گلوله هه بزرگ و نا امید کننده است ولی نمی دونم چرا فکر میکنم طنابه رو میشه راحت پاره کرد گور بابای گلوله هه. ضمنا شاید بشود جسم را در بند کشید ولی عمرا کسی بتونه ذهنتو در بند بکشه مگر اینکه خودت بخوای . من با ذهنم تا هر جا که بخوام میرم پس هستم. Don’t worry be happy
آلبر کامو میگه زندگی یک بازی است و باید آن را بازی کرد. اما این ظاهرا این بازی دیگه بیش از اندازه برای ما سخت و جدی و بزرگ شده…گاهی آدم احساس می کنه دیگه از پسش بر نمیاد. این کلاف برای من زیادی بزرگ و در همه!
دنیایی خالی و مه آلود…تنها نقطه واضح انسانی گره خورده در کلافی بی مورد و بی جاست…
این وسط حکمت وجودی اون گربه چیه نمی دونم… به نظر تنها شاهدی همراه می رسه…
shayad age begam bavaretun nashe, vali in kamva yekia az kabushaye tekrarie mane, nemidunam chera be surate tekrari in khabo mibinam, vali hamishe injuri bude ke tu ye otaghe tarike ye kamva daghighan be in shekl ke tahe otaghe va az khun doros shodaro mibinam ke kamvahe shuru mishe be baz shodan, va ye sedaye kheyli vahshatnakiam azash miad
…
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم …
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش…
من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم نه گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه ! گفت: اصلا عاشق بودي؟ گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، …… نه، ….. نمي دونم !!!
ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ….
حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
وسط پیاز جان
این ویلان پیمانکار نبوده؟ آخه پیمانکارا روزی که صورت وضعیت میگیرند واجب الزکوة اند، تا شب که بدهیهاشان را میپردازند و میخواهند بروند خانه واجب الخمس.
از شوخی گذشته خیلی قشنگ بود، کاش اسم نویسندهاش را هم مینوشتی. اگر در داستان بجای تاکسی صحبت از درشکه بود شرط میبستم مال آنتوان چخوفِ .
جان خودم الان سرچ کردم توی اندرونی، با کلید ویلان + بهروز
بفرما… اونموقع از بهروز پرسیدم عاقبت این ویلان چی شده ، بهم گفته، شنیده این ویلان بعد انقلاب فرهنگی نصف ماه کنار خیابون باقالی میفروشه !!
🙂 🙂 🙂
چی میگی ، چی میشنوی ، چه جوری و در چه شرایطی ثبت میشه در ذهن، بعدها چه ملغمه ای یادت میاد !! من یکی که ول معطلم !!
گیتی بانو
در متن به مسکو اشاره میشود به عنوان جایی برای خوش گذراندن. فکر نمی کنید آقای بهروز یکی از داستانهای چخوف یا گوگول را نقل کرده؟ بعد هم شوخی کرده باشد؟
من هم در کامنت دوم سعی داشتم همینو بگم دیگه کیوان جان !! 🙂
یک چیزی گفته و شنیده شده ، مشخص شده ، اما در ذهن تو اونجوری که می خواستی ثبت شده ، خلاف واقع!!…اتفاقی که به کرات میفته برای همه….
در مورد متن هم راستش نظری ندارم، خوشگذرانی درمسکو می تونه شرط لازم باشه ولی چه میدونم چی کافیه !!
جعبه خیاطی مادرم هیچ وقت مرتب نمی ماند. هیچ وقت. جای حصیری کامواهاش هم. همیشه همه چیز به هم گره خورده بود. سر هیچ نخی پیدا نمی شد. همه کاموا ها گره خورده بودند. همیشه هم تقصیر ما بود! اینطور می گفت. اما حالا که ما نیستیم هم اون جعبه و اون کامواها همون قدر آشفته ند…
نگاه وا مانده و مستاصل مرد میانسال در هوای مه آلود و نا معلوم به زندگی خویش که همانند گلوله کاموایی طوری در هم تنیده و بزرگ شده و به صورت جدایی ناپذیری بهش وصله که حتی گربه هم که عاشق بازی با گلوله کامواست با ترس پشت مرد ایستاده.
من نمی دونم چرا اما این عکس من رو یاد «بازی» میندازه. اونهایی که گربه دارن می دونن که گربه عاشق بازی با کامواست.. گربه در عین حال نماد «زن » هم هست و ساحل که نماد ناخودآگاهه و من حس می کنم این تصویر کنار یک ساحل ابری رو نشون میده..
به نظر من داستان اینه که این مرد می خواسته با این کلاف با گربه ش بازی کنه ، اما بازی ها از خودش بزرگ تر و پیچیده تر شدن و کلاف تبدیل به کلاف مرگش شده…
دیگه حتی گربه هم نمی تونه باهاش بازی کنه.. وایساده و داره تماشا می کنه.. اگر هم بازی کنه با کلاف چون سر رشته به مرد وصله مرد هم آسیب می بینه.. این مرد نباید این کار رو با خودش می کرد.. چرا آخه باید کلاف بازی ها رو انقدر بزرگ می کرد که دیگه از پسش بر نیاد؟ دست و پای همه ر ببنده؟ حالا دیگه نمی تونه خودش باشه… نمی تونه. دل آدم می گیره. من این مرد رو دوست داشتم. اما از بازی با یک کاموای به این هراسناکی ترسیدم.حالا گربه چی کارکنه؟
هرقدر اوضاع آشفته باشه… هر قدر هوا مه آلود باشه… انسانی که بسته به دلبستهگیهاش باشه… بهانه ای برای وصل شدن به جایی داشته باشه… هر جا بره … هم خودش گم نمیشه و میتونه سر طناب رو بگیره و برگرده … هم دیگران میتونن ردشو بگیرن… پیداش کنن … اگه لازم شد برش گردونن… درست عین شما… مگر اینکه اونقدر دور بشن که طناب تموم بشه … وخلاص بشن از دلبستگیها … که ای کاش نشه و همه به اندازه طنابشون دورشن.
دستت را میبندند و اعدامت میکنند و حالا هی تو نگاهاشن کن که بلکم خجالت بکشند و چقدر مضحک که اصلن این اتفاق نمیافته. به ریش جسدمان هم میخندند بعدش و سیگاری روشن میکنند و جان کندنمان را برای هم تعریف میکنند و میخندند
انسان بیچاره،چه سخت چه دردآور چه غمگین چه مستأصل چه سرد چه پائیزی
در دام کلاف آرزوها،
آرزوها و حسرت هایی که هیچوقت رهایی از آن برای بشر ممکن نیست مگر به عنصری به نام آگاهی دست یابد و در حد خود این کلاف را به لباسی برازنده تنش درآورد.
ویولتا ببخشید، میخوام یه موضوع خارج از دستور جلسه مطرح کنم:
من با اینکه با اِعمال هر گونه خشونت کلامی و فیزیکی (حتی نسبت به جنایتکارانی که محاکمه نشدهاند) مخالفم، ولی از بلایی که مردم در خیابانهای نیویورک به سر سخنگوی وزارت خارجه ج.ا. آوردند لذت بردم. بیشتر از احساس عدم امنیتی که به او دست داده. احساس تلخی که ما سالهاست در کوچه وخیابان شهرهای خود و گاه حتی در خانههای خود تحمل میکنیم. باشد که این شروع احساس ناامنی برای آنان باشد که بهشت دو جهان خود را به بهای دوزخی کردن عمر ما میجویند.
