هستی

دستامو تکیه میدم به دو طرف دیوار و خم میشم روی کاسه توالت فرنگی تا راحت تر همه محتویات معده خالیم که این روزا تحمل کوچکترین حجمی رو نداره بریزه بیرون… بزاق کش دار دهنم از گوشه لبام جمع می کنم… با دستایی لرزون سیفونو محکم میکشم… آب از منافذ اطراف با فشار فواره میزنه و گرداب مهلکی همه چیزو به داخل فرو میده… ماهیچه های مری م از تکرار حرکت معکوس غذا، گرفته و دردناک شده و ضعف جسمیم رمقی برای جواب دادن به تلفنی که از سر صبح، بی امان داره زنگ میخوره، نگذاشته… بی اعتنا به رطوبت ماسیده رو سطح وان، میفتم کف سردی دلپذیرش و سر سنگینمو تکیه می دم به لبه های برجستش… قطره های درشت آب با پریود منظمی از دوش بالای سرم میچکن و گم میشن توی انبوه موهام… که صدای ممتد بوق پیامگیر بلند میشه و میپیچه تو فضای خالی دستشویی… برای بار هزارم، تویی…

«حالت خوبه دریا؟… چرا گوشیت خاموشه؟…  چیزی شده؟…  جواب آزمایشت چطور بود؟… بردار دیگه»…

در اشتباهی اگه فکر کنی نگرانی که از رگه های حجم صدات بیرون زده نمیفهمم!… که حدس نزدم یه بوآیی بردی!… که اون رفیق نامردت به تلافی رد پیشنهاد رفاقتش، زیر گوشت نخونده من چمه!… که… که نمی دونی ما توی گرماگرم یه معاشقه پرحرارت ناخواسته یه انسان ساختیم… که حالا رشته ظریف هستی سه ماهش به تصمیم ما… نه اشتباه نکن!… خوب میدونم وجود یه نفر سوم توی هیچ بند و تبصره ای از قرارداد رابطمون نبود… پس بزار تار حیاتشو ببندم به تصمیم خودم… تصمیم… بی اختیار یاد کارت سیاه رنگی میفتم که همین دیروز وقتی مامای سپیدپوش نتیجه آزمایشو مثل نامه اعمال زد زیر بقلم و فشارم افتاد روی عدد مقدس هفت، انداخت ته کیفم… آدرس یه مطب خونگی کورتاژ… یهو غریضه ای پاهامو جمع میکنه به سمت شکمم… انگار قراره از چیزی یا کسی دفاع کنم… دستمو فشار میدم روی پیکر نارسش… شیر آب سرد رو تا ته باز میکنم.