زمستون سردی بود و واقعیت اینه که اگر حمید رضا نبود شبها تنهایی زیر لحاف یخ می زدم . حمید رضا و میراندا را از ایران آوردم. میراندا رو از یک فروشگاه لوازم خانگی ایتالیایی خریده بودم. هنوزم هیچ رنده ای به تیزی و خوش دستی میراندا ندیدم. حمید رضا ولی همون موقع هم یک کم کهنه بود. پلاستیک آبی اش رنگ و رو رفته بود و درش به زحمت بسته می شد. شبها می پیچیدمش توی حوله و می بردمش توی رختخواب. گاهی می گذاشتمش زیر پام ؛ گاهی می آوردمش بالاتر و فشارش می دادم وسط رانهام. قبل از خواب و. زنگ می زد و می پرسید توی رختخوابی؟ احوال حمید رضا را می پرسید و هر بار می گفت » تو اینجوری گرم نمیشی، تو یک مرد میخوای… یک مرد واقعی.» من ولی با حمید رضا هیچ مشکلی نداشتم تا اون شب لعنتی که تازه با هم زیر لحاف لغزیده بودیم که حس کردم پاهام با مایع داغی خیس شد؛ لحاف رو کنار زدم و دیدم که سوراخ شده و قطره های آب داغ به بیرون نشت می کند. وقتی و. زنگ زد و ماجرا روشنید خندید «آه؛ پس حمید رضا هم آبش آمد».
خنده نداشت، رختخواب سرد بود. پتو رو دور خودم پیچیده بودم و می لرزیدم که در زد. هنوز هم نمی دونم چرا راهش دادم . شاید برای این که سردم بود. شاید برای این که تنها بودم و به یک مرد واقعی احتیاج داشتم. شاید برای این که وقتی زیر لحافم خزید و دستهاش رو پیچید دور تنم و پشت گردنم رو بوسید لباسهام رو در آوردم و پرت کردم کف زمین و همه چیز به نحو دلپذیری گرم شد.یک هفته یا شش شب –نشمردم، من از شمردن بیزارم- هر شب اومد. با هم حرف زدیم؛ موسیقی گوش دادیم؛ کتاب خوندیم؛ زیر نور شمع شراب و قرمه سبزی خوردیم و خندیدیم. نصف شب ها شمع رو فوت می کرد و توی تاریکی بیرون می خزید. شب آخر خیلی حرف زد. از گذشته هاش، از درب و داغونی هاش. از این که هر وقت هرکی توی زندگیش اومده و رفته تا مدتها افسرده بوده و دیگه نمیخواد که زخم بخوره. سرش رو روی سینه ام گذاشت و بازوهاش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد.از فرداش دیگه نیومد.دیگه زنگ هم نزد. همه چی به همون سادگی که شروع شده بود تموم شد. چند شب اول کلافه توی اطاق قدم زدم؛ مثل یک معتاد کمش آوردم؛ مثل یک احمق مدام موبایلم را نگاه کردم و وقتی خبری ازش نشد به در و دیوار لگد زدم؛ ته چند تا بطری شراب را در آوردم و مست کف زمین افتادم ولی خوب؛ بالاخره ترکش کردم.
چند شب پیش زنگ زد هم رو ببینیم. اصرار کرد، گفت باید حرف بزنیم.وقتی نشستم توی ماشینش سرم پایین بود و با دسته کلیدم ور می رفتم. پرسید باهام قهری؟ گفتم نه بابا بچه شدی. گفت می دونی ، من دیگه نمیخوام جایی آروم بگیرم. دیگه نمی خوام به کسی اطمینان کنم؛ دیگه نمی خوام به کسی دل ببندم …ناخن هام رو کشیدم روی حاشیه ی دنده دنده ی کلید و گفتم» می فهمم». چیزی که نمی فهمیدم این بود که چرا داشت توضیح می داد. من که ازش توضیح نخواسته بودم. به همون راحتی که راهش داده بودم گذاشته بودم که راهش رو بکشه بره. پس چرا زل زده بود توی صورت من و دنبال یک کلمه می گشت؟ از پنجره بیخودی بیرون رو نگاه کردم، دو تا رهگذر توی تاریکی رد شدند. دوست داشت الان چی بگم؟ بگم دوستش دارم؟ بگم ازش متنفرم ؟ گریه کنم؟ بخندم؟ ببخشمش؟ بزنمش؟ چیزی به ذهنم نرسید. انگار یکی ته حلقم ریده بود. خوب آدم ها همین بودن؛ تلنگشون در می رفت؛ تهشون باد می داد؛ گاهی مزخرف و فرصت طلب و مریض و روانی بودن. گاهی غیر قابل توضیح بودن. تقصیر اونها که نبود؛ تقصیر منم نبود. تقصیر موقعیت گند «آدم بودن» بود. چی باید می گفتم؟ من که همه ی اینها رو از روز اول می دونستم. در ماشین رو باز کردم ؛ دستم را گرفت، دستم سرد بود. پرسید شب ها سردت نیست دیگه ؟ میخوای بریم یک حمید رضای دیگه برات بخرم؟ برای اولین بار سرم رو بلند کردم و توی چشمهاش نگاه کردم. مردی که به من قبولانده بود که برای گرم شدن به جای کیسه ی اب گرم به یک «مرد واقعی» احتیاج دارم حالا می خواست برام کیسه ی اب گرم بخرد تا سردم نشود. خنده دار بود اما نمی دونم چرا خنده ام نگرفت، گفتم:» من خوبم. نگران من نباش».
آره؛ آره؛ من خوبم. فردا باید برم برای خودم یک حمید رضا بخرم. این بار شاید یک قرمزش رو بخرم. صد رحمت به کیسه های آب گرم. کیسه های آب گرم پر از تناقض و گیجی نیستند . کیسه های آب گرم زخمی رابطه های قبلی نیستند. اگر هم سوراخ بشن می تونی یکی دیگه بخری و جاشون بگذاری ؛ کیسه های آب گرم هر وقت که بخوای هستند؛ هر وقت هم که نخوای نیستند. زندگی با کیسه های آب گرم اصلا پیچیده و بغرنج نیست. درود به کیسه ی آب گرم که گرمی ش دایم است. از اول هم نباید حمید رضا رو با هیچ آدمی تاخت می زدم.
vasat piaz گفت:
sok sok
gol گفت:
منم الان کاملا حسّ مشابهی رو دارم، فقط بجای کیسه آب گرم دلم سگ میخواد بیشتر از هر چیز
درود به کیسههای آب گرم
نسوان گفت:
سگ که محشره.. من جا و پولش رو ندارم. اگر می تونی سگ بگیر. بقول شوپنهاور سگ تنها دوست واقعی انسانه..!
مومو گفت:
پاراگراف آخر عالی بود
ایوان کلیما رمانی داره به اسم No Saints or angels اگر اشتباه نکنم، اونجا اینطوری شروع میشه که طرف زنش رو با مته دندونپزشکی کشته و حالا داره تعریف میکنه. یه جا که میرسه به توضیح وسایل خونه، میگه یه صندلی داشتیم که من و زنم با هم خریدیم. خیلی داغون بود و همیشه زنم میگفت که جاشو عوض کنم. ولی حالا هم که مرده جاشو عوض نمی کنم چون میدونم حداقل صندلی بهم خیانت نمیکنه. چون اون حداقل من رو گیج و معیوب نمی کنه. باعث ناراحتیم نمیشه.
یاد اون رمان افتادم.
shirin گفت:
خیلی زیبا بود ،ممنون به خاطر این نوشته های قشنگت ، قلمت و طرز فکرت را خیلی دوست دارم وهمیشه منتظرم که آپ کنی.
واقعاً درود به کیسه های آب گرم…
يلداسبزپوش گفت:
واقعاً نمى دونم با آدما چيكار كنم! زن و مرد هم نداره همه شون گيجم مى كنن! خيلى به تنهايى احتياج دارم ولى از تنهايى هم مى ترسم! كار بزرگى دارم كه تنهايى نمى تونم انجام بدم ولى همراهم باهام همدل نيست! تحمل همدل نبودن آدما رو ندارم! 😦 چيكار كنم؟!!
شیما گفت:
از من بشنو فقط رو خودت حساب کن…. هیچکس همدل و همراه نیست، هر کسی هم دلایل خودش رو داره، نباید دل بست و رو آدمها حساب کرد… آخرش بدجوری میخوره تو پوز آدم
آخرش فقط تنهاییه که باهات میمونه
نفس گفت:
بعضی آدمها سادیسم دارند از اینکه یک نفر دلبسته شون شود و بعد ولش کنند لذت می برند من جای تو بودم اصلا جواب تلفنش را نمی دهم.
شیما گفت:
احتمالا با ویولتا بودی نه با من! 🙂
yezus گفت:
چه غم انگیز.
امیدوارم که با یکی دوست بشی یا از فامیلهات یکی را عمیق تر بشناسی.
و نظرت عوض بشه. میشه بپرسم چه موسیقی گوش میدی وقتی همراهی نمیخواهی؟
شیما گفت:
اینکه گفتم فقط رو خودت حساب کن معنیش این نیست که تنهام، برعکس همیشه کسی هست…
اما من دیگه رو کسی حساب نمیکنم، چون به قول ویولتا آدم ها همینند؛ تلنگشون درمیره ؛ تهشون باد میده؛ گاهی مزخرف و فرصت طلب و مریض و روانین، گاهی هم غیر قابل توضیح. شاید من خودم هم همینطورم، شاید نه، حتما.
باید تا هستند از رابطه لذت برد وقتی هم که باید برن باید درو براشون باز کرد و براشون دست تکون داد!
خدمتتون عرض کنم که موسیقی هم تقریبا همه چی گوش میدم، بسته به حال اون لحظه ام! 🙂
ايران دخت گفت:
من اصلا کیسه آبگرم دوس ندارم چون همش نگران اونم که یوقت باز نشه!
ولی ویول تو هم این مردای درپیت رو از کدوم خ..ا پیدا میکنی یعنی یه آدم حسابی اونورا نیست یا تو کم میاری بعد چند روز یا اصلا چی؟ هان!!
جوات یساری گفت:
داستان خیلی ساده هست ، ما در طولانی مدت به پست آدم هایی می خوریم که شکل خودمون هستن ، بدشانسی و بزبیاری یه بار و دوبار تکرار میشه، وقتی کِ سال به دوازده ماه همپیاله هایی داشته باشیم که تهشون باد میده باید بگردیم رو تنو بدن خودمون و ببینیم سولاخِ تلنگ در رفته کجای بدنمون هست
ايران دخت گفت:
ولی همیشه اینطور نیست،بعضی وقتها ما از بیکسی اعتماد میکنیم و خیلیها ازاین تنهایی و روحیه سواستفاده میکنند.
نسوان گفت:
راس میگی یه جورایی..
به نحو معوجی در نهایت هرکی یک تیکه هایی از وجود خود آدم رو بهش نشون میده..
خوش به سعادت اونایی که انقدر پاک و خالص هستن که توی روابط سالم و سازنده قرار می گیرن. اگرچه من ندیدم دور و برم. اما لابد اینجور آدمها هم هستن.
فعلا که در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند.. گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
raha گفت:
ویولتای عزیز می خواستم بگم من نمی تونم در مورد قسمت اول حرفت چیزی بگم (خوش به سعادت اونایی که انقدر پاک و خالص هستن …) نه اهل تعریف از خودم نه اهل شکسته نفسی. ولی خلاصه در مورد قسمت دومش(توی روابط سالم و سازنده قرار می گیرن.) کاملا برام صدق می کنه. اینه که واقعا این طور آدما پیدا میشه البته در جزء! 🙂
نسوان گفت:
خیلی هم عالی رهای عزیز..
مرسی که نوشتی این رو…
من دوست ندارم اینجا همه ش بشینیم به آدمها بدوبیراه بگیم و از این نوع نگاه غیر انسانی و سرد به آدمها و آوردنشون در حد یک کیسه ی آب گرم دفاع کنیم.
من دارم تجربه های خودم رو می نویسم.اما دوست دارم شما هم از تجربه های متفاوت و زیبا تر، از چیزهای بهتر، آدمهای سالم تر و زندگی های قشنگ تر بگین تا بدونم که افسانه نیست. از نصیحت شنیدن بیزارم. از این که آدمهایی که خودشون توی منجلاب دست و پا می زنن و حتی انقدر شهامت ندارن که ببیننش ، بیان بهم راهکار بدن حالم به هم می خوره.
اما این که یک نفر بیاد و صادقانه تجربه ی متفاوت خودش رو بنویسه خیلی من رو خوشحال می کنه..
چون نشون میده که ما به ازای خارجی برای این نیاز پاسخ داده نشده ی من هست..وجود داره.. حتی اگه برای خودم هیچ وقت اتفاق نیفتاده باشه.
نسوان گفت:
بپیچش لای حوله که اگر باز شد نسوزوندت. (کیسه اب گرم رو میگم) !
رهاورد گفت:
نوشته قشنگی بود.
البته من کیسه آب گرم رو دوست ندارم چون به محض ریختن آب گرم بوی گند پلاستیکش در میاد.
من از یه بطری به جای کیسه استفاده می کنم.
Sami گفت:
ویولتا ی عزیزم …
اصولن خاصیت گرما بخشی ، جزء اصلی و انکارناپذیر از یه کیسه آب گرمه که همینم ازش انتظار میره …
برای جانور دوپا ی آدم نما اما چی میشه گفت ؟!؟
بی خود نیست که نامرد شده فحش …
از آدم ای که خودش و در حد یک حمیدرضا پایین میاره ، بیشتر از این هم نمیشه انتظاری داشت !
bahar گفت:
:***
ساحل غربی گفت:
قلمت تو این نوشته به وجد آورد من رو ویولتا … مرسی…
و در پاسخ به پاراگراف طوفانی آخر : کیسه های آب گرم «آدم» نیستن!
mountainsummit گفت:
من هم این کار رو با یه دختر کردم.
دیگه حوصله بازی کردن نداشتم. وقتی ول کردم هاج واج مونده بود چرا! ترجیح دادم به جای اینکه به یه رابطه کشدار مریض تبدیل بشه، زودتر براش نقطه پایان بگذارم. فکر کنم برای هر دو این بهتر بود.
شاید هم گروه خونی مون به هم نمی خورد. مغرور بود. ناز میکرد. بازی در می آورد. اما وقتی رفتم به این فکر می کرد چرا! فرصت نداد که همدیگه رو بشناسیم دکترا می خوند. به خاطر همین همیشه تو دانشگاه بود و فرصت نمی کرد به هیچ کار دیگه برسه. به خودش هم نمی رسید. ملاقاتمون همیشه تو رخت خواب بود.
وقت نداشت که صرف مسائل جانبی کنه فقط لب کلام مهم بود. تابلو بود که یه نفر رو واسه گرم شدن می خواست. به من توجه نمکرد حتی به خودش هم. توهم مهم بودن داشت. گه گیجه گرفته بود از یه طرف یه رابطه عاشقانه می خواست از یه طرف فقط دلش می خواست زود گرم بشه بره دنبال مقاله.
من ول کردم
به هر حال واسه گرم شدن کیسه آب گرم بهتره اما واسه دوست داشتن باید توجه کرد.
نسوان گفت:
چه جالب. اتفاقا یکی از گلایه هاش این بود که 95% وقتش با من توی رختخواب گذشته.. در حالیکه خودش از اول برای همین کار اومده بود. پرسیدم مگه به تو بد گذشت؟ گفت نه! حرفی نداشت بزنه. بابا آدمها ، آدم رو خل می کنن!
mountainsummit گفت:
رابطه جنسی خیلی مهم اما بادش زود میخوابه. اون وقته که چیزای دیگه باید جاش رو پر کنه تا رابطه دوام بیاره.
نسوان گفت:
ببین من اصلا با هیچ کسی وارد رابطه ی جنسی صرف نمی شم.( به جز با غلامرضادیلدوی خوب و وفادارم). عرض به خدمتت که نا امیدم می کنی مانتین گاهی از خودت. حرصم می دی به قران! تو من رو ادم اینجوری دیدی که جز سکس چیزی برای پر کردن رابطه نداشته باشه؟ من با آدمها حرف می زنم.می بینمشون. حسشون می کنم. حدسشون می زنم. برای من لمس کردن روح آدمها به اندازه ی جسمشون شگفت انگیزه. نوشتم که ما با هم حرف می زدیم.می خندیدیم. ارتباط برقرار بود و از دید من و حتی از دیدخودش داشت خوب پیش می رفت. شبها وقتی می رفت از خوشحالی بشگن می زد و می گفت که هیچ وقت اون قدر شاد نبوده و خوشحاله که من رو پیدا کرده. بعدش یکهو نمی دونم چش شد. افتاد توی سیاهچاله های خودش. اصلا به من چه!
mountainsummit گفت:
خدا نامیدت نکنه بانو
خودت آمار میدی به من چه ؟! میگی 95 در رختخواب و میگی یه هفته با هش بودی بعدش ام که دود شد رفت هوا.
