خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت (1)

 با عرض پوزش از اکثریت مردم دنیا – در مثل مناقشه نیست.

اینروزها هرجا سر میکشی صحبت از مهاجرت است. خواه این مهاجرت فیزیکی، یا روحی و یا عقلی باشد همه حکایت نوعی تغییر است که شخص را از حالتی به حالت دیگر میکشاند.

اینکه چرا این بحث امروز اهمیت پیدا کرده، البته بحث مهمیست که پرداختن به آن فرصت جداگانه میطلبد. اما سوالهایی که ذهن نگارنده را مشغول کرده بحثیست که به آن میپردازم. این سوالها عبارتند از:

– آیا این مهاجرت اجتناب ناپذیر است؟

– مرز این مهاجرت کجاست؟

– آیا این مهاجرت ویا تغییر یک توهم است یا واقعیت؟

–  آیا بعد از مهاجرت راه بازگشتی وجود دارد؟

قبل از آنکه به پاسخ این سوالها بپردازیم، ناگزیر از ارائه دو تعریف از شیوه زندگی هستم.

از نظر نگارنده و از زاویه موضوع مورد بحث دو شیوه کلی زندگی فردی وجود دارد که به هیچ وجه انتخابی نبوده بلکه نتیجه شرایط زندگی، هوش و ذکاوت، فرهنگ ، نحوه تربیت و رخداد اتفاقات متفاوت در زندگی افراد میباشد و عبارتند از:

1 – زندگی غریزی؛ که سرنوشت اکثریت مردم دنیا با آن رقم میخورد عبارتست از پیروی نسبتا بالا از غرایزی که چه از راه ژنتیک و یا بصورت اکتسابی به فرد منتقل گشته و نقش آنها در بقای نسل انسان تعیین کننده است. زادو ولد، تلاش معاش، ترس و نظایر اینها که اغلب برای ما شناخته شده هستند از مهمترین این غرایز میباشند. یکی از مهمترین غرایزی که شاید از نگاه بسیاری از ما نوعی خفت یا پستی بشمار آید توان انطباق پذیری با قدرت حاکمه است. خواه این قدرت سیاسی باشد و یا قهر طبیعت و یا سرنوشت محتوم آدمها، این قدرت انطباق هم در واقع به شکل سرنوشت سازی درخدمت بقای نسل و نتیجه تلاش برای بقای تک تک انسهانهاست. همین غریزه میتواند توضیح دهنده بسیاری از عکس العملهای انسانها باشد که اغلب غیر قابل توضیح بنظر میرسند. برگشت دوباره امید بزندگی بعد از تجربه یاس ناشی از مرگ عزیزان و یا از دست دادن خانه و زندگی در اثر حوادث طبیعی یا جنگ شاید از قابل فهم ترین آنها باشند.لف لف چلوکباب خوردن کارگر حادثه دیده و یا تن ماهی خوردن خانم دکتر ولو شده در کف آشپزخانه هم در همین تعریف میگنجد.اما شکل پیچیده تر آن شاید عکس العمل مردم در شکستهای بعد از یک دوران تلاطم سیاسی باشد که در آن رهبران سیاسی آنها به حبس و شکنجه کشیده میشوند ولی آنها بسرعت خود را با شرایط جدید انطباق میدهند و بقولی سر در گریبان زندگی خفت بار خود فرو میکنند.

قدرت انطباق پذیری مثل انواع دیگر توان تحمل آدمها برای خود آستانه ای دارد که آگر میزان فشار از حد آن بالاتر رود شکسته میشود.دو عامل مهم باعث پایین آمدن این آستانه در انسان میشوند:

– طغیان احساسات و یا عشق؛ مثل عشق به حسین، عشق به خمینی، عشق به میهن، عشق به ایدئولوژی خاص، عشق به یک انسان دیگر، و حتی عشق به علم.

– دانش؛ که با افزایش خود باعث آگاهی انسان به حقوق خود ویا بالا رفتن توقع او از زندگی، ودرنتیجه پایین آمدن آستانه تحمل میشود.

2 – زندگی عقلانی؛ در نتیجه بالا رفتن دانش انسان اتفاق میفتد. بالا رفتن دانش ریشه اصلی گرفتاری جدیدیست بنام تغییر خواهی یا نیاز به هجرت. افزایش دانش باعث پایین آمدن آستانه تحمل شده و انسان را به ورطه تغییر خواهی میکشاند. هرچند سطح دانش انسان شرط لازم برای شروع تحول خواهی ولی برای تداوم آن کافی نیست.برای تداوم این خصیصه، مصیت دانش باید به گناه عشق آلوده بشود. و هرچه که غلظت این عشق بیشتر باشه تداوم تغییر بیشتر خواهد بود.ما به تجربه بسیاری از انسانها را میبینیم که در جوانی تحت تاثیر دانش اجتماعی و سیاسی بهمراه شور جوانی، آرمانهای بسیار زیبایی را دنبال میکنند، ولی به محض ورود به زندگی بزرگسالی، همه را مثل کتابهای ممنوعه درجعبه ای گذاشته و در زیر خاک خاطرات پنهان میکنند.

