از در که می رسید؛ همونجا توی راهرو دست ها را باز می کرد و زانو می زد، از هرجای خونه که بودم مثل گلوله خودم را بهش می رسوندم و می پریدم توی بغلش که امن و محکم بود و بوی اسباب بازی و شکلات می داد. بلندم می کرد و توی هوا تاب می داد و چند بار می انداخت بالا و می گرفت و با عاشقانه ترین لحن دنیا می پرسید چطوری پشگل؟ مادرم از توی آشپزخونه سرش را بیرون می آورد و در حالیکه سعی می کرد نخندد اعتراض می کرد: هوشنگ؟! با بچه این جوری حرف نزن! پدرم با صدای بلند می خندید و به من چشمک می زد. پشگل اسم رمز ما بود . توافقی پنهانی با کلمه ی منحصر به فردی که پدری با حس طنزی نه چندان متعارف برای نشان دادن عشقش به دخترش انتخاب کرده بود و هیچ کس به جز ما دو نفر آن را نمی فهمید.
پدرم خیلی که بچه بود پدرش را از دست می دهد.پدر بزرگم خلبان بود، هواپیماش سقوط می کند و می میرد، به همین سادگی. سقوط کردن ارثیه ی خانوادگی است که به همه ی ما می رسد. پدرم یتیم بزرگ می شود. شاید برای همین خانه ی ما همیشه پر از شکلات و آدامس و اسباب بازی بود.قطارهای برقی، ماشین های کنترل از راه دور؛ اسباب بازی هایی که بیشتر پسرانه بود و بیشتر از من پدرم را خوشحال می کرد. پدرم کودک بزرگسالی بود که کودکی از دست رفته اش را با ما دوباره زندگی می کرد و توی میهمانی، بجای این که با بزرگ ترها حرفهای کسالت بار بزند دنبال ما می دوید و گرگم به هوا بازی می کرد. انگار از مصاحبت ما بیشتر از آدم بزرگ ها لذت می برد. پدرم قهرمان بلا منازع کودکی های نه فقط من ، که همه ی بچه های فامیل بود. آدم بزرگی که درک می کرد که اهمیت خوردن بستنی قیفی و فوتبال دستی بازی کردن از بحث های خسته کننده ی بزرگ ترها به مراتب بیشتر است. آدم بزرگی که هیچ وقت بزرگ نشد.راستش ؛ پدرم هیچ وقت بزرگ نشد. ما روز به روز بزرگ تر شدیم و پدر کوچک و کوچک تر شد. کار زیادی برای ما نتوانست بکند؛ اهل نصیحت کردن هم نبود. هر چه باید می گفت را توی بازی ها یادمان داده بود. نشست یک گوشه و مثل کودکی که توی بازی راهش نمی دهند نگاهمان کرد. روزی که دانشگاه قبول شدم وقتی در را باز کردم وسط راهرو ایستاده بود؛ دستهایش را باز کرد و مثل پنج سالگیم بغلم کرد.بغلش این بار پر از غرور بود، اگرچه دیگر امن نبود.روزی که ازدواج کردم ایستاد دم در و باز بغلم کرد و هیچی نگفت. روزی که جدا شدم شاهد طلاقم شد و باز هم هیچی نگفت. روزی که از ایران رفتم چمدون را تا فرودگاه آورد و باز هم چیزی نگفت.
از آخرین باری که پدرم را دیدم چند سال می گذرد؟ گاهی خوابش را می بینم. توی خواب مثل پر کاهی بلندم می کند و سرم را روی بالش می گذارد . پدرم آرام آرام پیر می شود. مادرم می گوید فراموش کار شده وخروجی های بزرگراه ها رو رد می کند. چند وقت پیش دیابت گرفت. با لحن ترسناکی ترساندمش تا قند و شیرینی و چربی نخورد. گفتم اگر مراعات نکند کور می شود. ترسید و رعایت کرد، توی چند ماه دوازده کیلو وزن کم کرد. دیشب نشسته بود رو به روی وب کم. مثل یک جوجه لاغر شده بود، یک زیر پیراهنی آستین دار سفید پوشیده بود و صورتش از همیشه پیرتر به نظر می رسید. این جا روز پدر بود اما برای من و پدرم نه تولد حضرت علی و نه روز پدر استرالیایی ها نمی تونست مفهومی داشته باشد. عینکش را گذاشته بود سر دماغش و از بالای عینک سلام علیک و شوخی می کرد؛ می گفت به من افتخار می کند و یک حسی بهش می گوید که من روزی کار بزرگی انجام می دهم یا چیز بزرگی را کشف می کنم. روم نشد که بگم که بزرگ ترین کشفم این بوده که یک دانشجوی متوسط ، یک زن تنها و یک مهاجر خیلی معمولی هستم، روم نشد که بگم دارم سقوط می کنم و سقوط کردن تنها میراث خانوادگی است که به ما رسیده است. این حرفها که گفتن ندارد. پدرم مرا به آسمان انداخته؛ توی اون راهروی باریک؛ دلش به قهقهه ی من بین مرز زمین و آسمان خوش است. رو به وب کم لبخند می زنم «پدر؛ من هنوز همون پشگلی هستم که بودم ! » پدرم چشمکی می زند و از ته دل می خندد. بین ما رمزی است، و آن راز پشگل بودن است؛ پرواز را فراموش کن؛ پشگل بودن را به خاطر بسپار. چطور فراموش کرده بودم؟ دنیا انقدر ها هم جدی نیست و هبوط سرنوشت محتوم پرواز است. این را فقط من و پدرم می دانیم.
آرش گفت:
آفرین.
فقط اگر میتونی حتما ببینش ؛ اونم دلش برای بغل تو تنگ شده ؛ که دستهاش رو باز کنه و در آغوشت بگیره.شاید بهت نگه ولی تو برو ببینش.
مومو گفت:
اشک… لعنت به این سقوط…
یعنی چی مدتی معلق خواهد شد؟! یعنی چی؟
asal banoo گفت:
با نوشتن ویول، اینجا همون بلاگی شد که بود .
mansooreh گفت:
ashkamo dar ovordi ,kheili aali bud…jana sokhan az zabane ma miguei…
سارا گفت:
ممنون که نوشتی نسوان :-* خوش بحالت که پدر به این خوبی داشتی :-*
نسوان گفت:
سارا جان؛ این یک برداشت نه خیلی مستند از نزدیک 40 سال زندگیه.این فقط یک تصویره. پدرم خیلی جاها خیلی کم گذاشت. اگرچه الان که نگاه می کنم می فهمم که بیشتر از اون نداشت که به ما بده.. چون خودش یک کودک ترسیده بود. با این همه جهت التزام به حقیقت باید بهت بگم که «پدر به این خوبی» وجود نداره. تو گول نخور. بهترین پدرها اونهایی هستن که هیچ وقت بچه دار نمیشن.
mountainsummit گفت:
این حرف شما ظالمانه اس
به هر حال عشق والدین به فرزند رو نمیشه دست کم گرفت.
یه جمله از امام خمینی بگم
میگه که انقدر نگید انقلاب برای شما چی کار کرده بگید شما برای انقلاب چی کار کردید
شما حالا بگو واسه پدر و مادرت چه کار کردی
Blueberry گفت:
چرا ظالمانه؟ فرزند هیچ حقی بر گردن پدر و مادری که به خاطر خودخواهی و نیازهای شخصی به دنیا آوردنش نداره، چون خیلی ها اگه به انتخاب خودشون بود، هرگز اومدن رو انتخاب نمیکردن، منتی سر فرزند نیست
سمیرا گفت:
ظالمانه این است که ظلم هایی که به ما شده را زیر نقاب سنت؛ حرف مفت و تعارفات بی خودی انکار کنیم. به نظر من ته تهش رو نگاه کنی مادرم دلش می خواست عروسک بازی کند و پدرم هم حرفش را پذیرفته بود و هیچ کدوم نه دلایل کافی و نه منابع مادی و معنوی کافی برای این موجود ( پشکلی) که به دنیا پرت کرده بودند نداشته و ندارند( همون طور که 99% پدر و مادرها ندارند) این دلیل نمی شود که من بخوام از اونها برای به دنیا اومدن به این دنیا تشکر یا عذر خواهی کنم و یا کار خاصی براشون بکنم.اببخشید ولی گر کسی باید برای این وضعیت جواب بدهد من نیستم.
mountainsummit گفت:
خود نویسنده هم میگه که تا اونجا که تونسته براشون هزینه کرده. اونجا که نکرده نداشته که بکنه. آدم که نباید از والدینش طلب کار باشه.
Blueberry گفت:
دقیقن
سمیرا گفت:
کاملن همینه
vasat piaz گفت:
در جواب سارا نوشتی این برداشت نه چندان مستند است…….
باید همینطور باشه، چون ییکه میگی با تصویری که سابق بر این از پدر دادی یکی نیست
baharan2012 گفت:
ویولتا، به نظرم، والدین ما آینه ما هستند. ما آینده احتمالی خود را در آنها میبینیم. پیری و شکستگی آنها، کهولت و نهایتاً مرگ را به ما هشدار میدهد….این میتواند دپرس کننده باشد و یا رهاینده! اگر مساله مرگ را حل نکرده باشیم، افسرده میشویم و اگر حل کرده باشیم، رها! لزومی ندارد که والدین مان را سرزنش کنیم برای به دنیا اوردنمان. از ابدیت وارد کپسول زمان شدهایم، مدتش هم کوتاه هست و سپس به ابدیت برمیگردیم. تجربه کردن این دوره فیزیکی(هر چقدر هم بد بوده باشد) بهتر از تجربه نکردنش هست.در اینجا باید بگویم که به نظر من شما زیاد فکر میکنی و زیاد هم حس میکنی…این یعنی فرمول کامل برای درد کشیدن مداوم….تنها کار منطقی که میتونیم بکنیم، این است که از لحظه لحظه زندگیمان لذت ببریم…پرنده واقعاً مردنی است!! ؛)
mahgoon گفت:
+++
کیوان گفت:
خوش آمدی ماهگونم. دلتنگت بودم.
baharan2012 گفت:
خوشحالم که میبینم اینجا سر میزنید ماهگون عزیز. جاتون همیشه سبز است.،،،و ما همیشه مشتاق شنیدن نظرات هوشمندانه تان هستیم. 🙂
نسوان گفت:
همه به من میگن زیاد فکر می کنی به جز استادم که میگه : تو اصلا فکر نمی کنی!
کاشکی برعکس بود!!!
baharan2012 گفت:
عزیزم، شما که از ما بهتر میدونید که جنس این نوع تفکر با تفکر آکادمیک یک تفاوتهأیی دارد! ؛)
يلداسبزپوش گفت:
پدر مادراى ما اگه مى دونستن اينجورى ازشون عصبانى مى شيم خب به دنيامون نمى آوردن! اونا فكر مى كردن بچه نداشتن غيرطبيعيه! بى انصافيه به دليل اينكه از فطرت انسانيشون پيروى كردن ازشون متنفر يا دلخور باشيم!
ايران دخت گفت:
..به من افتخار می کند و یک حسی بهش می گوید که من روزی کار بزرگی انجام می دهم یا چیز بزرگی را کشف می کنم…(احساس مشترک اغلب پدرها و البته مادرها!)
ویول،هرچی گفتی انگار از ته قلب من گفتی،
اگه میتونی برو و پدرت رو ببین و این بغض و بار رو از شونت بردار،
من رفتم ولی به خاکش رسیدم که جز افسوس چیزی بر دلم نگذاشت .
نسوان گفت:
من حتی به تشییع جنازه اش هم نمی رسم.و این فکر من رو داغون می کنه ایران دخت عزیز.
آرش گفت:
نمیرسم؛ چی کار داری مگه؟ خب پاشو برو ؛ بی مسولیت نباش.تو یک وبلاگ نویس مسول هستی یک دختر مسئول هم باش.
نمیرسم.
نسوان گفت:
پدرم گفت دیگه بر نگرد. آرش.
آرش گفت:
اِه؟ از کی تا حالا تو اینقدر حرف گوش کن شدی؟ اینهمه حرف پدرت بهت زده ؛ حالا این یکی رو هم گوش نکن.
نسوان گفت:
توسکا گفت:
نوشته زیباییه ممنون که برگشتید
پدر برای من موجود عجیبیه
درد و رنج زیادی از بابت همفکر نبودن با اون، منتقد او بودن وحساسیتم به او و حتی حضور فیزیکیش!و… تحمل کردم
اون هیچوقت خودشو درگیر زندگی بچه هاش نکرد آغوش که دیگر هیچ
ولی مهربونه! از اون مدلها که اگه خیلی حسش نکنی ولی قبولش داری
آره اون مهربونه مهربونه فقط همین
فکر کردن به پدرم آخر یه روز منو دیوونه میکنه
از ویدیوی زیبایی که گذاشتید ممنونم
ايران دخت گفت:
ویول نازنین
همیشه داشتن یه خط فکری تاوانی دارد.
امیدوارم این بی تابیها و صبوریها روزی برسد ارزش واقعیش رو نشان دهد و همه در سرزمین پدری نفسی نسبتا راحت بکشیم.
anima گفت:
va, che harfe maskhareee. santimantalism chi mige? n
سامان گفت:
درود برپشکل و پدرش.
درود بر اقلیت های فکری که به خاطرناچیز بودن در مقابل فاحشه های مغزی تنها و خونه نشین شدن.
یک رهگذر گفت:
مشکل ما فرار مغز ها نیست ، مشکل ما ماندن اینها هست ! (دکتر علی شربعتی در بازدید از دانشگاه پیام نور جرقویه سفلی )
vasat piaz گفت:
کیوان گفت:
ممنون که هستی، که سقوط میکنی، که نفس میکشی، که کاری میکنی که نمیتوانی توضیحش دهی، حتی به عنوان پر خواننده ترین وبلاگ نویس.
راستی یادم رفت: ممنون که مینویسی.
لی لی خنگه گفت:
ما حتی اگر تو همه زمینه ها هم متوسط باشیم برای پدر و مادرمون مخلوقاتی بی همتا هستیم و این همیشه به آدم قوت قلب میده که حداقل به چشم دو نفر تو این دنیا یه موجود ویژه است.
کاپیتان بابک گفت:
با خودت آشتی کن ویولتا. از حرفات بوی خوبی نمیاد
میشه از قول منم به پدر سلام برسونی؟
Sam گفت:
دیروز یکشنبه، داشتم از یک کوچه خلوتی ردّ میشدم که دیدم وسط خیابون، یک گنجیشکی سقوط کرده و ۲ تا گنجیشک دیگه دورش روی زمین نشستند و جیک جیک میکنند. آروم از کنارشون ردّ شدم. عجله ی نداشتم رفتم جلوتر پارک کردم، پیاده شدم و به سمتشون اومدم. گنجیشک اوفتادهه مرده بود. ظاهراً من مزاحم آخرین وداع شده بودم. برشداشتم و در حالی که صدای جیک جیک بلندتر میشد گذاشتمش روی چمنهای کنار پیاده رو. وقتی تو ماشین نشستم، احساس کردم زیر پلک پایینام خیس است. یاد آخرین باری که پدرم را دیدم افتادم با زیر پیراهن سفیدش که از سرس شونش آویزون شده بود.
عزیز، اگر تونستی راهی پیدا کنی که رسم زندگی را عوض کنی به من هم بگو.
Sam گفت:
@ هما،
پستت را دیروز خوندم، با اینکه هم خودت را دوست دارم هم نوشتنت را، ولی آستینهای پیران آستین کوتاهم زده بودم بالا بیام به جنگ ات، که بنفشه بردمون ایران به خودن پدری. خیلی از حرفات را قبول ندارم. باشه برای بعد. الان بعد از این پست بنفشه، بیشتر قیافه ام شبیه سربازهای بلاتکلیف گمشده در میدان جنگ است تا دلاوری که بتونه از پس تو بر بیاد.