شب هم که پیشت نمیموند بشکن میزده و میرفته.
نسوان گفت:
خوب ما هر دو توی روز کار می کردیم. فقط شب وقت داشتیم… خودش شب می اومد.
بعدشم خوب خوابمون می گرفت، می رفت. چون اگه شب می موند تا صبح ور می زدیم خوابمون نمی برد. این دلیل نمیشه که با هم حرف نمی زدیم ، اصلا خیلی حرفها هست که آدم تو رختخواب بهتر می تونه بزنه. باید لخت بشی و بگی! بعدش هم آدم حتی موقع سکس هم می تونه حرف بزنه.مگه در حالات خاص که دهنش پره.. بقیه وقت که می تونه.. نمی تونه؟
مانتین، حالا اینا رو ولش. تو چند سالته؟ بهم میگی؟
آدم ناراحت گفت:
این آقا به یکی تعهد عاطفی و اخلاقی داشته و داره ، فقط یه هفته این وسط مسطا آف خورده بهش ، رابطهرو نزدیک کرده ولی بعدش نشسته فکر کرده که با یه دست نمیتونه دو تا هندونه رو برداره ،هنوز موقع مستی و فراقت و اينا فیلش یاد هندستون میکنه.
در ضمن تا سه وعده دیگه یه پول قلمبه ای میاد دستت ،الکی خرجش نکن ، یه سفر راه دور هم واست افتاده.
mountainsummit گفت:
بی خیال سن من باش من به کودک درونم پرو بال زیاد میدم.
مگه نشنیدی میگن سه جا حرف آدما رو باور نکن پای منبر، کنار منقل و توی بغل
ستاره گفت:
عشق هم مهمه ولی زود میخوابه باید جاش رو یه چیزی پر کنه
mountainsummit گفت:
احترام
هما گفت:
اه چه جالب
اسم مال من * اقاپرویزه * البته کیسه ابگرم نیست بلکه یک عروسک زشت گنده است که گاهی نقش بالش رو داره و گاهی معشوقه و خیلی وقتها هم برای جلوگیری از کمردرد موقع خواب میزارمش بین زاتوهام …..خیلی وقتا هم که عصبانی ام با لقد شوتش می کنم و البته بعد از دلش در میارم و کلی نازش رو میکشم
طفلک هیچوقت اعتراضی نمی کنه . اون اوایل باخودم حمومم میبردمش منتها یک اخلاق بدی داشت که خیلی اب میخورد و برای بیرون اوردنش از حمام به لیفتراک احتیاج بود . واسه همین دیگه حمام نمیبرمش و اصن چه معنی داره چش اقاپرویز به تن و بدن نامحرم بیفته .
اقا پرویز با اینکه هم زشته و هم گنده و هم کچل اما یک مرد واقعیه . همیشه وقتی دلم از دنیا و ادماش پره ساکت میشینه و به همه حرفام به دقت گوش میده . البته نمیدونم شاید خل شدم اما جدیدا فک می کنم گاهی که خیلی گیر می کنم جوابی هم بهم میده که اغلب راهگشاست .
بقول یکی از دوستان از میان این همه ادمی ؟؟ که توی زندگی ام اومدن و رفتن فقط این اقاپرویزه که مثل یه رفیق کنارم وایستاده و واقعا تا حالا بهش فک کردی که دیگه ادمی برای اعتماد کردن نمونده ؟
کاپیتان بابک گفت:
🙂
آقا پرویز یه مرد واقعیه. من میگم بلا نسبت یه کم خل شدی بانو. اصلن فکر کنم همه مون! چه جالب
ايران دخت گفت:
من فکر میکنم داره پائیز میشه همه یکمی سردشون شده یاد کیسه ابجوششون افتادن!
mountainsummit گفت:
صادق هدایت هم این جوری بود
شاهین گفت:
@هما
«خیلی اب میخورد و برای بیرون اوردنش از حمام به لیفتراک احتیاج بود . واسه همین دیگه حمام نمیبرمش و اصن چه معنی داره چش اقاپرویز به تن و بدن نامحرم بیفته .»
:)))))
همایی مگه حموم عمومی میبردیش با خودت ؟
———————————————————————
درباب نداشتن یار موافق و این حرفها ، ما ، همیشه حتی در خواب دنبال «آدم» میگردیم ، تا جاییکه
متاسفانه این اواخر مدت زیادی در حال خواب هستیم ،سعدی علیه الرحمه که رفیق گرمابه و گلستون و قلیون و لا اله الا الله … ما بود واسه مون نوشت :
ای که پنجاه رفت و در خوابی
بابا زشته ،مرتیکه ،پاشو چقده میخوابی
🙂
Baran گفت:
+++++++
فلوکستین گفت:
در نگاه اول به نظر می رسد که دو تا راه حل بیشتر نداریم :
یا باید کیسه آب گرم را تبدیل کرد به معشوق سوار بر اسب سپید و یا این که معشوق را از اسبش به زیر کشید و تبدیلش کرد به کیسه آب گرم.
کاپیتان بابک گفت:
اولا که من خیلی قورمه سبزی دوست دارم، پس آفرین بهت
دوم: خسته نمیشی از اینکه دلتو بازکنی بزیزی روی مانیتور، بعد یکی مثل من بیاد در بارۀ احساست ابراز عقیده کنه؟ اینو بطورکلی گفتم ، چون کسی اینجا (هنوز) اینکارو نکرده
خیلی قشنگ بود نوشته ت، مخصوصا صحنۀ توی ماشین. باز منو یاد ویولتایی انداختی که می تونه با نوشتن دلتو به تاپ تاپ بندازه
نسوان گفت:
کاپیتان؛ رازش اینه که من وقتی نوشته رو چاپ می کنم که اون احساس گذشته. مثلا این ماجرا مال دو ماه پیشه . اینجا دیگه هوا گرم داره میشه! من نوشته رو همون وقت نوشتم ولی بعدش با حسم فاصله می گیرم. بعد از مدتی میرم سر وقتش. یک کم نگاش می کنم و اگر چیزی دلم خواست بهش اضافه می کنم و اگه هنوز دوستش داشتم می فرستم بالا.
توی این مقطع دیگه حس من نیست. پس برام مهم نیست. متعلق به همه است. می بینی که خیلی ها خودشون رو توش می بینن.
گاهی هم اصلا این نوشته ها فراموش میشن.
واقعیت اینه که من الان فرصت نوشتن ندارم. چند تایی نوشته قدیمی دارم که هیچ وقت پست نشده … دیشب این آقای و. رو دیدم توی یک جمع. دیگه هیچ حسی بهش نداشتم. این شد که یاد این نوشته افتادم و گفتم بزار بفرستمش بالا. خلاصه اینجوریاس..
کاپیتان بابک گفت:
خب پس اگه برای شما اینجوریه، که هیچی
بقول آمریکایی ها please continue
ايران دخت گفت:
یادم رفت اون بالا بگم..
بعضی از این جملههای نو و بکرت رو خیلی دوست دارم که اینجا یکیش خیلی باحال بود!
فضول محله گفت:
ویولتا تو شاهکاری …. شاهکار
So گفت:
چه خوبه دوباره خودتون می نویسید!!! 🙂
مهر گفت:
راستی ویول به نکته لطیفی اشاره کردی …رابطه ات با دیدلو چطوره ؟؟؟؟ از این ویبره دار ها …….!!! ته به یه غضنفرش احتیاج داری
نسوان گفت:
امسال، بالاخره یک پدر آمرزیده ای بهم یک دونه هدیه داد! صورتیه! اسمش هم غلامرضاست. دوستان نزدیکم کاملا باهاش آشنا هستن… یعنی یکی از اعضای فامیل شده دیگه! هر بار زنگ می زنن احوال غلامرضا رو می پرسن.
Oh! My God گفت:
حتمآ منظورت dildo ِ ديگه!
(البته من اين رو براى جلوگيرى از اشتباه در ديگران گفتم، نه براى شما)
sadaf گفت:
Wow!It was awesome and probably very hard to write!
من فقط یه خورده با این تفکّر که آدمیزاد اینجوریه و همینه که هست، میخوای بخواه، میخوای نخواه، مشکل دارم. اینطوری که همه پشکل باقی میمونن. لااقل طرف باید از پشکل بودن خودش عذاب وجدان بگیره!
نسوان گفت:
نمی دونم، من به هیچ کس این لذت رو نمیدم راستش. بیشتر وقت ها آدمها دنبال یک واکنش می گردن. دنبال همین احساس عذاب وجدان که میگی. چون ته ذهنشون قصه اینجوری کامل میشه. گاهی شاید بطور ناخود آگاه دوست دارن شماتت بشن. دوست دارن ببینن که تونستن له ت کنن.( اصلا از من می شنوی لذت اصلی برای خیلی ها توی همین نقطه است) برای همین هم هست که وقتی نمیری دنبالشون خودشون بر می گردن. تا تو جیغ و داد کنی… گریه کنی …. چه می دونم یک کاری بکنی تا پیش خودشون روت یک خط گنده بکشن و بگن» دیدی؟ اینم یه گهی بود عین بقیه»
من نگاهشون می کنم اینجور موقع ها فقط.از کسی توضیح نمیخوام.
اتفاقا معمولااینجوری آدمها بیشتر به فکر فرومیرن تا این که چهار تا واقعیت رو توی صورتشون جیغ بکشی.
آخر قصه رو که لا اقل من می تونم بنویسم. من پایان های اینجوری رو بیشتر رو می پسندم.
خرزهره گفت:
حمید رضا – کیسه آب گرم
غلامرضا – دیلدو
۰۰۰۰۰۰
شاید اشکال از دیدگاه شما نسبت به مردهاست که نمی خواهند دل ببندند.
حق با شماست. زندگی با کیسه آب گرم بغرنج و پیچیده نیست. به قول جوات این روزها هیج کس دنبال کارهای سخت نیست.
نسوان گفت:
کدوم اشکال؟ الان که همه چی خوبه و برگشته سر جاش…
بلی؛ بلی..
من همیشه میگم که آدمها میان و میرن ولی غلامرضا ریگ کف جوبه. چشمم کف پاش: قابل اطمینان؛ وفادار و سخت کوش. فقط گاهی باطری ش تموم میشه که اون هم آدم عوض می کنه. چه اشکالی داره؟
بعد هم شما انتظار داری من اسم دیلدو رو بگذارم » پری وش؟»
یا اسم کیسه آب گرم رو بزارم «اقدس؟»
تازه اصلا این اسمها رو فقط که من انتخاب نکردم
. یک کار گروهی بوده که بقیه اعضاکمیته اسم گذاری همه خانمها و آقایون بسیار محترمی بودن.
اول هم خواستیم اسمش رو بزاریم مجتبی اما چون اسم یک آشنایی بود تصمیم نهایی شد غلامرضا .
حالا شما بگو اشکال چی چیه؟ نه چی؟؟ چرا آخه انقدراز من ایراد میگیری دکتر؟ بابا حالا ما گفتیم فمینیست هستیم شما کوتاه بیا سیبیل باروتی.
کیان گفت:
از اون جایی که در جواب اون بنده خدا که نوشته بود «خسته نمیشی از اینکه دلتو بازکنی بزیزی روی مانیتور، بعد یکی مثل من بیاد در بارۀ احساست ابراز عقیده کنه؟» شما جواب دادین: «رازش اینه که من وقتی نوشتهای رو چاپ می کنم که اون احساس گذشته باشه» … من میخوام نظرم رو بگم! (البته متأسفانه دیر رسیدم)؛
ژوئن امسال نوشتهای آپ کرده بودی … : « شازده ، آخ شازده ی شیرین زبان، هر وقت یادش می افتم لبخند محوی روی لبم می نشیند. نه قبل و نه بعدش هیچ مردی را ندیدم که شبیه شازده باشد. … هر حال من تا دیدمش عاشقش شدم. … صبرم بالاخره به ثمر نشسته بود. قوری را روی میز گذاشتم و گفتم: پنج دقیقه وقت داری که همه ی وسایلت را جمع کنی و از این خونه برای همیشه بیرون بری.»
حالا عین جمله خودت رو میخوام کپی پیست کنم از کامنت بالایی: «… دوست دارن ببینن که تونستن له ت کنن.( اصلا از من می شنوی لذت اصلی برای خیلی ها توی همین نقطه است) برای همین هم هست که وقتی نمیری دنبالشون خودشون بر می گردن. تا تو جیغ و داد کنی… گریه کنی …. چه می دونم یک کاری بکنی تا پیش خودشون روت یک خط گنده بکشن و بگن» دیدی؟ اینم یه گهی بود عین بقیه … آخر قصه رو که لااقل من می تونم بنویسم. من پایان های اینجوری رو بیشتر رو می پسندم.»
واقعیتش نظرم رو نمیخوام بگم. ولی! زندگی عشقی/سکسی رینگ بوکس نیست …
ستاره گفت:
صحت نداره،
به نظرم طرف خیلی ضعیف بود که از تخریب احساساتش واهمه داشت بی نهایت ضعیف بود یا شاید هم درگیر رابطه دیگه ای بود.
بهارمست گفت:
«به نحو معوجی در نهایت هرکی یک تیکه هایی از وجود خود آدم رو بهش نشون میده..»
خیلی این جملت قشنگه … وقتی خوب فکر می کنم میبینم همینطوریاس!!!
sadafi گفت:
«کلافه توی اطاق قدم زدم؛ مثل یک معتاد کمش آوردم؛ مثل یک احمق مدام موبایلم را نگاه کردم»… خیلی سخت گذشته اون چند وقت.. مثل یه معتاد ترکش کنی… یعنی دقیقا میفهمم… و چقدر این ترک کردن ها اولش درد داره…
نسوان گفت:
آره راستش خیلی سخت گذشت. مدتی خیلی گه مرغی شده بودم ، صبح ها توی قطار زیر لب با خودم فحش می دادم. می گفتم» گوه، گوه، گوه!آخه من چرا باید چنین اشتباهی می کردم؟؟» وقتی در یک چگالی بالا با کسی آمیخته میشی و کیفیت این لذت بالاست همیشه این خطر هست که بهش وابسته بشی. توی مغز مدار های مربوط به آمیختگی جسمی ، با مدارهای عشق خیلی نزدیکن و این دو احساس قاطی میشه . بعد تو احساس می کنی که یک نفر رو دوست داری. در حالیکه همه ی منطق بهت میگه که داری اشتباه می کنی. ولی خوب اشتباه می کنی…
حس} گفت:
اتفاق ها می افتن، اشتباه یا درست مهم نیست، اشتباه و درست وقتی مهمه که جهتی یا حداقل تمایلی به سمتی باشه. مدتی باهاش بودی تجربه اش کردی و چشیدیش، حالا که نیست جای خالیش رو حتی یه بطری آب گرم هم پر می کنه.
کاش می فهمیدم اون حس عذاب وجدان یا خوداحمق پنداری که مدتی در فضای اتاق بر تو هم هبوط کرد چیه؟ آیا به خاطر ریشه های مذهبی ماست که هنوز فکر می کنیم درست و غلطی هست و بیراه رفتیم و خودمون رو فروختیم به لحظه ای لذت؟ آیا دنبال لذت شرب مدامیم و پشیمانیم از اینکه باز در یافتنش اشتباه کردیم؟ آزار این سوالا هیچ وقت تموم نمیشه و لذت بردن ما از اشتباه
sadafi گفت:
خب خدا رو شکر فکر کرده بودم فقط این منم که بعد از همچین اتفاقی احساس حماقت خفقان آوری در حد جنون بهش دست میده و همش به خودش اول و بعد هم به طرف مقابل انواع بد و بیراه ها رو میده تا حس سبکی کنه!! خب شما میتونی بفرمایید چطوری میشه این حس جذابیت خیلی جذاب جسمی رو با درگیری عاطفی از هم جدا کرد؟؟ یعنی واقعا امکان رابطه ای در حد No string attached وجود داره یا فقط تو فیلماست؟ خیلی مهمه الان این قضیه!
خسته گفت:
خنده دارش اینجاس که بنفشه (چقد این اسمو دوس دارم) از تناقض و پیچیدگی آدما می ناله. تو خودت چارچوب و سامان هر مدل زندگی رو کشیدی سرش، حالا از بقیه تعجب می کنی؟
ایها الناس!
من خیلی چیزا رو نمی فهمم. یکیش هم اینکه یعنی چی کیسه آب گرم ببری زیر پتو؟ چی هست اصلا ؟ به چه درد می خوره؟ ما تو خونه های گرم ایرانی زیر کرسی بزرگ شدیم. برا تولید گرما س؟ یا نه کاربرد جنسی هم داره؟ یا کارکرد پنهانش اینه؟ ها؟ ولی خدایی دوس دارم قبل از این که به اینجا برسم که یه کیسه آب را با یه آدم عوض کنم، بمیرم…هر چند خیلی تنهام… و می دونم راه فراری ندارم…هر چنر همه راه ها رو امتحان کردم..هر چند می دونم اون کیسه آب گرم گاهی از بعضی آدما بهتره…
خسته ام!
