توی فامیل رقابت نانوشته ای بین خاله قمر الملوک و آقای تقدیسی داماد بزرگ فخر الملوک خانم و عزراییل در جریان بود. هیچ کس از سن و سال این دو بزرگ فامیل چیزی نمی دانست، به نظر می رسید که تاریخ تولد دقیقشان را روی سنگ نبشته یا پاپیروس حک کرده بودند و در آتش سوزی پارسه به دست اسکندر از میان رفته بود. دایی همایون همیشه می گفت که اسم این دو نفر از لیست عزراییل جا افتاده. میمنت خانم می گفت وقتی کسی تا یک سنی نمیرد، دیگر به این آسانی ها نمی میرد. سالها و سالها می گذشت و این دو نفر همان طوری که همیشه بودند ؛ پیر، چروک و قدیمی توی میهمانی های کسالت بار فامیلی، با چشمهایی آب مروارید آورده، گوشهایی سنگین، دور از دسترس و فرتوت بالای مجلس می نشستند و حضورشان یاد آور این بود که مرگ می تواند موهبتی بی بدیل باشد.
عاقبت خاله قمر میدان را خالی کرد و علی رغم میل باطنی اش لابد، جان به جان آفرین تسلیم کرد. خبر مرگ خاله قمر را با کلی احتیاط به من دادند، وقتی خاله قمر مرد ، من باردار بودم و مردم معمولا رعایت حال زنهای باردار را می کنند. حتی اگر این ملاحظات بی دلیل باشد، واقعیت این بود که خبر مرگ خاله قمر هیچ کس را تکان نداد. حتی مادرم هم نتوانست یک قطره اشک بریزد. توی مراسم ختم، گاهی دستمال را می برد به سمت چشمهایش و بعد منصرف می شد. جوان تر های فامیل دم در مسجد با هم چاق سلامتی می کردند و از توی گوشی موبایل برای هم اس ام اس و جوک می فرستادند. مرگ خاله قمر، یاد آور این بود که مرگ چیز لازمی است.
چهل روز بعد، شب چهلم منزل متوفی ،آقا تهمورس پسر خاله قمر عکس جوانی های مادرش را قاب کرده بود و روی میز گذاشته بود. زنی با موههای سیاه ، چشمهای شهلای سرمه کشیده، لبهای ماتیک خورده ، خال لب، چیزی شبیه عکس های قدیمی گرتا گاربو از توی قاب به ما خیره شده بود. یادم افتاد که مادر بزرگم همیشه می گفت که خاله قمر در جوانی زن زیبایی بوده و کرور کرور خواستگار داشته ، اما چون هیچ کس جوانی های خاله قمر را ندیده بود همیشه این را به حساب افسانه می گذاشتم. حالا به عکس خاله قمر نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم کدام بی رحم ترند؟ زمان یا مرگ؟ با خودم می گفتم، زمان..قطعا زمان.
چهلم خاله قمر، شب عجیبی بود،چای بود و خرما و حلوا اما از صدای قران و گریه خبری نبود، حتی مهر انگیز خانم که صدای خوشی داشت یکی از شعر های قمر الملوک وزیری را که خاله قمر خیلی دوست داشت برایمان خواند، چراغ ها را خاموش کرده بودند، دور تا دور خانه شمع روشن بود، آقای تقدیسی هم بود. بالای مجلس ، عصایش را تکیه داده بود به صندلی و با کراوات مشکی و جلتقه خاکستری از همیشه پیرتر و تنها تر به نظر می رسید. اصغر کنارم نشست، هسته ی خرمایش را توی نعلبکی انداخت و دستش را روی شکمم کشید. جوان ترین عضو خانواده توی شکم من دست و پا می زد. پرسید چطوری؟ گفتم خوبم. سرش را آورد دم گوشم و در حالیکه به آقای تقدیسی اشاره می کرد گفت » نفر بعدی لیست انتظار عزراییل را نگاه کن «و یواشکی خندید. دستم را روی شکم برامده ام گذاشتم و سکوت کردم.
چند هفته ی بعد، توی بیمارستان میان درد و ترس و خون، اشک می ریختم و التماس می کردم. نمی خواستم بچه ام بمیرد، پرستار گفت آروم باش، خودت را کشتی. دستهایم را روی کاشی های سرد بیمارستان کشیدم. دکتر گفت متاسفم، چاره ای نیست. بیهوده به پرستارها و دکتر ها آویخته بودم؛ می دانستم که بازنده ی این بازی منم. عزراییل گوشه ی اطاق ایستاده بود و نگاه می کرد.دستم را روی شکمم برای آخرین بار فشردم؛ حتی فرصت نشد که درست و حسابی خداحافظی کنم، رهایش کردم ، گذاشتم تا دست مرگ دستش را بگیرد و با خودش ببرد. چند دقیقه ی بعد، توی شکم من حفره ای خالی بود، توی دستهای عزراییل پسرک پنج ماهه ی من و تمام اشک های دنیا هم نمی توانست چیزی را عوض کند. کی فکرش را می کرد که نفر بعدی لیست انتظار عزراییل توی شکم من وول می خورد . باز هم حساب کتاب های اصغر اشتباه از آب در آمده بود.
راستی، آقای تقدیسی هنوز هم زنده است. باور بفرمایید شوخی نمی کنم. مگه من با شماها شوخی دارم؟؟
ماه پيشانو جان گفت:
واقعا همين طوره … عزراييل به طرز عجيبى دوست داره غيرمنتظره عمل كنه … چه تجربه تلخى… هممون يه شكليش رو تجربه كرديم
شهرزاد گفت:
منم همچین تجربه تلخی را دارم.متنت خیلی قشنگ بود
نسوان برو این وبلاگ را بخون امروز صبح خیلی کلافه بودم اتفاقی رفتم این وب خیلی خندم گرفت.خدایا این زنهای عامی چه دنیایی دارن واقعا برای خودشون .جالب اینجاست که تو رو هم لینک کرده و قربون خدا برم از خواننده هاته:)
http://batoshekastam.blogfa.com/
نسوان گفت:
به این میگن برد مخاطب! می تونه خیلی وحشتناک باشه شهرزاد.
چند روز پیش داشتم برای یک دوست نه چندان قدیمی خاطره ای تعریف می کردم که دیدم، اخم کرده و به فکر رفته .. بعد ساکت شد و گفت: ببینم، تو وبلاگ نویس نیستی؟من عین این داستان رو توی یک وبلاگ خوندم..
نفسم بند اومد ولی خودم را جمع کردم :من فکر نمی کردم تووبلاگ خون باشی..
گفت نیستم ، لینکش یک جایی بود.. رفتم توش و خوندم .
سعی کردم خونسرد بمونم.. اسم وبلاگ چی بود؟
گفت یادم نیست…. اما می تونم پیداش کنم… راستش رو بگو، تو وبلاگ نویسی ؟
خندیدم و شانه ام را بالا انداختم: به من میاد وبلاگ نویس باشم؟
گفت: شاید..نه.. نمی دونم… بعد سرش رو خاروند و گفت ولی چه اتفاق عجیبی! می تونم قسم بخورم که عین همین داستان بود!
دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون.باز سایه ی ویولتا افتاده بود روی زندگیم. تمام این سالها با نهایت دقت و وسواس سعی کردم که نگذارم شخصیت مجازی ویولتا با زندگیم قاطی بشه. دوستانی که مرا می شناسند می دونند که تقریبا هیچ وقت تا مجبور نباشم در مورد وبلاگ حرف نمیزنم و بین این دو دنیا خط محکمی وجود دارد. حالا باز یکی از توی دنیای مجاز پریده بود توی واقعیت .من هر بار از این اتفاق می ترسم ولی هنوز هم نمی دونم که از این زندگی دو گانه باید خوشحال باشم یا ناراحت.
شهرزاد گفت:
اره عزیزم منم قبول دارم برد مخاطبت بالاست.
این خیلی وحشتناکه و باید خیلی هم مواظب باشی چون دیگه همه میشناسنت و حتی حرف زدن و خاطره تعریف کردنت هم میتونه دردسربرانگیز باشه:)
جالبه که تو رو هم به اسم حرف حساب لینک کرده! خیلی خندیدم ولی از نوشته ها و افکارش. نسوان خیلی خوبه که قشر زنهای عامی هم وبت را میخونند جای تبریک داره عزیزم.
ونداد گفت:
این زن های عامی!!!
میشه بگید شما از کدوم قشر اجتماع هستید؟
... گفت:
…
خراباتی گفت:
ویولتا
اتفاقا چند روز پیش به من هم ایمیلی رسید از دوستی .
و محتوای ایمیل چیزی نبود جز نوشته ی نان سنگک که فکر کنم اونم مال تو باشه .
خیلی تعجب کردم , آخه اون رفیق من هم اهل بلاگ و این صحبت ها نیست
دنیا خیلی کوچیک شده
شاد باشی
خراباتی
نسوان گفت:
خراباتی جان،
یک شیر پاک خورده ای هم اون متن رو فرستاده برای مادرم. مادر هم فوروارد کرده بود و چند تا علامت سوال گذاشته بود و یک لبخند.
با عرض معذرت ،گلاب به روتون.. روم به دیفال..
این روزها دنیای من شده شبیه یک پیت که دارم توش می گوزم. افکار و خاطرات خودم هی پیچ و تاب می خوره و دست به دست می گرده و بر می گرده شاپالاق می خوره تو صورت خودم!
بقول حضرت مولانا
این جهان پیت است و گوز ما صدا، سوی ما آید نداها را صدا
خیلی حال عرفانی دارم خلاصه…
يلداسبزپوش گفت:
@ويول
🙂 🙂
ساره گفت:
آخی نازی، چرا مسخره می کنید خب، من رفتم خوندم، به باطن حرف توجه کنید، به قول معروف به مغز، نه به پوست، واقعا اگه کسی با زبون خودش بگه با همسر درست رفتار کنید یا غرغر کردن کار خوبی نیست و اینها، احمقانه است؟
همین که حرفهای این وبلاگ رو حرف حساب دونسته یعنی این که حرف حساب می فهمه، توی اون محیط و اون شرایط بزرگ بشه، و الان وبلاگ بنویسه و این حرفها رو بگه ، خیلی با ارزشه.
مریم گفت:
ولی ساره جوننمی دونم چرا فکر می کنم یه مرد نویسنده شه و همه رو گذاشته سرکاردر هرصورت خیلی لمپنه هرکی هست…یک جوابیه با مزهای هم برای شهرزاد نوشته بیا و ببین….
mahgoon گفت:
مریم عزیز!
خوب تشخیص دادی.
نویسندهی اون متن یه پارچه آقاست!
دو ماهه مینویسه: اردیبهشت و خرداد91
بازديد امروز: 307
بازديد دیروز: 436
افراد آنلاین: 1
بازديد ماه: 754
بازديد سال: 754
بازديد كل: 754
==================
نتیجه: نویسندهش یه آقاست= یکی از کامنتگذاران اندرونی! 🙂
ساره گفت:
مریم جان ممکنه، من خواننده ش نیستم همین که شهرزاد گفت رفتم یه نگاه سریع انداختم به وبلاگش.
mahgoon گفت:
شهرزاد عزیز!
تو این وبلاگهای نورسیده را چطوری دشت میکنی؟
این آقا خیلی آشناست…خیلی…
دوست داشتی میتوانی همینجا پیدایش کنی
مطمئنم اگر دقت و قدرت سرچت به همان اندازهی کشف این آقا باشد او را خواهی شناخت.
او استعداد عجیب و فوق العاده روی تلی از اطلاعات فلسفی و روانشناسی دارد و مثل یک آفتاب پرست رنگ عوض میکند و گاه که مؤدب است از سر این نیست که مبادی آداب است.
خودش با آی دیهایش یقهی خودش را میگیرد از سر جنون بازی دادن دیگران و بعد با یک آی دی خودساخته با یک کامپیوتر دیگر گه آی.پی آدرسش فرق میکند شروع میکند به ناز کردن خودش.
هدفش چیست؟
همینکه جوری بخورد که یبس نشود و اسهال نگیرد و به حریم یک ملت جوری تجاوز کند و جوری بینشان تفرقه بیندازد که آنها نتوانند همدل و متحد و خطرناک شوند.
از گروه سعید اسلامی است؟
نمیدانم!
از گروه از ما بهتران است؟
نمیدانم!
اما میدانم که جنون دارد و این جنونش را ارزان میفروشد.
مهاجر کوچک گفت:
هر وقت به مادرش نگاه می کرد یاد مادر مگی در «پرنده خارزار» می افتاد. مادر مگی پسرزا بود اما. تنها فرقی که این دو با هم داشتند. هر دو سال یک بار داستان تکرار می شد. با تمام کودکیش دردهای زایمان مادر را به یاد داشت. هر بار آرام و بی صدا گوشه ای لب به دندان می گزید، سرخ و سفید می شد و تا آخرین دقایق هم کسی نمی فهمید درد زایمان دارد، آن زن جوان و خسته چشم به راه. شاید هنوز هم چشم به راه پسری بود که روشنی چراغ خانه اش باشد. سایه سر دختران …
خواهر کوچک تر بیقراری می کرد. گرسنه بود و برای سینه های مادر بی تاب. آن یکی از ساعت خوابش گذشته بود. خواهر بزرگتر هم چون او خسته بود. در آن سن و سال هر دو به اندازه مادر، بچه داری کرده بودند. صدای گریه های مادر به گوش می رسید. همه صلوات می دادند. خدا را شکر می کردند. اما مادر همچنان گریه می کرد …
باز دختر دیگری به دنیا آمده بود با چشمانی درشت و پیشانی بلند، چون تمام دخترکان آن سرزمین. اما این بار توپ کوچک قرمز رنگی درست وسط کمرش جا خوش کرده بود. بعدها فهمید خواهرتازه بدنیا آمده اش قطع نخاعی است. برای او و خواهر بزرگتر نگه داری از این کودک به مراتب سخت تر بود. توپ قرمزی که وسط کمرش جا خوش کرده بود دست و بالشان را برای بغل کردن و آرام کردنش بسته بود. مادر خسته تر از همیشه. کارهای منزل، پخت و پز و رسیدگی به امور، فروغ چشمهایش را از او گرفته بود. شاید دیگر دلش پسر هم نمی خواست، نمی دانم …
صدای گریه های مادر به گوش می رسید. چیزی شبیه زجه زدن. پدر آرام و بی صدا گریه می کرد. پدربزرگشان، حتی پدربزرگ پدر هم آرام گوشه ای نشسته بودند و دعا می خواندند. هر دو عقیده داشتند شگون ندارد مُرده را بگذارند تا صبح آنجا بماند. مادر زجه می زد. دل سنگ هم به درد می آمد. برای کودکی که تنها 4 ماه مهمان آنها بود گریه می کرد یا برای جوانی از دست رفته اش؟ برای دختران قد و نیم قدش گریه می کرد که سایه برادر بالای سرشان نیست یا نگران شکم بعدی بود که پسر نباشد؟
او هم به همراه خواهر بزرگتر آرام و بی صدا گریه می کرد. بچه ها بی قرار بودند. از ساعت خوابشان گذشته بود. هنوز صدای پدربزرگها به گوش می رسید: «شگون نداره بچه مُرده رو امشب بذارین اینجا بمونه …»
.
.
.
مهاجر کوچک گفت:
این کامنت رو در جواب کامنت «ماه پیشانو جان» که گفته بود «هممون يه شكليش رو تجربه كرديم» نوشتم. حالا اومده در ادامه کامنتای دیگه. باید ببخشین
کیوان گفت:
به مهاجر کوچک
تا اینجا متنهای شما هر کدام از قبلی بهتر است. همه را دوست داشتهام. این یکی را بیشتر. همان دو جمله اول نشان داد که نوشتن بلدید. شاید پخته نباشد، شاید ویرایش بخواهد، اما بلدید ینویسید. ادامه دهید.
اگر در تمام دنیا یک کار و فقط یک کار باشد که بیش از هر کاری «خدایی» است (که یعنی به اعلی درجه انسانی!)، همانا آفرینش است: با رنگ، با گِل، با نور، با صدا و از همه مقدستر؛ با کلمه.
مهاجر کوچک گفت:
مرسی کیوان جان به خاطر دلگرمی. سعی می کنم بنویسم. موضوعاتی که نسوان اینجا می نویسن من رو هم گاهی ترغیب می کنه به نوشتن. ممنون از تو و سایر دوستان که می خونین و براش کامنت می ذارین
کاپیتان بابک گفت:
قلم تونایی دارید
کاپیتان بابک گفت:
ببخشید. توانا
مهاجر کوچک گفت:
ممنون کاپیتان بابک عزیز
آدم ناراحت گفت:
به نظر من وجود پیرمردها و پیرزنها با سنین خیلی زیاد ، خودش یه جور نعمته ، یه جور غنیمته ، مشروط به اینکه چیزی برای ارائه یا حرفی برای گفتن داشته باشن ، فکر میکنم کسی که سنش میره بالای ۷۰ یا ۸۰ سال ، هر جملش باید قدر یه کتاب ارزش داشته باشه ، باید درس باشه ، ولی متاسفانه همیشه ( یا اکثرا)اینطور نیست.عموی مادرم که قریب به ۱۰۰ سال زندگی کرده و هنوز هم سرحال است ، چیزی غیر از خاطرات عرق خوری و خانوم بازی یا نکات ثروت اندوزی روایت نمیکنه.
