سیب، آه ای میوه ی درخت دانش، در کدام پیچ  تو را گم کردیم؟ تو را که آغاز ماجرای انسان بودی و همه ی داستان اصلا با سیب سرخ حوا شروع شد، با اولین نافرمانی؛ با اولین عصیان، انسان بودن مگر چیزی به جز گاز زدن به آگاهی بود؟  تو را کجا جا گذاشتیم؟  اگر سیب در دست داشتیم،  شاید هیچ آدمی را برای رنگ و جنس و ملیت اش  از سیب محروم نمی کردیم.  سیب را تقسیم می کردیم، مهر را و دانش را.  حیف که جایی در راه ؛ سیب از دستمان افتاد و هبوط ما نه آن روزی که از بهشت رانده شدیم که از آن روز که سیب را گم کردیم آغاز شد.

و از آن سیب تا این سیب چه راه درازی بود از جهل ، از نادانی ؛ از تعصب؛ از نفرت و خط کشی ؛ از جنگ و برادر کشی . و اینجا بر روی زمین جهنمی ساختیم . و جهنم جایی است  که  نه فقط دست دختری برای چیدن سیبی کوتاه می شود و مادری در زندان لالایی می خواند و از ملاقات محروم می شود  بلکه ملتی سالیان سال  تحقیر می شود؛ تحریم می شود؛ زیر خط فقر می رود و  به گناه ناکرده مجازات می شود.جهنم جایی است که نمی دانی  تاوان چه چیز را پس می دهی.. تاوان جنایات دیگران را؟ تاوان زودباوری مردمت را؟ تاوان ترس خودت را؟ رو به آسمان نگاه می کنی و دیگر حتی رمق فریاد زدن نداری،  جهنم جایی است که برای چیدن یک سیب ؛ از بهشت رانده شده ای ولی دستانت  از سیب خالی است و ازخودت می پرسی در کدام پیچ این مسیر پر پیچ و خم، سیب  را گم کرده ای؟ 

ا