نسوان گفت:
من خیلی چیزا یی که نمی تونی بفهمی رو نمی تونم برات توضیح بدم. اما این کیسه آب گرم رو چرا.. نگاه کن خسته جان، داستان ساده است.
وقتی توی یک مملکتی زندگی می کنی که پول قبض برق برات با نهایت صرفه جویی 200 دلار میاد[ بیش از 400 هزار تومن شما) و حقوق دانشجویی داری که در حد بخور و نمیره دیگه جرات نمی کنی شب بخاری برقی روشن کنی ! اینه که خونه ت معمولا سرده، یک چیزایی در حد زندگی عاشقانه ت ( یکی از یکی بهتر). نفت و گاز و اینها هم که اینجا نیست دیگه.. متوجهی که؟اینه که وقتی میخوابی چی کار می کنی؟ یک کیسه اب گرم با خودت می بری تو رختخواب. حالا اگه فهمیدی بزن اون کف قشنگه رو.
در ضمن، ازاون تیکه ی( ….کشیدی سرش) خوشم اومد. قشنگ بود.
خسته گفت:
از توضیحت ممنونم اگر چه یه کم شتابزده بود و اصل موضوع گوشه قالی جا موند.
خسته گفت:
یه کم از دهن افتاده ولی پیرو پست هما و روز انتخابش، یه مطلبی هست از یکی دیگه. باور کنین من اینو خوندم فکر کردم هما و این خانم یه نفر هستن. به طرز ترسناکی مثل هم نوشتن. یارو مثلا جامعه شناسه، بیانیه ی هیأت ابولفرض هم اینقدر یاوه نمی شه.
بنفشه خانم ببخشید اگه فکر می کنی طولانیه و جاش اینجا نیست خذفش کن، خیالی نی، فدا یه تار موت! حرفاش ، ای…خیلی چی نیست.
برای نسلی که عاشق نمیشود!
سارا شریعتی
در مفاتیح خواندم که دعای کمیل دعای خضر نیز هست و خضر پیامبرِ امید است. ما را، موسی را، با خود در همهی ماجراهای سختاش همراهی میکند و هر بار در برابرِ سوالِ ما، چراییهای ما، عصیانِ ما، مخالفتِ ما با قتلِ آن کودک، با خراب کردنِ آن دیوار، با غرق شدنِ آن کشتی، … میگوید : نگفتم که ایمان نداری؟ و در پاسخ میشنود که : صبر خواهم کرد و عاصی نخواهم شد.
امروز امّا ما عاصی شدهایم. دیگر صبر نداریم. عاصی شدهایم، نه نسبت به واقعیتی که نمیفهمیم، بلکه نسبت به خودمان. نسبت به توهماتمان. به اینکه هر بار امید بستیم و هر بار ناکام ماندیم. اینست که دل از حقیقتمان کندهایم. خضر را تنها گذاشتهایم. همراهیاش نمیکنیم. ایستادهایم و سر به زیر شدهایم. پذیرفتهایم که بیا دعا باشیم، سرِمان به کارِ خودمان باشد. جامعه و تاریخ را بسپاریم به دستِ سیاستمدار و قدرتمدار، و زندگیمان را بکنیم.
این ناامیدی را ما در چهرهی جوانانمان میبینیم. همین جوانها که به ظاهر میهمانی میگیرند و میخوانند و میرقصند… ولی عاشق نمیشوند، شور ندارند، دلخوش نیستند، به هیچ چیز. در جستجوی امنیت هستند و موفقیّت. همین جوانانی که میخواهند در لذّت به فراموشی برسند. قهرمانانِ لذّت در فلسفه، همه متفکرینی هستند که به لذّت در غلطیدهاند، چون شادی ندارند. امید ندارند. چهرههای عبث هستند. لذّتِ مستی، خماری… هرچه که بیخبری میآورد و بیحسی… در هیچکدام اما، عشق و شور و امید نیست.
این ناامیدی را ما در ذهنیتِ مردممان احساس میکنیم. تمام شهر حجلهبندانِ مرگِ امید این مردم است. مردمانی که خسته شدهاند؛ که مجروح اند؛ که داغدارند؛ که میخواهند باز ماندگانشان را از بلای سیاست و بیداد فقر حفظ کنند و مصونشان بدارند.
این ناامیدی را ما در سخنِ امروزِ روشنفکرانمان، استشمام میکنیم. خضر آن پیامبریست که ما بیش از هر زمان، به او نیازمندیم.
چرا؟ چون ما امروز به امید، بیش از هر چیز محتاجیم.
دورهای بود دورهی ما، بیست و چند سال پیش، ما سرشار از شور و شوق و امید بودیم. فلسفهیمان برای “تغییرِ جهان” بود و نه “تفسیرِ آن”. جامعهشناسیمان برای بههم زدنِ نظمِ موجود بود و بر پاییِ نظمِ اجتماعیِ نوینی. تاریخمان گشوده بود و تاریخِ فردا در دستهای ما بود. میخواستیم انقلاب کنیم. نظمِ جهان را تغییر دهیم. مدینهی فاضلهی خودمان را، در گروهِ کوچکمان، در جامعهی بزرگمان، در جهان، تحقق دهیم. همبستگی شعارِ ما بود و رفاه را جز در تقسیماش با دیگران نمیخواستیم. بیست سالِ پیش، جامعهی ما شاهد پیدایش و رشد هزاران گروه بود. به اسامیشان نگاه کنید : آرمان و مردم، دو مؤلفهی ثابت بود. آرمان، آوا، ندا، صدا، فریاد… همه نشان از قدرتِ ما، عزمِ ما در رساندنِ حرف و حدیثمان به گوش دیگران داشت؛ و بعد، خلق، مردم، مستضعفین، کارگران… یعنی یک تجمع، یک جمع، چرا که ما رستگاری را برای همه میخواستیم. این پروژهی مشترکِ ما بود. این حَبلِ مَتین ما بود. ریسمانِ مشترک ما. این همان طنابی بود که ما را از چاه نجات میداد و به صعودمان وا میداشت.
اما این دوره، خوب و بد، گذشته است.
از آن زمان تا به امروز تحوّلاتِ بسیاری رخ داده است. در جهان، در ایران.
در جهان، افسونزدایی شده است. عصرِ انقلابات به سر رسیده است. عصرِ ایدئولوژیها به پایان رسیده است. مذاهبِ امید، مذاهبی که وعدهی رستگاری و نجات میدادند، در بحرانند. روشنفکران، مرگِ ایدئولوژیها را اعلام کردهاند. پایانِ تاریخ را اعلام کرده اند. انتظار به پایان رسیده است. دیگر سبزواریها، هر روز اسبی را زین نمیکنند و بر دروازهی شهر نمیبنند تا امامِ زمان اگر آمد، سوارش شود. امروز از صاحب زمان میخواهند که دیرتر بیاید تا امتحانِ کنکور باز هم به تعویق نیافتد.
سخن گفتن از امپریالیسمِ جدید، دیگر خریدار ندارد. گفتمانِ عدالتخواهی، مغلوبه شده است. از مذهب گفتن، زدگی ایجاد میکند. ملیگرایی کارِ پدرانِ ما بود. درنتیجه، مبارزه با امپریالیسممان را حواله میدهیم به سازمان ملل. سوسیالیسممان را تقلیل میدهیم به خیرخواهی و حَسَنات. مذهبمان را “تبدیل” میکنیم به معنویتی بیضرر، و انقلابیگریِ دیروزمان را “تعبیر” میکنیم به جوانی و خامی.
اما مسائلِ ما آیا از آن زمان تا به امروز تغییر کرده است؟ آیا فقر و گرسنگی کمتر از دیروز است؟ نیاز به مذهبی که پشتوانهی عدالتخواهی و دست در دستِ آزادی باشد، کمتر است؟ سلطهی بیرقیبِ امپریالیسمِ جدید، مگر عیانتر از دیروز نیست؟ واقعیتِ جهانِ سوم مگر نه اینکه همچنان موجود است و امروز بیش از دیروز در زیرِ غلطکِ بازارِ جهانی دارد قربانی میشود؟ و مگر نه اینکه برای جلوگیری از آنچه که از پی مهاجرتهای مکررِ جـوانان و مغزهای جامعه ـکه فروپاشیِ ملی مینامند ما بیش از هر زمان نیازمند ایجاد یک روحِ ملی و احساسِ تعلقِ مدنی به این سرزمین هستیم؟
نسلِ ما، نسلِ دیروز، در پشتِ “نه”ای قهرمانانه، در پشتِ سنگرِ اصولِ اخلاقی و اعتقادیش در برابرِ واقعیت میایستاد. واقعیت را نمیپذیرفت.
رونو، خوانندهی فرانسوی میخواند : “جامعه! گرفتارم نخواهی کرد.”
پسوا، شاعرِ پرتقالی مینوشت : “…واقعیت! فردا بگذر. برای امروز دیگر کافیست…”
اخوان میگفت : “…بیا ره توشه برداریم، قدم در راهِ بیبرگشت بگذاریم…”
هوگو میسرود : “…پاهایم اینجا، چشمهایم جایی دیگر!…”
نسلِ ما چشمهایش به جایی دیگر بود. نسلِ ما قدم میگذاشت در راهِ بیبرگشت. امروزه امّا، عصرِ پذیرشِ واقعیت است. پذیرشِ سرنوشت. عصرِ دست کشیدن از آرزوهای بیسو و سرانجام است و دعاوی بیحساب و کتاب. و این واقعیتِ جهانی، در ایرانی که تجربهی انقلاب و جنگِ خارجی و داخلی و اصلاحات و… را همه در طیِ بیست سال تجربه کرده است، بیشتر نمادینه شده است. خسته شدهایم از این تجربههای مکرر و همه تلخ. اینست که پناه میبریم به امنیتِ زندگیِ شخصی، و از ادعاهای بلند و پروژههای مشترکمان دست میشوییم و اینهمه را به حسابِ عقلانیت، پختگی و تجربهی تاریخ میگذاریم.
به آهنگهای امروزی نگاه کنید : مدام به فراموشیات میخوانند، به پذیرشِ واقعیت. اکتفا به آنچه که هست : “گذشتهها گذشته”، “این کارِ سرنوشته”. “عمرکمه، صفا کن”، ” اگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کن”.
نسلِ دیروز بر سر حرفاش میایستاد، تا آخر. تزلزل را خیانت میخواند و بُریدگی. نسلِ امروز امّا “حرفش را پس میگیرد.” و میخواند که “خیال نکن نباشی، بدونِ تو میمیرم”. میخواهد واقعیت را بپذیرد، در آن دخیل شود، حتی گاه دوستش داشته باشد، و به خود بقبولاند که میتواند به بازیاش بگیرد. میخواهد مثبت اندیش باشد، خوشبین. کار را یکسره کند. وارد صحنهی واقعیت شود. در آن مشارکت کند.
روشنفکرانمان به ما میگویند : “این”، درست است، “آن”، جوانی بود و خامی. ما باید تجربهی تاریخ را در نظر داشته باشیم. باید فرزند زمانهی خویش باشیم. امروز عصر، عصرِ عقلانیت است. ادعاهای گذشته را نگاه کنیم : انقلابِ اجتماعی. سوسیالیسم. جهانِ سوم گرایی. مذهبِ سیاسی. مردمخواهی… همهی اینها را تجربه کردیم و امروز به اینجا رسیدهایم. درنتیجه، تجربهی تاریخی حکم میکند که در حرفهامان تجدید نظر کنیم. اگر ما مبارزینِ دیروز میگفتیم : آرمان و مردم، امروز باید بگوییم : عقلانیت و فرد. اگر ما مذهبیهای دیروز میگفتیم : مذهبِ ایدئولوژیک. یا به قولِ بازرگان، مسلمانِ اجتماعی، امروز باید بگوییم : معنویتِ فردی، دینداریِ خصوصی. اگر ما روشنفکرانِ چپِ دیروز میگفتیم : سـوسیالیزم، امروز باید بگوییم : نیکوکاری، کار حسنه، خیرخواهی. اگر ما جهان سومیهای دیروز میگفتیم : راهِ سـوم، امـروز باید بگوییم، دمکراسیِ لیبرال. باید واقعیتِ جهانی شدن و نسبیتِ مرزهای ملی را پذیرفت.
از طرفی، مذهبِ اجتماعی هم، تجربهی خودش را پس داده است. انقلاب هم کردیم و دیدیم که چه بود. سوسیالیزم هم که دیوارش فرو ریخت و راه سوم هم که به بیراهه انجامید… این حرفها را تاریخ منسوخ کرده است. این لیلی و مجنونها به درد ادبیات میخورند، واقعیتها را باید پذیرفت، با همه کاستیها و کم بودهایش، وگرنه متعصبی خواهید ماند، جزمی، تنگ نظر و خشونتگرا !
و نسلِ امروز قبول کرده است که کمتوقع باشد و واقعبین، و دل خوش کند به “به ـ بودِ” همین واقعیت.
نتیجهاش اما چه شده است؟ نتیجهی این حرف شنویها از گفتمانِ غالب چه شده است؟ نتیجهاش این شده است که ما به دلیلِ شکستِ الگوهایمان، در ارزشهایمان نیز تجدید نظر کردهایم. در آرمانها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهبِ اجتماعی با قدرت و منافعِ قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداریِ اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم. چون (دولت) متولیِ ملت شد، تعلقِ ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمیاندیشیم و چون به همهی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاهِ واقعیتِ روزمرّگیمان، به بقاءِ خود میاندیشیم.
در جستجوی خود، مارگزیده شدهایم، اینست که از هر آنچه که خاطره و خطرِ این گَزیدگی را دوباره زنده و نزدیک میکند، گریزانیم. جستجو را کنار گذاشتهایم و به مصون نگه داشتنِ آنچه که هست، بسنده میکنیم. اما این تجربههای همه تلخ، بایستی توشهی ما برای ادامهی جستجو باشد. مگر نه اینکه به گفتهای : “…ضربهای که هلاکمان نمیکند، قویترمان خواهد کرد…”؟ صحبت بر سرِ پایبندی به الفاظی چون ایدئولوژی، سوسیالیزم، دمکراسیو… نیست. وفاداریِ ما نه به پوسته که به مغز است. مغز را برداریم و پوسته را رها کنیم. شریعتی میگفت برای من سوسیالیزم یک نظامِ اقتصادی نیست، فلسفهی زندگیاست. برای ما نیز، ایدئولوژی یک سیستمِ بستهی عقاید نیست، همان است که نسلِ جوانِ امروز از “مَرام” مراد میکند. مَرام به معنای تعهد و پایبندی به اصول و ارزشهایی.
از دو موضع به ایدئولوژی انتقاد میشود :
نخست (از موضعِ) دمکراسیِ لیبرال که خود، مدارِ ایدئولوگهاست و با رسم و رسومِ یک ایدئولوژی، در واقع با اسمِ ایدئولوژی درگیر میشود. و دیگری از موضعِ پُست مدرن و نقد ایده سالاری. در اینجا ما امّا از ایدئولوژی، معنا و مرام و جهت را مُراد میکنیم.
فرناند دومون، جامعهشناس و متکلم کانادایی میگوید:
“…در هر دوره به ما گفتند که عصرِ پایانِ ایدئولوژیها سر رسیده است و پایانِ ایدئولوژیها را همچون پایانِ توهّمات به ما نمایاندند. در حالیکه پایانِ ایدئولوژیها، پایانِ توهّم نبود، پایانِ امید بود. جامعهای که پروژهی مشترکی ندارد به چه کار میآید؟ پس بگذاریم تاریخ را قدرتها بسازند…”
این کاریاست که ما امروز در صدد آن هستیم.
تاریخ یعنی چه؟ تاریخ یعنی حافظهی ما؛ خاطرهی ما؛ گذشتهی ما؛ واقعیتِ دیروزِ زندگیِ ما و مگر نه اینکه هر حرکتِ جدیدی، اگر بخواهد که نو باشد، اولین کارش ایستادن در برابرِ سازندگانِ این تاریخ، و صاحبانِ این شناسنامههاست؟ ایستادن در برابرِ این حافظهایی که به ما میگویدکه : یادت نرود! همین کارها را ما در جوانی کردیم، دیدید که چه نتیجهای داد. همین سنتی که به من میگوید : همیشه همین بوده است؛ از قدیم تا ابد. همین گذشتهای که مدام به من هشدار میدهد، از حرکت بازم میدارد و ناامیدم میکند.