خدا پیرهایی که حرفی برای گفتن دارند رو حفظ کنه.
mountainsummit گفت:
خدا حفظش کنه لب مطلب رو ادا کرده
. گفت:
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
آدم ناراحت گفت:
ضمناً پاراگراف آخرت به طرز بیرحمانهای ، تاثیر گزاره
يلداسبزپوش گفت:
@آدم ناراحت
+++++++++++
تبسم گفت:
خیلی قشنگ بود خیلی زیاد. میدونید نوشته های شمارو همیشه چک میکنم بیشتر وقتا باور میکنید گریه میکنم .
موفق باشید هر جایی که هستید
نسوان گفت:
پس معلومه که من کارم رو درست بلد نیستم چون دوست نداشتم
گریه کنی.. .
. این متن ها در عین حال خنده دار هم هست برای خودم. همیشه چیزهای گریه دار ، خنده دار هم هست.
نیست؟
کیوان گفت:
ویولتای عزیز!
اول از دوم شروع کنم: کامنت صفحه پیش برای ماهگون عزیز از بهترین بیانیههای شما بود.
و اما اول، هی من نمیخواهم از شما تعریف کنم، هی نمیگذارید. هی من نمیخواهم شما را با هنرمندان و مشاهیر مقایسه کنم، باز بهانه دستم میدهید!
اگر اتوبیوگرافی چارلز چاپلین را بخوانی از مشابهت آنچه نوشتهای با حرفهای چارلی متعجب خواهی شد. در فیلم پسرک، چارلی سعی داشت ترکیبی از کمدی و تراژدی را عرضه کند. موقع نمایش فیلم برای منتقدان و سپس عموم، چارلی نمیتوانست بفهمد چرا صحنههایی را که او به عنوان تراژدی نوشته مردم را به شدت میخنداند و برعکس!
کاپیتان بابک گفت:
بانو ویولتا گل کاشتی باز هم. چون بازی های فوتبال اروپا در جریانه، بگم زدی وسط گل.
حالا چرا الکی میگی پس من درست بلد نیستم بنویسم؟ به کجای این پست می خواستی بخندیم با اون پایان نوشته که بیرحمانه به قلب خواننده ت می تازی ؟
چرا خنداندن مردم سخت تر از به گریه انداختنشون شده؟ یا همیشه بوده؟
با اینکه خیلی وقت گذشته، و بر خلاف سلیقه م در کامنت نوشتن، باید بگم واقعا متاسفم که پسرت را از دست دادی
ahkeintor گفت:
من لولیتایی می شناختم
نقاش ِ طبیعت ِ بی جان
خسبیده در پَر ِ قو
تهران !
پ.ن : http://www.youtube.com/watch?v=6Pe7_Mc6XWY
sl گفت:
یه مامان جون پیر دارم همیشه سر فوتش باهم شوخی میکردیم
اما نمرد … توی یه اتفاق اول بابام بعد هم مامانم ناگهانی فوت کردن
شوک عظیمی بود
بعد 6 سال هنوزم مامانجون اما زنده است
هر دفعه بی موقع تلفن از ایران دارم یهو به دلم بد میوفته نکنه مامانجون…
اما نه هنوز مثل همیشه هست ، فقط هست
sohrab گفت:
اره راست میگی نمونه بارزش هم که هممون میشناسیم جنتیه
شیما گفت:
عالـــــــی بود ++++++
ا گفت:
😦
ساحل غربی گفت:
در حالی که عاشقانه بچه ها رو می پرستم از اینکه خودم بچه دار بشم متنفرم… با این حال هربار که متنی مانند پاراگراف آخر این پست رو می خونم دلم می گیره… نمی دونم چرا… این از اون چیزاییه که اصلا دوست ندارم دربارش منطقی حرف بزنم….
manooshka گفت:
++++
خاطرات پاک شده گفت:
نتیجه اخلاقی اینکه ما همش فکر میکنیم جنتی میمیره اما یه هو از دست روزگار خامنه ای میافته میمیره.یعنی میشه؟!
دریاچه خاموش گفت:
از دو چیز نمیشه فرار کرد
یکی مرگ
یکی هویت وبلاگ نویس!
دانشگاه که بودم مینوشتم. تو دنیای بلاگ با یه بلاگر دختر آشنا شدم. مدت ها با هم دوست مجازی بودیم
آخر سر یه روز اون فهمید که اون پسره که همیشه تو صحن دانشکده تنها میشینه روی نیمکت منم. یک سالی هم دانشکده ای بودیم و نمیدونستیم. البته اون وقتی فهمید یه ماه با من بازی میکرد:)
حیف که درسم تموم شد و خیلی نتونستیم باهم باشیم. الان دو سال ازدواج کرده ولی هنوز دوست خوبیه برام
شاید شما هم نباید خیلی بترسی ازین مساله. حداقل مطمئن باش که دست تو نیست…
در ضمن متن بسیار بسیار خوبی بود. زندگی تنها موضوعی برای نوشتن که انتها نداره
پری کاتب گفت:
و شاید اگر مرگ نبود.. دست ما بیهوده پی چیزی می گشت! سهراب
فرناز گفت:
من یه وبلاگ خون حرفه ایم
ینی هر چی وبلاگه میخونم
باور کن ویولتا تو به تنهایی یه طرفی و بقیه یه طرف
اصلن تعارف نمیکنم
تو یه نابغه ای
بنویس بنویس بنویس و هیچ وقت کوتاه نیا
تبسم گفت:
چه هشدار جالبی بود ممنون
علی گفت:
نتیجه اینه که لیست عزراییل رو شما نمی نویسید
شهرزاد قصه گو گفت:
ربطی به پست نداره ولی مجازی و حقیقی ات رو دوست دارم ویول جان!(یعنی فکر میکنم اگه یک روز خودت رو هم میدیدم، میتونستم به اندازه ی ویول مجازی دوست داشته باشم)!
نسوان گفت:
عزیزم.. منم همینجور؛ نمی دونم چرا.. ولی مثل یک خواهر کوچکتر دوستت دارم.
آرش گفت:
جای دل و قلوه رد و بدل کردن، پاشو کامنت منو آزاد کن.
نسوان گفت:
سر آوردی آرش ؟ خوب یه دقه امون بده!
آرش گفت:
میدونی که اصولا ما(ایرانیان) ؛ دیر میایم ؛ میخواهیم زود بریم.
از یک شرکت سوئیسی میخواهیم یه خرید بکنیم یارو زمان تحویل رو 10 هفته اعلام کرده ؛ بعد یک همکار (ترک) داریم ؛ میگه یه ایمیل بهش بزن بگو نمیشه به خاطر ما 2 هفته ای تحویل بدی؛ کارمون عقبه ؛ میگم آخه یارو با ما چه صنمی داره ؛ کارخونه است ؛ سفارش داره ؛ میگه بگو حالا سفارش بقیه رو به خاطر ما بندازه عقب؛ میگم نه بابا قبول نمیکنه ؛ میگه همینه دیگه من از اروپا خوشم نمیاد ؛ چینی یا ایرانی بود قبول میکرد؛ به خاطر همین چیزها اقتصادشون خراب شده.
از صبح دارم باهاش سر این داستان سر و کله میزنم. حالا شده داستان خودم.
کاپیتان بابک گفت:
🙂
یکی مثل تو گفت:
روند نوشتتون خیلی برام جالب بود و خیلییییییییییی تاثیر گذار
آرش گفت:
نمی دونم چرا این پست رو که خوندم یاد این افتادم:
توی گسترده رويا؛ ای سوار اسب ابلق ؛راهی كدوم مسيری؛ توی تاريكی مطلق
ای به رويا سرسپرده ؛ با توام ای همه خوبی ؛ راهی كدوم دياری؛ آخه با اين اسب چوبی….
flertishia گفت:
😦 خیلی غمگین بود!
ابــر شلوار پوش گفت:
به ياد داشته باشیم كه به دست نياوردن آن چه كه مي خواهيـــم، گاهي وقت ها بزرگترین شانس مانـست…!
کیوان گفت:
ابر شلوار پوش!
مثل داستان عزرائیل و سلیمان و سفر به هند، در مثنوی.
س. م . رها گفت:
milad گفت:
اون یه جنین پنج ماهه بوده که شانس زندگی رواز دست داده
عزراییل اومد بچه رو برد؟! بابا چرا همتون توهم گرفتن؟
نسوان گفت:
هیچم نه ! اصلا تو چی میگی؟ مگه تو تا حالا حامله بودی؟
😉
قلبش تا آخرین لحظه می زد، زنده بود.
من حتی حس می کردم که ترسیده…حتی حس کردم که کی دستش رو از دستم بیرون کشید ..
آره جنین بود ولی زنده بود،… بعدش ولی مرد.
عزراییل اون رو برد.. بعدم خورد.
milad گفت:
احساستونو درک میکنم خیلی سخته برای یه مادر….اما زیادم ناراحت نباشین اون که هنوز شخصیت وادراکش شکل نگرفته بود .
فقط پنج ماه بار زحمت واذیتش رو متحمل شدین
تا جایی هم که میدونم شما آدم های خرافاتی نیسنین نگین این حرف هارو
خل و چل گفت:
آخه چرا نمی گیرین؟ دوباره من می پرسم! مگه تو تا حالا حامله بودی؟ بحث خرافات نیست! امیدوارم یه روز حتما حامله بشی و از این توصیه ها به کسی نکنین که شخصیت و ادراکش شکل نگرفته بوده و زیادم ناراحت نباشین!
milad گفت:
میخوای بشینه تا آخر عمر غصه بچه به دنیا نیومده رو بخوره این طوری بهتره؟
drprincess گفت:
همونجایی که نوشتی اصغر دستشو کشید رو شکمت قلبم وایساد از تصور اتفاقی که قرار بود بیفته. ویول واقعاً متاسفم از اتفاقی که برات افتاد. خیلی دردناکه. اونم تو پنج ماهگی . بمیرم چی کشیدی. تمام هم و غم من در حال حاضر این مسئله ست. هر تیر کوچیکی باعث میشه که اینترنتو زیر و رو کنم دنبال احتمال افتادن بچه. خیلی بده خیلی. یادمه چند سال پیش یکی از دوستامون همین اتفاق تو براش افتاد. دوستمون یه مدت افسردگی گرفت و کلی طول کشید تا تونست با مسئله کنار بیاد. من اونموقع اصلاً برام قابل درک نبود که چطور میشه آدم یه موجودی رو که هنوز بدنیا نیومده اینقدر جدی بگیره. یعنی همچین گاوی بودم اونزمان. آدم تا یه موقعیت رو تجربه نکنه نمیتونه عمق مسئله رو درک کنه. دیشب خواب میدیدم که رفتم دستشویی و لخته های خون ریخته تو کاسه دستشویی. تا صبح داشتم خودمو دلداری میدادم که مسئله مهمی نیست. الآن ساعت 11 صبحه هنوزم این خواب دیشب تو کله م میچرخه.
نسوان گفت:
آخ آخ ، الهی دستم بشکنه که الان این رو نوشتم!
اومدم یکی دیگه رو دلداری بدم، تو رو ترسوندم!
عزیز دلم؛
فکر های بد رو از سرت دور کن.
هیچی نمیشه.. همه ی این فکرها و نگرانی ها طبیعیه. اما زندگی ادامه داره؛
به فرایند حیات اعتماد کن.
اعتماد کن
آدم ناراحت گفت:
@drprincess
توهم سقط جنین و یا معلول بدنیا اومدنش ، چیزی نیست که فقط مختص شما باشه ، اکثر خانمهای بارداری که من دیدم ، این تصورات و توهمات رو داشتن، شاید یکی از دلایلش ضعیف شدن بدن یا ضعف اعصاب در زمان حاملگی باشه. امیدوارم دیر یا زود این کوچولو به سلامت بدنیا بیاد .
کاپیتان بابک گفت:
دکتر پرنسس گرامی
لطفاً تا می تونید پیاده روی کنید، سبزی جات و میوه مفصل بخورید و یا دتون نره که حتما چند ماه بعد بدنیا آمدن فرزند دلبندتان را به ما خبر بدین و خوشحالمون کنید
آرش گفت:
یعنی تو دکتر مملکت ؛ نمیدونستی که توی 5 ماهگی اونطوری مشت به شکم خودت بزنی بچه ات میمیره ؟
اینو چند بار میخواستم بپرسم ؛ بحثش الان پیش اومد ؛ واقعا فکر نکردی؟
نسوان گفت:
خوب الان چی جواب بدم؟ من اونقدر محکم نزدم؛ دو یا سه بار.. نه خیلی محکم. من هنوز هم فکر نمی کنم که از ضربه اون اتفاق افتاد؛ بیشتر حال روحی من باعث شد. واقعیت ش این بود که من توی اون مقطع واقعا نمی خواستم از اصغر بچه ای داشته باشم. توی ناخودآگاهم می دونستم که دارم اشتباه می کنم و این بچه پیوندی میشه بین من و مرد نامردی که بچه ی خودش رو هم انکار کرده بود. بعد انگار همه چی دست به یکی کرد و این اتفاق افتاد. اتفاقی که همون طور که ابر شلوار پوش گفته یکی از خجسته ترین و دردناک ترین اتفاقات زندگی من بود. قضیه خیلی پیچیده تراز این حرفهاست. حرف زیاده…
من نمی خواستم در مورد مرگ بچه بنویسم..فقط می خواستم بگم که هیچ کی نمی دونه که نفر بعدی کیه. همین.
آرش گفت:
من میخواستم باز هم حرف بزنم ؛ ولی حالا که تو نمیخوای ؛ فرگت ایت.
نسوان گفت:
بزار در موردش مفصل بعدا حرف می زنیم.
من می تونم یک کتاب در مورد اون دوران بنویسم. این که چه اتفاقاتی تو اون دوران افتاد، یکی دو تا نبود.
انقدر بهت بگم که انقدر دوران دردناکی بود که وقتی برای دوستم که روانپزشکه تعریف می کردم گفت: من داستان های گه زیادی شنیدم اما این چه که تو توصیف کردی، یک جهنم روحی بوده، یک کابوس!
کیوان گفت:
ویولتا!
داستانها شبیه به همند، این درک و تصور و تخیل سرشار شماست که میتواند «آنچنان را آنچنانتر» کند.
baharan2012 گفت:
@ آرش خان، اگر قرار بود بچه با ضربههای اینجوری بیفتد، خیلیها بچشون را از دست میداد اند. بچه که به نخ وصل نیست! خیلیها که عمداً میخوان سقط کنند، آنقدر پایین و بالا میپرند و ضربه به شکمشون میزنند، ولی بچه هه آخ هم نمیگه. حالا انصاف نیست به ویول بگید خودت کردی…
نسوان گفت:
@بهاران حرف درستی می زنی.. اما من نباید می زدم؛ حتی یک تلنگر. هنوز هم، جگرم آتش می گیرد وقتی یاد آن صحنه می افتم. من چجور مادری بودم؟ در واقع من و همسرم لیاقت داشتن بچه را نداشتیم . این البته به معنی این نیست که هرکس بچه دارد لیاقت پدری یا مادری را هم دارد. به هر حال من هم نداشتم و از دستش دادم.
@ کیوان، از لطفت ممنونم. درست می گی، قصه ها همه قصه اند.. اما گاهی فکر می کنم زندگی من زیادی پر از داستان های طاق و جفت شد، داستان هایی که تمومی نداره…. داستان های .بی سر وته.. مسخره؛ دردناک و قشنگی که انقدر عجیب هستند که بعضی هاش رو حتی اینجا هم نمی تونم بنویسم؛ چون ممکنه فکر کنید که دارم داستان ها را سر هم می کنم. باور کن زندگی من از نوشته هام عجیب تره. عجیب نیست؟
baharan2012 گفت:
@ ویول، من با قضاوت کردن و قضاوت شدن مشکل دارم. حتی اگر این قضاوت از خود به خود باشد. درس گرفتن از اشتباهات خوب است ولی با خود مهربان بودن هم مهمه. الان شما از یک زاویه دیگری به اون اتفاقات دردناک نگاه میکنی ولی اگر دوباره در آن شرایط بیفتید و این آگاهی فعلی را نداشته باشید، چه بسا همان کار قبلی را تکرار کنید. …وقتی میگیید، «من چجور مادری بودم؟ دارید خود را قضاوت میکنید. ولی اگر بگوئید «رفتار من درست نبود.» درس لازم گرفته شده. و همین بس است.
