اونیکی گفت چه نیازی هست بگیم تازه ؛ معلومه که کنار دریا ماهی تازه است دیگه ؛ بنویسیم: «ماهی»/
نفر آخر گفت اصلا چه نیازی هست چیزی بنویسیم این همه ماهی اینجاست هرکی رد بشه میفهمه ما ماهی گیریم و این ماهی ها هم برای فروش؛ جمع کنید بریم به کار و بارمون برسیم.
منظور اینکه خیلی چیزها رو لازم نیست بگی ؛ وبلاگ نویسی با رمان کلیدر فرق می کنه ؛ من شخصا تا استریپ دنس و شب کاری آقاتون بیشتر نخوندم. سخن کم گوی و گزیده گوی.
لی لی خنگه گفت:
@ آرش
من هر موقع تلفنی با دوستام پرحرفی می کنم مامانم یه چیزی تو مایه های جمله آخری تو می گه!
» کم گوی و گزیده گوی چون در/ تا زاندک تو جهان شود پر»
مارگریتا هم می تونه از این پند مادرانه بهره ببره!
کورش گفت:
حالامیخوای کم گوی و گزیده گوی یا جزیده گوی ؟! ( مثلا یعنی با جزییات بگو ! ) مهم نیست ،مع الاسف سعی کن بعد از این یک خورده » قطابش » روبیشتر کنی . البته نه در حد اسکارلت ها .بدون » قطاب » اینجا خیلی خوش نمیگذره .
خوش اومدی
ايران دخت گفت:
یکی دیگه از زنان مطلّقه که تا در عرصه زندگی ضربه مغزی نشده از نظر عقلی ، به مرز شکو فای نرسیده!
خوش آمدی به جمع نسوان و اندرونی مارگریتا
بوف گفت:
پویا – پاسداران – خانواده متوسط – گیجی میون اون همه بچه ی وکیل و دکتر و کارخونه دار – آرمان گرایی اول انقلاب – … – منو بردی به سالهای دور. همشهری!!
sara گفت:
چقدر تلخ.انگار یه داستان تلخ بود که یکی که با یه سرعت خیلی زیاد واسم تعریف کرد…تنها اونجا چیکار میکنی؟):
واقعنا !خوب بود تو بلد نبودی بعد از «من مارگاریتا» هستم چیزی بگیاااااا
ابــر شلوار پوش گفت:
یاده لیمــو ترشونمک با تـِکیـلاو یخ فـــراوون افتادم…. به همـون انـدازه نفــــس گیـــر!
سلام، بودنتون همیشگی.
50 ساله گفت:
مارگاریتا جون خوش اومدی .من بهت یه پیشنهاد میدم تا کاروتو شروع نکردی با آقا سعید ما یه مشورتی بکن او استاد عصاره گویی است خلاصه گویی نه ها عصاره گویی 50 صفحه رو در یه خط عصاره شو میگیره و تحویل میده .حتما باهش مشورت کن 🙂 ممنون موفق باشی
نسوان گفت:
Good one 😉
کیوان گفت:
50 ساله جان تصحیح میکنم: داش سعید 50 صفحه رو فقط در یک کلمه عصاره میگیره، چون بقیهاش که حرف ربط و … است!
جمال المَـلِک یساری گفت:
@50 ساله
+++
من سعید رو از بوی باروت میشناسم ، احساس میکنم دوبار در زندگیش متولد شده
Niki گفت:
خوش اومدی مارگاریتا. خوبه کمی بی خیال قضاوتهای خواننده هات باشی فکر کنم اینطوری راحت تر و سبک تر میتونی بنویسی. در وبلاگ نسوان پایدار باشی
kssrart گفت:
سلام
خب درسته که اولین نوشتته اما بذار من یه ایراد بگیرم.
توی نوشتنت خیلییییییییییییی توضیحات اضافه میدی، توضیحاتی که نه تنها خواننده رو از اصل مطلب دور میکنه بلکه به دفعات تکرار میشه! مثلاً در ابتدای نوشته مینویسی :
«از اینجا به بعد داستان، انقدر مهوع، کلیشه ای، نُنُر و مسخره است که اصلا روم نمیشه بگم! ولی از طرفی چون شمارو تا اینجا کشوندم و چون این نوشته یه جورایی به منزله امتحان برای من محسوب میشه، نمیخوام که شما تف و لعنتم کنین و مدیر محترم این وبلاگ، نیومده عذر منو بخواد! برای همین مجبورم بقیه داستان رو هم بگم، اما روم سیاه، به خدا قسم در مهوّع و تکراری بودن این ماجرا من هیچ نقشی ندارم. تقصیر از اصغره که یه ذره خلاقیت و ابتکار به خرج نداد که لااقل ماجرای طلاق ما یه ذره متفاوت و هیجان انگیز باشه! یادم باشه این دفعه خواستم ازدواج کنم، یه تست آی کیو و امتحان خلاقیت و قدرت نوآوری و ایده پردازی هم از طرف بگیرم که بعد از طلاق انقدر مضحکه نشم!»
و بعد دوباره در انتها همون توضیح رو تکرار میکنی:
«شرمنده که ماجرای زندگیم انقدر کلیشه ای و تکراری بود. یعنی اینجا هرکی ازم می پرسه چی شد که جدا شدی؟ تا دهنم رو وا میکنم که بگم، طرف میگه: آهان… همون داستان تکراری که برای همه زوجهای ایرونی مقیم اینجا اتفاق میفته!!! و من از خجالت آب میشم و سرخ و سفید میشم و تو دلم به اصغر فحش میدم که: آخه مرتیکه… لااقل یه ابتکار جدید می زدی! این چه طرز طلاق گرفتن بود آخه؟ مضحکه خاص و عام کردی منو… یعنی میخوام بگم از کل اتفاقات این چند ساله اونقدر شاکی نیستم که از این داستان سوسن خانومی طلاقم! آدم جلو در و همسایه آبرو داره خوب! اینهمه ادعای روشنفکری و خودتو جزو خواص بدونی (البته نه از نوع بی بصیرتش!) و تیریپ کلاس و اینا… بعد داستان طلاق گرفتنت انقدر چیپ و دستمالی شده و همه جایی باشه.»
یا مثلاً یکی از توضیحات اضافی طولانی و بی مورد دیگه:
«زندگیمون و زندگی ما یک هپی اندینگ ناز عین فیلمهای هندی داشته باشه و من هم در سکانس پایانی این فیلم، در حالیکه اشک توی چشمام جمع شده، عاشقانه زل بزنم توی چشمای اصغر و بگم: دلبندم! خوشحالم که برگشتی. این یک آزمون الهی بود برای سنجش میزان عشق ما… (هووووووووغ….) و اون هم منو در آغوش بگیره و منم سرم رو روی شونه اش بذارم و بگم: هیچوقت منو تنها نذار! قول بده هیچوقت منو از خودت دور نکنی و سایه ات همیشه رو سر من باشه! (مجددا هوووووغ…) بعد دوتایی دست در دست هم وسط یک گندمزار راه بریم و یواش یواش تصویرمون کوچیک و کوچیکتر بشه و در میان گندمها ناپدید بشیم»
به جاش میتونستی فقط بنویسی: «زندگیمون و زندگی ما یک هپی اندینگ ناز عین فیلمهای هندی داشته باشه» و تمام
و خبلی توضیحات اضافه و بی مورد دیگه
به نظر من خود خواننده شعور داره که منظور بسیاری از حرفات رو بفهمه. اگر داستان از نظرت انقدر تکراری و کلیشه ای هست دیگه واسه چی انقدر توضیح و کشش میدی؟
میگی من از گفتن از فامیل و گذشتم خوشم نمیاد اما وقتی مدیر وبلاگ بهت گفته خودت رو شرح بدی به جای اینکه از خلقیات و طرز فکر خودت صحبت کنی، تمام نوشته به این بلندی رو اختصاص دادی به چیزهای دیگه.
به هر حال این اولین نوشتته! شاید کم کم مثل بقیه نویسنده ها پخته تر شی (ویولتا! تو یکی خودت رو حساب نکن! شوخی کردم! با اینکه از خیلی از طرز فکرات خوشم نمیاد اما توی نوشتن استادی)
نسوان گفت:
فدات…
و.
Niki گفت:
خوش اومدی مارگاریتا. خوبه کمی بی خیال قضاوتهای خواننده هات باشی فکر کنم اینطوری راحت تر میتونی بنویسی. در وبلاگ نسوان پایدار باشی
Ashkan گفت:
اینم یه تراژدی بود از جنس بقیه تراژدی ها…
مطلب در کل روون بود اما به علت طولانی بودن یک مقدار نچسب شده بود.
به هر حال تبریک که شما هم به جمع مطلقه های معلقه(یا معلقه مطلقه)پیوستی.
موفق باشی
Mona گفت:
خوش اومدی! با همین پست اولت جای خودت را پیدا کردی! ….موفق باشی!
قاصدک گفت:
خوش اومدی
تلخ و جالب بود.
راستی میدونی که مارگاریتا هیچ گوشتی نداره و همش پنیر و گوجه ست؟!
در ضمن مارگاریتا نام نوعی کوکتل تکیلایی است که با تکیلای آمیخته با لیکور تریپل سک و لیموترش یا آبلیمو تهیه میشود. مارگاریتا را اغلب با لیوانهای لبشور سرو میکنند!
از نوشته ت معلومه که همون طعم گس و ترش رو با لب شوری فراوان داری.دهن آدم آب میوفته! منتظر نوشته های دلنشینت هستیم
nobody گفت:
به نظرم باید خلاصه تر بنویسی.
networker گفت:
حالا یه کلمه گفتیم روده درازی کردی
نسوان گفت:
جیگر، میری حالتو با خرسی می کنی،… عربده هات رواینجا می کشی؟
بابا مرامتو عشقه لعنتی..
میخوامت! اساسی
کیوان گفت:
به پروندهای که براش درست کردم اون بالا یه نگاهی بینداز، من تازه کارم اولین بارمه….
نسوان گفت:
هاها.. ولش کن کیوان…
وگرنه من عاشقت میشم ها. اون وقت خر بیار و باقالی بار کن! میدونی من عقده ای هستم و عاشق مردایی که ازم دفاع کنن میشم. چون هیچ وقت هیچ کی از من دفاع نکرده. بعدش هی باید تورو اینجا بوس کنم. بعدش همه اینجا از تو بدشون میاد و با انگشت نشونت میدن و آخر سر تو به سرنوشت شازده دچار میشی ومیری و بعد من دلم برات تنگ میشه.
چه کاریه؟!
کیوان گفت:
…..
آیکون قرمز شدن از ذوق و خجالت چه جوریه؟
50 ساله گفت:
ویول جون یه سوال . تو در پست قبلی در جواب بوبز گفتی آره من با شازده خوابیدم و … آیا اون شازده همون شازده ی خودمونه که تازگیها قهر کرده و رفته . اگه اونه بهش بگو من خیلی دلم واسش تنگ شده . زود برگرده . راستی اینروزها از کاپیتان هم خبری نیست ؟ باید یه سرس بهش زد
networker گفت:
گاز … گاز …..
جمال المَـلِک یساری گفت:
@ کیوان خان
اینجوریه —–> 😳
vasat piaz گفت:
نسوان گفت:
حال کردم اساسی با این لینکت، عشقی.
همیشه بیا و ما رو بساز..
حیفه اندرونی سوت و کور باشه
موزیک خیلی خوبه. خیلی خوب.
اینم از طرف من برای مارگاریتا به افتخار ورودش به اندرونی .
و.
mahgoon گفت:
20+
اهل فکر ، اندیشه و آزادی گفت:
عقل و منطق میگه ازدواجی که به خاطر اسم و رسم و موقعیت باشه سرانجامی بهتر از این نداره ، بهتر است در ازدواج معیارهای انسانی ملاک قرار بگیرد بطور مثال اخلاق ، ایمان ، تحصیلات و…
networker گفت:
بللللللههههه
نسوان گفت:
بلی، بلی!
احسان گفت:
به : اهل فکر ، اندیشه و آزادی
تو آخرش منو می کشی بلا.
کم شعور
جمال المَـلِک یساری گفت:
نماز شب، نوافل منقول ، شرکت در نماز جمعه ، نگرفت ناخون در ساعت های قمر در عقرب. وارد شدن به خِلاء با پای چپ و خروج با پای راست ، انگشتر عقیق ، مسواک با چوب صدر ، به جای اوردن غسل های واجب و مستحب ، حج ، پرداخت خمس و ذکات و .. ..
به نظرم برای ازدواج اینارو هم باید در نظر گرفت ، انشاء الله همه ی جوانان با در نظر گرفتن اینگونه مسائل زندگی خوبی داشته باشند
آمین
يلداسبزپوش گفت:
آورين آورين
Reza 3 گفت:
من هم خوش آمد میگم و امیدوارم آخرین باشم (چرا همه میخوان اولین باشن ؟!)
چه خوب شد شما اومدی من فهمیدم اینجا چقدر نویسنده حرفه ای و منتقد هست 🙂
دوستان شما هم جان نقی به قول رهبر عظما اینقدر کشش ندهید !
ژیان گفت:
سلام ماریا، شرح حال نوشتنت مثل دفترچه خاطرات دختر مدرسه ای هاست.ورجه وورجه زیاد میکنی.
آمریکا هزار هم که آمریکا باشه، باز هم ارزش تاق زدن با یک «زندگی» رو نداره.
نازلی گفت:
من خودم چند وقتیه اینجا رو پیدا کردم
بعضی وقتا حس میکنی یه کلونی خصوصی توی این اندرونی وجود داره که وارد شدن به اون راحت نیست
..
مارگاریتای عزیز
نوشتت نشون میده که بعضی وقتا هرچی رو که دوست داری میبینی و برای همین این شکست رو تجربه کردی مثل خیلیها ولی یه نوع جدیدش رو
امیدوارم قلمت همیشه واقعیتها را بنویسد چه برای زن و چه برای مرد
….
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
….
نسوان گفت:
نازلی جون
چرا بچه رو می ترسونی؟ کدوم کلنی؟کدوم خصوصی؟
آدم یاد لژ های فراماسونی میافته
اینجا هرکی بطور مستمر حضور داشته باشه توی حلقه است. اگه بری هر دو هفته بیای از خاطره ها پاک میشی.
میخوای بیای تو حلقه؟ دایم باید باشی و نظر بدی. همین
برای من بعنوان نویسنده ی این وبلاگ هم اصلا فرقی نمی کنه که تو حلقه هستی یا نه من از همتون به یک اندازه متنفرم!
( آیکون ویولتا با خنده ای شیطانی)
اما از شوخی گذشته خبری نیست.
بیا تو با کفش.
بی خیال فرش.
در ضمن :
بوس
نازلی گفت:
مرسی ویولتا،
قصد تهمت زدن به شما یا اندرونی را نداشتم،
شاید زود قضاوت کردم،
ولی به هرحال دوست دارم اینجا رو چون همه چیز با یه طنز خاص و جدید آرایش و گفت میشه که در نوع خودش بی نظیره .
جمال المَـلِک یساری گفت:
@نازلی
نیا آقا ، با کفش نیا ، گول نخور
بوی کباب میاد ، اما کباب در کار نیست
داخل اندرونی دارن خر داغ میکنن
@ . . .
شما اینجا باند بازی ندارید؟
کلونی ندارید؟
رانت ندارید?
رشوه ندارید؟
زد و بند ندارید؟
نامردی ندارید؟
شهروند درجه یک و دو ندارید؟
سِفله پروری ندارید؟!!
صد جور تبصره و آئین نامه ی خلق الساعه ندارید ؟
یه روز زوج یه روز فرد ندارید؟
ای ی شبِ جمعه ایی آتیش بیوفته به قبر هرکی کِ دروغ میگه 😡
کیوان گفت:
داش جوات، جمالِ شهروند درجه دو رو عشق است!
«جوات» چو تیغ کشد ما سپر بیندازیم …… که تیغ ما بجز از نالهای و آهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر ……. بگو بسوز که برمن به برگ کاهی نیست
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن ….. که نیست برسر راهی که دادخواهی نیست
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن …. که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
چنین که از همه سو دام راه میبینم …… به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست!
شما هم یواش یواش داری ما رو از «چپ میانه اپوزیسون» هول میدی تو دامن حاکمیت! همچین یواش یواش که خودمم تازه دوزاریم جا افتاده. سعی کن دشمن رو به مخالف، مخالف رو به منتقد و منتقد رو به همراهِ غرغرو تبدیل کنی داش جوات !
اینهمه شهروند درجه یک (!) مثل کاپیتان و 50 ساله و …. برای شما از خودشون مایه گذاشتن، بعد داشمون میآد از رانت و رشوه و سفله پروری حرف میزنه. اقلِّ کم یه بلا نسبت خرج دوستای درجه اولیت میکردی، رفاقت و مرام گذاشتن پیشکش. ما هم که از افتادگان مسکینیم، فکر نمیکردیم حاجت تیغ برکشیدن باشه، اونهم از طرف لوطی محله .
جمال المَـلِک یساری گفت:
جناب کیوانِ قائم مقامِ والا مقام ، گنجور شعر و ادب پارسی 🙂
ای صاحب قلمِ مسجع و رطل مخمس و طرب متنتن
بلا نسبت همه ، به خصوص رفقا
البته من همه رو جزو رفقا میدونم نخ سوزن داکتر لولیتا
من کلن برای وصل کردن آمد نی برای فصل کردن آمدم 😆
ماها شوخی شوخی و هویجوری داریم خاطره تولید می کنیم ، روزی رو میبینم که هرکدوم از ماها میاییم اینجا در سکوت یادداشت هارو می خونیم و خودمون رو با خوندن مرور می کنیم .
اما از شوخی گذشته اعتقاد دارم که اینا بعضی وقت ها زیر آبی هم میرن ،
من یه نفر که خیلی بهم ظلم شده ،
کامنت های بدون های هوی من خیلی وقت ها سانسور شده ،
به چی قسم ای خدا ملت گواهی بدین شاهدان بگید که خیلی وقت ها سانسور شدم 😡
ممنوع التصویر شدم ،
روی مین رفتم
بدون هشدار به طرفم شلیک کردن
بابا همین الان نمی تونم عکسمو بزنم سمت راست نوشته ،
آخه من جواتم ، بدون گراوتار مثل شیر بی دمب و اشکمم
«این چنین شیری» شما بگو کیوان خان «خدا کی آفرید»؟ 😦
saeed گفت:
شما مارگاریتا هستی
مثل : کتاب مرشد و مارگاریتا از بولگاکف
نویسنده نویسنده است بخاطر آنکه می نویسد نه بخاطر آنکه کارت عضویت دارد
قس علی هذ
حکایت سوپرمارکتی و نسوان و روغن ریختن نسوان در سوپرمارکتی
ریش بر می کند و می گفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سر آن خوش زبان
نسوان گفت:
++
برای اولین بار فهمیدم چی گفتی
البته فکر کنم!
50 ساله گفت:
این همان سعید عزیز ماست . عصاره گو
کیوان گفت:
اونوقت طوطیه کیه؟ بقال کدومه؟ جان مادرتان اگه این را به من کمک کنید، منهم برای اولین بار میفهمم.
50 ساله گفت:
کیوان جان باور کن من باز هم نفهمیدم . چقدر نفهمم من
نسوان گفت:
مارگاریتا،
تو من رو یاد خودم انداختی وقتی اولش نوشتن رو شروع کردم. خشم تبدیل به طنز شده. غم تبدیل به خنده شده…
اینجا بی رحمانه ازت می خواهند که لخت بشی. خودت بشی. در برابر این همه چشم. اینها اما نه برای قضاوت که به تماشا آمده اند. تماشای تو. هر آنگونه که هستی.
آیینه هایی هستند در برابر آیینه ات.
تمام قد در برابر آیینه بایست. عریان. بدون شرم.
خوش اومدی خواهرکم:
بیا تو..
این تو،
این آیینه،
و این درخت سیب.
و.
آرش گفت:
راست ميگه ديگه لامصب لخت شو.
مارگاریتا گفت:
قربان شما عزیز دل، ویولتای نازنین! و ممنون از اهالی اندرونی. فکر کنم بهتره یه توضیحی برای همه دوستان بدم: من کلا همه نوشته هام طولانیه. صد تا نوشته روی هارد کامپیوترم دارم یکی از یکی طولانی تر. دوستانم به من میگن «انگشت طلایی»! حالا به معنی خوبش نه ها… به این معنی که وقتی دستم میره روی کیبورد، ظرف چند دقیقه یه طومار تایپ میشه. یعنی هر چیزی که تو ذهنمه، بدون ویرایش میاد روی کیبورد.
در مورد این نوشته، همونطور که گفتم، معرفی خودم برام سخته، چون واقعا نمیدونم چی باید بگم. بهتر بود اجازه داده میشد مخاطب از روی نوشته هام آروم آروم منو بشناسه بجای اینکه این تکلیف بر عهده من گذاشته بشه که مستقیما در مورد خودم بنویسم برای معارفه و آشنایی! خوب من باید چی می گفتم؟ بنام خدا، مارگاریتا هستم. انسانی بسیار آنست، از دروغ متنفرم! (دیدید همه موقع معرفی خودشون اینو میگن؟ بعد من موندم اگر همه از دروغ متنفرن، پس این همه دروغی که روزانه میون آدمها رد و بدل میشه، کار کیه؟) یا مثلا می گفتم: من موجودی بس دوست داشتنی و باحال هستم! چه میدونم چی باید می گفتم… گفتم شاید بد نباشه حکایت خارجه آمدنم رو بگم. البته کلا خارجه خوبی نبود. اینو بعدا متوجه میشید! آبکی بودن این نوشته رو بذارید به حساب نوشتن از مقوله ای که مورد علاقه من نیست، عین موضوعات انشایی که تو مدرسه بهمون میدادن . انشاءالله تعالی در نوشته های بعدی از خجالتتون در خواهم آمد.
تکرار، توضیح جزییات و طولانی بودن نوشته، روش من در نوشتنه که از اونجاییکه متوجه شدم بیشتر شما وقت و حوصله ندارین، باید بشینم یه روزی همه نوشته های نازنیینم رو جراحی کنم و نصفشو بریزم تو سطل آشغال… خداییش حیفم میاد. این کلمه ها، این نوشته ها، عین بچه هام هستن. راضی نشین به این ظلم….
شاهین گفت:
«من کلا همه نوشته هام طولانیه. صد تا نوشته روی هارد کامپیوترم دارم یکی از یکی طولانی تر. دوستانم به من میگن «انگشت طلایی»!»
یا ابالفرض !!!! خدا بدادمون برسه .
مارگریتا جان تو بنویس ، ریختن اضافاتش با ما .راجع به بچه و این حرفها ، از موقعی که نوشتیشون دیگه
عملا سپردیشون به پرورشگاه .
🙂
ترازو گفت:
سلام خوش آمدی!
روایتت ربوتیک! بود. نه خوشم اومد و نه بدم اومد. امیدوارم که به تقدیر معتقد نباشی. منتظر نوشته های بعدیت هستم.
سودی گفت:
ویول، اصطلاح «چسی آمدن» را خوب شیرفهم شدی؟! مارگارتای تازه وارد خوب به این اصطلاح وارده! ببین چند بار استفاده کرده!
یا مثلا چُسی های روشنفکری بود،
میان میگن: «چه غلطا… چسی نیا… همه آرزوشونه برن آمریکا»
و مخالفت من با اصغر فقط از روی ترس بود، نه کلاس گذاشتن و چسی اومدن!
به مارگارتا: یه کم سکسش رو بیشتر کنین لطفاً.
Just a Guy گفت:
Question: what type of Margarita are you? Strawberry?
Have they used a good tequila for making you?