چاره را نسلِ امروز در گریز یافته است. گریز از این وطنی که دیگر مأوایش نیست. که در آن هیچکاره است. که مدام تحقیر و طردش میکند. و نسلِ ما، نسلِ دیروز، در واکنش به همهخواهیِ دیروز، امروز چاره را در کم توقعی یافته است، در “اکتفای به قطره”، در “زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز”، در “گلیمِ خود را از منجلابِ واقعیت بیرون بکش.” همین مردمی که در شرایطِ انقلاب، یا در شرایطِ تهاجمِ دشمنِ خارجی، حماسهها آفریدند و سرمشق شدند، امروز جز به امنیتِ اقتصادی و اجتماعیِ فردِ خود، یا در خانوادهی خود، نمیاندیشند. دغدغههای اجتماعی، در بهترین حالت، به پرداخت خمس و زکاتِ ثروت ِخویش، تقلیل یافته؛ و احساسِ تعلقِ به یک ملت، یک سرنوشتِ مشترک، دیگر وجود ندارد.
در برابرِ دیکتاتوریِ این واقعیت، سلاحِ ما چیست؟ نه قدرتی داریم و نه امکاناتی. تنها امید است و تنها ایمان است که به ما این قدرت و این امکانات را خواهد داد. امید به آیندهای که ما در ساختنِ آن سهیمایم و ایمان به آرمانها و ارزشهایی که معنای زندگیِ مایند.
یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابرِ هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او میکردم، مشکلات و موانع و واقعیتهای اجتماعیِ بازدارندهاش را برمیشمرد. همه درست و دقیق و واقعگرایانه. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. به او گفتم تو راست میگویی. اما، پیششرطِ هر کاری، نه امکاناتیست که در اختیار داریم و نه قدرتی که از آن بهرهمندیم، پیششرطِ هرکاری، دوست داشتن است. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعلق داشت، باید به سرنوشتِ مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوبِ خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهتِ تغییرش بکوشیم.
صحبتِ قبلی من، صحبت از وفاداری بود. وفاداری به یک مفهوم : مفهومِ انسانِ جدید. و به یک حرکت : آغازِ دوبارهی تاریخ. وفاداری که از آن سخن میگفتم، وفاداری به ارزشهای خودمان علیرغمِ واقعیتِ موجود بود. وفاداری به همان عشق، همان آرمانها، همان اصول، همان ارزشها، همان بلندپروازیها که ما را تا به اینجا کشاند. جستجوی مدام و از پا ننشستن. مگر نه اینکه ما همچنان، هنوز، به آن آرمانها و به آن دستاوردها معتقدیم؟ پس بیاییم بهجای دست شستن از دعاویِ خودمان، این مفاهیمِ تحریف شده را “باز تعریف” کنیم و این ارزشهای غصب شده را دوباره تملک کنیم. بیاییم پس از شستشوی این مفاهیم و بازگرداندنشان به شأنِ اولیهی خود، نسبت به آنها ادعای مالکیت کنیم.
ادعای مالکیت کنیم نسبت به سرزمینِ خودمان.
ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ عدالتخواهی. همان گفتمانی که امروز در جامعهی ما، آنها که در برابرِ آزادی ایستادهاند، مدعیاش هستند.
ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ دمکراسی، همان دمکراسی که امروز سرمایهداریِ جدید، مِلکِ مطلقِ خود میداند.
بیاییم در یک پروژهی رهاییبخش مشارکت کنیم و ارزشهای خودمان را از چنگالِ مدعیان و صاحبانِ شناسنامهدارش درآوریم. به میراثِ خودمان وفادار باشیم.
نیم قرن پیش، مصدق از ملتِ ایران سخن میگفت. بازرگان، از مسلمانِ اجتماعی سخن میگفت. طالقانی از شوراها و عدالتخواهی صحبت کرد. شریعتی، َالنّاس را تَرجمانِ اجتماعیِ اَلله میدانست.
امروز ما از این همه، دست کشیدهایم. تعلّقِ ملی را به نامِ جهانی بودن، کنار گذاشتهایم. دینمان را خصوصی کردیم تا کمتر هزینه داشته باشد. عدالتخواهی را رها کردیم چون (جریان) راست متولیِ آن است. دمکراسیِ لیبرال را تنها روایتِ موفق و ممکن قلمداد میکنیم، چون آن تجربههای دیگر ناکام مانده بود. امروز ما با عقبنشینی داریم به حلِ معضلاتمان میپردازیم، ولی مسائل همچنان باقیست.
در میهمانیای، یکی از اقوام ما که دو فرزندش تاریخ خواندهاند، گفت : لعنت بر کسی که بگذارد فرزندانش تاریخ بخوانند و از این سخن این منظور را داشت : “…مومن از یک جا، دوبار گَزیده نمیشود…”
من این صحبت را تکمیل میکنم : گاه مومن میبیند که چون گَزیده شده است، دیگر ناتوان است. میخواند که از این گَزیدنها باید درس گرفت و احساس میکند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقتش طاق میشود، در اینحال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمیکند. چون ایمانش را تصاحب کردهاند، طردش نمیکند. چون ایمانش تحقق نیافته است، از او دست نمیکشد. چون به ایمانش نمیرسد، انکارش نمیکند. چون واقعیت علیه حقیقتِ اوست، تسلیم نمیشود. مومن، معنای وجود خود را، زندگیِ خود را، در وفاداری به ایمانش میداند. مومن این وفاداری را بر مقبولیتِ عامه یافتن، ترجیح میدهد. مومن از زندگی خودش شهادت میسازد و خودش الگوی ارزشهای خودش میشود.
مومن چون یکبار گَزیده شد، از پا نمیافتد.
عشق، ایمان، امید، آرمانها، معنا و دینامیسمِ حرکتِ تاریخاند. وفاداری به این ارزشها، ما را به جستجو و خَلقِ الگوهای جدید وا میدارد. این وظیفه و مسئولیتِ امروزیِ ماست.
شاهین گفت:
یاهــــــــو ، حق نگهدارت ای پهلوون عرصه ی تحلیل!
فک کنم این متنو فقط واسه کل کل با کیوان خودمون نوشته .
حداقل سه چهارم جوهر خودکارشو تموم کرده .دوس داشتم سرانگشتاشو بعد از تایپ این مقاله می دیدم.
🙂
خسته گفت:
چون یه کم نگرانم طول و بالاش مسأله رو یا اسم نویسنده رو پنهان کنه باز توضیح می دم این نوشته از سارا شریعتی دختر دکتر شریعتی است. ایشان دکترای جامعه شناسی دین از فرانسه داره و استاد دانشگاهه.
خیلی شبیه حرفای هما بود گفتم جهت اطلاع باشه اینجا.
اگه به من باشه اسمشو می ذارم؛ بازگشت شبح شریعتی یا هر واقعه دوبار در تاریخ اتفاق می افتد؛ این کمدیشه.
لی لی خنگه گفت:
شاهین
تایپ نکرده کپی پیست کرده!
شاهین گفت:
لی لی جدی میگی !!!یا خودتو زدی به خنگ بازی ؟
🙂
مروهاست گفت:
به شاهین:
سر انگشت هاش رو میدیدی یا از روی عشق می بوسیدی؟؟؟
شاهین گفت:
بنا به فتوای هما ،من فقط سرانگشتای مریم جونو میبوسم و با سوسن و سارا و دارا کاری ندارم 🙂
baharan2012 گفت:
جناب خسته، به نظر من این مشاهدات و برداشت خانم سارا شریعتی صحیح هست، اما راه حلش اشتباه…»زندگی خود را شهادت کردن» فرمولی است که پدر سلارها به خوردمان داده اند. دنیا دارد به سمت مادر سالاری پیش میره و بالطبع ارزش و نحوه برخورد با مسائل اجتماعی نیز دید فمنیستی خواهد داشت. به قول ترانس مکنا، «وقت آان رسیده که مادر شاه ها، بیایند و جلوی تخریب دنیا را که به دست این پسرکان بد دنیای سیاست صورت میگیرد بگیرند».
@ ویولتا، داستانتان را خوب نوشتید. چاشنی اروتیک را هم که بعضی از خوانندگان شما همیشه منتظر و مشتاق خواندنش هستند هم به جا و به موقع و مؤثر به کار بردید.، در مورد خود رابطه نظر و سوالاتی داشتم که جواب همه را مابین جوابهاتون به کامنت گذارها گرفتم. آنچه که برای من جالبه اینکه کاراکتر خود شما وقتی با دیگران بحث میکنید، بسیار جذابتر آنیست که در داستانهاتون ترسیم میکنید. گاهی اونی که تو داستانه حقشه که مرد ناجور به تورش بخوره، ولی اونی که پشت صحنه هست، چنانچه خود واقعی شما باشد، خیلی نازنینه، باهوشه و جذاب و واقعاً سزاوار داشتن بهترین یار و همسر. حالا من موندم بفهمم که کدوم به کدومه؟!!
ستاره گفت:
میشه معنی اروتیک رو توضیح بدی؟ مثلا چه فیلمی اروتیک هست چه فیلمها و کتابهایی این خاصیت رو نداره
خسته گفت:
حالا که من و اینترنت جوگیر شدیم بذار این م بگم که بنفشه جان ترا خدا بشین پایان نامه تو بنویس تا منم تشویق شم بشینم دو خط از این صاب مرده بنویسم بیرونمون نکنن واسه تأخیر!
این کیوان اگه ولش کنی اینجا یه حزب فرهنگی درست می کنه بعد دست آخر خودش از اون انشعاب می کنه می ره جای دیگه. فکر کنم آخرش هم از خودش انشعاب کنه.
یا اون خانمه، یه جوابی به جوات داد که ازش ترسیدم. من تو عمرم فقط از ویولتا ترسیده بودم. اینو که دیدم پناه بردم زیر دامن اون یکی.
نباید این کامنتو می ذاشتم
اینم رو همه ی ندانم کاری های دیگه
Oh! My God گفت:
اى خسته، خسته نباشى!
باز الآن همه ميان ميگن، -پس معلوم شد جوات يه مدت نبوده، كجا بوده؟! داشته بيانيه تهيه ميكرده و مينوشته!-
البته من كه نميگم كه شما هم، جوات هستيد! بلكه شما خيلى با كلاس تر و باحالتر هستيد!
حالا اينجاست كه ما به ماهگون نياز داريم تا اين بيانيه رو آناليز كنه…
خسته گفت:
جدا متوجه نمی شم چه مشکلی با آدم هایی که با چند تا آی دی میان دارید
شاید اون لحظه یه نظری داره که نمی خواد به اسمش ثبت بشه
البته این نشونه حماقتشه که تو فضای مجازی هم با خودش تعارف داره یا مثلا می خواد اینجا رو به هم بریزه و مرضشو منتقل کنه. اما هی نگید این کیه اون کیه. بابا عطسه اینه که هست. اما اگه با یه آی دی دیگه آدم معقولیه، خب بپذیریدش.
اما این جوات غالبا حرفهای حسابی می زنه و از اینکه برخی حرفاشو نشنیده می ذارن و هرچی بگه باهاش بد صحبت می کنن من خوشم نمی آد. ده بار گفته یه وقتی چند تا آی دی داشته اما الان خوب شده. دیگه ولش کنید.
دیروز حرف بدی هم نزده بود اما هما سوء تفاهم شد و جواب بدی بهش داد. باز این شخص جواب اونو به نسبت بهتر داد. دیگه اینجا چه نیش و کنایه ای به هم می زنید. پس تو رابطه صریح چیکار می کنید. اون بالا هم من یه چیزی گفتم ویولتا بد متوجه شد یه چیز دیگه با طعنه جواب داد. زشته بخدا. منم حساس.
اینکه به بقیه هم می گید تو جواتی توهینه. نه به من بلکه گاهی به جوات. چرا برای آدما برچسب درست می کنید و بهش اجازه نمی دید عوض بشه.
Oh! My God گفت:
پذيرفتم!
پوزش
عطسه گفت:
خسته جان باید بگم خیلی سادست و شاید پیچیده بنظر بیاد . ما به عده ای فرصت خوب بودن دادیم دسته ای رو شستیم رسته دیگر را فهماندیم که یه چیز هست که جز جدایی ناپذیر از هر دیدگاهیه ….
گاهی وقتها باید دوباره بخونی گاهی وقتها باید دوباره فکر کنی….
وقتی که بر میگردی و پشت سرت رو با دقت بیشتری نگاه میکنی میبینی که چه پارامترهای اشتباهی در تصمیم گیری و ذهنیت و همینطور دیدگاه و نظرها و در مجموع در زندگی ما تاثیر داشته …
حدث و گمان نباید واقعیتها رو در ذهن نابود کنه باید بهش اجازه رشد کردن بده
شما فیلم ذهن زیبا رو ببین .
جوات یساری گفت:
@ عبدالـ{…}ـقرنین
اولا که نوع کامنت نوشتنت در حال حاضر آشنا بود اما به هر حال خیلی خیلی آدم مسخره و بیخودی هستی ، حالا هرکی میخوای باش یا نباش
این مسخره بازی رو که تو الان با کاراکتر سازی راه انداختی من دو سال قبل انجام دادم و اعتراف میکنم کار احمقانه ایی بود . به عنوان شخصی که تجربه کردم دارم بهت میگیم این راه رو ادامه نده . . . من یه زمانی همینجا خیلی جفتک چارگوش انداختم ، ( تو یه جورایی شبیه دو سال قبل من هستی)خیلی خیلی هم لیچار بارم شد و بار اینو اون کردم . . . اما تهش این بود که بهترین نظریه رو هم اگه با خر بازی ، مُنگل بازی و احمق بازی به زبون بیاری هیشکی به چَپِشَم حساب نمیکنه ……
با مهره ی سوخته داری بازی می کنی …. دوستانه می گم دستوری نیست تمومش کن… این ره به ترکستان ختم میشه ….. یه روز ،هم خودت از منم منم زدن و خودستایی خسته میشی و هم دیگران از فحش دادن به عطسه خسته میشن . . . . خود دانی
لی لی خنگه گفت:
oh!May God
جوات هم نگارشش خوبه، هم طنزش! استدلال هاش هم بیشتر اوقات خوبه. تازه خیلی هم با حوصله تایپ می کنه و برای نوآموزان زیر و زبر هم میذاره که راحت و روان بخونن!
جودی ابوت گفت:
خیلی وقته که وبلاگت رو میخونم اما کلن در نوشتن آدم تنبلی هستم…انگار اینبار فرق میکنه…سردرگمی دیوانه کننده یک رابطه،یک زندگی مشترک در حالی که طرف مقابل دوستت داشته باشه،صادق باشه،بهت وفادار باشه
اما….نباشه اونی که نیازه توئه و تو بدونی که یه چیز دیگه میخوای و بشی یه تیکه یخ و دوست نداشته باشیش و ماه ها با رختخوابت و گرمای احتمالیش قهر باشی و اون همچنان به بودن اصرار و اصرار کنه
یکی به من بگه چی کار کنم……..
girl-of-fall گفت:
تازه شدی مثل من اگه جواب درست و درمون بهت دادن به من هم بگو! بدترین درد موندن بین ایده آل اجتماعی و ایده آل درونیه که در هر صورت بعدش یه پشیمونی برات داره!!
اوه قسمت ماه ها با رختخواب و گرماش قهر باشی چیزیه که خیلی میفهمم… وقتی هم آغوشی هات چند ماه درمیون باشه.. چون نمیتونی روحت رو هم بهش ببخشی… خیلی بده و سخت…
vasat piaz گفت:
آدم ناراحت گفت:
نقل ازبانو اسکارلت(دسامبر 24, 2010 ) :
«این روزها این داستان سایز الت تناسلی گریبانگیر مردها شده. تقریبا همه ی مردها که همیشه از هر جهت به خودشان مطمین بودن الان در مورد سایز دچار تردید و احساس نا امنی هستن.باور نمی کنین؟ میخواهید مردی را داغون کنین ؟ به اندازه ی فلانش بخندید. لابد می دونین که به دلیل روانشناسی نامعلومی مردها هویت خودشون رو با آلت شون یکی می دونن و برای همین هم هست که معمولا روی آلتشون اسم خودشون رو می ذارن. مثلا علی کوچیکه یا افشین آقا و از این قبیل. برای همین هم یکی از مهم ترین دغدغه های هر مردی این است که آیا هویتش به حد کافی بزرگ است یا نه ! »
صحبت از این بود که آقایون برای آلتشون شخصیت حقیقی قائل میشن و روشون اسم میذارن ، حالا میبینیم که خانومها هم در یک حرکت کاملاً خودجوش ، برای اسباب بازیهای جنسیشون اسم گذاری میکنند.
ببینید برای خانومها ، تنها فعل گاییدن میتونه به طرز جالبی شخصیت بخشی کنه.