آرش گفت:
من جواب ندادم چون نمیخواستم بر خلاف میل نویسنده در لحظاتی که شاید دوست نداره ؛ راجع به این موضوع صحبت کنم ؛ ولی شما با کلمات بازی میکنید ؛ ما در لحظه لحظه زندگیمون داریم قضاوت میشیم و قضاوت میکنیم ؛ این بحث قضاوت شدن و قضاوت کردن هم من نمیدونم از کجا افتاده سر زبون مردم تا در مورد کسی و عملی حرف میزنیم متهم به قضاوت کردن میشیم ؛ هر کس هم چیزی رو بهمون گوشزد میکنه بهش میتازیم که من رو قضاوت نکن. میخوای قضاوت نشی برو تو جنگل تنها رو درخت زندگی کن.
مهاجر کوچک گفت:
تصور اینکه یک جنین 5 ماهه سقط شده باشه حالا به هر دلیلی خیلی دردناکه. من توی آرشیو تا اون جایی خونده بودم که تو خواب دخترت رو دیدی. دختری که سقط شد. یه خرده گیج شدم من. داشتم کامنت ها رو می خوندم که سر در بیارم چی رو کجا یادم رفته که چشمم خورد به کامنت خودت که نوشته بودی باز یه سقط دیگه داشتی. تو عجب دل و جراتی داشتی دختر. اقرار می کنم توو این بُعد، وجه اشتراکی با هم نداریم. چون تو بی پرواتری از من. یا شاید بهتر باشه که بگم من اصلا جرات ریسک نکردن نداشتم بر خلاف تو
کاپیتان بابک گفت:
آرش جان
شما هم خوب بیرحمی ها گارداش ! مثل ماشین فکر می کنی ولی دوستت دارم
آرش گفت:
سرور و سالار(کاپیتان)
آقا من یه مشکلی دارم , در یک مواقع و مواردی میتونم خیلی بی رحم باشم ؛ نمیدونم خوبه یا نه ؛ بعضی وقتها هم خودم رو سرزنش میکنم , مثلا فکر می کنم توان این رو دارم که دستور پرتاب بمب هسته ای رو در یک نقطه از دنیا بدم اگر شرایط ایجاب کنه , مثلا همیشه فکر میکردم اگر من هم جای «ترومن» بودم قطعا دستور بمباران هیروشیما و در پی امتنا ژاپن از تسلیم شدن ناکازاکی رو صادر میکردم.
از اونطرف هم در یک مواقعی اونقدر مهربون و نایس میشم که از اونور بوم میوفتم ؛ رفته بودم بانک یه پیرمرده اومده بود برای جهیزیه دخترش وام بگیره(5میلیون) ؛ یارو هم گیر داده بود میگفت این کسی رو که تو به عنوان ضامن معرفی کردی ما قبول نداریم ؛ معتبر نیست و شاغل نیست و از این حرفها ؛ خلاصه یکم نگاهش کردم و با کت چروکش و صورت شکست خورده(شکست کل زندگی), حس کردم الان بره خونه باید جلوی دخترش شرمنده بشه و سرش رو بندازه پایین ؛ گفتم پدر جان مشکلت چیه ؛ توضیح داد و منم ریس بانک رو صدا کردم و گفتم آقا وام این بنده خدا رو بدید من ضامنش میشم ؛ رئیس هم بدش نمیومد که کار یارو رو راه بندازه ؛ سفته مفته هاش امضاء کردم و به کارمند ها هم سپردم کارش رو راه بندازن و سرت رو درد نیارم …وام یارو رو تا آخر وقت چکش رو کشیدن دادن دستش ؛ هشت ماه گذشته ؛ آقا دریغ از یک قسط که این بابا پرداخت کرده باشه ؛ بیست و یکم هر ماه 248هزار تومان از حساب ما ور میدارن(امروز هم برداشتن واسه همین یادم بود) ؛زنگ زدم بهش میگه به خدا لوازم خانگی گرون شد یک دفعه خیلی خرجم رفت بالا و… ولی قول شرف میدم بهت بدم…
حالا ما نفهمیدیم تو این زندگی چه گهی هستیم ؛ خانمم میگه در برخورد با آدمهای دیگه کم کم داری بی رحم میشی…الله اعلم.
baharan2012 گفت:
@ آرش، آخه شما بخونید چی نوشتید! چی بگم من؟ من از قضاوت شدن نمیترسم، گفتم با این قضیه مشکل دارم. آدمهای متمدن بیخودی همه را داوری نمیکنند. خود همین نسوان را ببینید چقدر در اینجا قضاوت کردند؟ کار قشنگیه؟ حالا نسوان هم احتیاج ندارد از طرف کسی حمایت بشند. خودشان بلدند چطوری از خودشان دفاع کنند. من میتونستم قضاوت شما را نادیده و نشنیده بگیرم، ولی عدم حساسیت شما به مادری که دارد میگه، «جیگرم میسوزد» که بچهام مرد، مرا مجبور کرد که چیزی بگم. در ضمن راست میگید، آدم بره تو جنگلها زندگی کنه بهتره که توی جامعهای باشه که همه یکدیگر را با قضاوتهاشون میدرند…گذشته از این به نظر من شما باید عذر بخواهید از تمام بازماندگان هیرو شیما….این حرفتون از ظلم گذشته به افکار جنایتکاران شبیه شده. حالا کار خوبی که در باره اون پیرمرد کردید، به جای خود، ولی زشتی این حرفتون را پاک نمیکند…توجه کنید من نمیگم شما بد هستید. فقط میگم حرفهاتون خشن و ظالمانه است…سلامت باشید.
آرش گفت:
ای بابا خانم ؛ حرفها میزنی ؛ جنگه ها ؛ حلوا که خیر نمیکنن ؛ فرمانده جنگ مسولیتهایی داره ؛ امنیت ملی ؛ دفاع از جان و مال و ناموس ملت؛ جلوگیری از حمله پیشدستانه دشمن ؛ جلوگیری از تضعیف روحیه سربازان ؛ اگر اون دو تا بمب نبود معلوم نمیشد که سرنوشت جنگ و مشخصا سرنوشت ایالات متحده به کجا میکشید.
یکی دیگه بمب زده من معذرت خواهی کنم ؛ راستی آمریکا هم هیچوقت عذرخواهی نکرد.
baharan2012 گفت:
خوب آرش خان، اگر اسرائیل الان یک بمب هستهی بزنه تو سر ایران مادر مرده، شما که نخواهی بود به من بگی اشتباه فکر میکردی و جنگ به هیچ وجه قابل توجیه نیست!!
کاپیتان بابک گفت:
می دونستم اینجوری هستی آرش. باور می کنی؟
رک..منطقی..بی رحم ولی دلت پاکه. حالا تلافی آن پیرمرد را سر یکی دیگه در نیاری ها !
آرش گفت:
بدوکامنت منو آزاد کن ؛ سوالم رو هم جواب بده.
ونداد گفت:
نسوان گفت:
مرسی، آلبالو. عشقمی.
ونداد گفت:
شما نیز به شدت عشق هستید…….
رمدیوس خوشگله گفت:
ویولتای عزیز امروز من هم با مرگ چشم تو چشم شدم. من دانشجوام و خارج از ایران؛ پروفیلم یه ایراد پیدا کرده بود رفتم دفتر مرکزی دانشگاه یکی ازهمسایه های قدیمی رو دیدم و شروع کردم به سلام علیک معمول این جا دانشجوها وقتی به هم میرسن اولین سوال اینکه درستون تموم شد؟ جالبه که من تقریبا هیچ وقت نمی پرسم ولی امروز پرسیدم. لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. بعد حال خانمشو پرسیدم گفتم: خوشحالم درستونوتموم کردید خانومتونم تموم کرد دیدم خیلی هول شد گت حالا می گم. تو دلم گفتم آخه فضول خانم چراپرسیدی حتما تو دفاع رد شده. خلاصه طرف بعد از چند دقیقه اومد و گفت شما همیشه اینقدر خندانید که دلم نمی آد بگم «خانومم فوت شد» یه جمله بی همین سادگی . من اول همه موهای تنم سیخ شد بعد اشک بود که میومد همه به من خیره شده بودن٬ من به مرگ. بعد از گریه ازش پرسیدم آخه چرا؟ گفت روز بعد از تزش سر درد گرفت رفتیم دکتر گفتن توموره فقط ۱ تا ۶ ماه وقت داره و ۲ماه بعد مرد ٬ امروز اومدم تاریخ دفاعشو بگیرم جلسه دفاع بدون اون برگزار میشه و هق هق من ……
ساره گفت:
نسوان جان یه خواهشی ازت دارم، شما یکی از سه تا صفحه ای هستید که من در روز چک می کنم، با بقیه اینترنت کاری ندارم مگر بر حسب ضرورت و نیاز، فعلا که عادتمون این مدلیه.
قلمت تاثیر گذاره، بیا و جان هرکس دوست داری چندتا مطلب هم بنویس که مودمونو بیاره بالا، با مود خودت هم کار نداشته باش، چندتا دریچه به زیبایی هم باز کن، کمی هم از قشنگیها، از همدلی، از چیزهایی که زیباست و دوست داریم ببینیم و بشنویم حرف بزن، از چیزهایی که زندگی با تمام حقایق تلخش، به خاطر اونها هنوز هم ارزش بودن و موندن داره، به خدا پوپولیستی نیست، قول میدم.
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.
نسوان گفت:
چشم آبجی. از خوشگلیاش هم مینویسیم!
اما شما منتظر ما نمون تا دریچه به زیبایی باز کنیم، همین الان، هر جا که هستی، بلند شو و پنجره رو باز کن، یک نفس عمیق بکش، به نور آفتاب؛ به ابر و بارون، به قطره های بخار روی در کتری، به جا پاهای یک رهگذر توی پیاده رو ، نگاه کن تا چیزهایی که زندگی با تمام حقایق تلخش، به خاطر اونها هنوز هم ارزش بودن و موندن داره رو ببینی. همین جاست. بیا:
کیقباد گفت:
یکی از پست های خوب بود . خوب شاید توصیف خوبی ! نباشه . یه جور خوبی ، خوب بود !
مثلا دلنشین یا … اصلا هر چی . همون خوب بود ، خوب بود .
و اما چی میشد اگه این رمدیوس خوشگله یه عکسی از خودش اینجا میذاشت تا ما بالاخره قبل از اینکه عزرائیل بیاد سراغمون ، عکس رمدیوس خوشگله رو میدیدیم !
کاظمی گفت:
lمرگ خبر نمیکنه!
ايران دخت گفت:
یه کم خبر میکنه!
وقتی با لیستش که اونو پسو پیش هم کرده،حکم اعدام رو امضا میکنه یا سرطان رو ابلاغ میکنه .
omid گفت:
سلام.تهمورث درست است لطفا
نسوان گفت:
امید عزیز متشکرم از تصحیح. طهمورث اسم اصیل فارسی است و نمی تواند با ط و ث عربی نوشته شود. من شنیده ام که در شاهنامه تهمورس نوشته شده. با این همه اساتید فن باید در این زمینه اظهار نظر کنند چون من خودم را در املای فارسی به هیچ وجه!! صاحب نظر نمی دونم.
کیوان گفت:
در نسخه شاهنامه PDF من، طهمورث نوشته شده:
پسر بُد مر او را یکی هوشمند …… گرانمایه طهمورث دیو بند
باید به سایت لفت نامه دهخدا مراجعه کرد.
راستی خیلی وقت بود میخواستم این رو مطرح کنم، اما مناسبتی نداشت: شما میدونید چرا سایت لغت نامه دهخدا فیلتر است؟!
ايران دخت گفت:
@کیوان و
omid
فکر کنم ویول درست نوشته،
لغات نامه دهخدا:
تهمورس . [ ت َ رَ ] (اِخ ) نام شخصی است که او را تهمورس دیوبند می خوانند. (برهان ). پادشاه ریاضت کش پارسی ملقب به دیوبند پسرزاده ٔ…
طهمورث . [ طَ رِ ] (اِخ ) نام پادشاهی بود از نبیره های هوشنگ . گویند ابلیس را مرکوب ساخته بود و سوار میشد و مدت پادشاهی او را بعضی ….
لوسیفر1 گفت:
به توجه به اینکه تهمورث= تهم+ مورث و مورث از ریشه marthen اوستاییه معمولا ترجیح داده میشه th به صورت ث نوشته بشه. هرچند که هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
لوسیفر1 گفت:
اضافه می کنم به خاطر شباهت تلفظی th و ث
نسوان گفت:
لوسیفر عزیزم. مرسی از پاسخ.
نارنگی گفت:
کی گفته طول زندگی مهم نیست؟ هم طولش مهمه هم عرضش…زیادش اصلا خوب نیست
نسوان جان من بیشتر از دو ساله که اینجا رو میخونم، گفتم نامردیه به خاطرهمه نوشته های قشنگتون تشکر نکنم. واقعا زیبا مینویسد. در ضمن جای گیتی خیلی خالیه، اگه اینجا رو میخونه بدونه خیلی ها دل تنگ اش هستن.
کاپیتان بابک گفت:
دم شما هم گرم. منم دلم بانو گیتی میخواد. جاش خالیه
کورش گفت:
میخواستم – با یک دل پری – بگم نامردا یکی نیست بگه این گیتی کجاست ،چکار میکنه ,؟ ولی الان دیگه روم کم شد .
هر جا هستی آبجی خود تو به دفتر استخر معرفی کن .
دیگه داریم نگران میشیم .
يلداسبزپوش گفت:
كوروش جان من دو دفعه سراغشو گرفتم ولى پيداش نشد! 😦
آرش گفت:
با اینکه با ما کل کل داشت ولی به نظر من بهترین خواننده و کامنتگذار این وبلاگ بود.
کیوان گفت:
آرش جان!
منهم کامنتهای قدیمی گیتی و هما را دوست داشتم. با اینکه از وقتی من شروع به خواندن نسوان کردم او مدتها بود که چیزی نمینوشت. از آرشیو او را میشناسم و یکی از کامنتهای تاثیرگذارش را برای خودم ذخیره کرده بودم، که در اینجا چند خطش را میآورم:
«اما می ترسم، می ترسم از روزی که فرزندان این نسل یادشون بره، که پدر و مادرهاشون بذرهای بارور این قلب مادر میهن بودند و این خاک حاصلخیز که مراتع و کشتزارهای سرسبزش را یک مشت خل و چل و نادان انداختند زیر کشت دیم ، به بهانه علوفه دام و طیور و خشک کردند، که مجبور به مهاجرت شدند برای بقای نسل سازنده و اندیشمند…
می ترسم فرزندان این نسل یادشون نیاد ریشه هاشون کجاست و این خاک در آینده دور هم زیر کشت دیم بمونه….گرچه اگر یادشون بره بهشون باید حق داد…»
منهم برای این احساس پاک و قلم روان دلتنگم.
آرش گفت:
کارش درست بود ؛ من تو روش نمیگفتم پر رو نشه.حالا که نیست ولی اعتراف میکنم.راستش یک انسان بسیار کم عقده و محترم بود.
جوات یساری گفت:
من با این گفته ی آرش کاملا کاملا موافقم .
گیتی شعار نمی داد و ایمان راسخی به بی ایمانی خودش داشت. در شدیدترین برخوردها و دیسکیشن ها از مرامنامه ی خودش خارج نمیشد.
از اولین خوانندهای این وبلاگ بوده حتا زودتر از هما اومده بوده ،و میگفت تحت هیچ عنوان و شرایطی این وبلاگ رو ترک نمیکنه ، به شدت با ویولتا رابطه ی فکری داشتند. حلقه ی رابط بین اندرونی و بندرونی بود.
زوج هنری هما بود . از موقعی که رفت هما تنها شد شاید هما به فکر فرو رفت ،ویولتا پرخاشگر شد، و متاسانه به لحاظ فکری بیشتر به این داکتر لولیتا نزدیک شد.
خیلی از مواقع آشوب ها رو کنترل و مدیریت میکرد.یک تنه سینه سپر میکرد، بهش لقب حسنیه الله کرم داده بودم ،ظرفیتش بالا بود ، یادم نمیاد در گفتگو از کوره در رفته باشه .اولین شخصی بود که پرونده ی منو بیرون کشید و پتمو ریخت رو آب 🙂 و البته اولین شخصی بود که به جای فحش حرف زد.
واقعا دوست داشتنی و محترم بود ، البته خیلی مواقع آرمان گرا بود ولی همین که مهندس گفت کوتاه و گویا کامل بود.
***
من مطئن هستم که بی دلیل نرفت ،اهل رفتن از این وبلاگ نبود، اینو قبلن هم گفته بودم ، احساس خوبی ندارم حس میکنم بلایی سرش اومده.
شایدم مهاجرت کرده رفته اونطرف ، اوائل مهاجرت نمیشه وبلاگ بنویسی حداقل یک سال باید بگذره
شایدم شوهر کرده! وارد زندگی جدید شده . . .