هما گفت:
سام ؟ چقدر خشن شدی تو ؟ ما دلمون قد همون گنجشکیه که در بالا ذکرش رو کردی
استین؟ جنگ ؟ دلاوری؟
ببین اصن قرار نیست نظرات مون یکی باشه ها…..من حرف میزنم تو حرف میزنی و این وسط هردو به درکی والاتر میرسیم
اساس بنای اندرونی بر همین پی ریخته شده برادر جان
خلاصه نترسون مارو دکتر
عزیز جون گفت:
سلام ویول جان،
خسته نبینمت دختر. فکر کنم دلت نمیخواد برای نرفتنت برای هیچ کس دلیل بیاری، حتی خودت. شاید فقط یک حسه، یا یک قول که به خودت دادی، یا روند زندگیت با محاسباتت درست در نیومده، یا هیچکدام، یا همه …
خیلی از آدم ها زیر بار انتظارات دیگران خرد میشند. خیلی ها زیر بار انتظارات خودشون از خودشون. یکم این بار انتظارات رو از شونه هات بذار پایین ویول جان. به قول عمو بابک با خودت آشتی کن.
«بهترین لحظه راهی شدنت، اکنون است
لحظه را دریابیم
باور روز برای گذر از شب کافیست»
کیوان گفت:
این مقوله وبلاگ چیز جدیدِ غریبی است.
در برابر چشمان خواننده ترکیبی از زندگی، تخیل و ادبیات در نسبتهای مختلف و با چاشنی رنجِ نوشتن (به اندازه کافی) مخلوط میشود و بر آتش خیال منِ خواننده قوام می یابد.
این تجربهایست یگانه که در ادبیات مرسوم هرگز شدنی نیست. در ادبیات مرسوم خواننده با نویسنده و شخصیتهایش همذات پنداری بیشتری میکند. اما در وبلاگ نمیتوان بین اثر و نویسندهاش مرز گذاشت: رنجِ پنهان نوشتن، در این گونهٔ ادبی در جلوی چشمان خواننده اتفاق میافتد. خواننده نمیتواند (به رغم لذتی که میبرد) از نویسنده – شخصیت بخواهد که بنویسد، که رنج ببرد و بنویسد. یعنی میتواند و میخواهد، اما انگار نه تنها در تجارب عامِ خواندن، بلکه خود را در تحمیل تجربه رنج ظاهرا بی بدیل و پنهانِ نوشتن – اگر نه یگانه عامل – که دست کم همدست می پندارد.
لذت ببری از رنجی که به واسطه تو، در پیش چشمانت به آنکه با او همدلی میکنی تحمیل میشود؟ و آنگاه سهم تو از این رنج – که غیر از رنج خواندن و آگاهی است – که باعثش میشوی چیست؟
این مقوله وبلاگ چیز جدیدِ بیرحمی است.
mahgoon گفت:
+
هما گفت:
+++
کاپیتان بابک گفت:
کیوان گرامی
بیا آقا ماهگونو واست پیدا کردم. همین جاس
آقا ماهگون، خوش برگشتی. حالا می مونی یا بازم یهو ناپدید میشی؟
آدم ناراحت گفت:
یه سری آدم با عقاید و ایدئولوژی متفاوت ، سنّ و جنسیت مختلف ، از هر نقطه دنیا: ایران و آمریکا و اروپا و استرالیا و…
چیزی از هم نمیدانند، جز یک نام مجازی :
ویولتا ، لولیتا ، کیوان ، آرش ،جوات، هما ، ماهگون ، لی لی ، ساحل ، کاپیتان و …
با هم در میامیزند و درد و دل میکنند ، غصه میخورند و دلشان برای یکدیگر تنگ میشود ، حتی طاقت دوری هم رو ندارند.
در این جامعه مجازی ، هیچکس غریبه نیست
، و این حسی است عجیبتر!
عطسه گفت:
تو اگه بذونی …
یاس گفت:
+++
vahid گفت:
ویولی عزیزم سلام….بغلش اینبار پر از غرور بود اگر چه دیگر امن نبود…. بغل بابا مگه میشه امن نباشه عزیز؟چطوری میشه آخه؟…
نسوان گفت:
وحید جان، هر چی بزرگ تر شدم احساس کردم که دیگه هیچ جای دنیا امن نیست. پدرم خودش سر رشته ی زندگی اش را یک جورایی از دست داد؛ خانه نشین شد؛ ترسید؛ و این ترس را به ما منتقل کرد. این جور بود که بغلش دیگر امن نبود. یعنی در تقابل با دنیایی بی نهایت سرد و ترسناک به من دیگه هیچ امنیتی نمی داد. چون می دونستم که خود پدرم در برابر تهدید های دنیای بیرونی شاید حتی از من هم ناتوان تره.
به نظر من در مراحل رشد هر بچه ای این اتفاق می افته و پدر و مادر از شکل قهرمان تبدیل به یک سری آدم با ضعف های خودشون می شن.
برای تو هم حتما این اتفاق افتاده.. نه؟
vahid گفت:
درست میگی نازنین، این رسم دیرینه زمونه رو خوب به یادمون اوردی….
رمدیوس خوشگله گفت:
love it mesle hamishe aali rasti man ham pedarbozorgamo toye tasadofe 2 ta ghatar az dast dadam yekish hamele benzin bude va hame jezghale shode budan un yeki ghatar bari bude yadame madarbozorgam mano bord ye bar mahale tasadof to kaviri bud be esme shurezar hata chinihaie ke az hararat beham chasbideh budan unja bud hanuz va man fekr kardam pedarbozorgam to 36 salegi ba che margi morde va agar un bud shayad man nabudam
ravanpezeshk گفت:
+
لی لی خنگه گفت:
قارپوز
نسبت هما به نسوان مثل نسبت نسبت قارپوزه به خربزه!
عطسه گفت:
نسبت من به تو مثل عطسه هست به گوز
قارپوز گفت:
لی لی قیز سن نمنیمش سن . اگه اینو ترجمه کنی میفهم که … لی لی تو رو خدا خودت قضاوت کن در بین میهمانان پست هما پر بارنبود ؟ با اینکه از هما به علت بچه بودنش اصلا خوشم نمیاد بخصوص از موقعی که بی دلیل در دعوای آرش و کیوان طرف کیوان رو گرفت .ولی بنظرم نوشته اش از نوشته های بقیه میهمانها بهتر بود
لی لی خنگه گفت:
قارپوز
یعنی خواهر لی لی تو رو نمی شناسم!
به نظر من هما و کیوان خوب می نویسن. هما یکی از نویسنده های همین وبلاگه، به نظر من. از همون اوایل که گاهی کامنتاشو می خوندم این احساسو داشتم.
من دعوای آرش و کیوان رو پیگیری نکردم، چون کیوان خیلی طولانی مینویسه و از حوصله من خارجه ولی هر چی به آرش گفته حقش بوده چون منم با آرش خرده پرده دارم! lol
راستی جوات کجاست؟ خبری ازش نیست. اونم خوب می نویسه.
آرش گفت:
اي بابا تو ديگه چه خرده پرده اي با من داري؟ما رو باش چي فكر ميكرديم.گفتيم اينجا فقط تو ما رو دوست داري.
قارپوز گفت:
لی لی عجب ترجمه ای . نوشتم: دختر تو چه گوهری بودی . در باره دعوای اونا انطوری که یادم میاد تو هوای آرش رو داشتی .آرش هم پسر یدی نیست .به جوات هم گفتم یه سری به اینجا بزنه گمونم بیاد یا اومده .
جـوات یساری گفت:
@ لی لی و بقیه رفقا
من نوشته های بدون طنز هما رو که میخونم یاد خواهر مریم قجر عضدانلو میفتم
انتخاب کنید ،به پا خیزید ،در سوریه مردم ماندند ،مقاومت کنید ،حمله حمله 😐
هما قرنیه ی داکتر لولیتا هست ،کافیه کمی مذهب به لولیتا تزریق کنید ، نتیجه شگفت انگیز خواهد بود ، مثل ماتریکس یک Agent Smith به دست خواهد آمد. همچنین عکس قضیه ، ژن های مذهبی را از بافت هما جدا کنید نتیجه باز هم هیجان انگیز خواهد بود یک عدد داکتر لولیتا به دست می آید . . . به قول معروف » من با تو چنانم ای نگار ختنی – اندر عجبم که من توام یا تو منی »
انقلابی گری ،بت سازی بت پرستی و نهایتا شکستن بت فوق الذکر ، آرمانگرایی ،حرکت های پارتیزانی ،دود ،خون ،چگوارا . . .
به هر حال خبر مسرت بخش اینه که دوره ی این کارا تموم شده و فردیت بر توده گرایی های چپ گرا غلبه پیدا میکنه . . .
دو روز قبل که نوشته ی هما رو خوندم برای چند لحظه هراس زده شدم ، جامعه ایی رو تصور کردم که اکثریتش به فرهنگ «هما/لولیتا» گرایش پیدا کرده . جامعه ایی که در دور باطل قرار گرفته و بازم بخواد با شعارهای آرمانگرایانه «حسینی عاشورایی شریعتی چگوارایی» به نقطه ی صفر برگرده 😦
baharan2012 گفت:
@جوات آقا،
خوش حالم که دوباره کامنت میگذارید. هم ما را میخندانید و هم از نکته سنجیتان فیض میبریم.:)
لطفا بفرمائید، این شعر «اندر عجبم که من توام یا تو منی» از کیست.
مرسی
لی لی خنگه گفت:
قارپوز
من واقعا» جواهرم؟ قارپوز تو دنبال جواهر نمی گردی احیانا»؟
جوات
اسم اون زنک چشم زاغولی رو نیار که تنم کهیر می زنه! بلانسبت هما
Gmc Atb گفت:
well done violeta mesle hamishe ali hastiiiiiiiii well done!
________________________________
سحر گفت:
دلم گرفت.میدونی ویول هیچ مردی به اندازه ی پدر به آدم امنیت نمیده.من اینو با تمام وجود حس کردم.
بال پرواز گفت:
تمامی انگیزه ها و مهارتهای مربوط به هنر این نگارش های زیبا را همین پدر، حداقل در بازی هایش به ویولتا آموخته است … چه بسا اگر تجربه های ویولتا در برداشت از مفهوم زندگی به تحولی به شدت عقلانی نرسیده بود و شاید اگر جُفتی کاملا مطلوب و مناسب می یافت اکنون او نیز حداقل دو یا یک پشگل در دامان خود پرورانده بود.
شهرزاد قصه گو گفت:
اسم رمز من و پدرم «زنگوله پا» بود! من هم برای خودم بزی بوده و هستم!!!
Sami گفت:
حس خوبی نداشت ویولتا ی عزیزم
Sami گفت:
از جهت ادبی ، به طرز خیلی جالب ای سقوط حاصل از پرواز و هبوط بعد رو به هم سنجاق کردی . برام جالب بود اینکه حتا تکرار تجربه ی سقوط رو مربوط به ارث و میراث و یا ژنتیک اجدادی میدونی . دیدگاه سرنوشت محتوم سقوط ، از شما بعید بود ! قصد ندارم که این نوع دیدگاه رو محکوم کنم . اما خوبه که یادمون بیاد ما حتا اومدن مون به این دنیا هم یکجورایی در اختیار خودمون بوده محکوم کردن پدر و مادر راه به جایی نمیبره ! من یک زمان توی این زمینه از تو فجیع تر بودم خانوم ویولتا . آدم ها برای سقوط و له شدن و نهایت تحمل درد و رنج ساخته نشدن که بعد از روی نفرت به زمین خاکی هبوط کنن ؛ هبوط انسان از روی آگاهی عشق بود . درسته که زندگی تک تک ما آدم ها رو به صلیب میکشه و صلیب درد و رنج ای ست آدم ها با خودشون میکشن و حمل می کنن اما چقدر خوبه که مصلوب زندگی هم که میشیم از این طرف باشه و نه از طرف نفرت و سیاه ای
خیلی دوستت دارم
نسوان گفت:
می دونی.. به نظرم هبوط و سقوط و صعود و اینها همه مراتب مختلف و ناگزیر یک تجربه ی واحد است. مثل فواره که چو برخاست فرو می آید. یا نردبان که لاجرم خواهد افتاد. ببین، من 35 سال ر و رد کردم و هرجور حساب کنی دیگه تو مرحله ی پایین اومدن زندگیم هستم. من از این بابت حس خاصی ندارم. پشکل چیه که صعود و سقوطش چی باشه؟ این حسی بود که خواستم منتقل کنم. حالا اگر ناموفق و سیاه در آمده بطور قطع اشکال از من بوده .
به هر حال مرسی از دلداری.
منم دوستت دارم.
و.
خرزهره گفت:
مطمئن نیستم تو مرحله پایین اومدن باشی ولی اگر هم باشی مطمئنی دلیلش رد کردن ۳۵ سالگیه؟
نسوان گفت:
خوب اگر عمر رو بطور متوسط 70 سال بگیری و یک منحنی گاوس رسم کنی تو 35 میرسی به اوج و بعد هم میای پایین تابمیری.
منظور م این بود.
هما گفت:
ویول جون
اول ممنون که اومدی ….و یادت باشه تو به نوشتن زنده ای ….ولو مدتی خسته باشی و ننویسی که طبیعی هم هست …. اما در کل لطفا این اعتیادت رو ترک نکن
دوم
میای بقل دکون ما دکون میزنی اونم حراج ؟ نامرد ؟ اونم حالا که ستاره ای در اسمان ادبیات مجازی دنیا متولد شده …… همین شماها هستید که نمیذارید استعداد قلمبه شده ی ما شکوفا بشه
اما پیرو کامنتت در ذیل مطلب قبل عرض شود در باب روز انتخاب روی سخن من بیشتر به خواهر لولی و کمی هم سامنتا بود
چرا که شما مسلم الان غیبتت مجازه و بازم دم شما گرم که هستی
سوم
ما یک عمویی داشتیم که قبل از ولادت با سعادت ما رفته بود فرنگ و اونجا مقیم شده بود از وقتی من یادم میاد این مادربزرگ ما در فراق پسرش اشک میریخت …یک اشکی میگم یه چیزی میشنوی ها… سی سال هرروز خدا هروقت مادربزرگ رو میدیدی داشت از فراق پسرش می گفت و دستمالش رو درمیاورد و گریه سر میداد . یکبار در عالم بچگی از مادرم پرسیدم خب چرا عمو نمیاد و اونجا از مادر شنیدم که ظاهرا ایشون بخاطر سربازی و غیره اومدنی نیست بعد گفتم خب چرا مادربزرگ نمیره …..و تازه فهمیدم هیچکی نمیدونه چرا اینا نمیرن
الغرض بعد سی و اندی سال پدرم دست مادربزرگ رو گرفت و بردش فرنگ که بچه اش رو ببینه و من باخودم فکر میکردم که بلاخره گریه های مادربزرگ تمام میشه …..اما زهی خیال باطل …..تازه از وقتی بی بی جان برگشت گریه هاش دوبل شد که بچه ام پیر شده و کاش نمیدیمش و…… انگار منتظر بود بعد این همه سال یه بچه بیست ساله رو ببینه
جالب اینکه در یک مورد مشابه یک فامیلی ما داشتیم که تمام بچه هاش رفته بودند خارج و اینا هر سال یا سال در میان همه بچه ها جمع میشدند ترکیه یا دوبی و پدر و مادر هم از ایران میرفتند اونجا و خلاصه یکی دو هفته ای همه خوش بودند
حالا یعنی چی ؟
یعنی نمیدونم چرا در بعضی از خانواده های ما انگار غم خوردن یک فضیلته انگار برای فراق بچه اشک ریختن ثواب داره یا مثلا اه کشیدن از دوری والدین جز کارهای روزانه ی عده ایست و یک چند سالی هم که جدایی میوفته دیگه کم کم پیوند ها سست میشه . حالا عزیز خواهر من البته نمیدونم شرایط شما چطوره پس واسه ات نسخه نمی پیچم اما در اغوش پدر بودن شدنی است و یک نعمت بزرگ . دیدن خانواده چنان انرژی به ادم میده که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست . درسته راه دوره گرونی و گرفتاری هست درس و مشق و کار و….. هست
اما باید بدونی در اغوش پدریا مادر بودن همیشگی نیست و یه روزی میاد (انشااله بعد 120سال ) که اونا نخواهند بود
ویول جان
طبیعت کارش رو خواهد کرد و جدایی ایدی رو خواهد اورد پس تا وقت هست از این نعمت استفاده کن …..هرطور که میتونی
چهارم
چاکر ابجی هم هستیم با شونصد تا بوس
خراباتی گفت:
هما بیا من یه هزار تایی بوست کنم با این کامنت خوبت
من از طرفدارای پروپاقرصت هستم
گاهی موافق نیستم با بعضی نوشته ها و کامنتات اما با این همه قلمت رو دوست دارم
بوس بوس
نسوان گفت:
همای عزیزم.
