مدتی بود تصمیم گرفته بودم لال بشم و خیلی شیک و کول اجازه بدم هر کدام از دوستان، اقوام، آشنایان، همسایگان، همکاران و سایر وابستگان بیان وسط احوالاتم پوپ کنن و منم دستمو بذارم تو جیبم و سوت بزنم و صدام درنیاد! ازیرا که حال و حوصله ناله و نفرین و سینه کوبیدن و پری به زری گفتن و شهین به مهین گفتن رو نداشتم! چند وقت پیش دوستی آمد و گفت: فلانی! تو که خیر سرت مهندسی و اینا… تاحالا هم که عرضه نداشتی در زمینه رشته تحصیلیت کار پیدا کنی! یه دوست ایرانی هست که شرکت چنین و چنان داره و من در مورد تو باهاش صحبت کردم، گفته بیاد صحبت کنیم بلکه هم افتخار دادیم طرف رو به استخدام شرکت معظم و وزینمون درآوردیم! قرار گذاشتیم در یکی از شعبات استارباکس*. یعنی ایشون پیشنهاد استارباکس دادن، از بنده اصرار که در شرکت قرار بذاریم، از ایشون انکار که نخیر! همون استارباکس خوبه! طرف یه مرد حدودا 50 تا 55 ساله، کوتاه قد، چشم سبز، کچل، عینکی و اخمالو… در تمام طول مدت مکالمه به طرز عجیبی سعی میکرد به من نگاه نکنه، هر جایی رو نگاه میکرد الا منو! اصن گاهی می موند که دیگه کجا رو باید نگاه کنه، یعنی دیگه جایی نمونده که بهش نگاه نکرده باشه، بعد خیره می شد به نوک کفشاش، اما بازم با سماجت سعی میکرد حتی نیم نگاهی هم به من نندازه! یعنی میخوام بگم یه جور نچسب تو ذوق زننده ای بود. بیشتر از اینکه در مورد تحصیلات و سوابق کاری من سوال کنه، بیشتر سوالاتش حول این محورها دور می زد که: چطوری اومدی آمریکا؟ چند وقته؟ برای چی اومدی؟ هدفت چی بوده؟ نمیخوای برگردی؟ چرا نمیخوای برگردی؟ خانواده ات کجان؟ چرا نیومدن؟ چرا رفتن؟ کجا بودن؟ چرا بودن؟ با کی بودن؟؟؟ یعنی یه طور نافرمی روی مخ بود! اصن نمی فهمیدی این سوالایی که داره می پرسه بابت چیه! چون نه ربطی به کار داشت و نه به نظر میومد که میخواد سر از مسائل خصوصیت در بیاره برای گشودن باب آشنایی و مخ زدن و رابطه شخصی مثلا! بعد هر وقت خیره میشد به نوک کفشاش، یه حس غیرقابل مقاومتی به من دست میداد که با لگد بزنم وسط ساق پاش… که البته خودمو کنترل کردم و به قول این آمریکاییها behave کردم!
بعد موقع خداحافظی گیر داد که من شما رو می رسونم تا توی راه بیشتر صحبت کنیم. هی من گفتم مرسی آقا! با مترو اومدم با مترو هم برمی گردم. هی تعارف و اصرار که نخیر! باید توی راه بیشتر صحبت کنیم. نشستیم تو ماشین… چشمتون روز بد نبینه! یه دونه موسیقی سنتی ایرانی گذاشت، از اینا که من هروقت می شنوم، سرترالین** لازم میشم! یعنی کل ناکامیها، شکستها، سرخوردگیها، تبعیضها، اندوه ها، مصیبتها و تلخ کامی هایی که از عوان کودکی، حتی قبل از اون، از دوران جنینی داشتم یکی یکی میاد جلوی چشمم رژه میره! از اونا میگم! حالا اینم چندان مهم نبود. گفتم نیم ساعت دیگه می رسم خونه، امشب بجای یک عدد سرترالین 50 میلی گرم، دو عدد سرترالین 50 میلی گرم میخورم که یه وقت افکار خودکشی و اینا به سرم نزنه خدای ناکرده! اما قسمت بیچاره کننده قضیه از اونجا شروع شد که یهویی روی صدای خواننده یه پارازیت لاینقطع نافرم افتاد. حالا موسیقی داره از طریق یک یو اس بی پخش میشه و من اصلا نمی فهمیدم چرا باید پارازیت بیفته روش! بعد جناب پارازیت به حدی شدید شد که اون وسطا فقط یه صدای ناله مانندی میومد که مثلا می شد حدس زد که داره در دستگاه شور، بیات ترک ***میخونه و دوباره وسط امواج پارازیت محو میشد.