سیاوش گفت:
Ela گفت:
baharan2012 گفت:
«کدام بیرحم ترند، زمان یا مرگ؟» هر دو میتوانند بیرحم باشند. زمان بیرحم است وقتی آدمها را زیادی چروکیده و پیر میکند. مرگ بیرحمه وقتی سراغ جوانها و بچهها میاد. از دست دادن بچه یکی از دردناکترین تجربه هاست…
ايران دخت گفت:
و دیدی هرجا که آزادی نیست مرگ هم بی رحم تره!
ALI گفت:
+
+
ALI گفت:
می گویند: » شاد بنویس ..
نوشته هایت درد دارند »
و من یاد مردی می افتم که با ویالونش
گوشه خیابان شاد می زد
اما با چشم های خیس
ف.ف
مانی گفت:
مادربزرگ من 11فرزند داشت اما تا آخر عمرش وقتی یاد نوزاد دوازدهمی که مرده بدنیا امده بود می افتاد زار زار گریه می کرد مهم نیست یه زن چندتا بچه داشته باشه مهم نیست بچه شو چه موقع از دست داده باشه وقتی بچه تو از دست می دی یه قسمت از وجودت برای همیشه با اون می ره…
ايران دخت گفت:
عموی من نظم این لیستو رعایت نکرد و خیلی سریع همه ما رو در بهتو و ناباوری از این رفتن تنها گذاشت،روح ناآروم و سرکشی داشت واز داشتن پدر همیشه محروم،چون وقتی در راه اومدن به این دنیا بود پدربزرگ عمرشو میده به اون.
من همیشه فکر میکنم اون از این هدیه هیچوقت راضی نبود،همین باعث شده بود همیشه بخشنده و دستو دل باز باشه.
راستی چرا بعضی از انسانها زود زود سرلیست عزرائیل قرار میگیرند؟
شاید برای اینکه با یادشون…
حبابی گفت:
زندگی چه قدر میتونه تخمی باشه ! به من بگید! تو رو خدا بگید ؟
باید تو این دنیا اینقد خودت رو مشغول کنی و به فکر پیشرفت کردن باشی که شیرینیش بیاد زیر زبون نه تخمی بودنش
saeed گفت:
دلنوشته های پر سوز و گداز
خدا رفتگان شما را بیامرزد ، مادر بزرگم می گفت : اگر یه زن به یک سگ بگه چخه از جاش تکون نمیخوره اما اگه یه مرد بگه در میره
و امان از روزی که نسوانی در دنیای مجازی نباشه.
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
ای دنیای مجازی
من در دنیای واقعی می خواهم بمیرم، شهامتش را ندارم. خودم را در دنیای مجازی میکشم و به عزای خودش می نشینم.
یکی دیگه در دنیای واقعی آدم تنهایه- خیلی تنها- در دنیای مجازی دور و بر خودش اسم ها و نشانیها را ردیف میکنه تا از او حمایت بشه و با کلمات دوستش داشته باشند.
باز یکی دیگه در دنیای واقعی به شدت احساس بدبختی میکنه و در دنیای مجازی خوشبختی اش را فریاد میکشه. آنقدر که این خوشبختی مجازی هویت زندگی اش میشه.
ادم همانقدر در دنیای واقعی مشکوک میزنه که در دنیای مجازی. چون اصولا با خودش بیگانه . و از خودش فرار میکنه.
نقل از عیار
کیوان گفت:
سعید جان
چقدر راحت و وحشتناک مینویسی. گفتم وحشتناک، چون نوشتههایت مثل داروی تلخی است که آن لفاف ژلاتینی (ویولتا! درست گفتم یا نه؟) را ندارد.
حالا میفهمم که چرا اینقدر مختصر و تعمدا نامفهوم مینویسی: به خواننده ات ترحم میکنی.
saeed گفت:
کیوان: جان آب روشن
کنایه به قمر دوات بود
درست نه گفتی
نکند یارانه فکر قط شده
این اعتراف دیرهنگام. کاشی همه مثل نسوان در وبلاگستان مرد بودند
@ با احترام ايران دخت – مرسی
ايران دخت گفت:
مادربزرگم می گفت : اگر یه زن به یک سگ بگه چخه از جاش تکون نمیخوره اما اگه یه مرد بگه در میره
و امان از روزی که نسوانی در دنیای مجازی نباشه.
منظورت چی بود؟
لطف کن روشنش کن ببینیم ما بالاخره چیکاره ایم!
ايران دخت گفت:
@saeed
راستی بقیه نوشتت عالی بود.
milad گفت:
اگر مرگوجود نداشت و غایت دیگری برای بشر متصور بود آیا افراد میتوانستند زحم زندگی را تحمل نمایند؟
«موریس مترلینگ-دربرابرخدا»
آب هندونه گفت:
زندگی آدم به مویی بنده همین عید امسال پسرخاله چهل ساله ما تو مسافرت سکته کرد مرد به راحتی تایپ کردن همین کلمات .با زن و دو تا بچه. خودمونیم مرگ بقیه برام عادی شده بود ولی فکرشو که میکنم کی نوبت خودمه مو به تنم سیخ میشه ترجیح میدم فکرشو نکنم خودش بی سرو صدا بیاد کارشو بکنه بریم پی کارمون
milad گفت:
اپیکوروس میگه مرگ به ما مربوط نیست.چون تا وقتی ما هستیم مرگ نیست
وقتی هم که مرگ اومد دیگه ما نیستیم
پرتقال بنفش گفت:
عاقبت خاله قمر میدان را خالی کرد و علی رغم میل باطنی اش لابد، جان به جان آفرین تسلیم کرد………..مرگ خاله قمر، یاد آور این بود که مرگ چیز لازمی است.
دوووووووووووووووووستت دارم وووووووووووووویول جونم
کیوان گفت:
زندگی کردن ما مردن تدریجی بود ……… آنچه جان کند تنم، عُمر خطابش کردم
من نسبت به بخت خویش ناسپاس نیستم، برای لذت بردن از زندگی، نیاز به بهانههای کوچکی دارم. که خیلیهایش را هم اکنون دارم. پسرکی شیرین و نوپا و یکساله، و پسر 10 سالهای که عوض خیلی چیزها که شاید میتوانست داشته باشد، محبتی بی کران و دلی به زلالی دست نیافتنیترین دریاچههای کوهستانی، و دستی – گرچه هنوز نامطمئن – به آرشهٔ ویولون دارد. از همسرِ بردبارم همینقدر که تلخیهای ناگهانی و تنهاییهای مرا با کتاب و کامپیوتر و دوستان، و هزاران عیب و ایراد دیگر را پذیرفته، و ناکامیهای اقتصادی چند سال اخیرم را تاب آورده، بیش از این توقع داشتن، عین بیشرمی است (که گاهی میشوم). در مسابقه تمول از خیلی از دوستانم عقب افتادهام، اما فاصلهام هنوز زیاد نیست. شغل دولتی ندارم و از تحمل بسیاری ناملایمات، در محیط کارم معافم.
اما سالهاست که تهِ تهِ دلم خالیست. پُزِ روشنفکرانه؟ گمان نکنم. کمال طلبیِ مایوسِ نهفته در پسِ پشتِ چهرهٔ خندانِ تمام تحصیلکردهها؟ ترس از آیندهٔ نامطمئن اقتصادی خود و خانواده؟ بیشمار هراسهای فکری و فرهنگی ناشی از نفس کشیدن در فضایی که هر روز با هنجارهایت غریبهتر و برای دم زدن مسمومتر میشود؟ {پیچیده ننویسم: فقط برای رانندگی و تردد در خیابانها، یا خرید یک قرص نان، باید از جان و مال و ناموست بگذری. و با هر فرمان دادن و هر ترمزی ممکن است یکی یا همه آنها دچار خشونت فیزیکی و کلامیِ هم میهنانِ غیور آریایی قرار گیرد.}
عقب افتادن در مسابقه داشتن خانه بزرگتر، ماشین گرانتر و سایر تجملات زندگی؟ پوچی مهوع زندگی در باتلاقِ دروغ و تزویر؟ حسرتِ آزادیهای کوچک و سهل الوصولی، که همین بیخ گوشمان در ترکیه و حتی کردستان عراق جزو بدیهیات شده؟ ناتوانی یا بدتر از آن موفقیت در آموختن اصول اولیه زندگی در جنگل(=دروغ، ریا، تعارف، تملق، زورگویی، …) به فرزندانت؟ افسوس از به پایان رسیدن عمری که به هیچ یک از اهداف بالا بلندِ جوانی دست نمییابد؟ تلخکامی از بی ثمری؟ افسوس از نابودیِ هرسالهٔ دوستیهای قدیمی؟ بحران میانسالی (که بیمقدمه جوانیِ کامل تجربه نشده را به گور سپرده است)؟
…….
مرگ؟ تصور پیری و از کار افتادگی و تنهایی ملموستر است. ترس از دیدن ناکامیِ فرزندان، ویران کنندهتر است. تجسمِ نداشتن پیشنیازهای حداقلی یک زندگی متوسط در روزگار پیری، با این سقوط آزادِ ارزشِ داراییهای شخصی و ملی، بسیار هولناک تر است. تجسمِ بیگانه شدن با همسر و فرزندان در زمانهای که هر چه بیشتر محتاج تکیهگاه عاطفی هستی، از مرگ بدتر است. بیگانگی با همشهری و همسایه و هراس از هتک حرمت در کوچه و خیابان دردآورتر است. کوتاه شدن دست از عمری که ماترکش نه دنیاست و نه دستآورد چشم گیر معنوی، زجرآورتر از مرگ است. تنها گذاشتن فرزندانی که با ولادتشان به زندگیات معنا و شیرینی دادهاند، در هنگامهٔ بیمعنای این جنگل پر هیولا، عذاب آورتر است. پشیمانی های بی شمارِ زندگی، جهنمی است همیشه همراه که مرگ را چون تنها ناجی وجدان، خواستنی مینماید.
زخمی و خنجر خورده و خونین و خاک آلود ….. پیچیده در هم، دیوَم و دستانمت ای عشق!*
چنان در زندگی ناتمامِ خود درآویختهایم که مرگ را یارای ترساندنمان نیست.**
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*این بیت سندی از جرائم دوران جوانیست!
**دراز نویس را همچون گرانفروش، سزا نخواندنست و نخریدن! اما اگر نویسنده پروست یا رولان بود، در حوصلهٔ خود تجدید نظر کنید.
يلداسبزپوش گفت:
@كيوان
هزار تا +
گردو گفت:
کیوان عزیز
ما را چه شده است؟
محکم باش برادر!
کاپیتان بابک گفت:
غم هم زیادی شد و تکرار 😦
کاپیتان بابک گفت:
کیوان جان. بد جوری دلم گرفت. چون پدر هستم می فهمم چه می کشی
لعنت به باعثش. هر آنکه و هر آنچه غم چادر غم و سیاهی روی ایران کشید
کورش گفت:
ناشکری نکن رفیق ،خودت همه اون اول گفتی که برای لذت بردن از زندگی بهانه های کوچکی (؟) داری .
اگر زندگی حقیقی تو شباهتی با افکار و نوشته هایی که در اینجا به اشتراک میگذاری داشته باشه ،یعنی در این دنیای وانفسا اینقدر با شعور و معرفت باشی که شک ندارم هستی ،خیلی ها باید به به زندگی تو رشک ببرند .
همین فرمون بگیر و برو که دارمت
ساره گفت:
راست میگی کیوان، نصف شدن ارزش ریال در چند ماه پیش روی حال فعلی همه ما ها خیلی تاثیر گذاشت، همه حساب کتاب ها همه برنامه ریزی ها به هم خورد، من درکت می کنم.
يلداسبزپوش گفت:
ساره جان سقوط ارزش هاى اخلاقى و پرخاشگرى هاى مردم توى خيابون واقعا عذاب آور شده، چيزهايى مى بينم كه تنم به لرزه ميافته! البته اين هم پيامد فقر ناگهانيه!
ايران دخت گفت:
زنان و مردانِ سوزان
هنوز
دردناکترین ترانههاشان را نخواندهاند.
کاپیتان بابک گفت:
+++
Sam گفت:
میگم عزرائیل فرشته است دیگه نه؟ پس باید خوشگل باشه و به دید میت هوس انگیز بیاد، مثلا:
اگر سراغ بنفشه بیاد با یه تریلی ۴۸ چرخ میاد، در ماشین را که باز میکنه میبینی ۱۹۰ سانت قد با سیبیلهای اینجوری (اونجوری نه اینجوری که گوشه هاش به پایین چونش برسه)، بور، با دکمههای باز و یه شیشه آبجوی بودویزر در دست میگه وقتشه بریم.
برای هما با کوت و شلوار توسی و پیراهن سفید و عینک پانسی میاد و میگه، پاشو بریم که دین تو این دنیا خراب شده. بریم که دین واقعی را تو اون دنیا نشونت بدم.
برای علی شبیه فرشتهای میاد میگه، بریم اونور. اونور بهتره. اونور هیچ هلوای هسته نداره و تو نمیخواد زندگیت را صرف فکر کردن به این کنی که چجوری این هسته لعنتی را خارج کنم.
برای لولیتا، یک دست موبایل یک دست چک بانکی میاد و میگه. بریم اونور که اونور قیمت شیرینه. اینجا بزور به ۲۰۰۰تا برسه. اونور ۵۰۰۰ تا رو هوا میزنند.
برای خرزهره یک بلوند چشم آبی میاد که بهش چشمک میزانه و انگلیسی را با لحجه روسی حرف میزانه میاد.
برای رهگذر وقتی میاد، بهش میگه، بیا یه جا ببرمت که ویولتا هاش در عرض ۲ ثانیه دوستی ۲ ساله را خراب نمیکنند. و تازه وقتی بگن از دلش در میارم، رو حرف شان وامیسن.
برای ژیان فرشتهه میگه. اختر میخوای بیا پیش خودم. جایی میبرمت که اختر هاش حتا در صبح هم میدرخشند.
نمیدونم، برای من چه شکلی میاد و چی میگه؟
هما گفت:
و فرشته چون بر سام وارد شد صیحه زد و پیرهن درید و سر بصحرا گذارد
و دوم بار که امر الهی بر فرشته امد که جان سام برگیر.. فرشته عینکی افتابی زد و پیرهنی از حریر بر تن نمود …. ممه نما …. و بر سام وارد شد
سام گفت: تو کیستی
فرشته پاسخ داد : من ؟ من کی ام ؟ من نوکر شما…. من خاک پاتون…. تروخدا بذار من لپ تو یه گاز بگیرم
و سام را خشم امد و فغان سرداد : بی ناموس مگه از خودت خواهرو مادر نداری
و از پس سالها …..
سوم بار که باریتعالی با توسری و دگنک فرشته را مامور جان ستاندن از سام کرد
فرشته چادری بر سر و چشم بندی بر چشم ُ بر سام وارد شد
سام گفت تو کیستی
و پاسخ شنید که امدم جانت برگیرم
و فرشته چشم باز کرد که جانش گیرد دید دست تطاول روزگار جز پوستی بر استخوان از ان لپ های گلگون اثری نگداشته
پس نفسی براحتی کشید و جانش بگرفت
……
و فرشته نمی دانست لپ گلگون سام را زوال نیاید و دست روزگار را یارای رسوخ و فرسودگی در چنین لب و لپی نیست
و انکه جانش گرفت مامور کنتورنویس اداره اب و فاضلاب بوده است
يلداسبزپوش گفت:
@هما
🙂
کیوان گفت:
خدا شادت کنه هما که منو به قهقهه واداشتی!
لوسیفر1 گفت:
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها…
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها…
زندگی یه فرصته. آیا برای استفاده از فرصت زندگی به تعداد روزهای خاصی نیازه؟ حتما باید به 70 رسید و رفت ؟ آیا نمیشه از فرصت زندگی در کوتاهترین زمان ممکن به بهترین فرصت استفاده کرد؟ اما زندگی فرصت رسیدن به چیه؟ کمال؟ همون کمالی که تعریف مشخصی نداشته و به خاطر حدود و ثغور تعریف این کمال خونهای زیادی ریخته شده؟ اینه؟ فرصتیه برای تمرین و اراستن به صفات کبریایی «خواستن و اختیار خواستن»؟ چنان بشیم که بگیم «کن فیکون»؟ و نیز صفت » چاودانگی» ؟ مرگ پرده ایه که ابزارهای «خواستن» و «چاودانگی» رو از آدمی می گیره و این خیلی دردناکه. آیا ریشه منطقی ترس از مرگ و از دست دادن فرصت زندگی اینها نیست؟ آیا مرگ یک برنامه مدون و برنامه ریزی شده برای گرفتن فرصت زندگیست؟ آیا ظاهر شدن و از بین رفتن آدمی مثل ظاهر شدن و از بین رفتن ذرات ریز اتمی مثل گلوئون ها و کوارکها نیست؟ ذره ای ظاهر شده و ناپدید می شود؟ ذراتی که تولد و مرگشون برای ما اهمیت ندارند. درست همونطور که تولد و مرگ ما از نگاه بالاتر اهمیت ندارند. همونطور که تولد و مرگ ستارگان از نگاه آفرینش اهمیت ندارند. تحولاتی درون سیستم. درون جسم خدا که آفرینش رو تشکیل میدهند و …
چقدر ما ادمها مغرور و نادونیم که برای خودمون مراسم سالگرد و یادبود و … می گیریم.