کوروش جان
راستش را بخواهی من ویدئویش را ندیدم. فقط شنیدم. راست میگویی از انتقام و برپایی چوبههای دار انقلابی بیزارم. راستش یاد آخرین سفر شاه به آمریکا در زمان حکومتش افتادم. حتما تصویرش را دیدهاید. دانشجویان ایرانی مقیم آمریکا در محل سخنرانی شته و کارتر تظاهرات کردند و پلیس برای متفرق کردن آنها اشک آور زد. باد گاز را پخش کرد و چشمان کارتر و شاه نیز دچار سوزش شده بود.
احساس نا امنی را میشد در چهره دستمال به دست و اشک آلود شاه تجسم کرد. منظورم بیشتر این وجه قضیه بود تا لذت بردن از کتک خوردن آقایان.
من هم اعتراف می کنم که در عین ادعای روشنفکری و غیره و ذلک، بسی از شنیدن این خبر و دیدن صحنه ها خوش وقت شدم. به یاد روزی که در خیابان های تهرانم از پلیس اینها به قصد کشت باتوم خوردم. تا شش ماه روی تنم اکیموز بود.
ولی من هی دارم نگاه میکنم ؛ انگار خودم دارم بهش فحش میدم ؛ آی میچسبه ؛ البته اینکه آقای مهمانپرست از این موضوع ناراحت شده بی دلیله ؛ چون به نظر من اینها فحش نبوده و بیشتر ناشی از سوء تفاهم فرهنگی بوده.
من به این فکر افتادم که هر چه از اونجایی که بودی دور بشی باز هم به اصل خودت وصلی، و ریشت اونجاست، و این آسمانه آشفته هم نشان از تنشی است که همه ما برای رفتن یا نرفتن داریم. باید تا بی نهایت بری که از اصلت کنده بشی که فرض محاله.
ولی اون گربه که چیزی نمیفهمه انگار آزادتره
من این آقا را میشناسم، مگه آقای نادری نیست؟ که البته چندان هم نادر نیست. چند وقت پیش زنش معلوم نشد چرا فوت کرد. بچه هاش همه رفتند. تنها تو حومه لندن با گربش زندگی میکنه. از اون اول مقتصد بود. همیشه برای بچه هاش شب عید لباس یه سایز بزگتر میخرید. میگفت، بزرگ میشید و سال دیگه هم میتونید بپوشید. غافل از اینکه اون سال لباسه به تنشون زار میزد و وقتی اندازه میشد که دیگه سر آستین هاش و پاچه هاش رفته بود. با گربش هم همین کار را میکرد. گربه هه هیچوقت خوشحال نبود. براش یه گوله نخ( طناب) بزرگ گرفت که حالا حالاها بتونه باهاش بازی کنه. ولی یادش نبود که گربهها دوست داشتن را میدونند نه احترام را. فکر مکرد گربه هم مثل بچه هاش است که هر فرمانی بده گوش میکردند و احترام بر خواست و دل و عقلشون اولویت داشت. گربه دیگه طاقتش طاق شده بود، ولی باور کنید منظوری نداشت. آقای نادری خسته نشسته بود و پیشی با گوله نخ بزرگ بازی میکرد که یهو اینجوری شد. الان آقای نادری داره فکر میکنه، چرا اینجوری شد، و مهمتر از اون، چرا تنها هست و کسی نیست کمکش کنه. داری به بازی زمونه میخنده. داره فکر میکنه وقتی میگن، شیر که پیر میشه، موش از …ش بلغور میکشه یعنی این؟؟
سام
به این آقای نادری بگو یکی از دوستات دنبال شوهر می گرده
اگه تنهاست من هستم.
هر قدر خسیس تر و روانی تر و بی خاصیت تر باشه من بیشتر هم خوشم میاد
بهش بگو خرج خودش و گربه ش و بچه هاش رو میدم.
تنها چیزی که ازش میخوام اینه که بهم فحش بده و این یاقی مونده های شخصیتم رو له کنه.
نگاه کن ببینم می تونی کاری کنی این وصلت سر بگیره؟
باقی مونده شخصیت ات را چی کنند؟ نشنوم، نبینم، نباشم، آسمونها بتررکه، زمینها بلرزه، دریاها شکاف برداره اگر بخواد همچین فکری از سر کسی بگذره. فکر کردند بنفشه ما از اون بنفشه هاست که عمر ش از آخر اسفند تا خرداد باشه که بتونن له ش کنند. بنفشه ما سرو است. محکم و بر افراشته، بدون اتکا به کسی و همیشه زنده و سبز. کی میتونه له ش کنه. کوتوله تر از اونی هستند که بتوانند. اگر تیزی به دست نمیشیم و سرمون پایین است، بخاطر احترام هوشنگ خان است. چون فکر میکنیم ته این دعواها به شیرینی سرای ایشون میرسه.
آقای نادری یک مشکل بزرگ داره. هیچوقت برای پیشرفت نه خرج کرده نه ریسک. هر چند که پای ضرر بچه هاش بخاطر نادانی شون ( بخاطر ریسک و خرج نکردن پدرشون) وایساده. تو اگر شوهر میخوای چرا به خودمون نمیگی. لب تر کن و ببین چقدر سینه تو همین اندرونی چاک میشه.
ساعت 10 شبه و من باید تا ساعت 3:30 بیدار بمونم تا بتونم به پروازم برسم. آلان Orlando هستم و صبح باید به سمت تورونتو پرواز کنم. از سر Web گردی رشته لینک هایی رو از Weblog خودم ادامه دادم و به Weblog شما رسیدم. من خیلی Weblog می خونم ولی هیچکدوم بقدر این منو تحت تاثیر قرار نداد. به دلم خیلی نشست. چندین پست رو خوندم. مدتی هست که از این حال و هوا دور شدم. دلم هوای چای و شراب و کتاب و صحبت کرده…. بگذریم تبریک می گم ahadpooyan@yahoo.com http://ahadpooyan.blogfa.com/ (وبلاگ در تکاپوی معنا)
باعرض پوزش
از ملانصرالدین پرسیدند وسط زمین کجاست ؟ میخ خرش رو کوبید توی زمین و گفت: همینجا !! قبول نداری مترش کن.هر وقت این لطیفه رو شنیدیم ، همه به این ذکاوت ملانصرالدین آفرین گفتیم ،اما داستان یک
سر دیگر هم داشته ،اونهم عکس العمل طرف مقابل بعد از شنیدن حرف ملا بوده. از اونجایی که تاریخ سانسورچی های قوی داره ، در هیچکدوم از کتاب ها از سرنوشته اون مرد پرسشگر سرنخی بدست نمیاد.
این تصویر ،احتمالا برداشت جدیدی از اون داستان قدیمی و آخر و عاقبت همون بابایی هست که حرف ملا رو قبول نکرد. عناصر روایت عوض شده البته . خر تبدیل به گربه شده ، ملا هم که گویی از دست این بابا خسته شده ، توی کادر نیست .اما از اونجایی که اون آقاهه به ملا اطمینان نداشته بجای میخ یه سر طنابو به خودش وصل کرده . با توجه به آسمون تیره و ابری و احتمال بارون ، گربه هم دُم تیز کرده که فِلِنگو ببنده.حالا فقط تو این هیر و ویر جای یه مسلمونی خالیه که فقط از روی کمک به برادر دینی ، این کلاف رو تُر بده و بغلطونه تا تکلیف یکی از بزرگترین مسائل بشریت از پیش از تاریخ تاکنون حل بشه ، اونم اینه که واقعا وسط زمین کجاست ؟
🙂
تفسیر جامع المزخرفات زمخشری ، فی باب اَینَ الوسط الزمین؟
1- گربه مونده بلاتکلیف که با میخ بازی کنه یا با کلاف کاموا
2- میخه این وزنه رو به پاش بسته که خودشو بکنه و برسونه به دریا و خودکشی کنه، ولی گربه داره سعی داره منصرفش کنه.
