خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت (1)
با عرض پوزش از اکثریت مردم دنیا – در مثل مناقشه نیست.
اینروزها هرجا سر میکشی صحبت از مهاجرت است. خواه این مهاجرت فیزیکی، یا روحی و یا عقلی باشد همه حکایت نوعی تغییر است که شخص را از حالتی به حالت دیگر میکشاند.
اینکه چرا این بحث امروز اهمیت پیدا کرده، البته بحث مهمیست که پرداختن به آن فرصت جداگانه میطلبد. اما سوالهایی که ذهن نگارنده را مشغول کرده بحثیست که به آن میپردازم. این سوالها عبارتند از:
– آیا این مهاجرت اجتناب ناپذیر است؟
– مرز این مهاجرت کجاست؟
– آیا این مهاجرت ویا تغییر یک توهم است یا واقعیت؟
– آیا بعد از مهاجرت راه بازگشتی وجود دارد؟
قبل از آنکه به پاسخ این سوالها بپردازیم، ناگزیر از ارائه دو تعریف از شیوه زندگی هستم.
از نظر نگارنده و از زاویه موضوع مورد بحث دو شیوه کلی زندگی فردی وجود دارد که به هیچ وجه انتخابی نبوده بلکه نتیجه شرایط زندگی، هوش و ذکاوت، فرهنگ ، نحوه تربیت و رخداد اتفاقات متفاوت در زندگی افراد میباشد و عبارتند از:
1 – زندگی غریزی؛ که سرنوشت اکثریت مردم دنیا با آن رقم میخورد عبارتست از پیروی نسبتا بالا از غرایزی که چه از راه ژنتیک و یا بصورت اکتسابی به فرد منتقل گشته و نقش آنها در بقای نسل انسان تعیین کننده است. زادو ولد، تلاش معاش، ترس و نظایر اینها که اغلب برای ما شناخته شده هستند از مهمترین این غرایز میباشند. یکی از مهمترین غرایزی که شاید از نگاه بسیاری از ما نوعی خفت یا پستی بشمار آید توان انطباق پذیری با قدرت حاکمه است. خواه این قدرت سیاسی باشد و یا قهر طبیعت و یا سرنوشت محتوم آدمها، این قدرت انطباق هم در واقع به شکل سرنوشت سازی درخدمت بقای نسل و نتیجه تلاش برای بقای تک تک انسهانهاست. همین غریزه میتواند توضیح دهنده بسیاری از عکس العملهای انسانها باشد که اغلب غیر قابل توضیح بنظر میرسند. برگشت دوباره امید بزندگی بعد از تجربه یاس ناشی از مرگ عزیزان و یا از دست دادن خانه و زندگی در اثر حوادث طبیعی یا جنگ شاید از قابل فهم ترین آنها باشند.لف لف چلوکباب خوردن کارگر حادثه دیده و یا تن ماهی خوردن خانم دکتر ولو شده در کف آشپزخانه هم در همین تعریف میگنجد.اما شکل پیچیده تر آن شاید عکس العمل مردم در شکستهای بعد از یک دوران تلاطم سیاسی باشد که در آن رهبران سیاسی آنها به حبس و شکنجه کشیده میشوند ولی آنها بسرعت خود را با شرایط جدید انطباق میدهند و بقولی سر در گریبان زندگی خفت بار خود فرو میکنند.
قدرت انطباق پذیری مثل انواع دیگر توان تحمل آدمها برای خود آستانه ای دارد که آگر میزان فشار از حد آن بالاتر رود شکسته میشود.دو عامل مهم باعث پایین آمدن این آستانه در انسان میشوند:
– طغیان احساسات و یا عشق؛ مثل عشق به حسین، عشق به خمینی، عشق به میهن، عشق به ایدئولوژی خاص، عشق به یک انسان دیگر، و حتی عشق به علم.
– دانش؛ که با افزایش خود باعث آگاهی انسان به حقوق خود ویا بالا رفتن توقع او از زندگی، ودرنتیجه پایین آمدن آستانه تحمل میشود.
2 – زندگی عقلانی؛ در نتیجه بالا رفتن دانش انسان اتفاق میفتد. بالا رفتن دانش ریشه اصلی گرفتاری جدیدیست بنام تغییر خواهی یا نیاز به هجرت. افزایش دانش باعث پایین آمدن آستانه تحمل شده و انسان را به ورطه تغییر خواهی میکشاند. هرچند سطح دانش انسان شرط لازم برای شروع تحول خواهی ولی برای تداوم آن کافی نیست.برای تداوم این خصیصه، مصیت دانش باید به گناه عشق آلوده بشود. و هرچه که غلظت این عشق بیشتر باشه تداوم تغییر بیشتر خواهد بود.ما به تجربه بسیاری از انسانها را میبینیم که در جوانی تحت تاثیر دانش اجتماعی و سیاسی بهمراه شور جوانی، آرمانهای بسیار زیبایی را دنبال میکنند، ولی به محض ورود به زندگی بزرگسالی، همه را مثل کتابهای ممنوعه درجعبه ای گذاشته و در زیر خاک خاطرات پنهان میکنند.
با ارائه این تعریفها اولین نتیجه قابل استنتاج اینکه توهمی در کار نبوده و این اتفاق خود تغییر است و اجتناب ناپذیر.البته در مورد اجتناب ناپذیر بودن، با توجه به اینکه تا بحال هیچکس قادر به انتخاب(شدن یا کردن) همزمان دوگزینه متضاد نبوده است، اظهار نظر بسیار مشکل است. ولی مسلم اینست که با بالا رفتن آگاهی خواه و نا خواه این تغییر اتفاق میفتد وکسی را یارای مقابله با آن نیست. اما عمق و گسترش آن بسته به میزان عشقی که در ضمیر نا خودآگاه ما نسبت به تغییر وجود دارد متغیر است. عشقی که خود زاییده خصوصیات مختلف، ازجمله و بخصوص شهامت و ابتکار عمل، و میزان آن در افراد متفاوت است.
اما مرز این تغییر کجاست؟ بنظر میرسد این مرز همان شکستن آستانه تحمل باشد. یعنی زمانیکه در اثر امتزاج عقل و عشق خواست تغییر در انسان به حدی میرسد که حتی گاهی دست به نابودی زندگی خود میزند.
و آخرین سوال اینکه آیا بعد از هجرت راه بازگشتی وجود دارد؟
بدیهیست که بازگشت به نقطه اولیه بهیچوجه امکانپذیر نیست و کسی که میگوید من دیگر برنمیگردم درواقع گفته اش ازروی استیصال است. اما با توجه به اینکه تغییر خواهی خود با فوران احساسات شروع میشود و اینکه فوران احساسات بعد از یک نقطه اوج فروکش میکند و نهایتا در نقطه ای متوقف میشود، توقف تغییر امکانپذیرو چه بسا اجتناب ناپذیر باشد. ولی دوران آن برای افراد مختلف متفاوت و بستگی به خصوصیات فردی آنها دارد. البته سن بلوغ میانسالی یا به بیان دیگر سن عاقل شدن در فروکش کردن عشق نقش تعیین کننده ای دارد که از نظر نگارنده این سن با عدد و رغم تعیین نشده بلکه باز به خصوصیات فردی مربوط است.
در مقام ارزیابی، شاید این نکته به ذهن خطور کند که کدامیک از روشهای زندگی فوق الذکر پسندیده تر است.
اما قبل از پاسخ به این سوال باید پرسید آیا اصولا قضاوت در اینمورد صحیح است؟
قطعا پاسخ منفی است، چه از این زاویه که این روشها همانطور که گفته شد عمدتا انتخاب فردی نیستند بلکه نتیجه شرایط زندگی افراد هستند و چه اینکه، بفرض انتخابی بودن ما مجاز به دخالت در زندگی خصوصی افراد نیستیم.
تنها، با توجه به اینکه احتمالا اغلب خوانندگان این مطلب مشمول روش دوم زندگی باشند، علاقمندم چند توصیه، که نه، بلکه پیشنهاد دوستانه داشته باشم.
یکم – دانش و عشق هردو از قدیم از گناهان کبیره – هرچند نانوشته – محسوب میشده تا جایی که یکی باعث تبعید آدم از بهشت به زمین شده و دیگری فرهاد را برای سنگ شکنی به بیستون میفرستد.طبعا آلوده شدن به هردو این گناهان بصورت همزمان گناهی بس نابخشودنی تر است که بوعلی را آواره شهرها و بیابانها میکند، گالیله را حبس میکند، جردانوبرونو را در آتش میفکند و منصور را بر سر دار و سنگسار.بنا براین بدانید و آگاه باشید اگر به گناه دانش آلوده هستید و عشق تغییر در سر دارید انتظار تقدیر و تکریم نداشته باشید. کسی فرش قرمز برایتان پهن نخواهد کرد. البته در کشورهای مختلف نسبتها متفاوت هستند ولی حتی در پیشرفته ترین کشورها برای این تغییر حد و مرزی وجود دارد. هرچند بدیهیست که ما بیشتر حول کشور ایران بحث میکنیم.
دوم – همانگونه که پیچیده ترین(2) روند تکامل ماده که نهایتا به شعور انسان انجامیده از راه میلیونها اتفاق ساده راه خود را بجلو باز کرده است، باید میلیونها انسان با روش غریزی زندگی کنند تا یک نخبه مجهز به دانش و عشق تغییر در سر از قلب آن بیرون آید.بنا براین بیاییم همه قدر این میلیونها انسانی را بدانیم که به ساده ترین روش و صرفا برای سیر کردن شکم خود و گذران و یا ارتقاء زندگی شخصی به روزمرگی مشغولند و گذشت و فداکاری و مبارزه و تغییر هیچ مفهومی برایشان ندارد الا تضمین زندگی و منافع شخصی آنها، که بدون آنها اصولا اجتماع انسانیی وجود نخواهد داشت که ما نخبگان آن باشیم.
آنکه گفت مردم ولی نعمت ما هستند شاید به همین مضمون نظر داشته است.
پ.ن:
1)این تحلیل صرفا محصول مطالعات، تجربیات و مشاهدات شخصی نگارنده بوده و مبتنی بر هیچ منبع علمی شناخته شده و یا تحقیق میدانی نیست.
2) آنقدر پیچیده که هنوز انسان برای درک آن به حضور خدا نیاز دارد.
نسوان گفت:
گردوی عزیز من متن شما را به ناچار بازبینی کردم و قسمت هایی که از اشخاص اسم بردید رو به دلایل اخلاقی حذف کردم. با همه ی اینها هنوز هم متن به نظر من اندکی بیش از حد طویل ودر قسمت هایی نامفهوم است. به هر حال قضاوتش را به خوانندگان واگذار می کنیم. موفق باشید.
و.
:) گفت:
غلط کردی (ببخشیدا)، سانسورچی…..شیپورچی…..نامرد.
گردوی دانش سخت است و محکم
اما نباشد ما را ز آن غم.
چرا سانسور کردی؟ اصلا نگفتی حرف تو دل بچه میمونه؟
حالا من از کجا بفهمم این گردو چقدر فهمیده است؟ چقدر با گردوهای دیگه فرق میکنه؟
نه تو بگو؟
گردو گفت:
ویولتا گرامی
کار خیلی خوبی کردید و خیلی ممنون بخاطر انتشار مطلب من.
همانطور که توضیح داده بودم من این مطلب را بصورت سفر ذهن نوشته بودم و در آنجا نام بردن از افراد خیلی به چشم نمیخورد.
ولی بعد که مجبور شدم عوضش کنم، سعی کردم هم جزییات رو حفظ کنم که به معنی لطمه نخوره. اگر فرصت داشتم شاید به ذهن خودم میرسید که حذفش کنم.
باز هم ممنون
شادی گفت:
کاش کمی یه زبان ما (اهالی نه چندان فیلسوف ) می نوشتید تا یک چیزهایی بفهمیم
گردو گفت:
شادی خانم از شما بعیده.
مخ فیزیک!
:) گفت:
حالا اینایی که گفتی یعنی چی؟
مارال گفت:
خودت فهميدي چي گفتي خدايي؟
آدم ناراحت گفت:
گردو جان خیلی مخلصیم ولی واقعا فکر نمیکنم کسی تا آخر متن رو باهات بیاد ، میدونی آدم احساس میکنه که داره درس میخونه ، خیلی پیچیده کردی موضوع رو ، ببین مثلا خیلی قشنگ میتونستی با چنتا مثال یا يه داستان ، قابل فهم و زیباش کنی. خیلی خسته کننده و گنگ بود برای من.
امیدوارم ناراحت نشی از من ولی کامنتهای تو به مراتب زیباتر از این متن بود که ارسال کردی.
گردو گفت:
آدم جان
همین که سعی کردی بخونی و نظر دادی ما را بس.
شرمنده که بیشتر از این ازم برنمیاد.
آدم ناراحت گفت:
گردوی عزیز
متاسفم که دیروز فرصت تحلیل جزئیات نوشته ات رو نداشتم ولی جواب شما موجب شد که احساس کنم کمی دلخور شدی ، ولی با اجازت میخوام به چند نکته مبهم به لحاظ مفهوم و ساختار اشاره کنم :
۱-شروع مقاله شما با جمله » خوشبخت آنکه کره خر …» باعث میشه ، خواننده کمی مطلب رو جدی نگیره وانتظار یه پست فکاهی داشته باشه ، ولی در ادامه با نکاتی کاملا جدی و استدلالی مواجه میشه.
۲-گفتی : «غرایزی که چه از راه ژنتیک و یا بصورت اکتسابی به فرد منتقل گشته و نقش آنها در بقای نسل انسان تعیین کننده است» .
با اینکه شخصاً انسان رو دارای غریزه نمیدونم ولی اگر بخواهیم برخی از آداب و سرشت های کلی روهم غریزه بحساب بیاریم، نمیشه گفت غریزه بصورت اکتسابی بوجود میاد ، ازنظرمن کلمه غریزه با کلمه اکتسابی در تناقضه.
۳-جملاتی که استفاده کردی میتونست ساده تر و قابل فهم تر باشه ، شاید اگر دوباره ویرایش میکردی و شاخ و برگشو میزدی ، کمتر ابهام پیش میاومد.
مثال :
«این قدرت انطباق هم در واقع به شکل سرنوشت سازی درخدمت بقای نسل و نتیجه تلاش برای بقای تک تک انسهانهاست «= تلاش انسان برای بقای نسل خویش موجب افزایش میزان انطباق با دنیای پیرامونش ميشود.
یا : برگشت دوباره امید بزندگی بعد از تجربه یاس ناشی از مرگ عزیزان و یا از دست دادن خانه و زندگی در اثر حوادث طبیعی یا جنگ شاید از قابل فهم ترین آنها باشند=نمونهاش امید دوباره به زندگی بعد از از دست دادن عزیزان و یا خانه و زندگی است.
در کل نمیخوام بگم یه مطلب اینچنینی باید به لحاظ دستوری زیبا و آهنگین باشه ، ولی بکار بردن چند باره کلمات در یک پاراگراف ( کلمه بحث در پاراگراف : اینکه چرا این بحث امروز اهمیت پیدا کرده، البته بحث مهمیست که پرداختن به آن فرصت جداگانه میطلبد. اما سوالهایی که ذهن نگارنده را مشغول کرده بحثیست که به آن میپردازم.)يا استفاده ازحرف اضافه» و» پس از نقطه گذاری و یا بکار بردن فعل های متعدد دريک جمله ، میتونه مطلب رو پیچیده و گنگ کنه.
البته من سواد ادبی ندارم و فقط نظرمو گفتم.
لی لی خنگه گفت:
آدم ناراحت
می دونی خیلی ماهی، حتی همشهری بودنت با قارپوز چیزی از ارزشت کم نمی کنه!
هم به موقعش آدم ها رو می نوازی هم حالشون رو می گیری… ازت خوشم میاد
آدم ناراحت گفت:
رکسانا
خیلی از لطف شما ممنونم خانوم خوشگله !
بورکیناکاسوف گفت:
لیلی تو از من ناراحت شدی اون حرف رو بهت زدم؟
گردو گفت:
آدم جان
ممنون از لطفت.
من تذکرات نوشتاری رو دربست قبول میکنم، حتی اگر کسی کاملا خلاف گفته تو رو هم بگه. چون ادعایی ندارم.
اما در مورد غریزه منظور همه خصوصیاتی است که به آدم به ارث میرسه. برخی بصورت ژنتیک هستند و برخی از طریق انتقال تجربه که مسلما در تعریف یادگیری میگنجه. مثل فرهنگ. با اینحال من با بکار بردن کلمه غریزه سعی کردم اونها رو با خصوصیات وراثتی در یک صف بگنجونم. چون تاثیر مشابهی دارند.
توسکا گفت:
میلیونها نفر غریزی زندگی می کنند تازه ولی نعمت هم هستن
1عده هم نخبه اند و سری تو سرا درآوردن
این وسط تکلیف من و امثال من چیه؟
نه اینوری نه اونوری، امان ازین خاک تو سری( بلا تشبیه جمع، استغفراله)
گردو گفت:
توسکا جان
شما البته تاج سری
ولی این اینجوری هم نیست که فقط دوتا دسته مردم وجود داسته باشند.
این یک دسته بندی انتزاعی هست برای برجسته کردن دو خصوصیت. وگرنه خصوصیات مردم در همه زمینه ها یک طیف هست. هیچوقت نمیشه یک مرز براش مشخص کرد.
