این لینک را ببینید، یکی از نوشته های من است که در وبلاگ محمد نوریزاد منتشر شده است و ایشان هم چند کلامی مهر آمیز بر حاشیه ی آن  قلمی کرده اند. آنچه اما می خواهم بگویم نه ربطی به محمد نوریزاد دارد و نه نوشته ی خودم. این یک نوشته ی بی ربط است و هیچ ربطی به هیچ چیز ندارد چرا که نکته ای که توجه من را جلب کرد نه در متن که در حاشیه اتفاق افتاده است. محمد نوریزاد؛ بنا به هر دلیلی – که می تواند  ناشی از اختلاف دیدگاههای اصلی نویسندگان این وبلاگ و یا حتی عکس سر در این وبلاگ باشد- از آوردن منبع نوشته که متعلق به وبلاگ نسوان است خود داری کرده است. اما باز این هم آنچه من میخواهم بگویم نیست، عادت دارم که نوشته هایم به نام  شیرین عبادی و یا ناشناس منتشر شود و این بار هم تعجبی نکردم. آنچه مرا این بار شگفت زده کرد اتفاقی است که شما رقم زدید. چنانچه توی این صفحه پایین تر بروید در بخش کامنت ها سه نفر از شما، لینک وبلاگ ما را  در بخش کامنت ها گذاشته اید و از محمد نوریزاد خواسته اید که منبع نوشته را  آنچنان که رسم این حرفه  است ذکر نماید.

همه ی صحبت این نوشته در مورد این سه نفراست. در مورد آدمهایی که بی تفاوت عبور نکردند.  هر چند در اقلیت؛ هر چند اندک.می خواهم در مورد این آدمها بنویسم. آدمهایی که  فکر نمی کنند که » سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند» و » به من چه». در مورد معدود  آدمهایی که  میان این همه شبح سرگردان دست در جیب ، سر در گریبان و بی تفاوت  که شتابان در حرکتند گم نمی شوند .می ایستند؛ نگاه می کنند، و واکنش نشان می دهند. آدمهایی که  اگر کسی زمین خورد ، اگر کسی کنار اتوبان افتاد و مرد، اگر دزدی مال  در راه مانده ای را برد ، اگر دختر بی پناهی دم ون گشت ارشاد کتک خورد، شانه هایشان را بالا نمی اندازند و نمی گذرند. جلو می روند؛ هستند و حضور دارند و بهایش را می پردازند.

این نوشته فقط برای سه نفر است از میان سه هزار نفر مخاطب این وبلاگ . نه برای  اینکه از حق آب و گل ما دفاع کردند؛ بلکه برای دفاع  از حق. بوسه ای است بر دستهای آدمهای بزرگی که بی تفاوت نیستد، حتی اگر روزی این تذکر را به خود من بدهند ،فرقی نمی کند. آدمهایی از این دست هستند که هنوز آخرین رشته های ایمان سست شده ی مرا به انسانیت  نگاه می دارند.  من خودم از آنها نیستم. می دانم؛ آدمهایی از این دست، در سرزمینی که سزای گفتن حق سرب داغ است تاوانی سخت سنگین می پردازند. آنها می شوند نسرین ستوده و دختر سیزده ساله شان هم حتی  باید تاوان آدم بودن آنها را بپردازد. می دانم ، تاوان بی تقاوت نبودن برای ما مجازات و داغ و درفش و کهریزک است.  می دانم نسبت انسانهای که انسان بودن را پاس می دارند یک است در هزار. اگر این نسبت بر عکس بود اما امروز روز و روزگار ما این چنین نبود