همانطور که میدونید من از پایه گذاران این وبلاگ بودم، وجه اشتراک همه ما در آن زمان مطلقه بودنمان بود. یک تفاوت کوچک!!! وجود داشت. ابعاد این تفاوت کوچک 50 سانتی متر قد و 12 کیلو وزن بود. من  بچه داشتم.

بچه داشتن باعث شد که خیلی چیزها را حتی بعد از طلاق تجربه نکنم، از جمله هیجان یک زندگی آزاد، هیجان لذت بردن از جسم یک غریبه، هیجان شناختن خودم با کمک آدمی که منو به اندازه یک نصفه روز میشناسه، و مهمتر از همه هیجان رد شدن از خط قرمزهای ذهنیم. طلاق به اندازه کافی زندگی من و به خصوص پسرم را بالا و پایین کرده بود. میخواستم آرامش و ثبات را به زندگی برگردونم. برای همین هم تا مدتها که اصلا فرصت نشد به هیچ جور رابطه ای فکر کنم بعد از آن هم تجربه کردن رابطه های گذرا و یک شبه به ذهنم خطور نکرد، ذات این جور رابطه ها با اون چیزی که من به دنبالش بودم، تناقض داشت.

با خواندن متن دوستان خوبم که قطعا از من بهتر مینویسند گاهی فکر میکنم نکند من یک عیبی، ایرادی دارم که سکس برای من در راس امور نیست. به عقب هم که برمیگردم میبینم که سکس برای من هیچ وقت در راس امور نبوده است. من هم نفرت و سردی را در سکس تجربه کرده ام و هم لذت و گرمی را. بهترین سکس را در رابطه ای تجربه کردم که پایان دادن به آن رابطه، بهترین گزینه اش بود. الان هم که دیگر هیچ، در مرحله ای هستم که سکس برایم به عنوان یک نیاز فیزیولوژیک مطرح است، نه بیشتر و نه کمتر. درست مثل آدمی که گرسنه اش میشود، و از غذا خوردنش لذت میبرد و دیگر به غذا فکر نمیکند تا وقتی دوباره گرسنه اش شود.

برای من زندگی تعریف دیگری پیدا کرده است، راسی وجود ندارد. هرچه هست یک قاعده بزرگ و هموار است، خوردن و خوابیدن یک قسمتش است، سکس یک قسمت دیگرش، شغل یک قسمت بزرگترش، و خانواده و دوست یک قسمت خیلی بزرگترش، چیزهای دیگری هم هستند که هر کدام جای خودشان را دارند. خوبیش این است که راس و نوک تیزی وجود ندارد که هم خودم و هم دیگران را بخراشد، بدیش این است که  کم هیجان است.

اگر از آن گروهی که تنهایی را به هر مصاحبتی ترجیح میدهند، بگذریم، بقیه به دنبال یک رابطه زیبا و آرامش بخش میگردیم. فکر میکنم همه چیز یک رابطه باید متعادل باشد تا آن رابطه تداوم داشته باشد. گاهی تمرکز و توجه به یک موضوع، آدم را از اصل موضوع باز میدارد. معاشقه بخش مهم ولی کوچکی از ارتباط است.