Sara Sasa گفت:
خوب بود
اما من ویولتا رو بیشتر دوست دارم درکش میکنم
ولی از اسکارلت میترسم، همش میترسم شب از تو نوشته هاش دربیاد و بپره روم :))
یه دره ذات وحشی داره همش درحاله جداله
بریجیتا فکرکنم افسرده است احتمالا چون هنوز ایرانه روی شاد زندگیه یه زن مطلقه معلقه روندیده
بیشتر بنویس برامون
عباس میرزا گفت:
مارگاریتای عزیز
خیلی هم خوب! البته امیدوارم این تصویر سیاه و سفیدت – از مرد خانوم باز و زن مظلوم – در آینده کمی خاکستری تر بشه! چون الان من دارم هی به این فکر میکنم که چقدر مرد خوبی هستم و همه زنهای دنیا باهاس خواب من رو ببینن! که اگر هم کلاب میرم، زیاد نمیرم، زیادم برم تنها نمیرم! تازه همیشه به طرفم هم میگم که میرم تو هم بیا! به هر حال … حالا که اومدی، خوش اومدی!
مارگاریتا گفت:
عباس میرزا کی گفته من زن مظلومم؟ اینها نقل قولهایی است از جانب اعضای خانواده من:
پدرم: یه کلمه به این مارگاریتا حرف بزنی، سه ربع جواب میده!
برادرم: زبونش اندازه ماهیتابه می مونه!
مادرم: خوب اگر جواب ندی، ملت فکر نمیکنن لالی!
یعنی میخوام بگم اتفاقا خوب بلدم حقم رو از حلقوم طرف بکشم بیرون اما مشکل اینجاست که من اینجا تک افتاده بودم. با یه نفر که طرف نبودم. قوم یعجوج و معجوج… کل طایفه و دوستان و آشنایانی که اصغر رو حلوا حلوا میکردن روسرشون میذاشتن بخاطر یه تخم دو زرده ای که شازده کرده بود که حالا شاید بعدا گفتم چی بود این تخم دو زرده! بعد همشون فکر میکردن هر کاری اون میکنه درسته و منم باید خفه خون بگیرم چون ایشون منت سر من گذاشتن و منو آوردن آمریکا!
عباس میرزا گفت:
بله درست. ولی من که پدر و مادر و برادر تو رو نمیشناختم! تازه باهاشون آشنا شدم 🙂 من ته این اتاق تاریک نشستم، جز تصویر کوچکی که تو انداختی رو دیوار چیز دیگه ای نمیبینم! حالا کم کم این تصویر بهتر میشه! میشه یه چیزی گفت! ولی تا الان که اینطور بود!
راستی شمار این اصغرها هم از دسمون در رفتا! بابا یکیتون برید یه شوهر با کلاس پیدا کنید ما هم گیج نشیم با این همه اصغر! دفعه بعدی اگر شوهر خاستید کنید لطفا با یه اسم با کلاسی باشه، مثلا علی اصغری ، نمیدونم حمید اصغری چیزی یا حتی اصغر قلی! اصغر باشه ولی ما هم بتونیم اصغر تو رو از اصغر ویول تشخیص بدیم 😉
دلبخواه گفت:
salam
khosh omadi .dostan ziyad naghd kardan . va aksaran naghdeshoomin be ja bood. dar kol barat arezoei tan dorsti va shadi mikonam.
shad bashi khan
baharan2012 گفت:
مارگاریتا عزیز، الههای دیگر به این جمع پیوست..به سلامتیتون مینوشیم! …من پارادوکس این داستان را دوست داشتم. انگار پس از مدتها حرف نزدن و سکوت یک دفعه همه چیز را بالا آوردی…به قول فرنگیها «پرج» کردی، یک تخلیه. به همین خاطر، طولانی بودنش مهم نیست. تن نوشته حالت هول دارد ولی هماهنگی دارد با روحیه آدمی که دوست نداره راجع به خودش حرف بزند و حالا جلوی یک عده (خوب، بد، زشت ) باید از خودش بگه. خودت را هم یک دفعه لخت نکردی که باز هم خوبه. مثل همون سترپ تیز دانسر هائیکه، که اصغر آقا جون دوست داشتند، یواش یواش، عریان شو. بذار برات صبر کنند. در ضمن به کامنت گذرهای اینجا بگم، لطفا فقط نگید، «از این نوشته خوشم آمد، بدم اومد، فلانی بهتر مینویسد، …» نظریات خود را به صورت آبجکتیو بیان کنید. مثلا بگوئید چرا یک نوشته به نظر شما قوی است یا ضعیف. ..سابژکتیویتی در نقد یاا هر چیز دیگر، مردود است….نمیدونم چرا احساس میکنم امروز مثل مبصر کلاس حرف میزنم. ؛). به هر حال خوش آمدید! :))
mahgoon گفت:
بهاران 2012 عزیز!
مبصری شما طعم خوش خیرخواهی کیوان و چند دوست دیگه در چند کامنت پائینتر و یا بالاتر رو داره.
این یک خوشامدگویی دوستانه برای مارگاریتای عزیزه که با چنین دوستان خیرخواهی احساس امنیت کنه.
توی این جمع اندورنی، و توی این مجالست گروهی، هر چه بیشتر ما به همچین مصلحینی نیاز داریم که به وقتش هم نقدهای صادقانه و خیرخواهانهی بدون تعارفی دارن که باید قدرشونو بدونیم.
همونطور که من از کیوان تشکر کردم باید از شما هم به نوبه ی خودم ممنون باشم که هرکی یه جوری این امنیت رو که مثل هوا ضروریه برای این تمرین مسالمت آمیز و دوستانه فراهم میکنین.
( قابل توجه دوستانی که خودشونو دشمن میدونند!)
مرسی.
baharan2012 گفت:
تشکر میکنم ماهگون گرامی، گوشزد هائیکه هر از گاهی از من سر میزند فقط به دلیل این است که این جمع را عزیز میدارم، از نوشتههای نویسندگان اینجا، نظرات کامنت گذاران، مثل خودتان( هم درینجا و هم در وبلاگ خودتان، ماهگون) فوقالعاده لذت میبرم. و البته آزادی کلام، بیان، عدم داوری و خلوص نیت را نیز عزیز و پاس میدارم. در فضا هائیکه فاقد این کیفیت هستند زیاد بند نمیشوم. به هر حال همگی سعی میکنیم آب را گًل نکنیم. باز هم مرسی. 🙂
ALI گفت:
«…اینجا بی رحمانه ازت می خواهند… اینها اما نه برای قضاوت که به تماشا آمده اند. تماشای تو… »
خودم را می گویم:
برای قضاوت آمده ام. دل نوشته هایتان را می خوانم با آنچه خودم تجربه کرده ام مقایسه می کنم به آنها فکر میکنم. یاد می گیرم و… به خودم و به شما نمره می دهم.
احسان گفت:
مارگاریتای عزیز.
نیومده گیر دادی ها : «……ولی البته فکر نکنین اینایی که گفتم ……. آقایون عزیز! لطفا شلوغ نکنید! به شیشه این خونه هم سنگ نندازین! ……..بیخود جو سازی و بحران سازی نکنید! ………حالا بازم اون بعضی ها که از پاراگراف بالایی از من کینه به دل گرفتن و دنبال تلافی هستن، میان میگن:………..» و قس علی هذا ….
حبیبی ! تو اصلا مجال ندادی ما بگیم ، سنگی برای شکستن شیشه شما نداریم . بخدا این کوچه آسفالته.
حالمون هم خراب تر از این حرفاست که بخوایم کینه به دل بگیریم.
آخرین بار هم که یه عده بحران سازی کردند ، رفتند کهریزک .
اینا رو ولش کن یادم به یه جک افتاد:
طرف داشت تو خیابون راه می رفت جیشش گرفت . دور و بر رو نگاه کرد ،از دور یه داروخانه دید. رفت داخل و گفت :» آقا ببخشید میخ دارید؟».
داروخانه چی جواب داد : نه.
طرف هم درآورد همون جا شاشید و گفت: «شاشیدم تو داروخانه ای که توش میخ پیدا نمی شه. »
مدت ها گذشت دویاره توی همون لوکیشن طرف جیشش گرفت . رفت داخل گفت :» آقا ببخشید میخ دارید؟»
داروخانه چی طرف رو شناخت و جواب داد : » آره ، چقدر می خوای؟»
طرف هم درآورد همون جا شاشید و گفت: «شاشیدم تو داروخانه ای که توش میخ بفروشند. »
مدت ها گذشت دویاره توی همون محل، طرف جیشش گرفت . رفت داخل گفت :» آقا ببخشید میخ دارید؟»
داروخانه چی طرف رو شناخت و جواب داد : آقا چکار داری ما چی داریم چی نداریم. شما بشاش و برو».
حرف آخر : خانوم جون. قربون شکل ماهت. چکار داری ما چی فکر می کنیم و چی فکر نمی کنیم. شما بنویس و برو.
امضا :کم شعور
ايران دخت گفت:
تازه گرفتم!
این دایی ما که ازون ناپلئونیها هم هست،تا یکی چیزوی میگه که یجوری با حرفهاش جور نیست میگه تو بشاشو برو،ایول
عمه بلقیس گفت:
++++++++++
bahar گفت:
خوش اومدی مارگاریتا 🙂 نوشتهات همونطور که بقیه گفتن سریع بود، از این شاخه به اون شاخه میپرید و مثل حرف زدن کسی بود که یه قصه خیلی جالب برای گفتن داره اما اعتمادبهنفس اون رو نداره که قصه رو جذاب و قشنگ تعریف کنه. دایم داره از اینکه حوصله خواننده سر بره میترسه و عذرخواهی میکنه که ببخشید قصهام به اندازه کافی خوب نیست (insecure به نظر میای).
بهنظر میاد که بخشی از سریع و این شاخه اون شاخه بودنش مال این باشه که یهو بخوای همه چیز جریانی رو که خیلی هیجانزده\عصبی ات کرده در عرض ۵ دقیقه تعریف کنی. مثل بچهای که نفس نفس میزنه و جریان بازی رو تعریف میکنه. اما بخش دیگهاش مال اینه که بچههه داره اینو برای بزرگترش تعریف میکنه و درنتیجه میترسه که بزرگتره به حرفش گوش نده و حوصلهاش سر بره و وسط حرفاش بذاره بره. هی وسط حرفاش کامنت میده که آره میدونم حوصله سربره اما وایسا به جای خوبش هم میرسیم.
فکر کنم اگه یهکمی به نظرات خوانندههات (من جمله خودم 😉 ) کمتر اهمیت بدی این حالت insecurity از بین میره. مطمینم که نوشتههای بعدیت بسیار بهتر خواهد بود 🙂
کیوان گفت:
و اما مارگاریتا !
تمام نقدها را بخوان ولی به روی خودت نیار که برات مهمن. سعی کن اگر میخواهی از انتقادات استفاده هم کنی به روی خودت نیاری. کاملا جدی هستم عزیزم، تو به عنوان نویسنده نباید عزت نفست رو اینجا ببازی.
نباید نمایش بدی که انتقادات روت مستقیما موثره. خواننده باید اتوریته تو را احساس کنه. درصد مهمی از مقبولیت نویسندهها به ایجاد و حفظ آن اتوریته بستگی داره. برات آرزوی موفقیت میکنم.
mahgoon گفت:
کیوان!
مصلح ناجی مسالمتجوی اهل مدارای صلحطلب صادق خیرخواه!
دوستت دارم کیوان جان.
آرش گفت:
ماهگون ؛
تمام موارد که گفتی در مورد کیوان صادقه ؛ من فکر می کنم کیوان هم مثل خاتمی بدرد سوئیس می خوره.
جمال المَـلِک یساری گفت:
ولی اگر میشد در کشور تعداد کیوان ها زیاد بشه همینجارو تبدیل به سوئیس میکردیم ، من خودم برخی از مواقع از یاداشت های کیوان خوشم نمیاد ، به خودم میگم بیش از حد مهربون بازی در میاره .
اما نهایتا به این نتیجه رسیدم که دنیا تا به مهربانی گرایش پیدا نکنه ، در بر همین پاشنه خواهد چرخید .
البته منظورم مهربانی ضعیفانه و از روی ناچاری و یا منفعلانه نیست اما به هر حال تا ابد عربده با خلق خدا نتوان کرد.
از کوچکترین واحد که خانواده باشه تا بزرگترین واحد که کشور و روابط بین الملل باشه فکر میکنم اساس باید برپایه ها ی مسالمت مدارا صلح و صداقت باشه
کیوان گفت:
داش جوات! یکی دیگه ازون شکلکا که رنگ لبو میشن خرج ما میکنی؟
جمال المَـلِک یساری گفت:
oops بین :: —-> 😳
razz بین :: —-> 😛
آقای خاتمی سلام از موسسه ی باران 4راه دزاشیپ چه خبر ؟ 😀
کیوان گفت:
یادش به خیر گفتی چهارراه دزاشیب یاد اولین تجربهٔ خواستگاری رفتنم افتادم! البته خونه جلوتر بود ته کوچه پمپ بنزینِ نیاوران روبرو گل فروشی کاملیا! ولی من اینقدر انرژی و التهاب داشتم که از میدون تجریش پیاده رفتم! شب قبلش منزل یکی از دوستام ، تو شهرک آپادانا بودم. متاهل بود و 16 سالی بزرگتر از من. خودش و همسرش هنوز هم پناه دلتنگیها و منبع بی پایان روحیهام هستند. صبح درِ اطاق رو روم قفل کردهبود میگفت تو عقلت نمیرسه، فردا که فهمیدی چه گ..ی خوردی، یقه منو میگیری، که چرا اونروز گذاشتی برم و خاک تو سرم بریزم. آخرش همسرش با توپ و تشر وادارش کرد در رو روم باز کنه و وادارش کرد برام آرزوی موفقیت کنه! دوستم که زورش به زنش نمیرسید گفت باشه امیدوارم هرچی پیش میآد جواب «خیر» باشه! همونطورهم شد. البته بعد از 2 ماه رفتن و آمدن و گل و شیرینی بردن و تو پارک جمشیدیه قدم زدن و خدمت پدر و مادرش رسیدن! انگار زود پیر شدیم و خودمون هم نفهمیدیم هیچی نشده هر اسم و آدرسی برامون فقط بهونه گفتن خاطراته….
هما گفت:
اولا خوش امدي
دوم از قلمت خيلي خوشم اومد
منتها
ويولتا يك اصلي داره بنام حذف كه براي خودش بدرد نميخوره چون معمولا باعث گنگ شدن بعضي از نوشته هاش ميشه اما مسلم بدرد تو ميخوره …خيلي هم
دوم اينكه نترس …چرا قبل از اينكه محاكمه ات كنند خودت داري اينقدر توضيح ميدي كه ذهن كسي مثلا به بيراهه نره؟؟ ….. تو هرچي بنويسي مسلم هركي برداشت خودش رو مي كنه و دليل اوردن هاي تو هم تاثيري نداره پس بذار نقدت كنند از بدوبيراه و كج فهمي مردم هم نترس
اما در اخر باز خوش امدي و موفق باشي و مانا
آزاده گفت:
مارگریتا
جالب بود و به قول خودتون تکراری.
حاشیه گویی و پر حرفی هم زیاد داشت و آخرش هم چیزی از خودت نگفتی.
منم بعد از یه سال خوندن این وبلاگ امروز برای اولین بار کامنت میگذارم.بنا بر این یه جورایی مسخره است اگه بخوام بهت خوشامد بگم.چون به تعبیری خودمم تازه واردم.
شاد باشی و نوشتنت مستدام !
mahgoon گفت:
(آخرین واکنش من)
قابل توجه مستخدمین جنگطلب، فحاش و خشن آقایی(!) که خودشونو جای چند خانوم و یا آقای خشن جا میزنن:
شما کاتالیزوری هستین واسه آزادیخواهی و استقلال اندیشه!
چون سعیتان معکوسه!
پس بگرد تا بگردیم!
حالا هی آی.دی عوض کنین!
===============
توضیح: به نظر من اینکار تنها از یه «جنس نر اخته» بر میاد!
networker گفت:
Today I consum my time by Gaming
But
GAME IS OVER
and IT WILL BE SOON I SAY TIME IS OVER
TIME IS GOOING TO OVER FLOW
bye
عمه بلقیس گفت:
معذرت می خوام عزیزم اما دو جمله نوشتی که به اندازه ی 10 جمله غلط گرامری داره !
بدرود !
پرپروک گفت:
عمه بلقیس دوست دارم
عمه بلقیس گفت:
جیگر همتونو .ماچ
گردو گفت:
سلام مارگریتا!
از آشناییت خوشحالم
شروع کردن همیشه خوبه. همین که جرئتشو داشتی قابل تحسینه.
البته به شرطی که در پشت این جرئت نادانی نباشه. وگرنه ممکنه بعدا ذهره ترک بشی.
Good luck
جنابمان گفت:
خیلی طولانی بود,نه؟
sina گفت:
Boring, low quality, not worth reading
vasat piaz گفت:
EhSAN گفت:
سلام خوش اومدی توان خوندن کامنتهای دو خطی رو هم ازمون گرفتی … سطح توقعات رو بالابردی از دوستان بهتر شد.
ونداد گفت:
البرت گفت:
مارگریتای عزیز سلام قلمت رو دوست دارم لطفا ادامه بده اصلا نیازی به اینهمه توضیح وتوجیه نیست نگران قضاوت نباش.منتظر نوشته هات هستم.پیروز باشی
پرپروک گفت:
همه چیزو فهمیدم ، اما عنوان پست رو نه 🙂
مارگاریتا ؛ خوش آمدی
شاهین گفت:
یعنی آدم ظهر جنگ ، وسط کربلا ، لب تشنه ، گیر شمر و خولی بیفته و نیاد اینجا چیز بنویسه
با این خواننده ها 🙂
Parvaaz گفت:
مارگاریتا،
شما فکر نمیکنی یه خرده زیادی معمولی هستی واسه این وبلاگ؟ نیکیتا، اگر چه ضعف بیان داشت، اما رگههایی از خرد و نبوغ در نوشتارش میدرخشید. شما، پای استدلالیان رو شکستی که! البته، تقصیرت نیست، مقصّر لوی جرگه هست، مخصوصا اونی که رفته قم بر نمیگرده جمکران.
اما، چند پیشنهاد،
۲- قبل از چشیدن غذا بهش نمک نزن.
۳- بدون که هیچ نوشته یی جامع و مانع نیست، همیشه وجهی از وجوه مغفول میمونه.
۴- مثل ویولتا، توپ رو از خونتون بیار توی کوچه بازی کنیم، زیاد به چرمی یا پلاستیکی بودنش فکر نکن.
۵- منتظر حرفهای ناگفته ات هستم.
۱- زیاد به قضاوت دیگران اهمیت نده !!!
لی لی خنگه گفت:
oh! good recommendations to boost her self-esteem
عمه بلقیس گفت:
مارگاریتای عزیزم
اول بزار صادقانه بگم که من قلم شمارو دوست نداشتم …چون یک مقدار سبک نوشته های کوچه بازاری رو داشت و من کلا دوست ندارم یک زن از قالب خودش بیاد بیرون و لحن و کلام و تنالیته ی مردانه به کار بگیره…زن بودن خود افتخاریست! اول می خواستم بگم زن مثل گل می مونه…پشیمون شدم…چون گل اگرچه بسیار زیباست اما همیشه پاهاش توی زمین گیر کرده…دلم نمی خواد اصلا یک زن رو چنین چیزی تصور کنم…گلی که زیباست اما راه دررو نداره …همیشه باید بمونه حتی وقتی دیگران خیلی وقته که رفتند…گاهی فکر می کنم اگه به کمر هر دونده ای یک بچه ببندی یقینا اون دونده حتی اگر قهرمان دوی ماراتون باشه آخر از همه به خط پایان می رسه… و یک زن از اون قهرمان هم تیزپا تره…پیوستنت به دنیای مطلقگان رو خوش آمد می گم…با تذکر این نکته که داستان هیچ طلاقی تکراری نیست….چون اصولا داستان رنج هیچ آدمی نمی تونه تکراری باشه…و این رو بهت قول می دم که داستان جدایی هر زن مطلقه ای به دردناکی مال تو هست…چون یک زندگی وقتی کارش به جدایی می کشه خیلی خیلی خیلی اوضاعش خراب بوده و ما و همسرانمون خیلی خیلی خیلی حالمون بد بوده …اما این رو یقین بدون که کسی که به درد همسر اولش نخورد یقینا به درد هیچ کس دیگه هم نخواهد خورد و همسر شما برای همسر دومش دقیقا همون چیزی خواهد بود که برای شما بوده …پس اون خانوم رسما خودش خودش رو بیچاره کرده. و می تونم حدس بزنم که به اون خانوم علت طلاقش رو اینطور توضیح داده:
1-به خدا که واسه زندگیم چیزی کم نزاشتم …اما زنم بهم خیانت کرد، اونم با کی ؟ با دوست خودم!
2- به خدا ما هیچ مشکلی نداشتیم اما مامان و باباش خیلی تو زندگیمون دخالت کردند، اونا نذاشتن زندگی کنه !
3- خانومم همیشه پیش روانپزشک می رفت….می دونی خیلی افسرده و عصبی بود، قرص اعصاب می خورد…مشکل داشت….من سعی کردم کمکش کنم اما متاسفانه….هییییییی
4- اون دختر خوبی بود! من لایقش نبودم …انشالله که لایق تو باشم! ایشالله اونم خوشبخت بشه…
5- …
توجه داشته باش که خانوم جدید که روبروی ایشون نشسته مثل بز داره نگاه می کنه و فقط حرفهای آقارو تایید می کنه و شمارو زشت ترین و بی لیاقت ترین و بی انصاف ترین و بی عرضه ترین زن دنیا در شوهر داری تجسم می کنه …دریغ از اینکه عنقریب به سرنوشت شما دچار خواهد شد !
حالا ایناش مهم نیست…دوست من خوش اومدی
Parvaaz گفت:
«اما این رو یقین بدون که کسی که به درد همسر اولش نخورد یقینا به درد هیچ کس دیگه هم نخواهد خورد»
اصلا ازت انتظار نداشتم. یه چیزی تو قلبم شکست.
عمه بلقیس گفت:
الهی بمیرم من!
اما واقعیت اینه که وقتی ما به طلاق می رسیم عاملش فقط طرف ما نیست…در اکثر موارد خصوصیات شخصیتی خودمون هست که مارو به جدایی سوق می ده…اینکه ما چقدر حالمون بد بوده…لا اقل انتخابهای اشتباهی داشتیم و من فرض رو بر این می گیرم که کسی که انتخابش مشکل داره خودش هم مشکل داره…
دوستت دارم
Parvaaz گفت:
دشمنت! این حرفها چیه میگی.
منم خیلی دوستت دارم، خیلی زیاد.
ناراحت نشی یه وقت از دستم. اگرم شدی، هر چی میخوای بهم بگو. من ناراحت نمیشم. خوشحال بودنت برام مهمّه.
mahgoon گفت:
عمه بلقیس: «…اما این رو یقین بدون که کسی که به درد همسر اولش نخورد یقینا به درد هیچ کس دیگه هم نخواهد خورد…»
عمه جان مثل اینکه چشمت زدیم!
یعنی میخوای بگی مارگاریتا که به درد همسر اولش نخورده به درد هیچکس دیگه هم نمی خوره؟!
گذشته از این اما اگه منظورت از همسر اون آقا بوده بازم فکر نکنم این حکم یقینی درت باشه.
