شازده ، آخ شازده ی شیرین زبان، هر وقت یادش می افتم لبخند محوی روی لبم می نشیند. نه قبل و نه بعدش هیچ مردی را ندیدم که شبیه شازده باشد. برای خودش موجود یگانه ای بود. خودش معتقد بود که در زندگی قبلی یک شاهزاده ی فرانسوی بوده اما توی زندگی فعلی اش شباهتی به شاهزاده ها نداشت.قدش تا چونه ی من می رسید و قیافه اش با آن موههای صاف و فرق وا کرده از وسط شبیه ننه ملیحه کلفت پیر خاله توران بود. خسیس و وسواسی بود و تا حدودی بد دهن ولی بی نهایت باهوش و  شوخ طبع . به هر حال من تا دیدمش عاشقش شدم.تازه از اصغر جدا شده بودم و خونه را تبدیل به کاروانسرا کرده بودم. شازده هم اون وسط می پلکید و  توی اون روزگار بی پولی ارد می داد و خرده فرمایش هاش انتها نداشت :فقط مشروب اصل می خورد، شب باید استیک می خورد تا وزنش بالانرود، از  دستپخت من اشکال می گرفت و  می گفت نمک قورمه سبزی کم است و خلاصه از در و دیوار ایراد می گرفت. رابطه ی من و شازده برای هیچ کس قابل درک نبود. توی میهمانی ها به من می گفت ایکبیری ! چاقال و کار را به جایی می رساند که گاهی حتی بقیه عصبی می شدند،  یک بار وقتی توی جمع مثل همیشه داشت من را مسخره می کرد زولبیا طاقتش طاق شد و بهش گفت  خفه شو کوتوله!  به زولبیا چشم غره رفتم. شبش من را کشید کنار و گفت تو برای چی این  دلقک را تحمل می کنی؟ اینهمه آدم هست که از خداشه با تو باشه.. این کوتوله ی عوضی شش ماهه که اینجا داره می خوره و میخوابه؛ حتی یک بار تو رو  یک رستوران هم دعوت نکرده، همه اش داره مزخرف بارت می کنه ..این آخه چی داره؟؟…بهش لبخندی زدم و گفتم خواهر من،  لطفا دخالت نکن. در ضمن بار آخری باشد که به شازده بی احترامی می کنی.

 من و شازده شش ماه با هم زندگی کردیم و خیلی هم خوش گذشت. توی این مدت شازده هرکاری که دوست داشت با من کرد، هرکاری. در سطح جسمی، در سطح روانی. گاهی که شکنجه هایش از حد خارج می شد و می دید که دارم می برم بغلم می کرد و می گفت تو که می دونی من دوستت دارم؟ احمق جون؟ نمی دونی؟  من البته می دونستم همه ی این ها را. حتی پشت شوخی و توهین و تحقیر آن لایه ی مخفی ترس را می دیدم. شش ماه بود که برنگشته بود خونه اش. هر وقت می رفت بعد از سه ساعت تلفن می زد و می گفت دلم تنگ شده و بر می گشت. مثل سلاخی که به قناری دل بسته باشد به من وابسته شده بود. بر می گشت و دوباره  توهین و تحقیر ها و توقعاتش شروع می شد و من اجازه می دادم که مرا له کند و اگر راستش را بخواهید به نحو بیمار گونه ای لذت می بردم. حقیقتش این بود که  من اصلا بخاطر همین عاشقش بودم. شازده هم آدم باهوشی بود و این را می فهمید و کارش را درست انجام می داد.

هنوز هم وقتی فکرش را می کنم، می بینم اگر روز آخر، شازده اون اشتباه کوچک را نکرده بود هیچ چیز نمی تونست رابطه ی کامل ما را خراب کند. ولی به هر حال همه ی ما هر قدر هم باهوش باشیم گاهی اشتباه می کنیم. اون روز را خوب یادم هست. هوا آفتابی و پاک بود. نشسته بودیم و صبحانه می خوردیم.  داشتم فنجون چای شازده رو برای بار دوم پر می کردم که دستم را گرفت و بی مقدمه گفت بیا ازدواج کنیم. فکر کردم شوخی می کند اما جدی بود. گفتم شازده، تو که اهل ازدواج نبودی! درضمن من همین شش ماه پیش طلاق گرفتم. به صفحه ی دوم شناسنامه ی من رحم کن. گفت خودمم نمی دونم چه مرگمه.. دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم.  گفتم ولی شازده، من برای تو زیادی چاقال و ایکبیری نیستم؟ دستش را به نشانه ی اراجیف نگو تکان داد: خودتم می دونی که اینجوری نیست. خودم رو لوس کردم :تازه قورمه سبزی هام هم بی نمکه..  گفت خیلی هم خوشمزه است ، دست پختت رو دوست دارم خانم… خودت رو، همه چیزت رو دوست دارم. اگر بهت نمی گفتم برای این بود که .. چه می دونم… برای این بود که پر رو نشی!  دستم را گذاشتم روی گونه هاش ، داغ و ملتهب بود،معلوم بود تلاش زیادی می کند تا اعتراف کند؛ به گفتن کلمه های خوب عادت نداشت ولی کلمه ی آخر هم بیرون پرید: من عاشقتم.  توی چشمهاش نگاه کردم ،نه شوخی نمی کرد. ته چشمهاش یک قطره اشک می درخشید.باورم نمی شد. نفس راحتی کشیدم و روی صندلی نشستم. صبرم بالاخره به ثمر نشسته بود. قوری را روی میز گذاشتم و گفتم: پنج دقیقه وقت داری که همه ی وسایلت را جمع کنی و از این خونه برای همیشه بیرون بری.