راست میگی بعضی ها انگار برای غم و غصه بلغور کردن آفریده شدن. من در مجموع اونقدر ها هم ادم غمگینی نیستم. گویا نوشته هام از خودم خیلی تلخ تر به نظر میاد.
تازه خیر سرم خواستم سبک و شاد و پشگلانه بنویسم
دور از جون شدم عینهو امام راحل که تا دهان مبارک را باز می کرد جماعت به گریه می افتاد!
به هر حال حسب الامر شما دیروز که مصادف با روز پدر بود در این سر دنیا اون نوشته رو نوشتم.
دلیل این که تقریبا همزمان با تو منتشر شد هم این بود که نوشته ی من تاریخ مصرف داشت.
با این همه بی شک مخاطب هر دو را میخواند و زیر هر دو نوشته نظر می گذارد.
خلاصه این که ما کجا دکان بالای دکان شما زدیم.
کلش قابل روی ماهت رو نداره.
فدای تو…بدون سوال.
جم 2690 گفت:
ممنون زیبا بود :))
جم 2690 گفت:
البته قرار بود اموتیکان تبسم باشه، قرار نبود نیشش رو باز کنه لعنتی 😐
در هر صورت مرسی که مینویسی ویول جان
خراباتی گفت:
من با بابام هیچ اسم رمزی نداشتیم
تا سالها هم از دستش یه جورایی به خاطر کارهایی که باید میکرد و بعضی هاش رو می تونست ولی بخاطر بی توجهی نکرد ، شاکی بودم.
اما الان حواسش جمعتر از گذشتست و یکی از بهترین دوستهامه
هرروز که می بینمش ، نگاه می کنم ببینم صورتش در چه حاله ! مبادا خط و خال جدیدی به روی صورتش افتاده باشه.
اونهم میگه فعلا حق ندارم برگردم ایران ، تا زمانی که سر و سامون بگیرم .
زندگی خیلی عجیب و غریب شده.
واقعا که باید بگم دنیای دیوانۀ دیوانۀ دیوانه !!!!!
ساحل غربی گفت:
خوش برگشتی ویول …
و من چقدر دوست دارم آدم بزرگ هایی رو که هیچوقت بزرگ نمی شن …
و پدر من هم دیابت گرفته و داره فراموش کار می شه و همبشه گوشی تلفن رو بر می داره و میگه هوا اونجا چطوره؟ بعد من همون حرف های همیشگی رو تحویل می دم، بعد می گم بابا رفتم استخر، بعد اون میگه شنا داری ؟، بعد من میگم آره بابا شنا بلدم نگران نباش، بعد …..
و من نمی دونم چه حسابیه دل وبلاگ نویس ها یهو همه با هم میگیره … یه مدیتیه ناجور دلم گرفته … این چیزی که درباره ی بابا نوشتی هم بدترم کرد …
و من هم مدتهاست که نذاشتم بابا و مامان چیزی از دردهام بفهمند و خوشبختانه هنوز فکر می کنن پسرشون همون بچه ی ۱۸ ساله ایه که خونه رو به امید کشف دنیا ترک کرد …
کاش این بغض قدیمی بشکنه …. فکر کنم دلیل اصلی خفگی از ابتدای پیدایش انسان بغض های قدیمی بوده ….
parykateb گفت:
سلام بر واو شگفت انگیز! اعتراف میکنم هیچکدام از حرف نوشته هایت را درباره ی پدر ، درک نکردم!
خوبه که نوشتی دخترجان!
کیان گفت:
بسیار زیبا مینویسی … بسیار …
پدرت میدونه تو وبلاگی داری که فیلتره ولی صدها نفر از داخل ایران با مصیبت از فیلتر رد میشن تا بیان نوشتههای تو رو بخونن؟
پدرت میدونه اگر ایران مطبوعات آزاد داشت، احتمالاً تو صاحب یکی از پرتیراژترین نشریات این کشور بودی؟
پدرت میدونه کلی مردای گنده مطالبشون رو برات میفرستن و چشم انتظار میمونن تا توی وبلاگت درج بشه؟ 🙂
نه نمیدونه …
نسوان گفت:
کیان عزیز، از لطفت ممنونم.
پدرم وقتی توی ایران می نوشتم خبر داشت و از من خواهش کرد که ننویسم. دلایلش هم برای امنیت خودم بود.
نمی دونم اگه روزی بدونه که این مدت نوشتم و چیا نوشتم چه احساسی پیدا می کنه!
هما گفت:
کیوان جان
نظرت رو ذیل مطلب قبل خوندم مفصل و کامل بود . اگر عمری بود در اولین فرصت یکی دو نکته ای که بنظرم میرسه برات می نویسم
اما
در کل ممنون که وقت گذاشتی
کیوان گفت:
همای عزیز
پیشنهاد میکنم پاسخ های آن موضوع را در همان پستی که خودت نوشتهای بدهیم که هم همه مطالب در یک صفحه باشد، هم به دوستانی که تمایل به خواندنش ندارند تحمیل نشود. پاسخی برای کامنت وزین شاهین هم دارم آماده میکنم که همانجا میگذارم (البته مگر اینکه شما یا سایر دوستان عزیز پیشنهاد دیگری داشته باشید).
هما گفت:
کیوان عزیز
پاسخی در ذیل همان پست قلمی گردید
کاپیتان بابک گفت:
همون طور که بانو هما و نسوان هی لپ سام رو می گیرن
من پیشنهاد می کنم شما لپتو بیاری جلو من یه وشگون حسابی ازت بگیرم
جواب شاهین وزین راهم همونجا بذار قربون دستت
خرزهره گفت:
برعکس تو من هیچ وقت با پدرم رابطه خوبی نداشتم. در اولین فرصت از خونه زدم بیرون. در ۱۱ سال گذشته فقط یه بار رفتم ایران. هر بار که تلفن می زنم سعی می کنم مکالمه بیشتر از ۲-۳ دقیقه طول نکشه چون می دونم یکیمون دیگری زو آزار خواهد داد.
هیچ وقت دلم نمی خواد بچه داشته باشم.
لی لی خنگه گفت:
خرزهره
absolutely frustrating!n
کاپیتان بابک گفت:
چرا الکی n میذاری ته جمله ت، از عطسه نمی ترسی؟
عطسه گفت:
جوابت اشتباه بود یادم رفت بگم
Oh! My God گفت:
تو ‹يكى› غلط زيادى كردى! چيزِ (پشگل) اضافى هم روش خوردى! كه تشخيص بيجا دادى كه درست يا غلط گفته!
عطسه گفت:
چرا دست و پا میزنی انقدر ؟ اشتباه گرفتی جناب نفهم بیش از اندازه داری پر رو میشی. دلم هم برات میسوزه بکش کنار
Oh! My God گفت:
تو اگه به اندازه يه بز عقل تو اون كله بود ميفهميدى كه هم بابك درست گفته هم لى لى درست ازش استفاده كرده!
پس ‹…› لطفآ،
Oh! My God گفت:
Nِ إتو عشق است.
لی لی خنگه گفت:
oh! My God
برای n اینقدر ابراز علقه کردی یا این لی لی ستاره اقبالش طلوع کرده! –> blushed
تارا گفت:
منم هنوز همون پشگلي هستم كه بودم !كي تغيير مي كنه ؟! آدما فقط شناختشون از خودشون بالا ميره و هرچي بيشتر خودشونو ميشناسن به اينكه هموني هستن كه از اول بودن بيشتر پي مي برن !
در هر صورت بزرگ شدن چندان كار جالبي هم نيست ، مادر من هم هيچوقت فكر نمي كنه كه بزرگ شده ، خيلي وقتا از داشتم ما تعجب مي كنه و به شوخي مي گه من مامانتون نيستم باهاتون دوستم باشه !
منم دوست ندارم بزرگ بشم!
فرناز گفت:
ویولتا… نوشته هات شبیه خنجره یه خنجر که نوکش تیز نیست ولی بدجوری تو قلب آدم فرو میره و به جای خون، اشکو سرازیر میکنه…..
خوبه پدری هست و رمزی بین تو و پدر هست و هنوز به تو افتخار میکنه… خوبه هنوز تو رو در اون آسمانی که پرتت کرده میبینه نه در زمینی که شاید سقوط کردی…
پاینده باشید
Ladileh گفت:
ممنون. مثل همیشه عالی بود. مدتیه که انگار کمتر می نویسی. خواستم بگم دلتنگ و چشم انتظار نوشته های جدید بودم.
بهارمست گفت:
بسیار نوشته ی زیبایی بود…
به نظر من زیباترین جملاتی که شما گفتید در بخش نظرات بود:
«پدرم خیلی جاها خیلی کم گذاشت. اگرچه الان که نگاه می کنم می فهمم که بیشتر از اون نداشت که به ما بده»
راستش من سالها در جنگ با پدرم بودم …البته پدری که هرگز منو نه بزرگ کرد و نه تربیت.تمام مسئولیت من گردن مادرم بود.چون به واسطه ی شغلش در ماه 5-6 روز بیشتر در منزل نبود که در دوران کودکی اون روزها رو مشغول بازی و کتاب خوندن بودم تا باهاش روبه رو نشم و در بزرگسالی بیرون از خونه میرفتم.تا یکی دوسال پیش پدرم نه هیچ وقت منو درک کرد و نه حتی مثل پدر شما آغوششو به من داد و من سالها به دنبال یک» چرا» وقتمو هدر دادم! بعضی از سوالها جواب نداره و یا اونقدر جوابش شفافه که به چشم نمیاد، اینم یکی از همون سوالها بود.امروز که فکر میکنم میبینم من اگه قربانی رفتار پدرم ، همسر سابقم یا خیلی افراد دیگه شدم مهمترینش این بود که اونا خودشون قربانی بودن و برای قربانیها 2 راه بیشتر نیست : یا باید مثل بزمعمولی سرشونو بندازن پایین و بذارن بقیه قربانیشون کنن یا اینکه بزشاخدار بشن و برن تو دل هر کس و ناکسی…البته فرق من و پدرم به عنوان 2 تا قربانی اینه که شاید هردومون شدیم بزشاخدار و مدام رفتیم و میریم تو دل افراد ولی من اجازه نمیدم شاخم بره تو تن کس … و فقط میره تو بدن ناکس … گناه پدرمن این بود و من نمیدونم که باید با این پیش فرض که » بیشتر از اون نمیفهمید یا به قول شما نداشت که به من بده » ببخشمش یا اینکه ……….
بهارمست گفت:
راستی ویولتای نازنین الان من یه مادرم و تنهایی دارم پسرمو بزرگ میکنم و هر آنچه در توانم هست بهش میدم، حالا حکم من چیه؟(چشمک) یعنی به نظرت مادر خوبم مادری هستش که هرگز بچه دار نمیشه؟…اینو اعتراف میکنم که کار بیرون و هزارمشغله ی دیگه فرصت کمی برای اونچه خودم ازش به عنوان مادری کردن یاد میکنم برام گذاشته ولی اینو گفتم که بگم خیلی از زنها و مردها هم هستن که میتونن مادر و پدر خوبی بشن .نمیشه با قطعیت گفت که پدر و مادر خوب اونایی هستن که بچه دار نمیشن…این درست مثل همون جمله ی کلیشه ای :» صورت مساله رو پاک کردن» میمونه….ولی بچه دار شدن کار هرکسی نیست ..اینو با تمام وجودم فریاد میزنم
نسوان گفت:
عزیزم
اول از همه برات ارزو می کنم که بهترین مادر ممکن برای پسر گلت باشی.
دوم این که اون جمله ی من بیشتر به شوخی و به مصداق این است که «سفره ی نینداخته بوی مشک می دهد».
واقعیت اینه که هیچ پدر و مادری ازاشکال و تقصیر و ایراد مبرا نیست . چون هیچ چیزی کامل نیست.
همین و بس…!
عطسه گفت:
من پدرم رو کشتم هیچ وقت پشیمون نشدم و هیچ وقت مادر نمیشم.
saeed گفت:
ماه تابان — ویولتا — می گوید
درعصر دیجیتال گوش خود را به من قرض بده
هبوط سرنوشت زکی
پدرم مرا به آسمان انداخته؛ توی اون راهروی باریک؛ دلش به قهقهه ی من بین مرز زمین و آسمان خوش است.
دوست دارم ای استاد ایول
ویولتا
نقل از اشک ریزان
vasat piaz گفت:
واشنگتن پست می نویسد اطلاعات درباره برنامه و تواناییهای هسته ای اسرائیل جز محرمانه ترین اطلاعات در دولت آمریکا هستند
واشنگتن پست در مقاله ای به این مساله پرداخته است که چرا برنامه هسته ای اسرائیل در آمریکا پوشش خبری زیادی نمی گیرد در حالی که برنامه اتمی ایران و کره شمالی همواره زیر ذره بین هستند.
پاتریک پکستون، مسئول رسیدگی به شکایات خوانندگان در واشنگتن پست، می نویسد در واکنش به پرسش های مخاطبان به آرشیوهای ده سال گذشته رجوع کرده و گزارش دقیق و عمیقی درباره برنامه اتمی اسرائیل پیدا نکرده است.
محسن میلانی، استاد علوم سیاسی و مدیر مرکز تحقیقات استراتژیک دانشگاه فلوریدای جنوبی می گوید دلایل زیادی در این رابطه وجود دارد.
آقای میلانی می گوید اگر دولت آمریکا مسئله ای را دنبال نکند احتمال آنکه رسانه های آمریکایی پی گیر آن شوند زیاد نیست.
او گفت: «گفته می شود که زمانی که اسرائیل با کمک برخی از فرانسوی ها توانست به تکنولوژی ساخت بمب اتم دست یابد، آمریکا و اسرائیل به این توافق رسیدند که تا زمانی که اسرائیل بمب خود را آزمایش نکند، آمریکا هم فشاری بر اسرائیل وارد نکند.»
آقای پکستون می نویسد به خصوص جان اف کندی و پس از او لیندون جانسون، دو رئیس جمهوری پیشین آمریکا، سخت کوشیدند تا مانع از دستیابی اسرائیل به سلاح اتمی شوند اما زمانی که شکست خوردند، رؤسای جمهوری بعدی آمریکا دیگر از فشار بر اسرائیل خودداری کردند.
به گفته آقای میلانی تنها دلیل پوشش ندادن برنامه هسته ای اسرائیل موافقت بین دو دولت نیست بلکه حساسیتهایی در این زمینه وجود دارد.
او گفت: «حساسیتهای هم درباره اتفاقاتی که قبل و در طول جنگ جهانی دوم و هولوکاست افتاده است وجود دارد. خیلی ها معتقدند اسرائیل حق دارد بمب اتم داشته باشد تا از خود دفاع کند. طرفداران اسرائیل در دولت و رسانه های آمریکایی قوی هستند و دست به دست می دهند تا از منافع اسرائیل دفاع کنند.»
اما واشنگتن پست به نقل از آرون ساگی، سخنگوی سفارت اسرائیل نوشت: «اسرائیل اولین کشوری نخواهد بود که به خاورمیانه سلاح اتمی معرفی کند. اسرائیل پس از برقراری صلح در خاورمیانه، از منطقه ای عاری از سلاح کشتار جمعی حمایت خواهد کرد.»
پاتریک پکستون جواب سفیر اسرائیل را مبهم خوانده است.
آقای میلانی گفت اما اسرائیل بر خلاف ایران قرار داد ان پی تی (پیمان منع گسترش سلاح های اتمی) را امضا نکرده است و در نتیجه صحبتی هم درباره برنامه اتمی آن نمی شود.
او گفت: «اسرائیل توانایی ساخت بمب اتمی قبل از اینکه ایران قرار داد ان پی تی را امضاع کند بدست آورده است و پس از آن تقریبا سکوت کرده است. تا به امروز ندیده اید که یک رهبر اسرائیلی درباره ساخت بمب اتم یا توانایی ساخت آن صحبت کنند.»
