فکر کنم یک جایی شبیه سرسرای یک هتل ارزون قیمت توی منطقه ی عرب نشین بود، با اینهمه باز هم حضورشون توی چشم می زد. از در که وارد شدیم بلافاصله متوجهشون شدم. با اون چادرهای سیاه و رویی که کیپ گرفته شده بود مثل دو تا کله قند از جنس زغال از دور داد می زد که ایرانی هستند، با خودم فکر کردم اینها دیگه اینجا چی کار می کنن؟ دو تا چشمشون بیرون بود و با گستاخی مخصوص مسلمون ها به خانمهایی که   با لباسهای باز از کنارشون رد می شدند خیره شده بودند. سعی کردم به روی خودم نیارم و اومدم قاطی جمعیت رد بشم که یکی شون اومد جلو و به فارسی گفت ببخشید خانمم شما ایرانی هستین؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم بله. مچ دستم را گرفت و با تحکم گفت با ما تشریف بیارید. جا خورده بودم، پرسیدم کجا؟ گفت توضیح میدم. اون یکی هم پشت سرش وایساده بود و یک جورایی داشتند من رو هل می دادند به سمت انتهای راهرو. سعی کردم دستم را بکشم بیرون و گفتم ولی شما حق ندارید من رو جایی ببرید .از طنین صدای خودم فهمیدم که ترسیدم چون صدام داشت می لرزید. صدام را بلند تر کردم و گفتم  اینجا ایران نیست که هر کاری خواستید با من بکنید! زنک مچ دستم را فشار داد و با صدای خفه ای گفت به نفعته که بیشتر از این سر و صدا راه نندازی. اون یکی که پشت سرش بود پوزخندی زد ، دندونهاش زرد و جرم گرفته بود. هلم دادند ته راهرو توی یک اطاق.نمی دونستم چی کار کنم. زنک نشست روی یک صندلی و اون یکی که چاق تر بود و تا الان ساکت مونده بود اومد جلو و گفت شما مگه ایرانی نیستی؟ گفتم خوب؟؟؟ گفت این طرز لباس پوشیدن یک زن مسلمونه؟ خنده ام گرفت. گفت می خندی؟  قهر خداوند و آتش دوزخ سوزان رو از یاد بردی؟ زنی که روی صندلی نشسته بود با سر تایید کرد و  شروع کرد در مورد ثواب و گناه و رحمت و لعنت الهی موعظه کردن.  با لهجه ی سمنانی حرف می زد و سعی می کرد ادبی و تاثیرگذار حرف بزنه. بحث کردن فایده ای نداشت ، بلند شدم و رفتم سمت در، اون یکی خودش رو انداخت دم در و راهم رو بست و با صدای خشکی گفت شما نمی تونین از این اطاق خارج بشید. دیگه داشتم کلافه می شدم، گفتم شماها حق ندارید من رو اینجا نگه دارین! می فهمین؟ این کار شما جرمه ! روش رو باز کرده بود و داشت با اشمئزاز نگاهم می کرد. با دست اشاره کرد که ساکت بشم و با لحن مطمئنی گفت باید این رو بفهمی که بخاطر خودت داریم بهت تذکر میدیم. تو داری بار گناهانت رو سنگین می کنی؛ حجاب وقار یک زنه . خدا زنهای بی حجاب را وارد بهشت نمی کند. خدا….سرش فریاد کشیدم: من  اصلا به  این خدای فکسنی و هرزه و ابله شما اعتقاد ندارم!می فهمی؟؟ من اصلا به هیچ خدایی اعتقاد ندارم! کثافت های لجن! چی از جون من میخواین؟؟بابا من نمی خوام برم بهشت. دست از سرم بردارین… دست از سرم بردارین……… !هوار می زدم و صدام توی گوش خودم می پیچید و پرده های گوشم را می لرزاند. اون یکی که رو بروم وایساده بود لبخندی زد که نتونستم معنی اش رو بفهمم. لبخندش بیشتر شفاف و دوستانه بود؛ انگار یک جورایی خوشش اومده بود. از جلوی در رفت کنار.با عجله دستگیره  رو چرخوندم  اما در باز نشد. چند بار فشارش دادم، در صدای خشکی کرد و بسته ماند. اون یکی که روی صندلی نشسته بود گفت من که گفتم نمی تونی از این اطاق خارج بشی ! و من از خواب پریدم.