خیلی دوست دارم بگی اسمت رو یکی جعل کرده و یا یه توضیحی چیزی بدی تا من روشن بشم منظورت چی بود از این یقین؟
ارادت.
drprincess گفت:
سومی خیلی خوب بود. خیلیها رو دیدم این چرندو از خودشون در میارن طرفو روانی میکنن که عمل خودشونو توجیح کنن
arghavan گفت:
for Ehsan:
http://en.wikipedia.org/wiki/Sex_shop
هاله گفت:
مارگاریتا ی عزیز ،
حضور در صحنه من کمه اما از خواننده های پر و پا قرص اینجام. خوش امدی. به قول بعضی دوستان با شتاب نوشتی و ما هم دنبالت دویدیم !کمی آهسته تر زیبا .جلوی تخته سیاه نیستی و وقت واسه آشنایی با تو نوشته هات هست . قلمت مستدام .
Mehrdad گفت:
Oh my God, where is my Advil pills? BTW, the US has only 50 states not 52! no wonder you have not got a job yet!
mahgoon گفت:
عمه بلقیس: «…در اکثر موارد خصوصیات شخصیتی خودمون هست که مارو به جدایی سوق می ده…کسی که انتخابش مشکل داره خودش هم مشکل داره…»
عمه جان!
اکثر موارد ازدواج دو سمت داره… بنابراین نمیدونم منظورت اینه که هر دو طرف مشکل دارن و یا منظورت از ما زنه و یا مرده؟ یا هر دو و یا یکی بیشتر یکی کمتر و یا … کدوم بالاخره؟
ضمنا این درست که کسی که انتخابش مشکل داره خب این یعنی مشکل داره اما کیه که مشکل نداشته باشه؟ اینو یادمون نره که هیچکس کامل نیست و این یعنی اینکه همه مشکل دارن اما آیا همه به خاطر این مشکل کلا رفوزهن و یا آدم در حال تکامل و پخته شدنه؟
ممکنه در یه شرایطی آدم جو گیر بشه، خام باشه و یا توی مود خوبی نباشه و این آزمون و خطاست که ما رو فهیم و یا زخمهای عمیق و دارای خصیصههای خوب و بد میکنه…
بالاخره اینکه به نظر من به این راحتی نمیشه قضاوت کرد!
ما هنوز چیزی از خصوصیات خود مارگریتا نشنیدیم. البته ظاهر امر ممکنه نشون بده آقای محترم کمی تا قسمتی و یا کلا نامحترم بوده اما یه زمانی میبینی دو طرف اشتباه کردن و خیلی مسالمت آمیز به اینجا میرسن که تیکه ی هم نیستند و باید جلوی ضرر رو هر چه زودتر بگیرن.
اینجور وقتها واقعبینی و جدایی بهترین گزینه ست و باید به عقل طرفین درود فرستاد که زخمها رو عمیقتر نکردن.
با اینهمه به هیچ عنوان نمیشه با این نوشته و اظهارات مارگریتای عزیز قضاوت کرد. هر چند که از علائق و سرگرمیهای جالب آقای محترم بوی خوشی نمیاد.
اما فکر کنم شاید بد نباشه در صورت تمایل مارگریتا به پرسشهای مطرح شدهی من در کامنتهای قبلی پاسخ بده تا شاید موضوع بهتر روشن شه.
یادمون نره که پیدا کردن مقصر مشکلی رو حل نمیکنه بلکه بهتره از ضعفهای نسبتا طبیعی با واقعبینی و فروتنی درسهایی مفید برای آینده گرفت. ما که نمیخوایم سر خودمونو کلاه بذاریم و به خاطر خوشامد به مارگریتا حقیقت امر بر اون پوشیده بمونه.
باز هم ارادت فراوان.
عمه بلقیس گفت:
مهگون !
اول باید بگم این نظر شخصی بنده هست که مرد مدیر خانواده هست و وقتی ازدواجی به طلاق منجر می شه مرد بیش از زن عامل هست همونطور که وقتی کارخونه ای ورشکست می شه همه اول مدیر ناکارآمد اون رو بازخواست می کنند!
اما در مورد سامانتا و بقیه ی زنان مطلقه من جمله بنده ! در بالا توضیح دادم که به چه علت این جمله رو گفتم …تعبیر این نیست که فردی که از همسر اولش جدا شد به دردنخور هست! در واقع انسانی که در سازگاری با انتخاب خودش موفق نبوده یقین بدون در خودش هم مشکلات عدیده ای هست…طبق آمار درصد طلاق در ازدواجهای دوم بیش از 70 درصد هست . در میون دوستان و اطرافیانم به ندرت دیدم کسی که در زندگی اول ناموفق بوده و در زندگی دوم نرمال و خوب زندگی کنه…بعد از مدتی حتی کوتاهتر از ازدواج اول به طلاق منجر شده…با اینکه همسر دوم فردی کاملا متفاوت از همسر اول بوده.من شدیدا به این معتقدم که فردی که انتخابش مشکل دارد خودش هم مشکل دارد! و معمولا از آنجا که همیشه ما مقصر جدایی را طرفمان می دانیم درصدد رفع نقیصه هم برنمی آییم .
در مورد چشم کردن هم لطفا هندونه زیر بقل اینجانب نگذارید چون بنده عمه بلقیس هستم!
عمه بلقیس عاشق حرف های خاله زنکی ست! تازه جدا شده و دلش هم می خواد مدام پشت سر شوهر و فامیل شوهرش بد بگوید تا دلش خنک شود! مثل همه ی آدمهای دیگر هم یک جاهایی حرفهای قشنگی برای گفتن دارد و یک جاهایی نه…بنده در این حالت اهل استفاده از هیچ فعل وسطی، هیچ قید وسطی و هیچ حال وسطی نیستم …و یا از اینور بام یا آنور می افتم…الاهذا بنده در حالت معلقگی هم به چیزهایی یقین پیدا می کنم که هنوز از بام نیفتادند هنوز بدان شک دارند…البته عمه هم گرچه از بام افتاده اما هنوز دستش را به کمرش گرفته…
بگذارید اینجا لااقل خودمان باشیم و دری وری های پس دهنیمان را بگوییم….
عاقلانه زندگی کردن و حرف زدن هم گاهی نفس گیر است!
آرش گفت:
عمه جان
به نظر من شما پتانسیل این رو دارید که به جمع نویسندگان این وبلاگ بپیوندید ؛ شما چند تا از شرایط اولیه رو دارید ضمن اینکه در پاره ای از موارد نگاهتون به مسائل در قیاس با نویسندگان اینجا بیشتر قرین به واقعیت و منطق هست و همچنین نگاهی متفاوت که میتونه معرف نوع دیگری از مطلقه های معلقه باشه. من مدتی است که به قول معروف نوشته های شما رو evaluate می کنم ، باید بگم که خیلی خوبه که افرادی مثل شما در جامعه هستند(هنوز). موفق باشی و ایام به کام.
عمه بلقیس گفت:
ممنون آرش عزیز
ترازو گفت:
عمه بلقیس!
من با حرفای شما کمکی مشکل دارم. من فکر میکنم که دوران مدیریت مردی که شما در مقابل موفقیت ازدواج مسولش میدونید خیلی وقته سپری شده. مدیریت مرد زمانی بود که نقش مرد به لحاظ اجتماعی تعریف شده بود … و زن هم قرار بود تحت هر شرایطی در ازدواج بماند و تابع شود. با لباس سفید عروسی وارد شود و با کفن سفید از خانه شوهر بیرون برود. زن تحصیلکرده – مستقل از لحاظ مالی و … اگر استقلال فکری هم داشته باشد چطور امکان دارد که مدیریت مرد را بپذیرد؟ جز اینکه مدیر اسما مدیر باشد و قدرت معاونش بیشتر. تکلیف ازدواج ها هم با جنگ قدرت معلوم میشود. اگر یکی از طرفین سازش کند – تسلیم شود و بخشی از هویت خود را زیر پا بگذارد امکان دوام هست و در غیر اینصورت یا طلاق است و یا آنقدر توی سر هم میزنند که هر دو خسته بشوند و به اینجا برسند که کاری به کار هم نداشته باشند- طلاق عاطفی. کاش میشد آمار طلاقهای عاطفی را هم گرفت.
عمه بلقیس گفت:
ترازو!
عزیز جان بگذار بگویم در مورد پذیرفتن مدریت مرد در خانواده هم این مسئله به شخصیت زن نیز بر می گردد…این مدریتی که من از آن حرف می زنم با زورگویی و کنترل کننده بودن و قلدری و تایین تکلیف کردن فرق دارد…کلا فکر می کنم در خانواده هایی که مرد اقتدار و مدریت درستی دارد خانواده استحکام بیشتری دارد…البته مردی مدیری لایق و کارآمد خواهد بود که خودش به بلوغ عاطفی و عقلانی رسیده باشد…مثلا مرد 30 ساله ای که هنوز دقدقه زندگی اش مجله ماشین و مسافرت مجردی و دختربازیست هنوز رشد عاطفی لازم را نکرده برای مدریت یک خانواده و طبیعتا من اجازه نخواهم داد چنین کسی زندگی خانوادگی من را مدریت کند در حالی که هنوز در مدریت زندگی خودش ناکام است…
من هنوز هم دوست دارم موقع راه رفتن بازوی مردم را بگیرم…دوست دارم توی بغلش جا شوم…گاهی خودم را لوس کنم…برای انجام بعضی کارها از او اجازه بگیرم….روی پایش بنشینم و اصرار کنم که فلان چیز را بخرد برایم!
اما در عین حال اگر طرفم بخواهد پایش را از گلیم خودش دراز کند و زیر آبی برود آن وقت است که مدریت را به دست می گیرم و نتنها از او جدا می شوم بلکه کاری می کنم از لحاظ مالی و جانی و آبرویی همه جوره به غلط کردن بیفتد! من هنوز هم دوست دارم زیر بقل شوهرم هندوانه بگذارم که خیلی قوی و مقتدر و یکی یکدانه ی خانه است….کلا اینجوری بیشتر دوست دارم…هرکسی یک جوری و یک حالی ست دیگر
آرش گفت:
من سی و دوسالمه ؛ مجله ماشین هم میخونم ؛ ایرادی داره آدم بدونه گیربکس تیپ ترونیک و شیفت ترونیک و استپ ترونیک چه فرقی با هم داره؟ یا اینکه تکنولوژیهای روز اتومبیل چیه؟ همیشه هم اکثر آدمهای دور و برم که میخوان ماشین بخرن از نظر فنی با من مشورت می کنند. این معیارت به نظرم اشتباهه.
عمه بلقیس گفت:
تا وقتی در حد نگاه کردن عکسهاش باشه و مطالعه راجع بهشون هیچچچچچچ خطری نداره!
اما خدا نکنه یکی پولاش از جیبش سر ریز کرده باشه در کنارش بی جنبه و نوکیسه هم باشه و هر روز تو فکر ماشین عوض کردن و دختر بازی و امثالهم باشه…اونه که خطرناکه!
Parvaaz گفت:
«روی پایش بنشینم و اصرار کنم که فلان چیز را بخرد برایم»
نمیشه رو پاهاش نشینی، از راه دور اصرار کنی فلان چیز رو بخره؟
عمه بلقیس گفت:
دیگه این مسئله کاملا شخصیست!
mahgoon گفت:
عمه بلقیس جان!
امر امر شماست!
حرف حرف میاره. همونطور که شما برای اونایی که میخوان اینجا خودشون باشن خیلی حرف داشتی و همچنان حرف داری، ما هم خیال کردیم از این حق برابر برخورداریم.
هر چند من به برابری وزن زن و مرد موافق نیستم و مخصوصا توی ایران به خاطر قدرت اجتماعی و نقش قانونی و طبیعت وحشی مرد، مثل شما مرد رو مسئولتر میدونم.
اما در مورد اظهار نظر … من چهکاره ام که بذارم یا نذارم؟
ما هم از باب شبنشینی در بهشت، یه چیزی از روی مستی گفتیم… شما به دل نگیر عزیز دل!
ای بگم این قوم ظالمین شوهر، دختراشون گیر ستمگری مثل پسزای خودشون نیفتن طفلکیها….اونا چه گناهی کردن؟
ضمنا دور از جون وسط حرفای خاله زنکی بیشتر از چهار تا کار نمیشه کرد: یا باید هندونه قاچ کرد یا آتیش به پا کرد، یا سکوت کرد و بربر نگاه کرد و یا یواشکی در رفت و صحنه رو خالی گذاشت.
ما با نیت خیر پای هر چهارتاش هستیم عمه جان! چون دوستت داریم و نمیخوایم از دستت بدیم.
القصه! همه چیزایی گه گفتی به روی چشم!
با نفس راحت: هر چه میخواهد دل تنگت بگوی…هیچ ترتیبی و آدابی مجوی
دستبه سینه و دستبوس.
عمه بلقیس گفت:
فدای تو
راستی مهگون جان من امروز بدجور حالم گرفته بود…رفتم وسط چهارباغ پیاده قدم زدم…به همه شماها هم خیلی فکر کردم…راستش را بگویم این وبلاگ باعث شده در من یک جور ترسی به وجود بیاید..یعنی از قبلش بود در این مدت بیشتر هم شد…آنقدر شنیدم سکس در راس امور است که یاد خودم افتادم که یک سالیست میل جنسی ام در پس مشکلاتم گم و گور شده…توی خیابان که راه می روم یکی یکی همه ی مردها را برانداز می کنم…این یکی ؟ نه….اون یکی؟ نه…به طرز عجیبی هیچ کس سکسی نیست! بعد نتیجه این شد که برای من سکس از عشق جدا نیست…
دیشب برای اولین بار قبل از خواب به شوهر سابقم فکر نکردم…چون دیشب داشتم به امتحانات فکر می کردم و اینکه من اصلا این روزها درس نمی خوانم! یعنی یک شب هم که به شوهرم فکر نکردم از شدت استرس و فشارهای دیگر بود…صبح که بیدار شدم گردنم به شدت دچار اسپاسم شده بود !
دیروز عصر داشتم تلوزیون می دیدم… نوزادی 3/ 4 ماهه لخت توی بغل مادرش از سینه ی او شیر می خورد…ملچ ملوچ می کرد….گاهی سرش را بر می گرداند به اطراف نگاه می کرد و بعد دوباره با کله می رفت توی سینه ی مادر، با دست کوچکش دست گذاشته بود روی سینه ی مادر که در نرود! …پاهایش را تا صورتش می آورد و با پاهایش بازی می کرد….پاهایش خیلی کوچک بود…اصلا نفهمیدم چطور شد یکهو زدم زیر گریه…چند وقتیست اصلا دوست ندارم به مادرانی که بچه هایشان بقلشان است نگاه کنم …نمی دانم چرا بغضم می گیرد…همین 2 هفته پیش توی مرکز خرید بودم یک دختر بچه ی ناز مو فرفری 3 ساله گرفت نشست وسط پاساژ روی زمین و شروع کرد گریه کردن! بابای خوشتیپش کنارش ایستاده بود و یک جوری آروم و جذاب گفت: بابایی بهت قول داده دخترم ، بابا قول داده ،می خره، بزار با مامان بیایم ، می خریم واست…
بعد تموم راه به این فکر می کردم که چقدر بابا شدن می یاد به بعضی ها …و مردهای جوان خوشتیپ
چقدر باباهای نازی می شوند….
بعد این جمله که » با مامان بیایم، می خریم واست…» تو ذهنم تکرار می شد…بابا، مامان، دخترم….خانواده…
بعد یکدفعه وسطش یاد صحنه های به پشت خوابیدنمون تو تخت افتادم…همه چی پرید!
حالا یه هنونه قاچ کن با هم بخوریم!
شبت خوش
آرش گفت:
عمه جان
اول اینکه یه کامنت اون بالا برات گذاشتم رفته تو اسپم ؛ آزاد که شد بخونش.
دوم اینکه من یک دختر 4 ماهه دارم ؛ دقیقا وقت شیر خوردن همین کارها رو میکنه ؛ تازگیها یاد گرفته قلط (یا قلت یا غلت یا ….) هم میزنه ؛ دمر میشه بعد از چند دقیقه شروع میکنه سر و صدا که بیاید من رو برگردونید ؛ بعد برش میگردونم بعد از چند دقیقه دوبار دمر میشه و همین ماجرا ادامه داره ؛ همه عروسکهاش همیشه خیسه چون همه چیز رو میکنه تو دهنش…. صبح جمعه همیشه از خواب که بلند میشه با هم سر و کله میزنیم بعد با هم میریم حموم ؛ نیم ساعت آب بازی میکنیم بعد دیگه آروم آروم حس میکنم که مامانش رو میخواد ؛ حوله رو میپیچم دورش سرش رو خشک میکنم ؛ میبرمش تو تخت پتوی مامانش رو میزنم کنار ؛ بچه رو حوله پیچ شده میدم تو بغلش ؛ اونم خواب و بیدار یه لبخند بهش میزنه ؛ دخترم قهقه میزنه و بازی شیر خوردنش شروع میشه…. خلاصه اینکه اینجا حرف زیاد زده میشه ؛ سکس در راس اموره ؛ زندگی فلان است و بهمان است ؛ لذت باید برد و…. ولی میخوام بهت بگم هیچ لذتی برای من توی زندگی تا به حال اندازه لحظه هایی که دخترم بهم لبخند میزنه نبوده ؛ ناب ترین لحظه جهان هستی است برام ؛ دنیا از حرکت می ایسته؛ با هیچ لذتی عوضش نمیکنم ؛ این حس قابل توصیف نیست فقط باید حسش کرد.
عمه بلقیس گفت:
آرش جان
ای جان خدا حفظش کنه ! واقعا صحنه های زیبایی رو توصیف کردی…
کیوان گفت:
آرش جان کیف کردم از سلامت روانت. فقط به عنوان نصیحتی گرانبها از تجربیات پدرانه خود و دوستانم، هرگز در حمام با کودک کف مالی شده نه سرپا بایست نه حرکت سریع بکن!
راستی تا حالا بچهٔ آدم را دیدهای که عین تولهها شیر بخورد؟ دمر و در حالیکه سرش را با تمام قدرت در سینهٔ مادرش فرو میبرد و هر وقت سیر باشد گازهای محکمیهم میگیرد؟ باور کن تجربه منحصر به فردیست! و میتواند ساعتها انسان را از عذاب وجدانِ به دنیا آوردن و قبول مسئولیت یک انسان دیگر برهاند!
خدا دخترکت را برای خودش و پدر و مادرش نگه دارد. اگر دستم میرسید یک گاز ازش میگرفتم. تو هم اگر توانستی و جراتش را داشتی از این توله 1 ساله من یه گاز بگیر، فقط مراقب لگدهاش باش!
جمال المَـلِک یساری گفت:
عمه خانوم ، ما چند روز پیش به شما اهانت نکردیمآ
فقط گفتم اگر بخوام اهانت کنم خیلی راحت بدون تغییر اسم اهانت میکنم
بِ هر حال تا قبر یک وجب بیشتر فاصله نیست ، گفتیم یِ وَخ خدای نکرده سوء تفاهم و یا سوء تفاوت و اینجور چیزا باقی نمونه
بِ هر حال اگر تند رفتم ببخشید ، من همش احساس میکنم تا یکی دو سال دیگه قراره بمیرم ،…گفتم حلالیت بطلبیم سر پل تجریش یا پل صراط مدیون نباشیم 😦
عمه بلقیس گفت:
گفتم که سعی می کنم درکت کنم…در واقع درک کردم تموم شد رفت پی کارش!
عوضش باید دعا کنی که الان یک آرزویی تو دلمه برآورده بشه…بعد اتوماتیک وار حلال می شی!
جمال المَـلِک یساری گفت:
اَه چقدر کینه ایی هستی 😦
مگه من درویش مستجاب الدعوه یا پسرخاله ی کائنات هستم
بِ هر حال …
من 2آ میکنم برات
درد تو درمون بشه
لب تـو خـندون بشه
خدایا شب جمعس حاجات همه ی مومنین و مومنات را برآورده کن
برای شادی اموات جمیع جمع حاضر اجماعا من یقرا الفاتحه مَ صلوات
آقا یکی این میکرفونو از ما بگیره 😀 کف کردیم
mahgoon گفت:
عمه بلقیس جان!
از تنوع نگاه به آدما توی چهارباغ و مهر پدر و مادر به فرزند و غم فقدان و پنهانی نیازهای طبیعی گفتی و داغ دلم تازه شد!
با خودم فکر کردم الان اگه بخوام بهت جواب بدم یه سری دادشون در میاد که اینجا مگه کافیشاپ کنار زاینده روده و یا ملک خصوصی؟ چه خبره؟ در دیزی بازه حیای گربه… و از این حرفا…
اما خب حرف که جدی میشه نمیشه رهاش کرد مگه ما چقدر عمر میکنیم که با خون جگر به جایی از بحث برسیم که ده سال مقدمات میخواد و بعد به خاطر حرف یه تنوعطلب و بیحوصله که میتونه حرفای مارو نخونه و کار خودشو بکنه، یهو رشتهی بحثو ول کنیم بریم تا ده سال بعد؟…
این بحثها اگه سازنده و صادقانه باشه و با فحش و توهین و تمسخر همراه نشه به نظرم حقیقتا میتونه شاید مؤثر باشه…
گفتی چهارباغ یاد سالهایی افتادم که در اطراف اصفهان مشغول کار بودم و در هفته یکی دو بار گذرم به چهارباغ و هشت بهشت و اون طرفا میفتاد.
اون وقتها تمرکز من کار بود و نهایتش کتاب و هنر…چون اصفهان شهرم نبود به شیرینی زندگی آدما توجه نمیکردم. بیشتر توی خیال و هپروت بودم تا واقعیت. واقعیت برای من اونجا کار بود و در خود قدم زدن.
عمه جان جانان!
من اونجا درسی گرفتم از یه مهندس گوشهگیری که ظاهرا افسرده به نظر میومد. توی لاک خودش بود. یعنی از اونجا نگاه و مسیر زندگی من تغییر کرد. دوست دارم این داستانو واسهت تعریف کنم:
یه روزی به مهندسه گفتم چرا با ما نمیجوشی؟ گفت افسردهام و در حال خودشناسی. بعد به من گفت تو هم افسرده ای و خودتو با کار مشغول و گم کردی و چون واقع بین و متعادل نیستی دچار افراط و تفریط شدی.
از این صراحتش هم یکه خوردم هم خوشم اومد. چون تنم میخارید واسه بحثهایی که راهی به حقیقت و شناخت وجودی و انگیزههای اصلی زندگی داشته باشه.
یه کتاب نایاب به من معرفی کرد به نام «تضادهای درونی ما» اثر یه زن روانکاو امریکائی به نام خانم»کارن هورنای». منم عشق کتاب… در اولین سفرم به تهران گیرش آوردم و شروع کردم به بلعیدنش.
خلاصه کنم، کارن هورنای میگفت: از اینکه آدمای مهرطلب تا نفهمند باید اول مهرورز باشن مدام ممکنه به خودشون دروغ بگن که آدم مهربون و خوبیاند در صورتی که اغلب انگیزههای خوبی کردن به مردم در اونا کاسبی و «جلب محبته» نه «بذل محبت»!
این نکته عین یک پتک روی بت شخصیتم فرود اومد و تمام شخصیتم رو زیر سوال برد و خورد کرد!
اون روزا همه به من میگفتن: مهربون، فداکار،…چون خودمو مفت و مجانی صرف مشکلات آدما میکردم… منم خیال میکردم آدم خوبیام و برای این خوبی هزینههای زیادی دادم و اما امان از مردم نااهل و دستی که نمک نداره! همین شده بود عامل ندیدن دیگران و دیدن خود.
کم کم فهمیدم تا از بخشیدن به دیگری لذت نبرم نمیتونم به خودم خدمت کنم و از زندگیم لذت ببرم و حقیقتا برای خودم و دیگری مفید باشم. وقتی دقت کردم دیدم بخششهای من به خاطر القاء و تحقق شعار خوب بودن و خوبی کردن و به دست آوردن متوقعانه بود و البته ریشه در شکستهای اجتماعی و احساس حقارت داشت.