صدای پارازیت به حدی شدید بود که آدم یاد سالهای کودکی و جنگ و بمباران و سرما و کمبود سوخت و رادیو دوموج و صدای آمریکا و رادیو اسرائیل میفتاد، و پدری که هی اون پیچ رادیو رو می چرخوند که رادیو اسرائیل رو بگیره تا بفهمه بالاخره قراره چه بلایی سرمون بیاد و کی تو سرمون موشک بزنن! اما همش صدای نویز سیاه و گهگداری هم اون وسط مسطا صدای دلهره آور «مناشه امیر» که دو کلومی می گفت و مجدد وسط پارازیتها صداش فید میشد!
بعد از اونجاییکه قبلا خدمتتون عرض کردم، در چنین مواقعی بنده لال میشم و هرچی سعی میکنم صدایی از ته حلقومم بیاد بیرون که به طرف بگم: ببخشید آقای محترم! ممکنه خفه اش کنین؟ نمی تونم که نمی تونم! بعد رفته رفته اون حس افسردگی تبدیل شد به یه حس خشم! داشتم فکر میکردم آخه چرا مغز خود این آدم بهش فرمان نمیده که اینو خفه کنه؟ آخه هیچ بنی بشری در ماشینش پارازیت و نویز سیاه گوش نمیده که! میده؟ و اساسا و اصولا چه لذتی داره می بره از این صدای ناهنجارِ گوش به ف.ا.ک ده؟ ولی بدبختانه ظاهرا طرف داشت لذت می برد! یعنی اینجوری بگم که احساسم این فرمی بود که انگار یه آدم سادیسمی، مثلا دکتر هانیبال، داره در کمال خونسردی و با قاشق آروم آروم مغزم رو می تراشه و همچین سر صبر هر تکه از مغز رو که جدا میکنه، یه نگاهی هم بهش میندازه و پرتش میکنه یه گوشه ای و میره سراغ تکه بعدی! بله… دقیقا یه همچین احساسی داشتم! هرچی به دست چپم نگاه کردم و ملتمسانه ازش خواستم که بره به سمت پیچ دستگاه پخش و اونو بپیچونه و خاموش کنه، دستم به حرفم گوش نمیداد که نمیداد! درست عین حلقوم بی مصرفم که در جاهایی که باید صداش در بیاد خفه خون میگیره! یعنی یادم باشه یه زمانی پولدار شدم این دست و حلقوم رو بکنم بندازم جلوی سگ، برم یه دست و حلقوم فرمانبردار باشعور بخرم! چه معنی داره که دست آدم و حلق آدم از آدم حرف شنوی نداشته باشن؟
بعد وقتی از جانب حلقم و دستم ناامید شدم، شروع کردم به مدیریت بحران و کنترل خشم! گفتم حالا که این یارو علاقه غیرقابل وصفی به شنیدن صدای نویز اونم با وولوم شدید داره، و منم مالک چنین اعضا و جوارح بی مصرفی هستم، لااقل بیام خشمم رو مدیریت کنم که گوله نشه بمونه بیخ حلقم پس فردا یا سلاطون بگیرم یا بزنم خودمو یا یکی دیگه رو ناکار کنم! بعد هی به خودم دلداری میدادم که الان می رسیم گلم! طاقت بیار عسلم! به چیز دیگه فکر کن! به چیزهای خوب… سعی کن اصلا نشنوی… داشتم خیر سرم مدیریت خشم می کردم که دیدم یارو جلوی یه چلوکبابی ایرونی ترمز زد و گفت: مادرم هوس چلوکباب کرده، برم براش یه ظرف چلوکباب بگیرم، زودی برمیگردم. اشکالی نداره که شما چند دقیقه منتظر بمونین؟ یعنی البته لحنش چندان سوالی هم نبود، بیشتر اینجوری بود که خوب! چاره ای هم نداری! باید منتظر بمونی! موقع پیاده شدن سوئیچ رو از روی ماشین برنداشت، گفت: موزیک رو خاموش نمی کنم که شما حوصله تون سر نره!!! یعنی من مونده بودم آخه چنین انسانهای یولی چطوری در این ممالک خارجه به همه جا رسیدن، اونوقت من و امثال من همیشه و همواره هشتمون گرو نه مونه و به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده ی خود را و از این حرفا؟