3- کلاف کاموا داره فکر می کنه شاید این میل بافتنی باشه و به درد هم بخورن و بتونن گربه رو دور بزنن….
این آقاهه همه بندهایی که به دست و پاش بوده باز کرده فقط یه گره دیگه مونده اونم که باز کنه همه تصویر نورانی میشه. الان به اندا زه ایی که آزاد شده زندگی تاریکش نورانی شده.
بند رو اگر باز کرده باشه ؛ کلاف نمیشه ؛ باید دور و برش روی زمین باشه .
به نظر من دقیقا بر عکسه ؛ یعنی بندها اونقدر بزرگتر از اون هستن که حتی نمیشه به باز کردنش هم فکر کنه ؛ سیاهی هم آروم آروم تمام آسمون رو فرا میگیره ؛ حتی گربه هم سیاهه.
نگاهها به این دلیل متفاوته که خالق اثر اون رو این چنین خلق کرده ؛ این یک تصویر ساده نیست ؛ تصویری ساخته شده توسط یک ذهنه ؛ که قصد انتقال مطلبی رو داشته ؛ نکته اینجاست ؛ سیگنالی که اون میفرسته توی مغز آدمها به شکل متفاوتی دکد (decode) میشه و همه همون سیگنال اصلی رو استخراج نمیکنن.
نه دیگه برای اینکه دوباره بندهایی که بازشون کرده به دست و پاش نپیچه، با حوصله کلافشون کرده که بعد که همه بندها باز شدند کلاف رو پرت کنه بره که از شرشون خلاص بشه
با اینکه عکس فوق یک تصویرسازی مدرن است، اما نقدا با دیدنش یاد غزلی از قرن دهم هجری متعلق به شاعری مهاجر (یعنی «حزین لاهیجی» که متولد اصفهان و آرامگاهش در بنارس هند است) میافتم. خودم هم میدانم که توصیف این تصویر با یک شعر سبک هندی خیلی موضوعیت ندارد. اما فعلا این نقد را از من بپذیرید تا بعد:
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از «حزین» است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
ـــ وقتی که نور، شامِ ولیمه* نیست:
در ظرف چینی گلسرخ، پر چرب و بیدریغ؛
انگار جیره ایست در شام پادگانِ غریبی:
بد بو و ناگزیر
ـــ وقتی دلت به بغض افق
ظن سوار برد،
از گربه گرسنه وفا خواست،
لیوان لب طلای بلورین، امید را
پر سراب کرد
ـــ وقتی نگاهبان تو در بندِ** بیکسی
آقای «بند» بود
کمکم تو خود، ادامهٔ آن «بند» میشوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ولیمه = سور، شام یا غذایی که به مناسبت داده میشود
** بند = زندان (مثلا بندِ 229 یا بند زنان)
هیچ کدوم…کیوان ،دیشب رفته بودم کنسرت فرامرز اصلانی … وقتی که تموم شد اومدیم بیرون بارون می اومد مثل سیل از آسمون، ما چتر نداشتیم.. دوستم با یک سری آشنا که ماشین داشتند برگشت. هر قدر اصرار کردن سوار نشدم.دیدم حوصله ی آدمها و حرف و صدا ندارم. پیاده راه افتادم توی بارون سیل آسا.. توی خیابون های خالی..و خوش گذشت. خیلی خوش گذشت. بعد اومدم یک سری به گنجشک های قشنگم که شماها باشید زدم ،اون کامنت رو خیس خیس برات گذاشتم.بعدشم مثل یک دختر خوب خوابیدم.
چطور اساماس مجانی بزنیم و مجانی صحبت کنیم بدون آنکه مخابرات با خبر شود؟
۰۷ مهر ۱۳۹۱ نسترن فرمانیان اندازه حروف
Enlarge fontDecrease font وایبر، اپلیکیشنی است که برای آیفون و گوشیهای اندرویدی طراحیشده و به کاربرانش این امکان را میدهد تا تماسهای تلفنی و ارسال پیامهای رایگان را با هر کاربر دیگری که این اپلیکیشن را بر روی دستگاه خود نصب کرده باشد، تجربه کند.
گفتگو از داخل ایران و کشورهایی مشابه ایران همیشه امکان سوء استفاده بسیار را به متولیان مخابراتی میدهد. اینکه آیا صحبتهای ما شنود میشود یا نه یکی از نگرانیهای اصلی فعالان سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است.
یکی از راههای کاهش خطر و نه رفع آن، استفاده از مکالمات اینترنتی است، این مکالمات از فرکانس استفاده نمیکنند و در عمل با کدگذاریهایشان راه را برای رمز گشایی از مکالمات ما پرپیچ و خم تر میکنند. اما گاهی برخی از این شرکتها هم بر اساس اخبار تاییدنشدهای مکالمات را در اختیار دولتها گذاشتهاند.
وایبر، فعلا در میان این سیستمها، خوشنام است.
این اپلیکیشن بسیار شبیه اسکایپ است با این تفاوت که کاربر نیازی به اضافهکردن آیدی دیگر کاربران به لیست تماسهای خود نخواهد داشت.
این اپلیکیشن به سبب کیفیت صدای خوبی که با وجود اینترنتهای کند ایرانی دارد و همچنین رایگان بودن تماس صوتی و نوشتاری از طریق آن، توانسته جایگاه خوبی را در میان کاربران ایرانی پیدا کند.
در ادامه به نحوه استفاده از این اپلیکیشن، میپردازیم.
گام اول:
وایبر را برای آیفون از اینجا و برای دستگاههای اندرویدی از اینجا دانلود کنید.
گام دوم:
برای استفاده از وایبر شما باید به این اپلیکیشن اجازه بدهید تا به آدرسبوک دسترسی داشته باشد. اگر با این مساله مشکلی ندارید، بر روی گزینه اوکی که پس از اجرای اپلیکیشن بر روی صفحه نقش میبندد، کلیک کنید.
گام سوم:
شماره موبایل خود را در اپلیکیشن وارد کنید. پس از واردکردن شماره موبایل یک کد دسترسی برای شما ارسال خواهد شد که آن را در ناحیه مشخص شده وارد کنید.
گام چهارم:
حال میتوانید یک مروری به لیست اسامی دوستان خود بیندازید و ببینید که کدام یک از آنها از قبل این اپلیکیشن را دانلود و نصب کردهاند. در محیط اپلیکیشن یک نوار مٍنو قرار گرفته که با استفاده از آن میتوانید اسامی آشنایان خود را با ملاک داشتن این اپلیکیشن ردیف کنید. برای ارتباط با آنهایی که این اپلیکیشن را بر روی دستگاه خود نصب کردهاند، به سادگی بر روی اسم آنها با انگشت خود تقه زده و سپس بر روی یکی از دو گزینهی «free call» و یا «free message» کلیک کنید.
گام پنجم:
اگر از وایبر برای نماس با فردی که این اپلیکیش را نصب بر روی دسنگاه خود ندارد، میخواهید استفاده کنید، کافی است که بر روی اسم اون تقه زده و بر روی «invite to Viber» کلیک کنید. آنها یک اساماس از طرف شما دریافت خواهند کرد و به این سرویس دعوت خواهند شد.