از اون به بعد بر خلاف عادت و خیلی سخت از هدیهدادنهای افراطی خودم از روی عادت جلوگیری کردم و یا به کسی چیزی نمیبخشیدم و یا وقتی چیزی میبخشیدم همون لحظه جذب لذت طرف میشدم و از لدت اون لذت میبردم و اینجوری هیچوقت چیزی نمیباختم چون نقدا با محیط تسویه کرده بودم و کاری نداشتم طرف جبران میکنه یا نه، از من برای همیشه خوشش میاد یا نه، و ازون به بعد برام احترام قائل هست یا نه. فهمیدم هر چند اون عادتهای من با نیت کاسبکاری نبود اما نتیجهش همون بود… کم کم قبل از بذل و بخشش دقیقا به طرفم فکر میکردم سعی میکردم وجودشو، ضعفها، خواستهها و نیازهاشو درک کنم و هنگام چیزی دادن توی همون لحظه شریک راحتی و لذت مخاطبم میشدم.
این نوع محبت شبیه محبت مادر به فرزنده. بی دریغ و بیشائبه و فراگیر.
واسه همینه که مادر از امنیتی که به بچهش میده لذت میبره از شیر خوردن و سیر شدن نوزاد و بچهش لذت میبره.
فقط مادره که پی پی بچهش بوی سیب میده! مادر از نوزادش توقعی نداره. بی دریغ میبخشه. از خواب و خوراکش برای امنیت دیگری.
به این میگن مهرورزی.
مهرورزی در فطرت همه هست اما عادات و آدب و سنن بیمار یه لایه روش کشیده جوری که ما معمولا برای چشم دیگران و برای امتیاز گرفتن عرضه ی وجود میکنیم و احیانا بهشون محبت میکنیم تا چیزی به دست بیاریم و اگه به نتیجه نرسیم مغبون میشیم و میزنیم پشت دستمون که نمک نداشته! حسرت از همینجا شروع میشه.
از طرفی اون بالا بالاها به مارگاریتا یه چیزی گفتی عمه جان که: «… آدما وقتی بفهمن دوستشون داری دهنتو سرویس میکنن…» درست گفتی معمولا اینجوریه چون آدما قدر «هوا» رو نمیفهمن چرا که بیدریغه و فراگیر…در صورتیکه در روز بیشتر از هر کاری نفس میکشن …اما روز چند بار به غذا و نیازهای دیگهشون فکر میکنن…در صوردتیکه اگه چند روز غذا نخورن نمیمیرن اما اگه دو دقیقه نفش نکشن میمیرن.
هوا حیاتی ترین و بیدریغ ترین و فراگیرترین عنصر حیاته اما قدرشو نمیدونن. من شما و همه…
این ذات بشره….قدرنشناسی از هر عنصر حیاتبخش فراگیر و بیدریغ…مثل مهر مادر…
ما قدر مهر بیدریغ مادرو نمیدونیم و تنها وقتی مثل هوا ازمون دریغ میشه ممکنه بمیریم از نبودش…اونوقت فقدانشو درک میکنیم.
اینارو گفتم تا گفته باشم اون چیزی که توی چهارباغ نظرتو جلب کرد اشاره به همون فطرت محبت بیدریغ داشت…
توی سکس…توی رابطهی نوزاد و فرزند و مادری و پدری…توی خانواده…آه ما به خاطر اینه که در جا و بیدریغ و فراگیر نمیتونیم موقع بخشیدن چیزی مثل عشق و محبت به دیگری باهاش تسویه حساب کنیم بنابراین با توقعاتمون داریم یه معامله میکنیم و کسی نبودنمون رو مثل هوا ضروری نمیبینه…
توی زندگی ممکنه همیشه و هر لحظه پاداش نگیری اما وجودت حیاتی میشه واسه اطرافیان اگه بیدریغ باشی…اونوقت مثل مادر به فرزندش از بخشیدن خور خوابت به اون لذت میبری…یعنی در جا تسویه حساب میکنی…
من فکر میکنم راز حیات در سلامت سکسه…راز حیات در محبت بیدریغه…راز حیات رو میشه در خورشید و آب و هوای بیدریغ و حیاتبخش دید که تنها بصورت یکسویه بدون چشمداشتی حیات میبخشند. راز حیات مهر بیدریغ مادره…مهر بیریغ در عشقه…هر کی به این رسید میشه خورشید میشه دریا میشه هوا میشه مادر.
اینم از هندونه خورون امشب پای زاینده رود.
EhSAN گفت:
آخر من یه روزی میشینم تمام پستهای شمارو میخونم اینو قول میدم
عمه بلقیس گفت:
مهگون !
آی که چه چسبید هندونه ! گذاشته بودیمش توی آب سرد کنار رودخونه یخ کرده بود…تو هی حرف می زدی من هی تند تند قاچ های هندونه رو می خوردم ، وای چه حالی داد!
حرفای قشنگی زدی مهگون جان، اما یک چیزی رو بهت بگم که متاسفانه من اصلا نمی تونم بی حد و مرز یا بی دریغ کسیو دوست داشته باشم…کلا من دختر مغرور و لجباز و سر خود معطلی هستم…کلا همیشه یک ابروی من اتوماتیک وار بالا ایستاده! اطرافیانم به من می گن به تو نمی یاد آدم مهربونی باشی و وقتی کاری براشون می کنم با تعجب بهم نگاه می کنند…آدم جاه طلبی هستم…من یک perfectionist به تمام معنا هستم…و به این واسطه همیشه در اظطرابم…کلا خیلی ریسک می کنم…همیشه به این فکر می کنم که از یک جایی عقب موندم و الان باید یک کاری بکنم حتی روی صندلی بند نمی شم…چند تا کار رو با هم انجام می دهم… اگر طرفم یک شب پشت به من خوابید شک نکن من 2 شب بعدشو پشت بهش می خوابم! یا مثلا اگر یک جایی غلط اضافه بکنه و بی محلی بکنه می رم تو این فکر که چجوری پدرشو در بیارم که جبران بشه…اما در واقع هرگز در زندگیم کسی رو آزار ندادم …
در مورد مهر طلب بودن….باید بگم همون طور که می دونی مهر طلب بودن و مهرورز بودن( مهربان بودن) کاملا از همدیگه متفاوت هستند.انسانهای مهرطلب برای خوش آمد دیگران تن به خیلی کارها می دن و حتی خودشون رو نادیده می گیرن و سعی می کنن طبق میل دیگران رفتار کنند تا محبت اونهارو به دست بیارند….اما آدمهای مهربان هدفشون از مهر ورزیدن جلب رضایت دیگران نیست بلکه اونها مقتدرانه و با حساب کتاب مهر می ورزند!
من این وسط نه مهر طلبم نه مهر ورز…اما ته همه ی اینها خوبه که دارم به یک شناختی از خودم می رسم و واسه پنهون کردن نقطه صعف هام زور نمی زنم…دیگه سرجمع من اینم! دکترا می گن زیاد نمی شه کاری کرد! فقط باید توکل کنی به خدا!
50 ساله گفت:
با اینکه ارادتی نسبت بهت ندارم ولی بهت میگم در گرفتن طلاقت عجله نکن بذار یه مدتی پروسه طلاق طول بکشه تا خودتو باز یابی حس ششمم میگه تو به طلاقت راضی نیستی باید با غرورت بجنگی باید شوهرت رو اونطوری که هست دوستش داشته باشی نه اون طوری که خودت میخوای و … عجله نکن
ماهگون گفت:
عمه بلقیس خانوم جان!
اینایی که گفتی عموما زبان و خصوصیت یه زن طبیعیه توی این ولایت… با درجاتی بیش و کم… بدا به حال مردی که قدرتو نمیدونه … توی مملکت ما مردا روحا بازندهتر از زنهان هر چند زنها هم جسما و هم روحا لت و پار میشن آخر… خوشا به حال مردی که زبان و ادبیات زن رو بدونه… خوشا به زنی که ادبیات مرد رو بدونه… یه چیزایی طبیعیه اما مرد و زن کمتحمل این دیار و هر دیاری که هیجانات تاریخی و اجتماعی ارباب رعیتی درشون بیشتر باشه به دلیل اینکه در جا واکنش طبیعتشونو نشون میدن؛ بنابراین متاسفانه تنها عامل تعادلبخش این وسط زور بازی بیمنطق همراه با محبته…:یک دست شلاق یک دست شاخه گل! (از طرف فمنیستهای طرفدار نیچه)
نیچه نتونست بفهمه که قدرت مورد نیاز زن امنیت یه کوهه نه شلاق! زن جامعهی مورد نظر اون هم گول لات بیمرام رو خورد و نتونست به کوه توی آغوشش امنیت بده.
به نظر من توی سیستم قاراشمیشی که هیجان و قوانین بیربط و زور حاکمه، تنها باید مردها که زور بیشتری دارن هنرمندتر از زنها باشن تا زندگیشون با عشق نسبی دوام پیدا کنه وگرنه اگه هنر و زباندانی عملی و رفتاری (نه شعارگونه) و تحمل مرد در حد زن و یا حتی کمتر از اون باشه، این زندگی ممکنه با زور زدن دوام بیاره اما توی جهنم تموم میشه.
نتیجهی آخر: توی جامعهای ایران مرد اگه یه لات کودن باشه و نفهمه و مرد نباشه، زندگی ول معطله و به زن ظلم مضاعف میشه! اما اگه مرد بفهمه اصلا نمیره سراغ زن مگر وقتی که جسما و روحا رستم دستان باشه، پوریای ولی باشه، یه پهلوان باشه نه قهرمان! آرنولد زود بادش میخوابه و بالاخره یه روزی زنو لت و پار میکنه! این وسط زن نه اینکه نقشی نداشته باشه اما نقش چندانی نداره چون مستضعفتر از مرده.
اگه بخوایم سهم بدیم به تاثیر مرد و زن در نظام سرزمین گل و بلبل در عصر گذر از سنت به مدرنیته، شاید بشه گفت: نقش زن و مرد در تعادل یک زندگی در ایران حدود سی و هفتاده. مثلا من که الان امتیازم شصت و نه هست عمرا نتونم برم واسه غلامی !!!!!!!!! (دور از جون اهالی اندورنی و تمام ملت آگاه و همیشه در صحنه ، عجب ملت قالتاق کلاهبردار دروغپروری …غلامییییی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! هاهاها) مرد اگه بره واسه غلامی به احتمال قوی خود ضحاکه…و معمولا تهش تبدیل به یه شیاد و لات بیمرام خالیبند و فحاش و ضعیفکش و حقیری میشه که ضعیفتر و حقیرتر از اون پیدا نمیشه…میشه همون اسیدپاش به معشوق از سر تملک یه ارباب… میشه فحاش و پرده در در هر زمینه کلامی و عملی صلاحش به جای بزرگی حقیقی میشه زورگیری و لاتبازی و ضعیفکشی که از خصوصیتهای یه فرد حقیر و کوچولوست که کم میاره جرزنی میکنه… اما اگه بره واسه آدم شدن: باید مرد باشه، پناه باشه، امنیت باشه، صبور باشه، هنرمند باشه، مهرورز باشه، راستگو و صادق باشه، بیشتر از توانایی وجودی نقد و اندازهی جیبش مهر زنی نکنه و وعدهی سر خرمن نده، بیشتر از توانش تلاش کنه، چیزی از کسی طلب نکنه، به جای عربده کشی و زر زدن عمل کنه، شعار نده، عربده نکشه، مرد باید ضعیفکش نباشه، دلیر باشه، عادل باشه، رحیم باشه، بصیر باشه…»بصیرت»! همون شعار خندهداری که کوری شود عصاکش کور دگر… بالاخره مرد باید تمام اون چیزای که برای رهبری یه ملت تعیین کردن همون باشه و خالی نبنده! دیکتاتور نباشه، زور نگه، جاه طلب و تمامیتخواه نباشه، زورگیر نباشه، شکنجه نده، دروغ نگه، تقلب نکنه، دزد سرگردنه نشه، تجاوز نکنه… فریب نده، خیالباف و متوهم نباشه، همسرشو غیرخودی ندونه، خودی رو ملک خودش ندونه، خانوادهشو دشمن ندونه…کینورز نباشه، دلش بزرگ باشه و خود دار، تهمت نزنه، خشونت به کار نبره… قدرتمند و استوار مثل کوه باشه اما نرمتر از گلبرگ و حریر، مرد باید بوی خوب عطر آدمیت بده: مهربون و مهرورز و دمکرات و آزادمرد و امنیت روح و جسم باشه ( ببخشید سیاسی شد یه کم)… و به روزی نیفته که همه آروزی مرگشو کنن! مرد باید اینقدر ضعیف و خار و حقیر نباشه که خودشو پشت چاقو و قمه و زور بازو قائم کنه…مرد نباید اینقدر کثیف باشه و نباید اجازه بده که استضعاف زن اونو نامرد و بیرحم و دیکتاتور بار بیاره…(مرد باید سیاستش عین آزادگی باشه)
کلام آخر: توقعی اگر هست از کسیه که طبیعت و جامعه بهش قدرت بیشتری تزریق کرده! و اون مرده نه زن! مرد اگه یه پاش بلنگه از دست زن کار زیادی بر نمیاد! چون قدرت هنر توی هردوتاشون ضعیفه و معمولا هنر تنهای زن با اینکه بی تاثیر نیست اما معجزهای برای سلامت زندگی نمیکنه! مگر اینکه زن واقعا با قدرت و هنرمندیش بتونه تمام ضعفهای مرد عاجزشو جبران کنه! و این یعنی چیزی نزدیک به معجزه در حد خدا…الهه!
دوز این حرفها رو میشه به نسبت وسعت وجودی هر زوجی کم و زیاد و متعادل کرد…با این حساب خلایق هر چه لایق. و یا از کوزه همان برون تراود که دراوست! توی این مملکت کار زیادی برای کسی نمیشه کرد و تنها برای مرد بودن خود و یا زن بودن خود شاید بشه گام کوچیکی با فهم و اراده و معرفت و بالابردن توانائیهای آدمیزادی برداشت! مرد باید مرد باشه…از دست زن کار زیادی بر نمیاد! مگر اینکه خودش بره خواستگاری مرد! به نظر من فرمول آخر توی این مملکت با این قوانین و فرهنگ عصرحجری در تعارض با القائات مدرن قرن بیستمی اینه: مرد تا مرد نشده نباید اقدام به ازدواج کنه مگر اینکه زن بره خواستگاریش. وگرنه باید دو طرف از امنیت مفاهمهای آزاد برخوردادر باشن و برای چنین چیزی باید روحا آزاده باشن نه متحجر.
این ناز و نیاز دلیل بر تحقیر زن و مرد نیست بلکه این نقشیه که باید یه وقتهایی غیررسمی عوض بشه چون جامعه عوضیه متاسفانه. هر وقت روح دمکراسی و امنیت نسبی ارادهی مختار و آزاد در جامعه و بین مردم برقرار باشه اونوقت زن و مرد هم متعادل میشن و جای ناز و نیاز هم درست میشه. مجنون قرن بیستویکمی ناز میکشه، لیلی قرن بیست و سومی ناز میکنه! زن غالبا آروزهاش فراتر از مقدوراته اما مرد میتونه با پایمردی در عشق و محبت یکطرفه این فاصله رو کم کنه…شاید توی قرن بیست و دوم به هم برسن! در چنین شرایط امنی شاید مرد بتونه مرد باشه زن زن، و عشق و مفاهمه در شرایط امن بیشتر امکان ظهور داره. تا زن و مرد بیمار روابط ناامن ارباب و رعیتی هستند متاسفانه امیدی به نجات وصل معنادار نیست! عمه جون اما تو ناامید نشو بالاخره یه مردِ مرد پیدا میشه فدرتو بدونه، تو قدرشو بدونی! فقط باید یه کم ورزش کنی…روزی چند دقیقه. حالا توی اصفهان نشد شاید توی شهرکرد! شاید لازم باشه برگردی نیممتر بری عقبتر و با قدرت اونو از پشت توی آغوش بگیری.
دوستت دارم عمه جون.
عمه بلقیس گفت:
من یک مرد خیانتکار رو به هیچ عنوان در کنار خودم 1 ثانیه هم نگه نمی دارم! حتی اگر اون فرد آخرین مرد روی کره ی زمین باشه…البته من توی اون 8 ماهی که باهاش زندگی کردم چیزی ازش ندیدم اما بعد از جدا شدن تازه چهره ی واقعیشو دیدم…در ضمن فقط مشکل این نبود…اختلافات فکری و فرهنگی و….از همه نوع اختلافی که فکرش رو بکنی….اگر برگرده و حتی بشه همون آدمی که می خوام …هرگز حاضر نیستم حتی 1 روز از زندگیمو دیگه باهاش باشم…اینها به خاطر اینه هنوز جدا نشدم و جایگزینی واسش نیومده…جایگزین که بیاد دو روزه یادت می ره اون اصلا کی بوده!
کیوان گفت:
@ماهگون عزیز سعی بلیغ شما بدردِ همه ما میخورد غیر از عمه خانوم. چون همانطور که در طرحی که بیرحمانه از خود ترسیم کرده، با پیشفرضهای شما بسیار فاصله دارد.
@ 50 ساله عزیز! واقعا که کم گویی و گزیده گویی پیشه کردی! با تو به شدت موافقم. اما منظورم این نیست که بهتر است عمه جان با دلبر بیوفایش بسوزد و بسازد. نه، فقط اشارهای میکنم اکنون «عمه بلقیس» به بلوغی رسیده که ممکن است طلاق تنها راهِ رستگاریآش نباشد. اگر توقع خواندنِ پاسخی مستدل هستید، باید این بار مرا بیش از پیش تحمل کنید.
چون منظورم اینست:
عمه بلقیس واجد صفات منفی فراوانی است، اما حدّاقل «خود فریبی» جزو این صفاتِ منفی نیست. من ابتدا به دلایلی فکر میکردم «عمه بلقیس» شخصیتی ساخته و پرداخته یک تخیل خلاق است. اما اگر هم اینطور باشد – که من دیگر چنین نمیانگارم – آنقدر استادانه و با مهارت طراحی شده که دیگر نه تنها میتوانی روحش را احساس کنی بلکه واکنش هایش به محرک ها نیز، قابل پیش بینی است.
قبل از هرچیز اقرار میکنم به نسبت توصیفات صریح و بی رحمانهای که خود عمه جان از خودش ارائه داده، نتیجهگیری من چندان نبوغ آمیز نیست. صرفا نوعی نتیجه گیری است. و بعد هم چنان شباهتی به دوست دوران خدمتم ع.ع. دارد که میتوانم تجسمش کنم.
البته اگر کسی هم برگشت و گفت: «نه، کیوان جان چرا شکسته نفسی میکنی؟ تو باید روان شناس میشدی! و لطفا نظرت را راجع به کیس من رو هم بنویس. راستی کیوان جان مطبت کجای هارلی استریته؟ … و (به قول سعیدِ خودمان) قس علی هذا» اصلا ناراحت نمیشوم. اما گمان کنم کمی تا اندکی با واقعیت زاویه (به قول قلعه نویی 360 درجه) داشته باشد.
بزرگترین مشکل عمه بلقیس در زندگی، عادت به متمایز بودن، یگانه بودن و برنده بودن است. عادت به موفق بودن و آنچه خود (به درستی) به perfectionism تعبیر میکند. عمه بلقیسِ کوچک(=کودک) چون دارای ضریب هوشی نسبتا بالایی بود به سرعت رمز نوازش شدن و جلبِ محبت مامی و ددی و معلم های مهد کودک و دبستان را دریافت*: کسب امتیازات عینی و آشکارِ بیرونی. به حرفهایشان گوش کند. دختر ناز بابا باشد و به موقع خود را برایشان لوس کند. در ورزش و لباس پوشیدن و جلوه گری اول باشد. رقص و دلبری و عشوه را به مقدار لازم برای یک دختر خوب بیاموزد. گوشش به همه مطالب مورد علاقه آدم بزرگها تیز باشد و سریعا ادای آدم بزرگها را درآورد. در مدرسه با سرعت انتقال در آموختن و پاسخ گویی، نه تنها انگشت نما باشد بلکه رقبا را با بیرحمی بکوبد و برسرِ جا نشاند. در برابر همگی و بخصوص پسران (در اثنای بلوغ) مغرور و دست نیافتنی جلوه کند. مدام در حال قضاوتِ دیگران بر اساس معیارهای بی رحمانه و انعطاف ناپذیرِ کمالگرایانه (perfectionist ) خود باشد. پیش خود سوگند یاد کرد در هیچ مسابقهای دوم نباشد، درهر گفت و گویی حرفِ آخر را بزند(ولو اینکه آن حرف این باشد: ممکن است حق با شما باشد ولی سلیقه ها متفاوت است و شما خیلی بی سلیقهای، یا اینکه ممکن است شما درست بگویی ولی متاسفانه شما حداکثر یک لیسانسهٔ بی مقداری و لباس پوشیدن هم بلد نیستی و با تیشرت، شلوار پارچهای میپوشی- اگر مخاطب پسر باشد- و تو که بلد نیستی چطور آرایش کنی یا شکم داری، در حدی نیستی که با من بحث کنی- اگر مخاطب مونث باشد). دیگران ارزش آنرا که برایشان وقت بگذارد و حرفشان را گوش کند ندارند. مگر اینکه بداند در ازایِ وقتی که میگذارد امتیازاتِ موثر روانی خواهد گرفت. با هدف گذاریهای کوتاه و بلند، معیارهای خود برای قضاوت دیگران را، در موردِ خویش به حد کمال برساند: 1- زیبایی ظاهر(اندام و سینههای خوش فرم، لباس برازنده و کاملا چشم گیر، آرایش با همین ویژگیها و همه در عین پرهیز از افراط)، 2- حفظ و ارتقایِ آمادگی جسمانی و روحیه تهاجمی (با ورزش رزمی)، 3- تحصیلات عالی با هدف نیل به بالاترین مدارج، البته ایشان قبل از تصمیم به طلاق خیلی به کیفیت دانش اندوزی خود حساس نبودند. یعنی هدفْ ترقی در کمیت (تعداد و نامِ مدارکِ تحصیلی) بوده، لذت بردن از علم آموزی هدف ثانویه و فرعی به شمار میآمده، ایشان تا زمانی که مطمئن نبود کتابی در مورد اخذ مدرک یا هر گونه کسب امتیاز بر دیگران کاربردی ندارد، معمولا وقتش را برای صِرفِ لذت بردن از مطالعه هدر نمیدهد، 4- داشتن ملاکهای انعطاف ناپذیر عینی در خصوصِ همهٔ آدمها، به ویژه شوهر آینده: الف- زیبایی و جذابیت مردانه، ب– دارایی بالاتر از حد متوسط اجتماع، مدرن بودن و امروزی بودن همسر آینده به نحوی که بداند با یک عمه بلقیس کاملا امروزی و دارای استقلال رای باید همیشه حرفِ آخر را بزند: «مثل همیشه حق با توست عزیزم». ج- مسلط بر ظرایفِ هنرِ عشق ورزی و دلبری از همسرِ زیبا، فرهیخته، سکسی، مغرور و همیشه برندهٔ خود باشد. د- بسته به اینکه با «همسر» خود یا «غیر همسرش» مواجه باشد به فراخور مخاطب، یک اَبر مرد، یک کوه، یک منبعِ لایزالِ گرما و عشق، یک گُرگ، یک مردِ خانواده، یک برندهٔ بیرحم و بالاخره یک perfectionist باشد.