کیوان گفت:
شیطان بعد ازینم!
دستت و قلمت را میبوسم.
گردو گفت:
در ضمن ایشون ستاره ناهید هست، نه شیطان.
چه خبرشده؟ چرا چشمات فقط به ابعاد منفی گیر میکنن برادر؟
گردو گفت:
لوسیفر عزیز
اول ازت تشکر کنم بخاطر لقب اسپینوزا یی که بهم دادی. افتخار بزرگی بهم دادی بخصوص که من و اسپینوزای خودت خطاب کردی.
ولی من از اسپینوزا فقط ملحد بودن و تکفیر شده بودن و دارم.
اما در مورد سوالهایی که مطرح کردی باید بگم بله قطعا همینطور هست. آمدن و رفتن انسانها و شاید بطور کلی سرتاسر حیات در کره زمین درمقابل کل وجود هستی حتی بسیار کوچکتر از ذراتی که نام بردی باشند.
برای مثال قبلا خودم وقتی صحبت از میلیون ها سال عمر بوجود آمدن حیات در کره زمین میشد چشمهام گرد میشد.
ولی خیلی وقته که بنظرم رسیده مگه طول یکسال اصلا چقدر هست که چند میلیونش باشه.
ولی این پیمانه ها فقط تعاریفی هست که هر موجودی بسته به ابعاد خودش ارائه میده. و از راه همین تعاریف هست که این موحودات به زندگی خود معنا میدهند، به آن دل میبندند و به آن میبالند.
من تصورم اینه که اگر نبود همین دلخوشیهای نسبی، که از یک نگاه بقول تو میتونه غرور و نادانی تلقی بشه، تضمینی برای اینکه کل آفرینش به حیاتش ادامه بده وجود نداشت.
البته منظورم از موجودات فقط انسان نیست. بنظر من همه ذرات با همان ابزاری که روی حواس ما تاثیر میگذارند در واقع بودن خودشون و برخ ما میکشند و ابراز وجود میکنند. و از همین راه معیار های اندازه گیری خود را برای ما تعریف میکنند.
کیوان گفت:
یک اشارهٔ کوچک:
تعمدا نخواستم زیاد از سیاست و اجتماع بنویسم که خود هفتاد من کاغذ (؟) میبرد و به گمانم برای اغلب دوستان توضیح واضحات بود.
گردو گفت:
بسیار زیبا.
خیلی حرف براش هست ولی بعضی وقتا خوبه آدم فقط از یک نوشته خوب لذت ببره.
من هم فعلا بیشتر از این نمیخوام در گیر بشم.
babolikija گفت:
متن زیبایی بود من هم 6 ماهی هست که دختر 5 ماهم رو از دست دادم. زمانه تازگی ها با خانم ها خیلی خوب تا نمی کنه!
ترازو گفت:
تا حالا برای زنهائی که بچه از دست میدادند متاسف میشدم. یک احساس سطحی. اما حالا – تا حدی – میفهمم که از دست دادن بچه برای مادریک اتفاق وحشتناکه.
mahgoon گفت:
دوستان عزیز چون جان! که اگر عزیز نبودید جان را و عمر محدود را اینجا برای زلالیاش اینگونه و با این همه نوشته که تاوان دوران خانهنشینی موقت است صرف نمیکردیم.
همپیالههای عزیز و گرامی
صاحبخانه و میزبانان مهربان نسوان عزیز، ترازو، کاپیتان بابک، هما، لوسیفر1، کورش، ایراندخت عزیز و…که مهربانانه پیام گذاشتید جوری که از خودم رنجیدم که چرا میان اینهمه دلمشغولی وقت شما را برای نوشتهی ناچیز خود اینچنین گرفتم …
راستش نه نیازی به ناز دارم و نه قدر و منزلت والای شما را آنقدر ناچیز گرفتهام که بخواهم به این بازیها بپردازم.
متاسفانه من رد پای کسانی را دیدم که در فیس بوک بلایی بر سرم آوردند که ناگزیر شدم پیجم را ببندم.
متاسفانه و یا خوشبختانه شاخکهای حسی من فعلا خوب کار میکند… و هنوز میفهمم این حرف و آن نوشته و این تهدید از چه جنسی است!
حقیقتش من خیال میکنم تهمورث و چند تا از آی .دی های اینجا را میشناسم و با آن سابقهی فیسبوکی ترجیح دادم سکوت کنم.
شاید همین روزها وبلاگم را هم ببندم.
آنجا جرم من این بود که پرسیدم:
چگونه یک گروه ادبی که مدیر آن به خمینی میگوید «کالیگولا» (همان دیکتاتور خونخوار یاد شده در نمایشنامهی آلبر کامو) و بهظاهر به حکومت فحاشی میکند و شعرهای آنچنانی میگوید جرات میکند بصورت علنی شماره موبایل خود را در پیج بگذارد همهی شاعران را ملزم به شناسایی در نشستی در تهران کند؟!
جرم من تنها یک سوال بود!
پاسخم اما: شبهه افکنی و تشویش اذهان عمومی شاعران، توهین، تهمت، فحاشی( با رکیکترین کلمات در کامنتها و بلافاصله پاک کردنشان که خوشبختانه تمام آنها را کپی پیست کردم) و به همین دلیل شاعر بزرگ تلویحا از من به جرم مستی و عرق خوری عذر خواهی کرد…اما همچنان اصرار داشت که مرا در جلسات علنی در تهران ببیند
من گهگاه در فیس بوک شعرهای سیاسی میگفتم و متنهای سیاسی مینوشتم: عکسم را علنی کردند و روی سایت گذاشتند و چپ و راست تهدیدها شروع شد.
همان شاعر منتقد و فحاش که رهبر را به کالیگولا تشبیه کرده بود…و شماره تلفنش علنی روی سایت بود و امنیت کامل داشت آدمفروش از آب درآمد!..و الان تمام دوستانم این سو و آنسوی دنیا میدانند کوچکترین آسیبی که به من برسد از جانب او و دوستانش است و بلیط تمام آنها خواهد سوخت. لذا از انجا که از شر میپرهیزم تا شعلههایش گریبان بیگناهی را نگیرد ترجیح دادم اینجا را ترک کنم چون حرفهای من که برای آنها شناختهشده هستم برای پروژههایشان مایهی دردسر است.
جرم من تنها یک سوال بود که تو اگر از امنیت جان خودت گذشتهای این بچههای سادهدل مردم چه کنند؟
اما رفتار پر از تناقض او که نویسندهی چند کتاب مجوز نگرفته و چاپ شده و خواننده و ترانه سرا و اهل هنر و زندان رفته بود و ظاهرا بعد از گوشمالی با شرایط خاصی رها شده بود با آنهمه صرف وقت شبانه روزی و بیمبالاتی و ساخت آی دیهای متنوع به عنوان شاعر برای رونق دادن سایت برایم حقیقتا شبهه برانگیز بود و او حتی راضی نشد پاسخم را بدهد و این آدم فرهیخته در مقابل عدم موافقتم با حضور در جلسات علنی هم عکسم را منتشر کرد و هم با رعایت آداب و اصالت خانوادگیاش به من گفت: مادر قحبه!
این تجربهی من بود.
و حالا رد پای او را با تمام کمالات و نبوغش اینجا میبینم.
مشکل دوم من در فیس بوک: زیر سوال بردن «گروه ادبی مایا» بود! که جلساتی در تالار فرهنگ و در مراکز دولتی در ترهان برگزار میکرد و در فیس بوک پیج فعالی برای حضور شاعران داشت.
سوال من این بود:
چطور وقتی فیس بوک از سوی دولت فیلتر و حرام است و فیلتر شکن از «ابزار حرام» است یک گروه ادبی به نام مایا میتواند اعضای پیجش را در فیس بوک حرامزاده به تالاری دولتی دعوت کند؟ چگون دست اندرکاران این گروه توانسته اند از دولت برای مراسم خود مجوز بگیرند؟
سوال همین بود نه بیشتر! قضاوتی هم در آن نبود.
اما به جای پاسخ… مرا از پیج شاعران بدون مرز ( این هم از تبار همان سایتها بود) خارج کردند و تهدیدی نبود که در آن مدت بر من باریدن نگرفت.
حالا من رد پای یکی از شاعران فیلسوف انجا را اینجا میبینم.
دوستان عزیز. من تجربهی بازیهای این دوستان را با آی.دی.های تفرقه انگیزانه خود عملا تجربه کردهام.
در این چند روزه که کامنتهای بلند بالا در پاسخ به تهمرث نوشتم چپ و راست کامپیوترم در معرض حمله قرار گرفت. اتک پشت اتک با آی.پیهایی که میشناسمشان.
دوستان مقیم در ایران…چنانچه جنس نوشتارتان از جنس نوشتار من است لطفا بیشتر مراقب خود باشید تا تحریک نشوید! حقیقتا من نمیتوانم از ایده و باورم نگویم که اگر چنین کنم باید با چرت و پرت وقتم را تلف کنم…
با توضیح بیشتر وقتتان را نمیگیرم و دست و روی همه را بویژه نسوان عزیز و مهربان میبوسم.
این توضیح تنها خدمتی بود که میتوانستم برای هشیاری بیشتر مشتریان محترم و صادق این وبلاگ در داخل
بگذارم. هر چند خارج نشینان عزیز هم ریشه در این خاک دارند.
گهگاه اگر حرف کوچکی داشتم که به تهدید علنی منتهی نشود با شما شریک خواهم شد. اما بدانید از نوشتههایتان همچنان بهره خوام برد.
ما را به خیر و شما را به سلامت!
به امید ایرانی آباد و آزاد… بدون حضور جاسوسهای ریاکار «بیهمهچیز» که بیمارگونه حریم خصوصی تمام مردم را به جز خود حریم دشمن میپندارند و به خود اجازه میدهند با اعتماد مردم به نیت خیر بازی کنند! حقیقتش من نمیخواهم بازیچهی توهم آن عقلکلهای مست باشم.
مرا خواهید بخشید!
بدرود.
گردو گفت:
ماهگون جان
البته که باید محتاط باشی و مواظب خودت باشی. هیچکس ازت توقع نداره که امنیت خودتو بخطر بندازی.
با اینحال من احترام خیلی زیادی برای بچه هایی با وجود همه این خطرات با رفتار خودشون سعی میکنند که فضای داخل رو علنی نگه دارند قائلم. هر چند ممکنه این تنهاخصوصیت اخلاقی و حتی یک احساس نیاز برای آنها باشه ولی تاثیری که بر فضای داخلی میگذاره ارزش خیلی زیادی داره.
چماقدارهای حکومتی هم هرچند به احتمال زیاد در ابعاد فهم خودشون نیست، ولی چیزی که بوسیله آنها نشانه گرفته شده در واقع همین علنیت هست. با از کشور خارج شدن و در خارج زندگی کردن هیچ مشکلی نداره چون خیلی وقته که نتیجشو دیده، با کار زیر زمینی و خونه تیمی مشکل نداره، چون تجربه همزمان سرکوب کردن و به نفع خود بهره گرفتن و داره. ولی علنی بودن یک چیزی هست که هیچ کاریش نمیشه کرد. برای همین با فشار هرچه بیشتر سعی در زیرزمینی کردن ویا فراری دادن همه داره.
انقدر که من از اینکه با آی دی ناشناس میام اینجا از خودم شرمنده ام.
غصه نخور! ما میایم تو وبلاگت و نوشته هاتو میخونیم.
کاپیتان بابک گفت:
بدرود ماهگون نازنین. مواظب خودت باش
علی تهمورث و یاران! ننگ و تف و لعنت به شما لقمه حرامی ها که از خون مردم نان می خورید. خود و وطنتان را فروخته اید. شرف هم ندارید که بگویم خجالت بکشید
—————————————
هم مرگ بر جهانِ شما نیز بـــگذرد/هم رونق زمـــــان شما نیز بگذرد
وین بومِ مِحنَت ازپی آن تا کند خراب/ بر دولــــت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایّام ناگــــــــــهان/ بر بــــاغ وبوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیرخاص وعام / بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای سـتـــم دراز / این تیـــــــزی سنان شما نیزبگذرد
چون داد عادلان به جهان در، بقا نکرد/ بـــــیداد ظالمــــــان شما نیز بگذرد
در مملکت چوغُرّشِ شیران گذشت و رفت/ این عوعوِ سـگان شما نیز بگذرد
آنکس که اسب داشت غُبارش فرونشست / گَرد سُم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت /هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت / ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مُفتَخَر به طالع مَسعود خویشتن / تاثیر اختـــــــران شما نیزبگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید/ نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود ازآن دگرکسان / بعد از دو روز ازآن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم / تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدّتی / این گُل، زگُلسِتان شما نیز بگذرد
آبی ست ایستاده در این خانه مال وجاه/ این آب نا رَوانِ شما نیز بگذرد
ای تو رَمِه سپُرده به چوپان گُرگ طبع/ این گُرگی ِشبان ِشما نیز بگذرد
پیل فَنا که شاه بَقا مات حُکم ِاوست/ هم بر پیادگانِ شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف/ یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
سیف فرغانی
علی تهمورث گفت:
آقا یا خانم !!!ماهگون جناب چرا تا به این پایه مغلطه می کنید؟ بنده ی حقیر آن همه به شما و دوستانتان پاسخ دادم. به کدامتان اهانت کردم . بروید و یادداشت های خودتان آن دوستان میگسارتان را مطالعه و تورق کنید ببینید کی اهانت کرده؟بنده با منابع خدشه ناپذیر پاسختان را دادم و آن دوستانتان فحش و ناسزا گفتند. همین آقا که دوست شما است و برایتان شعر نوشته است مگر کم به بنده اهانت کردند؟بنده ی حقیر به هیچ عنوان با جنابشان وارد گفتگو و محاجه نشدم.
شما حالا پبراهن عثمان بر نیزه زده ایید؟ حمله ی سایبری دیگر کدام است؟ مگر بنده ی حقیر در وبلاگتان کامنت نگاشته ام که تهمت و افترا میبندید؟بنده و شما در این وبلاگ یادداشت می نویسیم آنوقت چه ارتباطی با کامپیوتر شما دارد که میگویید در حین گفتگو با تهمورث مورد حمله سایبری قرار گرفته ایید؟! ااشکان و سیامک مگر کم اهانت کردند؟ وقاحت حدی دارد؟ این مظلوم نمایی ها چیست به راه انداخته اید؟ شما را چه میشود؟ دین ندارید باکی نیست ، وجدانتان را چرا دیگر خاموش کرده اید؟ بی وجدانی و بی اخلاقی نیز آیا از ملزمات روشنفکریست؟
بنده در آنجا نیز به شما متذکر شدم و گفتم با دوستان و علما مشورت میکنم ببینم ادامه ی گفتگو با افراد مغرض که گوش هایشان را گرفته اند به صلاح ملک و دین میباشد یا خیر؟
تمام آن نوشته ها را پرینت گرفتم و به یکی از براداران روحانی که در دانشگاه همکار و مورد وثوق بنده میباشند و تدریس میکنند نشان دادم. بعد از تورق فرمودند محاجه با اینان به صلاح نیست و آنان گروهی هتاک می باشند نتیجه مباحثه تنها آن خواهد بود که اهانت کنند و لاغیر و با توجه به آن صور قبیحهِ که در هد لاین مشاهده میشود بیم مفسده است. دیگر دوست و همکار بنده نیز که صاحب کرسی و استاد در دانشکده حقوق و روابط بین الملل میباشند نیز ادامه ی گفتگو را بیهوده دانستند و بنده را از شرکت در گفتگو با گروهای غیر علمی و گروهکی بر حذر داشتند. بر بنده مسجل و مبرهن شده که تعدادی اندک گروهکی وابسته به سازمان مسعود رجوی در این مکان حضور دارند و نوع برخوردشان درست مانند تلوزیون گروهک تروریستی مسعود رجوی است . زیرا ما و همکاران آن تلوزیون را به صورت کارشناسی بررسی کرده ایم و محاجه با سیلی خوردگان از مردم خوب ایران بی حاصل است و محاجه یا گفتگو با آنان به ابزاری برای اعلام موجودیتشان تبدیل میشود.
بنده بر این مبنا دیگر با گروهی که حداقل آداب محاجه را نمی دانند و ادب را رعایت نمی کنند ادامه نمی دهم. شمایان بمانید و این مباحث روشنفکری بی حاصلتان را ادامه بدهید . فی الحال حقیر باید برای یک سمینار آماده بشوم و مقدور نیست هر روز در اینجا به طعنه و فحاشی های شما و دوستانتان پاسخ بدهم.
