شلپ شلوپ ، شلپ شلوپ .

پاتو درست جای پای من بگذار.

صدای نفر جلو دستی است .آنقدر هوا سرد است که  نفس گرمم را برای جواب حرام نمیکنم .از دو پره ی بینی ام مثل سوراخهای دماغ اژدها دود بیرون می زند. تمام حواسم به دو چاله ی جلوی پایم است که لاینقطع تکرار می شوند. برفابه از لای درزهای پوتین پاهایم را سنگین و کرخت کرده . سه روز است که بی ذره ای استراحت راه میرویم. جرات ایستادن ندارم . ایستادن همان و مردن همان.

در این سرزمین یخ زده ،دور از خانه ، چه میکنم ؟ . به سوراخهای پوتین و به برف و به نفر جلویی که گویی همه ی اجبار من برای جلو رفتن است فحش می دهم . می دانم که او هم الان همین کار را میکند و همینطور نفر پشت سر من. تا دیروز هفده نفر بودیم . امروز سیزده نفر بیشتر نمانده . وقت برای چال کردن نداریم . یخ ها و گرگ ها خودشان برایمان مراسم کاملی خواهند گرفت . شب ها که زوزه ی تشکر آنها از دور می آید توی دلم بهشان فحش خواهرو مادر می دهم .

–          مادر قحبه ها بایستید ، نوبت ما هم می شود که دلی از عزا در بیاوریم.

نمی دانم اصلا گرگها زبان ما را می فهمند یانه !! حتما می فهمند .همانطور که من تشکر آنها را می فهمم.شلپ شلوپ یک مشت نقطه ی سیاه هستیم روی صفحه ی سفید یخ زده . از دیروز که گمشان کردیم دیگر هیچ صدایی جز خر خر و نفس نفس زدنهای خودمان و فحشی که گاه و بیگاه در هوا ول وی شود تا مثل سیلی به صورت یخ زده ی کسی بچسبد ، هیچ صدایی نشنیده ام.برف و بوران جایی برای دیدن نگذاشته . یادم به اخوان ثالث می افتد که می گفت نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک…. با سر لوله ی اسلحه به شانه ی جلویی زدم . خواستم برایش بگویم که شاعر محبوب من چه گفته .کمیسرش را برگرداند ، نفس نفس میزد.

–          چیه ؟

 صدایش  آنقدرضعیف و درمانده بود که اصلا یادم رفت  فارسی نمی فهمد.

–          میدونی اخوان ثالث ……. ولش کن ، هیچ چی .

حتما آنها هم مثل نقطه بودند. نقطه هایی سیاه روی صفحه ای سفید. حالا داشتیم دورشان می زدیم تا با پاک کنهایمان ،نقطه ها را پاک کنیم . کهنه ی دور اسلحه را سفت تر بهم گره زدم.نباید آن موقعی که لازمش داشتم یخ میزد. توی این سرزمین لعنتی یخی اصلا معلوم نیست که کی شکار است و کی شکارچی ، میدانم که آن نقطه ها هم خیلی وقتها دلشان پر می کشیده برای اینکه ما شکارچیشان بشویم ، تا دیگر شالاپ شلوپ را نشنوند . تا دیگر قدمی نمانده باشد برای برداشتن. اما کون لقشان کرده ، من که اینهمه راه ،  از زمینهای گرم نیامده ام در این خراب شده که یک مشت فاشیست پیزوری را به آرزوهاشان برسانم . خودشان کونشان را بهم برسانند و یک فکری برای خودشان بکنند.

یک نفر آن جلوها داشت یک چیزی به فرانسه می خواند.شیب راه تندتر شده بود . با سی کیلو بار و اسلحه که عین بختک رویم سنگینی میکرد، ناخودآگاه یورتمه می رفتم .آه که چقدر دلم می خواست الان روی تراس نشسته باشم و از بالا رفت و آمد ماشینها را دید بزنم .قهوه ی تلخ مزمزه کنم و هر وقت دلم خواست سیگاری آتش بزنم و دست و پاهایم را بکشم.

شالاپ شلوپ ، شالاپ شلوپ .

صدای خفه ای همه را سر جایشان خشکاند . در وسط صف کسی خم شد و با صورت روی برفها افتاد. چند لحظه مثل چند سال گذشت ، بعد انگار مادر بزرگ اسفند روی آتش ریخته باشد …..

کسی انگار با مشت به شانه ام زد. چیز گرمی توی دهانم مزه ی تلخ قهوه را می داد .روی زمین افتاده بودم . آسمان چشمهایم را پر کرده بود .کمی به چپ نگاه کردم ، چند نقطه ی سیاه روی تپه ی مقابل بودند. سعی کردم بیاد بیاورم که اینجا چه میکنم اما

کسی عینک سرخی بروی چشمهایم گذاشت .آرام آرام آنها را بستم .دستها و پاهایم را کشیدم . قهوه ی تلخ را مزه مزه کردم .

کسی با سرخی آتش برایم سیگاری گیراند.