در نمایش نامهای که هر کس آگاهانه یا ناخودآگاه، برای زندگیِ خویش مینویسد؛ در نسخهٔ عمه بلقیس یک کلمه غائب بود: شکست یا همان باخت. برای او طلاق منفور است اما نه برای آنکه از مطلقه بودن وحشت دارد و نه برای آنکه آنرا عیب میشمرد. فقط به این دلیل که در نمایشنامهٔ او پیش بینی نشده بود. هر قدر هم که بتواند دیگران را به برتری اخلاقی خویش – حتی با تندی و توهین – متقاعد کند، بازهم در خلوتش میداند که در هر رابطهای، هر دو طرفِ قضیه در شکست یا موفقیت سهیمند. مهم نیست چقدر، مهم نیست چطور، تنها همین که طلاق قبل از هر چیز نام دیگرِ «شکست» در ازدواج است او را – که با خود روراست است- خورد میکند. چرا متوجه نشد ؟ چرا در معیارهای دقیق و بیرواداریِ خود، امکانِ خیانتِ همسر را ندیده گرفته بود؟ اصولا چرا خیانت؟ مگر او برای تمامیِ مردان، یک لقمهٔ لذیذ و مقاومت شکن، یک ایدهآل و یک معبود نیست؟ و برای 99.5٪ مردان لقمهای گلوگیر و دست نیافتنی؟ چطور باید پیش بینی میکرد که آن مردِ بی چشم و رو (ولی خوش چشم و ابرو، خوش صحبت، مایه دار و خوش تختِ خواب) با وجودِ چنین گوهرِ یگانهای در خانه، دنبالِ زنانِ «هرزه»، «بی شخصیت» و «پیشِ پا افتاده» میافتد؟ چطور میتوانست لحظهای در محاسباتش احتمال دهد مردی وجود داشته باشد که «او» را، آنهم «او» را با نادیده گرفتن آنهمه امتیازات، در صفی از زنان و دختران دیگر جا دهد؟ و لذت داشتنِ کودکی از «او» را که چنین فداکارانه اندامِ زیبایش را برای هدیه دادنِ کودکی از نسلش، ایثار کرده، با چه تاخت میزند؟ روسپیانِ و زنانِ «پیشِ پا افتاده»ای که نه مدرک دارند، نه آمادگیِ جسمانی، نه کمر بند مشکی، نه قدِ بلند، نه پدرى دکتر، نه جهیزیهای عالی، نه شوقِ بیانتهایِ عشق بازی، نه وجاهتِ اجتماعی، نه سلیقه و برازندگی، ونه ناز و ملاحت و هنرِ عشوهگری، و خلاصه نه کمالگرایی perfectionism ؟
نه! عمه بلقیس در زندگیاش هرگز «غیرِ اول» بودن را تجربه نخواهد کرد. اصلا وقتی مردی درک نکند که «او»، «عمه بلقیس»، بر اساسِ تمامی موازینِ عقلی و نقلی، حائز تمامی شرایط مادی و معنوی برای بهترین گزینه بودن را نفهمد، اصلا آدم نیست. این برای عمه تجربهای با بهای گزاف بود که بتواند معیارِ دیگری را برایِ جفتجویی، به اصولش بیفزاید:
« مردی که در دایرهٔ محدود و سختگیرانهٔ او برای ازدواج جای میگیرد، باید دارایِ یک ویژگی مهم دیگر هم باشد و آن تطابق کاملِ معیارهایِ کمالگرایانهاش با perfectionist خاصِ «عمه بلقیس» است. حتی… حتی… نه… ولی… خوب… چرا، حتی اگر مثلا دست به رختِ خوابش، کمی، فقط کمی از استاندارد پایینتر باشد…**»
عمه بلقیس برای هر آنچه که میخواهد میجنگد. همیشه جنگیده است. تنها چیزی که بعد از اول بودن، بیشترین عامل رضای خاطرش را فراهم میکند، جنگیدن برایِ اول بودن است. اما اینبار مشکلی پیش آمده که با جنگیدن حل نمیشود. و آن احساسِ نابسنده بودن «بَرندگی» است. به معیارِ خودش شک کرده. احساس میکند یک چیزِ دیگر، یک حسِ دیگر، یک «عمه بلقیس کوچولو»یِ دیگر، در درونش وجود دارد که با برنده شدن، با شکستِ رقبا و با اول شدن، هنوز هم احساسِ شادی نمیکند. البته «عمه» هنوز جوان است. هنوز نیرومند است و هنوز در هر نبردی پیروز. میتواند این «عمه بلقیس» کوچولویِ نورسیده را سرکوب کند. میتواند تحقیرش کند و ندیدهاش بگیرد. میتواند سرِ خود را به پیروزیهای مهم – ولی بی ربطِ – دیگر گرم کند. اما باید با احساسِ ناخشنودیِ بخشی ناشناس، پیچیده، سربه هوا و زود رنج از درونش؛ تا آخر عمر سر کند. و همیشه در هر بُرد، در هر پیروزی، در هر لحظهٔ شاد به خاطر بیاورد که پیروزیش کامل نیست. و در اعماقِ وجودش، در جیبِ پنهانِ جلدِ آلبومِ نفیسِ موفقیتهایش، که همیشه منبع نیرویِ او و سندِ بی چون و چرای برتریاَش بر همگان بودهاست، یک نامهٔ کوچک و چرکْ با خطی معصوم و کودکانه وجود دارد. نامهای که نه میتواند بسوزاندش، نه پارهاش کند. تنها میتواند پنهانش کند. و میداند هر بار، با بهانههای جزیی مثلِ یک عصرِ دلگیرِ معمولیِ جمعه؛ تنهاییِ یک روزِ ابری؛ خندهٔ شادِ دخترکی با موهای وزوزی طلایی، ناخنهایِ لاک زده و دامنی کوتاه که پاهایِ سفیدِ نا استوارش را آشکار میکند؛ انتظارِ اندکی بیش از معمول در سالن فرودگاه یا مطبِ دندانپزشک؛ و …. چشمانِ زیبایِ همیشه مغرورش را، که چون همیشه از جنگی پیروزمندانه به سویِ پیروزی دیگری رهسپار است ناگهان و بیدلیل مرطوب خواهد کرد.
او با اندوه و حسرت، دریافته: «برنده» بودن کافی نیست.
زیر نویسها:
*این مسئله به خودی خود نه تنها نقص نیست که حسن هم به شمار میرود.
**گراهام گرین در «آمریکاییِ آرام» میگوید:«زنانِ ویتنامی اعتقاد دارند تریاک مردان را وفادار میکند. ظاهراً آنها معشوق وفادار را به معشوقِ توانا ترجیح میدهند»
ماهگون گفت:
کیوان عزیزم!
من مطمئنم اگه عیالوار نبودی یه رمان نویس خلاق میشدی در حد میلان کوندرا و یا گراهام گرین ایرانی …اونوقت حتما مینشستی مثل ویلیام فاکنر قبل از خلق اولین اثرت طرح یک مزرعه یا روستا و یا شهرک مجازی رو با مشخصات کاملی از تمام شهروندانش از سن و جنسیت و قد و وزن خصوصیتهای جسمی و روحیشون مینوشتی و بعد تازه شروع میکردی به نوشتن داستانها و رمانهات راجع به تک تک شخصیتها. اینجوری تا ابد سوژه داشتی که تطبیقش بدی با واقعایت جامعهی پیرامونی.
اما خب خوشبختانه عیالواری و غم نان تو رو باید بنویسه و یه ملتو از خوندن رمانهات محروم کنه.
غلو نمیکنم.
بگم خدا باعث و بانی این وضعیت بیثبات هردمبیل رو به ارض موعود بکوبونه اونوقت مردم جهان از طعم خوش میوههای خوش طعم سرزمین بنیاسرائیل محروم میشدند. نمیدونم به قول جوات چه جوری باید 2آت کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
چیزی که برای من مسلمه هم به خاطر تجربیات فیسبوکیم هم تجربیات ده سالهی وبلاگنویسیم باید خدمتت عرض کنم که مجازآباد از همون اولش با چهرههای مجازی و خلاقیت بازیگران گمنام دست و پنجه نرم میکرده و من مدتها نقشم زیر سوال بردن ماهیت اونایی بود که مشکوک میزدن تا آدمای سادهدل در دامشون نیفتند.
اما هر چی گذشت با شروع جنگ جهانی اول سایبری دیدم زورآزمایی با سپاه جان بر کفی که شبانهروز در خط مقدم از جیب مردم جانفشانی میکنند بصورت رو در رو فایده ای نداره. اصلا به من چه؟ من که رسالتی ندارم. هر کی راه بلوغش منحصر بفرده و خودش باید رشد کنه و بزرگ بشه. من نمیتونم کاتالیزور یه ملت بشم.نشستم فکر کردم و نشستم به خودشناسی که اصلا تو حرف حسابت چیه؟ وقتی به نتیجه رسیدم که من باید خودخواه باشم، عینکم رو عوض کردم و از یه مبارز برای هشدارو ارشاد هموطنان دیکتاتورم که حالا حالاها تغییر ناپذیر شدم یه دوستیاب صرف که البته از حریم خودش خوب بلده دفاع کنه تا جایی که به هموطنان گمنامم اجازه دادم بیان هر چی میخوان از توی کامپیوترم هک کنن چون آب که از سر گذشت چه یه وجب چه ده وجب. بنابراین رفتم توی لاک خودم و شدم یه مدافع از حریم خودم و خودم و سعی کردم تنها حرف و باور خودمو بیان کنم و به حقیقت و منطق پیام دیگران هم فکر کنم هر چیش به دردم خورد برداشت کنم و هر کسی هم که خواست از من برداشت کنه…شاید اینجوری اون باطن و فطرت همهمون آزاد باشه که اگه قابلیت و استعداد داره وقتش فرا رسیده رشد کنه نکرد هم به خال لب اسب اسکندر مقدونی… با خودم عهد کردم به کسی کاری نداشته باشم که کیه از کجا اومده واسه چی اومده…واسه همین به این نکاتی که تو با دقت یه محقق و نویسندهی توانا و روانشناس روانکاو نگاه میکنی دیگه توجه نکردم که نکردم…نه اینکه نبینم ..تمرکزم رو رها کردم…حالا هر ایدهای رو تنها برای رشد خودم استفاده میکنه…یعنی علم اگر چه در چین(سین) و چه در فین باشه از همونجا میگیرم و کاری ندارم طرف اسرائیلیه و یا مال ناف جهنمه…
اما من با شخصیت عمه بلقیس مدت زیادی نیست که آشنا شدم اما از همون اول دورادور خیال میکردم یکی از خلاقیتهای نسوان عزیزه …اما برام مهم نبود تا اینکه در نوشتههاش هوشی سرشار دیدم…پشت هر هوش سرشاری یه آدم هست که هر کی باشه برام محترمه…چون انسانه و ذهن و قلب و اراده داره…و حتما حرف و هدف مشخص و یا حتی نامشخصی هم داره…مشخص یعنی برنامه داره از اومدنش اینجا…نامشخص یعنی برای پر کردن وقت و یا خالی کردن ذهن میاد اینجا… در هر صورت برای من شخصیت اون فر خیلی مهمه…میخواد مامور تیر خودم باشه و یا عمه بلقیس عزیز که با توجه به اعلام برائت از مشرکینش در یکی از کامنتها که قصد بازگشت به همسر سابق رو نداره شاید همسر آیندهی یکی از همین اهالی فیلسوف و یا هنرمند ویا دکتر و یا مهندس اندرونی خودمون در داخل و یا خارج از بلاد محروسه بشه… (با احترام به شخصیت محترمهی عمه بلقیس جان عزیز که امروز یکی از پستهامو در وبلاگم به نام مفخر اون مزین و قلمی کردم چون توش نکاتی بود که دوست داشتم به در وبلاگم ثبت شه).
حالا میخواستم به خودت پیشنهاد کنم کیوان جان!
حیفه این نوشتههای وزین و با ارزشت توی کامنتدونی خونهی رفقا آرشیو بشه.. من بیست سال پیش تصمیم گرفتم اتفاقات کوچه و بازار رو در شرایط خاص اون روزها از عادات و نوع زندگی و مسائل روز مردم گرفته تا اتفاقات بین المللی رو برای خودم بنویسم و نقطه نظراتم رو ثبت کنم… فکر میکردم اون ایدههامو هر وقت خواستم میتونم با مراجعه به کدهایی مختصری که در مورد خطورات ذهنیم مینوشتم بشینم راجع بهشون داستانی متنی و یا تحلیلی بنویسم…اما زمان که میگذره دیگه اون شور و حال سابق خلق نمیشه…فهمیدم گنج بزرگی رو از دست دادم چون در اون زمان دیدها و شنیدههام خیلی بکر بودند و الان برای خلق هر نوع اثری ارزشمند بودند… الان با خوندن این متن محشرت با خودم فکر کردم ایکاش یه وبلاگی داشتی بعضی از متنهای بسیار جالبتو که نتیجهی وقت و تفکر و تجربه و مطالعات یک عمر با ارزش هست رو اونجا ثبت کنی…شاید یه روزی بخشهائیش رو کتاب کردی… خدا رو چه دیدی شاید شیطون گولمون زد یه روز هوس آب خنک کردیم باید توی یخچالمون یه لیوان آب پیدا شه.
بالاخره دست مریزاد کیوان جان. نکته کم نداشتم راجع به متنت اما پلکهام اجازه نمیدن بیش از این بیدار بمونم. تا بعد. قلمت پرفروغ و گرم و ماندگار.
ماهگون گفت:
کیوان عزیزم!
من مطمئنم اگه عیالوار نبودی یه رمان نویس خلاق میشدی در حد میلان کوندرا و یا گراهام گرین ایرانی …اونوقت حتما مینشستی مثل ویلیام فاکنر قبل از خلق اولین اثرت طرح یک مزرعه یا روستا و یا شهرک مجازی رو با مشخصات کاملی از تمام شهروندانش از سن و جنسیت و قد و وزن خصوصیتهای جسمی و روحیشون مینوشتی و بعد تازه شروع میکردی به نوشتن داستانها و رمانهات راجع به تک تک شخصیتها. اینجوری تا ابد سوژه داشتی که تطبیقش بدی با واقعایت جامعهی پیرامونی.
اما خب خوشبختانه عیالواری و غم نان تو رو باید بنویسه و یه ملتو از خوندن رمانهات محروم کنه.
غلو نمیکنم.
بگم خدا باعث و بانی این وضعیت بیثبات هردمبیل رو به ارض موعود بکوبونه اونوقت مردم جهان از طعم خوش میوههای خوش طعم سرزمین بنیاسرائیل محروم میشدند. نمیدونم به قول جوات چه جوری باید 2آت کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
چیزی که برای من مسلمه هم به خاطر تجربیات فیسبوکیم هم تجربیات ده سالهی وبلاگنویسیم باید خدمتت عرض کنم که مجازآباد از همون اولش با چهرههای مجازی و خلاقیت بازیگران گمنام دست و پنجه نرم میکرده و من مدتها نقشم زیر سوال بردن ماهیت اونایی بود که مشکوک میزدن تا آدمای سادهدل در دامشون نیفتند.
اما هر چی گذشت با شروع جنگ جهانی اول سایبری دیدم زورآزمایی با سپاه جان بر کفی که شبانهروز در خط مقدم از جیب مردم جانفشانی میکنند بصورت رو در رو فایده ای نداره. اصلا به من چه؟ من که رسالتی ندارم. هر کی راه بلوغش منحصر بفرده و خودش باید رشد کنه و بزرگ بشه. من نمیتونم کاتالیزور یه ملت بشم.نشستم فکر کردم و نشستم به خودشناسی که اصلا تو حرف حسابت چیه؟ وقتی به نتیجه رسیدم که من باید خودخواه باشم، عینکم رو عوض کردم و از یه مبارز برای هشدارو ارشاد هموطنان دیکتاتورم که حالا حالاها تغییر ناپذیر شدم یه دوستیاب صرف که البته از حریم خودش خوب بلده دفاع کنه تا جایی که به هموطنان گمنامم اجازه دادم بیان هر چی میخوان از توی کامپیوترم هک کنن چون آب که از سر گذشت چه یه وجب چه ده وجب. بنابراین رفتم توی لاک خودم و شدم یه مدافع از حریم خودم و خودم و سعی کردم تنها حرف و باور خودمو بیان کنم و به حقیقت و منطق پیام دیگران هم فکر کنم هر چیش به دردم خورد برداشت کنم و هر کسی هم که خواست از من برداشت کنه…شاید اینجوری اون باطن و فطرت همهمون آزاد باشه که اگه قابلیت و استعداد داره وقتش فرا رسیده رشد کنه نکرد هم به خال لب اسب اسکندر مقدونی… با خودم عهد کردم به کسی کاری نداشته باشم که کیه از کجا اومده واسه چی اومده…واسه همین به این نکاتی که تو با دقت یه محقق و نویسندهی توانا و روانشناس روانکاو نگاه میکنی دیگه توجه نکردم که نکردم…نه اینکه نبینم ..تمرکزم رو رها کردم…حالا هر ایدهای رو تنها برای رشد خودم استفاده میکنه…یعنی علم اگر چه در چین(سین) و چه در فین باشه از همونجا میگیرم و کاری ندارم طرف اسرائیلیه و یا مال ناف جهنمه…
هر چند من با شخصیت عمه بلقیس عزیز مدت زیادی نیست که آشنا شدم اما از همون اول دورادور خیال میکردم یکی از شخصیتها و خلاقیتهای یکی از نسوان عزیزه … اما برام مهم نبود که بخوام بهش اشاره کنم…برای من مهم شخصیت پشت نوشته بود نه اسم و آی.دیش… تا اینکه در نوشتههاش هوشی سرشار دیدم…پشت هر هوش سرشاری یه آدم هست که هر کی باشه برام محترمه…چون انسانه و ذهن و قلب و اراده داره…و حتما حرف و هدف مشخص و یا حتی نامشخصی هم داره…مشخص یعنی برنامه داره از اومدنش اینجا…نامشخص یعنی برای پر کردن وقت و یا خالی کردن ذهن میاد اینجا… در هر صورت برای من شخصیت اون فر خیلی مهمه مخصوصا که شخصیتش برام جالب باشه…میخواد مامور تیر خودم باشه و یا عمه بلقیس عزیز که با توجه به اعلام برائت از مشرکینش در یکی از کامنتها که قصد بازگشت به همسر سابق رو نداره شاید همسر آیندهی یکی از همین اهالی فیلسوف و یا هنرمند و دکتر و مهندس و یا حتی دور از جون بیسواد اهل دل ویا ستون پنجم تواب و یا نفوذیهای بانفوذ اندرونی خودمون در داخل و یا خارج از بلاد محروسه بشه… (با احترام به شخصیت محترمهی عمه بلقیس جان عزیز که امروز یکی از پستهامو در وبلاگم به نام مفخر اون مزین و قلمی کردم چون توش نکاتی بود که دوست داشتم در وبلاگم ثبت شه).
با این اوصاف حالا میخواستم به خودت پیشنهاد کنم کیوان جان!
حیفه این نوشتههای وزین و با ارزشت توی کامنتدونی خونهی رفقا آرشیو بشه.. من بیست سال پیش تصمیم گرفتم اتفاقات کوچه و بازار رو در شرایط خاص اون روزها از عادات و نوع زندگی و مسائل روز مردم گرفته تا اتفاقات بین المللی رو برای خودم بنویسم و نقطه نظراتم رو ثبت کنم… فکر میکردم اون ایدههامو هر وقت خواستم میتونم با مراجعه به کدهایی مختصری که در مورد خطورات ذهنیم مینوشتم بشینم راجع بهشون داستانی متنی و یا تحلیلی بنویسم…اما زمان که میگذره دیگه اون شور و حال سابق خلق نمیشه…فهمیدم گنج بزرگی رو از دست دادم چون در اون زمان دیدها و شنیدههام خیلی بکر بودند و الان برای خلق هر نوع اثری ارزشمند بودند… الان با خوندن این متن محشرت با خودم فکر کردم ایکاش یه وبلاگی داشتی بعضی از متنهای بسیار جالبتو که نتیجهی وقت و تفکر و تجربه و مطالعات یک عمر با ارزش هست رو اونجا ثبت کنی…شاید یه روزی بخشهائیش رو کتاب کردی… خدا رو چه دیدی شاید شیطون گولمون زد یه روز هوس آب خنک کردیم باید توی یخچالمون یه لیوان آب پیدا شه.
بالاخره دست مریزاد کیوان جان. نکته کم نداشتم راجع به متنت اما پلکهام اجازه نمیدن بیش از این بیدار بمونم. تا بعد. قلمت پرفروغ و گرم و ماندگار.
عمه بلقیس گفت:
کیوان عزیز
اولا بسیار سپاسگذار از قلم زیبا تون …تحلیلی که از شخصیت من داشتید بی رحمانه شبیه خودم بود…و حتی یک مقدار من رو شوکه کرد …اما راجع به شوهرم…یک مقدار اشتباه تصویرش کردی…شوهر من یک مرد متوسط القد ریز جسه بود…البته صورت خوبی داشت …اما اصلا هیکل سکسی ای نداشت…یعنی اصلا از اون مردهایی نبود که اگر در خیابان از جلوم رد بشه من اصلا نگاهش کنم… و سر تا پاهاش شگ دارم لباسش به 100 هزار تومن می رسید…خوش لباس هم نبود…من با یک کفش پاشنه بلند به راحتی یک سر و گردن ازش بلند تر بودم…برعکس تصور تو او حتی در تخت خواب هم خوب نبود…شاید برام سخت باشه بگم اما سکس ما در 90 درصد مواقع به درخواست من بود…و در تمام مدت 8 ماه به یک شیوه…اون همیشه بی حال بود…کم انرژی بود…ما چیزی به نام معاشقه نداشتیم….نه قبل و نه بعد از سکس…من همیشه به این دلیل عصبی و ناراحت و افسرده بودم …زیاد مایل به سکس نبود…و تازه یاد گرفته بود و از حساسیت من روی این موضوع استفاده می کرد و تنبیه و تشویق می کرد من رو با سکس…کاری که انجام می داد عمدا و من رو خیلی آزار می داد این بود که در تختخواب پشت به من می خوابید…اصلا اهل حرف زدن نبود…من مردهای پرحرف که همیشه حرفی برای گفتن دارند رو دوست دارم….دوست دارم مردم تا می یاد خونه دم در نرسیده شروع کنه از اتفاقات روزش بگه….اما او هیچ وقت توی خونه حرف نمی زد…کلا فاصله ی بینمون خیلی زیاد بود…ولی من خیلی دوستش داشتم…مخصوصا از روزی که رفتیم توی یک خونه و زندگی کردم من روز به روز وابسته تر شدم و اون روز به روز سردتر و مخصوصا هم که خیالش راحت بود که صبح تا شبم تو خونه بودم…کلا اون اصلا مرد هات و سکسی ای نبود …و اتفاقا من از همین جا بیشتر تعجب کردم از کارهاش…چون کسی که حتی از پس زن خودش توی تخت بر نمی آد دردش چیه که نمی تونه آروم بگیره و بشینه سر زندگیش…اون خیلی کینه ای بود…خیلی…حتی توی دادگاه مدام می گه این خانوم روز اول بهم اینو گفت…روز دوم باباش اینو گفت …بابا ت روز مهریه تورو فروخت…( یعنی انتظار داشت با اون همه پولش من یک مهریه سبک بگیرم) و مدام با هر حیله و کلکی سعی داشت این مهریه رو از چنگم در بیاره…کلا همه چیز رو مثل یک بچه دور خودش جمع می کرد…نه واسه من ماشین می خخرید و نه ماشین خودشو بهم می داد…آقا سوار بی ام و می شد و من پیاده گز می کردم و نهایت لطف این بود که با آژانس برم…حتی یک لپ تاپ برام نخرید…با اینکه برای خودش مدام مدل گوشی و لپ تاپشو عوض می کرد…اجازه نمی داد برم سر کار اما مدام می گفت واسه چی لباس مارک دار می خری مثل مامان و خواهرم ارزون بخر…تو هیچی از زنهای خانواده نظری پرسیده نمی شد…و من مادرشو و خواهرش هر روز در گوش شوهرم می خونند که زنت حجابش خوب نیست چطور ما باید موهامونو بکنیم تو اما اون اینجوری بچرخه…من اصلا به حجاب اعتقادی نداشتم اما جلوی داماد و همه ی فامیلشون باید با مانتو می بودم و دائم هم سرم غر می زد گه گردنتو بپوشون… آرایش نکن و…حرفهای دری وری زیاد می زد…مثلا اینکه زن رو باید 2 تا بچه انداخت تو بقلش که بشینه تو خونه سر زندگیش…یا اینکه بچه رو باید زد که لوس بار نیاد…اینکه زنی که طلاق می گیره از فردا قصاب سر کوچه هم می خواد بکنتش و…زنها رو به مسخره ضعیفه صدا می کرد…با اینکه قبل از ازدواج خیلی ادعای روشنفکری و استقلال می کرد…اما هر خبری تو خونمون می شد 5 ثانیه بعد به پدرش می گفت…زنهای فامیلشون بدون اجازه و هماهنگی زنهاشون دائم مسافرتهای مجردی بودند به بهانه ی کار…و زنهاشونو جایی نمی بردند…فقط با فامیل چادر چاخچولیشون می رفتیم می اومدیم ودوست نداشت با دوست های جوون بریم بیایم …منو اصلا بیرون نمی برد حتی یک رستوران…مدام به من می گفت تو واسه همه کار باید از من اجازه بگیری اما من واسه هیچ کار از تو اجازه نمی گیرم …و این حرفها واقعا توهین به شعور و غرور من بود…با خودم یک دودوتا چهارتای منطقی کردم دیدم تا آخر عمرم می شم یک زن فسیل خانه دار که یک فرون بیش از مهریش نداره …نه ماشینی نه امکاناتی…پول مال اون بود…من فقط یک زن خانه دار….تحصیلات ام هم که بی استفاده و بی ارزش واسه اونا…آقا هم یک عمر دختر بازی و مسافرت کاری! و بچه که بیارم تازه روم سوار می شه و یک اهرم فشار پیدا می کنه…اخلاقش هم که اینجور…پوشش و همه چیم هم بر خلاف میلم…ترجیح دادم جدا بشم … صرفش بیشتر بود…معذرت که طولانی شد…
عمه بلقیس گفت:
ممنون مهگون عزیز
از نوشته های خوبت استفاده کردم.