واشنگتن پست می نویسد آمریکایی ها درباره برنامه و توانایی های هسته ای اسرائیل هیچ اطلاعاتی را در اختیار عموم نمی گذارند و آن را محرمانه ترین اطلاعات دولتی می دانند.
آقای پکستون می نویسد فقط به این خاطر که پوشش خبری یک موضوع دشوار است، دلیل بر آن نیست که واشنگتن پست و رسانه های آمریکا آن را پوشش ندهند.
قدیسه گفت:
از چه پدر نزدیک و ملموسی نوشتید بانو… برای من هم پدر همینقدر دوست داشتنی و همین اندازه شاهانست… اما مرز ما (من و پدرم) بدلیل افکار استقلال طلبانه اشتراکات اندکی داره… چنانچه نه اون و نه من سعیی در تشکیل ایالات متحده نکردیم… تنها ایمان داریم که بیش از اندازه به هم شبیهیم… حتی بیش از شباهت دستانمون…
abbas گفت:
[ بین ما رمزی است، و آن راز پشگل بودن است؛ پرواز را فراموش کن؛ پشگل بودن را به خاطر بسپار. چطور فراموش کرده بودم؟ دنیا انقدر ها هم جدی نیست و هبوط سرنوشت محتوم پرواز است. این را فقط من و پدرم می دانیم.] خيلي عالي نوشتي. واقعا لذت بردم
شاسکول گفت:
نمیدونم چرا این نسل پدری ما اینجوری شدن، گمونم یه دلیلش اینه که شاه پول میریخت تو شکم اونها، اونها هم یه مشت آدم بی مسئولیت بار اومدن که از زندگی فقط بچه پس انداختن رو بلد بودن. به قول بهار ماست یا باید مثل خواهر من قربانی بشی، یا با مشت بزنی تو صورتشون و پرتشون کنی از خاطراتت بیرون. من به هیچ وجه خودمو مدیون پدر مادرم نمیدونم، اینهایی هم که میگن به هر حال پدر مادرند و ما رو به این دنیا اوردن و آدم باید احترام بذاره و از این شرّ و ورا به نظرم نمیدونن ما راجع به چی داریم حرف میزنیم. بچه اوردن و همه بلدن، مهم اینه که چقدر بعدش احساس مسئولیت کنی.
vasat piaz گفت:
IMANY
vasat piaz گفت:
light version
Laleh گفت:
ویولتا تو عالی می نویسی! اگر دکتر نشده بودی بی شک یکی از تأثیرگذارترین نویسنده های معاصر میشدی! نوسینده ای فرا پست مدرن! چند وقت بود به وبلاگت سر می زدم و نوشته مهمان هاتون بود با ناراحتی صفحه رو می بستم نمی دونم الان این اشک هایی که از چشام همین جور میریزن به خاطر نثر نوشتت بود یا صرفت دیدن امضای تو پای نوشته!
عاشق قلمت هستم.. ادامه بده و بیشتر بنویس! من هم با پدرت موافقم که یه روزی یه فرد منحصر بفردی خواهی شد.. روزی که دیگه لزومی به قایم شدن پشت نقاب نخواهد بود..
vasat piaz گفت:
برای اینترنت با سرعت یواشکی
gavcherun گفت:
cheghadr hese sadeghane o bi alayeshi to in post bud, che ghadr yade pedare khodam oftadam,,cheghadr in neveshte hamun chizi bud ke mikhastam begam,,,pedar o madaraye ma hich kodum bachegi nakardan vili ,,,hata kamtar az ma,,mersi,,koli ashkamo dar avordi dokhtar
يلداسبزپوش گفت:
@gavcherun
+++++++++
جـوات یساری گفت:
ای الهی بِ همین شب عزیز زره زره جون بدی بمیری بانوجان 😕
برو یِ سری به ننه باباهه بزن بزار یُخده دلشون واشِه . . .
والا بِلا دارید کولی بازی در میارید ، اینجا دیگه اونجوریا هم نیست که یک ماه نشه تحمل کرد! بابا شماها بچه ی همین مملکتید ، پُرِ پِرشو که بگیم یا بچه ی آتی ساز هستید یا خیابون کوهستان … یا اینکه بیخِ پارک شطرنج خونتون بوده . . . . بعضیاتوون همچی میگید ایران «ایشو پیفه» کِ هرکی ندونه فکر میکنه شماها نسل در نسل اشراف زاده ی اروپایی بودید!!!
بانو . . . ، این حرفا همش قصه ی «حسین کرد شبستریه» . . . آدم اگه پایه دیدن ننه بابا باشه ، تهرونِ آخوندی کِ سهله وسط افغانستان طالبان زده هم کِ باشه میره یه هفته یه ماه عزیزشو ملاقات میکنه و برمیگرده . . .
اصن شما تا کی میخوای پشت اون وب کم صاب مرده بشینی و با قِروقَمیش عذابشون بدی؟! تا کی میخوای با چشم و ابروت نمکِ روی زخم باشی؟! تا کی میخوای با اشک یا لبخند درد دوری رو توی صورتشون بکوبی؟!
خدا وکیلی بابای ما اگر بهمون بگه «به من افتخار می کند و یک حسی بهش می گوید که من روزی کار بزرگی انجام می دهم یا چیز بزرگی را کشف می کنم» . . . با کَلِّه بر میگردم خونه نوکریشو می کنم ،کفشاشَم واکس میزنم 🙄
اَه . . . اَه . . . اَه . . . 😡 بچه اینقدر سِرتق و روانی نوبره به مولآ
عطسه گفت:
به قیافت نمیخوره این جملات آخرت اما قلم بسیار توانایی داری ما باید استفاده کنیم واقعا الان اونایی که میرن انچنان غرق میشن در غرب که خودشونو گم میکنن و اصالتشون رو از دست میدن بیشتر دانشجوها دیگه با وبکم ارتباط دارن و اصلا دیگه تحملشو ندارن بیان ایران و پز میدن یکی از زیباترین تحلیلهای تخمی ای بود که اینجا خوندم حتا از دلایل نیاورده ویولتا هم بهتر بود. به راستی که در مقصود نشانه هایی نیست برای آنان که اهل ایمانند!
mountainsummit گفت:
ممکن ما همه داستان رو ندونیم
ممکنه نسوان مشکل خروج داشته باشه.
و الا خودش باید عقلش برسه به این چیزایی که تو میگی.
وقتی هم پدرش میگه هیچوقت نیا حتما یه جای کار می لنگه
نسوان نمیخواد بگه اما به هر حال خواننده باید عاقل باشه.
وگرنه همین ژانویه میتونه بره و حسابی بترکونه و همه هم میدونن که ایران خیلی بیشتر خوش میگذره
واسه من که این جوری بوده
آدم ناراحت گفت:
جواتی ، دِ کوجا بودی تو ، دلمون هزارراه رفت بيوفا
بابا ما اگهیتم آماده کرده بوديم ديگه ميخواستيم توروزنومه چاپش کنيم :
جوانی به نام جوات یساری ، متولد ۵۶ تهران ، قد ۱۸۰ وزن ۷۰ ، مو کرنلی ، پیراهن پیچ اسکن گلدار ، شلوار گشاد یشمی ، اوائل شهريورماه امسال از حوالی منزل خود در پاسگاه نعمت آباد ، خارج شده و تا کنون مراجعت ننموده است ، ضمنا گمشده آخرین بار سوار بر پیکان جوانان مغز پسته ای، مدل ۵۹ ، رینگ و لاستیک (دور سفید) ، ضبط کاست خور سونی ۵۴ در حوالی نواب به سمت بهش زهرا دیده شده .
از یابنده تقاضا میشود ، وی را کت بسته در اسرع وقت تحویل اندرونی داده ومژدگانی دريافت نمايد.
بهرحال خوش برگشتی البت به فرض اينکه آق ميتی پست قبلی توفيرکنه با شما !
و چه جالب که ماهگون هم يه چراغ سبزائي برای برگشتن داده تو اين پست .
داداش ماهگون شمام بيا ديگه نازنکن.
جـوات یساری گفت:
@ آدم ناراحت
فدات بچسبَم ،9کرت برم 4کر برگردم
توفیر داره ، خودتونم که دیدین آق میتی و شرکاء داکیومنتشونو در نوشته ی «میهمان هفته : شاهین» ارائه کردند
به این نشانی و کامنت ها مراجعه کنید:
raviberavayatkhodash.wordpress.com/2012/08/05
کلا من یه چیزی به شما بگم :
اینجا آدم چندکاراکتری زیاد هستند .
به طور مثال دوستمون قارپوز یا همین «عبدالکُسقَرنین» معروف به «عطسه» اینا چیزی شبیه به کاور هستند . اسم هایی نوظهور که کدهای قدیمی ارائه میدن ، این وسط ما یِ نفر جوات بودیم که گفتیم سال 48 چندبار کاراکتر ساختیم ، هنوز که هنوزه داریم تاوان پس میدیم.
افغان صدوچند میاد میگن جواتِ ، آنگولایی بیاد میگن جواتِ ، از بورکینافاسو حمله کنن میگن جواتِ
تُـف بِ این پیشونی نویس نحسی کِ ما داریم . . . .اَه 😡
بِ هر حال این حاشیه های «چندکاراکتری» بودن بیش از حد خزوخیل و نخ نما شده ، خیلی اهمیت ندید 🙂 ما میتونیم تغییر اسم بدیم نقاب بزنیم بالماسکه بشیم ، اما دی ان اِی ها نُچ ….به راحتی کاور نمیشه 😉
@ ماونتِن سامِیت
با یو کاملا هستم موافق
اتفاقا به تاریخ 28مه (تقریبا 4یا 5ماه قبل) شیشو پنجاهو هفت دقیقه بعد از ظهر به وقت گرینویچ در این نشانی
“ nesvan.wordpress.com/2012/05/27 “ . . . با نام «جمال المَـلِک یساری» کامنتی نوشته ام با همین گمانه زنی که شما گفتید. . . یحتمل چیزی در این بین سرجای خودش نیست و همچنین خواستن توانستن است ، من همچنان حلقه ی امنیتی خاصی رو پیرامون ایشون نمی بینم و تصور می کنم این مانع پلیسی بیشتر از اینکه عامل بیرونی باشه درونی هست و در نهایت اصلن منو سننه . . .
آدم ناراحت گفت:
عبدالکُسقَرنین !!!!!!
lol
عطسه گفت:
دایی جان ناپلئون اگه حرفی هست بدون حاشیه بزن هر چی فحش فارسی بود خوردم اینجا .
دو دستی بگیرید این مکان مقدس رو حفظ کنید ببینیم چه گلی به سرتون میزنید . یعنی دی ان ای من رو میشناسی ؟ نکنه همدیگه رو دیدیم یه جایی؟؟ …..ها ها کجایی تهرانی یا ایران؟ در ضمن پایین نوشتم برا آقای نفهم
خراباتی گفت:
@ عطسه
عزیز جان کسی با تو دشمنی نداره ، اینجا هم سند و پشت قباله هیچ کسی نیست . یه نگاهی به نوشته هات و رفتارت تو این صفحه بنداز تا بفهمی برای چی ، انواع فحش بقول خودت فارسی رو نوش جان کردی !
در ضمن یه سوال ؟!
تهران یه کشور جداست که شما نوشتی تهرانی یا ایران ؟
عطسه گفت:
نشانه را باید در مقصود عوامل جست آنجا که از حسن ظن به غایت کمال رخنه میکند
شک بر میانگیزد ؛ شلاق آسمان به ریسمون میبافه
وقتی که کمالات منصوب به مطلق شد
قضاوتی در کار نبود
نتیجش میشود نوش جان کردن
ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
خلاف طینت او نیست، اشتباه من است
Oh! My God گفت:
عبدال…قَرنين،
نوش جونِت، حسابى!!!!
شايد كه مُخِت كمى تكون بخوره، عقلِ نداشتت سر جاش بگرده!
قارپوز گفت:
آمش جاواد حالا اینی که فرمودی یعنی چی؟ «عبدالکُسقَرنین» خودت هم میدونی که نصف باضافه یک تمامی کامنت ها شخص شخصیص جنابعالی است پس چرا حاشا میکنی اینکار نه تنها عیب نیست بلکه خیلی هم عالی است بابا هنرمندی دیگه . یک چهارم هم کریشنا و شاهین و … حالا من متعجبم این 3000 نفر خواننده کجا بوده ؟
شاهین گفت:
@قارپوز جان
بجز کریشنا که صرفا بر اساس یک شوخی بوجود آمده ،تمام کاراکترهایی که من بنام آنها نوشته ام ، شناسنامه دارند و این نیست که برای ایجاد ترافیک و یا هر دلیل دیگری ، خلق الساعه و یکشبه ، اینجا درست شده باشند.
هیچگاه از این شخصیت های نوشتاری برای ایجاد خدای ناکرده ، جو، له یا علیه دیگری استفاده نمی کنم.
در کامنتی برای یکی از دوستان ،که جواد جان زحمت کشیده و در بالا آدرس آن را داده اند، تقریبا تمامی شخصیت های قلمی اینجانب نام برده شده.
صرفا جهت اطلاع عرض شد.
mountainsummit گفت:
یکی از مشکلات خیلی متداول زنای ایرانی همینه یه خورده از یه موضوع رو میگن بعد تو حساسیت نشون میدی بعد میگه من بهت نمیگم
پاسخ من هم بی تفاوتی کامل هست به موضوع
اصلا عکس العمل نشون نمیدم
تا خودش به زبون بیاد
اما از یه نویسنده به هر حال انتظار بیش از این هست
لی لی خنگه گفت:
منم دلم واسه خزعبلات جوات تنگ شده بود.
البته با این مشخصاتی که تو دادی اینترپل هم پیداش نمی کرد! این دائاش جوات خیلی خوش تیپه، اسمش واسه رد گم کردنه.
فکر کنم تو این مدت تو سواحل مدیترانه داشته آفتاب می گرفته و آبجو می خورده.
پنجره چوبی گفت:
ما بجز دوست داشتن ثروتی نداریم
پدرت را دوست بدار
گردو گفت:
کسی دیگه هم مثل من احساس کرده که در حق پست هما بدجنسی شده؟
احساس بدی بهم دست داده. میخوام ببینم درسته یا غلط.
vasat piaz گفت:
نه درست نیست
دلش هوای نوشتن داشته، مطلب تازه بهش وحی شده، نوشته
همین اونو خاستنی میکنه دیگه، عشقیه نازنین بانو
آرش گفت:
گردو جان اين چه حرفيه؟ چرا جو ميدي؟ اينجا اينطوري بوده ديگه, بعضي اوقات توي سه روز سه تا پست پابليش ميشده, نوشته هما رو هم خود ويول چاپ كرده, چرا بايد حالا در حقش بدجنسي كنه؟ از تو بعيده.
هما گفت:
گردو جان ؟ چرا سوسه میای برادر من ؟ 🙂
اولا اسمش روشه میهمان هفته یعنی صابخونه مختاره با لقد ماتحت میهمان رو مورد عنایت قرار بده
دوما
هدف نوشته من مگه بازگشت نسوان نبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب باز به معرفت ویول که ندای حق رو لبیک گفت 🙂
و در اخر عزیز برادر اصل به خونده شدنه و چه بهتر که هرروز چیز جدیدی خونده بشه
(ودر اخر اخر سوای اینکه من و ویول خواهریم و از این حرفا نداریم و البته از لطف تو هم ممنون اما این حرفا رو نزن داداش من )
کاپیتان بابک گفت:
قارپوز هم اینو نوشت
بنظر من آدم باید دلش تیره باشه این حرفو بزنه؛ اینجوری نگاه کنه. این ضرب المثل فرنگیا اینجا خیلی می خوره: اگه حرف خوبی برای گفتن نداری، چیزی نگو
چون شما دلت تیره نیست، حقش نبود والا
عطسه گفت:
ها ها ..