توسکا گفت:
ممنونم گردو جان
منم منظورم همین بود که من و امثال من نه این سر طیفیم و نه اون سرش
و فکر می کنم این خیلی سخت باشه
این وسط مسطا بودن کار سخت تریه
اینجور حس می کنم که نزد اون دو سر طیف هدف خاصی همه چیو تعیین می کنه
ولی من احساس خالی بودن دستام رو دارم
همه چیز آشفته ست
گردو گفت:
به همه دوستانی که مجبور به تحمل این نوشته در اینجا هستند.
ضمن پوزش از همه، توضیح اینکه من هم میدونم اگر نوشته ای در غالب هنر ارائه بشه برد و نفوذش خیلی بیشتر خواهد بود، ولی چکنم که من از این هنر بی بهره هستم، در عین حال که حرفی برای گفتن داشتم چاره ای جز نوشتن به زبان فارسی سلیش ساده عاری از هنر نداشتم.
البته من متاسف نیستم از اینکه میبینم حتی اهالی فکر ما انقدر بی حوصله هستند که حتی حاضر به خوندن یک صفحه متن صرفا استدلالی هم نیستند. چون مردم ایران رو خوب میشناسم و باور دارم از کوزه همان برون تراود که در اوست.
البته این شناخت نه تنها باعث نشده من از این مردم نا امید باشم، بلکه مسئولیت سنگینتری هم برای اهالی فکر که شاید خودم هم جزئی از آن باشم حس میکنم و تعریف میکنم وباور دارم هرچه راه پر سنگلاخ تر، نیاز به تلاش بیشتر.
لی لی خنگه گفت:
گردو
اولا» قالب نه غالب! بعدشم چرا توهین می کنی،کیا اهالی فکر هستن؟؟!! خدا را شکر من یکی که نیستم.
ولی گذشته شوخی از کجا اینقدر به مستدل بودن استدلالهات مطمئنی؟ خودت از این کوزه تراوش نکردی؟ اینقدر هم به خاطر ما از خود گذشتگی به خرج نده که این بار مسئولیت سنگین رو به دوش بکشی. خسته می شی! گفته باشم آآآ!
ونداد گفت:
منم هیچ وقت این دو تا (فالب -غالب) نمی تونم سر جاشون درست بنویسم….با اینکه احتمال درست یا غلط نوشتنم 50% هست همیشه من برعکس می نویسمشون
لی لی خنگه گفت:
ونداد
قالب به معنی ظرف شکل دهنده یا فرم دهنده است.
غالب به معنی اکثریت
ولی حالا چیکار کنم یادت بمونه نمی دونم…
شرط می بندم سپاسگزار رو هم گاهی سپاسگذار می نویسی!
گردو گفت:
لیلی
دوباره اشتباه تایپی
قالب درسته.
ولی فکر کنم تو بجای هرچیزی فرهنگ لغات میخونی که انقدر لغت بلدی و ابتکار در ساختنش هم داری.
ونداد گفت:
آره سپاسگزار رو هم خیلی وقتا اشتباه می نویسم…..
معمولا اگه یه بار خودم بخونم چیزی که نوشتم رو همه این اشتباهات املایی پیدا می کنم…..به صورت غریزی اشتباه می نویسم اینارو
گردو گفت:
لی لی
غالب درسته اشتباه تایچی بوده.
ولی تو یکی نیاز نداری من برات دل بسوزونم.
اصلاو کجا من برای کسی دل سوزوندم.
در مورد استدلال هام مطمئن هستم چون سعی کردم اسندلال کنم. ولی در مورد صحیح بودنش مطمئن نیستم.
نوشتم که امثال تو نقدش کنید.
گردو گفت:
تایپی
ALI گفت:
+
sara گفت:
with all do respect, Mr G, i find ur article extremely insulting to a vast majority of the human being.
:) گفت:
گردو در نقش برتولت برشت یا گردو وارد میشود
چیزی در حوالی گنگ خواب دیده(مگر گنگ خواب میبینه)
روستای زادگاه گردو جاده نداشت، مدرسه نداشت، مسجد داشت.
آن مرد آمد، زیر باران هم آمد، جاده یخ زده بود اما درخت گردو شکوفه داد، میوه داد و من خورشت فسنجان دوست دارم.
گردو جان باید صبور باشی تا خورشت فسنجانت جا بیوفتد، وگر نه ملس نمیشود گردویش روغن نمیندازد.
میم گفت:
گردو جان
والا من هم خیلی سر در نیاوردم از این چیزی که نوشتی . حقیقتش وسطاش هم بی خیالش شدم . چون نمیفهمیدمش .
گردو گفت:
میم عزیز
ببخشید. میفهمم چی میگی.
میم گفت:
آقا شما سروری ، شما ما رو ببخش که جسارت کردیم
Oh! My God گفت:
گردو جان، خسته نباشى…
ولى…، آخه…
بلى، بلى
……….
راستى هر كى تونست بگه داش جواد تو اين چند روز با چه آيدى هايى تو اينجا كامنت گذاشته، يه جايزه خوب داره!!!
گردو گفت:
!Oh My God
لی لی خنگه گفت:
گردو
درس جامعه شناسی دادی؟
من که حوصله ام نرسید تا تهشو بخونم. البته من که تکلیفم روشنه، ولی فکر نکنم کیوان و آرش هم تا تهش بخونن.
احسان گفت:
گردو جان .
خیلی زیبا بود . تا آخر باهات اومدم و خوشحالم که اومدم چون پاراگراف آخرت ( و پی نوشت 2 ) خلاقیت محض بود. منظورم همون بند دوم پیشنهادات دوستانه ت بود. خیلی نگاهت به قضیه هوشمندانه است. بهت حسودیم شد.
امضاء : کم شعور
گردو گفت:
مرسی احسان جان
منم خوشحالم که دوست داشتی.
عزیز جون گفت:
سلام گردو جان ممنون بابت متن،
به نظرم بحث علمی در هر زمینه ای جذابیت خودش رو داره .
من نظرم رو در دو بخش مینویسم که خیلی خوندنش آزار دهنده نباشه .
به نظرم ما در اینجا باید دو نکته رو تفکیک کنیم . یک پدیده ی مهاجرت است، دوم نرخ مهاجرت است. شاید اگر چند سال پیش مثلا ۵۰ سال پیش در این مورد بحث میکردیم، بیشتر بحث سر مهاجرت بود. ولی الان بحث بیشتر سر نرخ مهاجرت است. بگذارید با یک مثال روشن کنم ۱۱۰ سال پیش دارسی و یک عده مهندسان با تکیه بر «جسارت» و علم خودشون به ایران امدند و برای اولین بار نفت را کشف کردند . ولی بعد از ان گروه های اکتشاف ایرانی و خارجی مختلفی در جاهای مختلف ایران نفت رو کشف کردند . ولی فرق بسیار زیادی بین گروه دارسی و باقی گروه های مکتشف است . این فرق، همون فرق بین مهاجرت و نرخ مهاجرت است. گروه دارسی جسارت کشف داشتند . توی تاریخ اسم بسیاری از این افراد نوشته شده ولی خیلی از این افراد که جسارت کشف داشتند ولی متاسفانه کشفی صورت نگرفته و تمام سرمایه و تلاش آنها بی نتیجه مونده و هیچ اسمی از آنها به یادگار نمونده. ولی باقی یکجورایی دنباله رو بودند. دارسی پولدار شده بود، تجربه های کشف و بود ، باقی گروه ها بر پایه ی تجربه های او جلو آمدند . الان یکی از علت های ازدیاد نرخ مهاجرت این است که تعداد زیادی از افراد مهاجرت کرده اند . اطلاعات بسیاری در این زمینه منتشر شده است و بر پایه ی این اطلاعات خیلی از افراد مهاجرت میکنند. مشکلات جامعه به صورت یک کاتالیزور نرخ مهاجرت را زیاد کرده، ولی علت ازدیاد نرخ مهاجرت به نظر من دسترسی آسان به اطلاعات در این زمینه است. امروزه تو تقریبا میدانی چه پس از مهاجرت در انتظارت است. کشف یک مسیر نیست، حرکت در یک مسیر صعب العبور کشف شده است . مهاجرت امروزه حرکت در مسیر آب است. خلاصه ما (مهاجران امروزی ) با بو علی سینا و دکتر حسابی و دارسی و غیره به نظرم یک فرق اساسی داریم و اون هم میزان جسارت یک انسان دنباله رو با یک انسان پیشرو است.
نسوان گفت:
عزیز جون، فدات بشم الهی
ارمسترانگ هم رفته فضا و انسان پیش رویی بوده ولی بنده به گور خودم می خندم که بخوام از مدار زمین خارج بشم. هر قدر هم که این راه رفته شده باشه باز حتی برای دنباله روی از اون به میزان شهامتی نیاز هست که در من نیست.
در مورد مهاجرت هم همینه. به اعتقاد من آدمهایی که مهاجرت می کنند انسان های به نسبت باهوش و با شهامتی هستند ( به جز من ) و هر دوی این خصوصیات با هم به یک فرد کمک می کند که چنین کار سختی را انجام بده. باهوش برای این که از روند اتفاقات آگاهند( هر چه باهوش تر زودتر از ایران خارج می شوند، حتی به جرات می تونم بگم باهوش ترین ها همون زمان شاه از ایران رفتن و الان هم بسیار موفق و پولدار و در همه زمینه ها برنده هستن) و سود و زیانشان را می سنجند و امکان پذیرفتن تغییر را دارند و با شهامت چون پیه مشکلات را به تن می مالند و خطر می کنند.چون هر قدر هم مسیر تورنتو معلوم باشه ، معلوم نیست که سر من نوعی آنجا چی خواهد اومد و من اسیر ترس هام خواهم بود. در ضمن به همه ی اینها یک عنصری از خود خواهی رو هم اضافه می کنم. چون خیلی ها هم با همه ی این حرفها برای مناسباتی مثل عشق به خانواده و وطن و و… می مونن که بسیار قابل احترام و به همین مقدار برای من ( بعنوان یک فرد خودخواه )غیر قابل درک هستن.
راستی تو چرا هی میری تو اسپم مادر؟ بابا با یک ای میل بیا دیگه.. شما که از اهالی هستی خوبیت نداره پشت در می مونی ما شرمنده می شیم..
و.
آرش گفت:
بانو من اجازه دارم مخالفت کنم؟ ممنون میشم اگر اجازه بفرمایید.
نسوان گفت:
از کی از من اجازه می گیرید میرزا؟ حکما آفتاب از آن سوی برامده… مخالفت بفرمایید.
آرش گفت:
من مخالف هستم.همین.
عزیز جون گفت:
سلام نسوان جان،
ای پس میرم تو اسپم من فکر کردم سرعت انتشار پایینه. والا من همیشه با یک ایمیل میام تو !!! یعنی از اول یه چیزایی زدم، بعد هربار خود مشخصات میاند.
من کاملا با این جمله تون خیلی موافقم «حتی به جرات می تونم بگم باهوش ترین ها همون زمان شاه از ایران رفتن و الان هم بسیار موفق و پولدار و در همه زمینه ها برنده هستن» . به همین خاطر هم نوشتم «شاید اگر چند سال پیش مثلا ۵۰ سال پیش در این مورد بحث میکردیم، بیشتر بحث سر مهاجرت بود.»
ولی به نظرم الان جسارت آدمی که فکر میکنه و تصمیم میگیره بمونه بیشتره.
ولی در کل برای آدم های متوسطی در حد من، «الان» اگر چه «با فکر» تصمیم بگیری بمونی (نه فقط از روی تنبلی ) و چه «با فکر » تصمیم بگیری بری (نه از روی جو گیری و چشم رو هم چشمی )،از هوش و جسارت عاری نیستی. شایدم در واقع اونایی که فکر نمیکنند از باقی باهوش تر و جسورترند :)))
در کل به نظرم شکل زندگی فرکتالیه. هر جا زندگی کنی، یجورایی پترن های مشابهی رو فقط در اسکیل های متفاوت میبینی.
آرش گفت:
جوابی که به کیوان دادم رو بخون. پاسخ تو هم درش هست.
عزیز جون گفت:
حال سوال اینجاست که حرکت در این مسیر اجتناب ناپذیر است ؟ یا نه ؟ مطمئنا تجربه های مهاجران به ما نشان میدهد که این مسیر مسیر رستگاری ابدی نیست و کشوری که به ان مهجرات خواهی کرد بهشت کگمشده ی تو نخواهد بود . هر چند شنیدن کی بود مانند دیدن . ولی اینبار مطالعه ی تجربیات دیگران هم به انسان دید میدهد، که آیا این مسیر زندگی بهتر است یا نه . مثل اینکه تو با جستجوی در اینترنت و کتاب های تاریخی و غیره هم میتوانی اطلاعات بسیاری در زمینه ی شهر تاریخی رم پیدا کنی. آیا حتما باید بری خودت این شهر رو ببینی و فقط چند تا عکس با اثار تاریخیش بیاندازی و در فیسبوک بگذاری ؟ یا نه تو از اون عده آدم ها هستی که به دنبال چیز های نانوشته در تاریخ و کشف خودت از این شهر هستی؟ قبل از همه ی اینها باید خودت رو بشناسی و بدونی قصدت از مهاجرت چیست. نسخه ی یکسانی نمیشود پیچید.
مرز این مهاجرت کجاست ؟ زندگی کردن پژوهش است نه مطالعه کردن. مرز مطالعه ی یک کتاب تعداد صفحات کتاب است ولی برای پژوهش مرزی وجود ندارد.
آیا این مهاجرت ویا تغییر یک توهم است یا واقعیت؟شاید انتظار ما از این تغییر در ابتدا خیلی افسانه ای و متوهم باشد، ولی تغییر واقعی است، و بسته به آدم میتواند این تغییر جزیی یا جزیی تر باشد.
آیا بعد از مهاجرت راه بازگشتی وجود دارد؟ اگر به مهاجرت به چشم یک مشق پژوهش نگاه کنی. در هر محاسبه ای امکان بازگشت و پاک کردن خطاها و یا تغییر روش محاسبات وجود دارد. من اصلا این همه اطمینان در مورد آینده ی غیر قبل پیشبینی رو نمیفهمم . آدم فقط میتواند آخر کتابی رو که قبلا خوانده است از اول پیش بینی کند . و طبق اطلاعات من هیچ کس کتاب زندگیش را دوبار نمیخواند .
و گل سر سبد این متن ، آنقدر پیچیده که هنوز انسان برای درک آن به حضور خدا نیاز دارد.
قارپوز گفت:
گردو جان . ولی من بر خلاف سایر دوستان تا تهش خوندم . بنظرم اهل دردی ولی موضوع رو از منظر خودت ترسیم کردی و در آخر هم به اون اشاره کردی
چون من اینجا رو زیاد جدی نمیگیرم زیاد در این جور مسایل نظر نمیدم و بیشتر مزه می پرونم . ولی عشق تو و اهل درد بودنت منو وادار کرد چند جمله ای رو برات بنویسم
گردو جان سکوت مردم در این مقطع رو نمیتوان انطباق مردم با حاکمیت دانست . فکر میکنی مردم در این مقطع زمانی چکار میتونند انجام بدند که نمیدند؟ فکرمیکنم در داخل کشور زندگی میکنی
اصولا هدف جنبش اخیر چی بوده ؟ آیا انقلاب بود یا اصلاحات ؟ اگه انقلاب بود سران این جنبش نمیتونند این حرکت رو راهبری کنند. اگه اصلاحات بود که بنظرم بود اولا موقعیت زمانی اش نامناسب بود چرا که امریکا هنوز امید به مذاکره داشت و حرکت مردم رو قربانی منافع خودش کرد امیدوارم بمن نگی که حمایت های خارجی در اینمورد تاثیر نداره چون بنظر من تاثیر خیلی زیادی داره دوما سران این جنبش اراده لازم برای بهر بردن از امکانات خارجی رو نداشتند و ندارند حتی استفاده از رسانه های جمعی اونها .سوما برای پیشبرد اصلاحات وجود تشکیلات قوی از قیبل حزب و … خیلی لازمه که اکثر مردم ایران بنا به دلایل تاریخی چندان رغبتی به این امر نشان نمیدند .در ثانی در دوره اصلاحات این موضوع زیاد جدی گرفته نشد .و خیلی دلایل دیگرکه از حوصله این بحث خارجه .
حالا خودت قضائت کن این مردم چکار باید میکردند که نکردند و این نوشته من هم شامل بند 1 پ .ن تو نیز هست
ودر خاتمه در رابطه با دانش و عشق هم مطالبی دارم که بعدن مینویسم
بنظرم نوشته ات خوب بود ولی طولانی بود ولی از اهل درد بودنت کیف کردم
گردو گفت:
قارپوز عزیز
خیلی ممنون از لطفت
از دید من همه اینها که تو میگی تو همین مطلب میگنجه. شاید نتونستم خوب بیانش کنم.
