سال شصت یک یا دو بود . جنگ بود و پدر هم رفته بود تا دینش را به سرزمینش ادا کند ، مردمان ان روزگار با امروز فرق زیادی داشتند . هنوز خیلی چیزها معنی خودش را داشت و مثل امروز نبود که همه با همه چیز مخالف باشند . البته انزمان من این چیزها را نمی فهمیدم و تنها جای خالی قصه های شبانه پدر بود که بمن میگفت جنگ جدایی میاورد . بمباران شهرها که شروع شد خانواده خاله از غرب کشور فرار کردند و به تهران امدند .خاله می گفت کسی در شهر نمانده و مردم زندگی خود را میگذاشتند و جان خود را درمی بردند . اما امدن انها برای من شیرین بود چون یکدفعه دوروبر من را دخترخاله ها و پسرخاله ها گرفتند . یک ماهی که از امدن انها گذشت یکروز گرم مرداد یک ماشین لندکروز جلوی خانه ایستاد و پدر را با عصایی در دست جلوی خانه پیاده کرد و رفت . پدر زخمی شده بود . اما  انگار بمن دنیا را داده بودند… .پدر بازگشته بود

نمی دانم ان زمان بودید و اگر بودید یادتان هست که میهمان حبیب خدا بود و میهمانی رفتن زیاد ؟  شاید تنها سرگرمی ان روزگارهمین بود، که ، نه تلوزیون درستی وجود داشت و نه چیز دیگری که مردم خودرا با ان سرگرم کنند . البته زندگی ها هم ساده تر بود .خیلی ساده تر  .یکروز ظهر بعد از اینکه همه نهار خوردیم و هرکس گوشه ای پیدا کرد تا برود و چرتی بزند، رفتم اشپزخانه که اب بخورم که دیدم مادرم گوشه اشپزخانه دارد نان و ماست میخورد ، خنده ام گرفت و گفتم : وا ؟ مامان مگه الان نهار نخوردی ؟ و او هم لبخندی زد و مرا از سرخود باز کرد .

یک هفته ای طول کشید تا بلاخره فهمیدم خانه نشین بودن پدر و وجود ان همه میهمان که جایی جز خانه ی مانداشتند، مادرم را واداشته که ظهرها سرسفره ، به بهانه ای دیرتر بیاید و زودتر برود و…….

و فهمیدن این نکته درداورترین  خاطره کودکی ام را رقم زد .. با ان ذهن کوچک فکر میکردم گدا و بدبخت شده ایم و  وقتی با هق هق انچه فهمیده بودم را به مادر گفتم اول ارامم کرد و بعد دیدم اشکی از گوشه چشمش فرو ریخت . این اولین باری بود که اشک مادرم را میدیدم . خودم را جمع کردم و گفتم منم میخوام کمک کنم . احساس میکردم بزرگ شده ام ، دیگر بازی با بچه ها برایم مسخره بود .از فردای انروز من مسول این شدم که در صف بایستم . انزمان همه چیز صفی بود . ازگوشت یخزده کیلویی 75تومان تا  مرغ و بنزین و نفت و کپسول گاز و نان و….همه چیز  .و بودن دو نفر در صف یعنی گرفتن دوبرابر همه چیز . و چقدر خوشحال بودم که می توانم کمکی باشم در ان روزهای سرد و خاکستری . یادمه یکروز در صف مرغ فروشگاه سپه زنی مرا به بهانه کوچک بودن از صف بیرون کرد .مادر هم نبود  از خجالت امدم کناری و شروع کردم به گریه کردن اما یکدفعه یادم امد من بزرگ شده ام و گریه کار بچه هاست .رفتم و یک پلیس رو از سرچهارراه کشان کشان اوردم که زن را دستگیر کند هیچوقت یادم نمیرود قیافه ان زنک را ، هم خنده اش گرفته بود و هم خجالت زده بود و این شد که نه تنها جایم را پس گرفتم که همه کلی بهم افرین گفتند و……

دوم

صادق هدایت میگوید :تاریخ تکرار میشود چون بیشرفی و پدرسوختگی های بشر تکرا میشود . این روزها با دیدن اخبارحس ترس تمام وجودم را فرامیگیرد و تمام خاطرات تلخ بچگی برایم زنده میشود . انروزها نیازی به برگزاری سمینار* اقتصاد مقاومتی *و در بوق و کرنا کردنش نبود ،همه مردم حس میکردند به سرزمینشان تجاوز شده و همه سعی میکردند تا با گوشت و پوست از داشته هایشان دفاع کنند اما امروز، دیگر از این خبرها نیست . امروز ما دیگر چنین حسی را نداریم و میدانیم دنیا در برابر زیاده خواهی های  دولت ما ایستاده . نمیدانم چرا اما انگار همه ی ما را خواب برده است . صدای پای جنگ و گرسنگی و قحطی بوضوح شنیده میشود . یادمان باشد در جنگ پیش رو دنیا تا مرز ویرانی  کشورما پیش خواهد رفت ، اگر غرب تا دیروز در تحریم ها حواسش به رفاه مردم بود امروز حتی اجازه فروش نفت در برابر غذا را نمیدهد و شاید میخواهد با چنین تحریم هایی بما بفهماند دارد بجای ما جلوی دولت زیاده خواه می ایستد و میخواهد بما بفهماند هیچ گربه ای در راه رضای خدا موش نمیگیرد و تاوان انرا تک تک مردم این سرزمین پرداخت خواهند کرد . وقتی کمبود یک قلم مرغ چنین مردم را به هول و هراس می اندازد  اصلا عجیب نیست در ماه های پیش رو کمبود نیاز های اولیه غذایی مملکت را تا مرز فروپاشی پیش ببرد.

راستش من نمیدانم چه باید کرد اما امیدوارم هرکدام از ما باور کنیم  جنگ جز نابودی و مرگ و یاس چیزی بهمراه ندارد . اگر دیروز جنگ تمام بچگی های ما را گرفت و باعث جدایی های بسیار شد ، دلیلی نیست که ازموده را دوباره و بسیار سخت تر بیازماییم .