ما هم شما رو دوست داریم.
baharan2012 گفت:
عمه بلقیس عزیز، تصویری که از نوزاد و مادر رسم کردی خیلی زیبا بود…
goldeneverstand گفت:
این نوشته خیلی ضعیف بود. در واقع ضعیف ترین نوشته ای که من اینجا خونده بودم. این داستان رو می شد تو دو خط هم توضیح داد. حالا نه تنها روده درازی شد، در آخر هم مخاطب هاج و واج موند که حالا من از خوندن این قصه باید چی در خودم حس کنم؟؟ قدرت نوشته های اینجا اینه که خواننده وقتی مطلب تموم می شه به فکر می ره زندگیش رو تغییر می ده و الی آخر.
از طرفی نویسنده مدام ترس ازانتقاد دارد. مدام تهدید می کند که اگر این را بگویید جواب من این است جواب من آن است. من اسمش را ترسو بودن شدید می گذارم. نوشتن در این وبلاگ دل شیر می خواهد.اگر ندارید، ننویسید!
کلا هرچه شما بنویسید ممکن است یک نفر بیاید بگوید زر زده اید. این دلیل نمی شود که مدام خط و نشان بکشید. حالا نه در این وبلاگ. در هر وبلاگ دیگری هم که بنویسید همین طور است.
حتی آن قسمت هایی هم که سعی کرده اید بامزه و طنز باشید بسیار بی معنی و لوس و بچگانه است.
یک صفحه فقط جمله بافته اید که من خودم را معرفی می کردم ال بود و بل بود. به داستان هم هیچ ربطی نداشت. نوشته ای که یک صفحه اش بشود راحت حذف شود نوشته نیست.
این مطلب باید در وبلاگ دیگری نوشته شود، نه در این وبلاگ.
drprincess گفت:
گلدن جان حس من این بود که نویسنده مدتی رو در بین کامنت گذاران گذروندن و آشنا هستند به نوع کامنتها و گیرهای بیربطی که گاهاً به نویسنده پست داده میشه.
goldeneverstand گفت:
دوست عزیز. من فکر می کنم تو با این نوشته در واقع به ما توهین کردی. حداقل 3- 4 تا پاراگراف حرف تو دهن ما مخاطب ها گذاشتی و از طرف ما کلی چیزهای بی ربط بافته ای و به ما تهمت زده ای که حالا این را می گوییم آن را می گوییم. جدا از اینکه این مطلب بسیار ضعیف بود، بسیار جالب است که کار به توهین و تهمت به مخاطب هم رسیده است. باور نمی کنی؟ نظرت را فقط به عنوان مثال به این پاراگراف جلب می کنم:
باز یک زن مورد ظلم واقع شده دیگر پیدا شد که تصویر زامبی از مردها ارائه داد… باز نویسندگان این وبلاگ عقده های خودشون رو در قالب کوباندن مرد میخواهند مرهم بنهند! باز فمینیست های عقده ای علیه مردان این سرزمین توطئه و دسیسه چینی کردن… باز یکطرفه به قاضی رفتن… اصلا خود شما ایراد داشتی که شوهرت یک سال تموم، یه شب خونه نموند و فقط روزها میومد خونه میخوابید! بله… از دست توی عفریته فرار میکرده… تو طلاق گرفتی و همه دارایی و املاک اون مادر مرده رو با اتکا به قانون کثیف آمریکا از چنگش درآوردی! وگرنه هیچ مرد غیرتمند ایرانی مرض که نداره یه نفر رو برداره با خودش ببره اون سر دنیا، براش اقامت بگیره و بعد ولش کنه بره! داره؟ معلومه که نداره… اگر داشت اصلا از اول توی نمک نشناس رو برنمیداشت با خودش ببره… در فرنگستان زنانی هستن که برای مردهای ایرانی می میرن و همینجوری کف خیابون خوابیدن…
drprincess گفت:
منم راهنمایی یه سال پویا رفتم.بدترین سال دوران تحصیلم بود. بیشتر به این دلیل که ناظمها با بچه ها یه جوری برخورد میکردن که انگار با جانیهای حرفه ای طرفن. بچه های سال اول حق نداشتن با بچه های سال سوم حرف بزنن چون میگفتن سال سومیهای همه وضعشون خرابه و دوست پسر دارن چشم و گوش سال اولیها رو ما میکنن. چه داستانهایی که بین بچه های کلاس اول میگشت از نامه هایی که کلاس سومیها تو جیابون میگیرن و تو جورابشون قائم میکنن . یه جوری توجیحمون کرد بودن که انگار سال بالاییها فاحشه حرفه این. دیوونه خونه ای بود اون مدرسه. بعدشم که اکثراً باباهاشون بازاری بودن و کار آزاد داشتن. دکتر هم بود ولی حالا نه اینکه اکثراً ننه بابا دکتر باشن. از همه اینا گذشته خوش اومدی مارگاریتا.
جمال المَـلِک یساری گفت:
بَ بَ 😀 به به ، آقآ آ … پیتا رو بیارید نَففت آوردن رو سفرمون
آی نـفتی نـفتی نـفتی
سالی سه ماهه نفتی
بـعد از زمــستون نـفتی
روزاش ســیاهه نــفتی
اِی یوو …هوی …. … بیبین منو ، …
اول بسم الله نیومده خیلی شیلنگ تخته انداختیآ !!!
تَنگِشم یه خروار اُلدُرَم بُلدُرَم کَردی . . .
یِ چی بِت بگم آویزه ی گوشِت باشه . . .
. . . اینجا یِ لات بیشتر نداره ، اونم حاجیتهِ کِ زائیده گائیده ی نافِ مبارکِ نظام آبادهِ.
. . . زیاد بخوای چارتایی بیای ،بساط سینی جِر دادن و زنجیر پاره کردن راه بندازی یا اینکه یَ روز در میون دئآش اصغر مظلومو بِبری زیر سوال و صفحه پشت سرِ مِـیتِش بذاری ،یِ اِکسپایر دایورت میشه رو پیشونیت تا بری قاطی باقالیا . . . 💡
مفهوم بید؟!. . . آر یو آندررسستندینگ! ❓
sniper گفت:
هر کی تنها به قاضی میره خوشحال برمیگرده، باید قلم رو داد دست اصغر ببینیم نظر ایشون در مورد شما چیه.
جمال المَـلِک یساری گفت:
به شدت موافقم
البته این خانمی که من دیدم مطمئنم سیراب شیردون اصغرشو تا حالا هفت بار بیشتر بار گذاشته و احتمالا با بی اف های محترمه تناول و نوش جان کردن.
کلن به غیر از اصغرِ ویولی فکر نکنم بقیه جون سالم به در برده باشن
لولو که صد در صد با شات گان اصغرشو به درگ واصل کرده
جمال المَـلِک یساری گفت:
خب من این نوشته ی قبلی که خلاصه ایی از تینک تانک دکترهای عالی مقام لولیتا ویولتا و سامانتا در شرق و غرب عالم بود رو همین الان خوندم و ییهو یه ایده 💡 به ذهنم رسید .
ما در این وبلاگ مدام مشغول شنیدن نقد انتقاد هتاکی متلک و شیشکی نسبت به اصغرهای فیتیله پیچ شده توسط نسوان بوده ایم. (سرکار خانم مارگاریت هم اول بسم الله یه فقره لگد نثار اصغرشون کردن) و اینجوری که بوش میاد قراره دسته گل های بیشتری نثار قبر اصغرشون بکنن.
من پیشنهاد میکنم درهای اندرونی رو به روی یک مرد مطلقه هم باز کنید تا اونم بتونه حرف بزنه .(الان داکتر لولیتا میگه مرد بره واسه خودش یا بمیره یا جداگانه وبلاگ راه بندازه) و من به عنوان یک آنالیزور از لالیگا به ایشون عرض میکنم اگر این مرد در کنار خانم ها بنویسه فضا و بستر بهتری برای مشاهده و دیدن از زاویه های مختلف به وجود میاد .
من در فرصت هایی که به وجود میومد با چندتا از این آقایون بدبخت زن طلاقی صحبت کردم ، وژدانن اشک آدمو در میاوردن وقتی که سرنوشتشونو میگفتن …
1- بعضیاشون دو سوم حقوق بخور نمیر کارمندی یا کارگریشونو به حکم دادگاه برای پرداخت مهریه به خانوم پرداخت میکنن ((به صورت ماهیانه))
2- بعضی هاشون ناراحتی روحی روانی گرفته بودن
3- بعضی هاشون میگفتن عیالم از بچه به عنوان سپر دفاعی استفاده میکرد
4- بعضیاشون میگفتن چند ماه بعد از اینکه خونه رو به اسم زنم زدم اخلاقش برگشت و به یک سال نرسیده طلاق گرفت و الان موندم بدون خونه و مسکن . . .
5- بعضیاشون زندان رفته بودن . . .
6- بعضیاشون کارگر بودن ،راه دور میرفتن سر کار ((بین شهری)) و به مرور متوجه شده بودن که خانوم در غیابشون ، بعللله زیر آبی میرفته .
مثلا طرف میرفته عسلویه زیر آفتاب داغ کار میکرده پول در بیاره و موقع برگشت بَ بَ به به ….
شوهرم رفته سفر
خبر مرگش بیاد ، خبر مرگش بیاد
7- یه آاقایی میگفت زنم خونه دار بود ، قبل از ازدواج قول و قرار گذاشته بودیم سر کار نره ، منم در مقابل این قول تاریخ تولدشو میزان سکه ی مهریه قرار دادم . بعد از چند سال پاشو کرد تو یه کفش که میخوام برم سرکار … شاغل شدن همانا و بعد از یک سال بنای ناسازگاری گذاشتن همان … بالاخره طلاق گرفت ….. الان با حسابدار اون شرکت ازدواج کرده ، ماهیانه یه دونه سکه میگیره ، ماشینو هم گرفته ، بچه رو هم انداخت تنگ دل باباش ، یارو الان مریضی روحی گرفته .
8- یکیشون درست عکس حرف مارگاریت رو میزد ، مهنس پهندس اطاق عمل بود و خانمش پرستار ، رفته بودن کانادا ، زنه اونجا دبه کرد یه روز با این یه روز با اون به بهونه ی کار و جلسه پرستاران ، بالاخره از قوانین اونجا استفاده میکنه طلاق میگیره ، یارو الان کچل شده دست از پا درازتر اومده ایران و به کارتن خوابی افتاده (( عجب زن شارلاتانی بوده این خانوم پرستار ، پرستار نگو بگو مادر فولاد زره))
بگذریم ، نوشتن این خاطرات مثنوی هفتاد من کاغذ میشه .
جان کلام اینکه اگر در کنار این اصغر اصغر گفتنا یه اختر اختر یا شهلا شهلا گفتنی هم بود بهتر میشد .
اما من تا الان وبلاگی ندیدم که توسط مرد مطلقه نوشته شده باشه
مردا گویا بعد از طلاق یا به کل فراموش میکنن یا به کل سکته و دق میکنن ف حد وسطی باقی نمیمونه که وبلاگ بنویسه ❗
پ.ن: نوشته طولانی شد از سرورم 50 ساله عذر خواهی میکنم
ترازو گفت:
آی گل گفتی…
جمال المَـلِک یساری گفت:
من خانومی رو میشناسم که بچه داشت، مخ یکی از بچه های دانشگاه شریف رو که فوق لیسانس داشت و از خانوم 3سال کوچیکتر بود زد(( پسره رفیق خودم بود)).
پسره در دوران رفاقت با این خانوم مدام به ما میگفت شوهر سابق اون خانم (( مثلا فرنگیس اسمشه)) آدم بدی بوده ، ظالم بوده معتاد بوده.
بالاخره هر جور که بود با این پسره ازدواج کرد . . . قبل از ازدواج خانم کتاب خون و اهل مطالعه خوشو جا زده بود … خرش که از پل گذشت کتاب های فلسفی و روانشناسی رو بوسید و انداخت داخل سطل آشغال و تبدیل شده به ماشین بلعیدن پووول …. مدام داره خرج رو دست این پسره ی شاسگول میزاره .
از اونطرفم داره خرج بچه شو از شوهر قبلیه میگیره ((یعنی هم از آخور میخوره هم از توبره )). بعدها کاشف به عمل اومد که شوهر قبلیش آدم درستو حسابی بود معتاد نبوده .
سه دانگ خونه از شوهر قبلی گرفته و سه دانگ از این رفیقمون .
2تا مرد ، بدون خونه زندگی شدن تا فرنگیس صاحب آپارتمان 120 متری در چهار دیواری بشه .
الانم رفبقمون افسرده شده . موش شده . آب رفته . نه راه پس داره نه راه پیش . فرنگیس با دیپلم اومد خونه ی این پسره الان از دانشگاه آزاد یه لیسانس چسکی گرفته ، اما بیا ببین چه فیسو افاده ایی میاد با مدرک دانشگاه رودهن (( هوق))
به قول گفتنی:
اِفاده ها طبق طبق
سگا به دورش وقّو وق
زن اینکارو بکنه میزارن به حساب قوی بودن ،باهوش بودن و اینکه حقشو گرفته
مرد اینکارو بکنه میگن پس فطرت و پدر سوخته و عوضی بوده
Amin گفت:
گًل گفتی..
آشفته گفت:
خب………..این نمونه ای که شما آوردی……………..با فرض اینکه درست باشه ( به هر حال حتما از این نمونه ها وجود داره) …………….نتیجه قوانین غلط رایج در جمهوری اسلامی ست…………………..میدونی چرا؟؟؟ چون اون دوست تو اگه برای در کنار اون خانوم بودن………………احتیاج به ازدواج نداشت………..و میتونست ۳-۴ سالی در کناره اون خانوم زیر یک سقف زندگی کنه…………………این طوری خودش را بدبخت نمیکرد…………………ازدواج هایی که نتیجه جبر محیط و ناچاری ست همین آخر و عاقبت ها را هم داره…….که سرانجامش به هر حال یک قربانی داره…….زن و مردش فرق نمیکنه………….
ساحل غربی گفت:
جوات جان
«زن اینکارو بکنه میزارن به حساب قوی بودن ،باهوش بودن و اینکه حقشو گرفته
مرد اینکارو بکنه میگن پس فطرت و پدر سوخته و عوضی بوده»
چه کسی اینجا این چیزا رو (شارلاتان بازی یک زن) رو تایید کرده و گذاشته به حساب گرفتن حق؟
واقعا کنجکاوم دوست دارم بدونم….
مخلص
جمال المَـلِک یساری گفت:
ساحل ،شما فمنیست هستی (یعنی ایدئولوژی گرا) فکر نکنم در این زمینه صحبتمون به نتیجه ی خاصی برسه
🙂 ما بیشتر
drprincess گفت:
نه خیر ساحل غربی بی انصافی میکنی اصلاً هم اینطور که شما میگین نیست. همونطور که اگه طرف آقا بود و این کارها رو کرده بود میگفتیم عجب آدم پف…ی وضع و اوضاع این خانم هم کاملاً مشخصه. گر چه متاسفانه این مسائل خیلی زیاد شده که به نظر من دلیلش یکی محدودیت ارتباط با جنس مخالفه همونطور که آشفته گفتن و هم اینکه حقوق خانمها و آقایون یکی نیست. آقایون دلشون خوشه که مردن و حق حضانت کودک دارن. حق ممنوع الخروج کردن دارن. حق کشتن زن دارن در صورت خیانت . حق کشتن بچه دارن. خوب پول این حقها رو هم به اسم مهریه میدن. امیدوارم یه روزی آقایون چشماشونو باز کنن و ببینن که حق مساوی بین زن و مرد به نفع جفتشونه.
drprincess گفت:
ببخشید ببخشید ساحل جان مثل اینکه نظر من و شما یکیه و شما داشتین حرفهای جوات رو تکرار میکردید.
mahgoon گفت:
سلام آقا جوات!
خوشحالم که اهل چارچوب خشک ایدئولوژی من درآوردی نیستی! بنابراین یا باید اهل امامزمان باشی یا توافق.
خب ما یکی که از این چیزا بیخبریم پس باید دنبال توافق باشیم. با این مقدمه فکر میکنم میشه باهات دوکلمه در حد دو صفحه حرف زد:
بین دو نفر که تنها میرن به قاضی راضی برمیگردن، اونی ناحقتره که زورش بیشتره وگرنه نباید تنهایی بره به قاضی. بنابراین قبل از حرف زدن مرد باید زن برای دفاع کنارش باشه اما زیاد ضروری نیست که برای حرف زدن زن مرد حتما کنارش باشه. هر چند اگه با هم باشن بهتره چون با همین حرفا ممکنه رفع سوء تفاهم بشه و هر دو بفهمند قربانی جامعهای بیماری هستند که مرد بیشتر ازش سوء استفاده میکنه تا زن چون زورش بیشتره و ازش توقع بیشتری هست.
موضوع احکام و حقوق منتسب به اسلام مال زمان و مکان خاصیه که مردم امروز قلبا و عقلا بهش باور ندارن و ملزم نیستند. به درست و نادرسش کار ندارم. اما نه مرد مرد اون تعهدات و قوانینه و نه زن!
وقتی رابطه بر اساس یه دروغ شکل میگیره وضع بهتر از این نمیشه.
مردی که بر اساس قوانین و سنن نظامی که برای امنیت زمان توحش بردهداری عصرحجری وضع شده و به روز نشده، نسنجیده و به دروغ بر خلاف دارائی موجودش قول هزار و سیصد چهارصد تا دو هزار و پونصد تا سکه به سال هجری و شاهنشاهی تعهد میکنه تا عندالمطالبه مهریه بده، یه کلاهبرداره عزیزم. و کلاهبردار اگه آگاهه حقشه بیفته توی زندان و به اون پیسی بیفته. اگر هم آگاه نیست که اون قوانین برش بار نیست! میگی نفهمیده جو گیر فرهنگ مسموم شده خب اینم عاقبت مسمویت؟ اگه سالم بود که این نمیشد عاقبتش! میگی زنه مجبورش کرده؟ خب تفنگ که بالای سرش نبود!
من نمیخوام بگم زن این فرهنگ نرم تر از برگ گله، مرد خار و خس و خاشاکه! زن هم توی همین فرهنگ بار اومده و اگه قدرت دستش برسه میخواد انتقام چندهزارسال دیکتاتوری و مردسالارانه و عقدههای تلنبارشدهی توی ژنشو از ضعیفتر از خودش بگیره… درست مثل مرد. توی این نظام دیکتاتوری و مردسالارانهی بیمنطق هر کدوم سایهی همو دور میبینن ممکنه حق همو بخورن که غالبا میخورن. البته مرد خیلی خیلی بیشتر.عمومیتش بیشتره. به جز استثنائات در محیطهای روشنفکری معترض که اونا هم درگیر دیکتاتوریاند، شما میتونی از فحشها و توهینها و رفتار خشن به کار رفته موقع شنیدن دیدگاه مخالف این موضوع دستگیرت بشه که کی بیشتر ظلم میکنه چون موقعیت و فرصت زورگویی بیشتر داره. اجتماع و طبیعت و قانون این فرصتو بیشتر به مرد میدن تا زن.
فقط مسئولیت بیشتر مرد در مدارا و درستی و راستی اینه که به اون زور واقعی طبیعت و اجتماع رنگ کلاهبرداری توی تعهدات نقد رو نزنه! مرد اگه مسلمون نیست اما میتونه آزاده باشه! اگر هم به شیوهی هزار و چهارصد سال پیش مسلمونه که به درد امروز نمیخوره که مبانی امنیت اجتماعی فرق کرده. اگه غالبا نقش مرد کار کردن توی جنگل بیرونه، آیا باید نقش زن هم توی جنگل خونه باهاش برابر بشه؟ این کدوم قانونه که اجازه میده فراتر از توافق طرفین مرد مجاز باشه تا با توسل به هزار تا ریزهکاری قانونی و حقوقی بتونه با مهر مادری زن سرش رو ببره؟ خب در مقابل این مرد زن هم میشه یکی مثل خودش. در واقع این قانون غیرقابل فهم و باوره که موجب این شامورتی بازی بین مرد و زن میشه.
اینجور که تو میگی بعضی از زنا واسه عشق و حال خودشون بچه رو میندازن روی کول مرد بدبخت مادر مرده اما از اونور هم بگو چه زنهایی به خاطر عشق به بچه یه عمر برده میشن و یا میزنن به کوه و بیابون از ترس زور و قلدری مرد. اگه میخوای مثال بزنی منصفانهتره که بر اساس آمار و عمومیت مثال بزنی نه استثنائات.
عزیز من توی یه کلام این جامعه بیماره و داره ادای سلامت در میاره. قوانین متعارف و مورد قبول طرفین مال آدمای سالمه نه بیمار. مردی که مرد نیست و زنی که زن نیست قانون خانوادهی فعلی که آدم سالم امروزی رو بیمار میکنه براش بیمعنیه و با کراهت و دروغ بهش تن میده.
یه وقتی هست تو اراده داری مهر کاذب نکنی اما به خاطر هیجان و هوس زیر بار تعهدی دروغین میری.