خجالت آور است!!! خودتان و رفقایتان آنهمه اهانت کرده ایید و حالا داعیه دار شده اید؟! شعر و مرثیه میخوانید؟!!! استغفرالله
mahgoon گفت:
@آی دی محترم: علی تهمورث!
فکر کردید ما رفتیم آمدید افاضات بیمنطق بفرمائید برای خالی نبودن عریضه؟ این هم آخرین حرف با شما با ادبیات خودتان ببینید ادبیات نظیف خودتان چطور است؟!
………………..
اگر بخواهیم طبق ادبیات عجیب خودتان با شما صحبت کنیم باید بگوئیم: که بر ما معلوم شد که شما سواد کافی ندارید و هی طفره میروید! حالا که به دلیل ضعف ایدئولوژی و مصلحت سیاهی سواد، صلاح نیست با کسی بحث علمی کنید، اما بنا به روش و منش شما و اساتید یحتمل مدرک جعلیتان که هی پزش را میدهید و ما هیچ دانشمندی را سراغ نداریم که به جای دو کلام حرف منطقی ده بار تهمت بزند بیست بار توهین کند سی بار تهدید کند و اسلحهاش را به رخ بکشد و هی چپ و راست از اساتید بیسوادتر نداشتهاش حرف بزند (همچون پرفسورعلی ترکان که آخرین مدرک موثقش دیپلم ردی ارتقاءیافته بود)، از علم نداشته تقیه کنید و فرافکنی نمائید فی سبیلالطاغوت، و در صورت ضعف دانش برای کم نیاوردن، به تهمت و افترا متوسل شوید راجع به انتساب برخی از افراد اینجا به مسعود رجوی زخمی که معلوم نیست چه علاقهای بین شما و اوست که هی بیربط به موضوع نام او را میآورید؟ این تهمت نیست چیست؟، همچنین طبق ادبیات خودتان خدمتتان عرض میکنم که مقابله به مثل با شما این میشود که ایضا شما هم لابد باید وابسته به تیم و گروهک نفوذی «سعید اسلامی» مامور موساد و اسرائیل باشید و حرف زدن بیشتر با شما آب در هاون کوبیدن است و عین دیوانگی! واز آنجا که ما عاقلیم نه با شما مقابله مثل میکنیم و نه به قول خودتان محاجه و گفتگوی بیشتر چرا که ظاهرا اهلش نیستید… نمیدانم نسبت کمسوادی که باید حرف زدن عادی را از اربابش بپرسد با سمینار چیست؟!… که: در شهر اگر کس است یک حرف بس است.
(آیا طبق روش خودتان تهمت زدن و محاجه به طریق فوق درست است؟ و حال کافی به شما دست میدهد پدر روحانی سیلی خورده از مردم وابسته به شهید سعید اسلامی معدوم سیلی خورده از رهبر)؟
حقیقتش هر چه فکر کردم دیدم مقصود آن کرسی دار دانشکدهی کذای فرضی و خیالی که گفتید خود شما هستید که از گروهی هتاک می باشید و نتیجه مباحثه تنها آن خواهد بود که اهانت و تهدید کنید و لاغیر و با توجه به آن صور قبیحهِ که در هد لاین مشاهده میشود بیم مفسده است! خجالت آور است!!! خودتان آنهمه اهانت کرده اید و حالا داعیه دار شده اید؟! شعر و مرثیه میخوانید؟!!! استغفرالله و ربی و اتوب الیه!
……..
اما آی دی محترم علی تهمورث برای آخرین بار خدمتتان عرض میکنم که من با شما به روش خودتان در فوق و به هیچ روش دیگر بیش از این گفتگو نمیکنم…و این آخرین حرف من با شما بود اینجا. چون گرفتن فضای اینجا بیش از این دور از ادب است و ضمنا پیامتان رسید که بودن بنده هم شما را به زحمت میاندازد…این حرفها را هم زدیم که لال از دنیا نرفته باشیم. والسلام نامه تمام.)
کاپیتان بابک گفت:
تهمورث
آن شعر خطاب به شما و امثال شما بود. با این لحن آخوندی فقط خودتان را گول می زنید عزیز دل برادر
حرفهای شما ایدل ایدل است. صور قبیحه!! از این خنده دار تر کسی شعر پیدا نکردی؟
من هم هیچ میل ندارم با شما وارد گفتگو بشوم. زبون آخوندی بلد نیستم
فقط اینرا بگویم که با این گروهک گروهک گفتن نمی توانید وجدان خفتۀ خو درا بیدار کنید
دروغ و مغلطه و فرافکنی را به صدا و سیما ببرید. جایی که خریدار داشته باشد
من و دوستانم اینجا ربطی و به گروهک نداریم.
ریدم تو سر مسعود رجوی وسگ برینه به قبر امام شما و چفیه خامنه ای. ول کن برو دیگه مردک خرد باخته
علی تهمورث گفت:
بنده همین بالا نوشته ایی جامع و مانع در تکافو برایتان دارم در صدر نوشته چنین آمده
دیدگاه شما چشم به راه بررسی است.
شخصا بررسی کردم در لپتابم نوشته را میبینم آیا آنجا نیز شما نوشته را مشاهده میکنید؟
Oh! My God گفت:
Oh! My God
جناب ماهگون، ممكن است افاضات فرموده، راههاى شناخت اين جرثومگان فساد رو بر عموم اندرونيان آشكار نموده و رد پايشان را بر همه هويدا سازيد!
باشد، زين پس! ما هم بيشتر مراقب حركاتمان بباشيم!
دامة بركاته! (بقول داش جوات در يكى از كاراترهاش!)
mahgoon گفت:
@Oh! My God
دوست جان!..اول یه کم ادبیات و مخاطب کامنت طناز بالاییت رو با ادبیات و مخاطب این پائینی مقایسه کن خودت…
این نوشتهی شما در پست قبلی بود:
در ژوئن 11, 2012 در 9:02 ق.ظ. | پاسخOh! My God
جوات جان تحويل بگير! اينم يكي ديگه از فوايد كاراكتر ساختنات!!! دفعه قبل فشار خون بعضى ها رو بالا بردى و ايندفعه…
حالا بزاريد ( مخفف بگذارید= بذارید نه بزارید!) يه چيز ديگه بگم كه اگر نميدونستيد يا شك داشتيد، شكتون بر طرف بشه بهش ايمان بياريد!!!
****
هيچ ميدونستيد كه اين آق جوات مشتى خودمون! يه پرونده براى هر كامنتورى تو اين اندرونى درست كرده و تو آرشيو خودش همه رو بر حسب ساعت، زمان و مكان حفظ ميكنه!!!!!!!!
همينجورى كه خيلى ساده ميتونه بگه كه كى، كى، چه وقت، كجا چى گفت و چى شنفت ….
جل الخالق!!!!!!!!!!
=======================
Oh! My God عزیز!
تا شما به ما بگی این اتهامات رو علیه جواتی چطوری و بر چه اساسی هویدا ساختی منم به شما ایمیل میزنم و از راههای شناخت جرثومگان فساد پرده برداری میکنم تا بتونین متوجه بشین آیدی های دارای هویت مشترک کدوما هستند که حتی با چند نوع ادبیات کاملا متفاوت و شخصیتهای کاملا متضاد، بتونین متوجه بشین کی به کیه؟ چی به چیه؟ اونوقت به جای «جلالخالق» باید بگید «جلالمخلوق!»… چون وقتی پرده برافتد نه تو مانی و نه من!..
و خود به خود دیگه لازم نیست مراقب حرکاتتان «بباشید»!
ضمنا شما زیاد جدی نگیرید! مشکلی متوجه شما نیست! مشکل بیشتر مال کساییه که پیج و آدرس مشخص دارند نه شما. این وسط برخی از دوستان و من باید حساب کار خودمونو میکردیم که من یکی دوزاریم افتاد.
شما هم اگه ممکنه بگذر لطفا پی گیر جریان نشو! چون الانه که لنگه کفش بیاد سراغمون از بس وقت حضارو گرفتیم و نذاشتیم اون پائین عرق و شراب جواتی به قول خودش غیرمرتبط با موضوع این پست بهعمل بیاد…
هر چی ما میخوایم بگذریم این روز آخری حواس عزرائیلو پرت نکنیم نمیذارین با این حرفا… صلوات. 🙂
Oh! My God گفت:
بابت فاذهبي ديكته اى و مخفف نويسى پوزش!
اما دلائل من اينكه:
من يه خواننده تفننى اين بلاگ هستم و با كاراكترهاى اينجا حال ميكنم!
در ضمن وراى اين كاراكترها، با خواندن نقطه نظرات فرزانگانى چون شما، بهره اى بس بسيار نصيبم ميشه! (كه جاى تشكر و قدردانى داره، همين جا!)
اين آقا جوات ما، عجب كاراكترى، واقعآ!
مدتهاست كه زير نظر دارمش! يكى دو دفعه اى هم در جاهاى ديگه بهش تيكه انداخته بودم! از قضا، ٥-٦ ماه پيش با همين آيدى بهش يه چيز پرونده بودم! اگه نگاه كنى به كامنت ايشون متوجه ميشى كه اين بابا منى رو كه يك غير فعال هستم و كلآ با اين آيدى ( my cell is registered under this ID, only) چند بار بيشتر كامنت نذاشتم و آخرين بارش ٥-٦ ماه پيش بوده، چه خوب شناسايى ميشم و چه خوب و دقيق اشاره ميكنه!!!
البته اين روش رو تقريبًا براى تمامى كامنت گذران اجرا ميكند! با ذكر دقيق زمان و مكان وحتى كلمات استفاده شدهدر اون كامنت، اگر چه كه براى يكسال پيش باشه! جل الخالق!!!
Oh! My God گفت:
فاذهبي= غلط هاى ديكته اى
vasat piaz گفت:
vasat piaz گفت:
قدیسه گفت:
نوشتارتون چون همیشه زلال و عمیق بود و دقایقی مغروقمون کرد…
به شخصه در چرایی و چیستی این پدیده موندم… شواهد تجربی زندگیم میگه این رخداد شدیدا بی در و پیکره… من آدمهایی رو دیدم که با امید بسیار با مرگ عملا جنگیدن و گاه خیلی بی دلیل پیروز شدن و گاه بی دلیل تر شکست خوردن… آدمهایی که آستانه تحملشون، اونها رو به مرگی خودخواسته در عنفوان جوانی سوق داده… آدمهایی که بعد گذشت دو نیم قرن آنچنان چسبیدن به یقه زندگی که انگار عمرطولانی میراث پدریشونه… نوزادانی که هیچوقت چشمشون رو به این جهان باز نکردن و و و…
حال حکمت این داستانهای متناقض چیه، چیزیه که بگمونم خداوندگار هم بعد انفجار جمعیتی دهه شصت کمی سردرگم شده در بابش…
baharan2012 گفت:
@ ماهگون عزیز، من مطلب قبلتان را در پست پیشین مبنی بر حس کدورتی که داشتید، خواندم ولی کمی گیج شدم….الان هم که این توضیحات را میخوانم، کاملا دستگیرم نشده که چرا شما باید صحنه راا خالی کنید. قضیه یک پیچیدگی مبهمی دارد!!!!! به هر حال، اینجا نباشید، دلمان برایتان تنگ میشود. 😦
تیام گفت:
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
ویول جونم
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
مرسی که می نویسی
مرسی که نوشته هات شبهای منو روشن میکنه
EhSAN گفت:
بعضی ها اینجا همه رو اسکل کردن
اژدها گفت:
I don’t really understand the brouhaha here. However you slice and dice this little nugget of wisdom; you get to an upside: If you’d stayed in the hellhole of a marriage you’d gotten yourself into, a kid would’ve made it a triple whammy: You would’ve had to deal with a man without enough lead in his pencil; commitments of motherhood you would’ve despised (Think Gloria Steinem raising Richard Nixon.), and your royal self whom you can marginally manage in the best of days. You would’ve screwed the pooch on that track. Now if you’d cut your ex loose, which you did, you could’ve hardly been able to enjoy the full gamut of what life has to offer with a kid tagging along. Unlike what Hollywood would have you believe, men don’t do Jerry McGuire. The last thing they want is a snotty five-year old peering into the bedroom when they are about to get to the third base with the erratic mother. You would’ve gotten to the big-O (The end all and be all of thirteen years of vision quests) sooner or later, but frolicking on the men merry-go-round like you have? Puhlease.
So count your lucky stars and do a few somersaults on the cloud nine you’re living while you’re at it. All this fun for the price of a few gentle taps on a tummy, not a bad deal. /
نسوان گفت:
Although there is a hint of accusation and sarcasm in your comment as always, I totally agree with you on that. In fact, I have never tried to make a drama out of my loss, there is no brouhaha here. On the contrary , I always refer to it as a blessing in disguise.
Truth is, I am pleased with my peculiar, licentious,unconstrained, meaningless life. There is more to it than just a big-O or a voluptuous life style. It is the whole picture which obviously you can not understand as you are constantly obsessed with my sex life. You are not to blame, this is a characteristic of a religious mind: denying sex, engaged with sex, contaminated by sex
اژدها گفت:
Go easy on mind reading, would you? Instead, you can remind yourself of a simple fact: You don’t know who I am. Stay put a couple of minutes; then repeat that fact: “I don’t know who this guy is.” Repeat as needed until it sinks in. Trust me; this trick has worked on thicker skulls than yours.
I don’t come here to read on solutions to the Hempel paradox or Bourdieu’s ideas on symbolic capital; nor for anything remotely practically serious.
This is a fireside bully pulpit for you to spew trivial tear jerkers and lurid fantasies including your sex life and sexual grievances. What else have you got? Nada. Of course I do get a mild kick out of getting my beloved corporal’s goat out, especially when she reveals the inner hick boiling inside her, but I comment here mostly to measure you against your own words, aspirations and claims. It is a waste of breath to shout at a mirror. Save the spitting match for the kickback master and ex-lovers who occasionally find their way here. It is more befitting and funny.
نسوان گفت:
Firstly, you are not here to laugh but by all means, feel free to laugh til you cry.Behind this laughter lurks a growing sense of unease.
Secondly, I do not know you,Thank god, but not to the extent that I can not feel your hatred, anger, rage and frustration through your hostile and unnecessarily cruel words.
If it can hurt me from this distance, it must be hurting a lot more to keep all this fury inside.
But the question still remains: Why are you following this fireside bully pulpit? torturing yourself, wasting your breath, watching every movement closely, following my ex-lovers, mocking my fans? What have I got for you ? Nada!? Can’t u see? The joke is on you.
اژدها گفت:
Shredding your screed to pieces is as easy as shooting fish in a barrel. You know the drill: A few prickly retorts by yours truly, tears welling up in your eyes and new rants shot my way. Inanities, some juvenile, some pitiful: The symptoms of a “religious mind”, unjustified hate and fury, the butt of a joke and the like. To inject some sense into what you’re fast turning into a pointless exercise (as most every other thread you’ve been a party to on this blog), I guess it’s time you knew another point of fact: “This guy knows Violeta.” If you feel like disputing this fact, give me a holler. I’ll be more than happy to prove you wrong.
.Keep it real
نسوان گفت:
hmmm,,,This guy knows violetta, Interesting but not new.
And he is threatening to disclose her identity and reveal the skeleton in the closet…darn,frightening but unfortunately an old one.In fact, I am kind of accustomed to this.
The only amazing fact is the growing number of people who hate me to guts! My apologies if I have had hurt you in a way, or screwed things up, I am genuinely sorry.
Get a Life, hysterical bitch.
بیگانه گفت:
بانو این سری اینشالا شما جزجیگر بزنی ، رفیق قدیمی رو تحریک کردی ، گفتی اووف این سکسی ترینه 🙂 جَوّ گیر شده میخواد منو بُکُنه . . . یِ فکری بکن لامصب 😡
هما گفت:
خیلی زیبا بود
فکر کردی اگر بچه از دست نمی رفت زندگی تو چقدر مسیر متفاوتی پیدا میکرد ؟
اگه بود تو الان کجا و به چه کار بودی ……
گوشه اشپزخانه در حال پختن دمی باقاله برای شوهر جان ؟
یا مادری تنها و نگران و سامانتایی ؟
یا مادری در حین عرق خوری با فرزندش دستگیر شد ؟ 🙂
خیلی فرق میکرد
اما
به این فکر میکردم که اگر یه روز لیست انتظار عزراییل هک بشه و اسامی و تاریخ ها منتشر بشه ….. چه شود
mahgoon گفت:
توی این دنیای بیرحم و خشن، یه بچهی بیپناه، به دستای نوازشگر و مهربون و روح زیبای یه مامان که اینقدر به تپش قلب نازکتراز برگ گلش حساس باشه نیاز داره.
آرامش دنیای فردا، به قلب مهربون و عزم سترگ تو نیاز داره…
یه کم عسل بده زنبور گلزار احساس و عاطفه… کام تلخ دنیا به کندوی تو محتاجه… خودتو کنار نکش…وگرنه دنیا غیرقابل تحملتر میشه… تا فرصت هست، یه کاری بکن!