با ارائه این تعریفها اولین نتیجه قابل استنتاج اینکه توهمی در کار نبوده و این اتفاق خود تغییر است و اجتناب ناپذیر.البته در مورد اجتناب ناپذیر بودن، با توجه به اینکه تا بحال هیچکس قادر به انتخاب(شدن یا کردن) همزمان دوگزینه متضاد نبوده است، اظهار نظر بسیار مشکل است. ولی مسلم اینست که با بالا رفتن آگاهی خواه و نا خواه این تغییر اتفاق میفتد وکسی را یارای مقابله با آن نیست. اما عمق و گسترش آن بسته به میزان عشقی که در ضمیر نا خودآگاه ما نسبت به تغییر وجود دارد متغیر است. عشقی که خود زاییده خصوصیات مختلف، ازجمله و بخصوص شهامت و ابتکار عمل، و میزان آن در افراد متفاوت است.

اما مرز این تغییر کجاست؟ بنظر میرسد این مرز همان شکستن آستانه تحمل باشد. یعنی زمانیکه در اثر امتزاج عقل و عشق خواست تغییر در انسان به حدی میرسد که حتی گاهی دست به نابودی زندگی خود میزند.

و آخرین سوال اینکه آیا بعد از هجرت راه بازگشتی وجود دارد؟

بدیهیست که بازگشت به نقطه اولیه بهیچوجه امکانپذیر نیست و کسی که میگوید من دیگر برنمیگردم درواقع گفته اش ازروی استیصال است. اما با توجه به اینکه تغییر خواهی خود با فوران احساسات شروع میشود و اینکه فوران احساسات بعد از یک نقطه اوج فروکش میکند و نهایتا در نقطه ای متوقف میشود، توقف تغییر امکانپذیرو چه بسا اجتناب ناپذیر باشد. ولی دوران آن برای افراد مختلف متفاوت و بستگی به خصوصیات فردی آنها دارد. البته سن بلوغ میانسالی یا به بیان دیگر سن عاقل شدن در فروکش کردن عشق نقش تعیین کننده ای دارد که از نظر نگارنده این سن با عدد و رغم تعیین نشده بلکه باز به خصوصیات فردی مربوط است.

در مقام ارزیابی، شاید این نکته به ذهن خطور کند که کدامیک از روشهای زندگی فوق الذکر پسندیده تر است.

اما قبل از پاسخ به این سوال باید پرسید آیا اصولا قضاوت در اینمورد صحیح است؟

قطعا پاسخ منفی است، چه از این زاویه که این روشها همانطور که گفته شد عمدتا انتخاب فردی نیستند بلکه نتیجه شرایط زندگی افراد هستند و چه اینکه، بفرض انتخابی بودن ما مجاز به دخالت در زندگی خصوصی افراد نیستیم.

تنها، با توجه به اینکه احتمالا اغلب خوانندگان این مطلب مشمول روش دوم زندگی باشند، علاقمندم چند توصیه، که نه، بلکه پیشنهاد دوستانه داشته باشم.

یکم – دانش و عشق هردو از قدیم از گناهان کبیره – هرچند نانوشته – محسوب میشده تا جایی که یکی باعث تبعید آدم از بهشت به زمین شده و دیگری فرهاد را برای سنگ شکنی به بیستون میفرستد.طبعا آلوده شدن به هردو این گناهان بصورت همزمان گناهی بس نابخشودنی تر است که بوعلی را آواره شهرها و بیابانها میکند، گالیله را حبس میکند، جردانوبرونو را در آتش میفکند و منصور را بر سر دار و سنگسار.بنا براین بدانید و آگاه باشید اگر به گناه دانش آلوده هستید و عشق تغییر در سر دارید انتظار تقدیر و تکریم نداشته باشید. کسی فرش قرمز برایتان پهن نخواهد کرد. البته در کشورهای مختلف نسبتها متفاوت هستند ولی حتی در پیشرفته ترین کشورها برای این تغییر حد و مرزی وجود دارد. هرچند بدیهیست که ما بیشتر حول کشور ایران بحث میکنیم.

دوم – همانگونه که پیچیده ترین(2) روند تکامل ماده که نهایتا به شعور انسان انجامیده از راه میلیونها اتفاق ساده راه خود را بجلو باز کرده است، باید میلیونها انسان با روش غریزی زندگی کنند تا یک نخبه مجهز به دانش و عشق تغییر در سر از قلب آن بیرون آید.بنا براین بیاییم همه قدر این میلیونها انسانی را بدانیم که به ساده ترین روش و صرفا برای سیر کردن شکم خود و گذران و یا ارتقاء زندگی شخصی به روزمرگی مشغولند و گذشت و فداکاری و مبارزه و تغییر هیچ مفهومی برایشان ندارد الا تضمین زندگی و منافع شخصی آنها، که بدون آنها اصولا اجتماع انسانیی وجود نخواهد داشت که ما نخبگان آن باشیم.

آنکه گفت مردم ولی نعمت ما هستند شاید به همین مضمون نظر داشته است.

پ.ن:

1)این تحلیل صرفا محصول مطالعات، تجربیات و مشاهدات شخصی نگارنده بوده و مبتنی بر هیچ منبع علمی شناخته شده و یا تحقیق میدانی نیست.

2) آنقدر پیچیده که هنوز انسان برای درک آن به حضور خدا نیاز دارد.