از در که می رسید؛ همونجا توی راهرو دست ها  را باز می کرد و زانو می زد، از هرجای خونه که بودم مثل گلوله  خودم را بهش می رسوندم و می پریدم توی بغلش که امن و محکم بود و بوی اسباب بازی و شکلات می داد.  بلندم می کرد و توی هوا تاب می داد و  چند بار می انداخت بالا و می گرفت و با عاشقانه ترین لحن دنیا می پرسید چطوری پشگل؟  مادرم از توی آشپزخونه سرش را بیرون می آورد و در حالیکه سعی می کرد نخندد  اعتراض می کرد: هوشنگ؟! با بچه این جوری حرف نزن! پدرم  با صدای بلند می خندید و  به من چشمک می زد. پشگل اسم رمز ما بود . توافقی پنهانی با کلمه ی منحصر به فردی که پدری با حس طنزی نه چندان متعارف برای  نشان دادن عشقش  به دخترش انتخاب کرده بود و هیچ کس به جز ما دو نفر آن را نمی فهمید.

پدرم خیلی که بچه بود پدرش را از دست می دهد.پدر بزرگم خلبان بود، هواپیماش سقوط می کند و می میرد، به همین سادگی.  سقوط کردن  ارثیه ی خانوادگی است که به همه ی ما می رسد. پدرم یتیم بزرگ می شود. شاید برای همین خانه  ی ما همیشه پر از شکلات و آدامس و اسباب بازی بود.قطارهای برقی، ماشین های کنترل از راه دور؛ اسباب بازی هایی که بیشتر پسرانه بود و بیشتر از من پدرم را خوشحال می کرد. پدرم  کودک بزرگسالی بود که کودکی از دست رفته اش را با ما دوباره زندگی می کرد و توی میهمانی،  بجای این که با بزرگ ترها حرفهای کسالت بار بزند دنبال ما می دوید و گرگم به هوا بازی می کرد. انگار از  مصاحبت  ما بیشتر از آدم بزرگ ها لذت می برد. پدرم قهرمان بلا منازع کودکی های نه فقط من ، که همه ی بچه های فامیل بود. آدم بزرگی که درک می کرد که اهمیت خوردن بستنی قیفی و فوتبال دستی بازی کردن از بحث های خسته کننده ی  بزرگ ترها به مراتب بیشتر است. آدم بزرگی که هیچ وقت بزرگ نشد.راستش ؛ پدرم هیچ وقت بزرگ نشد. ما  روز به روز بزرگ تر شدیم و پدر کوچک و کوچک تر شد. کار زیادی برای ما نتوانست بکند؛ اهل نصیحت کردن هم نبود. هر چه باید می گفت را توی بازی ها یادمان داده بود. نشست یک گوشه و  مثل کودکی که  توی بازی راهش  نمی دهند نگاهمان کرد. روزی که دانشگاه قبول شدم وقتی در را باز کردم وسط راهرو ایستاده بود؛  دستهایش را باز کرد و مثل پنج سالگیم بغلم کرد.بغلش این بار پر از غرور بود، اگرچه دیگر امن نبود.روزی که ازدواج کردم ایستاد دم در و باز بغلم کرد و هیچی نگفت. روزی که  جدا شدم شاهد طلاقم شد و باز هم هیچی نگفت. روزی که از ایران رفتم چمدون را تا فرودگاه آورد و باز هم چیزی نگفت.

از آخرین باری که پدرم را  دیدم چند سال می گذرد؟ گاهی خوابش را می بینم. توی خواب مثل پر کاهی بلندم می کند و سرم را روی بالش می گذارد . پدرم آرام آرام پیر می شود. مادرم می گوید فراموش کار شده وخروجی های بزرگراه ها رو رد می کند.  چند وقت پیش  دیابت گرفت. با لحن ترسناکی ترساندمش تا قند و شیرینی و چربی نخورد. گفتم اگر مراعات نکند کور می شود. ترسید و رعایت کرد، توی چند ماه دوازده کیلو وزن کم کرد. دیشب نشسته بود رو به روی وب کم. مثل یک جوجه لاغر شده بود،  یک زیر پیراهنی آستین دار سفید پوشیده بود و صورتش از همیشه پیرتر به نظر می رسید. این جا روز پدر بود  اما برای من و پدرم نه تولد حضرت علی و نه روز پدر استرالیایی ها نمی تونست مفهومی داشته باشد. عینکش را گذاشته بود سر دماغش و از بالای عینک سلام علیک و شوخی می کرد؛ می گفت  به من افتخار می کند و یک حسی بهش می گوید  که من روزی  کار بزرگی انجام می دهم یا چیز بزرگی را کشف می کنم. روم نشد که  بگم که بزرگ ترین کشفم این بوده که  یک دانشجوی متوسط ، یک زن تنها و  یک مهاجر خیلی معمولی هستم، روم نشد که بگم دارم سقوط می کنم و سقوط کردن تنها میراث خانوادگی است که به ما رسیده است.  این حرفها که گفتن ندارد. پدرم مرا به آسمان انداخته؛ توی اون راهروی باریک؛ دلش به قهقهه ی من بین مرز زمین و آسمان خوش است. رو به وب کم لبخند می زنم «پدر؛ من هنوز همون پشگلی هستم که بودم ! » پدرم چشمکی می زند و از ته دل می خندد. بین ما رمزی است، و آن راز پشگل بودن است؛ پرواز را فراموش کن؛ پشگل بودن را به خاطر بسپار.  چطور فراموش کرده بودم؟ دنیا انقدر ها هم جدی نیست و هبوط سرنوشت محتوم پرواز است. این را فقط من و پدرم می دانیم.