قارپوز گفت:
بهره بردن و قضاوت صحیح هست
میترا گفت:
خیلی ببخشید من سعی کردم بفهمم ولی ..نفهمیدم بنظر میاد باید خیلی متن با کلاسی باشه ولی شاید سواد من نمیرسه من فقط یاد پیرهن پادشاه افتادم گفتم بزار من اون بچه باشم و بگم : پادشاه لخته 🙂 متن کاملا بی سرو ته و نامفهومه مثلا: «بالا رفتن دانش ریشه اصلی گرفتاری جدیدیست بنام تغییر خواهی یا نیاز به هجرت. افزایش دانش باعث پایین آمدن آستانه تحمل شده و انسان را به ورطه تغییر خواهی میکشاند. » !!!!! جریان خانم شقایق و آقای گودرزی …ببخشید ما هم البته سوات موات دروسی نریم … اما داشتم به کلاس این وب لاگ ایمان می آوردم که یوهو خرابش کردین …
گردو گفت:
دوست عزیز میترا
ممنون که وقت گذاشتی و خوندی
من خواستم برات توضیح بدم ولی فکر کردم هر جی بگم میشه مثل همون که بالا گفتم.
اگر برات مهمه پیشنهاد میکنم اگر یکبار دقیقتر بخونی متوجه میشی چی گفتم.
میترا گفت:
گردوی دانش
من 3 بار خوندم که حس اون بچه رو پیدا کردم . میتونم به رو خودم نیارم ولی حالا که جاش هست تمام توهینی رو که سالها تحمل کردم چه سر کلاس و چه سخنرانیهای طولانی و بی سر و ته که گوینده فقط قصد خود نمایی داره و براحترام شنوندگان وقعی نمیگزارد الان بجا آوردم .ولی به افکار تازه تون احترام می زارم گاهی آدم میخاد یه چیزی بگه اما کلام قاصر ضمننا از این جمله خوشمان آمد:»آنقدر پیچیده که هنوز انسان برای درک آن به حضور خدا نیاز دارد.» نشان هوش نویسنده هست ولی این یه پی نوشت و یک تک جمله مجرد ولی سکته عمیق کلام در کل متن بارز است .
سايه گفت:
من دوبار خوندمش، ولي راستش هنوز مطمئن نيستم مطلب رو اونجور كه شما ميخواستي فهميدم يانه…
البته اين مطلب منو ياد استدلال شاهين نجفي هم انداخت…
…
حالا واقعا اين متن براي همه بود يا براي ادمهاي خاص ؟
گردو گفت:
دوست عزیز سایه
خیلی ممنون که خوندیش.
مگه اینجا خاص و عام هم داریم. بنظر من همه خاص هستند.
سايه گفت:
خوب پس واجب شد يه بار ديگه بخونم متنت رو …
saeed گفت:
گردو جان
تماشای بزرگ شدن چيزی که خودت کاشتی ، حس خوبی دارد ، نه ؟
اما
کلمه ها تکليفشون معلومه . تا وقتی تنهان ، معنی مشخصی دارن . اما وقتی کنار هم قرار می گيرن ، کلی رنگ عوض می کنن . کلمه ها راحتن . واسه اينور اونور رفتن ويزا نمی خوان . کسی هم بهشون گير نمی ده
جالب
که پازل آدم ها هميشه همين قدر آشفته و به هم ريخته ست . تو دنيای واقعی هم هميشه آدمهايی با هم جفت می شن که بيشترين تضاد فکری و اخلاقی رو با هم دارن . کاش ميشد اين پازل رو قبل شروع شدن رابطه ها مرتب کرد
و
يه وقتايی چشماتو که باز می کنی ، می بينی قاطی آدمهايی هستی که هيچ سنخيتی باهاشون نداری . کسانی که يه عمر باهاشون زندگی کردی ، بزرگ شدی ، اما اونقدرازشون دوری و اونقدر غريبن با فضای فکريت که می مونی ! چی شد که اينجايی ؟ چرا نمی شه جايی باشی که دلت می خواد ، با آدمايی که از جنس تو باشن ، که اگه نمی فهمنت ، لااقل سد راهت نيستن ، طناب و بند و زنجيرت نيستن . چرا بايد تن بدی به – اقتضای محيط – و – دست سرنوشت – و – اينجوريه ديگه – و از اين حرفا . کاش می شد يه خورده به حال خودت باشی . و با ساده ترين شادی های زندگی ،
کپی و نقل از توهم دلخوش .
ALI گفت:
saeed
» … تو دنيای واقعی هم هميشه آدمهايی با هم جفت می شن که بيشترين تضاد فکری و اخلاقی رو با هم دارن … »
از معدود دفعاتی است که رمزی ننوشتی ولی حالا هم که اینجوری نوشتی این جمله ات برای من چندتا علامت سوال تو مغزم سبز کرده.
مگه دنیای غیر واقعی هم داریم ( با خواب هم بعنوان دنیای غیرواقعی همیشه موافق نیستم)
من از جفت شدن » هم صحبت شدن، دوست شدن، یا نهایتا ازدواج اگه جنس مخالف باشن » این سه مورد را سراغ دارم که معقول نیست که همیشه بیشترین تضادفکری و اخلاقی را با هم داشته باشن.
بورکیناکاسوف گفت:
مگه نوشته ها و کلمات واقعین مثل آدمها؟
گردو گفت:
مرسی سعید جان که نظر دادی.
ولی بستگی داره چی کاشته باشی.
اگر باد کاشته باشی طوفان چیزی برای تماشا باقی نمیگذاره.
ايران دخت گفت:
@saeed
خیلی پاراگراف آخرت به دل میشینه.
فلوکستین گفت:
متن دقیقا با الگوی یک مقاله علمی نوشته شده است. مقدمه …طرح مساله … نتیجه گیری …و حتی مشخص کردن مرجع یا رفرنس هایی که وجود ندارند…
متد ذهنی نویسنده هم بر روش های هوشمندانه علمی مبتنی است. طبقه بندی شده و منظم فکر می کند. جلو می رود و نتیجه گیری می کند.
گردو گفت:
فلوکستین گرامی
خیلی ممنون که نظر مساعد داری.
خیلی تشویق کننده بود.
ايران دخت گفت:
گردوی عزیز
خیلی با کارد و چنگال موضوع رو ریز ریز کردی ولی من سعی کردم جمعش کنم و یه جوری به مغزم بدم که هضمش کنه!
تغییرو خیلی دوست دارم البته جنبه مثبت اونو،انطباق هم بعضی موقعها خوبه فرد راحت تر همونطور که گفتی شرایط رو میپذیره.
فعلا وضیعت مردم ما چه اونای که دنبال غرایض هستند و رفع حاجات و چه اونای که دانش وعشق یه کمی با هم دارن! در داخل و خارج ایران نقل همون درویشه هست که خرش میره و گم میشه اونهم میشنه همونجا کنار جاده به راهی که خر رفته نگاه میکنه ومیخونه خر برفتو خر برفتو خر برفت.
در آخرامیدوارم آستانه صبر این ملت تموم بشه و دست از انطباق بردارن و به یه تغییر بزرگ بدونه نیاز بیگانگان برسند.
گردو گفت:
ایراندخت عزیز
کلی از این تشبیه قشنگت خندیدم.
من هم امیدوارم. و خدا کنه انقدر دیر نباشه که همه چی رو زیر و رو کنه.
bahar گفت:
متن خیلی خوبی بود گردو جان. راست سر اصل مطلب، گرچه به همین خاطر یه کمی با محیط این بلاگ فرق داشت. فقط به نظرم مساله رو خیلی زیاد انتزاعی کردی. یعنی از کلی کنش و واکنش و علت و معلول همین دو تا دانش و عشق رو برداشتی و به عنوان دلایل اصلی گذاشتی، تازه تعریف این دوتا هم خیلی معلوم نیست. اینی هم که میگی « باید میلیونها انسان با روش غریزی زندگی کنند تا یک نخبه مجهز به دانش و عشق تغییر در سر از قلب آن بیرون آید» من دلیلش رو نمیفهمم. اما این رو میدونم که روش غریزی انسانهایی که مثلا در آمریکا زندگی میکنند خیلی با روش غریزی ایران فرق داره. علتش؟ دولت، شعور مردم، دموکراسی، یا هر چیزی که هست، من به این فکر میکنم که این روش غریزی هم قابل تغییر و پیشرفته.
گردو گفت:
بهار عزیز
ممنون از اینکه خوندی و نظر دادی.
کاملا باهات موافقم که ملتها با هم خیلی فرق دارند.
بهمین دلیل مفهوم اینکه برای زاده شدن یک نخبه نیاز به زندگی میلیونها آدم بصورت غریضی هست کاملا نسبیست.
در مورد انتزاعی بودن مطلب هم موافقم. چون هدفم برجسته کردن این دو خصوصیت بود و ظرفیت اجازه پرداختن به همه جوانب رو نمیداد به اینطورت درش آوردم.
آبی مبهم گفت:
همه سفر خواهیم کرد. هر لحظه کلارینتی د حال دمیدن است و هزاران مسافر جوابش را میدهند و میروند. این که دیگر چیزی نیست. ما مردگانیم و فقط یادشان رفته ما را چال کنند. هی باید گشت و گشت و گشت تا آخرش بفهمن که ای بابا این که سی سال پیش مرده بود چرا الان فهمیدیم، خوب شد که گلش از خاک بود والا تا حالا گندیده بود. این سفر به عسرت تمامی ندارد. مردگانیم قدم زنان در دنیا پی گور خود میگردیم بیهوده.
کیوان گفت:
گردوی عزیز
به تو برای نوشتن این متن و توانایی و مهارت بالا در ارائه اندیشهات تبریک میگویم. برای آنکه چیزی در موردش بنویسم نیاز به وقت دارم و امروز گرفتار بلایای طبیعی و مصنوعی از قبیل قطع برق و تعویض ورژن ف.ی.ل.ت.ر.ش.ک.ن. بودم. خیلی دیر وبلاگها را خواندم.
از ویولتا بخاطر انتشار این متن وزین و اندیشمندانه سپاسگزارم.
شاید به من مربوط نباشد، اما از دوستانی که در پستهای قبل در خصوص مسائل مربوط به مهاجرت اظهار نظر کردهاند، انتظار میرود با صرف کمی حوصله از متن فوق استفاده کنند. وقتی ما در این حد از بذل وقت و تمرکز برای بهره بردن از متنی که به یکی از مسائل مهم اجتماعی پرداخته امساک میکنیم، انصافا نباید توقع داشته باشیم حق و حقوقمان در اجتماع محفوظ بماند.
اگر نوشته من طبق معمول گنگ است بگذارید مثالی بزنم: کسی که حوصله حساب و کتاب پولش را ندارد، اگر به خرید برود، هرچه قدر هم به انصاف فروشنده ایمان داشته باشد؛ اگر در حساب و کتاب مغبون شد خیلی جای شکایت ندارد.
میترای عزیز!
اعتماد به نفس آن کودکی که گفت: «پادشاه لخته» قطعا شایان تقدیر است. اما اگر آن کودک خودش هم معترف به این باشد که «ما چشم و چار درست و حسابی نداریم» و اتفاقا پادشاه لباسی به رنگ تن پوشیده باشد فکر میکنید اطرافیان آن اعتماد به نفس را به چه تعبیر خواهند کرد؟ و البته توصیه میکنم همچنان ایمانتان را به «کلاس» این وبلاگ حفظ نمایید.
ضمنا با تمام حرفهایی که زدم، هنوز حق انتقاد در مورد نوشته بالا را برای خود محفوظ میدانم!
گردو گفت:
کیوان جان خیلی ممنون.
البته که افتخار میدی که نقدش کنی. ادعایی نیست. فقط چیزی که تو ذهنم بوده نوشتم تا به معرض نقد گذاشته بشه.
حرف تا کفته نشه باعث آزاره، وقتی هم گفتیش و سبک شدی باید منتظر عکس العمل و نقد دیگران باشی.
vasat piaz گفت:
na marboot
تفاهم حتي در خيانت
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت
می خواهم ازدواج کنم
پدر خوشحال شد و پرسید : – نام دختر چیست ؟
مرد جوان گفت : – نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند
پدر ناراحت شد
صورت در هم کشید و گفت
من متاسفم به جهت این حرف که می زنم
اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود
با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت
مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم
مادرش لبخند زد و گفت
نگران نباش پسرم
تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی
چون تو پسر او نیستی
مرمري گفت:
🙂
گیتی گفت:
عجب شیر تو شیری بوده !!
پدر و مادر که در خیانت تفاهم داشتند ..خوب اونا سلامت باشند..
پسرک چرا به پدرش خیانت کرد و صاف برد گذاشت کف دست مادرش ؟؟!!
ای روزگار… ای روزگار … 🙂
vasat piaz گفت:
چون پسرش نبود
لی لی خنگه گفت:
vasat piaz
اونموقع که هنوز نمیدونسته اون یارو پدرش نیست! LOL
vasat piaz گفت:
لی لی خنگه
++++
بورکیناکاسوف گفت:
وسط پیاز از تو بعید نبود
بورکیناکاسوف گفت:
لی لی
بازم به خنگی زدی؟
مرمري گفت:
نشد تا تهش بخونم يعني نتونستم ولي ممنون
شهر بانو گفت:
علم + عشق = تغيير . خيلى زيبا بود. مرسى
Reza 3 گفت:
این یکی دیگه از علائم بارز ظهور آقا مهدی هست:
اولین باریه که آدمهای اینجا saeed رو میفهمن ولی گردو رو نه !!!
🙂 شوخی بود گردو عزیز من که لذت بردم بعد از مدتی اینجا میشه دوباره راجع به چیزی فکر کرد و تو 5 دقیقه به نتیجه نرسید !
گیتی گفت:
آقا اجازه ، ما گمونم فهمیدیم چی گفتی ، همچین بفهمی نفهمی ، البته فک کنم ها ، مطمئن نیستم !
گمونم یک کمی شیرازه اش رو باید سفت می کردی ! یعنی این سفر ذهن شما یک کمی پیچ و تابش زیاد بود، من هم گیج میزنم !!
با اجازه ات گیر و گره هام رو میگم….
راستش از مطلع کلامت با متنت مشکل پیدا کردم…و بعد البته در انتها نتیجه گیریت …
اینکه «خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت»
ودر انتها اینکه » باید میلیونها انسان با روش غریزی زندگی کنند تا یک نخبه مجهز به دانش و عشق تغییر در سر از قلب آن بیرون آید.بنا براین بیاییم همه قدر این میلیونها انسانی را بدانیم که به ساده ترین روش و صرفا برای سیر کردن شکم خود و…..و الی آخر»
یعنی گردو جان ، شما به ظهور منجی و نعوذبالله استغفرالله و بقیه ی الله ها ، به یک هیرو و چیزی شبیه امام زمان معتقدی دیگه ، اگر نه چطور فکر می کنی از گله ی بوفالوها در اثر یک جهش و انتخاب اصلح انشتین زمانه ( ورژن مصلح اجتماعیش ) با کلاف در هم پیچان عشق و دانش سربرمیاره و اصلا احتمال زنده موندنش هست و زیر سم اون گله له نمیشه و یا اصلا می تونه از توی تخم دربیاد !!
والله من تا حالافکر می کردم در این دوره ی زمانی ، برآیند خرد جمعی است که یک گروه یا یک رده ای از انسان ها رو شکل میده در جامعه که قدرت راهبری و تصمیم گیری عقلانی و حتی نظریه پردازی در یک جامعه رو دارند و مهم تر از اون ، ظهور اون اقلیت راهبر در زمانی است که اون اکثریت توان و قدرت حفظ و نگهداری اون گروه رو دارند ، یکدفعه هویجوری بساط نخبه کشی راه نمیفته و بعد هم سوت و کف نمی زنند و هروله و هل هل نمی کنند !!
————–
دیگه اینکه زندگی عقلانی و زندگی غریزی که ترسیم کردی هر دو، دو فاکتور مشترک داشت : 1) عشق 2) دانش
در مدل غریزی آستانه ی قدرت انطباق پذیری با فوران عشق و بالارفتن دانش پایین میاد و نیاز به تغییر حس میشه
در مدل عقلانی آستانه ی تحمل به دلیل افزایش دانش پایین میاد و باز هم نیاز به تغییر حس میشه و تداوم پیدا می کنه با ظهور قدرت عشق….
الان فرق این دو مدل به این شکلی که مطرح کردی چی بود ؟؟ اینجاش رو نفهممیدم !! یعنی امتزاج عقل و عشق در هر دو گروه اتفاق میفته ؟؟ یعنی روزی بزودی همه باهم ؟؟ آره ؟؟ جان من راست میگی گردو ؟؟ شک دارم ها !!
———
حالا میام اول سخن شما…اونجا که تقسیم بندی رو آغاز کردی…
گفتی : » دو شیوه کلی زندگی فردی وجود دارد که به هیچ وجه انتخابی نبوده بلکه نتیجه شرایط زندگی، هوش و ذکاوت، فرهنگ ، نحوه تربیت و رخداد اتفاقات متفاوت در زندگی افراد میباشد »
و بعد در تعریف زندگی غریزی گفتی » زندگی غریزی؛ که سرنوشت اکثریت مردم دنیا با آن رقم میخورد عبارتست از پیروی نسبتا بالا از غرایزی که چه از راه ژنتیک و یا بصورت اکتسابی به فرد منتقل گشته و نقش آنها در بقای نسل انسان تعیین کننده است»
شرایط زندگی، هوش و ذکاوت، فرهنگ ، نحوه تربیت و رخداد اتفاقات متفاوت در زندگی افراد همون ژنتیک —اکتسابی است دیگه …نه ؟؟ نیست ؟؟
یعنی می خوام بگم مخالفم ، فرقی نداره ….شیوه زندگی فردی کاملا » انتخابی » است…
نمونه هاش هم فراوان هستند حالامسلما با درصد و میزان و برآیند متفاوتی از هوش فردی و اجتماعی
درصد زیادی از مردم هم دانسته انتخاب می کنند که غریزی یا عقلانی زندگی کنند ، بخاطر مصلحت زمانه …
———-
می دونی گردو
به نظر من تغییر کاملا قابل بازگشت به نقطه ی صفر خودشه…به راحتی … در اثر یک اتفاق…
مثلا زمانی چیزی وجود داشته به نام کانون نویسندگان … الان چی وجود داره ؟؟
یا ازمنظر شخصی به راحتی آب خوردن به نقطه ی صفر خودت برمیگردی ، شاید این همون کمرنگ شدن تداومش باشه در نبود عشق !!