گام ششم:
در بخش تنظیمات و یا «Settings» میتوانید به جای ارسال ایمیل از اساماس برای دعون دوستان خود استفاده کنید.
نکته اول:
آنچه وایبر را علاوه بر سرعت خوبی که دارد، جذاب کرده این است که میتوانید از لیست تماسها و شماره موبایل دوستان خود در این برنامه استفاده کنید. این بدان معنا است که شما به صورت ناشناس با دیگران در ارتباط نخواهید بود و اگر به دنبال ارتباط به صورت ناشناس هستید باید به دنبال برنامههای دیگر همچون اسکایپ بروید.
نکته دوم:
تولیدکنندگان این اپلیکیشن هم مثل خیلی از ابزارهای دیگر آنلاین و موبایل میتوانند به اطلاعات شخصی شما دسترسی داشته باشند. هرچند که هیچ سابقهای از به اشتراکگذاری اطلاعات شخصی کاربران با دیگران و به مخاطره انداختن اکتیویستها وجود ندارد، پیش از استفاده از ابزار ارتباطی شما همیشه باید از ریسک استفاده از برنامهها و مسایل امنیتی آنها در کشوری که زندگی میکنید، آگاه باشید. توصیح میشود حتما قوانین حفظ حریم خصوصی وایبر را که در اینجا قرار گرفته مطالعه کنید.
نه خواب بودم،نه بیدار؛
از تو بالاخونه چشمم افتاد به صحرا:
یه چراغ بادی داشت میسوخت،پهلوش یه پسربچه وایساده بود
به سایه ش نگاه میکرد،سایه ش تا اون سر صحرا رفته بود
هیچکی نیس بگه،هیچکی؛
چرا وقتی تو اتاق پنجدری،پهلوی چراغ آویزه داره وای میسادم،
سایه م رو نقشای گلیم که می افتاد،باقیش میرفت رو دیوار
یا تو طاقچه آینه داره،خیلی ام که دراز میشد رو تیرای سقف
پس چرا حالا رو آسمون نمی افته؟آسمون سنگه؟ستاره ها چراغن؟
مث اون چراغا که به نخ بادبادک می بسیم؟
کی روشن میکنه؟کی خاموش میکنه؟خدا راسه؟!
میگن میون ستاره ها خالیه،هرچی بریم به هیچ جا نمیرسیم
اگه هر چی بریم بازم هس،پس کجا نیس؟
سایه هه رفته باشه تو خالیای آسمون،تنهایی نمی ترسه؟!
آخرش رو چی می افته؟
چقدر تو مهتابا دنبالش میدویدم،رو سنگفرشا،لای اون علفا
که جنگل عروسکا بود..
یا درخت نارونه بعضی وقتا یه شکل دیگه میشد..مث نقشای سر حموما
میخواسم جا بذارمش فرار کنم،پابه پام می اومد
میرفتم تو سایه دیوار،دیگه پیداش نبود
بیشتر ترس ورم میداشت
حالا کجاس؟!
میشه رفته باشه اونجا که یه وقت بوده؟
پسربچه راه افتاد..رفت..رفت..ته افق گم شد
رفت دنبال سایه ش.
نه خواب بودم،نه بیدار
مث اینکه تو صحرا بودم،یه چیزی تو افق دیدم،رفتم جلو:
یه تابوت شد!
سایه پسربچه تمومیش تو تابوت بود
صدای گریه شو شنیدم،برگشتم:
اون سر صحرا چراغ بادی داشت میسوخت..
پهلوش یه گهواره رو خاکا افتاده بود
این عکس از نظر من نخ آزادی و یا دموکراسیه.
برای اینکه به دست و پا نپیچه گولش کردن. طولش بیان کننده حدومرز آزادی آدمهاست و انتهاشو به میخ محدودیت بستند برای اینکه آدم پاشو از گلیم خودش بیرون نگذاره.
girl-of-fall گفت:
اسارت درون…
اسارت ذهن….
عزیز جون گفت:
نمیشه از دیوار دنیا زد بیرون . فقط میشه توش قل خورد و کوچک و کوچک تر شد .
سمیرا گفت:
خودکشی…
توسکا گفت:
کلاف پیچ در پیچ ناخودآگاه روان آدمی
نه امید رهایی ازش هست
نه امید درک و بدست گرقتن اختیارش
سرنوشت رو اون تعیین میکنه
و بازیچه ایه که به بازیت میگیره
vasat piaz گفت:
سنگ رو بستن، سّگ رو رها کردن
mit گفت:
گلوله هه بزرگ و نا امید کننده است ولی نمی دونم چرا فکر میکنم طنابه رو میشه راحت پاره کرد گور بابای گلوله هه. ضمنا شاید بشود جسم را در بند کشید ولی عمرا کسی بتونه ذهنتو در بند بکشه مگر اینکه خودت بخوای . من با ذهنم تا هر جا که بخوام میرم پس هستم. Don’t worry be happy
ALI گفت:
+
+
سارا گفت:
من اسیر این منم…
فلرتیشیا گفت:
این دقیقا خود خودمم! اسیر در کلاف سر در گمی که هیچ جور نمی تونم خودمو ازش بکشم بیرون! من کاملا خودمو تو این تصویر می بینم.به وضوح!!!!!!!!!!!
ریحانه گفت:
آلبر کامو میگه زندگی یک بازی است و باید آن را بازی کرد. اما این ظاهرا این بازی دیگه بیش از اندازه برای ما سخت و جدی و بزرگ شده…گاهی آدم احساس می کنه دیگه از پسش بر نمیاد. این کلاف برای من زیادی بزرگ و در همه!
قدیسه گفت:
دنیایی خالی و مه آلود…تنها نقطه واضح انسانی گره خورده در کلافی بی مورد و بی جاست…
این وسط حکمت وجودی اون گربه چیه نمی دونم… به نظر تنها شاهدی همراه می رسه…
Nooshin گفت:
shayad age begam bavaretun nashe, vali in kamva yekia az kabushaye tekrarie mane, nemidunam chera be surate tekrari in khabo mibinam, vali hamishe injuri bude ke tu ye otaghe tarike ye kamva daghighan be in shekl ke tahe otaghe va az khun doros shodaro mibinam ke kamvahe shuru mishe be baz shodan, va ye sedaye kheyli vahshatnakiam azash miad
…
بادبادک باز گفت:
ترس، جبر، اسارت…
vasat piaz گفت:
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم …
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش…
من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم نه گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه ! گفت: اصلا عاشق بودي؟ گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، …… نه، ….. نمي دونم !!!
ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ….
حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
کیوان گفت:
وسط پیاز جان
این ویلان پیمانکار نبوده؟ آخه پیمانکارا روزی که صورت وضعیت میگیرند واجب الزکوة اند، تا شب که بدهیهاشان را میپردازند و میخواهند بروند خانه واجب الخمس.
از شوخی گذشته خیلی قشنگ بود، کاش اسم نویسندهاش را هم مینوشتی. اگر در داستان بجای تاکسی صحبت از درشکه بود شرط میبستم مال آنتوان چخوفِ .
vasat piaz گفت:
کیوان عزیز،
اینرو من ای میل گرفتم از یکی از دوستان، بدون رفرنس
متأسفانه نمیدونم مال کیه
تازه، اون پیمانکارایی که من از ایران میشناسم دائم مشغول سرمایه گذاری برای آینده آن، همیشه خدا هم ندارن، صبح و ظهر و شبم نداره
teflaka
گیتی گفت:
این نوشته و خاطره ی واقعی یکی از اهالی اندرونی اینجاست…..