یه وقتی تو راهی نداری و مرد جامعهت مرد سالم نیست اما زیر بار قانون نقشهای حقوقی هزار سال پپیش میری که مبتنی بر ایمان کاذب موروثی و بتپرستانهست.
چیزی که این رابطه را معیوب و بیمارتر میکنه بیشتر از فرهنگ بیمار قانون بیماره که بدون توجه به مبانی امنیت اجتماع زورکی بر مردم تحمیل شده. چرا آمار طلاق بیشتر از قبل از انقلاب شده؟ چرا آمار جنایت و ریاکاری و کلاهبرداری و اعتیاد و قاچاق و فجشا تقریبا عمومی و فراگیر شده؟
چیزی که این وسط فراموش شده نقش اراده و انتخاب آگاهانهی طرفین در قرن بیستمه که قوانین بدوی رو منسوخ میکنه. بهشت و جهنمش هم پای خود فرده نه ولی و قیمش که اونو صغیر میبینه.
بحث گردن راجع به حقوق زن و مرد توی شرایط اجتماعی بیمار و قوانین غیرمردمی مثل نفس کشیدن زیر آبه.
اگر بخوایم مقصر رو به نسبت قدرت زوری ردیف کنیم به نظرم باید به ترتیب زیر ردیفش کنیم:
1-قانون غیرمردمی
2-فرهنگ بیما3ر
3- مرد
4-زن
شرایط عادلانه نیست تا بخوایم زن و مرد رو بصورت برابر کنار هم قرار بدیم. 0 هر چند برابری و مساوات با عدالت که برمیگرده به توانمندی و نقشها ممکنه با هم فرق کنه)
ارادت خدمت لات با مرام نظام آباد (از میدون امام حسین تا رسالت)
ترازو گفت:
این تقسیم بندی آخری فکر میکنم در مورد ایران درسته اما در خارج از ایران این خانمهای ایرانی هستند که فرصت اینو دارند که جبران مافات کنند.
رفیق ما با خانمش دعواش شده بود. خانم دوست ما با تلفن زده بود تو سرشوهرش. دوست منم هلش داده بود. خانم با چشم گریون از خونه رفته بود پیش پلیس و به دروغ گفته بود که فلانی منو زده. پلیس هم به خونه اومده بود و رفیق ما رو با دستنبند برده بودند بازداشت. بهش میگم چرا رفتی گفتی منو زده که دستگیرش کنند. میگه منو هل داد!!! میگم که یکی زدی یکی خوردی. میگه نه! اون نباید دست روی من بلند میکرد! میگم آخه چرا؟ چه فرقی میکنه؟…. میگه آخه من زنم!
جمال المَـلِک یساری گفت:
Mahgoon والا ، بدون شک همکلام شدن با شما برای من یک افتخار بود. نوشته های شما رو به صورت رندوم خوندم . یک ایراد کوچک در نوشته های شما هست و اون طولانی نوشتن هست و از طرفی باید بگم ذات مباحثی که شما مطرح میکنی در جملات کوتاه خلاصه شدنی نیست . یعنی این نوشته ها و این افکار راهی به غیر از بسطِ نگارش و دیتیلز شدن نداره .
من به 50 ساله ی عزیز و بزرگ پیشنهاد میکنم نوشته های ماهگون رو بخونه و مطمئنا پشیمون نمیشه ، گفتنی های ماهگون از جنس فلسفه هست (( و نه فلسفه بافی)) .
من به صورت خلاصه بهتون عرض میکنم که موافقم و اصولا در یک رابطه ی شکست خورده خیلی به دنبال متهم و مقصر نمی گردم . به نظر من چیزی به اسم سفید کامل و یا سیاه مطلق وجود نداره . و در نتیجه مقصر اول و دومی هم شاید در کار نباشه. ما اگر بتونیم این دیدگاه رو تکثیر بدیم که هر انسان درصد مسئولیت و درصدی تصیر و اشتباه هست شاید بتونیم زندگی بهتری داشته باشیم ، شاید اینجوری بشه تنفر رو در انسان ها تعدیل کرد .
به صورت خلاصه در کامنت بالا تنها منظورم این بود که اگر شرایطی فراهم بشه و یک «آقای مطلقه» در کنار نویسندگان اصلی وبلاگ یادداشت بنویسه نتیجه های خوبی به دست میاد. و البته همونجوری که در پایان نوشته نیز گفتم ، من تا به حال چنین مردی رو که مطلقه باشه و در عین حال قلم به دست باشه ندیدم متاسفانه.
من میگم اگر شرایطی بود که مرد مطلقه هم میتونست در کنار زن مطلقه بنویسه (( در این وبلاگ)) و یا میشد افراد متاهل بیشتری بیان و یادداشت بنویسن شرایط بهتر میشد.
من به مرور تقریبی دستم اومده که در این زمینه افرادی که ازدواج گردن کمی تکنوکرات تر میتونن نظر بدن بر خلاف ماها که به صورت انتزاعی و فلسفی یا تئوریکال نظر میدیم .
بین نظریه محض تا عمل و تجربه تفاوت از زمین تا آسمان است .
بدون اغراق باید بگم که من کاملا موافقم که در جامعه ی ایرانی و در فرهنگ ایرانی و اسلامی قوانین برخوردها و کنش ها مردسالارانه نوشته شده . و مسئولیت بخشی از این فرهنگ مرد سالارانه بر دوش زنان ما هست که فرهنگ مردسالاری رو در دامن خودشون پرورش میدن . (( یه چیزی مثل مار در آستین پرورش دادن)).
مشکل اصلی من با اون قسمت کار هست که برخی از افرادها به دنبال بسط و گسترش ایده ایی هستند که در بستر فمنیست های فاشیست شکل میگیره (( البته بعضی از فمن های ما خودشونم نمی دونن که بر پایه ها و فوندانسیون های فاشیستی به خانه سازی و عمارت گری مشغول هستند)) و میخوان نوعی دیگر از مردسالاری رو در قالب زن سالاری دیکته کنن. و این به نظرم همون دور باطل تکرار و ایدئولوژی شیطانی هست .
چِمدونم وآلاآآا شاید عاقلانه برای منی که هیچگاه ازدواج نخواهم کرد این باشه که اصولا وارد این مباحث نشم.
پ.ن به خودم : آخه بگو تو زن داری ، یا زن طلاق دادی ، این صحبت ها اصلا به تو چه ربطی داره ؟ 😐
ماهگون گفت:
جوات عزیز!
از لطف و پاسخ پرحوصله و اندیشمندانهات ممنونم.
راجع به فمنیسم باید بگم اینجوری نیست که همهشون دارای اصول مشترک باشن و نمیشه روی برخوردهای افراد که مدعی فهمنیست بودن هستند قضاوت کرد!
به قول معروف رفتار مرا به حساب مکتبم نذار!
چیزی که مهمه اصل وجودی فمنیسم یه دلیلی داشته که زنها رو دور خودش جمع کرده و اون چیزی جز تحقیر شدن و احساس استضعاف و زور دیدن نبوده.
من فکر نمیکنم زنها چیزی بیشتر از مشارکتی عادلانه در کنار مردها بخواهند.
باقی اضافهخواهیها در مردها هم موجود است اینکه خود را تا حد خدا و مالک مطلق بالا میبرند و هوسبازانه به بازی با زنها میپردازند…زن بازیچهی مرد نیست…در مقابل چنین مردهایی است که نهضت بصورت ایسم درآمده.
به نظر من فراتر از نام و ایسمی که آدمها به خودشان میبندند باید از خودشان پرسید تو دنبال چیستی و چه میخواهی؟ و به جای طرد و مواجهه و تخاصم ناشی از پیشداوری به ایسمشان توهینی نشود بلکه با فکرشان گفتگو شود. فحاشی حتی با توهین هیچ دردی را بصورت ریشهای و بنیادی حل نمیکند. زخمها موانع زندگی مسالمت آمیزند.
باز هم ممنون.
ماهگون گفت:
ترازوی عزیز!
هر سیستمی اقتضای شرایط خودشو داره. اگه اجزاءهر سیستمی در سیستمهای دیگه جا به جا بشن هم شرایط فرق میکنه. کلا آزادی جنبه میخواد که این جبنه در مرور زمان و پروسهی رشد و بلوغ در آدم شکل میگیره.
واسه همینه که دیکتاتورها وقتی کم میارن از این تبصره سوء استفاده میکنن.
ارادت.
ساحل غربی گفت:
جوات جان
حالا شما منو امتحان کن…. من اصلا نیومدم با تو بحث کنم… شما که ایدیولوژی گرا نیستی حتما واسه حرفت سند داری دیگه؟ شما که اینقدر اهل تفکر انتقادی هستی می تونی الان چهار تا لینک از پست های مختلف و کامنت های مختلف واسه من بذاری که این حرف رو زده باشن :
«زن اینکارو بکنه میزارن به حساب قوی بودن ،باهوش بودن و اینکه حقشو گرفته مرد اینکارو بکنه میگن پس فطرت و پدر سوخته و عوضی بوده»
من واقعا سوال پرسیدم … واقعا می خواستم (و هنوزم می خوام) رفرنس ببینم که آدم های اندرونی رو بهتر بشناسم…. البته من خیلی ایدیولوژی گرای شارلاتانما… فقط گاهی هم دلم می خواد ریفرنس ببینم…. شما که انقدر اهل تفکری اگه نتونی هم من ایدیولوژی گرای فمنیست زده ی گارد گرفته رو قانع کنی می تونی که مشت من رو جلو مردم باز کنی….
واقعا مطمین باش من دوست دارم ریفرنس ببینم و حتی یک لحظه فکر نکن با ریفرنس گذاشتن من رو خیط می کنی…. من دارم ازت خواهش می کنم من رو آگاه کنی….
آرش گفت:
این یک نمونه از نوشته ها:
«از اون طلاق هایی گرفتم که آرزوی هر زنی است. هرچی بود از زندگی مشترکم خیلی با شکوه تر بود. فی الواقع من از اونایی هستم که شوهره رو به خاک سیاه کشوندم. عین سکه های مهریه ام را گرفتم، یک آب هم روش…کلن البته می گویند مهر رو کی داده کی گرفته؟ ولی من گرفتم و میگم که گرفتنش از نگرفتنش بهتره. این قانون البته درمورد همه چی صادقه به جزدور از جون سرطان و ایدز و گاهی هم بیضه درد. خلاصه دروغ چرا؟ من این جوری جدا شدم. شوهره از تو خونه فقط دو تا ناخن گیر برداشت و رفت.»
ساحل غربی گفت:
آرش عزیز
اولا که خیلی ازت ممنونم که این رو گذاشتی. البته جوات باید ازت تشکر کنه که واسه «تفکرات انتقادیش» که انگار بی منبع می پرونه یکی هست که یه ریفرنسی بذاره !
اما در مورد رفرنست :
آرش جان جوات میگه اینجا ملت کار ایکس رو بکنن بهشون میگن وای. من میگم یه جا به من نشون بدید. تو عزیز به من لطف کردی یه جا نشون دادی که یکی کار ایکس رو انجام داده . اما بابا من میگم به من نشون بدید که یکی حالا به این خانم گفته باشه وای .
(که تازه همین مطلب هم فکر کنم خودت قبول داشته باشی تم طنز داره و بیشتر کسشعر باشه- واسه ویوله آره؟)
مخلصیم
جمال المَـلِک یساری گفت:
ساحل غربی
به کامنت ها توجه نوکنی ها
اون پائین هم از آرش تشکر کردم و هم اینکه حداقل دو تا از نوشته های لولیتا رو برای مقایسه آوردم
ولی خوب گویا برای عمم توضیح دادم 🙂
drprincess گفت:
ببخشید ولی به نظر من تقصیر خود پسره هم بود.این آقا با این همه سوادی که داشت نمیتونست دو نفر بفرسته در مورد شوهر سابق تحقیق کنن.
جمال المَـلِک یساری گفت:
این آقا کلا اشتباهی بود ، سال به دوازده ماه سرش داخل کتاب و جزوه بود ،فکر میکرد زندگی فقط درس خوندنه .یه فرمون از بچگی درس و درس رتبه 26 یا سی و خورده ایی شریف در کارشناسی ارشد و مهندسی سازه بود.
جدای از اینکه مقصر کیه ، من عرضم چیز دیگری بود
صحبتم این بود اگر بشه برای گفته های اونا هم فرصت و بستری فراهم بشه بهتره .
من اصلا نمی دونم اینجا مرد مطلقه داریم یا خیر؟
ایکاش اگر بود معرفی میکردن خوشونو و گفته هاشونو شیر میکردن
هرچند اگرم این آدم باشه ، احتمالا به محض اینکه دهنشو باز کنه ، همه ی خانوم ها میریزن سرش و دهنشو با نخ سوزن میدوزن سرشو میبرن سلاخیش میکنن و از گوشتش جغول بغول درست میکنن. با سس تاراتا میزنن به تنو بدن ➡ نکس بعدی
mountainsummit گفت:
اصولا جدایی خارج از ایران به دلایل مختلفی رخ میده که یکیش همین چیزی که نویسنده میگه اما؟
خوب تعداد مهاجر مرد ایرانی به زن ایرانی بسیار بیشتره و این دست دختر رو تو انتخاب باز میگذاره. و اساسا اینجا اینقدر اوضاع بی ریخته که دوستان جمیعا سر خر رو کج می کنن به سمت وطن عزیز و با هزار تا بدبختی از اونجا زن میگیرن. پس موضوع زیر آبی رفتن پسر ایرانی یه جورایی خالی بندیه بیشتر دختر ایرانی زیر آبی میره. (نیستی ببینی چه جوری جولون میدن عمو جواد)
2) قوانین حمایتی به صورت پررنگ از خانوم ها حمایت میکنه . اول خانم ها بعد سگ ها شون بعد مردها.
3) از اونجا که پیدا کردن آدم با جنبه در حکم طلا است دختر به راحتی چند تا پارتی رفتن و دوست پسر های متفاوت داشتن رو به دادن تعهد ترجیح میده. (آقا ما با یه دافی رفتیم پارتی ایرانی متاسفانه به خاطر قضای حاجت رفتیم بیت بعد که برگشتم دیدم جا تره و بچه نیست. سرعت پیچ اوندن رو ببین به این میگن موقع شناسی )
4) اساسا و اصولا ازدواج های سیکیم خیاردی ایرانی در فضای باز اروپا و آمریکا اصلا معنا نداره. یعنی منطقا نمیشه دو نفر آدم رو که بنا به دلایلی که ناشی از جهالت و حماقت هست در کنار هم نگه داشت. در شرایطی که امکان بهتر فراهمه. من خیلی ها رو میبینم که در کنار هم بودنشون اصلا معنا نداره دختر عرق خوره پسره روزه میگیره و یا برعکس. تو ایران میشه همچین چیزی اما اینجا دیگه توجیه نداره.
5) باز بودن فضا الخصوص برای خانم ها. به خاطر اینکه زنای ایرانی همیشه محدود بودن از قابلیت هاشون خوب استفاده نکردن. گاهی اومدن به خارج فضا رو برای رشد فراهم میکنه. (یهو میبینی بعد از یکسال خانم داره به زبان انگلیسی مثل بلبل حرف میزنه و مرده همچنان ایت ایز ا بوک. همین میشه که از هم فاصله میگیرن)
6) …
زیاد گفتم
به هر حال هر چه هست جدایی و طلاق رسم نا خوش آیندی هست. امید که واسه کسی رخ نده
bahar گفت:
با دلایل ۵ و ۴ ات موافقم کاملا. اما دلیل ۱ و ۳ زیادی عجیبه. اینکه اینجا دختر ایرانی زیرآبی میره و یا طرف رو به این راحتی میپیچونه رو واقعا من ندیدم. شاید هم شما جایی هستین که فرهنگ ایرانیهاش متفاوتن. جایی که ما هستیم کامیونیتی ایرانیها انقدر کوچیک هست که کسی برای حفظ آبروی خودش هم شده همچین کاری نکنه.
یک سری از ازدواجهایی هم که طرف بعد ۱۰ سال خارج از ایران بودن میره و یه نفر رو از ایران پیدا میکنه و میاره هم به طلاق ختم میشه. چیزی که من دیدم اینه که جامعه ایران بهسرعت در حال گذار هست. در عرض این ۱۰ سال کلی فرهنگ عمومی جوونهای توی ایران عوض میشه درحالی که کسی که خارج از ایران هست انتظار داره که دخترهای ۱۰ سال پیش رو توی ایران پیدا کنه. از راه دور هم که شناخت از یه حدی بیشتر نمیشه، طرف میره ازدواج میکنه و بعد از یه مدت زندگی میبینه که اه این دختره خیلی با نرم دخترهای ایرانی اون زمان متفاوته. دخترهم اصولا در این شرایط زیر بار حرف زور نمیره و همه چی به فنا میره.
دوستپسرهای مختلف داشتن هم فکر نمیکنم کار راحتی باشه که دخترها به راحتی اون رو ترجیح بدن به تعهد داشتن. کلی پراسس و سویچینگ تایم و اینا میبره! تازه اگه بخواد ازهم قایمشون کنه که دیگه بدتر! نمیارزه! شاید تعریف شما از دوستپسر همون تعریفی نباشه که دختر مورد نظرتون داره. مثالی میزنم که به پاراگراف قبلی هم ربط داشته باشه. دوست من وقتی اومد امریکا با یه آقای ایرانی که ۷-۸ سال اینجا بود آشنا شدن و باهم دوست شدن. این آقا ۷-۸ سال قبل اینکه این دوست من بره دانشگاه، دانشگاه میرفته و خب جو اون زمان دانشگاهای ایران این بوده که اصلا پسر و دختر حق نداشتن باهم حرف بزنن حتی. زمانی که دوست من دانشگاه میرفته اما همه چی خیلی رلهتر بوده. با پسرها دوست معمولی بودن و اینطرف اونطرف میرفتن و اینا. یعنی توی فرهنگشون جا افتاده بوده این چیزها. اما این آقای قصه ما نمیتونست این موضوع رو بپذیره! به محض اینکه میدید یکی از دوستای پسر قدیمی دوستم باهاش حرفی میزنه یا هرچی گیر سهپیچ بهش میداده که چرا و این حرفا! جالبیش این بوده که بعد این همه سال توی امریکا زندگی کردن، هنوز تصویری که از دختر ایرانی داشته ثابت مونده بوده. برای دخترهای غیرایرانی همچین محدودیتی رو متصور نمیشد!
یه دلیل دیگه هم که من تو طلاقهای اینجا دیدم قابلیت انطباق بیشتر خانمهای ایرانی هست با فرهنگ جدید. تا جایی که من دیدم آقایون ایرانی ترجیح میدن بعد از خارج شدن از ایران همچنان با جمعیت ایرانی بگردن، غذای ایرانی بخورن، مهمونی ایرانی برن، عرف ایرانی رو رعایت کنن و … اما خانمها معمولا انعطافپذیرتر هستن تو این موارد و درنتیجه راحتتر به فرهنگ جایی که هستن عادت میکنن. بعد از این هم خب باهم کمکم اختلاف فرهنگی پیدا میکنن و دیگه نمیتونن باهم زندگی کنن. میخوام بگم که اینکه گفتی در فضای خارج از کشور، خانمها بیشتر رشد میکنن دلیلش فقط محدودیتش توی ایران نیست بلکه توانایی انطباق با محیط هم هست.
mountainsummit گفت:
بخش واقعیت عریان و جوابی که عمه بالقیس داده بهش رو بخون.
اینکه میگی داشتن دوست پسر های متفاوت سخته و کار عاقلانه ای نیست. به خاطر اینکه زمان بر هست و … نشون میده که تو تعریفت از رابطه اینه که دو نفر باید نسبت به هم دارای احساس و تمایل باشن و …
اما شما فقط زحمت بکش یه کلیک رو پست بعدی بفرما میبینی که مادری بچه اش رو مزاحم شهوت رانی میدونه و بعد هم کامنت گذار ها میان میگن که جانا سخن از زبان ما میگویی.
معلومه که استاندارد آدمها با هم متفاوت هست
این جا که من زندگی میکنم بهش میگن مونترال معدن بچه های خز ایرانه. علتش هم مربوط به قوانین خاص مهاجرت میشه. فرهنگ مرهنگ هم تعطیله
جمال المَـلِک یساری گفت:
@قله
🙂 بند سوم جالب بود ، کمدی تلخیه . حتا شرایط اقتصادی و اجتماعی همینجوره ، آدم فکر میکنه داره روی آب زندگی میکنه .به هر حال گویا اصالت زندگی بر پایه های تغییر هست 🙂
من در این زمینه یک سال و خورده ایی هست که خودمو راحت کردم و به جنس مخالف دلمو خوش نمی کنم . یعنی اگر دختر توی بغلم باشه و یهو بره یه طرف دیگه تعجب نمی کنم ، و خیلی هم بین دختر و پسر فرق نمیزارم، بلا نسبت دنیا یه جوریه که اکثرا تهشون باد میده ، جایی برای گلایه نیست 😐
هوس کردم یکی از شعر نوشته هامو در اینجا برای شما بنویسم ، یه جورایی به همین موضوع اشاره داره ، با دوچرخه شروع کردم و بی مناسبت هم برای شما نیست 😉
***
دنیای لِی لِی بازی
دنیای خوب بازی
دنیای عاشقونه
دنیای بچه گونه
*
شور و نشاطو شادی
از صبح تا شب دویدن
به فکر یک عروسک
به عشق یک بادکنک
بادبادک های رنگی
تو دنیای بی رنگی
*
بچه ها خیلی ماهن
مثله کف دستِتن
دروغ به هم نمیگن
کلک تو جیب ندارن
برای اشکو ماتم
اصلن وقتی ندارن
*
این رسم کودکانه
اول صبح قهرشدن
شب نشده آشته آشت
بدون بغضو کینه
با بچه های رشتی
بزن بریم تو کشتی
*
بچه هارو میگم من
که مثل آینه پاکن
از جنس شادی هستن
خدای بازی هستن
*
فردا که از راه اومد
باید بزرگ بشیم ما
بادبادکای رنگی
دوچرخه و تیرکمون
دیگه بی معنی میشن
به جون هم افتادن
دنبال نون دویدن
*
من پاچتو میگیرم
تو گوشمو میگیری
من دزد بی مروت
جیبتو خالی کردم
تو پرفریبو نیرنگ
کلاه سرم گذاشتی
کلاتو برمیدارم
ما هممون بزرگیم
اوستای نارو هستیم
*
غُصه ها بی علاجن
قِصه ها بی شاه پری
شبا پر از فسادو
روزا همش دروغه
اینا میشه بزرگی ؟ ؟
ای تف به این بزرگی
*
نگو اینا دروغه
بهم نگو خیاله
بزار فقط یه لحظه
برم تو خوابو رویاء
از دنیای قشنگی
از بچه ها بگم من
اونا که خیلی نازن
عاشق یویو هستن
*
اینجا کنار باغچه
بچه هارو میبینم
بازی دارن میکنن
دنبال توپ میدون
نگو اینا دروغه
بهم نگو خیاله
دلم گواهی میده
چِشام دروغ نمیگه
*
بازم رضا و شاهین
با بچه های خاتون
کجایی آی دوچرخه
دلم هواتو کرده
میخوام یه بچه باشم
میون کوچه باشم
اونوَخ به جای غصه
یا در فکر پول بودن
با هم بازی تو کوچه
تیله بازی میکردیم
*
عجب حکایتی شد
حکایت منو تو
شبای بی ستاره
روزای بی نشونه
شاید باور نداری
رفیقای قدیمی
اهمیت نمیدن
به دوستای صمیمی
*
قصه دیگه تمومه
اینجا آخر خطه
رو دور باطل هستیم
به دورخود میچرخیم
فقط یه چیز میدونم
دلم میخواد بدونی
به چشم من نگاه کن
بیا باهم بخونیم
دنیای بچه گونه
خیلی خیلی قشنگه
*
چهارشنبه 14 شهریور 1386
Amin گفت:
هر کی یه طرفه به قاضی بره حتما پیروز بر میگرده. کاش اصغر هم میتونست اینجا در مورد تو بنویسه..