—————
حالا به نظرت من فهمیده بودم چی گفتی ؟؟ جان من بی تعارف بگو !! خودم الان دوباره صد در صد شک کردم !! 🙂
بورکیناکاسوف گفت:
من جواب سوالهات رو دارم اما میترسم گمراه بکنم تو رو
گیتی گفت:
آره عزیزم بیخیال شو…منو در گمراهی و ضلالت ننداز !!
من متاسفانه مدتی است به راه راست هدایت شدم، گمراهم بکنی ممکنه بزنم سر و کله ات رو بشکونم….
در پست قبل قبول کردم دیگه …که بورکینا کاسوف و دیگر هیچ…
قارپوز گفت:
گیتی جان از اینکه فکر میکنی و از مغزت برای حلاجی و آنالیز و تجزیه وتحلیل مسایل استفاده میکنی خوشحالم . میدونی اکثر اهالی اندرونی اینجا از مغزشون فقط برای انباشت اطلاعات استفاده میکنند (به عنوان حافظه ) و در موقع لزوم اون اطلاعات رو باز خوانی میکنند و بدین خاطر این وبلاگ از نظر اطلاعات فوق العاده عالی است . میبینی هیشکی به خودش تحمل خوندن این متنو و آنالیز اونو نمیده
الغرض من با این گفته ات که تغییر کاملا بازگشت به نقطه صفره خیلی خیلی مخالفم فرضن انسانهای مذهبی که بعدن ضد مذهب شده اند امکان اینکه دوباره به نقطه صفر برسند وجود داره؟
گردوجان من با امتزاج این دو کلمه دانش و عشق موافق نیستم دانش عقلانیت میاره و عشق برعکس
گیتی گفت:
قارپوز
گفتم در اثر یک اتفاق….
در مورد جامعه مثل انقلاب ، مثل جنگ ، مثل آدمهایی که بخاطر نظرشون شکنجه میشن و بعد به این نتیجه میرسن که کلا هر عقیده ای در مقابل انسانیت انسان بی ارزشه اما بعدها باز هم بخاطر رنجی که کشیدن دوباره وارد مرحله ی دیگه ای با اعتقادات چهارچوب دار و افراطی تری میشن …
یا خیلی چیزای دیگه نمی دونم….اما می دونم که هر چیزی ممکنه ، هیچی قطعی نیست…وقتی از مرحله ی یک وارد مرحله ی دو میشی ، سومی می تونه قرقره ی دوباره ی مرحله ی یک باشه….امکانش هست
در مورد آدمای مذهبی و غیرمذهبی
نمونه ی ساده و کاملا ملموسش ، تمام اون آدم های ضد مذهبی که وقتی در زندگی دچار ترس های شدید ، بلایای طبیعی و یا مشکلاتی میشن که از حیطه ی قدرت و توان انسان در اون زمان خارج باشه ، در نهایت آویزون طناب نامرئی ماورا و موهومات میشن…. این همون بازگشت به نقطه ی صفره…
ندیدی ؟؟ من زیاد دیدم آدم های لامذهبی که در اثر ترس از پیری، ترس از مرگ، ترس از بیماری…یهو نمازخون شدن…
راستش من خودم در موقعیت مشابه که بیماری عزیزی بود ، اینکار رو نکردم، همه ی انرژیم رو بکار گرفتم که به موهومات چنگ نزنم ، اما اعتراف می کنم خیلی سخت بود ، خیلی سخت… رسما له میشی !!
—————
در مورد نظرت در مورد اندرونی هم خیلی موافق نیستم ، هر دو مدلش هست، کامنت ها هم بار اطلاعاتی داره هم تحلیلی، یعنی داشت قبلا ، خیلی الان احاطه ندارم…
شاید مردم گرفتارن و فکرشون مشغوله و حوصله ندارن ، که البته حق دارن !!
آرش گفت:
شما که نبودی دیگه کامنتها بار نداشت ؛ نه تحلیلی و نه اطلاعاتی ؛ بلکه با حضور مجددت باردارمون کنی.
من نمیدونم چی شد یهو با تو نایس شدم ؛ از وقتی رفتی بیشتر ارزشت رو فهمیدم.
گیتی گفت:
اوا خاک عالم ، چه حرفا چه چیزا …قربونت برم ، من همین یک کار ازم برنمیاد قدرت خدا ، منظورم باردار کردن و ایناست !! 🙂 …
هی هی هی، چی بگم این کار دنیای بی وفاست ، وقتی نیستی می فهمن که اونقدرهام موجود جفنگی نبودی…خوبه حالا من نمردم و این روز رو دیدم ، مرسی که با من نایس شدی ….
گرچه راستش تو قبلا هم با من نایس بودی ،نبودی ؟؟ فقط کل کل می کردیم دیگه، مگه نه ؟؟…نمی دونم ،چیز دیگه ای یادم نمیاد !!!
بورکیناکاسوف گفت:
من هم میخواستم بگم حضورشون ارزشمنده نمیخوایم باعث تکدر خاطرشون بشیم اما زبونم قاصر شده میترسم بازم سو تفاهم بشه نمیدونم امروز حالم خوش نیست یا اینکه بخاطر حضور گرم ایشون هست در انجمن
بس که مثل خودشون با کمالات و زیبا و دلنشین سخنوری میکنن باور بفرمایید جذبش من رو گرفته
بنده نوازی هم کردند بالاتر.
اما تو هم خوب مزاح میکنی ها ها ها آفرین آفرین باردار میشیم ها ها ای ناقلا …
گیتی گفت:
بورکینا…. الهی که همیشه لبت خندان باشه ولی ببند فرزندم ، ببند عزیز من ، ببند اون نیشت رو !! استغفرالله !!
بورکیناکاسوف گفت:
چه جالب باور کن میخواستم همین الان بگم من رو به اسم کوچیکم بورکینا صدا کنی گیتی جون ! چه خوب
کاظمی گفت:
فکر کنم لب کلام اینه که بالا رفتن آگاهی آدمها باعث میشه که نسبت به شرایط موجودشون طغیان کنند و راضی به ادامه اش نباشند. اگه واقعا منظور این بود من باهاش موافقم. فقط فکر میکنم باید یه نکته رو هم در نظر داشت و اون اینکه شکل تغییر خواهی آدمها با هم فرق میکنه لزوما هم زیر سایه دانش آکادمیک اتفاق نمیافته.
توی شرکتی که من قبلا کار میکردم ما یه آبدارچی داشتیم که ایشون بسیار تمیز، منظم، خوش برخورد، دلسوز و با سلیقه بود. اخلاقش زبانزد همه بود. به نظر من این آدم تغییر رو شروع کرده حتی اگه توی این گروه «نخبه» های شما جا نشه. من با این نگاه که «باید میلیونها انسان با روش غریزی زندگی کنند تا یک نخبه مجهز به دانش و عشق تغییر در سر از قلب آن بیرون آید» مخالفم. هرچند جملات بعدی در تکریم اون میلیونها انسان هست ولی نباید به عموم مردم به صورت یه پله نگاه کرد که قراره یه چند نفری ازشون بالا برند و بیاند جامعه رو اصلاح کنند. جامعه ما کم نخبه نداشته ولی الان اینجاییه که میبینید. تک تک این آدما توی جایگاه خودشون میتونند مصلح باشند. به نظر من مهمترین و شاید تنها وظیفه یک نخبه اینه که حس مسولیت در مقابل تغییر وضعیتی که نامناسب هست رو در تک تک آدمهای جامعه زنده کنه.
بورکیناکاسوف گفت:
هیچوقت یه مشت آدم معمولی و ساده تو یه مکان همه حرفها رو نمیفهمن اونی که بعد 11 رو درک میکنه با بقیه خیلی فرق داره اونایی که میفهمهن باید بر خلاف جهت رود شنا کنه زیاد نیست. ولی برعکس اونایی که کم میفهمن همیشه زیادن
گردو گفت:
مرسی خانم کاظمی.
نکته اصلی دقیقا همین بود که شما گفتی.
ببینید اینها تعیفهای انتزاعی هستند که تو یک تحلیل فشرده آدم مجبور به استفاده هست. وگرنه یک مرز بین آدمها نیست و همه به نسبتی در تغییر شرکت دارند.
mahta گفت:
این حس رفتن بیشتر نشات گرفته از وضعیت اجتماعی و اقتصادی و.فرهنگی و کلا همه جوره.. هست.. وگرنه اگر ما شرایط حتی 50 درصد خوبی هم داشتیم خیلی ها می موندن .. تغییر لزوما این این نیست که آدم مهاجرت کنه.. البته در مفهوم عام..
kamikazeh گفت:
گردو جان
ممنون از تحلیل جالبت .. من زیاد حوصله متنها و بحثهای بی انتها را ندارم اما دفعه دوم به حودم گفتم بخون ببین چی گفته ! مخوصا اون قسمت : دلایل پایین اومدن آستانه تحمل 🙂 .
بحث اینکه هر کس بیشتر میدونه باید نقش مصلح اجتماعی را به عهده بگیره رو قبلا موسی و مسیح و ممد بازی کردن و تبعاتش هم دیگه معلومه لازم به توضیح نیست . هر کس از خود شروع کنه نتیجه بهتری میده که به قول ایرج میرزا :………. باشد جهاد با نفس یعنی جهاد اکبر 🙂
با جمله آخر البته موافق نیستم.
kamikazeh گفت:
نسوان
دستت طلا این کامنت ما را آزاد بفرما
آرش گفت:
هاشمی رفسنجانی برای محسن دعای سفر میخواند و به اوین بدرقه اش میکند
آرش گفت:
ببخشید اشتباه شد ؛ برای مهدی دعا میخونه؛ ماشالله اینقدر آقازاده هاشون زیادن آدم قاطی میکنه.خداوند سایه این آیت الله مجاهد را از سر ملت ایران کم نکند که امام(ره) فرمودند: انقلاب هست تا هاشمی هست.
آدم ناراحت گفت:
عنوان سناریو :
خانواده هاشمی محبوب قلبها میشود !
آرش گفت:
حالا باید بشینیم ببینیم بازی به کجا میکشه ، داره قشنگ میشه.
آرش گفت:
دقیقا میفهمم چی میگی ، ما قرار داد داریم مال تیرماه پارسال بوده ؛ مدت اجراش مثلا 16 ماه بوده ؛ اون موقع با دلار 1080 تومان قیمت دادیم ؛ الان قسمتی از تجهیزات رو بر اساس نرخ روز داریم میخریم ؛ هیچ راه افزایش هم نداره طبق قانون.من یه مدت ماشین حساب دستم بود هی ضرر حساب میکردم ؛ اخرش گفتم بابا کون لغش ؛ از جونم که با ارزش تر نیست ؛ یه سالم ضرر میکنیم ؛ حالا یه روزهم میاد که ما سود میکنیم. اونهایی هم که الان سود میکنن بالاخره سوار موجن دیگه ؛ ولش کن.برو بعد از ظهر کافی شاپ یه قهوه بزن به بدن حال کن. من جدیدا تا اعصابم خورد میشه سر این مسائل ول میکنم میرم خونه با دخترم بازی میکنم ؛ تا فردا صبحش همه چیز یادم میره.
نسوان گفت:
اینم در کنارش ببینین. رییس جمهور مودب مون رو.. کشته ما رو اون ادبشون
آرش گفت:
هاها ؛ به خبرنگار نگفت ؛ این خبرنگار فکر کنم بهمن کلباسی بود ؛ گفت مجلس گفته ؛ اونم گفت گه خورده.هاها ؛ همین کارا رو میکنه که من دوسش دارم دیگه؛ هاها
نسوان گفت:
بلی بلی!
آرش گفت:
شایدم نگفت گه خورده ؛ واضح نبود ؛ هیات همراهش هم خیلی ریلکس برخورد کردن.
آدم ناراحت گفت:
من چند بار گوش دادم ، با اینکه خیلی بعیده ولی نمیتونم غیر از جمله » گوه خوردن » استنباط دیگه ای داشته باشم . آخرشم بامزس که دختر میگه : بهمن گند زدی به شانس ما !
نسوان گفت:
گوه خوردن در راس امور است.
کجایی امام راحل.. کجایی.. کی در دوران طلایی تو کسی از این گه ها می خورد؟ حتی اگر مردم را دسته دسته توی زندان اعدام می کردند و به دختران باکره تجاوز می شدو هزار گه خوری های دیگر، هیچ کس از حدود ادب خارج نمی شد … کجایی شهید رجایی؟ کجایی ای باهنر؟ کجایی ای شهید بهشتی؟ کجایید ای همه ی قاتلان دوران طلایی؟ ای دزدهای جانی؟ کجایی ای مجاهد ای شهید مطهر و بقیه ی گه به گور شده ها؟ کجاییییییییییییییید!؟
آرش گفت:
من داشتم به این فکر میکردم که امروز ما دو تا تصویر اینجا گذاشتیم ؛ یکجا یکی از ستونهای انقلاب داره پسرش رو که روزگاری نه چندان دور مدیر عامل سازمان بهینه سازی مصرف سوخت ایران و از رابطین شرکت استات اویل تو ایران بوده راهی زندان میکنه ؛ توی تصویر دیگه یک کوتوله سیاسی که حالا اداعاهایی هم داره اونقدر به قدرتش میباله که به مجلس همچین حرفی میزنه ؛ این دو تا تصویر اینجا میمونه ؛ شاید سال دیگه ؛ همین موقع جای این دو گروه عوض شده باشه ؛ این دارو دسته های نیویورکی روانه زندان بشن و آیت الله دگر بار بر اریکه قدرت بشینه ؛ زندگی عجب بازیهایی میتونه داشته باشه…
Oh! My God گفت:
اين پديده هزاره سوم(!) عجب موجود دوست داشتنى ايه!
چرا كه از ديروز تمام كانالهاى تلوزيونى، خبرى و غير خبرى، هر ساعت و نيم ساعت! چهره (كريه) شو بازپخش ميكنم!
مونديم كه بايد بهش افتخار كنيم يا…
عجب گيرى كرديما.
ايندفعه هم كه زده به سيم آخر! چنان جو گرفته و هيجانزده شده كه فكر ميكنم بايستى منتظر يه سرى اراجيف از نوع جديد امام زمانى و هاله وار تو مجمع سازمان ملل ازش به يادگار داشته باشيم!!!
آدم ناراحت گفت:
این بازی زندگی نیست ، این گربه رقصوندن یه سری آدم پفیوزه که عین زالو افتادن به جون این مملکت ، امروز دلار رفت بالای ۲۶۳۰ ، منم که دارم از استرس سکته میکنم.
کاپیتان کجایی؟
فقط فحشای تو میتونه یکم دلمون رو خنک کنه !
آرش گفت:
من ظهر ساعت 11 پول لازم داشتم یکمی فروختم به 2525 ؛ شانس دیگه ؛ میدونی از این به بعد من برای ارزش پول ملی دیگه ارز نمیفروشم ؛ چون هر وقت من بفروشم ماکزیمم نیم ساعت بعدش گرون میشه ؛ بخشکی شانس.
آرش گفت:
آدم ناراحت عزیز؛
من هم این مدت بدجوری برای دلار زیان دادم ؛ چند پیش یکی از همکارا تا مرز سکته رفت ؛ من که گفتم تموم کرد ؛ ولی یه چیزی بگم ؛ الان دیگه زدم به بیخیالی ؛ بشه 4000 تومان ؛ به تخمت ؛ اصلا بهش فکر نکن ؛ فعلا اوضاع اینه ؛ نه گرون شد خوشحال شو نه ارزون شد ناراحت و یا بلعکس. هرکی هر چی شد ؛ من و تو هم میشیم ؛ بیا بشین گپ بزنیم.من که اصلا دیگه قیمتش رو چک نمیکنم.
ايران دخت گفت:
از کوزه همون برون تراود که در اوست.. ان انه دیگه!
آدم ناراحت گفت:
دمت گرم آرش ، بخدا من اصلا پولکی نیستم ولی دو هفته پیش، ۳۰% پیش پرداخت حواله زدم ، الان که جنس آمادس باید بقیشو بزنم ، پول دستم نیست ، هی هر روز هم میره بالاتر ، ولی واقعا باید زد به بیخیالی ، من از این میسوزم که همین الان که من و تو داریم گپ میزنیم یه عده دارن از قِبل همین بالا پائین شدن نرخا ، رقمهای نجومی به جیب میزنن.
طرف میره با پول خون ملت بدبخت پورشه سوار میشه ، حالا بشه به جهنم ، قیافه میگیره یعنی مثلا زحمت کشیدم پول در آوردم ، این قیافه گرفتنا میره رو اعصاب آدم.
هفته پیش آزمایش دادم تو این سنّ کلسترولام هم بالاست ، نمیتونم باهات برنامه آب مغز بذارم یکم از این حال و هوا در بیایم.