قارپوز گفت:
کاپیتان . آقا مطمئن باش دل من از شیشه هم شفاف تره . قضیه یه کمی بوداره . تمامی پست های میهمانان یه هفته میمونند ولی پست هما یه روز . گرده کان جان منم مشکوکم
vasat piaz گفت:
++++
vasat piaz گفت:
mosbat baray kaptan bood
لی لی خنگه گفت:
گردو
یه جورایی حق با توئه!
البته من تو پست هما درخواست کردم زمام امور این وبلاگ مدتی به دست توانای! هما سپرده بشه چون فکر کردم نسوان حالا حالاها معلقن. فکر کنم ویولتا احساس کرد داره هوو سرش میاد که دوباره ظهور کرد.
mobin1980 گفت:
با شما موافقم
saam گفت:
australi rooze pedar bood o man inja to hasrate lamse khaki boodam k pedaram 2 mahe pish toosh ja gereft :((
gol گفت:
kheyliii aaaliii
فلوکستین گفت:
امشب بعد هزار سال با چهار تا آدم رفته بودیم بالای دارآباد که بشینیم کنار یه بولوار . یه جایی که قبلا می رفتیم و منظره تهران دود گرفته رو از اون بالا تماشا می کردیم که دل های صاحب مرده مان باز شود.
امروز عصر وقتی رسیدیم اون جا اصلن نمی شد حتی یه لحظه پارک کنی . نمی شد چون نمی ذاشتن.
از سر تا ته بولوار رو نیرو ریخته بودن و ون گذاشته بودن.
یه لحظه فک کردم جنگ شده!! فک کردم بالاخره حمله کردن!! حتی خوشحال هم شدم اما بعد که چشمم به جمال ون ها روشن شد دو زاری ام افتاد.
مردک نیروی انتظامی که آمد جلوتر پرسیدم : اینجا قراره همیشه این طوری باشه ؟ مردک جواب داد بله و گفت که اینجا شده پاتوق و می خواهند که اجازه ندهند . وسط توضیحاتش گاز دادم و رد شدم.
برنگرد بانو .
اینجا شهر ما نیست.
پارک ها و رستوران ها و خیابان هایش مال ما نیستند.
اینجا هر لحظه زندگی بندگی است . برنگرد بانو.
طناب دار دور گردن آدمیزاد تحملش راحت تر است از این شالها که بر سر می اندازیم و دور گردن گره می زنیم
کاپیتان بابک گفت:
اینجا شهر ما نیست +++
درود به شرفت مرد
فلوکستین گفت:
به هما
من هر کاری بتونم برای پدر و مادرم انجام می دم. هر دوشون رو هم تحسین می کنم به خاطر طاقت آوردن زندگی و بزرگ کردن بچه هایی که اولینشان آدم سر تق و غیر قابل تحملی مثل من باشد. فقط نمی خوام زندگی شون رو تکرار کنم. نمی خوام واسطه ورود یکی دیگه به این دنیا بشم.
قبول که من هم پشگلی بیش نبوده و نیستم و زیر دین خروار خروار ایثار و فداکاری چیز های دیگه ای هستم که شعورم به درکشون قد نمی ده .
اصلن کل عمرم را می گذارم برای جبران این محبت ها .
فقط نمی خوام این سیکل تکرار بشه. می خوام محبت ها و فداکاری ها رو که جبران کردم سرم رو بذارم و بمیرم و خلاص!
هما گفت:
حالا شما هم اینقده سختش نکن ….. 🙂
لی لی خنگه گفت:
فلوکستین
اعصاب نداریا! فلوکستین رو بذار کنار و مدتی فلوکسامین بخور شاید جواب بده. اگه می خوای به کلی بی غیرت شی سرترالین جواب میده مثل بنز
vasat piaz گفت:
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم
هما گفت:
++++
کاپیتان بابک گفت:
+++
Oh! My God گفت:
Bravo! n
هما گفت:
پدر من به من نمی گفت پشگل …کلا خیلی محترم تر از این بود که چنین کلماتی رو بکار ببره . رمز بین منو پدرم لقد بود
هرموقع مارو میدید چنان لقدی حواله ی ماتحت ما میکرد که عین گونی سیب زمینی پخش زمین میشدیم …کلا ادم مهربونی بود
روزایی هم که بچه خوبی بودم برای تشویق یکی میزد پس کله ام و باز صدای زیری می گفت *پس اون الاغ کی میاد خواستگاریت *
راستی اون زمان چرا اینقدر پدرمادرا اهل کتک زدن بودند ؟ پدر کلا معتقد بود جز با کتک بچه تربیت نمیشه و جالب تر اینکه هیچ وقت فحش نمیداد .من هنوزم درک نکردم چطور میشه کسی رو زد و فحشش نداد
البته پدرم کلا خودش رو ادم دمکراتی میدونست و معتقد بود خیلی لیبراله که با چوب بچه ها رو فلک نمی کنه . خودش تعریف میکرد پدرش یک چوبی داشته بطول اتاق و برای بهروری در مصرف انرژی برای اینکه به زحمت نیفته با همون چوب بدون اینکه بلند بشه بچه ها رو از راه دور مورد عنایت قرار میداده
خلاصه
ما اینقدر کتک خوردیم تا تربیت شدیم و شدیم ادمهایی بدرد بخور جامعه
البته از حق نباید گذشت روزی که من دانشگاه قبول شدم وقتی رسیدم خونه پدرم چنان پس گردنی بهم زد که اتاق دور سرم چرخید و وقتی علت رو جویا شدم بهم گفت اخه دیگه نمیشه خانم دکتر اینده رو بزنم و اینو زدم که همیشه توی یادت بمونه و خوب درس بخونی
پی نوشت : حیف زمان ما یونیسف اختراع نشده بود وگرنه عکس بچگی های ما جون میداد برای کارت های یونیسف که ملت مارو ببینن و اه بکشند وبهش کمک مالی کنند ….
کلا نسل ما سوخت تموم شد از بد شانسی
خراباتی گفت:
وای هما
هزار تا بوس دیگه
عجیب طنز ظریفی نوشتی
کلی خندیدم و واقعا یاد کردم از روزهایی که با تهدید باید می خوابیدیم ، حموم میرفتیم ، مشق می نوشتیم و …. هزار تا چیز دیگه !
خیلی خوب بود ، ممنون
شاد باشی
خراباتی
عطسه گفت:
پدرم هیچوقت خایشو نداشت منو بزنه در 5 سال ابتدایی معلمهامون همشون خط کش داشتن و چوب درخت انار ولی خایشو نداشتن حتا یک بار من رو بزنن یه چذبه و ابهتی در من بود بعد که اومدم راهنمایی معلم وحشی ریاضیمون یه بار بهم کشیده زد چون ریاضی شدم 7 بعد با وضع اسفناکی رفتم گوشه دیوار وایسادم این لحظه از زندگی من هیچ وقت پاک نشد این نفطه سیاه و دردناک که روح رو در انزوا میخوره و میتراشه جلو چشام میاد واقعا چرا من رو باید کسی میزد؟ بزنه؟!! من رو بزنن؟!! میخوام جر بدم همه کتابهای بچگیهام رو برای همین لحظه شوم و نکبتبار تحملش رو ندارم …
هما گفت:
مطلب بالا سراسر طنز بود و از واقعیت بدور
تنها خواستم یادی کنم از گذشته که کتک زدن بچه ها جزیی رایج در تربیت بود
کوروش گفت:
هما@
اینهم که خانوم دکتری جزو طنز بود؟
هوینجوری خواستم بدونم
عطسه گفت:
چرا به من گفتی این رو؟
کیوان گفت:
اول به: همای عزیز
اشک به چشم آوردیم بس که از متنت خندیدیم. دست مریزاد. هم نفسِ حقت گرم بود که در دل سرد ویولی تاثیر کرد، هم نوشتهات، بهترین پست مهمانان بود. و هم هر روز که میگذرد بیشتر و بیشتر به تو احساس نزدیکی میکنم. انگار در یک خانه بزرگ شده باشیم. منتها تو با مزه از آب در آمدی من پر گو!
نقدا در عالم برادر خواهری (البته آن شرط و شروط ایمان آوردن و صدور کارت عضویت شماره یک، به جای خود باقی است. بیزینس به جای خود خویشاوندی هم به جای خود) این دوبیت* را با عجله و بدون کاغذ کادویی تقدیم میکنم. خوب میدانی که ابراز ارادت بیشتر از این سوء تفاهم برانگیز است.
شعر:
عزیز ای همای رحمت، که پیمبری خدا را …… بنمای دین و دعوت به محبت و مدارا
بنویس شوخ و جدی، به مرید یا به مشرک ….. که نوشتهات حریر است گهَی و گاه خارا
«نه خدا توانمش گفت، نه بشر توانمش خواند» …. چه بخوانمت؟ مبادا عصبی کنم شما را …؟**
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ***
دوم اما: خیر مقدم به برادر ارزشی داش جوات یساری که به یمن قلم سحار عزیزان هما (به عنوان چاووشی خوان) و ویولتا ، به همراه ماهگونم از پس ابر فراق دمیدند.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
سوم به آدم ناراحت عزیزم: مرا در شادیت سهیم بدان. اما اگر خواستی – خدای نکرده – دوباره آگهی بدهی کمی قسمت مژدگانی را اصلاح کن تا مردم انگیزه داشتهباشند. مثلا:
جوانی به نام جوات یساری ، متولد ۵۶ تهران ، قد ۱۸۰ وزن ۷۰ ، مو کرنلی ، پیراهن پیچ اسکن گلدار ، شلوار گشاد یشمی ، اوائل شهريورماه امسال از حوالی منزل خود در پاسگاه نعمت آباد ، خارج شده و تا کنون مراجعت ننموده است ، ضمنا گمشده آخرین بار سوار بر پیکان جوانان مغز پسته ای، مدل ۵۹ ، رینگ و لاستیک (دور سفید) ، ضبط کاست خور سونی ۵۴ در حوالی نواب به سمت بهش زهرا دیده شده .
از یابنده تقاضا میشود ، خودروی پیکان وی را تحویل اندرونی داده و خودش را به عنوان مژدگانی دريافت نمايد.****
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*باور کنید من میخواستم 2 بیت بنویسم، چطور 3 بیت شد ؟
**در نسخ قدیمی این مصرع در سوم شخص ضبط شده: « چه بخوانمش؟ مبادا عصبی کنم هما را»
***این فاصله گذاریها هم برای لیلی خانم که فکر کند 3 کامنت متوسط است و حوصله کرده و بخواند.
*** این شوخی را سالها پیش مجله «بابا شمل» با یکی از وزرای وقت کرده بود. و میدانم داش جوات بیش از هرکسی به آن خواهد خندید.
آدم ناراحت گفت:
@ملک الشعرای اندرونی کیوان
گل گفتی ، با این توصیف الان که فکر میکنم من خودمم بیشتر طلبه ماشینش شدم تا خودش !!
vasat piaz گفت:
کتابهای بچگی؟ هنوز داریشون
به نظر من میتونی نگه شون داری، کتاب ریاضی رو ولی باید حتما از خودت دور کنی
چارش یه بطر کشمشی، یه منقل آتش یه شب تاریک، تنها
cheers
عطسه گفت:
مشکلم با ریاضیات نبود چون هیچ فردی نتونست در من بیش از خودم اثر بذاره اون معلم حقیر تر از اونی بود که من رو از ریاضی و کتاب ریاضی دور کنه من بعدها رشته تحصیلیم رو ریاضی انتخاب کردم
آدم ناراحت گفت:
مشکل همینه ، اگه معلمهای دوران دبستان و راهنمایی و یا پدر محترم ، یه کم چکو لگدیت میکردن ، الان آب بندی شده بودی و انقدر خود شیفته نبودی، بنازم به اون معلم ریاضی که کارشو خوب بلد بوده
عطسه گفت:
چند سال بعدش رفتم مدرسه برای پروندم دیدم معلم ریاضی شده ناظم جوری باهاش حرف زدم همونجا جلو جمع و مدیر مدرسه بهم گفت حاضره کتک بخوره من دلم براش سوخت اصولا آدمها به تنهایی من رو ناراحت نمیکنند فقط پوست و گوشت و استخوان هستند! ایده ها و اعتقادات هستند . در ضمن من خودشیفته نیستم مثلا زیاد خودم رو دوست ندارم چون مثل کرک همت گیتار نمیزنم حتی اعتراف میکنم محسن یگانه از من بهتر میزنه!
عطسه گفت:
ایده ها هستند * که ناراحت کنندن
کاپیتان بابک گفت:
🙂 🙂
توسکا گفت:
بانو هما
عالی بود
طنز فوق العاده ای داره نوشته هاتون
سر صبحی دلمو شاد کردی
خدا دلتو شاد کنه مادر :***
بادبادک باز گفت:
دلتنگ نوشته هات بودم
کوروش گفت:
همسر محمد اسماعیل زاده، فعال مدنی-سیاسی که برای شکایت از مزاحمت های نیروهای امنیتی به نیروی انتظامی مراجعه کرده بود، در اثر ضرب و شتم از سوی فرمانده ی این مرکز دچار شکستگی فک و دندان شد
توسکا گفت:
نسوان جان
اینجا تاییدیه کامنت نداشت قبل ترها درسته؟
منم که لینکی تو نوشته هام نیست
چرا همش باید تایید بشم؟:(((
نسوان گفت:
توسکا جان؛ با همین ادرس ای میل و نام بیای امید است مشکلی پیش نیاد. اگرم شد از قبل عذر خواهی می کنم چون انگاری این وردپرس گاهی دیوونه می شه! به هر حال قصوراز عمد نیست. بازم ببخشید
توسکا گفت:
خواهش میکنم عزیزم
خیالم راحت شد
ترسیدم ستاره دار باشم 😉
نه که کار بدی کرده باشمااا
بسکه زیر سایه ج.ا زندگی کردم
فطرتا» به خودم مشکوکم 🙂
بوس
نسوان گفت:
والله چی بگم..
من دارم می بینم که با یک ای میل ثابت میای نمی دونم چرا همچی می کنه. یک مدت هم آرش اینجوری شده بود.
ماه من ؛ ستاره دار کدومه . .. می بینی که ستاره دارها و ستارگان هالیوود و چند کاراکتری ها و اعتشاش گرها همین جوری میان فرت و فرت می نویسن و در فشانی می کنن.
ما هم نظاره می کنیم و اختر می شماریم. خلاصه اینجا( عجالتا) آزادی مطلق حکمفرماست و
این جریان از کرامات وردپرسه نه از قامت ناساز ما!
عطسه گفت:
به نظر من بعضی از این افراد رو باید بن کنی فقط توهین میکنند.
توسکا گفت:
1- هرچه هست از شانس و از اقبال بدفرجام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست ( فک کنم حافظ رو بعد صدها سال دوباره قبض روح کردم 🙂 )
2- کامنت هاتم قشنگه و طنازانه
3- آدمیزاد اهل سوءاستفادس بخصوص از آزادی اونم آدمیزادایی که ما باشیم، آزادی ندیدیم دیگه اگرم دیدیم در هیبت میدونی خیابونی بن بستی چیزی بوده
4- هزاران بوس
آدم ناراحت گفت:
سخنرانی » ونه گات » در مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه MIT :
اگر میخواستم برای آینده ی شما فقط یك نصیحت بكنم،
مالیدن كرم ضدّ آفتاب را توصیه میكردم !!!
آثار مفید و دراز مدّتِ كرم ضدّ آفتاب،
توسط دانشمندان ثابت شده است.
در حالی كه سایر نصایح من،هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی،
جز تجربه های پر پیچ و خمِ شخص بنده ندارند.
اینك این نصایح را خدمتتان عرض می كنم :
قدرِ نیرو و زیبایی جوانی تان را بدانید.
ولی اگر هم ندانستید،مهم نیست!
روزی قدرِ نیرو و زیباییِ جوانی تان را خواهید دانست،
كه طراوت آن رو به اُفول گذارد.
اما باور كنید تا بیست سال دیگر،به عكسهای جوانیِ خودتان،
نگاه خواهید كرد و به یاد می آورید
چه امكاناتی در اختیارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده اید.
آن طور كه تصوّر می كردید،چاق نبودید.
همه چیز در بهترین شرایطش بوده تا شما،
احساس خوب داشته باشید.
نگران آینده نباشید.
اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید،
فقط این را بدانید كه نگرانی،همان اندازه مؤثّر است،
كه جویدن آدامس بادكنكی در حلّ یك مسئه ی جبر !
مشكلات اساسی زندگی شما،بی تردید چیزهایی خواهند بود كه هرگز به مخیله ی نگران تان هم خطور نكرده اند.
از همان نوعی كه یك روز سه شنبه ی عاطل و باطل،
ناگهان احساس بد پیدا می كنید و نسبت به همه چیز بدبین میشوید !
با دلِ دیگران،بی رحم نباشید .
عمرتان را با حسادت تلف نكنید.
گاهی شما،جلو هستید و گاهی عقب.
مسابقه،طولانی است و سر انجام،
خودتان هستید كه با خودتان مسابقه می دهید.
ناسزاها را فراموش كنید.
اگر موفّق به انجام این كار شدید ،
راهش را به من هم نشان بدهید !
نامه های عاشقانه ی قدیمی را حفظ كنید.
صورت حسابهای بانكی و قبض ها و … را دور بیاندازید.
اگر نمی دانید می خواهید با زندگی تان چه بكنید،
احساس گناه نكنید.
جالبترین افرادی را كه در زندگی ام شناخته ام،
در 22 سالگی نمی دانستند می خواهند با زندگی شان چه كنند.
برخی از جالب ترین چهل ساله هایی هم كه می شناسم،
هنوز نمیدانند !
تا می توانید كلسیم بخورید.
با زانوهایتان مهربان باشید.
وقتی قدرت زانوهای خود را از دست دادید،
كمبودشان را به شدّت حس خواهید كرد.
ممكن است ازدواج كنید،ممكن است نكنید.
ممكن است صاحب فرزند شوید،ممكن است نشوید.
ممكن است در چهل سالگی طلاق بگیرید.
احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمین سالگرد ازدواجتان،
رقصكی هم بكنید.
هرچه می كنید،
نه زیاد،به خودتان بگیرید،
نه زیاد،خودتان را سرزنش كنید.
انتخاب های شما بر پایه ی 50 درصد بوده،
همانطور كه مال همه بوده.
دستورالعمل هایی كه به دست تان می رسد،را تا ته بخوانید.
حتّی اگر از آنها پیروی نمی كنید.
از خواندن مجلّات زیبایی پرهیز كنید.
تنها خاصیت آنها این است كه به شما بقبولانند كه زشتید.
با خواهران و برادران خود مهربان باشید.
آنها بهترین رابط شما با گذشته هستند،
و به گمان قوی،تنها كسانی هستند كه
بیش از هر كس دیگر،در آینده،به شما خواهند رسید.
به یاد داشته باشید كه دوستان می آیند و می روند،
ولی آن تك و توك دوستان جان جانی،
كه با شما می مانند را حفظ كنید.
برای پل زدن میان اختلافهای جغرافیایی و روشهای زندگی،
سخت بكوشید.
زیرا هرچه بیشتر از عمر شما بگذرد، بیشتر پی می برید
كه به افرادی كه در جوانی می شناختید،محتاجید.
سفر كنید.
برخی حقایقِ لاینفك را بپذیرید:
قیمتها صعود می كنند،
سیاستمداران كلك میزنند،
شما هم پیر می شوید.
و آنگاه كه شدید،
در تخیّل تان به یاد می آورید كه وقتی جوان بودید،
قیمتها مناسب بودند،
سیاستمداران شریف بودند،
و بچّه ها به بزرگترهایشان احترام می گذاشتند.
به بزرگترها احترام بگذارید.
توقع نداشته باشید كه كس دیگری،نان آور شما باشد.
ممكن است حساب پس اندازی داشته باشید.
شاید هم همسر متموّلی نصیب تان شده باشد.
ولی هیچگاه نمی توانید پیش بینی كنید كه
كدام خالی میشود یا به شما جاخالی می دهد.
خیلی با موهایتان ور نروید.
وگرنه وقتی چهل سالتان بشود،
شبیه موهای هشتاد ساله ها میشود.
نخ دندان به کار ببرید .
در شناخت پدر و مادرتان بکوشید.
هیچ کس نمی داند که آنان را،
کِی برای همیشه از دست خواهید داد.
دقت كنید كه نصایح چه كسی را می پذیرید.
اما با كسانی كه آنها را صادر می كنند،بردبار و صبور باشید.
نصیحت،گونه ی دیگرِ غم غربت است.
ارائه ی آن،روشی برای بازیافت گذشته،
از میان تل زباله ها،
گردگیری آن،
و ماله كشیدن بر روی زشتی ها و كاستی هایشان،
و مصرف دوباره ی آن،
به قیمتی بالاتر از آنچه ارزش دارد،است.
امّا اگر به این مسائل،بی توجّه هستید،
لااقل حرفم را در مورد كرم ضدّ آفتاب بپذیرید !
لی لی خنگه گفت:
یه مثبت برای ونه گات و یه ماچم برای خودت! muaaaaaaah
عطسه گفت:
کیوان نکنه واقعا جدی گرفتی دعوای چپ و راستی که گفتم؟ واقعا من رو چی فرض کردی؟
Oh! My God گفت:
من كه تو رو يه بُزِ نفهمِ زنگوله پا فرض كردم! البته دور از حقيقت هم نيست! ارزش بالاترى در تو يافت مي نَشْوَد!
كيوان رو نميدونم چى فرضِت كرده! اما هر چى فرضت كرده باشه، از يه بز يا بزمجه بيشتر نميتونه باشه! حتى اگه خوددارى كنه و جوابت رو اينجا نده!!!!!
عطسه گفت:
چی میخوای تو ؟ چرا همش چرت و پرت میگی؟ گفتم بهت انقدر خودت رو مضحکه نکن قصد کلکل کردن رو باهات رو ندارم بچه جون
!please, this is so pathetic
Oh! My God گفت:
I want you; shut the fu..ck up! n
Got it! n
دلقك دو زارى!
عطسه گفت:
همه راه ها رو امتحان کردید نشد؟
هه هه…. بهتره بیشتر فکر کنی اینطوری خودت رو عذاب میدی بعضی وقتها باید شل کنی و لذت ببری کار دیگه ای از دستت بر نمیاد یعنی تواناییش رو نداری نه تو نه هیچ کس دیگه. ظرفیت چیز خوبیه واقعا
میم گفت:
من یه حس عجیبی دارم که میگه شما دوتا -عطسه و مای گاد – یه نفرید ! 🙂
کیوان گفت:
Oh! My God بسیار عزیزم
دوست من، من اصلا نمیدانم راجع به چی صحبت میکنید؟ کی را کجا به چی فرض کردهام؟ لطفا اگر فکر میکنید قضیه اهمیت دارد، مرا هم روشن کنید. و البته اگر نه که هیچ.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
ای Sam عزیز
ای دوستِ نکته دان و ای صاحب آب و گِل در اندرونیِ نسوان! من در کمال بی تدبیری به جای آنکه (در پی نوشت) بنویسم که آن خط توضیح بالا خطاب به رکساناست، نوشتم رونوشت به رکسانا! وگرنه باغ تفرج است و بس، و سیب درخت قامتش جز به نظر نمیرسد!
شعر:
ای Sam عزیز لپ طلایی ای آنکه چو نور چشم مایی
تسلیم تواَم، اگر بجنگی من رفتنیام اگر بیایی
بر من که رواست ناروایت از چون تو سزاست، ناسزایی
از جان بِبُرم طمع چو گویی اما ز لپ اَت مگو جدایی
خوشبختانه یا شور بختانه، چون هرگونه ابراز محبت و عرض ارادت، چه منثور و چه منظوم، اگر از الفاظ «میخوامت» و «دمت جیز» و «مرامتو» «من چمنتم» و قس علی هذا… تهی باشد، از جانب اقران و اغیار حمل بر افاضات و اظهار لحیه و بدتر از آن میشود و نه تفریح بیضرر کسی که در کنج تنهایی خود با ادبیات کلاسیک از جد و طنز تفنن میکند؛ از برای نفس سلیم و ذوق طبع و عشق بی آلایشت به زندگی (که اشاره کردهای برای ساختنش رنجها کشیدهای) قصاید بی صله میسرودم!
(اوووف عجب جمله بلندی شد نفسم برید)
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
گرامیِ نازنین ویولتا و توسکای عزیز
همین مشکل عجیب با ورد پرس را من در وبلاگ دوست داشتنی «بدر و هلال» کاپیتان بابک، دارم. با نمک این است که فقط اگر برای امتحان یا به شوخی چیزی بنویسم ثبت میشود!
شب بر همه خوش
توسکا گفت:
کیوان خان گرامی
پس می فرمایید مشکلم حل شدنی نیست؟ 😦
حالا وردپرس هم واسه ما بازی در میاره
هییییییییییییییییییییییییی روزگار 😦
Sam گفت:
این جا گشت ارشادی چیزی نداره که بعضیها میرن کوچه پشتی با هم صحبت میکنند؟ آقا کیوان، ما سالها است داریم تو اندرونی دون میباشیم، ادای دکترها را در آوردیم، راننده کامیون شدیم، رفتیم تو سقف مجسمه بسازیم و تو چشمش را امضا کنیم (آخ کمرم)، هنوز دستمون به جایی بند نیست، شما نیومده اول پیشنهاد میدی ببینیشون و بد هم میبریشون کوچه پشتی با هم کامنت بذارین؟ اینجوریه؟
عطسه گفت:
من نفهمیدم رکسانا کیه معشوقه خیالیشه که تو پست قبل ازش معذرت خواهی کرد؟ من بهتون گفتم جنسش اونقدرها هم که میگه خالص نیست
آرش گفت:
هاهاها,مردم از خنده, تو ديگه چه كسخولي هستي.
آدم ناراحت گفت:
lol
آرش مثل اینکه داره رقیب جدید اضافه میشه !
دیگه الان وقتشه که باهم متحد بشیم ، من تنهائی از پس کیوان بر نمیآم !
لی لی خنگه گفت:
lol
ALI گفت:
چقدر قشنگ
هرچند چهار پنج خط آخر را دوست ندارم
+
سید جواد گفت:
نسوان جان کل پستای وبلاگت یه طرف این جمله «بهترین پدرها اونهایی هستن که هیچ وقت بچه دار نمیشن.» یه طرف. درود بر شما…
مسعود گفت:
خوشحالم که دوباره شروع به نوشتن کردید این مهمان هفته هیچ وقت جای خودتون را نمیگیره.ولی خیلی تلخ بود .من گریه ام گرفت
شاهین گفت:
صبح با مادر توی کریدور بیمارستان می رفتیم تا پدر را ملاقات کنیم ، برانکاردی با جنازه ای که ملافه ی سفیدی روی آن کشیده بودند توجهم را لحظه ای بسمت خود جلب کرد. با گوشه ی چشم اشاره ای به آن کردم .مادرم نگاهی گذرا انداخت و در حالیکه نگرانی توی چشمهایش موج می زد گفت : مادرش بمیره ، نگاه کن چه قد رشیدی هم داشته.
به اطاق پدرم که رسیدیم تختش خالی بود.
😦
هما گفت:
جدی؟
این که نوشتی جدی بود یا یک مینیمال ؟
شاهین گفت:
متاسفانه ،جدی بود هما جان.
روحیه ی عجیبی داشت. هروقت خودم رو باهاش مقایسه میکنم خجالتزده میشم
سالها دیالیز ،دوبار عمل کلیه ، خونریزی مغزی و فلج دست و پای چپ . از اون آدمها بود
که از هیچ موقعیت میسازند .در آخرین عمل ، درست لحظه ای که داشتند با برانکارد میبردنش
انقدر با دکتر و پرستارها شوخی کرد که قهقه میزدند. بعد بلند گفت : آی پسر وصیت من اینه.
بعد از عمل منو به خونه ببر و از دسترس اینها (دکترها) دورم کن ، میخوام طبیعی از دنیا برم.
زندگیه دیگه .صبح که از خواب بیدار شدیم ، مادرم گفت : خواب دیدم نیمه شب سقف خونمون ریخته رو سرمون ، امروز زودتر بریم بیمارستان ، رفتیم و اون شد که بالا گفتم.
😦
نسوان گفت:
شاهین جان؛
هیچ می دونی؟ تو خودتم یکی از همین آدمهاهستی.
آدمهای نادری که بودنشون به بقیه هم قوت قلب میده.
من که تو رو اینجوری شناختم :همیشه خندان؛ همیشه مثبت؛ همیشه رفیق
معلومه که خون اون پدر توی رگ تو جاریه.هرچی خاک ایشونه عمر شما باشه
ببین تو رو خدا؟ چیزهایی که آدم باید موقع خوردن سیب زمینی سرخ کرده بگه مجبور می کنین بیاد وسط وبلاگ جار بزنه.
یه وقت فکر نکنی واس خاطر سیب زمینی میگمها.. این تن بمیره همش از کنه وجودم در اومد. خیلی وخ بود میخواستم بت بگم. فرصت نمی شد قشنگم..
خلاصه بقول استاد بزرگ :
فدای تو بدون سوال
شاهین گفت:
شاهین:
لاله رخی ای صنم دلفروز
گرد تو ما شب برسانیم روز
رقص پروبال من از نور توست
هرچه تو خواهی که بمان یا بسوز
آق میتی:
آبجی ، تونه حرضت عباس ، اینقذه لی لی به لالای ای شاهین نذار، داشی یُخده هوای اینوربازارم،چی؟ داشته باش.
خنگ خدا: آقا بازهم از این کلمات غریب بکاربردید؟ کَنه وجود یعنی چه ؟ اقلا مینوشتید وجود کَنه، که یک معنی بدهد ،مصداق داشته باشد در مورد این شاهین که بعضی وقتها مثل کنه گیر می دهد.مثل یکبار که ما سرمشق خواستیم از استادمان نوشتند: اندرون از طعام خالی دار. راستش
ما خیلی تفکر کردیم اما نفهمیدیم معنی این «اِندِ رون» چی هست . اِندِ رون خودمان را هم که تصور کردیم
،خدا بدور به چیزهای بی ادبانه می رسیدیم که خب آنوقت تازه میرسیدیم که طعام اینجا چه معنی می دهد؟و…
حاج مسلم : استغفرالله باز این آبجی یه چیزی گفت شما به شر و ور گفتن افتادی؟فکر نمیکنی اینجا عورات
رفت و اومد میکنن ؟جمع میکنی یا بگم بچه های بالا بیان جمعت کنن ؟
کریشنا : دوستان اینهمه هیاهو کردید که قضیه ی سیب زمینی و جوجه ، سخت از دست رفت.
خنگ خدا : آقا فکر میکنید جوجه ها هنوز رو میز باشن ؟ برم یه سر بزنم ؟میدونید مرغ الان کیلویی چند شده ؟!!!
شاهین : میبینی ویول جان ؟ اینم آخرت ما ،عین دیوونه خونه شده مغزمون. میترسیم عاقبتمون بدتر
از عاقبت شمر و یزید بشه.
استاد هم ما چاکرشون هستیم از امامزاده داوود تا امپراطوری حصیرآباد.
🙂
قارپوز گفت:
شاهین عزیز تسلیت .باور میکنی در غم از دست دادن هیچکس ایچنین محزون نشده بودم مرا در غم خود شریک بدان .دیگر اشک امانم نمیدهد .
ALI گفت:
شاهین
من عاشق پدر مرحومت شدم
درود
+
+
ايران دخت گفت:
من از وقتی پدرم رفته گوشه قلبم که مطلق به او بود… یه ابر سیاهی همیشه روش میباره،
شاهین جان تسلیت.
ايران دخت گفت:
مطلق= متعلق!
شاهین گفت:
قارپوز جان ،علی عزیز ، ایران دخت گرامی ، sam مهربان و لپ لپو ،کیوان جان ، همای دوست داشتنی و جوات عزیز
ممنون بابت تسلیت .دنیا جای سختی شده واسه نفس کشیدن و اکسیژن کمیاب .اگه چیزیش پیش ما پیدا بشه ،
خوبه که با دیگرون تقسیم کنیم. باورکنیم ،اینکه بیشتر باشیم ولی همه ی عزیزان رو از دست داده باشیم چیز قشنگی نیست.نزدیکترین کسان ما معمولا بیش از همه به محبت های ابراز نشده ی ما نیازمندند.
