مستجاب‌الدعوه

لباسش که باد انداخته بود رو برداشت و با عجله پوشید. همه داشتن آماده می‌شدند. از بعد از ظهر همه منتظر بودند. ولی چون نمی‌خواست با پیرهن کثیف به جایی که آرزو داشت بره سریع یه دور شسته بودتش، تو باد گرمی که دمِ اذان مغرب هم می‌وزید، خشک شده بود.

هیچ آرزویی نکرده بود که برآورده نشود. بعدِ مرگ باباش دعا کرده بود نان آور مادر و خواهر و برادراش باشد، تو 14 سالگی مستجاب شده بود. از وقتی یادش می‌آمد، دلش برا خنده‌های «مصی» دختر خاله‌اش غش و ضعف میرفت، زنش شده بود و حامله بود. از زمستون 5 سال پیش که شیخ لطف‌‌الله پیشنماز،  آقا رو معرفی کرده بود که چقدر مظلوم و با خدا بود و این نامسلمونا پسر رشیدش، سید اولاد پیغمبر رو ناحق کشته بودند، دعا کرده بود به حق آبروی فاطمه، شاه کافر سرنگون بشه و آقا با عزت به وطنش برگرده، به سال نرسیده جوابش رو گرفته بود.

حالا فقط یه آرزو مونده بود. اونهم محشور شدن با آقا سیدالشهدا بود. همین که بندهٔ گمراهی مثل او به خودش اجازه همچین آرزویی رو می‌داد، خودش از برکت عنایات آقا بود. دیگه خیلی هم فرق نداشت کدوم آقا. فاصله‌ها برداشته‌شده بود. راهها کوتاه شده بود. اما گاهی پیش خودش می‌گفت نکنه این بار جواب «نه» باشه؟ چرا بعدِ 2 سال مدام که تو جبهه اطراق کرده بود و ماه تا ماه خونه نرفته بود، دریغ از یک زخم، یک اشاره، یک نشانه؟ که دلش خوش باشه از اینکه این دعاش هم شنیده شده. حاجی یه بار بهش گفته بود مومن تو هنوز دینت نصفه است. همون پیغمبری که دینش رو می‌پرستی گفته! واسه همین وسط هیر و ویر تدارک یک عملیات بود که خودش رو بعد از هرگز به خونه رسونده بود و ننه رو به خواستگاری مصی فرستاد. خودش هم ازین ناراحت بود که چرا اونطور که اینهمه سال به مصی فکر می‌کرده و آرزوی همسریش رو داشته، بهش نچسبید. ولی از طرف دیگه به خودش می‌گفت: نکنه عشق واقعی، راس راسی تو دلم جای مَجاز رو گرفته؟ اینها رو همینطور کتره‌ای از خودش که در نمی‌آورد، از شیخ لطف‌الله پیشنماز شنیده‌بود. ولی سعی می‌کرد که زیاد به مصی و بچه‌ش فکر نکنه. نه که دوستش نداشت. به! دلش براش ضعف می‌رفت. یاد اون حرکتهای کشدار و آرام و مثل گربه‌ش که می‌افتاد … آخه می‌گن بچه که پسر باشه بار مادر سنگین تره! هرچی نبود مگه هم حاجی فرمانده گردان، هم ننه، هم شیخ لطف‌الله با هم اونو تشویق نکرده بودند که هرچه زودتر به سنت پیغمبر عمل کنه؟  کور هم که از خدا چی می‌خواد؟ …. دِ نه دِ! این دفعه کوره خودش هم نمی‌تونست بفهمه از خدا چی می‌خواد. ولی نه این دفعه باید منتظر نشانه‌ها می‌شد. باید می‌دید اینبار «او» چه می‌خواست.

قبل از عملیات، سرِ سجاده، زیارت عاشورا به نصفه نرسیده‌بود که دیگه با خودش و خداش خالص ‌شد و از ته دل آرزو کرد. دیگه نه یاد خنده‌های مصی و شبهای باهم بودنشان، نه یاد آبستنی و اون سستی و ضعفِ کشدار تو حرکتها و برقی که تو چشاش اضافه شده‌بود، نه تصویر پسر بچه‌ای که همینطوری مدام جلو چشمش بود، نه اشکهای ننه و مصی موقع بدرقه‌ها …. هیچی هیچی. فقط یه آرزو تو دلش ‌اومد و بزبانش ‌گذشت: خدایا این بنده روسیاهت رو بپذیر، بذار حالا که درهای رحمت الهی به روی ما بازه، من هم توفیق رفتن در رکاب اینهمه شهدا رو به زیارت آقا کسب کنم. مگه نگفتی صدات کنیم تا جوابمون رو بدی؟ مگه نگفتی از ناله مومن خوشت می‌یاد؟ مگه نگفتی از خاکساری بنده‌ات لذت می‌بری؟ مگه نه اینجا بین مخلصات دارم صدات می‌کنم؟ مگه نه بین ماها خودت انتخاب می‌کنی؟ مگه نه اینهمه صدات کردم؟ مگه نه …

نالهٔ کوچکش و خم شدن روی سجاده و کتاب دعا، چیزی نبود که در آن تاریکی و بین صدای مداح و نالهٔ دعای بقیه به چشم بیاد. روی سجاده خوابیده بود. فکر کردند – مثل خیلی‌ها- دارد گریه می‌کند. تا موقع بلند شدن و آماده شدنِ بقیه برای حرکت، کسی متوجهش نبود. و همینطور عقرب زرد کوچکی که آرام آرام از تو یقه‌اش در اومد و از کنار گوشش رفت رو سجاده و تو تاریکی گم شد.