نسوان گفت:
آدم ناراحت، من بر خلاف تو خیلی پولکی هستم. یعنی بی رو در واسی بعد از سلامتی برام پول یکی از مهمترین چیزهاست. راستش تنها چیزی که توی این دنیا جای خالیش من رو اذیت می کنه پوله. حتی عشق هم نیست. فقط پول. پول یعنی آزادی. یعنی بتونی تف بندازی به چیزهایی که نمی خوای. یعنی امکان بهره بردن از خلاقیت هات. یعنی زندگی کردن اون جوری که دوست داری. یعنی سفر، یعنی سخاوت. یعنی تا حد امکان خریدن زندگی ت؛ کشورت، حتی استایل و شیکی و حتی زیبایی.
من پول رو دوست دارم خیلی… ( البته نه به هر قیمتی). پول انرژیه. ..محشره. محشر. از سکس هم بهتره!
آرش گفت:
قیقا میفهمم چی میگی ، ما قرار داد داریم مال تیرماه پارسال بوده ؛ مدت اجراش مثلا 16 ماه بوده ؛ اون موقع با دلار 1080 تومان قیمت دادیم ؛ الان قسمتی از تجهیزات رو بر اساس نرخ روز داریم میخریم ؛ هیچ راه افزایش هم نداره طبق قانون.من یه مدت ماشین حساب دستم بود هی ضرر حساب میکردم ؛ اخرش گفتم بابا کون لغش ؛ از جونم که با ارزش تر نیست ؛ یه سالم ضرر میکنیم ؛ حالا یه روزهم میاد که ما سود میکنیم. اونهایی هم که الان سود میکنن بالاخره سوار موجن دیگه ؛ ولش کن.برو بعد از ظهر کافی شاپ یه قهوه بزن به بدن حال کن. من جدیدا تا اعصابم خورد میشه سر این مسائل ول میکنم میرم خونه با دخترم بازی میکنم ؛ تا فردا صبحش همه چیز یادم میره..
آدم ناراحت گفت:
خوش به حالت ، فکر میکنم همون موجود باعث شده امید به زندگی در تو از من بیشتر باشه
آرش گفت:
آقا یه فیلم دیگه از همین لحظه با یه دوربین نزدیکتر دیدیم ؛ میگه :» اوه اوه «
نسوان گفت:
لینکش رو بذار اگه می تونی
آرش گفت:
البته در متن خبر که من دیدم؛ به یک نکته هم اشاره شده بود و اون رفتار خارج از عرف بهمن کباسی بوده که اصولا هیچ خبرنگاری رییس جمهور یک کشور رو از اون فاصله به اون شکل صدا نمیکنه و مورد پرسش قرار نمیده ؛ این هم گفتم که عدالت رعایت شده باشه.
آدم ناراحت گفت:
اینم جالبه
این چی میگه ، اون چی جواب میده !
آرش گفت:
اینم دوربین نزدیکتر:
کیوان گفت:
نه آدم جان
گمان نکنم دل کارگردان ما اینقدر بزرگ باشد که فرصت بازی را به کسی بدهد که خوب بلد است کارگردان را سر انگشتش بچرخاند. تازه تاریخ کشورهای ایدئولوژیک پر از مثالهای مشابه است: حذف تروتسکی (و تقریبا تمام یاران لنین) توسط استالین، داستان معروف کلاه کلمانتین از کوندرا در مورد حذف کلمانتین در چکسلواکی، حذف یاران مائو در انقلاب فرهنگی، حذف ارنست روهم (نزدیکترین فرد به هیتلر و رهبر گروه s.a.) به اتهام توطئه، توسط هیتلر. اتفاقا در همه این موارد توهم توطئه نزد رهبران از مردمشان بیشتر بوده. البته غیر از مورد ما !
لی لی خنگه گفت:
آدم ناراحت
صرافی که با ما کار می کنه ساعت 5 قیمت 2685 تومن رو به من داد.
ولی لطفا» حالا که یه خاطرخواه پیدا کردی سکته نکن. اگه هم فکر می کنی بچه امید به زندگی رو بیشتر می کنه، من که حرفی ندارم، تا 3 تا بچه هم باهات راه میام. راستی Io canto in amore per te!xxx
پدرم و دوتا سهامدار دیگه هم چند هفته است تصمیم دارن سکته کنن، ولی هی به هم تعارف می کنن، منتظرن اول اون یکی سکته کنه! خلاصه همه رو تو یه بلاتکلیفی گذاشتن.
آرش گفت:
اینم بد نیست ؛ بالاخره اگر یکیشون سکته کنه ؛ از نظر اونیکی ها به بالا رفتن دلار می ارزه ؛ من حاضرم دلار بشه 5000 تومان ولی شرکا از دم سکته کنن ؛ اما اینطور موارد که پیش میاد هیچکس دلش نمیاد سکته کنه، فقط وعده میدن ؛ همش وعده…
بورکیناکاسوف گفت:
بشین بابا حال نداریم
قارپوز گفت:
ای خاک عالم بر سرت لی لی خنگه . طوری از سکته کردن پدرت صحبت میکنی که انگار داره میره به حج . آره دیگه آدمی که بدون تلاش و زحمت صاحب این همه سرمایه بشه قدر پدر رو نمیدونه .
گوتونن قویماغا توشموسن خبرون یوخ . آدام جان واسش ترجمه کن
آرش گفت:
معنی جمله اینه که با کون افتادی تو حلیم(ما که به حلیم میگیم قویماخ) ؛خبر نداری. در کل یعنی زحمت نکشیدی نمفهمی یعنی چی.
ولی قارپوز جان سن د بی شی ددونها ؛ اوجور دا دئیل.
لی لی خنگه گفت:
قارپوز
منکه ازش درخواست نکردم سکته کنه خودش ابراز تمایل می کنه. من عاشقشم، ولی خیلی داره جنگولک بازی در میاره. شانس آوردم فقط تو محل کار می بینمش وگرنه خنگ که بودم خلم می شدم.
بدشم تقصیر من نیست که اقتصاد مملکت داغونه کارشون خوابیده، تقصیر این کوتوله سی سانتیه که الان داره نقش اسمال در نیویورک رو بازی می کنه.
حالا شاید آدام دلش نیاد این بدو بیراه های تو رو برای من ترجمه کنه، خودت بگو چه دری وری هایی نثارم کردی.
بورکیناکاسوف گفت:
لی لی خنگه ، واقعا من موندم تو ذهن خلاق تو جای تحسین داره به جان خودم حرف نداری
بورکیناکاسوف گفت:
البته گاهی وقتا بی مزه میشی مثلا وقتی از فیسبوک مطلب کپی میکنی خیلی بی مزست
لی لی خنگه گفت:
ما می گیم «با کون افتادی تو عسل» آخه ترکای بی انصاف حلیم ممکنه داغ باشه کون آدم بسوزه!
دوستان هم که همه دارن ترک از آب درمیان.
آرش گفت:
لی لی
من که ترجمه کردم ؛ یعنی به امانت داری من در ترجمه ایمان نداری؟ زپرررشک.
آرش گفت:
اگر میگفتیم عسل که دیگه ترک نبودیم.
آرش گفت:
البته من طبقاتم زیاد نیست ؛ شایدم حلیم نباشه ؛ مثلا کاچی باشه ؛ ولی توش گندم داره.
آدم ناراحت گفت:
@ نسوان
من یه زمانی هیچی نداشتم، دیدگاهم نسبت به پول خیلی شبیه تو بود ، هنوز هم همه حرفات رو قبول دارم ، شاید این جمله خیلی نخ نما به نظر بیاد که درسته پول میتونه تورو به چیزهایی که گفتی برسونه ، ولی متاسفانه با پول نمیتونی احساس خوب بخری.حس خوشبختی ممکنه با پول بدست بیاد اما مطمئنأ لازمش پول نیست ، به هر حال ایشالا که انقدر پولدار بشی که حساب کتابش از دستت خارج شه ، الهی که کیف و کفشت پرادا و گوچی کمتر نباشه ، الهی که حساب بانکیت در حال انفجار باشه ، الهی که انقدر ملک و املاک اینور اونور دنیا داشته باشی که خودت هم ندونی چی به چیه.الهی ۲۰۰ نفر خدم و حشم داشته باشی که صبح تا شب بهت سرویس بدن.
در آخر : الهی که همیشه خوشحال باشی.
@رکسانا
حقیقتش پدر بزرگ من در سن۱۳ سالگی از اردبیل به تهران مهاجرت میکنه و پدر من هم متولد تهرانه و مادرم هم تهرانی و خانواده ما هم مثل خانواده شما و بقیه خانوادههای اصیل ایرانی ، که حداقل با یکی از فامیلهای پدری یا مادری قطع رابطه میکنند ،سالها پيش با فامیل پدری قطع رابطه کردند و آلبوم عکسها بیرون کشیدند و کله عمهها و عموها را کلاژ و خطخطی نمودند و نتیجه این شد که بنده با این همه ادعای ترک بودن ، غیر از همون ۴ تا فحشی که خودت هم بلدی چیز بیشتری بلد نیستم. بهرحال آرش رو به عنوان یه دیلماج متعهد و معتبر تأیید میکنم.
@ آرش و کیوان و لی لی و سایر پیمانکاران زحمتکش این مرز و بوم
سر جدتون اگر پول ندارین یا نمیتونن از کارفرما صورت وضعیتت رو بگیری ، جلوی وارد کننده تیریپ ور ندارین که ما اِلیم و بِلیم و تاحالا یه چک برگشتی نداشتیم و جنست هم که رسید انبار شد ، ظرف یه هفته پول تو حسابته و الخ … .
بخدا آه اين وارد کنندهها یه جا دومنتونو میگیره.
کیوان گفت:
ممنون آدم جان
من که رفتم دنبال یه کار چیپ دستمزدی! پارسال یه کاری بدون پیش پرداخت شروع کردم به زحمت تونستم از پس مصالح برام. هنوزم معلوم نیست بتونم جلو ضررش رو بگیرم.ولی دارم یه کانال خوب پیدا میکنم!
آرش گفت:
آدم ناراحت ؛
البته افتخار نیست ولی منم بابام متولد تهرانه ؛ خودمم همینطور ؛ حتی بابام اینها هم باهم فارسی حرف میزنن ؛ بجز پیرهای فامیلشون ؛ من ولی علاقه داشتم ؛ فکر کنم برای همین نیمچه یاد گرفتم.
اما در اون یکی مورد ؛ عرض شود تا وقتی اوضاع خوب بود ما وارداتمون رو خودمون انجام میدادیم ؛ حتی اونهایی هم که نماینده های سفت و سخت داشتن باز ما دورشون میزدیم ؛ اما الان با این اوضاع که باید پول رو 100% به فروشنده بدی ؛ کالا رو هم صد مسیر بچرخونی و 1 ماه بعد دستت برسه ؛ میگیم چه کاریه ؛ میریم 20% میدیم وارد کننده ؛ بره بیاره ؛ بعدم جنس رو میگیریم یه چکی میدیم ؛ اگه پول بود که میدیم اگرم نبود باید وایسن تا بیاد. شما که چک برگشت نمیزنید؟ صبر میکنید تا پولتون رو بگیرید.
بالاخره داری سود میبری باید یکمی هم صبر داشته باشی؛ به ماهم درست پول نمیدن که.
ولی راهش اینه که جنس رو تحویل ندی تا پول نگرفتی ؛ ما چون یه قسمت فروش کالا هم داریم ؛ اونجا که فروشنده هستیم ؛ تا پول نقد ندن جنس تحویل نمیدیم ؛ حتی به دولتی ها.
لی لی خنگه گفت:
آدم ناراحت
منو باش اینهمه باهات سایبر-سولی مولی می کنم , به ایتالیایی برات آواز می خونم بعد بحث رو می کشونی به زبان شیرین ترکی!
اصلا» الان به این نتیجه رسیدم چون شر فک و فامیلا رو کم کردین زندگی باهات راحتتره. حالا میشه تا ابوی سکته نکرده همراه با خانم والده بیائیم خواستگاری؟ خلاصه به من بعله بگی با ماتحت مبارک افتادی تو حلیم و عسل با هم…
می دونم این بارم بحث رو می کشونی به دلار یا صورت وضعیت و ..
بهرحال بدون رکسانا با هر کسی اینطور لاوی-داوی نمی شه ها !
vasat piaz گفت:
چه روز خوبی بود دیروز
درست بعد از ناهار (جای دوستان خالی) مطلب تازه برای خواندن از آقای گردو
وقت قهوه بود با سیگار همراهش، پس آغازیدم
امروز هم روزی خوبیست، همچنان سرگرمم با نوشته ت
از شوخی گذشته،
پیشنهاد میکنم وقت و حوصله بیشتر صرف کنی، جوهر کلام رو در بخش کامنت ها بازنویسی کنی
شاید منهم گرفتم،
جریان از چه قراره
دوست دارت
وسط پیاز
گردو گفت:
پیاز عزیز
حق با شماست.
تو قسمت اصلی فقط آدم فرصت طرح مبحث رو داره.
بقیشو باید تو کامنتها بگه.
در ضمن که کامنت ها باعث میشند زوایای مختلف مطلب برای خود آدم هم روشنتر بشه.
من دارم از نظر همه دوستان یادداشت برمیدارم که یک پاسخ کلی بدم.
چون به تک تک دوستان پاسخ دادن کار بسیار وقت گیری هست.
vasat piaz گفت:
مينا گفت:
++
ذره گفت:
این مطلب را از قول مصطفی ملکیان اینجا می ګذارم در مورد اینګه بفهمید چرا بسیاری از مردم مهاجرت می می کنند (از جهان سوم به جهان متمدن). برید صحبت کاملش را خودتون بخونید (البته کلا صحبتش در مورد مهاجرت نیست اما در این بخش از حرفاش این مسله را به نوعی بیان می کنه):
نکتهٔ دیگری که میخواهم خدمتتان بگویم این است که من به این نتیجه رسیدهام که آدم تا اصیل زندگی نکند، نمیتواند زندگیای بکند که خوبی و خوشی را داشته باشد. و آدم خیلی شرمنده است که این را بگوید ولی اصیل زندگی کردن در بافت اجتماعی کشور ما امری نزدیک به محال است. میگویم نزدیک به محال چون هستند کسانی که تمام عواقب سوء و تلخش را میپذیرند. آدم وقتی اصیل زندگی میکند یعنی بر اساس فهم و تشخیص خودش عمل میکند. اولین اثر این شیوه زندگی کردن این است که خفیه کاری در آن نیست. بخش زیادی از سایش و فرسایش در زندگی ما به این دلیل است که خفیه کاریم. فکر نکنید خفیه کاری فقط خفیه کاری سیاسی است. بزرگترین مانعی که در برابر زندگی اصیل ما هست افکار عمومی است نه رژیم سیاسی حاکم بر جامعه. اگر من واقعاً میتوانستم این افکار عمومی را به هیچ بگیرم و اصیل زندگی بکنم، خوبی و خوشیام بسیار بسیار همراهتر میشدند و دو راه را نمیرفتند. ولی البته در جامعههایی مثل جامعه ی ما در پیش گرفتن این روش یک تالی فاسد دارد: خوبی و خوشی همراهتر میشوند ولی به قیمت اینکه ناخوشیهای فراوانی هم از انجامشان پدید میآید. اصلاً به نظر من مهم نیست که جامعههای آزاد چه امکاناتی در اختیار شما قرار میدهند، به نظر من بزرگترین خدمتی که جامعهٔ آزاد به اعضای خود میکند این است که آنها می توانند از امکاناتی که دارند استفاده کنند. بخش زیادی از زندگی ما، ساحتهای مختلف وجود ما بر هم انطباق ندارد. شما عقیدهای دارید ولی متفاوت از آن رفتار میکنید. یک نحوه گفتار دارید و به نحوهای دیگر کردار. احساسات، عواطف و هیجاناتتان با کردارتان هماهنگ نیست. من کریستالی زندگی کردن، شفاف زندگی کردن را برای سلامت فرد خیلی سودمند میدانم. یعنی وقتی به یک فرد نگاه میکنی انگار به یک بلور نگاه میکنی و همهٔ زوایا و جوانب و خفایای آن را میبینی. ما هزینهٔ این را میدهیم که نمیتوانیم این یکپارچگی وجودی یا صداقت را داشته باشیم. راه حل آن هم این است که یا شخص برود و در جامعههای آزاد زندگی بکند یا آنقدر ارادهٔ قوی داشته باشد که تمام هزینههای این نوع زندگی را در جوامع غیرآزاد بپردازد. باور کنید که من تقریباً به هر کسی که گفتهام، فوری تصدیق کرده است که بخشی از مشکلات او از این امر نشأت گرفته است که نمیتواند چنان که عقیده دارید، احساس و عاطفه و هیجان داشته باشد. آن چنان که این دو تا را دارد، خواسته داشته باشد و آن چنان که این سه تا را دارد گفته داشته باشد و آن چنان که این چهار تا را دارد، کرده داشته باشد. من فکر میکنم که علت درد و رنج بسیاری از جوانان و میان سالان و کلاً اکثر ما این است. اگر میتوانستید در یک جامعهٔ آزاد زندگی کنید یا میتوانستید واقعاً اراده ی خود را قوی کنید و درد و رنجهایی را که ناشی از این نوع اصیل زیستن در اینجامعه است را تحمل کنید به شما خیلی خیلی کمک میکرد و یک مقدار از این فرو بستگیای که آدم در خودش احساس میکند، باز میشد.