موجود دوست داشتنی به نام » بهروز »
این متن یکی از کامنت های اون بود که اینجا گذاشته بود…
یادمه با هم در مورد این مرد حرف هم زدیم….
البته امیدوارم اشتباه نکرده باشم….
کوروش گفت:
مال آرت بوخوالد طنز نویس آمریکایی نیست ؟
گیتی گفت:
جان خودم الان سرچ کردم توی اندرونی، با کلید ویلان + بهروز
بفرما… اونموقع از بهروز پرسیدم عاقبت این ویلان چی شده ، بهم گفته، شنیده این ویلان بعد انقلاب فرهنگی نصف ماه کنار خیابون باقالی میفروشه !!
🙂 🙂 🙂
چی میگی ، چی میشنوی ، چه جوری و در چه شرایطی ثبت میشه در ذهن، بعدها چه ملغمه ای یادت میاد !! من یکی که ول معطلم !!
کیوان گفت:
گیتی بانو
در متن به مسکو اشاره میشود به عنوان جایی برای خوش گذراندن. فکر نمی کنید آقای بهروز یکی از داستانهای چخوف یا گوگول را نقل کرده؟ بعد هم شوخی کرده باشد؟
گیتی گفت:
@ کیوان
من هم در کامنت دوم سعی داشتم همینو بگم دیگه کیوان جان !! 🙂
یک چیزی گفته و شنیده شده ، مشخص شده ، اما در ذهن تو اونجوری که می خواستی ثبت شده ، خلاف واقع!!…اتفاقی که به کرات میفته برای همه….
در مورد متن هم راستش نظری ندارم، خوشگذرانی درمسکو می تونه شرط لازم باشه ولی چه میدونم چی کافیه !!
بورکیناکاسوف گفت:
همه چی دروغه به کرات اتفاق افتاده. خدا لعنت کنه مارک زاکربرگ رو
لی لی خنگه گفت:
جالب بود! منم تقریبا» همین جوری زندگی می کنم.
فکر کنم نوشته عزیز نسین باشه. حداقل منو یاد اون انداخت.
لی لی خنگه گفت:
حالا یکی پابرهنه نپره وسط که این فامیلیش «اف» داره حتما روسه.
اصلا» شایدم نوشته گوگول یا چخوف باشه ولی شروع داستان به جان نسوان خیلی سبک عزیز نسینه!
mars گفت:
گذشته و تعلغات ما مثل یه بار اضافی بهمون وصله و هر چی از عمرمون میگذره پیچیده تر و سنگینتر میشه باید این بند تعلق رو برید و خاکش کرد
اِف گفت:
جعبه خیاطی مادرم هیچ وقت مرتب نمی ماند. هیچ وقت. جای حصیری کامواهاش هم. همیشه همه چیز به هم گره خورده بود. سر هیچ نخی پیدا نمی شد. همه کاموا ها گره خورده بودند. همیشه هم تقصیر ما بود! اینطور می گفت. اما حالا که ما نیستیم هم اون جعبه و اون کامواها همون قدر آشفته ند…
ماه بانو گفت:
همیشه یک پای زندگی در گذشته گیر است……….
سامان گفت:
نگاه وا مانده و مستاصل مرد میانسال در هوای مه آلود و نا معلوم به زندگی خویش که همانند گلوله کاموایی طوری در هم تنیده و بزرگ شده و به صورت جدایی ناپذیری بهش وصله که حتی گربه هم که عاشق بازی با گلوله کامواست با ترس پشت مرد ایستاده.
نسوان گفت:
من نمی دونم چرا اما این عکس من رو یاد «بازی» میندازه. اونهایی که گربه دارن می دونن که گربه عاشق بازی با کامواست.. گربه در عین حال نماد «زن » هم هست و ساحل که نماد ناخودآگاهه و من حس می کنم این تصویر کنار یک ساحل ابری رو نشون میده..
به نظر من داستان اینه که این مرد می خواسته با این کلاف با گربه ش بازی کنه ، اما بازی ها از خودش بزرگ تر و پیچیده تر شدن و کلاف تبدیل به کلاف مرگش شده…
دیگه حتی گربه هم نمی تونه باهاش بازی کنه.. وایساده و داره تماشا می کنه.. اگر هم بازی کنه با کلاف چون سر رشته به مرد وصله مرد هم آسیب می بینه.. این مرد نباید این کار رو با خودش می کرد.. چرا آخه باید کلاف بازی ها رو انقدر بزرگ می کرد که دیگه از پسش بر نیاد؟ دست و پای همه ر ببنده؟ حالا دیگه نمی تونه خودش باشه… نمی تونه. دل آدم می گیره. من این مرد رو دوست داشتم. اما از بازی با یک کاموای به این هراسناکی ترسیدم.حالا گربه چی کارکنه؟
عنصر گفت:
هرقدر اوضاع آشفته باشه… هر قدر هوا مه آلود باشه… انسانی که بسته به دلبستهگیهاش باشه… بهانه ای برای وصل شدن به جایی داشته باشه… هر جا بره … هم خودش گم نمیشه و میتونه سر طناب رو بگیره و برگرده … هم دیگران میتونن ردشو بگیرن… پیداش کنن … اگه لازم شد برش گردونن… درست عین شما… مگر اینکه اونقدر دور بشن که طناب تموم بشه … وخلاص بشن از دلبستگیها … که ای کاش نشه و همه به اندازه طنابشون دورشن.
آبی مبهم گفت:
دستت را میبندند و اعدامت میکنند و حالا هی تو نگاهاشن کن که بلکم خجالت بکشند و چقدر مضحک که اصلن این اتفاق نمیافته. به ریش جسدمان هم میخندند بعدش و سیگاری روشن میکنند و جان کندنمان را برای هم تعریف میکنند و میخندند
يك نظر گفت:
هر چه بيشتر بداني (بفهمي) ، بيشتر اسيري در اثيري !
سايه گفت:
جاده ناپديداست،
همسفري نيست،
ولي من ادامه خواهم داد،
تا انتها…
ايران دخت گفت:
انسان بیچاره،چه سخت چه دردآور چه غمگین چه مستأصل چه سرد چه پائیزی
در دام کلاف آرزوها،
آرزوها و حسرت هایی که هیچوقت رهایی از آن برای بشر ممکن نیست مگر به عنصری به نام آگاهی دست یابد و در حد خود این کلاف را به لباسی برازنده تنش درآورد.
tavernresident گفت:
clueless
vasat piaz گفت:
vasat piaz گفت:
این ویدئو رو دوباره میزارم، از دست ندید
با زیر نویس فارسی هست
ALI گفت:
نور
امید
کیوان گفت:
ویولتا ببخشید، میخوام یه موضوع خارج از دستور جلسه مطرح کنم:
من با اینکه با اِعمال هر گونه خشونت کلامی و فیزیکی (حتی نسبت به جنایتکارانی که محاکمه نشدهاند) مخالفم، ولی از بلایی که مردم در خیابانهای نیویورک به سر سخنگوی وزارت خارجه ج.ا. آوردند لذت بردم. بیشتر از احساس عدم امنیتی که به او دست داده. احساس تلخی که ما سالهاست در کوچه وخیابان شهرهای خود و گاه حتی در خانههای خود تحمل میکنیم. باشد که این شروع احساس ناامنی برای آنان باشد که بهشت دو جهان خود را به بهای دوزخی کردن عمر ما میجویند.
کوروش گفت:
کیوان جدی میگی.؟ از تو بعیده.!
من میخواستم اینو بگم ولی گفتم تو حتما برخورد میکنی .