مهاجر کوچک گفت:
به عنوان یک تازه وارد نمی دونم حق این رو دارم که بگم گاهی برخی کامنتا واقعا می رن رو اعصاب یا نه؟
یعنی پست راجع به یک موضوع دیگه نگاشته شده اون وقت کامنت گذاران عزیز در مورد بحثی که توی چند پست قبل خودشون راه انداخته بودن و باز هم به پست ربطی نداشت قلم سرایی کردن. این اون یکی رو به هتاکی و ال و بل متهم کرده. اوائل اهمیتی برام نداشت. الان هم نداره. فوقش اینه که میام و پست جدید رو می خونم و می رم حتی بی اینکه کامنتی بذارم. اما خواستم برای یک بار هم که شده، من خواننده، اونم به عنوان یک تازه وارد، بگم که به جای اینکه این همه وقت و انرژی خودتون رو هدر بدین و بیاین اون یکی رو سرکوب کنین یا متقاعد، یک خرده واقعا در مورد خود پست، تجارب مشابه، نقطه نظراتی اگه دارین بحث کنین
موضوعاتی چون دین، عشق و ازدواج موضوعات کنار اومدنی هستند، نه حل شدنی. اگه یک سری بواسطه دین دار بودن (البته از دید خودشون) این حق رو به خودشون می دن که تاخت و تاز کنن و همه رو خود فروخته و غیره بدونن و یا بالعکس، تنها حماقتی رو مرتکب شدن که سالها ما به عنوان یک ایرانی مرتکب شدیم و می شیم
من این سر دنیا حتی یک بار هم ندیدم دو تا آدم در مورد چنین موضوعاتی که شما بحث می کنین و تو سر و کله هم می زنین بحث کنن. جدا این بحث ها من خواننده رو از دنبال کردن کامنتها دلسرد می کنه. اگه می دونین یه شخص به عناوین مختلف چند تا آی دی و شخصیت داره خب، این رو می دونین. حالا بی اینکه حتی چیزی بگین از کنار این موضوع رد بشین. برخی افراد نیاز به توجه دارن و شما با این کامنتها و عکس العمل هاتون این توجه رو دارین اعمال می کنین. وقتی یک آی دی بی محل گذاشته بشه بعد از یک مدت حالا گیرم 300 هزار بار هم با آی دی جدید اومده باشه، خودش هم خسته نمی شه. شخصی اینجا کامنت می ذاره که با هر آی دی جدید هم که میاد باز اسمی از خودش می بره. خب شمایی که اهل اندورنی هستی و همیشه اینجا بودی و این رو می دونی چرا وارد یک چنین بازی و بحثی می شی؟
یک زمانی یک جایی خونده بودم: «جواب ابلهان خاموشی است» نمی دونم شما هم یک زمانی یک جایی این رو خوندین یا نه؟ لطفا با کامنتهاتون حریم فضایی رو که نویسندگان اون سعی دارند آزادی بیان رو پیاده کنند نشکنیند. همین
mahgoon گفت:
باشه عزیزم! حرص نخور! حق با شماست. دیگه تکرار نمیشه! قول میدم. و ازت عذر میخوام صمیمانه. شما راست میگی…یه کم صبوری کنی امیدوارم دنیا همونجوری بشه که میخوای.
…
این مطلب مرتبط آخر رو هم دلم نیومد مطرح نکنم …پس اضافه میکنم شاید یه کمی جبران بشه و خاطر تو شاید یه کم شیرین بشه:
…
ویولتای عزیز!
فرض کن عزرائیل روح آن جنین را برازندهی حال کالبد مشترک تو و اصغر آنروزها ندانسته و آنرا به امانت نگاه داشته تا روزی دیگر به حال خوب و برازندهی تو در پیوند یک روز بهتر و شایستهتر که تو و آن کودک فردا سزاوارش هستی هدیه کند!
با این فرض، انتخاب عزرائیل قابل تحمل، و امید زنده میماند! خیال مفتی است شاید مفیدتر از قرص و تریاک و حسرت.
مهاجر کوچک گفت:
بحث حرص نیست mahgoon عزیز
شماها که خودتون دارین تو همچین بازی شرکت می کنین یعنی صحبتهای یک آی دی که خودتون هم می دونین اصلا وقت گذاشتن و صحبت کردن، متقاعد کردنش حتی، وقت تلف کردنه اما هر کدوم با نوشتن رساله ای دارین بهش بها می دین. تو که اهل تفکر هستی چرا باید اندیشه خودت رو و صد البته روح و روان خودت رو درگیر چنین بازی بکنی؟ این موضوعات من رو مکدر نمی کنه mahgoon عزیز. دیدی که در هیچ ازکدوم اون بحث ها شرکت نکردم و نخواهم کرد. البته صلاح کار خویش خسروان دانند. شاید شما و سایر دوستان، دوست دارین چنین بحث هایی رو. در هر صورت ممنون از توجهت
mahgoon گفت:
مرسی که منو بخشیدی مهاجر کوچک عزیز!
🙂
baharan2012 گفت:
@ مهگون. این پاراگراف آخر را که برای ویولتا نوشته اید، هم شاعرانه است و هم عارفانه.
کاپیتان بابک گفت:
مهاجر کوچک گرامی
چرا اینقدر عصبانی هم وطن؟ شما مگر مجبوری کامنت ها را بخوانی؟
به عنوان یک خوانندۀ قدیمی، من به اینکه اینجا بحث به» دین، عشق، ازدواج» کشیده میشه، عادت دارم. یاد می گیرم
شما اگر دوست نداری کامنت هارا نخوان ولی با ما دوست و مهربان باش
با احترام
مهاجر کوچک گفت:
نمی خونم کاپیتان بابک. تنها وقتی از اون بالا یه نگاهی می ندازی تا میای پایین ببینی لااقل نویسنده چه جوابی به کامنتا داده که تو دوباره نپرسی خب تعدد این کامنتها باعث می شه در قالب یک پیشنهاد به اهالی درونی احساس خودم رو به عنوان یک خواننده تازه وارد بگم. اگر قرار باشه من کامنت بذارم، تو کامنت بذاری و کسی هم نخونه خب بهتره هیچ کدوم حرفی نزنیم. هان؟ : )
من نه با ماهگون عزیز مشکلی دارم و نه اصلا عصبانیم. این روزا اونقدر دلتنگم که جایی برای عصبانیت نمی مونه کاپیتان
نسوان گفت:
اووی!اوووی!
تازه وارد، همه چی اینجا خونده میشه. جواب هم داده میشه.اگرچه گاهی با تاخیر. اگرچه بی ربط، اگر چه گاهی دیر
هیچ اندیشه ای بدون پاسخ نمی مونه. به اندیشیدن اعتماد کن.
اگر هم کسی جواب نداد؛ تو باز حرف خودت رو فریاد کن!
یکی از همون نسوان مطلقه
مهاجر کوچک گفت:
قربونت نسوان جان
ولی بحث من و ماهگون و کاپیتان سر جواب دادن به کامنت من خواننده تازه وارد نبود عزیز : )
در هر صورت ممنون از مدیریت خوبتون
mountainsummit گفت:
در مورد سقط جنین یه نکته یادم اومد
تو فیلم سعادت آباد هم بود. اونجایی که علی فهمید زنش سقط جنین کرده و اومد بیرون توی ایوان نشست. لیلا حاتمی (اسمش تو فیلم یادم نیست) داشت دلداریش میداد. که علی برگشت گفت از کجا معلوم بچه من بوده
می دونی این واکنش طبیعی هست انقدر از دست دادن بچه سنگین که می تونه به راحتی یه رابطه رو به صفر برسونه. اصولا رابطه ای که اینجوری میشه باید تموم شده دونست. حس مادر قویترین حس موجود در طبیعت هست و هرگونه اختلال واکنش های عجیب و غریب به همراه داره. خصوصا تو بجه اول که دیگه واویلا ست.
ویول فکر میکنم اصغر رو مسئول از دست دادن بچت میدونی و اون رو محکوم میکنی اما آیا واقعا اینطوره. از دست دادن بچه کار خودش رو کرده و تو ناخود آگاه از اون می خوای انتقام بگیری. تو اون رو مسئول میدونی.
تو مقصر بودی یا اون یا هر دوتون؟ تو اهمال کردی ؟ اون باعث شد؟
مردا راحتتر برخورد میکنن اگه رابطه شون جدی نباشه سریع میگن از کجا معلوم ماله ما باشه و با این ترفند تا حدودی آرامش میگیرن اما رابطه دیگه آخر خط میرسه.
نسوان گفت:
رجوع شود به کامنتی که برای بهاران نوشتم.
فکر کنم خیلی واضح نوشتم «ما».
من هیچ کس رو به تنهایی در یک رابطه مقصر نمی دونم. رابطه دو سر دارد و هر طرفش به سهم خودش در آن مسول است و بهایش را هم می پردازد.
از کلمه ی تقصیر و انتقام و اینها هم بیا بیرون… توی فاز من نیست.
اما نوشتی: مردا راحتتر برخورد میکنن اگه رابطه شون جدی نباشه سریع میگن از کجا معلوم ماله ما باشه
نه.. الزاما! چند سال پیش دوباره این اتفاق برای من افتاد؛ این بار با مردی که شوهرم نبود. روابط ما اون موقع در مرحله فروپاشی بود. یعنی من مدتی بود که نمی دیدمش.وقتی فهمیدم، ازش کمک خواستم. بلافاصله آمد، اول اصرار کرد که نگهش داریم. وقتی دید من مصمم هستم کمک کرد تا سقط جنین کنم ، هزینه اش را هم پرداخت. هیچ وقت هم نپرسید که از کجا معلوم بچه من بوده. حتی یک لحظه هم شک نکرد چون می دونست .
هر مردی اگر خر نباشه می دونه.
اصغر هم می دونست ولی خوب اندکی نامرد بود.
نامرد بودن آدمها را پای مرد بودن ننویس.
mountainsummit گفت:
الله اعلم به ما فی ضمیر
لازم نیست که به تو بگه که عزیزم از کجا معلوم ماله من باشه. اگر براش پذیرش این موضوع سخت باشه چیزی تو مایه های قتل نفس اونوقت این مکانیزم انکار به شکل اتوماتیک به کار میفته و به خودش میگه از کجا معلوم ماله من باشه. حتی اگه 1 درصد هم شانس باشه اون رو در نظر میگیره زیرا که تازیانه های وجدان خانم نسوان تاب سوز هست.
این چیزی که تو گفتی دوسر بیشتر نداره یا کلا طرف قضیه به یه ورش بوده یا همون که من گفتم حواله کرده به اون یه در صد.
البته بعضی ها هم تو این جور موارد دست به دامن مسائل شرعی میشن مثلا 4 ماه و نیم نشده و از این حرفا
این موضوع خیلی پیچیده است خیلی
پولش هم زیاد نیست اگه این اتفاق برات تو کانادا باشه این عمل هزینه چندان نداره و بیمه اس
البته اگه ایران باشه که کل قضیه جور دیگه ای میشه
اما واقعا مساله پیچیده ای هست
حس} گفت:
I don understand why every one try to calm you about sth that obviously you’re over it, although it take me to almost tears but its just about a sad story, doesn’t mean the storyteller is depressed right now even if she «is» the story.
despite that all I can say is VIOLETTA IS BACK!
جـوات یساری گفت:
هشدار: این کامنت پیرامون مطالب پست جدید نگاشته نشده!!!
سرکار خانم دکتر ویولتا
اینجانب به همراه جمعی از بروبکس میخواستیم پیرامون یک موضوع از شما مشاوره بگیریم.
مدتیست با توجه به تحریم های بین المللی و همچنین حرام بودن بی دلیل نوشیدن آب شنگولی برای تهیه مشروبات مرغوب در مضیقه قرار گرفتیم. اکثر مارک های موجود در بازار تقلبی شده و اعتمادی به پلمب های شیشه ها و قوطی ها نیست . همچنین هیچ مرجع قضایی و بهداشتی بر تولید و یا واردات مشروبات الکی نظارت ندارد و به جای برخورد با متقلبین با نوشندگان برخورد میکنند 😦
ما مدتی قبل یک سه گوش اسکاتلندی با قیمت گزاف ابتیاع کردیم اما هرچه خوردیم مست نشدیم و به غیر از «سر درد» و «تهوعِ خَرکی در حد مرگ» عایدی دیگری نداشتیم و همچنین نمی توانستیم از فزوشنده به مراجع قضایی شکایت ببریم ، زیرا به جای برخورد با متقلب ما را با شَتل و تیپا به زندان هدایت میکردند. این بود که آن فروشنده را به محکمه اسبِ حرضت عباس حواله دادیم و خودمان با آب لیمو و عرق نعناع به خود درمانی پرداختیم.
و اما جوانان خدا جو به صورت خود جوش از سال ها قبل با ترکیب اتانول هفتاد درصد با دلستر لیمو به نوشیدنی گوارایی دست یافته اند که ما ابتدا از خوردن آن اکراه داشتیم ، اما همانگونه که عرض شد به دلیل نبودن مشروب مرغوب و مطمئن گه گُداری به این ترکیب لب میبریم و از قضا خیلی فاز میدهد و تا این لحظه هیچگونه عوارض جانبی نداشته است . با نوشیدن این ترکیب حالت های خوبی بر تنو بدن و روح و روان ما عارض میشود کِ همچی آها … آها … اِی جان . . . و از سویی دیگر شنیده ایم که خوردن اتانونل به صلاح سلامتی تنو بدن نمی باشد. حال ما بر سر دو راهی مانده اءیم.
از سویی مشروبات مرغوب به وفور در دسترس نیست همچنین وسع مالی ما نیز کفاف نمی دهد که در هفته دویست هزار تومانن برای مشروبی بدهیم که یقین و اعتمادی به اورژینال بودنش نیست و در دیگر سو اتانولی هست که ترکیب یک به سه یا پنجاه پنجاه آن با دلستر به همراه یخ تکه تکه شده به شدت فاز میدهد و با نوشیدن آن از عرش الهی خدا نیز بالاتر میرویم.
از خانوم دکتر تقاضا دارم در این زمینه به ما مشاوره بدهند کِ بالاخره اتانول بخوریم یا نخوریم ؟! آیا در درازمدت بِ عوارض جانبی مثل از کار افتادن کلیه کبد کور شدن ضعیف شدن بینایی و کلن این تیپ درد و مرض ها دچار میشویم یا خیر؟!
خواهش میکنم مثل داکتر لولیتا که به کشتن فکر میکند به گونه ایی مشاوره ندهید که نتیجه اش مرگ اینجانب با سنگوب یا ایست قلبی و یا فلج شدن باشد.
با تشکر
کورش گفت:
جوات عزیز
منهم در مضرات اتانول۷۰% انهم بطور مداوم شنیده ام ، گر چه بهتر است منتظر اظهار نظرات کارشناسی دوستان باشی ولی احتیاط واجب اوونهست که یا به شراب النطهور که در سلامت آن شکی نیست و طرز تهیه آنهم خیلی سخت نیست تغیر ذائقه بدی ،یا نهایتا با علم کردن یک دستگاه قرع و انبیق به همان آب شنگولی موصوف که الان دیگه به دست توانای خودت انجام میگیره به ویژه در این سال تولید و جهاد ملی رضایت بدی .کشمش هم که فراوان در دسترس و بدون نیاز به اجنبی و تحریم . فقط کندن دم مربوطه را که تولید متانول میکنه اکیدا توصیه میکنم .
در امور خیرموفق باشی
نسوان گفت:
کوروش جان،
مضرات الکل بر کسی پوشیده نیست. حالا به هر شکلی که به بدن رسانده شود. ودکا، ویسکی، برندی یا تکیلا چه فرقی دارد؟
همه ی اینها حاوی اتانول است.
اگر هم بحث بر سر غلظت ماده موثره باشد باز هیچ شیر پاک خورده ای اتانول 70 درصد از گلوش پایین نمی رود. معمولا برای قابل شرب شدن الکل باید غلظت تا حد حداکثر 40 پایین بیاید. چیزی در حد همان اسمیرنوف و ابسلوت خودمون
توصیه ای اگر باشد این است که آبجو و شراب بنوشید که الکل کمتر و خواص بهتری دارند و آن هم باز نه در دراز مدت و نه در مقادیر بیش از یک لیوان.
ساخت شراب و آبجو بسیار آسون و عملی و ارزان است و من وقتی تهران بودم در این کار ید طولایی داشتم. حیف که مقدور نیست تجربه های مفید و تخصصی م رو اینجا بنویسم چون شرافت حرفه ای من اجازه نمی دهد هیچ کس را تشویق را به استعمال موادی کنم که بالقوه برای سلامتی خطرناک است!