من واقعاً فکر میکنم یکی از مهمترین ارکان زندگی بهروزانه این است که آدم شفاف و کریستالی باشد. بگوید من این هستم و هزینههایش را هم میپردازم، البته چقدر خوب است که آدم در یک جامعهٔ آزاد زندگی کند که این نوع هزینههایش تقریباً به صفر برسد. اما بالاخره آنهایی که توانستهاند، میگویند ما هزینههایش را میپردازیم هرچند در یک جامعهای جهان سومی زندگی میکنیم. من مثالهای بسیاری دارم که ما به میزان اصیل زندگی کردن، فروبستگیمان از بین میرود و زندگیمان گشاده میشود
گیتی گفت:
بی ربط به موضوع نیست….وقتی می خوری به کرگدن !!
کسی این فیلم رو دیده ؟؟
چیکار کرده باز این بهمن قبادی عزیز دل من با فصل کرگدن؟؟
اسکورسیزی تهیه کننده و وتوقی و بلوچی ..دیگه چی می خواد آدم !! 😉
کسی این فیلم رو دیده توی جشنواره ؟؟ جان من یکی خبر بده چه جوریه ، دلم به تاپ تاپ افتاد….
نسوان گفت:
من هنوز ندیدم عشقم. اما منم مثل تو فکر می کنم. دوسش دارم بهمن قبادی رو..
گیتی گفت:
موجود غریبی است این بهمن قبادی..
زودی ببین برام تعریف کن …خوب ؟؟!! 🙂
گرچه فکر می کنم بزودی دست آقا فیلمی های اینجا سر هر کوی و برزن بشه پیداش کرد….
گردو گفت:
گیتی
در مورد فصل کرگدن این مطلبو بخون اگر نخوندیش:
http www bbc co uk/persian/arts/2012/09/120922_l41_cinema_kargadan_ghobadi_review.shtml
گردو گفت:
گیتی
اگر این مطلبو در مورد فصل کرگدنها نخوندی حتما بخونش
http www bbc co uk/persian/arts/2012/09/120922_l41_cinema_kargadan_ghobadi_review.shtml
Oh! My God گفت:
كنفرانس خبريش، بهمراه دوست دختر شان، بهروز وثوقى، آرش و… رو ميتونى رو Youtube پيدا كنى!
دوست دخترش= ركسانا صابرى، مترجمش!!!
گیتی گفت:
آره …سعی کردم ببینم او 48 دقیقه رو که تا وسطهاش بیشتر تاب نیاورد این پراکسی ما..
اما خوب خود فیلم اصل ماجراست همیشه…
راستی چقده دوست دخترش دوست دخترش کردی !! مشکلی با دوست دخترش داری ؟؟ 🙂
kamikazeh گفت:
گیتی جان
فکر کنم شماها زودتر از حتی ساکنان کانادا فاتح دیدن فصل کرگدن بشین.
فیلم برداریش جالبه
بعضی قسمتهای مصاحبه مطبوعاتی قبادی و بازیگرانشش زیاد جالب نبود !! خوبه که کارگردان هایی که میخوان توی اینجور مصاحبه ها به زبان غیر فارسی شرکت کنن قبلش آمادگی داشته باشن که چی میخوان بگن نه اینکه مثل قبادی که بگه از پشه حس گرفته ( ترجمش) بعد میگه من فیلم سیاسی نمیسازم فیلم من شاعرانست !!
vasat piaz گفت:
I dont know why, but underestan only Behrooz-English
آرش گفت:
عبدالله بن سوقه مىگوید: امام رضا(ع) از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش بحث کرد، من و تمیم بن یعقوب سرّاج به امامت او قائل نبودیم و زیدى مذهب بودیم. وقتى که با آن حضرت به صحرا رفتیم، چند آهو دیدیم و امام(ع) به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد، ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش داد. بچه آهو، مضطرب و ناراحت بود و مىخواست به چراگاه برگردد، حضرت با او طورى سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد. آنگاه فرمود: اى عبدالله! آیا باز هم ایمان نمىآورى؟ گفتم: چرا اى آقاى من! تو حجّت خدا بر خلقش هستی و توبه مىکنم. سپس حضرت به بچه آهو فرمود: به چراگاهت برو. بچه آهو در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به پاهاى امام(ع) مىکشید و صدا مىکرد. حضرت فرمود: مىدانى چه مىگوید؟ گفتیم: خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند. فرمود: این آهو مىگوید: اول که مرا خواندى، خوشحال شدم و خیال کردم گوشت مرا خواهى خورد و دعوتت را پذیرفتم، ولى اکنون که مرا امر به رفتن کردی، مرا غمگین کردى. (بحار: ۵۲/۴۹، حدیث ۶۰)
Oh! My God گفت:
جيگرشو!!!
البته، منظورم؛ بحارالانوار بود! اشتباه نشه…
عجب طبعى داشتند و دارند اين موجودات ، الهى!
بورکیناکاسوف گفت:
فکر میکنی با این حرفها خیلی چیزها رو میتونی عوض کنی و مظلوم نمایی کنی؟
نسوان گفت:
بورکی جان، من نمی دونم تو چند سالته و چرا این کارا رو می کنی( چون سن این رفتارها حدود پنج سالگیه) به هر حال، تعداد کامنت های نامربوط تو ( حالا با هر اسمی که میای) بیش از حد مجاز است. منظور از کامنت نامربوط کامنتی ست که واقعا گویای هیچ حرف و نکته ای جز لنترانی بار کردن و دری وری نیست. مدام بحث ها رو به حاشیه می بری و شان اندرونی را در حد یک مهد کودک پایین میاری و اعصاب مردم رو توی این روزگار گه و سخت داغون تر می کنی . حتی اگر هم از حدود ادب خارج نشی خودت داری می بینی چی کار می کنی. می دونم که تو با این ای دی میای که تسویه حساب کنی و لابد با ای دی های دیگری کامنت مربوط هم می گذاری ولی باور کن این راهش نیست.
من رو ببخش اما من نمی تونم دایم به همه توضیح بدم که با تو دهن به دهن نشن. راحت تره که تو رو حذف کنم، باور کن از این بابت شرمنده ام. ارزوی من هم این بود که جمیعا به این بلوغ برسیم که با اسپم هم کلا م نشیم. اماخوب نشد!
بورکیناکاسوف گفت:
یک دو سه ..
بورکیناکاسوف گفت:
خوب شد اخراج نشدم واقعا نمیفهمم چی میخوای از جون من و چی میگی اصلن با تو حرفی ندارم هر کاری میخوای بکن
لی لی خنگه گفت:
مجلسی این احادیث تخمی رو از کجاش در میاورد؟ اونم با این حجم عظیم کتابهاش.
آرش گفت:
ترکیب مجلسی ؛ حدیث و تخمی بجز کون از کجا در میاد؟
بورکیناکاسوف گفت:
از یه جای خوب هاها
بورکیناکاسوف گفت:
به نظر من اینجا اکثرا تحت تاثیر حرف دیگران نظر دادن هم تشویقها و تعریفهاشون و هم انتقادهاشون…
همیشه همینطور بوده جناب گردو!
کیوان گفت:
راستی بورکی جان بالاخره فهمیدی رکسانا کیه و با من چه نسبتی داره؟
کیوان گفت:
گردوی اندیشمند
مهارت گردانندگان این وبلاگ، دراین بودهاست که مفاهیم را از دل اتفاقات زندگی روزمره و مسائل مبتلابه طبقات تحصیلکردهٔ متوسط شهری بیرون میکشند. که گاه شکل چنان با محتوا آمیخته میشود که تجرید هیچکدام امکان پذبر نیست. حال آنکه این نوشته مستقیما به مفاهیم و اندیشهها پرداختهاست.
اعتماد ویولتا به خود و وفاداری خوانندگانش، اولین دلیل بلافصل انتخاب این متن است. و دومین دلیل، اندیشه ورزی و تعهد شما و همینطور اهمیت موضوع مورد بحث.
متن شما را به دوشیوه میتوان داوری کرد:
1- برآورده شدن اهدافی که خود در آغاز برای خویش در نظر گرفتهاید.
2- سنجشِ….
2-1- …. اصول و تعاریفِ اولیه.
2-2- …. درستی استنتاجها و احکام نتیجه شده.
1)نخست از پاسخ سئوالاتی که شما به عنوان هدف متن برگزیدهاید، شروع میکنیم:
الف – آیا این مهاجرت اجتناب ناپذیر است؟
ب – مرز این مهاجرت کجاست؟
ج – آیا این مهاجرت ویا تغییر یک توهم است یا واقعیت؟
د – آیا بعد از مهاجرت راه بازگشتی وجود دارد؟
سئوال «الف» آشکارا مبهم است. با نامشخص ماندن فاعل و گروه مهاجرت کننده مد نظر نویسنده، نمیتوان درک کرد «اجتناب ناپذیر» بودن برای چه کسی است؟ با قبول فرض مهاجرت اغلب فارغالتحصیلان دانشگاههای معتبر، بازهم مثبت یا منفی بودن پاسخ این سئوال به دلیل عدم مشخص کردن فاعل کمکی به درک درست پدیده مهاجرت نمیکند. به زبان ساده: مهاجرت برای چه کسی اجتناب ناپذیر است؟ برای آنکه مهاجرت کرده؟ و اگر برای عموم (حتی عموم طبقه تحصیلکرده) اجتناب ناپذبر باشد تکلیف اکثریتی که در ایران ماندهاند چیست؟ با دقت در نتایجی که از متن گرفته شده عملا پاسخی مشخص برای این سئوال نمییابیم و این را به حساب عجله دوستمان میگذارم وگرنه حدس هدف کلی ایشان از طرح این سئوال پس از خواندن کامل متن مشکل نیست.
سئوال «ب» نیز اگرچه به میزان کمتر اما همچنان دچار عدم دقت در طرح و تعریف است: این مرز کمی است؟ روانشناسانه است؟ یا اجتماعی است؟ اگر یک طبقه را در بر می گیرد آیا مرزی کیفی در داخل طبقه هدف را نشانه رفته؟
در سئوال «ج» فرض «مهاجرت=تغییر» دانسته فرض شده و به آن پاسخ نیز داده میشود.
سئوال «د» درست طرح شده و در پایان نیز پاسخ گرفتهاست. اما من فکر میکنم در این پاسخ نیز صحیح دانستن فرض «مهاجرت=تغییر» سبب بروز ابهام گشته است.
2)دوم سنجش مفروضات و استنتاجات:
2-1- نویسنده کل موضوع مورد بحث (مهاجرت) را از مقوله امور فردی فرض کرده و کلیه مفروضات بعدی و نیز استدلالهای انجام شده بر مبنای درست دانستن این فرض قابل طرح است:
بالا رفتن سطح آگاهی، عشق به تغییر، غریزه صیانت از نفس و بقیه دلایل نامبرده همگی مؤید فردی دانستن پدیده مهاجرت است. جالب آنستکه نویسنده با درست دانستن این فرض قضاوت در خصوص داوری ارزشی نحوه زندگی را نادرست پنداشتهاست. ایشان در جمله بلافاصله قبل مینویسد: « این روشها همانطور که گفته شد عمدتا انتخاب فردی نیستند بلکه نتیجه شرایط زندگی افراد هستند» که اتفاقا درست ولی با بقیه متن در تضاد است و بلافاصله آنرا از نظر خویش تصحیح میکنند.
2-2- برای کوتاه کردن بحث به جزئیات استدلال ایشان وارد نمیشوم. اما اساس استنتاجاج ایشان بر مبنای تقسیم زندگی به دو نوع: زندگی عقلی و زندگی غریزی صورت میگیرد و تبدیل از یکی به دیگری را با افزایش آگاهی امکان پذیر میداند.
میتوان تفاوت آنها که آگاهی بیشتری از دیگران دارند را، از انتخابهایشان در زندگی شخصی تشخیص داد. اما «آگاهی» بر مجموعهٔ «عقل-غریزه» تاثیر میگذارد. ممکن است کسی که آگاهی کمتری دارد انتخاب های خود را کاملا بر اساس «عقل» انجام دهد. که قطعا نتیجه آن با انتخاب عقلی فرد آگاهتر یکی نخواهد بود. همانطور که عین مثال فوق در انتخابهای «غریزی» صادق است.
شاید دوستان توقع داشته باشند من نظر قطعی و نهایی خود را در پایان به این نقد بیافزایم. زمانی که انسان در مورد موضوعی آگاهی کامل داشته باشد و یا آن موضوع را در قالب اطلاعات عمومی و غیر تخصصی بداند اظهار نظر قاطعانه خیلی راحت است و این موضوع برای من هیچ کدام از آنها که نام بردم نیست: شاید قبلا نوشته بودم که مدتی است به توصیه یکی از دوستان کتابهای آکادمیک جامعه شناسی را شروع کردهام. اگر چند ماه پیش بود من هم به راحتی به رد یا قبول استذلالهای دوست اندیشمندمان میپرداختم. اما حالا اینقدر خواندهام که بدانم موضوع مهاجرت برخلاف نظر دوستمان «گردو» و حتی ویولتای عزیز، که صفات «هوش و شهامت» را برای مهاجرین (غیر از خود!) بر میشمارد؛ اصولا قابل تحویل به یک مسئله فردی نیست. بنابراین ورود به بحث با این دیدگاه را خطا میدانم. اما هنوز آنقدر بر این مباحث تسلط ندارم که به خود اجازه ورود از این دیدگاه را بدهم. در آینده نزدیک؟ شاید!
دیدگاه معترضان احتمالی به صحبت من، با دیدگاه چند ماه پیش من بسیار نزدیک خواهد بود! که با دوست جامعه شناسم ساعتها جدل کردم که چطور میتواند «خود کشی» را یک پدیده اجتماعی و نه فردی و روانشناسی تعبیر کند؟ در صورتیکه حالا آموختهام که برخلاف تصور من، «خود کشی» از مقولات کلاسیک جامعه شناسی است. به همین ترتیب موضوع مورد بحث ما (مهاجرت) نیز با اینکه (همانند خود کشی) از منظر روانشناسی و فردی قابل توجه است، اما این پدیده آنچنانکه ما دچار آنیم تعریف فردی نداشته و با دسته بندی و تعریفهای روانشناسانه از ابتدا راه را به خطا میپیماییم.
تمام آنچه نوشتم ذرهای از تحسینم نسبت به اصالت فکر و شهامت بیان دوست فرهیختهام «گردو» نمیکاهد.
آرش گفت:
مساله اینجاست که ما برای یافتن پاسخهامون برخی از اوقات دنبال چیزهای پیچیده میریم ؛ حال اینکه شاید پاسخهای خیلی ساده تری وجود داشته باشه. مهاجرت انسان در این دوره باتوجه به سیطره نسبی انسان بر طبیعت و توان مهار و کنار اومدن با اون دیگه مانند گذشته پدیده ای اجباری نیست ؛ امروز دیگه لازم نیست ساکنان نوادا به سواحل کالیفرنیا کوچ کنن ، بلکه یه جایی مثل وگاس رو بر پا میکنن و …
مهاجرت چه اجتماعی باشه چه فردی ؛ حاصل نهایی تفکر هر انسان برای جستن روشهای بهتر زندگی و زندگی در آرامش بیشتره ؛ در میان مهاجرین اگر چه نخبگان بیشتر دیده میشن اما این دلیل بر هوشمند تر بودن اونها نیست بلکه ناشی از شرایطی است که کشورهای پذیرنده برای پذیرش مهاجر دارند ؛ ضمن اینکه شهامت هم نمیخواهد ، بلکه همون ترازوی لولیتا تعیین کننده است ؛ کسانی حاضر میشند چیزی رو بدهند و در ازای اون چیز دیگری رو بدست بیارن.حالا اگر کسی سرمایه داره به عنوان سرمایه گذار میره و سرمایه اش رو میده ؛ اگر هم کسی نیروی کار متخصص هست ؛ نیروی کارش رو میده.
اتفاقا من فکر میکنم مهاجرت بیشتر برای کسانی است که چیز زیادی برای از دست دادن ندارند ؛ اگر قراره هر روز ساعت 8 صبح برن سر کار تا 5 بعد از ظهر ؛ خب چرا اینکار رو تو استرالیا انجام ندهند؟ اینه که راحت ریسک میکنند ؛ چون چیزی نیست که از دست بره.
vasat piaz گفت:
آرش عزیز،
درسته، مهمترین چیزی که مهاجرین ندارن امید به آینده کشور خودشون هست
کیوان گفت:
آرش جان من که جواب ویولتا رو دادم؟ بعد، بالاغیرتا جمله خودت رو بخون: «مهاجرت چه اجتماعی باشه چه فردی ؛ حاصل نهایی تفکر هر انسان برای جستن روشهای بهتر زندگی …»
خوب «حاصل نهایی تفکر یک انسان» که باز میشه فردی؟ پس اجتماعی اش کو؟ مثلا تفاوت این افراد در آلمان پس از جنگ اول و ایران پس از جنگ اول یا دوم جهانی با ایران معاصر در چیه؟ ببین، فکر نمیکنم هیچ پدیدهای به اندازه خود کشی فردی تلقی بشه؟ ولی چرا ژاپنیها برای چیزهایی خود کشی میکنند که ما ایرانیها حتی از شنیدنش خنده مون میگیره؟ نقش اجتماع رو در کجا میبینی؟
همانطور که گفتم من هنوز خیلی اشراف ندارم که بخوام راحت بیان کنم. ولی اتفاقا منظورم تغییر نقطه نگاه شما به مسئله است، نه پیچاندن و دشوار کردن آن:
مهاجرت [یکی از] راه [هایی] است که اجتماع ما برای رهایی از وضع موجود برگزیده.