طرف که پیاده شد، تا حد امکان صدای اون موسیقی دل انگیز رو کم کردم، طوری که فقط یه ته صدایی ازش میومد و همچین یه نموره اعصابم آروم گرفت. 10 دقیقه بعد یارو برگشت با یه ظرف کوبیده. کوبیده رو گذاشت روی صندلی عقب. بعد تا تمرگید توی ماشین دوباره صدای موسیقی، یا بهتر بگم پارازیت رو بالا برد! بعد گفت چرا کمش کردی؟ موسیقی سنتی دوست نداری؟ گفتم نه چندان! اما بخاطر این کم کردم که صداش بدجور پارازیتی و رو اعصاب بود! بله… بالاخره موفق شدم بنالم و یه چیزی بگم. اما اگر فکر میکنید طرف به جاییش حساب کرد و نظر منو  لحاظ کرد، خوب باید بگم که اشتباه فکر می کنید! اصلا به روی مبارک نیاورد و دوباره اون صدای اعصاب به گ. ده در فضا طنین افکند! البته این بار شرایط بدتر و غیرقابل تحمل تر شد. چون حالا بوی کباب کوبیده هم (که وقتی میذاریش توی یه فضای دربسته، روم به دیفال، عین بوی مستراح میشه!) به اون نغمه دل انگیز اضافه شد. ترافیک هم شده بود قوز بالا قوز. نمی رسیدیم که… حالتی شبیه بغض و گریه بهم دست داده بود… بعد داشتم با خودم فکر می کردم: آخه چرا من نبایس اینارو بنویسم؟  خوب یعنی آدمیزاد نباید یه ارزن شعور داشته باشه که بفهمه دیگران از صدای پارازیتی که وسطاش هرازگاهی صدای چس ناله یه خواننده ای هم درمیاد، لذت نمی برن که هیچ، اعصاب و روانشون هم مضمحل میشه؟ یعنی چرا آدمها از درک چیزی تا این حد ساده و پیش پا افتاده عاجزن؟ شایدم داشت صبر و حوصله و تحمل منو آزمایش میکرد که مثلا اگر فردای روزگار توی محیط کار یه مزخرفی پیش اومد، ببینه من تا چه حد بردبارم و بلدم تحمل کنم؟ چه میدونم… حتی اگرم منظورش این بود، احمقانه ترین راه رو برای سنجش آستانه تحمل یه آدم انتخاب کرده بود. قرار نبود بی سیم چی بشم که… که داشت با صدای گوشخراش نویز منو امتحان میکرد!بعد آخرای راه بود که همش داشتم با خودم فکر می کردم: من اینارو می نویسم… من باید بنویسم… وگرنه دق میکنم… حتی اگر به این آقا یا اون دوست معرّف بربخوره، به یه ورم… فکر کنم حتی اینارو داشتم زمزمه میکردم. چون آقاهه هی برمی گشت با تعجب به من نگاه میکرد.
خلاصه، اون مسیر تمام نشدنیِ به ابدیت پیوسته بالاخره تمام شد و من رسیدم خونه. فرداش دوستم زنگ زد که آقای فلانی گفته من از دوست شما خیلی خوشم اومده، بهش بگو هر موقع خواست بیاد سر کار!!! نمی دونم طرف از چی من خوشش اومده بود! چون یه کلمه که در مورد کار و سوابق و تحصیلات حرف زده نشد، تمام مدت توی راه هم که من بق کرده بودم و عین برج زهرمار داشتم خشمم رو مدیریت میکردم! یقین از صبر و تحملم خوشش اومده که میخوام صد سال سیاه نیاد! به دوستم گفتم: نه! گفت: پول خوب میده ها…  بدبخت! اینهمه وقته دربدر و آویزن پیدا کردن کار مناسبی. فکر میکنی با مدرک کوفتی دانشگاه آزاد میتونی اینجا کار پیدا کنی؟ گفتم: ببین این مردک سالی 100 هزار تا هم به من بده، من حاضر نیستم برم باهاش کار کنم! چون از حالا تا هزار سال دیگه، چشمم که به ریخت این یارو بیفته، یاد اون شب گُه میفتم که تموم شدنی هم نبود و دلم میخواد جفت پا برم وسط عینک این آقای نسبتا محترم!  دوستم گفت:… دیگه بقیه اش مهم نیست که چی گفت!
همه اینارو گفتم که بگم: اینجوری میشه که آدمهای بی ملاحظه به همه جا می رسن و آدمهای رودروایستی دار (و مثلا خیر سرشون مأخوذ به حیا) سر جاشون درجا میزنن!
*استارباکس: کافی شاپی زنجیره ای بین المللی
**سرترالین: داروی ضد اضطراب و ضد افسردگی
***البته که من از موسیقی سنتی ایرانی چیزی سرم نمیشه و درست به همین علت نمیدونم که دستگاه شور چیه و بیات ترک کدومه! اینارو همینجوری گفتم که یه چی گفته باشم!