کیوان گفت:
کوروش جان
راستش را بخواهی من ویدئویش را ندیدم. فقط شنیدم. راست میگویی از انتقام و برپایی چوبههای دار انقلابی بیزارم. راستش یاد آخرین سفر شاه به آمریکا در زمان حکومتش افتادم. حتما تصویرش را دیدهاید. دانشجویان ایرانی مقیم آمریکا در محل سخنرانی شته و کارتر تظاهرات کردند و پلیس برای متفرق کردن آنها اشک آور زد. باد گاز را پخش کرد و چشمان کارتر و شاه نیز دچار سوزش شده بود.
احساس نا امنی را میشد در چهره دستمال به دست و اشک آلود شاه تجسم کرد. منظورم بیشتر این وجه قضیه بود تا لذت بردن از کتک خوردن آقایان.
کیوان گفت:
بنده از کلیه شاه دوستان عذر میخواهم، باور بفرمایید تعمدا نبود. «ا» و «ت» پهلوی هم هستند:
«…محل سخنرانی شاه و کارتر…»
مغزنامه گفت:
من هم اعتراف می کنم که در عین ادعای روشنفکری و غیره و ذلک، بسی از شنیدن این خبر و دیدن صحنه ها خوش وقت شدم. به یاد روزی که در خیابان های تهرانم از پلیس اینها به قصد کشت باتوم خوردم. تا شش ماه روی تنم اکیموز بود.
يلداسبزپوش گفت:
منم خيلى دلم خنك شد ولى از فحش ناموسى بيزارم!!
آرش گفت:
ولی من هی دارم نگاه میکنم ؛ انگار خودم دارم بهش فحش میدم ؛ آی میچسبه ؛ البته اینکه آقای مهمانپرست از این موضوع ناراحت شده بی دلیله ؛ چون به نظر من اینها فحش نبوده و بیشتر ناشی از سوء تفاهم فرهنگی بوده.
يلداسبزپوش گفت:
🙂
منصوره گفت:
من به این فکر افتادم که هر چه از اونجایی که بودی دور بشی باز هم به اصل خودت وصلی، و ریشت اونجاست، و این آسمانه آشفته هم نشان از تنشی است که همه ما برای رفتن یا نرفتن داریم. باید تا بی نهایت بری که از اصلت کنده بشی که فرض محاله.
ولی اون گربه که چیزی نمیفهمه انگار آزادتره
كاكتوس گفت:
@كيوان
آنكس كه نداند و نداند كه نداند
بر پست رياست ابدالدهر بماند
كاكتوس گفت:
همچين سواستفاده اي مبني بر عدم وجود امنيت در غرب ازش کردن كه آدم يه جاييش ميسوخت!
گیتی گفت:
بودن
Sam گفت:
من این آقا را میشناسم، مگه آقای نادری نیست؟ که البته چندان هم نادر نیست. چند وقت پیش زنش معلوم نشد چرا فوت کرد. بچه هاش همه رفتند. تنها تو حومه لندن با گربش زندگی میکنه. از اون اول مقتصد بود. همیشه برای بچه هاش شب عید لباس یه سایز بزگتر میخرید. میگفت، بزرگ میشید و سال دیگه هم میتونید بپوشید. غافل از اینکه اون سال لباسه به تنشون زار میزد و وقتی اندازه میشد که دیگه سر آستین هاش و پاچه هاش رفته بود. با گربش هم همین کار را میکرد. گربه هه هیچوقت خوشحال نبود. براش یه گوله نخ( طناب) بزرگ گرفت که حالا حالاها بتونه باهاش بازی کنه. ولی یادش نبود که گربهها دوست داشتن را میدونند نه احترام را. فکر مکرد گربه هم مثل بچه هاش است که هر فرمانی بده گوش میکردند و احترام بر خواست و دل و عقلشون اولویت داشت. گربه دیگه طاقتش طاق شده بود، ولی باور کنید منظوری نداشت. آقای نادری خسته نشسته بود و پیشی با گوله نخ بزرگ بازی میکرد که یهو اینجوری شد. الان آقای نادری داره فکر میکنه، چرا اینجوری شد، و مهمتر از اون، چرا تنها هست و کسی نیست کمکش کنه. داری به بازی زمونه میخنده. داره فکر میکنه وقتی میگن، شیر که پیر میشه، موش از …ش بلغور میکشه یعنی این؟؟
نسوان گفت:
سام
به این آقای نادری بگو یکی از دوستات دنبال شوهر می گرده
اگه تنهاست من هستم.
هر قدر خسیس تر و روانی تر و بی خاصیت تر باشه من بیشتر هم خوشم میاد
بهش بگو خرج خودش و گربه ش و بچه هاش رو میدم.
تنها چیزی که ازش میخوام اینه که بهم فحش بده و این یاقی مونده های شخصیتم رو له کنه.
نگاه کن ببینم می تونی کاری کنی این وصلت سر بگیره؟
بورکیناکاسوف گفت:
یعنی فکر میکنی خیلی میفهمی؟
Sam گفت:
باقی مونده شخصیت ات را چی کنند؟ نشنوم، نبینم، نباشم، آسمونها بتررکه، زمینها بلرزه، دریاها شکاف برداره اگر بخواد همچین فکری از سر کسی بگذره. فکر کردند بنفشه ما از اون بنفشه هاست که عمر ش از آخر اسفند تا خرداد باشه که بتونن له ش کنند. بنفشه ما سرو است. محکم و بر افراشته، بدون اتکا به کسی و همیشه زنده و سبز. کی میتونه له ش کنه. کوتوله تر از اونی هستند که بتوانند. اگر تیزی به دست نمیشیم و سرمون پایین است، بخاطر احترام هوشنگ خان است. چون فکر میکنیم ته این دعواها به شیرینی سرای ایشون میرسه.
آقای نادری یک مشکل بزرگ داره. هیچوقت برای پیشرفت نه خرج کرده نه ریسک. هر چند که پای ضرر بچه هاش بخاطر نادانی شون ( بخاطر ریسک و خرج نکردن پدرشون) وایساده. تو اگر شوهر میخوای چرا به خودمون نمیگی. لب تر کن و ببین چقدر سینه تو همین اندرونی چاک میشه.
ژیان گفت:
سام، اینروزا آسمون دل اختر خیلی زود ابری میشه. چرا؟
احد پویان گفت:
ساعت 10 شبه و من باید تا ساعت 3:30 بیدار بمونم تا بتونم به پروازم برسم. آلان Orlando هستم و صبح باید به سمت تورونتو پرواز کنم. از سر Web گردی رشته لینک هایی رو از Weblog خودم ادامه دادم و به Weblog شما رسیدم. من خیلی Weblog می خونم ولی هیچکدوم بقدر این منو تحت تاثیر قرار نداد. به دلم خیلی نشست. چندین پست رو خوندم. مدتی هست که از این حال و هوا دور شدم. دلم هوای چای و شراب و کتاب و صحبت کرده…. بگذریم تبریک می گم
ahadpooyan@yahoo.com
http://ahadpooyan.blogfa.com/ (وبلاگ در تکاپوی معنا)
شاهین گفت:
باعرض پوزش
از ملانصرالدین پرسیدند وسط زمین کجاست ؟ میخ خرش رو کوبید توی زمین و گفت: همینجا !! قبول نداری مترش کن.هر وقت این لطیفه رو شنیدیم ، همه به این ذکاوت ملانصرالدین آفرین گفتیم ،اما داستان یک
سر دیگر هم داشته ،اونهم عکس العمل طرف مقابل بعد از شنیدن حرف ملا بوده. از اونجایی که تاریخ سانسورچی های قوی داره ، در هیچکدوم از کتاب ها از سرنوشته اون مرد پرسشگر سرنخی بدست نمیاد.