گرچه مطمئنم مثل چند ماه پیش که من زیر بار بعد اجتماعی خودکشی نمیرفتم، این مسئله هم به راحتی مورد پذیرش باشه.
کیوان گفت:
یک توضیح:
قطعا بعد از خواندن کامنت من این سئوال پیش میآید که نقش فرد و ویژگیهایش در این میان چیست؟ باید گفت افرادی در شرایط معین آمادگی بیشتری برای مهاجرت دارند، اما نیروی تعیین کننده نیرویی روانشناختی نیست بلکه اجتماعی است. به سه یا چهار نمود اجتماعی در این خصوص میتوان اشاره کرد: اتحاد روانها: یا احساسات مشترکی که در تعداد افراد زیادی احساس میشود (مثل زمان انقلابها و شورشها). نمود دوم انطباق فرد با اجتماع است. نمود سوم سرایت (اپیدمی) است.
البته مطالعه مهاجرت باید بر اساس دادههای آماری دقیق از طبقه، جنس، تحصیلات، سن، وضعیت مادی، اعتقادات دینی و … دیگر ویژگیهای مهاجرین انجام بگیرد، که معلوم نیست آیا اصولا دسترسی به چنین آماری در ایران امکان پذیر است یا خیر؟
نسوان گفت:
کیوان، این تاکیدت رو بر روی اجتماع رو نمی فهمم. مگه اجتماع چیزی به جز برایند تک تک افراد اونه؟
این خطی که بین فرد و اجتماع می کشی رو برای منم توضیح بده. یک چیزی یاد بگیرم.
قول می دم سعی کنم بفهمم.
🙂
گربه سگ گفت:
نوع پرداخت به ذهنیتی که داشتید برای من قابل تحسین بود
حفظ چارچوب محتوا و انسجام مطلب حاکی از توانمندی نگارنده ست به زعم من.
و ممنون گردو جان
از مطالبی بود که بی اینکه بهش فکر کرده باشی،باهاش روبرو میشی و میخوای که این رویارویی رو خودت ادامه بدی
گربه سگ گفت:
منظورم از بی اینکه بهش فکر کرده باشی، اینه که توی اون روز،توی اون لحظه ست که شاید با مساله دیگری درگیر باشه آدم
و گرنه بنظرم بطور بنیادین-و بطور اکثر- حتا در سطح عوامی که اشاره کردی،جوانه ی تغییر در فکر انسانها وجود داره
ولی شاید ابعادش خیلی متفاوت هست که اون هم به یک سری مسایل ازجمله امکانات و … مربوط میشه..
گردو گفت:
با تشکر از دوستان نسوان که این فرصت را برای ما ایجاد میکنند و با تشکر از دوستانی که وقت گرانمایه خود را صرف خواندن و نقد این نوشته کردند.
با خواندن نقطه نظرات دوستان کاستیهای نوشته و زوایای تاریک آن و همچنین سوالهایی که در کل برای دوستان ایجاد شده برام روشنتر شد.
با پوزش از دوستانی که فرصت نشد بصورت مستقیم به آنها پاسخ بدم، سعی میکنم در اینجا به نقطه نظرهمه آنها بطور یکجا پاسخ دهم.
اولین نکته درمورد عدم سنخیت شکل این نوشته با مطالب سابق نسوان هست که دوستمون کیوان هم به آن اشاره کردند، با علم به همین نکته من ابتدا نوشته خودمو بصورت سفر ذهن نوشته بودم که جذابیت بیشتری داشته باشه.
ولی مطلب کش پیدا کرد و من از مرتب کردنش عاجز شدم و با توجه به اینکه بحث روز بود با عجله تبدیلش کردم به یک تحلیل انتزاعی.
در مورد مضمون مطلب نکته مبهمی که مسلما بخاطر ضعف بیان هست اینکه منظور از مهاجرت صرفا جلای وطن کردن نبود. من خیلی خلاصه در ابتدا اشاره کرده ام» خواه این مهاجرت فیزیکی، یا روحی و یا عقلی باشد همه حکایت نوعی تغییر است که شخص را از حالتی به حالت دیگر میکشاند»
بنا بر این منظور از مهاجرت هر گونه تغییر بوده است.
نکته دیگر در مورد سیاه سفید شدن دو روش عمده از زندگی هست که بدلیل فشرده بودن مطلب صرفا برای طرح این مطلب و درگیر کردن ذهن خواننده، همچنین برای برجسته کردن این دو روش بعنوان دوقطب عمده، عمدا دست به انتزاع برده شده است.
ولی روشن است که اولا بهیچوجه امکان دسته بندی کردن انسانها به این صورت و در هیچ زمینه ای وجود ندارد و هیچ مرز روشنی نمیتواند این دو گروه را از هم جدا کند.
در ثانی، با پذیرش وجود یک طیف گسترده، همه آدمها کم و بیش فرصت هر دو روش زندگی را پیدا میکنند و چه بسا بسیاری از آنها دائم در حال نوسان بین این دو باشند. بنا براین به اینصورت نیست که یکسری بصورت گله بوفالو زندگی کنند و یکسری پیامبر وار برای راهنمایی آنها ظهور کنند. اینکه گفته شده برای ظهور یک نخبه به زندگی ساده میلیونها انسان نیاز هست معنیش اینه که اون نخبه از دل این میلیونها بیرون میاد نه از آسمان. بنا براین این نخبه نماینده خرد جمعی هست.
نکته دیگه اینکه اینجا صحبت از تغییر فرد هست نه گروههای انسانی و یا کل اجتماع.
با فرض وجود یک مرز بین دو گروه مختلف، شکستن آستانه تحمل رو من دروازه ورود از یک روش زندگی به روش دیگر در نظر گرفتم و گروه دوم در واقع با گذشتن از این مزر از گروه اول جدا میشوند بنا براین بالا رفتن دانش و شکستن آستانه تحمل موقعی روی میدهد که ما هنوز در گروه اول ویا روی مرز قرار داریم.
اما در مورد غریزه منظور همه خصوصیات بالفعلی است که به آدم به ارث میرسه که برخی بصورت ژنتیک هستند و برخی از طریق انتقال تجربه که مسلما در تعریف یادگیری میگنجه. مثل فرهنگ. با اینحال من با بکار بردن کلمه غریزه سعی کردم اونها رو با خصوصیات وراثتی در یک صف بگنجونم. چون تاثیر مشابهی دارند.
گردو گفت:
هوش و ذکاوت و بسیاری از این خصوصیات هم انتقالی هستند ولی از دید گاه این مطلب تا موقعی که به فعل در نیامده اند هنوز مورد بحث نیستند.
درمورد برگشت پذیر بودن تغییر منهم به این سبک که آدمها یک دوره از تغییر رو تجربه میکنند و بعد کنارش میگذارند اشاره کرده ام. ولی از نظر من این بهیچوجه باز گشت به نقطه اولیه نیست.
ضمن تشکر مجدد از همه دوستان تاکید میکنم که این یک نوشته کاملا انتزاعی هست و به همین دلیل تنها یک سری نکات رو برجسته کرده که به اهمیتشون بپردازه. ندیده گرفتن بسیاری از جوانب به معنی انکار آنها نیست.
گردو گفت:
یک نکته هم که از قلم افتاد تلاش نوشته در برجسته کردن نقش عشق در تغییر است که دوست داشتم دوستان بیشتر بهش بپردازند.
رودا گفت:
آقاي گردوي محترم،
حالا مي تونم بپرسم شماي نخبه! مثلا چه گذشت و فداکاری و مبارزه و تغییري (كه نياز به مقادير زيادي شهامت و دانش و عشق داشته) انجام داده اي كه مثلا اون، به گفته شما، میلیونها كُره خري که «به ساده ترین روش و صرفا برای سیر کردن شکم خود و گذران زندگی شخصی به روزمرگی مشغولند» انجام نداده اند؟ يعني قبل ازاينكه توهم خودبرتر بيني (مثل خيلي هاي ديگه كه دراين وبلاگ مي نويسند) برت داره و خودت رو نماد عشق و شهامت و ازخودگذشتگي و نخبگي و عقلانيت و… بدوني ، سريع بيا اينجا دستاوردها و ازخودگذشتگي هاي اجتماعيت رو رديف كن تا ببينم كي هستي، و از كي تا حالا نخبه شدي؟ وگرنه اگر از تغيير و مهاجرت بستن چمدونت باشه كه بايد بگم خيلي هم كار سختي نيست، ماهانه ميليون ها آدم در دنيا در حال انجام اين عمل هستند و خيلي به از خودگذشتگي و عشق و شهامت هم نياز نداره!
پس سريع بيا و دستاوردهاي اجتماعيت رو رديف كن تا ببينم چه فرقي با ميليونها كره خر داري؟ زودباش. يادت باشه حرف زدن كه خيلي آسونه، همه بلدن، ولي دوصدگفته چون نيم كردار نيست.
رودا گفت:
منظور از دستاوردهاي اجتماعي، خدمات اجتماعي تونه البته.
تونی گفت:
مقوله عشق در این مقاله در نگاه اول شاید کمی مبهم بنظر برسه و صرفا عشق به علاقه طرفین تفسیر بشه
اما نکته خوبیه که مرتبط هست با بازگشت به نقطه شروع و درواقع تکمیل نشدن راه تغییر.
میخواستم در این خصوص که بنظرم هدف این مقاله هست ، نکته ای رو بگم و یه نتیجه گیری برای خودم داشته باشم.
بنظر من این عشق در واقع انگیزه مسیر هست که میتونه این انگیزه آنچنان در فرد نهادینه شده باشه
که جای غریزه رو بگیره و جای عشق رو بگیره و خود تبدیل به چیزی از جنس قویتر از عشق قبلی بشه.
زندگی ما انسانها مسلما همراه با غرایز انسانی هست و ما با دانش و تفکر و بلوغ تونستیم اون رو به افسار ببندیم اما همیشه با خودمون حملش میکنیم . پس اون چیزی که در واقع به ما مسیر تغییر مثبت رو نشون میده فهم و انسانیت و دانش هست که بنظرم این تغییر به مرور زمان و با تغییر درون، که در پست قبل اشاره شد، بوجود میاد و شخصیت و مسیر و هدف رو خلق میکنه و به انسان انگیزه میده.
مسلما در هر جامعه ای افرادی رو میبینیم که جلوتر از رشد اجتماع میتازن و روشنفکرهایی هستند که نه تنها حرف میزنند بلکه عمل هم میکنند و در واقع همون نهادینگی در اونها وجود داره و جوونه های تغییرات واقعی در زندگیشون مشهوده.
اما در خصوص جامعه و مردم بنظرم حتی نمیشه اون طیفی رو که اشاره شد بکار ببریم و تفاوت خاصی رو قائل بشیم. اینجا بنظرم مسئله به افسار درآورده شدن غریزه ، سنت ، هنجار ، و یا حتی عشق ،بوسیله شعور میتونه باشه. انتخاب دو مسیر مجزا وجود نداره این تغییری هست که در هر فرد و در هر مرحله از زندگی ممکنه تکمیل بشه و بسیاری از پارامترها خود بخود در حصار قرار میگیره .
نیم نگاهی به فیلم جدایی نادر از سیمین در جامعه روبه مدرن در خصوص تغییر در خانوادی کاملا عادی و تخریب زندگی ساده و بنا شده از روی غریزه سنت عرف و یا حتی عشق , شاید مفید باشه.
بازگشت هم اشاره کردم که مرتبط هست با نهادینگه و درک و باور و دانش. هرچه سست تر باشیم تغییرات ما عملی نخواهد شد و ما به متفکر و روشنفکرهای ناکامل تبدیل میشیم .
عرفان گفت:
سلام من تازه یا فید متون وبلاگ خوبی دارین……..
نسوان گفت:
سلام به روی ماهت. حالا تازگیا خیلی بد شده قبلنا بهتر بود! به هر حال خوشامدیدین
بورکیناکاسوف گفت:
من که میدونم تو دردت چیه اینجا به دخترها توجه کردم تو حسودی میکنی هاها
ماهم بلد بودیم ک..خل باشیم و جنگولک بازی در بیاریم خوبشم بلدیم اینا واسه یه ثانیمونه تا حالا عرق سگی که داشتم طرف لپتاپ نمیومدم
ولی دچار تغییرات شدم حالا اون آیدی «عطسه» رو بهم برگردونی و همینجوری مثل الان نرم و کمی با منطق بشی این تغییرات تکمیل میشه آخه من عطسه لامصب رو رو خیلی دوست داشتم خیلی ضربه بدی زدی.
گیتی گفت:
@ ویولتا و لولیتا ( فقط )
گاهی بحث های این وبلاگ و حرف ها و گفت و شنودها تاثیر عجیبی روی روح و روان من می گذاره ، با اینکه مثلا مجازی است و با اینکه راستش رو بخوای باید اعتراف کنم دیگه چیزی چه مجازی چه واقعی اونقدرها برام جدی نیست…
شاید این حجم از آدم ها با نظرات و زاویه دیدهای متفاوت ،آدم های معمولی و در عین حال خاص ، گستره ی بزرگتری رو به روی خود باز می کنه، گستره ای از خودت و از دنیای اطراف …مهم هم اینه که در یک تایم کوتاه این اتفاق می افته ، یکجور بازبینی و بادآوری…و تکرار …
تاثیر این چند روز حرفهایی که که در این وبلاگ راجع به هجرت از خود و هجرت از مکان و نقب به زمان گذشته و اینده باعث شد دیشب خواب عجیبی ببینم….بعد از چندین ماه که هیچ خوابی ندیده بودم، ناخودآگاه زد بیرون دوباره….
خواب دیدم یک کلبه ی چوبی دارم
سعی می کردم وسایل خونه رو یک جوری ، نه اونجوری که می خوام اما یکجوری توی اون یک وجب ، جا بدم، فقط می خواستم وسایلم رو جا بدم ، سلیقه ای در کار نبود ….
که نمی شد، کلافه بودم…عصبی بودم… مراقب پنجره ها بودم، نگران پنجره ها بودم ، نمی دونم چرا… یکدفعه دیدم تا مچ پام توی آبه ، چلپ چلپ کنان در رو باز کردم و دیدم بعله…چشمت روز بد نبینه خواهر…
این کلبه ما در چند متری دریا واقع شده بود و دریا هم طوفانی و در حال مد !! …
معمولا خوابهام بعد از پست پروداکشن در مغزم رویت میشه ، کیفیت رنگ و صدا فول…سنگینی مه خاکستری و حجم صدا در حدی که روانی بشی.. و دورش رو هم تند کرده بودند و اب هویجوری داشت میومد بالا !!
بعد پدرم رو دیدم ،اونهم چلپ چلپ کنان اومده بود دم در با یکی از اون ضبط و پخش های قدیمی که کاست می خورد ، گرفته بود توی بغلش و با اصرار و دعوا می خواست یک چیزی رو من گوش بدم …هی می گفت بیا اینو گوش بده…وسایلت رو نچین !! دعوا می کرد ها ….
وقتی بیدار شدم زبونم توی دهنم گرد شده بود و گوله و مچاله… از صبح دارم اتو می زنم بازش کنم !! 🙂
آخر قصه هم نفهمیدم چی شد طبق معمول ، گمونم بیخیال چیدمان شدم و زدم بیرون ، حالا زدم رو به دریا یا رو به خشکی نمی دونم …احتمالا هم خونه رو آب برد … منطق قصه اینو میگه…..
اینا رو گفتم که بدونید کاری که دارید می کنید چقدر ارزشمنده ، مثل همون حرفی که سام زد، بیرون کشیدن کرم های زندگی یا درون آدما با نوک چاقو….همون کرم هایی که هی وول میزنن و ما هم هی می خوایم روشو بپوشونیم !!
نسوان گفت:
کیفیت و ارزش در درون توست گیتی جان.
برای همین هم اینجا برای تو میشه بهانه ای که باهاش به پیام ناخودآگاهت نزدیک تر بشی.
همین جا برای یکی دیگه میشه جایی برای لنترانی پرانی.
برای بعضیها میشه مکانی برای تهدید، عاشق شدن، برای فرار تنهایی..
اینجا وهمه جا توی زندگی همینه دیگه…
آدمی مثل توبه نظر من اگر زیر یک درخت سیب کنار یک برکه هم بشینه به هر حال دیر یا زود می بینه.
اینها رو محض تعارف نمی گم.
برو به سام هم بگو
زندگی خود من پر از کرم هاییه که از خیلی هاش بی خبرم.
سه روز پیش خواهرم از توی اوووو در حالیکه به پهنای صورتش اشک می ریخت یکی از این کرم ها رو نشون داد.
و با فریاد و گریه بهم گفت که چقدر توی این مدت با زمختی هام روحش رو رنجوندم و روزهای خوب کودکی ش زیر سایه ی سنگین من له شده. و چطور حرفها و رفتارهام همه ی این سالیان آزارش داده…
سه روزه دارم با خودم فکر می کنم که چقدر می تونه آدم اشتباه کنه؛ در مورد نزدیک ترین روابطش کور باشه. چطور می تونه آدم زخم بزنه به آدمهایی که دوستشون داره و حتی ندونه کی و کجا…
چطور یکهو همون جایی که فکر می کنی که بهترین و کامل ترین نقطه ی ارتباط های عاطفیت بوده تلنگش در میره و می بینی که همه ش داشتی برای خودت
توی یک توهم زندگی می کردی..