آیا خانومی که روی دیلدو اسم شخص میذاره ، با این فرض که اصلا لزومی هم برای نامگذاری این اسباب بازی وجود نداره ، از یک موجود نر ، انتظار بیش از فعل گاییدن داره ؟
و اگر نداره ، دیگه چه جای گله و شکایت و فمینیست بازی ؟
استدلال فوق ، صرفاً برگرفته از استدلال آب دوغ خیاری خانوم اسکارلت بود
vasat piaz گفت:
بانو اسکارلت گرامی،
خوب مرد ها التشون رو به خودشون که نمیتونن فرو کنن
برگ سبزیست تحفه درویش
اونهم از قوانین بازار آزاد تبعیت میکنه، ظاهراً
تنظیم بازار هم دست خریداره، دوست داره درشت تاشو سوا کنه
vasat piaz گفت:
چرا انیشتن (Einstein) خیلی باهوش تر از من و شما بود
زیرا:
ایشان فقط ۲ گرم در مغز اضافه وزن داشت، بیش از من و تو
علم بیولوژیک به ما میگوید:
خانمها صاحب مغزی ( متوسط ) ۸ گرم سبک تر از آقایون هستن
با یک تناسب ساده به نتایج شگرفی میرسیم
vasat piaz گفت:
vasat piaz گفت:
شیوا نظرآهاری راهی زندان اوین شد
لی لی خنگه گفت:
به خاطر سبک تر بودن مغزشه به نظر تو؟
ايران دخت گفت:
فکر کنم مادام کوری ۱۰ گرم مغزش از انیشتاین سنگینتر بود با اینحساب.نه وسط پیاز!
میم گفت:
انتظار نداری که مثلا یه خانوم با 50 کیلو وزن ، مغزش از یه مرد با 80 کیلو ، سنگین تر باشه که ؟ میدونی کلا وقتی بخوایم روی کمیت زیادی تکیه کنیم ، حتما کومودور 64 از تیلت اپل خیلی خیلی بهتره ! هم خیلی گنده تره هم کلی سنگین تر! 🙂
vahid گفت:
تمام رابطه ها با این جمله شروع میشن (…عزیزم تو با بقیه فرق میکنی..) و با این جمله خاتمه پیدا میکنن(…تو هم یمی مثل همه ای….)، ولی ویول گلم گفتی از رابطه های خوب خودتونم بنویسید:..یه دوستی دارم دارم چند سالی باهاش زندگی میکنم،بعضی موقع ها بهم میگه..من دیگه برات تکراری شدم ،چه اشکالی داره با دیگران باش،تجربه های جدید کسب کن..نذار فنر روحیت زیادی جمع بشه بعد چند ساله دیگه در بره!!!میگه ما ایرانی ها تو کمر به پایینمون موندیم، قصد در اومدن از این یه تیکه جا روهم نداریم!ای کاش میفهمیدیم پایین رو دادن خیلی بهتر از دلو دادنه…دیگران چه مرد چه زن کلی باهاش رفیقند،حرفای دلشونو بهش میزنن و سنگ صبور همه است…داره واسه دکتراش میخونه،هر چند من هم شاگرد اول دانشکده ام بودم..ولی اون چیزی که رابطه مونو تا حالا حفظ کرده طبق گفته خودش، صداقتمه…از دروغ گفتن حالم به هم میخوره…خدارو شکر من این شانس رو داشتم یکی از بهترین ها به پستم بخوره و تا کی این رابطه برقرار میمونه؟زمان جواب رو مشخص میکنه…
ستاره گفت:
من اصلا این رو قبول ندارم به نظرم توی رابطه واقعی دیگه مرد نمیتونه تنوع طلب باشه یعنی اگه بازم دمدمی مزاج باشه یه جای کار میلنگه و باید به ترمیم رابطه روی بیاره
ليلی گفت:
وحيد جان من فکر کنم شما يک تصور اشتباه از رابطه با دوستت داری. وقتی يک خانم به رفيقش همراهش، مردش يا حالا هر چيزی که اسمش رو بذاری بگه برو با بقيه باش من فک کنم اين خيلی بوی عشق و دوست داشتن نميده.
شما يک زن رو پيدا کن که دوست داشته باشه طرفش رو و بخواد که اون بره با ديگران. حد اقل برای ادم هايی که از يک حدا قل هايی بر خوردار هستند اين واقعاً عجيبه.
همينطور صدق ميکنه برای مردی که از زنش بخواد که بره با ديگران که تجربه کنه!!! اينم شد حرف!!
آدم ها روش های زيادی برای گفتن نميخامت و تو برای من مناسب نيستی دارن. اينم يکيش!!
vahid گفت:
این رو هم بگم تمام نوشته هات رو براش میخونم..میگه وحید تمام نوشته های ویولتا رو جمع کن یه فایل کامل از نوشته هاش داشته باش….مثل یه رفرنس کامل میمونه…اونم خیلی دوست داره هر موقع میام تو وبلاگت میگه یه بوس هم از طرف من برا ویولتا بفرست بگو اینم از طرفه مهرنوشه…
نسوان گفت:
از طرف منم ببوسش عزیزم
vahid گفت:
چشم نازنین…
توسکا گفت:
من یه دردسری دارم که نمیدونم چیکارش کنم
1عذاب وجدان کوفتی
فکر میکنم من متناقضم و مشکل دارم و
این منم که زندگی رو واسه اطرافیانم سخت میکنم
همیشه ته ته وجودم عذاب وجدان دارم
مگه میشه همش مشکل از جانب من باشه
اصن چی میگم
امروز حالم خوش نیست
مادر و خواهری دارم که تحمل اینو نداشتن که من بخوام خودم باشم
امروز دلم عجیب گرفته
خاطرات رنجها فراموش نمیشن
و حالا که ازدواج کردم
باید دردهای قدیمی رو با دردهای جدید فراموش کنم گویا
» قشنگ مینوسید»
ستاره گفت:
اونایی که میخوان تغییر کنن به تو پناه میارن و تو رو تغییر میدن
mobin1980 گفت:
ایجاد تغییر در یک فرد نیاز مند زمان طولانی و حوصله و درگیری رفتاری حتی جهت اصلاح کردن یک رفتار می باشد.تغییر چیز اسانی نیست و انسان هم عروسک نیست.
mobin1980 گفت:
انسان با دردهایش است که حس زنده بودن می کند
زندگی کوتاه و مرگ سریع فرا می رسد
و درد یک علامت است
علامتی که باید بدنبال درمان ان بود
درد برای فراموش کردن نیست
برای درمان کردن است و فرایند درمان مسیر جدیدی را برای تو باز خواهد کرد
باید خودت باشی این زندگی توست و فقط یکبار
کیوان گفت:
عجب نوشتهای بود. من رو بیچاره کرد. حالا حالاها باید پیش خودم مزمزهاش کنم. میشود برای اینکه وحشت خودم رو از تصویر و آینهای که ویولتای نازنین از خودش و بالطبع از «انسان اهل امروز ایرانی (یا جهانی؟)» نشون میده پنهان کنم، متنی بنویسم و در آن ضمن ستایش از ویولتا (که واقعا از صمیم قلب است) و نوشتن از آنچه (به نظر من) به مختصات امروزی این انسان میانجامد، ترسم از روبرو شدن با احساسات واقعی خودم رو پشتش پنهان کنم. ولی اینبار انگار ویولتا جوری یقهام رو گرفته که دوست ندارم به کلیات فکر کنم. از تنها شدن و روبرو شدن با خودم هم میترسم. چاره چیه؟
این نوشته سارا شریعتی رو خوندم. جالب اینه که معمولا حرفها و مقالات اون و برادرش احسان و خواهرش سوسن رو نمیخونم. ولی این بار به من چسبید. گرچه انگار به قول خسته این بار رونوشت کمدیِ باباشه (این حرف بیشتر از این نظر به آدم میچسبه که بلافاصله به ذهن میگذره: پس باباهه تراژدی بود!).
اما یه جورهایی ظاهرا آخرین دست و پا زدنهای انسان ایرانی برای آفریدن یه ایدهآل جدیده؟ شاید انسان-روشنفکر ایرانی از این بلاتکلیفی، از این نسبیت گرایی که هنوز حتی درست و حسابی هضمش هم نکرده میترسه و هنوز هیچی نشده دنبال یک بت جدید میگرده که خودش و دیگران رو زیر پاش قربانی کنه؟
راستی جناب خسته حزب فرهنگی چیه؟ حقیقتش از این تصور شما از کاراکتر کیوان بدم نیومد، چون خیلی از این آدم درب و داغونی که من هستم فعالتر و صددرصد بهتره. ولی راستش رو بخواهید منظور شما از حزب فرهنگی رو نمیفهمم؟
آوردن این متن به ظاهر بی ربط زیر نوشته ویولتا، از دید زیرکانه و هوش بالایی حکایت داره که باید گفت: خسته جان! ممنون و خسته نباشی.
جوات یساری گفت:
کیوان خان
من بر خلاف چندتایی از دوستان عزیزم (شما میدونید چقدر زیاد به افکارشون علاقه دارم) که میگن کیوان معلومات معمولی خودشو پشت کلمات قلمبه سلمبه پنهان میکنه ، اعتقاد دارم شما گفتنی های زیادی برای نوشتن دارید.
اما چرا اینقدر ثقیل و پرطمطراق؟! ما اینجا مینویسم تا فکر و ایدمون دیده بشه خوانده بشه و حتا قضاوت بشه؟! که اگر غیر از این بود میرفتیم داخل یک دفترچه می نوشتیم .
راستشو بخواهید من بعضی از مواقع یاد اون پادشاهی میفتم که هیچ لباسی بر تن نداشت و مردم از ترس انگ نادانی در تحسین لباس فاخر سلطان غریو شادی به لب داشتند … ناگهان کودکی و یا دیوانه ایی پیدا شد فریاد زد .. پادشاه لباس نپوشیده پادشاه لخت است پادشاه چیزی ندارد ….
اما این تنها یک مثال بود ، همچنان بر این باورم که گفتنی های شما بسیار است ، چرا با قالب بندی ثقیل افراد بسیاری رو از خوندن و درک اون ها محروم می کنید ؟! آیا شما در اینجا برای دانشجویان رشته ی فلسفه یادداشت مینویسید؟!
من به لحاظ محتوا با تفکر «هما/لولیتا» مخالفم ، اما به لحاظ نگارشی قابل درک می نویسند آدم خیلی راحت متوجه حرفشون میشه …. دنیای اینترنت دنیای سرعت هست دنیای اسکرول کردن هست . . .
اما به قول «پروازِ دوست داشتنی» شما گویا عامدانه ایندکس بالارو برای محتوایی پائین تر از اون ایندکس انتخاب می کنید و این میتونه شائبه به وجود بیاره که فلانی در پشت کلمات ثقیل و فاخر سنگر گرفته تا از نقد بی پروای دیگران در امان بمونه.
و در پایان اینو بگم که همه این حرف ها دلیلی بر ستایشِ لمپنیسم قلمی و نگارشی یا تحسین عوام نویسی نبود.
لپ کلام اینکه : اجازه بده افرادهای بیشتری از خوندن نوشته هات لذت ببرن
با احترامات فائقه
4کِر سینه چاکِت
جوات
گردو گفت:
آقا جوات!
مشتاق دیدار
آقاجان افراد خودش جمع هست دیگه ها نمیخواد.
کیوان هم اونطور که من میدونم خودش هم از این فرم نوشتنش( احتمالا در این مکان) دل خوشی نداره. قبلا خودش توضیح داده.
کیوان!
یکی دیگه از علائم تیزهوشی خسته اینه که اتفاقا خیلی تو رو خوب دیده و شناخته. البته شاید اهل راه انداختنش نباشی، ولی انشعاب کردن بهت میخوره. ها ها ها….
کیوان گفت:
گردو جان
تو فهمیدی حزب فرهنگی چیه؟
بعد هم خیلی متناقض شد من تملق گو کجا و رهبری انشعاب کجا ؟ ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟!
گردو گفت:
کیوان!
تو نه فقط تو نوشتن بی ابتکار هستی و هنوز مثل کلیله و دمنه مینویسی بلکه در تاویل و تفسیر هم بی ذوق هستی.
برادر از اون کتابخونه منزل پدری بیا بیرون. دنیا عوض شده قربونت برم. و معنی حزب هم لابد. تعریفهای کلاسیک دیگه کاربرد نداره جانم. چشمها را باید شست – جور دیگر باید دید.
ستاره گفت:
گردو ،موقع گردو خوردن حرف نمیزنن که اینطوری بشه
vahid گفت:
عطسه عزیز…مگه چی کار کردم که باعث ترکیدنت شدم؟البته اگه منظور از (این پسره!) منم….
جوات یساری گفت:
کامنت برای عطسه {جان؟!}
من نظرمو دوستانه بهت گفتم چنین جسارتی نمی کنم که بگم چه جوری بنویس و چه جوری ننویس. ببین ببم جان پیش قاضی مَلَق بازی راه ننداز ، تو موقعی که به سیب زمینی میگفتی دیب زمینی ما این سیاه بازیارو کهنه کردیم خَز شد ریخیتیم تو جوب . . . ، تو که تا دیروز میگفتی ایران هستی میخوای بری دوبی برای ویزای استرالیا حالا امروز زر مفت میزنی و میگی دارم تفریح می کنم که فارسی نوشتن یادم نره ، یعنی تو اینقدر از فضای فارسی زبونا دور هستی که میخوای اینجا فارسی نوشتن یاد بگیری؟! . . . چوسی نیا جوجه ماشینی. . .
این کاپیتانو می بینی نزدیک به پنجاه سال از ایران دور بوده ، نوجون بوده که از مملکت رفته اما هنوز که هنوزه مثل قناری یه جوری فارسی حرف میزنه که کف آدم میبره . . .
به جای چَرتوپرت بافی حرف بزن ببینیم مزه ی دهنت چیه؟! چرا در زمینه های مختلف نظرتو نمیگی ؟! میترسی بشناسنت؟! . . . تو آدم بزدلی هستی ، ترسو هستی ، جرات نداری بگی کی هستی چونکه میترسی ، چونکه شخصیتِ کوچکی داری قوی نیستی معجونی از حقارت و سرخوردگی هستی . . . یه آدم شکست خورده 😐 یه ورشکسته ی عاطفی و اجتماعی .. . یه آدم بدبخت و ضعیف که داره به خودشم دروغ میگه . . . خیلی خنده داره که یک شخصیت مجازی خودشو برای بار دوم پشت یک شخصیت مجازیِ دیگه پنهان کنه . . . تو حتا از یک ایماج ذهنی هم فرار میکنی. و اونقدر پوچ هستی که نمیتونی دو تا کاراکتر رو همزمان به صورت مستقل جلو ببری. . . چرا رنگ و روت پریده؟! چرا با استرس میخندی؟!. . . چرا هنوز تلاش میکنی با نوشتن «هاها» خودتو کول و ریلکس نشون بدی؟!
بیچاره ی ضعیف ، ترسِت از چیه که به عطسه کردن افتادی ؟! چرا نمیگی به چی حساسیت داری که به عطسه ی پنهانی افتادی؟! به جای پس و پیش کردن کلمات ثابت کن اشتباه حدس زدم ، ثابت کن همه ی حرفام اشتباه بوده . . . به همه ثابت کن که واقعا قوی هستی اعتماد به نفس بالایی داری و ترسو نیستی نشون بده که تمام اون منم منم گفتن هات بی خودی نبوده . . . .
خودتو بریز رو دایره تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد … بدون نقاب باش مجلس بی ریاست
امتحان کن ، فکر کن ببین میتونی بزدل نباشی ؟!!!
کیوان گفت:
داش جوات
یه پاسخی برات نوشتم، یهو شد 2 صفحه ! نمیدونم اینجا بذارم؟ من تو این پستِ عمیق و زیبا واقعا دلم نمیخواد مرتکب اشتباه خارج نوشتن بشم. میخوای برای خودت بفرستمش؟
راجع به عطسه هم زیاد عصبانی نشو. اولها من خیلی جدی گرفتمش طوریکه یکبار از توهینش به دوستمون گاوچرون ناراحت شدم و بهش تذکر دادم . بعد فکر کردم یکی میخواد با آی دی عوضی من رو ضایع کنه (چون میاومد زیر کامنتهام نتیجه بر عکس میگرفت). این بود که یه شعر براش نوشتم. اما کمی صبر کردم دیدم این خودش خودش رو تبدیل کرده به آلت خنده اندرونی. اینه که بی خیال شدم و بقول خودش همینجوری داریم دور هم حال میکنیم!
لی لی خنگه گفت:
بیچاره رو که گه مالیش کردی؛ بابا بی خیال. یه آدم چند شخصیتیه.
فکر کن این وبلاگ همون کاناپه معروف روانکاوهاست، شماها هم دارین این بیمارو تراپی می کنین.