رونوشت: جوات
آرش گفت:
خانم دکتر؛
بین علما اختلافی هست در خصوص شستن انگور پیش از استفاده برای تبدیل به شراب و یا استفاده از انگور به همان شکل با گرد و غبار ؛ چرا که عده ای معتقدند همین گرد و غبار روی انگور عمل تخمیر را انجام میدهد.ممنون میشویم راهنمایی بفرمایید.
نسوان گفت:
من هیچ وقت نمی شستم، بشوری بعدش ریسک کپک زدن هست. بطور کلی آب رو از پروسه حذف کن، حتی ظرف ها هم نباید یک قطره آب داشته باشه. همین طور هم فلز نباید بکار برد. با یک چیز چوبی انگورها وقتی به جوش می افتند هم می زنیم… یک چیز چوبی دراز.. به به..دراز.
آرش گفت:
میشه بشوری بعد پهن کنی خشک بشه.
نسوان گفت:
آخه چرا بشوری؟؟؟ برای تمیزی؟ الکل و پروسه ی تخمیر باکتری ها رو از بین میبره. آخه مگه مرض داری سری که درد نمی کنه دستمال ببندی؟ اصلا برو بشور، بعد هم بشین با سشوار دونه دونه خشکشون کن . چی می کشم از دست شما..جز ولا میدین به آدم. لا اله الا الله…
آرش گفت:
آره دیگه بابا ؛ اون همه گرد و خاک و پشگل ؛ به نظر من باید شست ؛ تخمیر و الکل هم ربطی به باکتری نداره.
نسوان گفت:
یاد یک دوستی افتادم، الانم اتفاقا اینجاست، خیلی وقته ازش بی خبرم. اونم مهندس بود ( همونی که داستانش رو تو مهندس و خدا نوشتم) ، مثل تو بود . همیشه زنگ می زد از من می پرسید»دکتر، دندون درد دارم چی بخورم؟» …»دکتر، مامانم قندش رفته بالا چی کار کنیم؟» خلاصه هر وقت میگفت دکتر من می فهمیدم که سوال پزشکی داره. البته خیالی نبود، اونم سوالات کامپیوتری من رو جواب می داد و با هم یر به پر بودیم.
منتها فرقش این بود که وقتی اون من رو راهنمایی می کرد من تشکر می کردم و به دقت عمل می کردم چون می دونستم که اون توی کامپیوتر از من دانش بیشتری داره. اما هر وقت من بهش می گفتم مثلا مترونیدازول بخور هر 6 ساعت اون می گفت نه!مطمئنی؟؟ من فکر کنم الان باید اموکسی بخورم هر 8 ساعت چون فلانی اینجوری گفته یا تو اینترنت نوشته ، یا به هر دلیلی.
خلاصه میرید به آدم. چون تو وقتی از یکی نظر کارشناسی میخوای و بعد کار خودت رو می کنی در واقع داری میرینی به طرف.
جالب این بود که بعدش هم به گوه می خورد و می اومد و تعریف می کرد که کاش حرفت رو گوش داده بودم ، دردم بد تر شد و فلانی هم نظر تو رو تایید کرد. اما باز هم دفعه ی بعد همون آش بود و همون کاسه.
من هیچ وقت نفهمیدم حالا چرا اصلا می پرسید؟
این آخری ها دیگه جوابش رو کس و پرت می دادم. بهش می گفتم مهندس، تو بهتر از من بلدی. هرکاری که تو بگی درسته.
خلاصه حواله اش می دادم به تخمدونم.
آرش گفت:
باکتری : گرد و خاکه.
جوات یساری گفت:
خانم دکتر مرذرت میخوام این چوب که درآآزه خیلی به به داره ، قطور باشه بهتر نیست؟!
سوء تــفاوت نشه وآ . . . منظورم اینه کِ اینجوری واسه قوآم اومدن انگور بهتر نیست؟!
من برنامم این بود که یه شیشه اتانول بردارم برم پیش یه متخص کلیه و کبد بگم دکترجون ما فعلا میزونیم هیچ دردی هم نداریم صرفا اومدم ویزیت گرفتم برای مشاوره در زمینه اکسیرِ اتانول و مشتقات و ترکیبات.
بعد یهو گفتم خُ ما کِ یِ دارو ساز داریم . . . :bing:
و ایضا مچکرم از برادر کورش . انشاء الله همگی از شرابا طهورا سیراب بشیم . والا راستیاتش شرابو باس با کباب بریم بالا گرامی. جاتون خالی در تعطیلات «ارتحال هالیدی» رفتیم با رفقا جوجه و شراب قرمز زدیم . اما شراب آدمو ریست نمیکنه . شراب برای کیفور شدنه. من در ماه حداقل باس برای یک نوبت یه جور مست کنم که نفهمم کِی خوابیدم کجا خوابیدم چی خواب دیدم و کِی بیدار شدم . مِثِه مِیِت هَشت ساعت تکون نخورم.
بِ هر حال از خانم دکتر تشکر می کنم ، توضیحات کلی بود چیز خاصی دستگیرم نشد. ما اومدیم مشاوره پزشکی بگیریم ایشون داره درباره طولو عرض چوبی که قراره آشو بهم بزنن توضیح میده!!!
مملکته داریم؟!!! 😐
آرش گفت:
ها ها ، حالا ما رو به چی حواله دادی؟
تو برای من دلیل نیاوردی که قانع بشم ، حرف خودت رو زدی؛ بیشتر افراد هم نظرشون اینه که نباید شست ولی دلیل منطقی و شیمیایی براش ندارن ؛ من شستم ؛ تخمیر هم شد ؛ الکل هم داشت میزون. از قدیم بابام هم میشست ؛ حتی یک فیلم از کارخونه شراب سازی تو مونترال دیدم که اونجا هم میشستن.
مشکل اینه که ما انتظار داریم به هرکی راهنمایی میکنیم بهش عمل کنه ؛ ولی ما فقط به عنوان دوست وظیفه داریم راهنمایی کنیم.
نسوان گفت:
مومنت، مومنت.
آرش خان!
مشکل اینه که ما انتظار داریم به هرکی راهنمایی میکنیم بهش عمل کنه ؟
من کی تو زندگیم خواستم کسی رو راهنمایی کنم؟ یا کسی بهش عمل کنه؟
من اصلا از راهنمایی کردن متنفرم. انتظاری هم ندارم.
سوالم اینه:
چرا کسی باید راهنمایی بخواد اگر خودش راه بهتر رو بلده؟
تو اگه میدونی چیکار کنی خوب بکن. چرا از من می پرسی؟
اگه هم نمی دونی، بزار من برات بگم. انقدر پیچیده است؟
رونوشت: جوات، اگه حرف بزنی همچین میزنم تو دهنت صدای سگ بدی
جوات یساری گفت:
غضنفر قرص شیاف تو دستش بوده زنگ میزنه مطب: دکتر جون اینو چیکار کنم؟
دکتر: بزار تو کونت
غضنفر: دکتر شما الان عصبانی هستی ،من بعدا زنگ میزنم
حالا یِ جورایی حکایت ما شده ، مهندس پاشو بریم فِک کنم دکتر الان عصبانیه ❗
آرش گفت:
من بین دو روایت مردد بودم و هستم ؛ خواستم نظر تو رو هم بدونم.ولی دلیل نیاوردی.مثلا الان توی این سایتی که آدم ناراحت معرفی کرد دلیلش رو نوشته (انگور شسته شده پکتین – قشر تقریبا سفید رنگی که روی پوسته انگور بطور طبیعی است و با دست کشیدن یا شستن پاک میشود- خود را از دست داده و به دلیل از دست دادن پکتین ، نیاز به مخمرشیمیایی برای الکلاز دارد- تازه شاید این هم درست نباشه) و من هم ازش تشکر کردم ؛ حالا مشکل تو اینه که ازت تشکر نکردم؟ خب مرسی دکتر جان که وقت گذاشتید و به من پاسخ دادید.
تو اصولا همیشه جوابهای کلی و بدون دلیل میدی چون فکر میکنی که اگر زیادی بری تو دیتیل طرفت نمیفهمه ؛ من هم همیشه در جستجوی دلیل و منطق علمی هستم و اتفاقا عاشق دیتیل.
اگر به من هم در مورد قرص بگی ازت توضیح میخوام؛ ولی ممکنه توضیح یک فرد دیگه برام قانع کننده تر باشه ؛ حالا این دلیل نمیشه که حرف تو برام بی ارزشه.
«تو اگه میدونی چیکار کنی خوب بکن. چرا از من می پرسی؟
اگه هم نمی دونی، بزار من برات بگم. انقدر پیچیده است؟ »
تو برام دقیق نگفتی.
البته من کار اون آقا مهندس رو تایید نمیکنم ؛ شما اگر پارتنرم بودی ؛ بییشتر از هرکسی به تو اعتماد میکردم ولی وقتی در مقام یک دوست مطلع هستی داستان فرق داره.
اگر هم الان عصبانی هستی چه بهتر ؛ دلیلش رو میدونی.
ساره گفت:
اون جرم روی انگورها که وقتی انگشت روش می کشید پاک میشه عامل اصلی دبش بودن شراب و تخمیر بدون ریسک هستش، شسته بشه احتمال این که فرآیند تخمیربه سرانجام نرسه و کپک بزنه زیاد هست.
به عنوان یک حرفه ای!!! که تجربه درست کردن دوبار شراب انگور قرمز و یک بار شراب پرتقال در رزومه و تحت لایسنس خودم دارم (و این شراب پرتقال با ابتکار بنده و اضافه کردن یک گالن سانیچ به 60 کیلو پرتقال داشت به باد فنا می رفت ولی بهرحال نجاتش دادیم) بهتره که شسته نشه، احتمال کپک زدن هم با اضافه کردن مقدار مشخص متابی سولفیت دوپتاسیم از بین میره.
اما این آبجو رو که ویولتا گفت خیلی دوست دارم ولی بسیار کار سختیه و توی خونه شدنی نیست، نکنه آبجویی که درست کردی از اینا بوده که مخمر توی بطری ماءالشعیر میندازن؟؟
کیوان گفت:
برای داش جوات یساری:
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت ……….. در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم! ………… عمری که بی حضور صراحی وجام رفت
دردام توبه چند توان سوخت همچو عود ….. مِی ده که عمر در سر سودایِ خام رفت
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی ………. در عرصه خیال که آمد کدام رفت!
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد ………. قلب سیاه بود از آن در حرام رفت!
آدم ناراحت! عجب لینکی دمت گرم!
ايران دخت گفت:
@جوات
دروصف آسمون اینجا رو خط خطی کردن(همه یه جورایی این کاره ایم !)یاد این چند خط شعر افتادم.
آدمي ديدم که هي خط ميکشيد
از براي رسم زحمت مي کشيد
گفتمش آخر چرا خط مي کشي
از براي رسم زحمت مي کشي
گفت آخر جملگان خط مي کشند
از براي رسم زحمت مي کشند
زين سبب من هم همي خط مي کشم
از براي رسم زحمت مي کشم
گفتمش بیخود تو هی خط می کشی
از برای رسم زحمت می کشی گفت:دوست می دارم که هی خط بکشم ازبرای رسم زحمت بکشم
آدم ناراحت گفت:
@جوات و آرش و نسوان و سایر رفقای باده نوش و مزه خور :
اینجانب پس از تحقیق و تفحص کافی و وافی ، سرانجام به این نتیجه رسیدم که مبحث باده وميگساری نه تنها بسیار علمی و تخصصی ست ، بلکه توليد می ناب ،درگرو تجربه ، پشتکار و همت والايي است ، لذا پس از کرسی چرخ زدنهای فراوان درنت و رايزنی های انجام گرفته با اهل فن ، وبلاگ زیر را که نمیدانم چه اعجوبه ای مرقوم کرده ، بسیار مفید فایده وحرفه ای يافتم ، امیدوارم با رجوع به آدرس ذيل ، مشکل شما مرتفع گرددو در حین باده نوشی ، یادی هم از حقیر بفرمائید.
http://antahoora.blogspot.com/
آرش گفت:
دمت گرم
جوات یساری گفت:
اِی جان 😛
. . . اِی جآن
ساره گفت:
دقیقا، بسیار انسان دوست داشتنی و بامرامی هم هست این آقای نویسنده انتهورا، من با کمک ایشون و با دستورالعمل ها و نظارت لحظه به لحظه ش (به صورت ایمیلی) چنتا شراب خیلی خوب درست کردم و همیشه یادش می کنم، روشش خیلی علمی و آزمایشگاهیه و بسیار مطمئن و کم ریسک.
آرش گفت:
معلومه که شیمی رو خوب بلده ؛ مثل بعضی ها الکی پلکی پاس نکرده نمره گرفته باشه که بلد نیستن یه توضیح به آدم بدن. ;)-
نسوان گفت:
بیشین بینیم با… !
اون یکی اومده به ما میگه پفیوز این یکی اومده میگه بی سواد.
خجالتم خوب چیزیه..
تف به این زندگی
😉
آرش گفت:
ها ها ؛ منم دقیقا حس کردم داره به ما میگه پفیوز که نشستیم در مورد عرق خوری حرف میزنیم و تخممون هم نیست که امروز چه روزیه ؛ ولی پفیوز رو خوب اومد…هاها
نسوان گفت:
آره دیگه دوست خوب همینه.. حتی فحش هم که میده آدم لذت میبره…هاها
کوروش گفت:
ها ها ها ،عجب کامنتی کلی خندیدم درین زمان بی کسی .kasi
ولی تو هم دل خجسته ای داری ها آبجی با این آرش بقول برادر ته مو رس «محاجه » میکنی .یک سر تقیه که نگو.
فضول محله گفت:
دومین کامنت رو شهرزاد نوشته و آدرس یه بلاگ رو برا نسوان گذاشته …. منم که فضول محله !
رفتم و یه سر و گوشی به آب دادم ….
اولین حسی که داشتم این بود که نویسنده ش یه چادر نماز گل گلی بسته به کمرش لب حوض نشسته همینجوری که داره رختا رو توی تشت چنگ میزنه و النگوهاش م جیرینگ جیرینگ صدا میده واسه اقدس خانوم از سر و سیبیل شوورش تعریف میکنه …
مردم عجب دل خجسته ای دارن .
در ضمن نسوان جان فضول باشی محله دلش تاپ تاپ میکنه واسه نوشته هات .
mahgoon گفت:
@ فضول محله جان!
اون یه پارچه آقاست! اشتباه نکن! 🙂
ALI گفت:
سام
خیلی وقت پیش که کارم به بیمارستان کشید به دیدارم که میامدند با خودشون کمپوت می آوردند هلو هم توش بود بدون هسته. البته باشون انور نرفتم.
ALI گفت:
هما
این دو نوشته اخیرت را خواندم و کمی خیالم راحت شد.
پاینده باشی.
gavcherun گفت:
نگاه خیلی جالبی به مقوله مرگ بود…مرسی
goldeneverstand گفت:
نسوان عزیزم. از دیروز که این نوشته ات را خواندم حالم گرفته شد. یعنی من دلم برای عمه ات نسوخت. آن آخرش که بچه ات را نوشته بودی. اصلا رسیدم به آخرش یکهو حالم دگرگون شد. من خودم را جای تو گذاشتم. و خیلی دردم آمد. البته من به اندازه ی تو دردم نیامد. چون من حتی زایمان را هم تجربه نکرده ام چه برسد به از دست دادم فرزندی که در شکم دارم. فقط سعی کردم خودم را جای تو روی تخت بگذارم. خودم را دیدم که جیغ می زند و درد می کشد و این واقعیت را درک می کند که پرنده مرده است. اصلا اشکم در آمد الان که این ها را می نویسم. من دلم نمی خواهد کسی درد بکشد غصه بخورد صدمه ببیند. اما این واقعیت زندگی ماست.
با چشمهایی که پر از اشک است برایت آرزوی آرامش و لبخند می کنم و تو را که نمی شناسم می بوسم.
vahid گفت:
سلام عزیز. حالم گرفته شد که چرا اینقدر دیر خوندم این پست رو…یکی از بهترین لحظه های حیاتمه وقتی دارم پستت و کامنتهایی که میزاری رو میخونم ویولی…دلخوشیت و لبخندت آرزومه…خوش به حال اونایی که تو عالم واقعیت باهات دوستن و بد به حالشون که نمیدونن تو ویولتایی…
manooshka گفت:
چند وقت پیش (که حتی نمیخوام زمان دقیقش رو به یاد بیارم.)در پی یک حاملگی ناخواسته، دچار سقط جنین شدم. بااینکه اصلا از بچه دار شدن خوشم نمیومد، ولی وقتی فهمیدم حامله هستم خوشحال شدم. نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم نگهش دارم. مدت کمی بعد از این تصمیم، دچار سقط جنین شدم. اون روز که این اتفاق افتاد، اونقدر گریه کردم که چشمام همه جارو تار میدید. میخوام بگم سقط جنین میتونه یکی از بدترین اتفاقاتی باشه که توی زندگی یک زن میفته. حتی برای کسی که بچه نمیخواد.