جویبار خوشبختی گفت:
با این که مدت هاست که مشتری پر و پا قرص این وبلاگ هستم، تا به حال هیچ کامنتی پست نکرده بودم، شاید به این دلیل که تا به حال از خواندن مطلبی انقدر «حرص نخورده بودم». کار ضعیفی بود، هر چند که شاید برای قضاوت کمی زود باشد. منتظر کارهای بهتری هستیم.
Amin گفت:
من تو کانادا زندگی میکنم. یه داستان جالب دارم که شنیدنش خالی از لطف نیست. یه اقای متأهلی بود حدودا ۵۰ ساله که از طریق سرمایه گذاری اقامت کانادا گرفته بود. این آقا تو ایران میخواسته از زنش طلاق بگیره و با یه دختر جوون ۲۵ ساله ارتباط پنهانی داشته. قبل از اینکه به صورت دائم بیاد و در کانادا زندگی کنه، تصمیم گرفته بود که بیاد و شرایط بازار کار کانادا رو بسنجه. تصمیم گرفته بود در این سفر دختر خانم جوون رو هم با خودش بیاره. خلاصه، هر دو تا اومده بودن کانادا. حدودا ۱-۲ ماه از اومدنشون میگذشته که دختر از آقاهه میخواد که اون رو اسپانسر کنه تا از این طریق دختره بتونه اقامت بگیره. آقاهه هم به این شرط باهاش موافقت میکنه که با هم ازدواج کنن. دختره قبول میکنه و آقاهه هم اون رو اسپانسر میکنه، و میره دنبال کارای طلاقش در ایران. بعد از اینکه طلاق میگیره به کانادا بر میگرده تا با دختره ازدواج کنه. دختره هم تو این مدت ۴-۵ ماه اقامت کانادا رو گرفته بوده. خلاصه، آقاهه برمیگرده و میبینه که دختره با یه پسر جوون کانادایی رو هم ریخته و آقاهه رو پیچونده! آقاهه شاکی میشه و از دختره میخواد که بیاد تا با هم صحبت کنن. تو یه پارک قرار میذارن. دختره با یکی از دوستاش میاد ولی دوستش یه جا پنهان میشه که آقاهه نبیندش. وقتی میشینن با هم صحبت میکنن دختر شروع میکنه به داد و بیداد که دست از سر من بردار و مزاحم من نشو و … و آقاهه هم شروع میکنه بهش پرخاش کردن که تو به من قول دادی و زیر قولت زدی و … اینجا دختر به پلیس زنگ میزنه و دوستش هم میاد بیرون و به مرد میگه که من دیدم که تو مزاحم این میشدی و … خلاصه پلیس آقاهه رو بازداشت میکنه و دوست دختره هم میاد تو دادگاه شهادت میده که این آقا مزاحم این خانم میشد. دادگاه هم به مرد دستور میده که اصلا به دختره نزدیک نشه و حتا نمیتونه بهش تلفن هم بزنه! خلاصه، دختره آقاهه رو میپیچونه و میره پی دوست پسر کاناداییش!
ژیان گفت:
از قدیمو ندیم گفتن لولو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. اختر اینا اینجارو ساختن که هی هر روز اصغرای بیچاره رو محاکمه کنن اما یه حسن خوبی که اینجا داره اینه که با خوندن کامنتای شماها، ما مردای مظلوم و خوش خیال و پاک طینت رو با کلک های همچین اژدها های هفت سری آشنا میکنه تا یه موقع سرمون کلاه نره. خدا نصیب هیش گرگ بیابونی نکنه همچین دخترایی رو. خدایا توبه! اوه اوه اوه اوه…. نچ نچ نچ نچ!
ممنون از داستان جالب ات. این باعث شد تا من حواسمو بیشتر جمع کنم.
جمال المَـلِک یساری گفت:
این یارو حقش همین بود که دودرش کنن ، زن بدبختشو در ایران مچل کرده بودم و حرضت عباسم زد تو سرش و این بابارو وسط تورنتو دست به سر و انترو منتر رها کرد.
جمال المَـلِک یساری گفت:
«مچل کرده بودم؟؟؟ 😯
آقا «م» رو اشتباه و اضاف بر سازمان نوشتم
من بی تقصیرم 😐
bahar گفت:
هی میگم هیچی نگم نمیشه! آخه آقای ۵۰ ساله که داشته با یه دختر ۲۵ ساله به زنش خیانت میکرده باید فکر این رو هم میکرده که دختر ۲۵ ساله هم بهش خیانت میکنه یه روزی! بابا دختره همسن دختر آقاهه بوده، آقاهه فکر کرده دختره اون رو واسه چش و ابروی خوشگل و هیکل براد پیتش میخواد؟
جمال المَـلِک یساری گفت:
من به آقایون مسن خیلی ارادت دارم ،اونارو به عنوان منبع تجربه میبینم .
اما واقعا این قسمت کارشون برام قابل درک نیست که چرا میرن دنبال دختری که نصف خودشون سن داره ، حالا دنبالش میرن به درگ ، آقا جان یه دود بگیر دو تا پک بزن شیتیلشو بده بره ، دیگه چرا موضوع رو اونقدر جدی میگیرن که فکر میکنن اون دختر باید بهشون وفادار بمونه ؟!!!
نکنه خودم یه وخ پیر شدم خریت خفتم کنه برم همچی کاری بکنم 😕 !!!
خدایا توبه 🙄
Amin گفت:
بهار: تو در مورد کاری که دختر این داستان کرد چی فکر میکنی؟
Amin گفت:
بهار: تو در مورد کاری که دختر این داستان کرد چی فکر میکنی؟ کلا نظرت در مورد دخترای ایرانی که این کار رو میکنن (که شاید بشه گفت تعدادشون کم هم نیست) چیه؟
bahar گفت:
اولا که من فکر نمیکنم تعدادشون زیاد باشه. واقعا چند تا دختر (چند درصد از دخترهای دور و برت اصلا) میشناسی که بهخاطر پول\موقعیت\… با یکی همسن پدرشون ازدواج کنن؟ به نظرم کاملا استثنا هستن اینا. شاید دلیل این که فکر میکنی زیادن اینه که به خاطر عجیب\استثنا بودنشون خیلی بیشتر از موردهای عادی مطرح میشن.
در مورد این دختر هم، بسته به شرایط، فکری که راجع بهش میکنم فرق داره. من نمیدونم منظورت چیه که میگی نظر من چی هست و چی میخوای ازش برداشت کنی؟ کلا ولی بهنظرم این کار (اگه از اول به طرف نگفته باشه یا یه جوری بهش نفهمونده باشه که برای چی میخوادش) نوعی از دروغگویی هست. دروغ گفتن هم خب واضحه که بهصورت کلی کار بدی محسوب میشه!
Amin گفت:
منظور من از «دخترایی که این کار رو میکنن» اونایی بود که به خاطر اقامت گرفتن (یا ثروت، موقعیت، …) با یه نفر ازدواج میکنن و وقتی به اون خواستشون رسیدن طرف رو میپیچونن میرن دنبال یکی دیگه.
یه داستان دیگه هم دارم از این دست: یادم میاد چند وقت پیش تو یکی از برنامههای رادیو فردا که محتواش فمینیستی بود با یه زن ایرانی در آلمان مصاحبه میکرد. زن تعریف میکرد که با شوهرش (که این دفعه خیلی هم جوون بود) اومده به آلمان با اینکه به شوهرش علاقه نداشته (!). بعدش از ظلمی (!!) که شوهرش تو آلمان میکرده بهش حرف میزد؛ مثلا اینکه شوهرش براش کارت اتوبوس نمیخریده و ازش میخواسته با دوچرخه رفت و آمد کنه (!). خلاصه این خانم مظلوم همهٔ این ظلمهای این مرد زامبی رو تحمل میکرده، تا اینکه اقامت المانش رو میگیره. درست بعد از گرفتن اقامت آلمان دیگه صبرش تموم میشه (!)، و از طریق چندتا از دوستای فمینیستش تو آلمان متوجه میشه که مقام زن چقدر بالا هست (!!!) و تا الان چقدر زیر استبداد مردانه بوده (!!!) و وقتشه که این زنجیرهای بردگی رو از پاهاش باز کنه و بره دنبال پیشرفت کردن و زندگی مستقل داشتن و استقلال و … خلاصه، آقا رو طلاق میده. بعدش از این میگفت که زن باید مستقل باشه و بردگی مردها رو قبول نکنه و … در آخر هم گفت که حاضر هست تجربیاتش رو در این زمینه در خدمت همهٔ زنای مظلوم ایرانی که تو این موقعیت هستن بزاره!! :)))
Amin گفت:
از این داستانها خیلی خیلی زیاده. کافیه چند سال تو یه کشور خارجی که ایرانی زیاد داره (مثل کانادا) زندگی کنی.
پریسا گفت:
سلام . خوش اومدی .. اگه می شه از «چسی اومدن» کمتر استفاده کن ! یه پیشنهاده !
ژیان گفت:
نتایج میان ترم اول وبلاگ از 20
1- اختر 18
2- لولی 17
3- بیریجیت 16.75
4- اسکارلت 16
5- سامانتا 15
6- مارگاریتا 14
«هر سه جلسه غیبت= 0.25 نمره منفی»
مهلت اعتراض به نمرات تا آخر روز شنبه
ايران دخت گفت:
نمره بقیه قبول
ولی مارگاریتا رو چهارده دادی خیلی نام… بابا بذار برسه بعد ارزیابی و نمره اخلاق و حضور و غیاب
دایره بدون مرکز گفت:
والا ما از اون حرفه ای یاش نیستیم. آماتوریم هنوز. ولی اینو از ما قبول کنین که وقتی نویسنده بیشتر از اون حدی که باید تلاش میکنه که با خواننده ارتباط بگیره اثر کاملن معکوس داره. یه نوع احساس صمیمیت زوری و کاملن مصنوعی به آدم القا میکنه این نوشته. شما اگه آدم حرف نزن و گوشت تلخی هستی سعی کن نوشتنتت هم مثل شخصیتت باشه. اونوقته که ارزش پیدا میکنه و به دل میشینه. اگه واقعن آدم طنازی (به مفهوم بذله گو و طنزپرداز) نیستی دلیلی نداره که بخوای خودتو اینجوری نشون بدی. هیچ اشکالیم نداره.
گیلاس گفت:
خیلی خوش اومدی به اندرونی…
فقط 1 سوال…ارتباطِ تیتر نوشته و خود نوشته رو نفهمیدم؟؟؟
ايران دخت گفت:
تیترکلا برا یه چیز یا شخص جدید یا ورود اون به جایی به کار برده میشه و در اینجا به نظر میاد بقیه نسوان برای معرفی مارگاریتا به کار بردهاند
ماهگون گفت:
احتمالا میخواد براش راه باز کنی گیلاس عزیز!
منم براش نوشتم اون بالا:
سفارش: ببین اینجا ممکنه بعضیا از نفت خوششون بیاد. اینو گفتم دلتو خوش نکنی که با این تهدیدها کسی برات راه باز میکنه.
جمال المَـلِک یساری گفت:
@ ماهگون
سلام
اون بالاتر چند خط برای شما نوشتم
ممنون
فروغ گفت:
وااااااای از همون خط 4و5 که گفتی سیستم کنترلینگ…فهمیدم که مهندسی.خدارو شکر یکی هم از صنف من اینجا مینویسه.افسرده شدم از بس همه دکتر بودن
ma گفت:
آه … هنوز این عکس …
ای عجب … آه !
sitora گفت:
من این نوشته رو دوست نداشتم . به نظرم بار خلاقیت به کار رفته توش کم بود ، و به نظرم بلند بود. وقتی نوشته ای خوب باشه همیشه تا آخرش می خونم اما پست امروز رو رودرواسی وبلاگ تا آخر ادامه دادم !
یزدان گفت:
سلام.خسته نباشی.پدرم درومد تا تمومش کردم.جزئیاتش زیاد بود ولی نوآوری نداشت.آخه ی وختایی جزئیات میچسبه،مث توپ مرواریه صادق هدایت.میشد خلاصه تر باشه.درکل معمولی بود و در حده این وبلاگ نبود.در ضمن : رابینسون «کروزو» نه «کروزوئه»
saman گفت:
من همیشه دوست داشتم دختر بودم بعد ازدواج می کردم بعدشم طلاق می گرفتم که بشم مطلقه ی معلقه اونوقت میومدم ایجا می نوشتم:دی
از همون اول که این وبلاگ شروع به کار کرد همه ی پست هاشو خوندم تا حالا و به نظرم مدل نوشتنت به این 3تا جونور می خوره. باحال بود
پیمان گفت:
سلام ماری جان از نوشته ات صداقت موج میزد ولی تکنیکت پایین بود
خوب اولین بارت بود که باید لخت میافتادی وسط پادگان و سالم بیرون میاومدی!
خودت رو زیاد به سیم خاردار زدی
ولی از تعداد کامنت هایی که گرفته ای مشخصه علیرغم درد و خونریزی ، سالمی !
هنرپیشه ها هم میگن سخت ترین نقش اونیه که بخوای خودت رو بازی کنی
امیدوارم فقط وقتی میخوای در مورد خودت بنویسی دست و پات رو گم کنی
خود خودت باش با اعتماد به نفس کامل ، مستقیم ، بی پیرایه وبا قاطعیت
یادت باشه اگه دوست داری دیگران بهت احترام بذارن اول خودت به خودت احترام بذار
حتما نسوان در تو چیزی دیده اند که کلید اندرونی رو بهت سپرده اند
پس محکم نگهش دار این شطرنج نیست ، بگی اسبم رو بذارم اینجا فیلشون رو میذارن اونجا…
این بوکسه ، گوشۀ رینگ گیر بندازنت لهت میکنن
قوی باش با چشم باز ریتم خودت رو پیدا کن
با رقص پا حریف رو تحت کنترل داشته باش
و در زمان ومکان مناسب ضربه ات را وارد کن
شاد و موفق باشی
هیشکی گفت:
یاد جواد خیابانی افتادم هر چیزی رو ده بار میگه تا همه شیرفهم شن آدم احساس خنگی میکنه
جمال المَـلِک یساری گفت:
ساحلِ دوست داشتنی
اون بالا شلوغ شد این پائیندر پاسخ به شما می نویسم
قرار نیست با رفرنس گذاشتن شما خیط بشی ،البته منم بدون رفرنس گذاشتن احساس خیط شدن نمی کنم چونکه محور نوشته چیز دیگه ایی بود (یک طرفه به قاضی رفتن و قضاوت یا تحلیل بر اساس جنسیت طرفین یک متارکه ی خانوادگی بدون بالانس شدن آراء طرفین یک گفتگو)
الانم اگر دنبال لینکی هستی که واژه به واژه همون جمله ی داخل کوتیشن رو بهتون نشون بدم ، خب باید بگم ، خیر چنین جمله ی عینا نقل نشده . اما من از مجموع نوشته هایی که پیرامون روابط بین زن و مرد نگاشته شده چنین برداشتی داشتم که خانم های نویسنده ی وبلاگ و تعداد نسبتا زیادی از خوانندگان و اطرافیان بیتِ نسوان مسئولیت و پایبندی رو تنها در حیطه ی وظایف مرد میبینن و سرپیچی از اون رو برای مرد مترادف با گناهان کبیره ارزیابی میکنن و از طرفی برای زن همین وظایف رو «عمه بلقیس» بودن تلقی میکنن.
به عبارتی :
نجابت برای مرد = جنتلمن بودن
نجابت برای زن= عمه بلقیس بودن
به هر حال شما میتونی این چندتا لینک رو با همدیگه مقایسه کنی (البته یک مقایسه ی تحلیلی و نه یک مقایسه ایدئولوژیستی) سعی کنید به عنوان یک تحلیگر به موضوع نگاه کنید و نه یک ایدئولوگ
به نظر من ایدئولوژی ها (( هر نوع ایدئولوژی که فکرشو بکنی)) قبل از تحلیل به اثبات فکر می کنند.
به هر حال برخی از نوشته های وبلاگ در حکم کومینترنِ حزب باقی هست (( به عبارتی گذشت زمان تغییری در اون ها به وجود نمیاره))
این دو نوشته به فاصله زمانی کوتاه به ترتیب در این وبلاگ منتشر شد
1- پنجم نوامبر 2010 – ناموس چیست یا چگونه بی ناموس شدم در این نشانی
nesvan.wordpress.com/2010/11/05/
2- یکم دسامبر 2010 – اعدام مردگان
هر دو نوشته به قلم داکتر لولیتای عزیز که در سیفون شناسی و کود پژوهی تخصص و تبحر خاصی دارند نوشته شده.
اینارو مقایسه کنید . در هر دو حادثه قتل ناموسی انجام شده ، به نظر من عامل قتل میدان کاج خیانت های یک زن بود و عامل قتل لاله سحر خیانت های یک مرد (( بگذریم از اینکه هر دو قتل به خاطر زن بود 🙂 )) .
اما نویسنده در این دو یاداشت سیاست یک بام و دو هوا را در پی گرفت و برای رویداد واحد نسخه ی دوگانه پیچید.
و همچنین مقایسه این دو یادداشت
1- 19 آوریل 2011 به نام «اندر احوالات خیانت» در این نشانی
nesvan.wordpress.com/2011/04/19/
3- شانزدهم مارس 2011 به نام «از کافکا تا ویولتا» در این نشانی
nesvan.wordpress.com/2011/03/16/
و همچنین نشانی خوبی که آرش ارائه داد در اینجا به نام «سکسولوژی طلاق: شکست یا موفقیت» به تاریخ 31اکتبر 2011
nesvan.wordpress.com/2011/10/31/
و البته خوندن اینم خالی از لطف نیست :
22آوریل 2011 به نام «سکسولوژی افتراقی:زن و مرد» در این نشانی:
nesvan.wordpress.com/2011/04/22/
هم یاداشت هارو بخونید و هم کامنت هارو ، مثلا به گفته های یکی از فمن ها «ویداجون» 🙂 دقت کنید. و از همه ی این ها گذشته باعث شدی گذشته رو مرور کنم ، جوات یساری برای اولین بار در پست نوشته ی «ناموس چیست و چگونه به یک بی ناموس تبدیل شدم» در کنار kiarash و Zorba به دنیا اومد.
کامنت های خودمو که نگاه میکردم بعضی جاها خندم میگرفت بعضی جاها خجالت و بعضی جاها سکوت .
و در پایان اینکه اصالت با تغییر هست تاواریش ،قرار نیست همیشه یه جا یه فرم و یه شکل باشیم ،ما همه بارباباپا هستیم ، …. البته احتمالا 😉
به این یادداشت در باره اصالت تغییر نگاه کنید در این نشانی با نام «اصالت تغییر»
nesvan.wordpress.com/2011/04/03/
من گنگ خواب دیده و ….
…… ای روزگار …. 😦
جمال المَـلِک یساری گفت:
ببخشید لینک «اعدام مردگان» رو فراموش کردم بنویسم
nesvan.wordpress.com/2010/12/01/
جمال المَـلِک یساری گفت:
هما و Sam
یک اعلامیه پرداخت مژدگانی صادر کنید برای پیدا کردن گیتی ، نکنه بالتازار در این مفقود شدن نقش داشته باشه? 😈
ولی من ،از شوخی گذشته نگرانم ، نگرفته باشنش 😕 خودکشی نکرده باشه ؟! 😐
پتانسیل هر دوتا رو داشت . . .
اینشالا که شوهر کرده و نگرانی ها بی مورد باشه 😎
کیوان گفت:
داش جوات شخصیتت مثه یه رنگین کمونه … گاهی یک منشور کافیست که رنگین کمونو به بیرنگیِ نور سفید تبدیل کنه…
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ….. زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
جمال المَـلِک یساری گفت:
این ذات دنیا هست ، چیزی در دنیا تخت وجود نداره . 3 بعدی بودن دنیا که جای بحث نداره ، حتا صحبت از بعد چهارم در میونه .
من یه رنگ بیشتر ندارم اما آفتاب که میزنه ،بستگی به اون جایی که شما ایستادی رنگ متفاتی رو میبینی 😉
faramarz گفت:
خوش امدی . 🙂
somaye گفت:
سلام
خوشحالم که دوباره وبلاگتون رونق گرفت. دوست داشتید سری هم به ما بزنید. البته می دونید که وبلاگ نوشتن تو ایران خیلی سخته.
يلداسبزپوش گفت:
خوش اومدى مارگاريتاى عزيز، من نه مطلقه هستم نه معلقه ولى هر روز به اينجا سر مى زنم! 🙂
وبلاگ بارباپاپا گفت:
من بعضی وقتا میام اینجا و چیزایی که ویولتا مینویسه رو کامل میخونم.
به پایین بقیه نوشته ها نگاه میکنم اگر پائینش نوشته شده باشه لولیتا که اصلا نمیخونم چون آخرین باری که خوندم فقط فحش خواهر و مادر به خواننده نداده بود!
یه نیکیتا هم بود که اونم خیلی خوب مینوشت حیف شد که رفت
اگر بقیه دوستان متن رو نوشته باشن یه نگاهی میندازم.
اینکه طولانی نوشتی رو من خیلی دوست دارم ولی سعی کن انقدر خواننده ت رو قضاوت نکنی.شما حرف خودت رو بزن و برو
ما همه میدونیم که پیش فرض کسی که اینجا مینویسه ضد مرد بودنه پس انقدر اینو تو چشم خواننده هات فرو نکن!
بازم همه میدونیم که ممکنه بعضی از کامنت گزار ها(هاها شد مثل نماز گزار ها!)بگن تو دروغ میگی یا توهین کنن ولی لازم نیست هنوز اونا شروع نکردن تو شروع کنی به جواب دادن!
موفق باشی
talkhak گفت:
لایک
dehati66 گفت:
اون جایی که گفتی توی کلاس همه از اون خونواده های خفن بودن و تو…. خیلی احساس همزاد پنداری کردم، و اینکه گفتی من مارگاریتا هستم، فقط همین! برام خیلی جالب بود، چون منم تو وبلاگم همینو نوشتم! نوشته تون خوب بود، منتها به نظرم بهتره که کمتر از اصطلاحات اجنبی استفاده کنید 🙂
talkhak گفت:
واقعا خسته نباشم که از رو نرفتم و تا ته خوندمت… کوتاه تر و پر نکته تر نوشتن اقتضای زندگی امروزه فکر می کنم.
موفق باشی
مرمر گفت:
خوندن نوشتت حوصله سر بر بود..ببخشید ولی هیچ به دلم ننشست.
syed گفت:
سلام امیدوارم از تجربه تلخی که گریبانگیرد شد بتونی عبرت بگیراگر ابتدای هرکاری فکروتامل را چاشنی هرتصمیم کنی قطعا اوضاع واحوالت بهتر از این میشد بنابراین درمتن بیشتر مظلوم نمایی شدن شما خروجی این داستان است تاسرگذت وعبرت موفق باشید
Iran گفت:
Dear Margaritta, loved reading your first post! Looking forward to reading your next ones! Keep up the good work! 🙂
I admire you all!
رامین گفت:
ممنون ، لذت بردم از خواندن نوشتتون، و البته نه از ماجرا که به هر صورت تلخه…
فضول محله گفت:
خوشم اومد شدید از نوع نوشتنت … بازم میام که فضولی کنم !