جوات یساری گفت:
@کیوان خان
نَ بابا عصبانیت کوجا بود 🙂 ایشون از رفقای خودمونه احتمالاً ، تنها ایرادش اینه که ترسو هست وگرنه جنبه ی رفقا بالا هست خودشو معرفی کنه هیچ مشکلی پیش نمیاد
بسی باعث افتخار خواهد بود که من ایمیلی از شما دریافت کنم
به این میل یا به این نشانی مرحمت بفرمایید یا اگر صلاح دانستید بکوبید بر ملاج این حقیر 🙂 هرچه صلاح بود همان کنید
هـرچه آن خسرو کند شـیرین بود
چون درخت تین که جمله تین بود
mrjavat@gmail
mrjavat.wordpress.com
البته بنای من این هست که خونه ی دومم بعد از وبلاگ نسوان ، در کنار کاپیتان بابک باشه ، درست یا اشتباه من در وبلاگ کاپیتان احساس راحت بودن دارم. اما خوب در دیزی باز هست کاپیتان چیزی نمیگه ، حیای گربه ولی کجاست؟!
نهایتا اگر کاپیتان اجازه داد در کشور ثالث گفتگوهای هسته ایی رو ادامه بدیم 🙂 بریم خارجه بریم تگزاس
بیشینیم زیر درخت خرمالو زیر سایه کاپیتان بابک گپ بزنیم اگر حال کردید دیالوگ بریم اوضاع جدی تر شد شاخ به شاخ بشیم دیسکِیشن بزنیم . . . صلاح با شماست کیوان خان
@گردو خان
چندبار دیگه هم «افراد» رو «افرادها» نوشته بودم
ممنون از تذکر ، چشم زین پس میشود رعایت 🙂
@ لی لی خان 🙄
چند شخصیته بودنش اشکالی نداره ، شاهین هم چند شخصیته هست چه اشکالی داره حتا بانو جان بهشون مدال افتخار دادن(من از آق میتیشون نکته ی نگارشی یاد میگیرم)، مطمئنم یکی دو نفر دیگه هم اینجوری هستن .
مثلا سعید هکر . . . این قبلنا نگارشش 180 درجه تفاوت داشت ، خیلی روان و عادی مینوشت ،یکی از گراواتاراش دخترانه بود!
یا این آقای قارپوز (هندونه!) . . . چند نفر بودن که اینجا ترکی صحبت میکردند؟!! با کدهایی که میده احتمالا یکی از هموناست
یا «اُه مای گاد» . . .یهو پیداش شد سر گیر دادن به من متولد شد و البته الان یه مدته که میبینم از مجازی به حقیقی تبدیل شده 🙂
یکی دو نفر دیگه هم هستن که احساس میکنم چند کاراکتری هستند منتها سند و مدرک ندارم بنابر این اسمشونو نمی گم
بگذریم
منتها این مرتیکه(عطسه) یه جوریه !!!حرف نمیزنه پارازیت میندازه ، میترسه دو کلمه حرف بزنه تا یه وخ لو نره ،این همه ترس اونم در فضای مجازی؟!!! اعتماد به نفس این آدم مشکل داره شخصیتش متزلزل هست، با این کارش داره به صنف چندشخصیته ها اهانت میکنه 🙂 به قول شادروان پرینس رحمة الله علیه عطسه یک «ترول» به تمام معنا هست .
@کاراکتر سازان لعنتی {خان!}
خانم ها و آقایان کاراکتر ساز در جریان باشید که من دارم تاوان کاراتونو پس میدم ، مثل شاهین مثل یک جنتلمن یا یک لیدی بیائید و خودتونو معرفی کنید لعنتی ها آ آ 😡 بزارید این حاشیه ها تموم بشه و این وبلاگ و گفتگو در مسیر اصلی خودش پیش بره.
اینجا فقط وبلاگ ویولتا نیست ، وبلاگ همه ی شماها هستش ، اکثر ماها اگر بخواهیم وبلاگ بزنیم نوشته هامون دیده نمیشه ، اما در اینجا با فرصت کامنتینگ دیده میشوید خوانده میشوید …. نهایتا با همه ی خوبی و بدی ها با ایجاد ترافیک یا هرج و مرج به وبلاگ خودتون ضربه نزنید
والسلام 😐
ps: عجب کامنت طولو درازی شد با عرض معذرات
ستاره گفت:
درست نیست بهش بگی مرتیکه شاید زن باشه اصلا! اینا کلا کم حرفن و از کاراکترهای دیگه الگو میگیرن مثلا اون تیکه فنجون و اینا! احتمالا رفت تو پستای قبلی خوند یکی از کاراکترهای مجازی اینطوری نوشته
حالا تو مشکلت با شخصیت متزلزلش بود؟ یا از آرام آرام سوختن ؟ شاید این آرامش طولانی تر بشه و احساس سوزش بیشتر بشه اونوقت راه حل چیه؟
با ترول نباید حرف زد نباید جوابش رو میدادید
کیوان،
به نظرم شما با همین ادبیات بنویسید خوبه که نگارش متفاوتی دارید به شخصه از نوشته های شما خوشم میاد همین روند رو ادامه بدید خوبه که حد اقل یکی مثل شما مینویسه اینجا
ستاره گفت:
من این افراد رو میشناسم معمولا ضریب هوشی بالایی دارن و مثل دیگران فکر و تحلیل نمیکنن و از ها ها برای کول بودن استفاده میکنن. این نوشته به تشدید بیماری و کول بودن همزمان می انجامه
لی لی و جوات یساری ،اگه شماها واقعا روانشناسید بهتر بود به فکر درمان میبودید نه انتقام
جوات یساری گفت:
من واسه خودم خیلی بیجا کردم که روانشناس باشم ،از روانشناسی هم سر در نمیارم
این رفیقمون اگر کلاهشو قاضی کنه متوجه میشه باهاش دوستانه و خودمونی بدون تعارف صحبت کردم
لی لی خنگه گفت:
ستاره
من روانشناس نیستم ولی اگه تو این افرادو می شناسی شاید خودت روانشناسی پس کمکش کن چون از در دیوار بد و بیراه نثارش می شه.
ها ها چیه؟ زیاد ها ها بکنن hot می شن نه cool
آی کیو عطسه رو با دست و دلبازی بگم 85-80 با توجه به شواهد و قرائن!
ولی اگه بخواد من به یه دکتر روانپزشک معرفیش می کنم.
ستاره گفت:
میفهمم نگرانیت رو هاها یه اصطلاحه برای نشون دادن کول بودن در بین لزبینها موقع سکس
قارپوز گفت:
آمش جاواد منو ببخش تو اگه زمین و زمان رو بهم بدوزی که عطسه کاراکتر ساخته شده توسط تو نیست من یکی اصلا باور نمیکنم . میدونی تو آدم مودبی هستی به هیشکی بد و بیراه نمیگی مگر به کاراکترهایی که خودت میسازی من تا به حال ندیدم به شخصیت های واقعی اینجا توهین کرده باشی الا اونایی که گفتم . جاواد تو واقعا شخصیت بی نظیری داری (عالی) و من اوایل به دلیل کاراکتر سازی ات ازت خوشم نمی اومد ولی حالا عادت کردم و تازه گیها یه کم کی ازت خوشم خوشم میاد
جوات یساری گفت:
گارداش تو اصلا اگه راست میگی خودت بگو کی هستی ، یه ماه بیشتر نیست متولد شدی اما همه ی سولاخ سمبه های مارو میشناسی
آقا سر جدتون یکی بیاد این بحث زرد و خزوخیلو جمع کنه 😕 کَف کردم 😕
ستاره گفت:
تو فرصت خوب بودن پیدا کردی خیلی چیزها رو فهمیدی به نظرم عطسه یه شخصیت هست عین خودت که جایگزینت شده بود
جوات یساری گفت:
@ستاره جان
آره عزیزم شما راست میگی باید بیشتر دقت میکردم
شایسته بود به جای «مرتیکه» بهش می گفتیم «مرتیکه ی خر»
ستاره جان ،جدی جدی «این افراد رو میشناسی»؟
عزیزم این فراد «معمولا ضریب هوشی بالایی دارن و مثل دیگران فکر و تحلیل نمیکنن»؟
واقعا تو فکر میکنی ضریب هوشیت خیلی بالا هست؟!
ستاره جان شنیدی میگن «خود گوزی و خود خندی به به چه هنرمندی»؟!
گوشتو بیار جلو شیرینم : زرررررت
کره اِشَّک اینهمه برات توضیح دادم آخر سر رفتی روسری سر کردی؟ 😡
نترس خودتو معرفی کن ، از چی واهمه داری از چی داری فرار میکنی؟!
لی لی خنگه گفت:
جوات
خوب ستاره رو فرستادی بغل دست عطسه ! lol
آدم ناراحت گفت:
ستاره = عطسه
نقی گفت:
آدم ناراحت نقی مساوی با چیه؟
الان نمیتونی بگی اگه بتونه دوم بیاره بعدها بهت میگم
آدم ناراحت گفت:
@نقی
حالا برو ۵۰ تا دیگه شخصیت بساز ، یکی از یکی تخمی تر و تکراری تر
قارپوز گفت:
آمش جاواد .عزیز قارداش باید به حضور انورت عرض کنم ما از اول این وبلاگ خواننده خاموش بودیم و دلم هم میخواست خاموش بمانیم . خدائیش وقت نداشتیم یه تک پا سرپایی بهش سر میزدیم و رد میشدیم که حدود یکماه پیش یعنی در ما رمضان که ما جرئت روزه خواری در بیرون رو نداشتیم به اندرونی پناه بردیم همرا با روزه خواری لفظ قلمی هم مرقوم نمودیم . بلی گوزل اوغلان این بود حکایت ما یاشاسین امش جاوادی
ابــر شلوار پوش گفت:
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر کند
پ ن : شاید بی ربط باشه ولی نمی دونم چـــراهمین جوری یک دفعه دلم خواست این شعرو بنویسم!
نسوان گفت:
مگه به جز تو کی می تونست از بارون بنویسه ابری جان؟
مرسی.
ستاره گفت:
مرسی
dawn گفت:
in post ro kheili dost dashtam.
Marjan گفت:
خواستم از دسته یِ خواننده هایِ خاموش نباشم….
ALI گفت:
–
+
ستاره گفت:
میفهممت، خیلی خوب نوشتی مرسی
به نظرم بعضی از مردها ضعیف هستن که از شکست عشقی حرف میزنن و تجربه شکستشون همیشه باهاشونه
بعضی های دیگه هم دروغ میگن و با فرد دیگه ای رابطه دارن.
ستاره گفت:
البته بعضی از خانم ها هم ضعیف هستن چون احساسات کذایی ای که دیگران بهشون منتقل میکنن در اونها باعث میشه تصمیمات اشتباهی بگیرن و حقایق رو نبینن . به خاطر حرف مردم خبیث و یا بعضی از مردها
با ذلت به زندگی ادامه میدن و یا آدما رو خط میزنن آدم چقدر میتونه ضعیف و ساده باشه
جوات یساری گفت:
راست میگی ستاره جان ،»یه آدم چقدر میتونه ضعیف» باشه و همچنین چقدر میتونه احمق باشه !!!
حآل اومدی چه طوری مُچتو گرفتم
ایمیل من اون بالا هست ، اگر دوست داشتی میل بزن ببینم دلدردت چیه شاید تونستیم با مذاکره ی خصوصی به نتیجه برسیم
من ایمیل چک کن نیستم ، اگر eمیل زدی همین گوشه کنارا خبر بده
بوس 😛 بوس 😛 ستاره جان ، خیلی هم با این اسم خوشگل و پسندیده شدیآ
ستاره گفت:
یه ایمیل بهت زدم
کیوان گفت:
داش جوات
منهم که میدونی یا اینجام یا پیش کاپیتان، منتها وبلاگ کاپیتان با ایمیل آرس من مشکل داره. اگه موفق شدم همونجا میذارم. اگه نه برات ایمیل میکنم.
این ستاره خانوم حتی انشا و نحوه خندیدنش رو هم عوض نکرده. صد رحمت به عمه بلقیس سیلیکونی.
کیوان گفت:
داش جوات
وبلاگ کاپیتان بر عکس خودش نسبت به کامنت های من کم لطف است. در کامنتدونی وبلاگ خودت گذاشتم.
نگو که وبلاگ خودت را نمیخوانی!
آدم ناراحت گفت:
@ پاشنه طلای اندرونی و بیرونی ، داش جوات یساری
سامدَلِیکم
برخلاف فرمویشات دآآآاش گلم در خصوص نحوه نگارش کیوان ، بنده به شدت و حدت مخالفم.
بگو چرا !
بت ميگم :
دقیقا نکته ای که کیوان رو از دیگران متمایز کرده همین سبک نوشتاریه ، این نوشته ها ارزش ادبی داره ، زیباست ، فاخره ، توش تپق دستوری و خنزر پنزر نمیبینی ، روونه ، همچي قرن هفتمی هم نیست ، من که با ثواط نم کشيده شیش ابتدائی هم حالیم میشه ، شوما و دیگران که جای خود داريد.
ولی در عجبم چرا هیچوقت این انتقاد رو نسبت به رفیق قدیم و ندیم خودت جناب اژدها نداشتی ؟!ایشون با اعتماد به نفس زیاد ، بهرهگیری از صنایع ادبی و واج آراییهای متعدد به نحوی توهین میکرد و افترا میزد که خلق الله انگشت به دهان میموندن ، و تو از جمله کسانی بودی که کف میزدی و سوت میکشیدی.
چوو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نئی جان من ، خطا اینجاست
البت که ما همچنان مخلصیم .
@ ستاره ، عطسه ، نقی یا هر کوفت و زهر مار دیگه
کتباً و شفاهاً اعلام میکنم:
تويه اعجوبه ای در نوع خودت ،يه قهرمان بی بديل ، بهره هوشی بسيار زیاد با یه شخصیت خاص و کاریزماتیک خارق العاده ترتیب شده و تو تشکیل شدی ، ما همه تو کفه توئیم.
فقط سر جدت کوتا بيا ديگه.
@ رکسانا
ضعيففففففففففففففففففففففففه
با نامحرم که هِر و کِر را انداختی ، جیک نزدم ولی از این عطسه حذر کن ، طرف لزبین میزنه .
لی لی خنگه گفت:
آدم ناراحت
رکسانا اگه میدونست شما یه گوشه چشمی بهش دارین، هر و کر که سهله به نامحرم سلام هم نمی کرد .D :
راستش فکر نکنم …هاااااااپچی لزبین باشه بهش بیشتر میاد incompetent باشه.
آق میتی گفت:
جواتی ساملیکوم
آقامون ،نور بقبرش بباره ،هرچی خاکشه بقای عمرمون باشه ، همیشه فرمایِشت میکردن:
آق میتی ، حواست به میراث جات فرهنگیمون ،چــــی ؟ باشه.
مام اَ همو روز به سنگ لَحَتش قسم خوردیم که هر وَختی ،بیوَختی دیدیم یه اشکِلی تو کار مرام وفرهنگمون
پیش اومد، آفتاوه دسمونه دم مواال بیذاریم زِمین ،چیکار کونیم ؟ تیز بریم گرفت و گیر فرهنگو حلش کونیم .
حالا اینارو بیخیخی ، نقل این اکابر فرهنگیمونه . شومام مثِ اینکه بعدِ تیارت ِ سیصَت، بعدِ ای همه عالِم مالِم
که از ما ورداشته بنام خودشون زدن همساده ها ، دیدی چوب خط پره ، صاف زدی تو دیفال تاریخ فولک ِ لُره ، فولکِ ترکه ، خلاصه همون !!! یه شصخیت تاریخی دیگه ی ما رو چوب حراج زدی سجلشو بنوم ِ ای
فرنگیا کردی ؟ آخه مشتی ، اینم کار بود تو کردی ؟
ما بودیم و یه عبدالک…خرنه ، اونوخت شوما اومدی صاف زدی تو برجک فرهنگیمون ، اسم بدنومی واسش درس کردی ، اونَم نه هیچی ، عبدالک…قرنین ؟ حیف اوضاع بیریخته وَی نه میباس واسه همی کارِت الان حجله ی سیوم و هفتَتَم سرگذر زده بودیم.بابا ایول ، حاشا به غیرتت مشتی !!!.
آخه بی انصاف ، تو این صد ساله بعده اصغرقاتل و رسول مارخور و فریدون آواره واین آخِریا ،عبدالممد لاتِ پا کوتاه ، ما اصَــن شصخیت بین المللی داشتیم که شوما اینجوریا مفت مفت همین یه فقره رو هم که باعث افتخار آفاق و زری و سوسن ما بود بُر زدی گذاشتی تو یقلاوی خارجکیا ؟
خیلی شیکاریم اَ دسِت .
زت زیات
saeed گفت:
معرکه گیری miranda rights
یک جرم و جنایت در حال بررسی
پای سمبل دیگر، هشدار میراندا
ترس از چه نسخه ی وفا
روزگار بی وفا
نقی گفت:
بخاطر اینکه حد و حدود مشخص نشده بود و نیست .