این تصویر ،احتمالا برداشت جدیدی از اون داستان قدیمی و آخر و عاقبت همون بابایی هست که حرف ملا رو قبول نکرد. عناصر روایت عوض شده البته . خر تبدیل به گربه شده ، ملا هم که گویی از دست این بابا خسته شده ، توی کادر نیست .اما از اونجایی که اون آقاهه به ملا اطمینان نداشته بجای میخ یه سر طنابو به خودش وصل کرده . با توجه به آسمون تیره و ابری و احتمال بارون ، گربه هم دُم تیز کرده که فِلِنگو ببنده.حالا فقط تو این هیر و ویر جای یه مسلمونی خالیه که فقط از روی کمک به برادر دینی ، این کلاف رو تُر بده و بغلطونه تا تکلیف یکی از بزرگترین مسائل بشریت از پیش از تاریخ تاکنون حل بشه ، اونم اینه که واقعا وسط زمین کجاست ؟
🙂
تفسیر جامع المزخرفات زمخشری ، فی باب اَینَ الوسط الزمین؟
نسوان گفت:
شاهین وسط زمین همونجایی بود که مرغ بود و سیب زمینی سرخ کرده و من بودم و تو بودی و برف……
شاهین گفت:
واقعا که راست گفتی .
همیشه شنیده بودم که تاریخ خیلی نامرده و وقتی روزی گذشت دیگه بهش دسترسی نداری . حالا یاد گرفتم که جغرافیا هم همینطوره.
🙂
بورکیناکاسوف گفت:
غلتیدن درسته
تونی گفت:
صدها کیلومتر دورتر در بندم…
زندان بی دیوار
لی لی خنگه گفت:
1- گربه مونده بلاتکلیف که با میخ بازی کنه یا با کلاف کاموا
2- میخه این وزنه رو به پاش بسته که خودشو بکنه و برسونه به دریا و خودکشی کنه، ولی گربه داره سعی داره منصرفش کنه.
3- کلاف کاموا داره فکر می کنه شاید این میل بافتنی باشه و به درد هم بخورن و بتونن گربه رو دور بزنن….
نسوان گفت:
بامزه ای ها!
مغ گفت:
کلاف سر در گم زندگی رو می شکافم…
نسوان گفت:
بشکافففففففففففففف!
کاظمی گفت:
این آقاهه همه بندهایی که به دست و پاش بوده باز کرده فقط یه گره دیگه مونده اونم که باز کنه همه تصویر نورانی میشه. الان به اندا زه ایی که آزاد شده زندگی تاریکش نورانی شده.
ALI گفت:
کاظمی
+
آرش گفت:
بند رو اگر باز کرده باشه ؛ کلاف نمیشه ؛ باید دور و برش روی زمین باشه .
به نظر من دقیقا بر عکسه ؛ یعنی بندها اونقدر بزرگتر از اون هستن که حتی نمیشه به باز کردنش هم فکر کنه ؛ سیاهی هم آروم آروم تمام آسمون رو فرا میگیره ؛ حتی گربه هم سیاهه.
نسوان گفت:
دارم فکر می کنم که چقدر نگاهها به یک تصویر یکسان می تونه متفاوت باشه…
تو به چی داری فکر می کنی آرش؟
آرش گفت:
به خیلی چیزها…
نگاهها به این دلیل متفاوته که خالق اثر اون رو این چنین خلق کرده ؛ این یک تصویر ساده نیست ؛ تصویری ساخته شده توسط یک ذهنه ؛ که قصد انتقال مطلبی رو داشته ؛ نکته اینجاست ؛ سیگنالی که اون میفرسته توی مغز آدمها به شکل متفاوتی دکد (decode) میشه و همه همون سیگنال اصلی رو استخراج نمیکنن.
بورکیناکاسوف گفت:
میبینم که خوب تفسیر میکنی همیشه همینطوری نگه میکنی اتفاقات اطرافت رو؟ اگه دکد نشد بگو برات بازش کنم
کاظمی گفت:
نه دیگه برای اینکه دوباره بندهایی که بازشون کرده به دست و پاش نپیچه، با حوصله کلافشون کرده که بعد که همه بندها باز شدند کلاف رو پرت کنه بره که از شرشون خلاص بشه
REZA گفت:
کلاف سر در انسان…
vasat piaz گفت:
http://www.iranianuk.com/page.php5?id=20120928123940012
کیوان گفت:
ممنون وسط پیاز جان.
کیوان گفت:
با اینکه عکس فوق یک تصویرسازی مدرن است، اما نقدا با دیدنش یاد غزلی از قرن دهم هجری متعلق به شاعری مهاجر (یعنی «حزین لاهیجی» که متولد اصفهان و آرامگاهش در بنارس هند است) میافتم. خودم هم میدانم که توصیف این تصویر با یک شعر سبک هندی خیلی موضوعیت ندارد. اما فعلا این نقد را از من بپذیرید تا بعد:
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از «حزین» است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
کیوان گفت:
و اما آنچه از این تصویر به ذهن من میرسد:
ـــ وقتی که نور، شامِ ولیمه* نیست:
در ظرف چینی گلسرخ، پر چرب و بیدریغ؛
انگار جیره ایست در شام پادگانِ غریبی:
بد بو و ناگزیر
ـــ وقتی دلت به بغض افق
ظن سوار برد،
از گربه گرسنه وفا خواست،
لیوان لب طلای بلورین، امید را
پر سراب کرد
ـــ وقتی نگاهبان تو در بندِ** بیکسی
آقای «بند» بود
کمکم تو خود، ادامهٔ آن «بند» میشوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ولیمه = سور، شام یا غذایی که به مناسبت داده میشود
** بند = زندان (مثلا بندِ 229 یا بند زنان)
نسوان گفت:
چه قشنگ بود.
کیوان گفت:
اِ اِ اِ دختر؟ تو که هنوز بیداری؟ مشق مینویسی یا با کامپیوتر، وبلاگ بازی میکنی؟
امید وار نبودم که بیدار باشی و بخوانی، خوشحالم که خوشت آمد.
بورکیناکاسوف گفت:
زیاد جدی نگیر کیوان جان! نشخوارهای ذهنیت رو هم اینجا همینطوری نشسته تقلید نکنی بهتره
کیوان گفت:
بورکی جان
تو خودت راجع به این تصویر چه نظری داری؟ اینهمه اعتماد به نفس داری چرا خرج نوشتن افکارت نمیکنی؟
saeed گفت:
بورک ینا
در توالت را ببند
اين هزار دفعه
مواظب باش
هضم نشخوار سخت
مامانت از دستت ناراحته
نسوان گفت:
هیچ کدوم…کیوان ،دیشب رفته بودم کنسرت فرامرز اصلانی … وقتی که تموم شد اومدیم بیرون بارون می اومد مثل سیل از آسمون، ما چتر نداشتیم.. دوستم با یک سری آشنا که ماشین داشتند برگشت. هر قدر اصرار کردن سوار نشدم.دیدم حوصله ی آدمها و حرف و صدا ندارم. پیاده راه افتادم توی بارون سیل آسا.. توی خیابون های خالی..و خوش گذشت. خیلی خوش گذشت. بعد اومدم یک سری به گنجشک های قشنگم که شماها باشید زدم ،اون کامنت رو خیس خیس برات گذاشتم.بعدشم مثل یک دختر خوب خوابیدم.