خلاصه من خودم خیلی از این کرم های چاق توی باغچه رو هنوز ندیدم.
دعا کنیم بارون بزنه…
یه بارون درست حسابی هربار یعضی هاش رو شاید بیاره روی خاک
خدا کنه این اتفاق تا وقتی که روی خاکیم بیفته
تا قبل از اون که اون خونه ی لب دریا برای همیشه زیر آب فرو بره
_____
پست بعدی رو میشه بخاطر من گوش بدی. ببین می دونی اسم این فیلم چیه؟ من که هرچی فکر کردم یادم نیومد.اینروزها ولم نمی کنه.
و.
گیتی گفت:
عصر خوندمت ولی اونموقع حس نداشتم برای گفتن چیزی که می خواستم بهت بگم
در مورد روابط آدمها… بخصوص روابط عاطفی
یک آدم باتجربه یک زمانی به من می گفت، کسی واقعا تو رو دوست داره که هر وقت یادش می افتی احساس آرامش کنی… حرف قشنگیه….
اما خود من به یک نتیجه ی دیگه و شاید احمقانه رسیدم…
در طول یکسال و نیم گذشته…. با خیلی از آدما…چه مرد چه زن…
اینکه کسی واقعا تو رودوست داره که وقتی داری داد میزنی ، حالا به هر دلیلی، حتی اگه دلیل خود اون آدم باشه ، بگذاره داد بزنی و داد بزنی …و بعد بغلت کنه …باز هم بغلت کنه…
عمده ی سوتفاهم ها بخاطر حرف نزدن است ، بخاطر نگفتن ها…گاهی ما همه ی قصه رو نمیگیم ، نه اینکه نخوایم ، شدنی نیست، می دونی که شدنی نیست، جمع شده و جمع شده و جمع شده از معادن و منابع نامشخص، واقعا نامشخص …منشا اون داد ملغمه ایست از خیلی چیزا…
معمولا جایی تو سر اون داد و هوار رو باز می کنی که احساس کرده باشی طرف مقابل میاد جلو و بغلت می کنه و میگه خوب داد بزن، بیشتر داد بزن، من اینجام !!
اما متاسفانه اکثر مواقع می خوریم به دیوار….
من خواهر کوچکتر هستم و شاید حس اون جونور رو بهتر درک کنم ، نمیگم کاملترین نقطه ی ارتباط، چون واقعا کامل نیست ، اما یکی از محکم ترین نقاط ارتباط خواهر بزرگه است…
هر بلایی هم که سرت آورده باشه یا نیاورده باشه……
اونقدر محکمه که تو گاهی حق خودت میدونی کوله بار داد و هوارت رو ببری بریزی جلوش…
و مطمئن باشی و شک نداشته باشی تلنگش به این راحتیا درنمیره….
اینا چیزایی بود که قبلا می دونستم….
تازگیا یک چیز دیگه فهمیدم…
که قشنگ نیست …امیدوارم آدمای زیادی برنگردن به این صفحه ،اما می خوام تو بدونی…شاید از آدم دیگه نشنوی…
خواهر بزرگه ی من موقع خاکسپاری مامان خیلی دور از جمعیت و خارج از اون حیطه و فضای عجیب غریب ایستاده بود، اصلا قاطی اون فضای سورئال نمی شد…
آروم بود و فقط از دور نظاره می کرد…
اما من طبق معمول که ریق همه چی رو درمیارم ، وقتی مامان رو هل دادن توی اون چاله، درست در مرکز بودم..شیون و گریه ای در کار نبود ، رسما هیچی !! ماتزده بودم بیشتر…
ماتزده از این آیین خاکسپاری وحشتناک !!
کل خانواده ی ما تقریبا همینجورین….زاری شیون بلد نیستن خوشبختانه، صداشون رو کسی نمی شنوه …
بهرحال…اون وسط اینجانب با خریت های همیشگی، یهو جفت دستهام رو گذاشتم دو طرف اون چاله و رفتم پایین….راستش رو بگم علاوه بر اشتیاق همیشگیم برای درآوردن ریق همه چی ، می خواستم ببینم اون تو چه جوریه…بهرحال رفتم دیگه… تصمیم احمقانه…
خوب مسلما خبری که نبود، فقط بوسیدمش که نفسم رو سرد کرد و اومدم بیرون….
اما وقتی اومدم بیرون دیگه آدم نبودم….نمی دونم چی بودم اما آدم نبودم…..
گمونم یک مسافت زیادی رو راه رفتم ، چون دور شده بودم واسه خودم…
که یکی از روبرو بغلم کرد….آروم….
خیلی آروم یکی بغلم کرد….هیچ حرفی هم نزد
فقط بوی عطر تنش که می دونستم مال کیه و آشنا بود برام ، ضربان قلبم رو از روی دویست یکهو کشید پایین…یک کمی نفس نفس زدم و تموم شد…
خوب شدم !! خوب خوب شدم…به همین راحتی !!
الان هر موقع به اونروز فکر می کنم با خودم میگم چطور این اتفاق افتاد…چیزی در آغوش اون بود که تا اون لحظه از زندگی ازش بی خبر بودم…جدی میگم ویولتا…..اصلا نمی دونستم وجود داره !!
من هم خیلی جفنگیات بار خواهرم کردم….زیاد…زیاد….
اما گمون نکنم آغوش هیچ موجود زنده ای روی زمین در اون لحظه می تونست چنین کیفیتی داشته باشه !!
دیگه خود دانی….
آرش گفت:
حالا دیدی فرشته ای؟ واقعا فکر میکردی من بر نمیگردم ببینم چی میگی؟ نه واقعا همچین فکری کردی؟
من شرایط خانواده های شما رو نمیدونم ولی گیتی ؛ آدم بزرگه بودن خیلی سخته ؛ میدونی بعد از یه مدت اگر مرد باشی حتی باید جای بابات رو هم برای بقیه بگیری و اگر زن باشی باید جای مامان رو پر کنی؛ حتی اگر در قید حیات باشند ؛ خود به خود یه نقشهایی بهت واگذار میشه ؛ میبینی آروم آروم کوچیکترها و حتی بزرگها به جای اینکه یه چیزهایی رو از بابات بخوان از تو میخوان(منظورم مالی نیست ؛ مشورت ؛ نظر ؛ کمک فکری و عاطفی) و… شاید اون آغوش اون روز برای تو نزدیکترین مکان به آغوش مادرت بوده و آغوش مادر رو بازیافتی در آغوش خواهری که قبلا این چنین نبوده برات.
متاسفانه همین نقشها هست که برخی از اوقات تبدیل به یه سایه سنگین میشه ؛ سایه سنگین نفر اول خانواده ؛ اون جایی که خواهر بزرگ کانون توجهات هست اونجایی که اون هرکاری بخواد میکنه و حتی جار میزنه و بهش افتخار میکنه اما خیلی وقتها کوچکترها این کار رو نمی تونن بکنن و.. اما بدتر از همه وقتی است که تو اون آغوش رو جستجو کنی و خواهر یا برادرت در اون لحظه خاص اون آغوش نباشند؛ اینجا نقطه ایجاد نوعی سرخوردگیه ؛ اینجا شروع کدورت و بارور کردن احساسات منفی است که حتی ممکنه چندین سال بعد بروز کنه…
خیلی از اوقات بزرگترها به چیزهایی متهم هستند که خودشون نقشی درش نداشتند و تنها به واسطه دلایل غیر ارادی در موقعیتهایی قرار گرفتند.
راستی از وقتی رفتی و برگشتی یه فرقی کردی ؛ بیشتر از خودت میگی ؛ سفرت خودت رو بیشتر نمایان کرده.
گیتی گفت:
جان خودم عمرا فکر نمی کردم آرش برگرده بخونه ، کامنت هم بگذاره !! 🙂
با حرفهات موافقم…
متاسفانه این چیزایی که گفتی به سن و سال هم ربط نداره ، روابط خواهر برادری اینجوریه ، یعنی خرپیره هم که بشی باز هم بزرگتره توی همون حال و هواست ،کوچیکتره هم همینطور….
بزرگتره باید حامی باشه و پررو باشه و شاخص تعیین کیفیت و کمیت هر چیزی، کوچیکتره نق بزنه و فضولی کنه و توقع داشته باشه و لاطائلات ببافه وآخر قصه هم بزنه زیر گریه و عر و بوق….
تجربه شون از زندگی هم که بیشتر بشه ،خوب می تونه تلطیف بشه،مثلا اونقدر بار روی بزرگتره گذاشته نشه که له بشه یا بالعکس… به یکجور درک مشترک برسند از موقعیت همدیگه…اگه البته اهل این باشند که به همدیگه فکر بکنند …همدیگرو ببینند… خوب ببینند…
اما گمونم یک چیزی بین روابط خواهری و برادری وجود داره که شکستنی نیست، دقیقا مثل دو تا دوستی که از بچگی با هم بودن و با هم بزرگ شدن …در بدترین شرایط و کدر ترین حالت ها حتی وقتی مثلا عاقله مرد یا عاقله زن هم شده باشید و منطق زندگی حاکم شده باشه در رابطه تون ، باز هم ته ته ته ارتباط حس اونچیزی که در کودکی با هم داشتید مونده…. هنوز مونده…
چه سرخورده شده باشی چه نشده باشی…چه زخم زده باشی چه زخم خورده باشی…
یک حس خالصه که همون در نهایت به نجات اون رابطه میاد….همون پیمانی که در خالص ترین لحظات زندگی یعنی کودکی بسته شده ، بدون اینکه آدم خودش بدونه …
البته این برداشت من تا الان بوده …
نسوان گفت:
این بحث شما دغدغه ی این روزهای منه.. سوای از موقعیت خواهری، تعداد آدمهایی که به شدت از من دلگیر هستن مدام زیاد و زیادتر میشه. آدمهایی که کف و خون استفراغ می کنن روم! قضیه گلایه ی ساده نیست؛ همشون معتقدند که من لهشون کردم! انگار که بولدوزر بودم از روشون رد شدم.
و همه ی این ها داره الان گفته میشه.. انگار که تا بحال یک ترسی مانع می شده.
خوب من از دید خودم ادم ترسناک و خشنی نبودم !لا اقل توی ده سال اخیر که به خودم آگاه تر شدم از دید خودم سعی کردم آدمها رو درک کنم و سخت و سنگی و قضاوت گر نباشم. معلومه موفق نبودم.
این یعنی من اون چیزی که فکر می کردم هستم نیستم. بلکه همون چیزی ام که ازش بیزارم.
یعنی هنوز یک عن تمام عیارم.خوب خیلی بده دیگه…
😦
گیتی گفت:
ویولتا…
آخه عن بودن یعنی چی…. همینه دیگه !!
از من هم خیلی ها دلگیرند…خیلی ها…. خیلی ها…
با اینکه با همه ی جنگولک بازیهام ، اصل زندگیم آزار ندادن بود، چون به چیز دیگه ای بند نبودم
این اتفاق بدیهی است ، مگه میشه یک زمانی برسه که بگی من از عن اومدم بیرون ؟؟ چون نه به خودت اونقدر احاطه داری نه به دیگران ، نه به هیچ چیز دیگه
تا وقتی نمی دونی که خوب نمی دونی ، اما وقتی فهمیدی ،چه خودت حس بکنی چه بیان کنند…
می تونی نرم کنی، می تونی حل کنی ، می تونی سعی کنی که گره رو باز کنی ، قبل از اینکه تموم بشه ، تموم بشی… اگه شدنی بود که چه خوب ، اگر نشد هم …راستش باید بگم از عن وجود دیگران هم غافل نشو !!
اینروزا گاهی با خودم تکرار می کنم ، حیلت رها کن عاشقا ، دیوانه شو دیوانه شو…
به من کمک کرده….
یکی باهات میاد ، یکی هم باهات نمیاد…
نسوان گفت:
من تا آخرش باهات میام! خوب فکریه!
vasat piaz گفت:
.
کاپیتان بابک گفت:
چه خواهر نازنینی، کیف کردم از اون بغل کردنش
سامان گفت:
درود
بسیار زیبا بود گردوی عزیز. فکر میکنم منظور شما از لغت مهاجرت هجرت فکریه که ممکن توی شهر خود آدم و توی کتابخونه خونش اتفاق بیفته ویا برعکس حتی با مهاجرت جسمی و هجرت به کشورهای دیگه هم این اتفاق نیفته.
تفکیک و شرح زندگی انسانها در غریزی و عقلانی.خیلی پخته و کامل بود ولی درصد اینها نسبت به هم و تقابلشون در فرهنگها و کشورهای مختلف به هیچ وجه یکسان نیست و ما نمیتونیم همه رو با هم جمع ببندیم و یکی کنیم در حقیقت مشکل اصلی همینه که چرا در کشورهای مختلف انقدر اختلاف داریم؟
کاپیتان بابک گفت:
از گردوی عزیز انتظار بیشتر و بهتر از این را داشتم. نوشته نه ارزش ادبی دارد ونه چیزی به دانسته های ما می افزاید.
2.5 دفعه متن را خواندم. نیم دفعه اش وقتی بود که بعلت نثر پیچیده و به این و در و آن در زدن نوشته، من هم دچار سرگردانی شده، نمی توانستم متن را دنبال کنم. بعد خودم را مجبور کردم که تمرکز داشته باشم، و بعد از خواندن متن، کامنت هار ا هم خواندم که ببینم چیزی به درکم اضافه می شود یا نه. که متاسفانه نشد
بنظر من، اینکه ما چرا به یک ملت مهاجر تبدیل شده ایم (یا اکثر کسانی که آی کیو شان از 37 بالاتر است و دستشان هم بدهانشان می رسد، خیال فرار را در سر دارند) ، اهمیت بیشتری دارد تا اینکه مثلا ببینیم آیا مهاجرت اجتناب پذیر است یا نه و یا مرز این مهاجرت کجاست و مهاجرت در عالم خیال (نه فیزیکی) چگونه صورت می گیرد. ولی اشکال من با این نوشته سر این موضوع نیست، چرا که نویسنده همان اول می گوید قصد پرداختن به این موضوع را ندارد : که چرا «اینروزها هر جا سر می کشی، صحبت از مهاجرت است»
مارک تواین گفته است من از آن بخش هایی از انجیل که نمی فهمم، نه، بلکه از آنجاهایی که می فهمم می ترسم
گردوی عزیز، منهم با آن قسمت نوشتۀ شما که می فهمم، اشکال دارم. اول سئوال هایی که مطرح کرده ای (همان طور که کیوان گرامی اشاره کرده) گنگ و پیچیده است. سپس، قبل از آغاز به پاسخ دادن به این سئوال ها که انگیزۀ اصلی شما برای نوشتن است، به تقسیم و تعریفی از زندگی می پردازید که حجم اصلی نوشته را در بر می گیرد 1- غریزی 2- عقلانی که بنظر من (همان طور که خودت در کامنت ها اشاره کرده ای) ناقص و خود سئوال بر انگیز است. این دسته بندی را اصلا قبول ندارم، چون همۀ مردم دنیا هم غریزی و هم عقلانی (تا اونجا که عقلشون اجازه میده) رفتار می کنند.
شاید بتوان گفت که نتیجه گیری شما روان ترین قسمت نوشته ات باشد. اینکه موضوع چالش انگیز و نسبتا پیچیده ای را انتخاب کردی و با اعتماد بنفس برای انتشار فرستادی، قابل تحسین است. منتظر نوشته های بهتر شما (که می دانم توانایی اش را داری) هستم
در پایان برای خاطر آدم ناراحت که بالاتر مرا صدا کرد، تنوع مو ضوع و نظر اینجانب در بارۀ دلار 5000 تومنی
سگ برینه به قبر خمینی دجال و بشاشه به هیکل خامنه ای و چفیه اش و هر چی آخوند و پاسداردزد و بی ناموس و احمدی نژاد بوزینۀ دروغگو و کل جمهوری اسلامی. الهی آمین
نسوان گفت:
:))
U R one of a kind Captain…Love U.
Ehsan گفت:
چه عاملی موجب می شود که دست به ایجاد تغییر بزنیم؟
یکی از عوامل مهم این است که به آستانه ی رنج برسیم، یعنی به جایی برسیم که دیگر تحمل وضع موجود برایمان مقدور نباشد.
…قناعت موجب رکود است. چنانچه از الگوهای رفتاری فعلی خود بسیار ناراضی نباشید، انگیزه ی لازم برای تغییر در شما ایجاد نمی شود.
» فقط غیر ممکم غیر ممکن است!» – آنتونی رابینز- مسعود لعلی
مَسكوري گفت:
حتماً خيلي خنگم من ولي نتونستم سر در بيارم كه براي ارسال مطلب جهت اينكه اگه صلاح دونستين در وبلاگ تون درج كنين،بايد به كدوم آدرس ميل بزنم…جزو اعضا هم هستم و از بروز شدن ها و مطالب آگاه مي شم ولي اين يكي رو نتونستم پيدا كنم…شرمنده بخاطر كُند ذهني ام…مي شه راهنمايي كنين؟
نسوان گفت:
E-mail:violetta_blog@yahoo.com