باید معلوم بشه که به چه میزان و نسبتی ما اطرافمون رو نگاه میکنیم
واژه ترس و بی وفایی معناشون عوض میشه
شاهین گفت:
اندرباب چندگانگی
لازم هست که به یک نکته ی مهم اشاره کنم. کاراکترهای گوناگون ، برای من ،همیشه به معنای
دیدن یک مسئله از زوایای مختلف و از منظر دید تیپ های مختلف اجتماعی بوده .اما فصل مشترکی
در بین تمامی شخصیتهای قلمی من وجود داره، اونهم احتراز از برخورد شخصی و یا توهین آمیز و
شانتاژ جهت کوبیدن یا تکریم شخص یا اشخاص بوده. شخصیت قلمی معمولا با غلو در بعضی حرکات
و تکیه کلام ها همراهه ، یکجورایی کاریکاتور تیپ های اجتماعیست که ما در میان جامعه مان داریم.
اما چیزی که من در اینجا میبینم ، بکارگیری یک فکرو زبان ،حتی یکنوع سبک نوشتار ، تحت نام ها و آیدی های گوناگون هست که معمولا
جهت حمله و یا تحقیر افراد دیگه بکار برده میشه. باز هم تاکید میکنم .این دو کاملا از هم دیگر جدا و با دو منظور متفاوت
بکار برده می شوند. گونه ی دوم ، بنظر من نه تنها اثری از ابتکار و یا خلاقیت فکری را بهمراه ندارند،
بلکه بیشتر نماینده و نشان دهنده ی عدم شجاعت و سلامت روانی نویسنده ی آن هستند. بهمین دلیل من هیچگاه
از معرفی شخصیت های چندگانه ی قلمی ام احساس شرمندگی نکرده و مسئولیت گفتار آنها را بعهده میگیرم.با وجود این ، بخاطر احترامی که برای این وبلاگ و کلیه ی دوستان قائل هستم، هرگاه از من خواسته
بشه که تنها با آیدی شخصی خودم (شاهین) بنویسم، کاملا مطیع تصمیم جمع خواهم بود.
ستاره گفت:
بعضیعا توانایی گردوندن چندتا کاراکتر رو همزمان ندارن
جم 2690 گفت:
زیبا بود ویولتای عزیز.
(من معمولا تو رو دست های استخوانی ای تصور می کنم که داره تو یه تاریکی مینویسه.نمی دونم چرا) 😐
نسوان گفت:
Los Ojos گفت:
تجربه من تو زندگی بهم تا بحال نشون داده که همه چیز در یک نفر جمع نمیشه. امیدوارم در آینده مثال نقضی ببینم.
اونی که به لحاظ جنسی پرتوان و پرشور و داغ بود، به لحاظ روانی کودک بود. بدن زن رو نمیفهمید. عشقبازی نمی فهمید. انگار جسم من فقط یک سوراخه برای گاییدن.
اونی که معنای روحم رو میفهمید، عشقبازی بلد بود، میشد باهاش حرف زد، شراب نوشید، تو گوشش نجوا کرد و ازش نوازش گرفت، دیگه شوری برای سکس نداشت.
اونی که هم شوری برای سکس داشت هم معنای روح رو میفهمید، مرد نبود!
البته من هنوز هم امیدوارم….
لبخند فراوون تقدیمت
نسوان گفت:
خیلی مراقب باش عزیز دلم.
تو که نمیخوای همه ی کارت هات رو بسوزونی؟ میخوای؟ بار پیش شاخ و شونه کشیدی دیدی که چی شد؟
این هم تذکر اول روی آی دی دوم.
تذکر دومی هم وجود نخواهد داشت.
هما گفت:
بسم اله
خل شدی؟ با کی داری حرف میزنی؟
کارت چیه ؟
یه چهار قل بخون دور خودت فوت کن بلکه افاقه کنه ….داری از دست میری مادر
هما گفت:
؟ این چرا اومد اینجا ؟ این واسه نسوان بود
فک کنم سیمای ورد پرس ات باز قاطی کرده …..
ناموس ما عیان نشه
🙂
نسوان گفت:
نگران نباش آبجی،
یک مدت اندرونی رو ول کردیم به هوای خودش ، درخت سیب شته زده. داریم سم پاشی می کنیم این دو روز.. شما کنار واسیا؛ امشی زده نشی..واس سلامیتت مضره.
ravanpezeshk گفت:
+
مهراب گفت:
سریال s3x and city roo didi شما 4 تا خیلی شبیه کاراکتر های اونید
Sam گفت:
الان ۳-۴ سالی است که اونجائی نه؟ یعنی هنوز واقعا برای گرم کردن یک خونه دانشجویی مشکل داری؟ آدم با دانش و با فرهنگ و با تجربهی هستی، هنوز باید از کیسه آب جوش پناه بخوای. یعنی هیچ گردن شکستهای تو زندگی تو نیست که موندنی باشه؟ همه باید مثل جوراب تند و تند عوض بشن؟ بعضی وقتا بد جوری ازت ناامید میشم. مدیریت خانوم، مدیریت زندگی.
نسوان گفت:
دوستان عیب من بی دل حیران نکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم.
بلی ، بلی…سام عزیز!
من هر گردن شکسته ای رو نمیخوام.!
سیزده سال این کار رو کردم. بسه دیگه.
الان یکی رو میخوام که بودنش، حضورش، آغوشش، شعورش و همه چیزش رو بخوام. بدجوری بخوام. و برای همیشه بخوام
بادبادک باز گفت:
اوایل اشنایی همه چی خوب پیش میره. همه حالشون خوبه ولی یکم دیگه اوضاع عوض میشه.
ترس از این تغییر حال و احوال، ترس از ترک شدن و خیلی چیزایی دیگه ادم رو نسبت به هر اشنایی هرچند کوچیک بی حس و بی انگیزه میکنه. ای کاش میشد فهمید توی یه رابطه چند ساعت و چند روز و چند ماه هستیم….
هما گفت:
نمیدونم توی این اندرونی کی چشش شور بود
اقاپرویز ما رو دزدیدن ….نامردا
دیشب مهمون داشتم کلی گفتیم و خندیدم اومدم بخوابم میبینم اقاپرویز نیست ….حالا از خستگی نای وایستادن ندارم ….دبگرد دنبال اقاپرویز …مگه پیدا شد ؟یک قطره اب شد و سگ خوردش
اول ترسیدم و فک کردم خونه ام جن داره ولی هرچی فک کردم نفهمیدم اخه جن با اقاپرویز چه کاری میتونه داشته باشه
باخودم گفتم نکنه کار مهمونم باشه ….حالا روم هم نمیشه زنگ بزنم ساعت یک شب بگم چی؟ بگم عروسکم نیست ؟
یک کمی گذشت دیدم نخیر نمیشه باید بفهمم چی شده بقول ابوریحان بفهمم و بمیرم بهتره تا خنگ و عبدل از دنیا برم
گفتم شاید خواب باشه مسیج دادم *احیانا اقاپرویز مارو ندیدی؟*
پررو پررو جواب داده چرا پیش منه ازش خوشم اومد یه چن روزی قرضش گرفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مارو میگی …..سگ …. یعنی تازه من دیشب فهمیدم غیرت غیرت که اقایون میگن یعنی چی
خلاصه دیده بودیم زن مردم رو از وسط باغ بلند کنند و ببرن 15 نفری باهاش عبادت اما اقاپرویز ؟؟؟؟
خلاصه صبح با یک دسته کلنگ دارم میرم سر ناموس باهاش بجنگم
دزد ناموس رو باید از ماتحت با قیچی قاچ کرد
اما خداوکیلی اگه کسی توی این اندرونی چشش شوره بگه اقلا ما حساب کار دست مون بیاد چی بگیم و چی نه
هما گفت:
قربون نفست ابجی …..شب بود سبیلاتو ندیدم
تیزی میزی نزنی مارو لوتی ما دل مون قد چغکه
پی نوشت : عزیز من این چه لحنیه پیدا کردی جدیدا؟ درسته راننده ها مرام دارن اما خیر سرت خرجت کردن دکترشی …لات شدی؟
پی نوشت
بعدم میگی گوهر وجودی ام نامکشوف موند …خب خواهر من صدا و تصویرت هم مث این حرف زدنت باشه که مرده زهره میترکونه و قل قلی هاش میاد تو گلوش
الان دیگه صدسال پیش که نیست مردا قل قلی شون قد هندونه باشه و دل شیر داشته باشن …الان دوره ی زغال اخته و دل موشیه عزیز من
خودتو اصلاح کن که نامکشوف میمونی ها
از ما گفتن
آدم ناراحت گفت:
lol
بیشرف تو خیلی نمکی
لی لی خنگه گفت:
کلی خندیدم!
هما گفت:
پایین مینویسی بالا میره ….بالا می نویسی پایین میره
سم پاشی تو ام می مونه مث شوهرداری ما ……… تنها چیزیو که نمی کشه شته است و شوهر
مادیان وحشی گفت:
چقدر باید یکی ضعیف و نا امید باشه که در اوج رابطه ، رابطه رو رها کنه بره از ترس ….
خسته گفت:
کیوان عزیز
ای نور هر دو دیده (به قول الیوت یک نفر نابینا بالاتر از این چه می تواند بگوید…واقعا فمنیست ها چه می دونن بین مردا این حرفا یعنی چی؟)
اوایل که می نوشتی فکر می کردم از اون آدمای روده دراز پرچونه ای که با حرف زدن ارضا می شن. مخلصتم، حلال کن، آدمیزاد شیرخام خورده.
نباید قضاوت کنیم اما می دونی، این حرف مفته، بدون قضاوت نمی شه زندگی کرد. رو این حساب من هم با این نوشته هات یه تیپ ازت ساختم، توپ… از این مدلی ها تو دوستای ما کم نیستن، درد دارن، حرف دارن، کما بیش از حنیف نژاد و گلسرخی و بقیه لااقل با احترام یاد می کنن. بی میل به کار فرهنگی و فکری و- اگر دست داد – کار حزبی نیستن. این آدما خیلی با حوصله هستن، خوب توضیح می دن، به نسل مشخص تعلق دارن که با سن و سال تو مطابقت داره. هم نفس های اون نسل یه وجه اشتراکی با هم دارن؛ هنوز امیدوارن. – البته متأسفانه امید همیشه هست-. به مال دنیا بی توجهن. اندازه خودشون دارن، می تونن بیشتر هم داشته باشن اما حرصشو ندارن. می خونن، می نویسن. وقتی کوه می رن آشغال جمع می کنن.
کیوان! من اینا رو دوسشون دارم، حتی اگه بعضیاشون با این نوشته دختر شریعتی یا نوشته های خود دکتر حال کنن. اینا جدیدن عاشق کار فرهنگی هستن. جمعی درست می کنن و کنار هم می شینن بحث می کنن و می گن و گاهی می خندن. من به کنایه به این کارشون می گم حزب فرهنگی.
اینا مرام قدیمی شونو با این قالب جدید مطابقت می دن و انشعاب هم که وجه مشخصه ی هر کار حزبیه، لذا اینجا هم به لحاظ فکری از هم انشعاب می کنن و یه کم که جلو می ره نظر خودشونم عوض می شه از خودشونم انشعاب می کنن.
اینا- که البته این مشخصه در شما بیشتره- خیلی تیزبین هستن. هر چیزی رو یه نشانه می دونن و تحلیل می کنن. این البته به نظرم نقطه قوت نیست اما خیلی باهوشن. برای همین به کاری که من کردم معنایی بار می کنن که البته مد نظر من نبود. بعد به یک مفهوم که راحت می شه تفسیرش کرد گیر می دن که یعنی منظورش از این واژه چی می تونه باشه؟(حزب فرهنگی).
با این همه و علیرغم نیش و کنایه هایی که در مقام انتقام ! بهشون می زنم، خیلی دوسشون دارم. کیوان تو یکی از اینایی.
خطاب عتاب آلودت رو البته فهمیدم و حتی اون نرمشی که در برخورد با بچه ها معمول هست رو هم درک کردم. می دونم خیلی جاها اشتباه کردم. به هر حال اینجا پشت مانیتوره و افراد از آنچه در مانیتور می بینید، چیزترند.
دو جمله هم در مورد اون نامه شریعتی داشتم که …بماند رفیق…
کیوان گفت:
جناب خسته
در مورد حزب و انشعاب فرهنگی حالا گرفتم چی گفتی. اشتباه کردی من از اون نسل نزدیک به 10 سال کوچکترم. ولی این رو درست حدس زدی که خیلی باهاشون حشر و نشر داشتم و به راحتی جذب شون میشم (به عنوان شخصیت نه مراد). اما شاید جالب باشه بدونی که من از معدود خورههای کتاب تو نسل خودمم که از شریعتی به زور 4 تا کتاب خوندم. واسه همین نسبت بهش سمپاتی ندارم.
این دومین باره که تو این وبلاگ یکنفر سرراستترین انشای من رو میخونه ولی موضوع رو بر عکس متوجه میشه. البته گاهی پیش اومده که دوپهلو بنویسم و به قصد ابهام که خوب اون البته حسابش جداست. ولی بینی و بینالله از این جملات:
« اما یه جورهایی ظاهرا آخرین دست و پا زدنهای انسان ایرانی برای آفریدن یه ایدهآل جدیده؟ شاید انسان-روشنفکر ایرانی از این بلاتکلیفی، از این نسبیت گرایی که هنوز حتی درست و حسابی هضمش هم نکرده میترسه و هنوز هیچی نشده دنبال یک بت جدید میگرده که خودش و دیگران رو زیر پاش قربانی کنه؟»
تو چه جوری نتیجه گرفتی که که من در بست مخلص حرف س.شریعتی شدم؟
دفعه اولی که نوشته من کاملا برعکس تعبیر شد، فکر کردم تعمدی در کاره. ولی بعد که دیدم اون شخص کلا زیاد تو باغ نیست، بیخیال شدم گذاشتم دور و برم بپلکه و هر چی میخواد بگه. واسه همین شما هم راحت باش. آخه اون قبلی هم آی دی ش هم وزن آی دی شما بود.
خسته گفت:
جوّ توهم همه مون رو برداشته ها. من از اول خسته بودم. هنوزم خسته ام. هیچ وقت هم با شناسه ی دیگری اینجا نبودم.
ولی واقعا به نسوان و خصوصا این ویولتا تبریک می گم عجب دنده ای دارن که تا حالا جا نزدن. چقدر سخت می شه با کسی تفاهم کرد. اصلا دیگه تفاهم توهم است یعنی امکان فراهم کردنش نیست.
باهات موافقم کیوان. اصلا نتونستم منظورمو برسونم و شما کم احتمال ترین معنای نوشته رو گرفتی. چه می شه کرد، از صفحه کلید بیشتر از این انتظار نمی ره.
کیوان گفت:
جناب خسته
راجع به اون نسل گفتی، فیل ما هم یاد هندوستان کرد:
میدانی اون نسل خیلی اعتماد به نفس داشت. کتاب «شورشیان آرمانخواه» رو خوندی؟ اگه نه برو تو سایت تاریخ ایرانی که فیلتر هم نیست یه بخشی از کتاب راجع به چریکهای قبل از انقلاب و اون دیالوگ معروف بین تقی شهرام و حمید اشرف در دو سوی پردهای در خانهای اجارهای در نظام آباد را که با شخصیتهای جعلی و اسامی مستعار به منظور بررسی راههای ائتلاف دو سازمان چریکی وقت برای کل مملکت و جهان تعیین تکلیف میکنند را بخوان و تجسم کن.
حتی باز ماندههای آن نسل هم اعتماد و کنترل عجیبی رو نفْس شون دارند. اصلا میانهای با شک و بلا تکلیفی و نسبی گرایی ما ندارند. اگه هنوز به آرمانهاشون وفادار باشند که هیچ. اگه هم دنبال پول درآوردن رفته باشند که با چنان بی رحمی و ارادهای به سمت پول رفتند که بیا و ببین. اونهایی هم که از آرمانهای اونموقعشون سر خوردهاند، هنوز دنبال گمگشته و حقیقت مطلق میگردند.
اگر گناهی میکنن و منکری (از دید خودشون) مرتکب میشند، براش تحلیل دارند! هرگز از وادی ترس و لرز و دلهره عبور نکردند. هرگز لذت گناه و دزدکی خوردن سیب رو نچشیدند.
اینهم بخاطر اینکه از اول خسته بودی و هنوز هم خستهای. حالا بی حسابیم؟
نقی گفت:
آدم باید در همه حال قوی بمونه
Oh! My God گفت:
شما عجب ‹كُد› هايى با هم رد و بدل ميكنيد!
من كه دارم لذت ميبرم!
لطفآ ، عيان بمانيد و به پَستو مرويد!
saeed گفت:
خسته
بعد بگو حالا مگه چی میخواستی بنویسی که این همه هول میزدی؟
که گیر به کیوان میدی؟
جای اینکه بشینی اینها رو بنویسی یا مثل ادم،مثل همه بلندشی بری سلمونی یه ساعت
اونجا بشینی،روزنامه بخونی،با یارو در مورد یه طرفه شدن خیابون حرف بزنی
اما
شما فكر می كنید این مردم چه جوری سی سال تحمل كردند؟
اینا مرام قدیمی شونو با این ودکا می خورند و مطابقت می دهند
این ملت درد كشیده بیشتر از سه دهه است كه دارند عرق سگی می خورندو دم نمی زنند.