کاپیتان بابک گفت:
به اتاق پدرم که رسیدیم تختش خالی بود
اول که دیدم دلم نیومد چیزی بنویسم شاهین جان. چه بابای نازی. بد جوری منو یاد پدر خودم انداخت 😦
نسوان گفت:
کاپیتان این قضایا رو ولش..
یه بوس به من می دی؟
يلداسبزپوش گفت:
شاهين جا مى فهممت!
مادر من وقتى بيمار شد كه در اوج شادى و سلامت بود، بيمارى بدى بود كه ظرف سه ماه اونو ازم گرفت! وابستگى زيادى بهش داشتم ولى نمى دونستم! وقتى بيمار شد تنهاش نمى ذاشتيم و هر شب كه از شانس بد من،با مرگى كه زير ملحفه سفيدى پنهانش كرده بودن روبرو مى شدم مى گفتم من موقع مرگ مادرم تنهاش نمى ذارم! ولى ICU ازم جداش كرد و مردنِ تنهاى اون،نصيب من شد! تازه فهميدم كه اون جنازه هاى قبلى چرا به تنهايى روانه سردخونه مى شدند! 😦
هما گفت:
سام عزیز
آنکه هلاک من همی، خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی، کسی نکند ملامتش
میوه نمی دهد به کس، باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمی رسد، سیب درخت قامتش
داروی دل نمی کنم، کانکه مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد، باز به استقامتش
هر که فدا نمی کند، دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور، تا نخوری ندامتش
جنگ نمی کنم اگر، دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت، هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش، بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بود، من بکشم غرامتش
Sam گفت:
ظاهراً این غزل معرکه سعدی اول توسط شجریان تو همایون خوانده شد، مرحوم هایده هم تو همایون خوندش. شجریان تو آلبوم بیداد تو شور دوباره خوندش، و سنگ تموم گذشت.
اگر سیب درخت قامتش حتا به نظر هم میرسید ما قانع بودیم. در عالم مجاز و رویا گیر کرده. و پایین تر نمیاد.
نسوان گفت:
شماها در مورد چی حرف می زنین؟چرا من نمی فهمم.. از شور یا از بیداد؟ از همایون شجریان ؟ آخه سیب و مرحوم هایده چه ربطی به هم داره؟ کی الان کجا گیر کرده؟ چرا پایین نمیاد؟ چرا ملین مصرف نمی کنه که گیر نکنه؟ من این چیزها رو نمی فهمم. به منم بگین. وگرنه عصبی میشم لپ سام رو گاز می گیرم.
کیوان گفت:
ویولتای عزیز
گفتی اگر چه بگوییم، حتما لپ سام را گاز میگیری؟
بلکه شاید یه جوری خیر ما به سام عزیز برسد. ولو اینکه به قول خودش در عالم مجاز و رویا.
نسوان گفت:
سام ؟؟ بیاد از لپش به ما گاز بده؟ شما چرا باور می کنی کیوان عزیز؟ شنفتم به در و همساده گفته دوست نداره کسی لپش رو گاز بگیره. اما در کل اینجا آدمهای زیادی هستن که اهلش باشن، مثلا چرا راه دور بریم؟ کاپیتان خودمون می خواست لپ خود شما رو گاز بگیره ولی شما به این پیشنهاد ( با شرمانه ) هیچ جوابی ندادی و ما نفهمیدیم کار به کجا کشید.
البت من خودم زیاد با خشونت و گاز موافق نیستم و بوس رو ترجیح میدم امااز اطاق فرمان به من تذکر دادن که زرپ و زرپ برای مردهای غریبه بوس نفرستم و این حرکت باعث جریحه دار شدن احساسات یک عده جوانان پاک و انقلابی و به مخاطره افتادن اسلام عزیز شده.
اینه که عجالتا زیاد پاپیچ علی اکبر شیدا و شجریان و … نشو وگرنه خودتم گاز می گیرم.
😉
کیوان گفت:
و بالآخره نیمه جدی
باید اعتراف کنم که گره خوردن کسب و کار و هزار و یک دغدغه لاهوتی و ناسوتی دیگر، دست به دست هم داده و مرا از انجام هر کار جدی و مفیدی اعم از خواندن چندین جلد کتابِ و مجلهٔ نیمه کاره و انجام مکاتبات کاری و تکمیل نوشته مادر مرده و یتیم زادهام در پاسخ کامنت استخوان دار شاهین (در پست قبل) و … باز داشته، فقط چسبیدهام به دوستان مجازی و سنجش تحملشان با پر گویی و بی مزگی.
خواندن روایت شاهین از آخرین روز زندگی پدرِ زنده یادش، ضمن ابراز تاسف برای از دست دادن چنین نازنینی، اعجاب مرا از قدرت قلم و توانایی او در ترسیم و زندهنمایی شخصیتهای مختلف کاهش داد. چون دانستم او ادبیات و هنر را نه آموخته که زیستهاست. و نیز نکته گویی آن بزرگوار در بستر احتضار باز هم بهانهایست برای رجوع به حافظ:
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی ــ ــ ــ ــ ــ آن به که از خزانه غیبم دوا کنند
اما بعید میدانم این اشاره به پزشکان، داروسازان را نیز شامل شود.
ویولتای عزیز گاهی، مثل اینبار، نوشتههایت چنان است که نه میشود آنرا نقد کرد و نه بیش از بیان احساساتِ خام حرفی برای گفتن میگذاری. که به محض خواندن نوشتهات بی هیچ تلاش و کوششی (مثل اغلب دوستان) مهار قلم را به احساس سپردم.
دیگر بنیهای بیشتر و احساسی صادقانهتر نداشتم که از نوشتهات بنویسم. و دیگر توان دست و پنجه کردن با احساسات یا کاویدن آن با خیش منطق نمانده! پس حجم نوشتههای متفننانه را ببخش!
کیوان گفت:
اینهم قسمت اولش بود که آخر شد! نیمهٔ شوخی:
ویولتای بد اخلاق!
مگر خودتان اعتراف نکردهاید که اگر نه برادر دست کم مالک یک عدد پدر شش دانگ از نوع عالی میباشید؟ پس چرا سر به سر پسر و برادر مردم گذاشته و خود را به تجاهلالعارف میزنید؟ مگر یادتان رفته همین ابراز لطف مجازیِ شما (از نظر فیزیکی: در حد انگشت رساندن به سه کلید f و , و s ) در دفعه قبل و پاسخ من در نقل چند شعر عارفانه؛ نزدیک بود انتساب مرا به نسل شریف بابا آدم و ننه حوا زیر سئوال ببرد؟
اما عمو بابک (کاپیتان) بزرگوار ما هم از اهالی غیور تگزاس میباشند که مرادشان از هرگونه ابراز لطف مردانه به همجنس، چیزی در حدود با مشت کوبیدن به کتف یا سینه دوستان (همراه یک لبخند) میباشد. کار ما هم به اینجا رسیده که از هر ده کامنت من یکی در وبلاگ ایشان ثبت میشود ( نمیدانم چرا تا حالا به فکر توطئه و همدستی وردپرس به تحریک صاحب پر خوانندهترین وبلاگِ فارسیش که به اعتراف خود حسود است، نیفتادهام؟). دقیقا همین کامنت توسکا (آزمایش میکنیم 1،2،3) را من در بدر و هلال گذاشتهام!
مخلص کلام اینکه در اندرونی مبارکه هر گونه ابراز عشق و محبت از مجاز و حقیقت، سهل است حتی نفرت (به اعتبار توهم مجنون از ظرف شکستن لیلی) در حکم صدور دستور گاز گرفتگی درجه 3 را دارد.
از آن سوی، ما هم که کار و زندگی را در اشتیاق به طنازی و رفیق بازی صد بار متوقف کردهایم، دل و جرات آن را نداریم که متهورانه با ارسال بوس و گاز با شما مقابله به مثل بنماییم که میترسیم به جای رقبای جوانمرد، پاسخی ناجوانمردانه صادر شود که:
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند ــ ــ ــ ــ که بوسهٔ تو رخ ماه را بیالاید
تازه اگر مسائل اخلاقی و ناموسی را لحاظ کنیم، چه؟ خسره الدنیا و الآخره.
کیوان گفت:
سام عزیزم
این غزل سعدی در آلبوم بیداد هم در دستگاه همایون خوانده شد. (اگر یادت باشد، حتی اسم قسمت دوم آلبوم بیداد همایون بود). اصلا یکی از بدایع شجریان در آلبوم بیداد، اجرای کامل یک غزل تنها در «گوشه بیداد» است. و گوشه بیداد هم خود، در دستگاه همایون است.
آهنگ تصنیف هم از علی اکبر شیدا است. فکر میکنم اشاره شما به یک اجرای دیگر (البته با همین آهنگ) باشد که احتمال میدهم با تنظیم و اجرای گروه زنده یاد پایور است .
اگر اجرایی دیگر (آنهم در شور) از این غزل شنیدهای لطفا آدرس بده.
Sam گفت:
کیوان عزیز،
بیشک اطلاعات شما در زمینه موسیقی اصیل و ادبیات فارسی بسیار کامل است. و برای من که به زور دگنک هما شروع کردم با اکابر رفتن و بازگشت به فارسی بسیار خوشحالم که شما اینجا هستی.
اگر به این داروسازها بگی گلوم هم پیش کسی گیر کرده میگن ملین بخور، شما به دلم نگیر.
Sam گفت:
شما به دل نگیر.
saeed گفت:
اصلا به ما چه ؟
مرغی که انجير می خوره نوکش کجه
vasat piaz گفت:
۴۷ خط کلمات قلمبه سلمبه که میشد تو سه خط هم سر و تهش رو شاید هم اورد
مسابقه ادبیات و دستور زبان فارسی که نیست
نه فکر کنی با قلمبه سلمبگی کلمه یا درازا یا پهنای آن مشکل داریم، ولاهه نه. اولا جاش اینجا نیست (نظر خودم رو فقط میگم)، دوما چیدمان بیهوده پیچیده کلمات در متن، به روانی و لذت از آن کمکی نمیکند
چه اگر تنها این میبود، فارغ از محتوا و منظور چه خوب، چه عالی
آقا کیوان مثل همیشه بنده نه سر پیازم نه ته اون، تنها مم باب نظر عرض کردم
یک بار به آقای بهنود نوشتم، استاد، اگر تحلیل سیاسی رو با ادبیات رایج سیاسی بنویسی ( آنچه برای خواننده معمول و با آن آشناست, و خواه ناخواه در مقام ربط و مقایسه است با سایر اطلاعات و اخبار داشته و نداشتش ) کمک شایانی به خواننده در فهم لب مطلب در زمان کمتری خواهد بود
البته جوابی نیامد
اینهم جوابیست البته:
تو چی میگی جوجه
vasat piaz گفت:
کیوان گفت:
وسط پیاز جان
این بار یه چیزی نوشتی که حتما جواب بدم؟
حقیقتش نظرات تو راجع به نوشتن من اینقدر برام عجیبه که نمیدونم چی بگم؟ نه اینکه خود نظر برام عجیب باشه، نه خودم میدونم دارم چی و چطور مینویسم. عجیب از این بابت که مثلا آقای بهنود مخاطب عام داره و این مخاطب عام حقی بر گردن گوینده و نویسنده داره. اما من نه مقاله نویسم نه حتی وبلاگ نویس. یعنی حتی وبلاگ نویس هم میتونه بگه من هر جور دلم میخواد مینویسم. من که مثل خودت نه سر پیازم نه تهش؟
والله در جوابت نمیدانم دیگر چه بگویم؟ برای اینکه فقط کمی در احساس من از انتقاد خودت شریک شوی، گمان کن یکی در اینجا از شما انتقاد کند چرا فقط موسیقی (مثلا) رپ نمیگذاری؟ یا اگر مثلا یک شعری از ویگن بگذاری که دارد از چشم و ابروی یار تعریف میکند یا مثلا میخواند «جان تو جان او، جانم به قربان او» ، یکی به شما بگوید اینقدر پاچه خواری ویولتا را نکن . قباحت دارد. حالمان بهم خورد مرد گنده میگوید جانم به قربان او.
نمیدانم توانستم احساسم را بیان کنم؟
Oh! My God گفت:
منم از جانب خودم ميگم، نه به جانبدارى از كيوان!
كوتاه نظرى شما، بابت اينكه توان لذت بردن از يه متن فصيح و بليغ رو نداريد، قابل درك است! اما، لحن شما آزار دهندست!
ضمنآ،
شما از لى لى نبايستى خنگتر باشيد (كما اينكه تو اين متن بالا تظاهر نموديد) ، اگر براتون سخته، رد مى شديد، كسى مجبورتون نكرده كه همه نظرات رو بخونيد! همانطور كه من ٩٩٪ ويديو هاى شما رو كليك نكردم، چون باعث اتلاف وقتم مى شد، و بابت اون ١٪ ى هم كه بازشون كردم، پشيمونم!
Arezoo گفت:
یادمه خیلی زود خوندن و نوشتن یاد گرفتم. مامانم معلم بود و چون هیچکی خونه نبودکه از من نگهداری کنه و مهد کودک هم نمیخواست منو بگذاره واسه همین میبردم سر کلاسهاش. یه جورایی غیر قانونی بود اما تا جایی که یادمه چون بچه آرومی بودم هیچوقت مشکلی پیش نیومد. از همون موقع ها شروع به نوشتن کردم/ یواشکی مینوشتم/ از همون بچگی/ انگار میدونستم همه با نوشتن مخالفن/ یادمه حدودا سیزده سالم بود که مامانم نوشته هامو پیدا کرد/ همه رو خونده بود روزی که بهم گفت : هر چی تا حالا نوشتی رو بنداز توی چاه/ آخه خونمون یه چاه آب توی حیاطش داشت/ گفت آبرومون میره/ گفت و گفت و گفت تا جایی که احساس کردم مجبورم بریزمشون وگرنه دست از سرم برنمیداره و ریختمشون دور/ هنوز بعد از این همه سال حتی رنگ کاغذ هایی که روشون مینوشتم جلوی چشمام میان و انگار نوشته ها همون طور تازه و خط خطی/ از اونجا شد که کم کم عوض شدم/ خیلی عوض شدم/ من چی شدم؟ اینها بهش میگن لزبین/ خودم اون روزا نمیدونسم/ سالها بعد فهمیدم/ البته کوتاه بود زمانش/ چندسالی طول کشید که انگار دوباره عوض شدم/ مثل خیلی های دیگه/ ازدواج میکنی/ طلاق میگری/ و زندگی میکنی و هنوز با یاد گذشته ها مینویسی/ انگاری ما هیچوقت از اون بچگی بیرون نمیاییم.
فضول محله گفت:
اصولاً اشک ما دمِ مشکمان نیس اما این پست اشک و مشک رو یکی کرد ….
جـوات یساری گفت:
@شاهین
بابت اینکه چنین پدر خوبی رو از دست دادید متاسفم 😦
@ Baharan2012
احتمالاَ از مولاناجلال الدین هست ، کاملش اینه
نِی من منم ،نِـی تو تویی ،نِی تو منی
هم من منم ،هم تو تویی ،هم تو منی
مـن با تـو چـنانم ای نــگار ختنــی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
@ مَلک الکلام و افصح المتکلمین 😀
دربست تا نوکِ شیرپلا 4کر کیوان خان هستیم
. . . . آمّآ اون وَسط مَسَطا به نوع کامپلیماینتِ ما یِ مَتلک حواله دادیآ 🙂
@ توسکا
ایمیلو تغیر بدید به احتمال 99ممیز99 درصد مشکل حل میشه
نیازی هم نیست ایمیل واقعی باشه ،فقط کافیه ایمیل فراموش نشه
مثلا یه همچی ایمیلیT@T.T همینم کفایت میکنه
توسکا گفت:
امتحان میکنم
1 2 3
توسکا گفت:
چشم به راه بررسی
ولی فک کنم درست شده 🙂
سپاس فراوان آق جوات
baharan2012 گفت:
ممنون جوات عزیز، بیت اول را شنیده بودم و میدانستم از مولاناست.، ولی بیت دوم را نشنیده بودم..ولی.، با وجودیکه مفهوم یکیست، در آهنگ بیت دوم یک «سکته» هست که خودش را از بیت اول مجزا میکنه!!؟
جـوات یساری گفت:
Our Dream
من . . .