خب فكر می كنید توی این مدت دلشان نمی خواسته كه خبری بشود؟
که شد ابجو قوطی سبزامد و ودكا سبز و قضاوت سبز
دلشان خواست بریزند بیرون و هواری كشیدن؟ داد و بیدادی كردند؟ به چهار نفر
فحشی دادند؟ یعنی شما واقعأ اینطور فكر می كنید؟ نه عزیز من ،می خواستند
ولی خوب زورشان نمی رسیده.
شب به شب توی توی خانه ،جلوی باغچه نشسته اند و یك پیك ریخته اند و به
غلطی كه كرده اند فكر كرده ا ند و با پیك بعدی شروع كرده ا ند به تحلیل و با
بعدی نقشه ریخته اند به پیك پنجم نرسیده صد بار انقلاب كرده اند و با خیال
راحت تا صبح خوابیده اند. بعد دوباره شب بعد پیك به پیك امده ا ند
جلو وجلوتر. تمام این انقلابهای هر شبه هم به پشتوانه همین ودکا
بوده است و بس.
نقل از (حزب ودکا (عرق)
خسته گفت:
ضمن اینکه نگرانم منظور نقی رو خوب متوجه نشده باشم، فقط ازش تشکر می کنم.
ضمن اینکه ممنون سعید جان که رعایت منو کردی و با روال سابق ننوشتی، باید عرض کنم بعلاوه ایدئولوژی ودکا که همه ما را تخدیر کرده، یه چیز دیگه هم هست و اونم اینکه زیر پستی درباره ی کیسه ی آب گرم، همچین حرفایی رو زدن، نتیجه ش بهتر از این نمی شه.
اما هنوز معتقدم افراد از آنچه در آیینه می بینید چیزترند.
موضوع اینه که کیوان چندجا پرسید که می دونید منظور خسته از حزب فرهنگی چیه؟ منم فکر کردم براش ابهام شده و احساس کرده من بهش توهین کردم. من اومدم توضیح بدم، متأسفانه توضیحات کیوان رو مرددترکرد که آره بهش توهین شده اما مطمئن نبود. یه جواب نوشت که هر دو حالت رو پوشش داده باشه. بعد من فهمیدم آره خب شاید بعضی جملات من دلالت دوگانه داشته.
بعد نقی اومد گفت قوی باشید، نمی دونم کی؟
بعد هم که جنابعالی لطف کردی یه جمع بندی خوب کردی.
راستی تو که دستی تو استعاره و مجاز داری، به نظرت حاصل عشق مترسک به کلاغ چی می تونه باشه؟
ليلی گفت:
تا حالا به کيسه آب گرمم اينطور نگاه نکرده بودم. آدم توی رابطه باشه بعد کيسه آب گرم هم داشته باشه نعوذم بلاه خيانت محسوب ميشه!!??
البته اون بابايی که با ما در رابطه بود به اندازه کيسه آب گرم هم فايده نداشت. واسه همين هم الان من موندم و کيسه.
ولی خوب فک کنم پسر های خوب و روابط خوب هم پيدا ميشن. فقط ما نديديم.
نقی گفت:
ضمن تشکر از وبلاگ اجتماعی خوبتون باید این رو هم اضافه کنم که ببینید چقدر مردها مظلوم هستن که روشون نمیشه روی کیسه آب گرمشون اسم بذارن اونم اسم یه خانم دی
مینا گفت:
سلام!!!من یه بار 5 سال با یکی بودم دیدم نههههه نمیشه!!!این ادم واسه حرفای فیلسوفانه و بحثای نجومی عالیه ولی چون فیزیک بدنش و قیافش خوب نیس نه تو اتاق خواب خوبه نه تو مهمونی!!!!4سال تنها موندم هی اینو اونو مزه کردم ببینم کدومش بهتره 96%رختخوابی 4%فیلسوفی یا بر عکس یا یه یه چیز دیگه!!!!بعد الان 4ساله دوباره با یه نفرم تیپ عالی/ رختخواب محشر/ تو خیابون زنا اب از لب و لوچه شون راه می افته!!!!!ولی در دوز بسیار بالایی خنگه!!!!شایدم نیست!!!من زیادی توهم باهوش بودن دارم!!!!بعد کم کم دارم می فهمم اقا جون نمیشه یکی همه چیو داشته باشه!!!!من الان 3هفته است یه مرض عجیبی گرفتم که دیازپام با دوز بالا می خورم بعد تو یه وضع توهمی عجیبی هستم می خوام هی با یکی بحث فیلسوفانه بکنم!!!!خوب این ادم نمی تونه !!!کلا هر نفر باید با چند نفر باشه؟این درسته یا غلطه؟کلا کیسه اب گرم واسه رختخواب /یه پیرمرد فیلسوف دیابتی(چون دیابتیا گاهی نا توانی دارن)واسه بحثای فیلسوفانه/یه پسر بلند خوشتیپ عضلانی واسه بیرون رفتنو قلیون کشیدن/فک می کنید همش با هم خیانت محسوب میشه!!!!!تازه به کی؟خلاصه که حالم خیلی بده!!!!بابا ملت 5سال دیازپام می خورن عین عسل من بعد 20 روز کلا یعنی معتاد شدم!!!!
نسوان گفت:
شاید کمکی بهت بکنه مینا جان، حالا چرا دیازپام؟ این همه بنزودیازپین مثل بنز وارد بازار شده. من قضیه رو نمی دونم اما مثلا الپرازولام در بیشتر مواقع می تونه جایگزین بهتری باشه. بوس عزیزم
لی لی خنگه گفت:
مینا
از گروه زپام ها می تونی clonazepam مصرف کنی که وابستگی ایجاد نمی کنه و تاثیرش از xanax طولانی تره، بهتره که بذاری زیر زبون تا به تدریج از طریق بزاق جذب بشه.
البته اگه حرف زدنت هم مثل نوشتنت باشه باید بگم علایم manic هم داری، به این ترتیب bipolar محسوب می شی و لیتیوم لازم.
همینا رو دکترت بهت می گفت حداقل 50 هزار تومن پیاده می شدی.
مینا گفت:
چرا اینجوریه!!!!!یعنی در فاصله ای که من نظرمو تایپ کردم فرستادم انتظار داشتم اخرین نظر باشه ولی شد 4 تا به اخر!!!یعنی همه دارن الان انلاین نظر می دن اینجا که تو فاصله تایپ نظر 4 تا نظر با هم می یاد!!!!!!!ایول!!!
شاهین گفت:
بعد از دیازپام ، دیاپازون رو هم یک امتحانی بکنید .البته با تمپوی پایین.
واسه تعادل خوبه.
بهار مست گفت:
چقدر اینجا احساس راحتی می کنم…یعنی حرفای بیشتر دوستان انگاری از اعماق دل من بلند میشه….ویولتای عزیز شما که دیگه نگووووووووو…..منم مثل تو گردن شکسته نمی خوام ..ولی نمیدونم چرا این روزا کسی که قامتشو راست نگه داره و گردنش افراشته باشه پیدا نمیشه….همه از دم گردن شکسته شدن!!!
sima گفت:
vasat piaz گفت:
توسکا
اینهایی که میگی همه آدما کم و بیش دچارش هستن
خلاصه ماجرا اینکه، دور از جون شما هیچ خونهای نیست که خدا توش نریده باشه
ناشناس گفت:
سلام.من همیشه از طریق گوگل ریدر دنبال می کنم..چند روزه مطالبتون کامل توی ریدر نمایش داده نمیشه و حتما باید صفحه ی بلاگ رو باز کنیم..اگر امکان داره لطفا کاری کنید بتونیم از داخل ریدر بخونیم اینطوری برای کسانی که داخل ایران هستن و وبلاگ براشون فیلتره هم خیلی سخت میشه..
ممنون.
در ضمن من مدتهاس نوشته هاتونو می خونم و لذت می برم.
قدیسه گفت:
عالی بود… فقط همینو میتونم بگم…
احسان گفت:
پرده اول :
هم بانمک بود و هم باهوش . دختر گلی بود . هنوز هم هست . ازش خوشم می اومد. اتفاقی سر راه همدیگه سبز شدیم. یه جور پروژه مشترک . همدیگه رو می فهمیدیم . مخصوصا توی کار .لازم نبود خیلی وقت بذاریم تا چیزی رو حالیه همدیگه کنیم .
عصر یه روز تعطیل … اواخر پروژه …. دعوت شدم به سوییتش … بصرف شیرینی و میوه … دروغ چرا … و تنقلات … . یه جعبه کوچولو شیرینی هم من خریدم که دست خالی نرم… چون می دونستم خیلی دوست داره و خیالش راحته که هر چی می خوره چاق نمی شه.
در باز می شه :
من : سلام ..
اون : علیک .. خوش اومدی … .تشریف بیارید داخل خواهش می کنم .
یه لباس کوتاه پوشیده . خیلی کوتاه … و تیره …. طوری که سفید تر از همیشه دیده می شه …. و البته زیباتر از همیشه . اولین باره اونطوری می بینمش . هیچ پلنی در کارنیست . فقط بناست یه ملاقات ساده باشه.
اما همه چیز یه رنگ و بوی خاصی داره . یه رایحه دلپذیر همه جا رو پر کرده. ابزار پذیرایی روی میز چیده شده و یه موسیقی ملایم با یه نور ملایم تر فضا رو جادویی کرده. وسط اون فضای کوچیک می ایستم و یه نگاه 360 درجه به اطراف می کنم و همزمان با حرکت چشمام یه سوت کشدار هم می زنم…
من : پیش پای من شب شعر برپا بوده اینجا ؟
اون : امیدی بهت نیست … کلا درست بشو نیستی .
. نیاز به پرسیدن نیست .حتی جای نشستنم هم یه جورایی مشخص شده. هرجای دیگه بخوام بشینم نظم یه چیزی بهم می خوره. کنترلی روی اوضاع ندارم
شروع به پذیرایی می کنه … متین ، آروم و زیبا . انگاری صد سال وقت داریم. بر خلاف همیشه خیلی به من نگاه نمی کنه .وقتی نگاهش به من نیست ( که اکثرا هم نیست ) از فرصت استفاده می کنم و حسابی براندازش می کنم . عضو به عضو … خم به خم … چین به چین. حس می کنم مخصوصا این فرصت به من داده شده.
من : چه خبر ؟ چه می کنی این روزا ؟
اون : اینجا رو راحت پیدا کردی ؟
موج یک پیام رو توی محیط حس می کنم :» بشین حرف زیادی هم نزن پسرجون . اینجا سر خط چیزی دست تو نیست. » . …. دوباره تلاش می کنم :
من : چند وقته اینجایی ؟ …. و هنوز سوال من تمام نشده …
اون : یه کم ورودیش گیج کننده است . مخصوصا اینو گرفتم . ته مجتمع ست . سر وصدا کمه . خیلی دنج و آرومه .
احساس می کنم الگوریتم خودش رو داره. ترجیح می دم مقاومت نکنم و باهاش پیش برم و همین کار رو می کنم … می پرم توی جریان آب. من شنا نمی کنم. یعنی نمی تونم بکنم. خودم رو واگذار کردم به جریان . یک ساعت بعد اما ….
صحبتمون گرم شده ، خیلی گرم ، داغه داغ . حال و هوای خاصی پیدا کردیم . هر دو منقلبیم . اون رو نمی دونم ولی body language من به یک کره الاغ حشری بیشتر شبیه شده تا اون آدم ریلکس و خندان یک ساعت پیش. من که از اول سر رشته امور رو نداشتم … ظاهرا اون هم دیگه کنترلی نداره .
بر خلاف نظر فلاسفه که می گن جمع تناقض ها محاله ، حتی خواص محیطمون هم تغییر کرده.انرژی من و سکون اون ، تقلای من و ناله اون ، بوی عرق من و عطر تن اون یه معجونی ساخته که حتی کاناپه هم به نمایندگی از طبیعت موجود، با ریتم ما همنوازی می کنه .
نمی دونم چقدر گذشته اما ، خسته از تقلای غریزه ، هر کدوم منهدم یه سمتی افتادیم. مثل دو حریف نشسته در دو طرف رینگ به همدیگه زل زدیم. هیچ کدوم اون آراستگی دقایق اول رو نداریم. هر چند ژولیدگی اون ، صد پله از آراستگیش ، زیباتره. اون ارضاء ، من هم ارضاء … اون راضی ولی من با یه حس عجیب و غریب دارم کل کل می کنم .
توی نگاهش حس فتح و پیروزیه و این حس خاصی رو به من منتقل می کنه. بلند می شه ، لبخند می زنه و می گه : » وقت تجدید قواست » و دوباره شروع به پذیرایی می کنه … متین ، آروم و زیبا . انگاری صد سال وقت داریم. من هنوز کنترلی روی اوضاع ندارم ولی اون دوباره طبق الگوریتم پیش می ره .
حس می کنم دارم یه چیز مهم رو از دست می دم . نمی دونم چیه .
بر خلاف ساعتی پیش ، اکثرا نگاهش به منه .اما یه چیزی توی اون نگاه منو اذیت می کنه و شاید هم می ترسونه نمی دونم چیه و چرا ولی … انگاری توی نگاهش غل و زنجیر می بینم .
از در می آم بیرون .آخ که چقدر به هوای آزاد نیاز داشتم. در راه برگشت به این فکر می کنم که چقدر برگشتن به اون سوییت کار سختیه و من دیگه نمی خوام این کار سخت روبدم.
امضا ء : کم شعور
فلکزده گفت:
بعضی نوشته هاتون مثل همین چنان وصف حالمه که نگو.ممنون که زیبا مینیسی !
تارا گفت:
درود بر حمید رضا و تمام کیسه های آب گرمی که بی هیچ آزاری مارا گرم نگه می دارند ، اینجا ایران است تابستان گرم و ما حتی به کیسه های آب گرم هم احتیاجی نداریم ، ما خودکفایی را به حد اعلا رسانده ایم .
NEO NAZI گفت:
همش کس و شعره
تعجب میکنم اینهمه ادم کس خل واسه همچین
مهملاتی کامنت میزارن
ساناز گفت:
والا منم یک همچین تجربه ای داشتم. با پسری آشنا بودم که از همه نظر خوب بود و دلم قنج می رفت که دوست پسرم باشه با این که یکی 2 بار باهم مهمونی رفته بودیم و شدیدا در حضور بقیه ابراز محبت می کرد ولی من اونو مثل دوست پسر نمی دیدم چون کم همو می دیدیم و من عاشق کسی بودم که باهاش بیرون برم و سکس کنم. با اینکه یکبار هم خونش رفتم ولی بوسه ای هم یادم نمیاد رد وبدل شده باشه. یک شخصیت خاصی داشت. خلاصه 2-3 بار کشوندمش خونه و بالاخره اونی که می خواستم شد و بهش گفتم چرا انقدر طولش دادی تا بعد از 1-2 سال با من مچ شی؟ ولی زهی خیال باطل. بازهم همدیگرو به نظر من کم میدیدیم تا اینکه 1 بار زنگ زدمو گفتم دیگه نمی خوام ببینمت ولی بعد 1 مدت دلم تنگ شد. قابل مقایسه با کسی نبود. واسه همین 2باره زنگیدم بهش ولی بعد یک مدت کلافه شدم از دستش. می دونم که دختر دیگه ای تو زندگیش نبود. کار می کرد و تفریحش هم ور رفتن با ماشین دومش بود. نمی دونم موتورشو می خواست تقویت کنه و از این حرفا. یک روز دیدم که بدون اینکه بخواد منو ناراحت کنه واقعا نمی تونه منو خوشحال کنه با یک تلفن دیگه عذرشو خواستم و اون هم مثل همیشه تسلیم و آروم بود. و همیشه براش آرزوی خوشحالی و خوشبختی می کنم و امیدوارم هیچ وقت دختری مثل من باهاش رفتار نکنه چون لایق چیزهای خوبی در زندگیست.
rouhi گفت:
اره دیگه هم لازم نیست رستاک بگه:
این آخرین لبخند، این آخرین بوسه، بعد از تو این شبها تکرار کابوسه….
mahrou گفت:
من تقریبا هر روز میام و این نوشته رو می خونم، از عالی هم عالی تره، منم حتما یه حمیدضا میخرم البته شاید اسمشو یه چیز دیگه بزارم
نظر گفت:
نمی خوام ای ربط حرف زده باشما ولی دوستانم اگه نگران باز شدن کیسه آب گرم هستین، می تونین به جای اون از کیسه گندم استفاده کنین. یه کیسه رو پر از گندم کنین و قبل خواب چند دقیقه بذارین تو ماکروویو… تا خود صبح هم گرم می مونه