رؤیایی دارم، رؤیای آزادی
رؤیای یک رقصه بی وقفه از شادی
من . . .
رؤیایـی دارم، از جـنسِ بیداری
رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری
دردِ جهانی که از عشق تهی می شه
دردِ درختی که می خـشکه از ریشه
دردِ زنایی که محکومِ آزارن
یا کودکایی که تو چرخه ی کارن
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بی کینه
دنیای بی کینه ،رؤیای من اینه
من . . .
رؤیایـی دارم، رؤیـای رنگارنگ
رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ
من . . .
رویایی دارم که غیرِ ممکن نیست
دنـیایی که پاکه از تابلوهای ایست
دنـیایی که بمب و موشــک نمی سازه
موشک روی خوابِ کودک نمی ندازه
دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن
آدم ها به جرمِ پرسش نمی میرن
ترانه سرا: یغما گلرویی
میترا گفت:
,وای آفرین این نوشته کم از پرواز نیست . دنیا رو همین آدمهای معمولی میسازند عزیزم 🙂
dawn گفت:
kheili ghashang.
هما گفت:
برادر شاهین
دیروز تازه از خواب بیدار شده بودم که زنگ زدند و گفتند فلانی فوت کرده . پشت تلفن مثل بچه ها بغ کردم و زدم زیر گریه
درسته که مریض بود اما همین چندساعت قبلش کلی برایش دعا کردم و امید داشتم که از بسیتر بیماری برخیزد . لباس پوشیدم و رفتم فرودگاه تا به مراسم شان برسم . در پرواز وقتی هواپیما مدام تکان های شدیدی میخورد با خودم فکر کردم اگر سقوط کند چه ؟ و فهمیدم چقدر مرگ ارام در کنارمان به انتظار نشسته است . شب وقتی نوشته ات را خواندم با توجه به اتفاقات روز باور نمیکردم مرگ دیگری هم در همین روز اتفاق افتاده است
اما حالا که گفتی راست بود دارم باخودم فکر می کنم چقدر نزدیک و چقدر زیاد …..شاید همین روزها قرعه بنام ما هم بزنند
بهرسو فقط برایت صبر ارزو می کنم .که رفتگان را مسلم حال بهتری از ماندگان در این محنت سرا ست
Sam گفت:
هما و شاهین، تسلیت من را هم بپذیرید. خدا صبر بده.
هما جان میشه یک خواهشی ازت بکنم، میشه هیچوقت یعنی اصلا اصلا، برای من دعا نکنی، اگر هم یهو از زبونت در رفت و اسم من را وسط دعا گفتی میشه زود خبرش را بهم بدی که خودم را برای چند ساعت بعدش آماده کنم. مرسی.
از این بعد هم هر کس تو اندرونی اشغال بریزه و حرف بد بزنه و اینا، هما براش دعا میکنه که به راه راست هدایت بشه. خود دانید.
هما گفت:
تقصیر تو نیست …تفصیر خودمه که می بینم دلت واسه بنفشه جون تنگ شده میرم رو میندازم با دگنک میارمش اینجا تا دلت واشه ..بعد اینه مزد دستم ؟
بارالها
این برادر سام اگه مریضی داره ..مشکلی داره ..کمبودی داره خودت شفای عاجل عنایتش بفرما
پی نوشت : از الان تا نصف روز دیگه فقط فذصت داری … تیک تاک …..تیک تاک
حالا برو ببینم از نفس حق من مفری داری یا نه
Sam گفت:
خدایا خودت میدونی که همه چی تو زندگی بهم دادی، چهار ستون بدنم هم اه، محکم محکم. چیزی هم لازم ندارم. هیچ مشکلی هم ندارم. لطفا برو سراغ نفر بعدی.
هما گفت:
نچ
اینا فایده نداره …… کار تمومه …. نشنیدی میگن هرکه باما درافتاد ورافتاد ؟ تو به مقام شامخ ولایت اهانت می کنی و انتظار داری قصر دربری ؟ یعنی مقام ما کشک ؟ زهی خیال باطل
ببین فقط کافیه چغلی ات رو به بنفشه جون بکنم …تمام این دوسال ریاضت و کیاست دود میشه میره هوا
Sam گفت:
تازه، تو فکر میکنی من این لوپها را از سر راه آوردم که بدم همینجوری گازش بگیرن، میدونی چقدر خرجشون کردم. شنیدم که دندانهای جلو بنفشه خانوم همش روکش است، یعنی تیز نیست. یه دفعه نمیکنه (به فتح کاف) که آدم راحت بشه، آدم را زجر کش میکنه تا گازش را بگیره. ولی یه خبر خوش، شنیدم لوپ کیوان مزه استیک سه شنبهها را میده.
هما گفت:
فقط به فتح کاف رو عشقه 🙂
مطمنی فتحه؟
جوات یساری گفت:
والا این بساطی کِ شوماها راه انداختید ،بالاخره از بِکَن بِکَن (به فتح کاف) به بُکُن بُکُن (به ضم کاف) منتهی میشه . . . 😯
در هرحال و همه حال گودّلاک
کیوان گفت:
کجا بودی آقا جواد؟
غیبتت از شبهای احیا داشت تا محرم و صفر ادامه پیدا میکرد؟ اگه کسی آتیش میگرفت چطور باید بهت خبر میداد؟
راستی از آن راهنمایی که به توسکا کردی استفاده کردم در وبلاگ بدر و هلال کارم راه افتاد. ممنون.
هما گفت:
جناب یساری
لطفا در مکالمه ای که بشما ارتباطی نداره وارد نشید
شما می توانید مثل همین بالا با ذهن کوچک خود هر قضاوتی را در مورد من بکنید ومرا با هرکه میخواهید قیاس کنید ومطمن باشید مثل گذشته جوابی هم از من نخواهید گرفت که اگر الباقی دوستان نبودند و یادشان نیست من بودم و دیدم که شما در غلط زیادی کردن در اینجا چقدر سعی وافر داشتید .
پس برای حفظ حداقل حرمت لطفا با شونصد ای دی که دارید مشغول باشید ولی لطفا به هیچ وجه در مکالماتی که بین من و بقیه دوستان سرمیگیرد وارد نشوید . باتشکر
جوات یساری گفت:
@ کَرکَس(هما)*
ولله ولله کِ مخاطب من شما نبودی ،در هر حال امروز اون روزیه کِ باید گفت «آبو بریز اونجایی که میسوزه»
به آی دی های متعدد هم نیازی ندارم ،(آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است)
«اگر الباقی دوستان نبودند و یادشان نیست» من و شما بودیم و یادتان هست کِ اگر یکی بخواد «غلط زیادی» بکنه ،برامون کسب تکلیف کنه بگه کجا بنویس و کجا ننویس و ادای قلچماق محله رو دربیاره چه جوری میزنم دکوراسیونشو گُل گُلی می کنم . . . بنابراین شما هم شات آپ
بی تشکر
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
* هما کرکس واقعی و اسطوره ای ایران باستان به نقل از بی بی سی فارسی
bbc.co.uk/persian/science/2012/09/120830_l51_beigi_vulture_day.shtml
آرش گفت:
جالبه , همه خودشون رو تو هر بحثی هم که واقعا بهشون ربط نداره قاطی میکنن ؛ بعد به بقیه میگن شما قاطی نشو.
هما خانوم تا جایی که یادمون هست اینجا کسی حق نداره به کسی بگه تو چه بحثی وارد بشو تو چه بحثی وارد نشو. اینجا همه آزادن.
دوستان خود شما با 10 تا ایدی میان خود شیرینی میکنن , علنا هم اعلام میکنن ؛ یه اخطاری هم به اونها بدید.
عطسه گفت:
من گفتم با یه اسم دیگه هم میام که اتفاقا رفبق شما هستم و دوست هیچکس نیستم و اعتراف کردم اما دلیل نمیشه رفیق بازی در بیارید اگه منظورت منم من که سم نیستم من که خدای من نیستم جواد نیستم و رفیق و…. نیستم !
عطسه گفت:
پس لات هم دارین شما واقعا چه بساطی راه انداختید خیلی باحالید و در عین حال نا امید کننده همتون مثل همید. البته انتظار بیشتر نیست
جوات یساری گفت:
@ عطسه
شما جوات نیستی
آی خدای من نیستی
سعید نیستی
سم نیستی
رفیق نیستی
شما کُسخُل هستی
Oh! My God گفت:
آحسنت و دست مريزاد به جوات خان! براى جواب به اون كسر ثانيه…
خيلى حال كردم!
اين بَشر از چندين نفر اين لقب رو گرفت، خدا ميدونه!
اى ‹ع ط س ه’، اى …خل!
عطسه گفت:
پس تو چی هستی ؟حیف که حوصلتو ندارم وگرنه میگفتم دکوراسیون عوض کردن چجوریاست ها ها
هما گفت:
خواهر ویولتا
(درباب نسخه مشارالیه جهت مصرف ملین و قص علی هذا ….)
یعنی اگر شما با * ار پی جی * از فاصله دومتری به برجک برادر سام شلیک میکردی و بعد تکه های لت و پارش را در چرخ گوشت میریختی و گوشت چرخ کرده جناب سام را به خورد کلاغ میدادی و بعد کلاغ را در اسید حل میکردی و از این دست فجایع کلی ادامه میدادی بهتر بود که بگی
ملین مصرف کنی و….
این برادر ما دوسال داره بال بال میزنه… بنفشه جون بنفشه جون می کنه و بقول خودش دون می پاشه و کاری نمونده که در راه جانان جان نکرده باشه و ما هم هی میایم سرش رو گرم می کنیم تا در اندرونی بین بعضی ها بی ناموسی درنگیره بعد شما اونم بعد دو سال میگی ملین ؟؟؟؟
این دیوار اندرونی فهمید قصه چیه اما شما ؟
عطسه گفت:
جوات خیلی آبسسد شدی با هما ها ها خوشم میاد .ولی لولیتا چطور کرد؟
عطسه گفت:
بیا لوپت رو بکشم و لوپ و ماچ.. نمیگم خیلی بیمزه چون کلا فرقی نداره یعنی چیز دیگه ای ندارید برا گفتن اینا چیه اینجا مینویسین ؟
عطسه گفت:
آرش تو هم من رو چی فرض کردی؟
در ضمن من برای خندوندن تو یا کس دیگه ای کامنت نمیذارم سو تفاهم ایجاد کردند بعضیها حرفهای اضافی طیاد شده بهتره برم با اسم دومم بیام یه مدت بای
میم گفت:
پس حدس من درست بود 🙂
Oh! My God گفت:
ميمى جون،
خيلى عجولى بابا،
هنوز خيلى زوده برات كه تشخيص بدى كه كى، كيه و چى براى چيه!
خواهشمندم، منو به اون انتر الاسوط، ‹عطسه› ( شرمم مياد از آوردن اسمش) نچسبون!
كمى بيشتر تحمل كن، تا ببينيم چه گندى ازش بيرون مياد!
عطسه گفت:
شماها همچنان دست و پا بزنید آخرش ببینیم به کجا میرسید با این کارهاتون.
—————————————-
پ.ن: دوستان من اگه حرفی میزنم شوخیه و در عین حال سعی میکنیم در تاپیکها و همچنین صحبتهای دوستان اون دریچه نگاهی که به روی شماها بستست باز کنیم مثلا همین گروه بندی و دوست بازی که در تاپیکهای گذشته نسوان خوندم و فهمیدم وجود داره .
نمیخوام نام ببرم اما به شخصه اعتقاد دارم که مثلا امثال جواد یساری بسیار احساسی و سطحی برخورد میکنن اصولا ازار دادن این آدمها کار راحتیه و اهتقاد دارم باید بعضی از بندها رو باز کنن و آزادتر به اطراف نگاه کنن پس ما با اینایی که ناراحت میشن حرفی نداریم و فقط نظر خودم رو میدم و فراتر نمیرم.
بعضیای دیگه هم معلوم نیست چه هدفی دارن و دوست دارن اینجا رو به میدون جنگ بین چپ و راست تبدیل کنند کلا عده ای به نظرم فیلمهای جنگی و مستند هیروشیما رو زیاد میبینن به نظرم باید نگاهشون رو به زندگی عوض کنن .
در مورد چند کاراکتری بودن شما از طرف من مطمئن باشید که تعدادشون خیلی کمه و بی آزار هستن و اونطور شایعه شده وجود نداره مثلا شک نکنید که جوات یساری همین یه آیدی رو داره. یا مثلا اوه مای گاد و سم و..اینها فقط یه نفر هستن
قربان شما
vasat piaz گفت:
+++
vasat piaz گفت:
+++ baray oh my god boooda be khodet nagiri atseh jan
ژیان گفت:
منحنی گوس و موس و چوسو اینا رو بی خیال شو اختر.
منحنیایِ خودتو بچسب!!
آقاتم سلام برسون.
نسوان گفت:
کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود. پس کی از حبس بر می گردی؟
آقام میگه به این پسره بگو اگه خاطرتو رو میخواد بیاد عقدت کنه. حلال باشه همه چی.
آخه من به چه زبونی بگم تو نمی تونی تو محبس نومه برفستی..
بابا منحنی های من داره به سمت منفی سیر می کنه… چرا نمیای تکلیف من رو روشن کنی سیبیل باروتی..
آخ امان از این جدایی!
vahid گفت:
+++++++++++
ژیان گفت:
اوضام همچی خیلی میزون نیس اختر. یه مدتی رو موتور کار می کردم. از اون هوندا 125 جا. اونم چی ی ی ؟…..CGI. باش دور و بر بازار مسافرکشی میکردم. به پستم می خورد تا شوش مولوی ام می رفتم. از این ور تا آریا شهر. از اونورم تا وحیدیه. سبلان. خوب بود. خوب در میاوردم تا اینکه چی ی ی ؟ یه روز تو خط ویژه خلاف میرفتم گرفتنم. بیمه ام نداشتم… قوز بالا قوز شد. الانم موتوره خوابیده تو پارکینگ. حالا بعدش دارم رو ماشین کار میکنم. شاگرد شوفری. خط تهرون –بندر. اونم چی ی ی؟… اسکانیا جفت محور. میدونی؟….میگن خدا اگه یه درو ببنده یکی دیگه شو واست وا می کنه؟ …اینه…..همینه. درسّه که از خونه وو خونواده دورم ولی دوبله سوبله در میارم. واس خاطر همینم هس که نمی رسم مشقاتو بخونم. خدا بخوادو پولامو جم کنم، موقعی که برگشتی ایران غافلگیرت می کنم. یه جا قرار میذاریم که حوضو فوّاره داشته باشه. اونوخ من از پشت سرت میامو کف دسّامو آروم میذارم رو چشات و میگم حدس بزن کیه. راسشو بخوای من همیشه به همین لحظه فک می کنم. مُنتهاش چی ی ی ی؟ دیگه دلشو ندارم بیشتر فک کنم. با خودم میگم وختی اختر روشو برگردونه وو چشامون تو چش هم بیفته چی میگه؟ چیکار میکنه؟…..نمیدونم.
خلاصه که من به عشق تو تن به هر کاری میدم. کار واسه مرد عار نیس. حالا چه شوفری باشه چه شاگرد شوفری.
یه چیزم بگم….. باباهه رو دریاب….. نذار بقیه شو بگم.
ضمننشم درستو بخون که واجب تره. فعلنه اینو از من داشته باش، اینقدم بی تابی نکن.(روی موتور که یادت می افتادم اینو با خودم می خوندم. الانشم وختی شیشه جلو اتوبوسو تو ترمینال تی میکشم بازم همینو بیادت می خونم).
http://www.4shared.com/mp3/v3THzaYe/YASARI-KHOSHGELE.html
نیل گفت:
راستش هنوزم هر جا ایرانی می بینم دقت می کنم ببینم لحن و کلامش شبیه نسوان هست یا نه … روز پدر اُزی ما هم سر زیر بالشت کردیم…..