گیتی گفت:
کم کم تو خود ادامه ی آن » بند » می شوی
موافقم…قشنگ بود…قشنگ بود….. خیلی..
خودت گفتی کیوان ؟؟ فی البداهه؟؟ ایول…..
——————–
حالا یک چیزی..
دقت کردید کنار اون کلاف کاموا ردپای یک غول هست ؟؟ خدابدور !! 😉
saeed گفت:
در بند
و گشادش
همه سرگردانند
vasat piaz گفت:
vasat piaz گفت:
چطور اساماس مجانی بزنیم و مجانی صحبت کنیم بدون آنکه مخابرات با خبر شود؟
۰۷ مهر ۱۳۹۱ نسترن فرمانیان اندازه حروف
Enlarge fontDecrease font وایبر، اپلیکیشنی است که برای آیفون و گوشیهای اندرویدی طراحیشده و به کاربرانش این امکان را میدهد تا تماسهای تلفنی و ارسال پیامهای رایگان را با هر کاربر دیگری که این اپلیکیشن را بر روی دستگاه خود نصب کرده باشد، تجربه کند.
گفتگو از داخل ایران و کشورهایی مشابه ایران همیشه امکان سوء استفاده بسیار را به متولیان مخابراتی میدهد. اینکه آیا صحبتهای ما شنود میشود یا نه یکی از نگرانیهای اصلی فعالان سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است.
یکی از راههای کاهش خطر و نه رفع آن، استفاده از مکالمات اینترنتی است، این مکالمات از فرکانس استفاده نمیکنند و در عمل با کدگذاریهایشان راه را برای رمز گشایی از مکالمات ما پرپیچ و خم تر میکنند. اما گاهی برخی از این شرکتها هم بر اساس اخبار تاییدنشدهای مکالمات را در اختیار دولتها گذاشتهاند.
وایبر، فعلا در میان این سیستمها، خوشنام است.
این اپلیکیشن بسیار شبیه اسکایپ است با این تفاوت که کاربر نیازی به اضافهکردن آیدی دیگر کاربران به لیست تماسهای خود نخواهد داشت.
این اپلیکیشن به سبب کیفیت صدای خوبی که با وجود اینترنتهای کند ایرانی دارد و همچنین رایگان بودن تماس صوتی و نوشتاری از طریق آن، توانسته جایگاه خوبی را در میان کاربران ایرانی پیدا کند.
در ادامه به نحوه استفاده از این اپلیکیشن، میپردازیم.
گام اول:
وایبر را برای آیفون از اینجا و برای دستگاههای اندرویدی از اینجا دانلود کنید.
گام دوم:
برای استفاده از وایبر شما باید به این اپلیکیشن اجازه بدهید تا به آدرسبوک دسترسی داشته باشد. اگر با این مساله مشکلی ندارید، بر روی گزینه اوکی که پس از اجرای اپلیکیشن بر روی صفحه نقش میبندد، کلیک کنید.
گام سوم:
شماره موبایل خود را در اپلیکیشن وارد کنید. پس از واردکردن شماره موبایل یک کد دسترسی برای شما ارسال خواهد شد که آن را در ناحیه مشخص شده وارد کنید.
گام چهارم:
حال میتوانید یک مروری به لیست اسامی دوستان خود بیندازید و ببینید که کدام یک از آنها از قبل این اپلیکیشن را دانلود و نصب کردهاند. در محیط اپلیکیشن یک نوار مٍنو قرار گرفته که با استفاده از آن میتوانید اسامی آشنایان خود را با ملاک داشتن این اپلیکیشن ردیف کنید. برای ارتباط با آنهایی که این اپلیکیشن را بر روی دستگاه خود نصب کردهاند، به سادگی بر روی اسم آنها با انگشت خود تقه زده و سپس بر روی یکی از دو گزینهی «free call» و یا «free message» کلیک کنید.
گام پنجم:
اگر از وایبر برای نماس با فردی که این اپلیکیش را نصب بر روی دسنگاه خود ندارد، میخواهید استفاده کنید، کافی است که بر روی اسم اون تقه زده و بر روی «invite to Viber» کلیک کنید. آنها یک اساماس از طرف شما دریافت خواهند کرد و به این سرویس دعوت خواهند شد.
گام ششم:
در بخش تنظیمات و یا «Settings» میتوانید به جای ارسال ایمیل از اساماس برای دعون دوستان خود استفاده کنید.
نکته اول:
آنچه وایبر را علاوه بر سرعت خوبی که دارد، جذاب کرده این است که میتوانید از لیست تماسها و شماره موبایل دوستان خود در این برنامه استفاده کنید. این بدان معنا است که شما به صورت ناشناس با دیگران در ارتباط نخواهید بود و اگر به دنبال ارتباط به صورت ناشناس هستید باید به دنبال برنامههای دیگر همچون اسکایپ بروید.
نکته دوم:
تولیدکنندگان این اپلیکیشن هم مثل خیلی از ابزارهای دیگر آنلاین و موبایل میتوانند به اطلاعات شخصی شما دسترسی داشته باشند. هرچند که هیچ سابقهای از به اشتراکگذاری اطلاعات شخصی کاربران با دیگران و به مخاطره انداختن اکتیویستها وجود ندارد، پیش از استفاده از ابزار ارتباطی شما همیشه باید از ریسک استفاده از برنامهها و مسایل امنیتی آنها در کشوری که زندگی میکنید، آگاه باشید. توصیح میشود حتما قوانین حفظ حریم خصوصی وایبر را که در اینجا قرار گرفته مطالعه کنید.
vasat piaz گفت:
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.viber.voip
گربه سگ گفت:
نه خواب بودم،نه بیدار؛
از تو بالاخونه چشمم افتاد به صحرا:
یه چراغ بادی داشت میسوخت،پهلوش یه پسربچه وایساده بود
به سایه ش نگاه میکرد،سایه ش تا اون سر صحرا رفته بود
هیچکی نیس بگه،هیچکی؛
چرا وقتی تو اتاق پنجدری،پهلوی چراغ آویزه داره وای میسادم،
سایه م رو نقشای گلیم که می افتاد،باقیش میرفت رو دیوار
یا تو طاقچه آینه داره،خیلی ام که دراز میشد رو تیرای سقف
پس چرا حالا رو آسمون نمی افته؟آسمون سنگه؟ستاره ها چراغن؟
مث اون چراغا که به نخ بادبادک می بسیم؟
کی روشن میکنه؟کی خاموش میکنه؟خدا راسه؟!
میگن میون ستاره ها خالیه،هرچی بریم به هیچ جا نمیرسیم
اگه هر چی بریم بازم هس،پس کجا نیس؟
سایه هه رفته باشه تو خالیای آسمون،تنهایی نمی ترسه؟!
آخرش رو چی می افته؟
چقدر تو مهتابا دنبالش میدویدم،رو سنگفرشا،لای اون علفا
که جنگل عروسکا بود..
یا درخت نارونه بعضی وقتا یه شکل دیگه میشد..مث نقشای سر حموما
میخواسم جا بذارمش فرار کنم،پابه پام می اومد
میرفتم تو سایه دیوار،دیگه پیداش نبود
بیشتر ترس ورم میداشت
حالا کجاس؟!
میشه رفته باشه اونجا که یه وقت بوده؟
پسربچه راه افتاد..رفت..رفت..ته افق گم شد
رفت دنبال سایه ش.
نه خواب بودم،نه بیدار
مث اینکه تو صحرا بودم،یه چیزی تو افق دیدم،رفتم جلو:
یه تابوت شد!
سایه پسربچه تمومیش تو تابوت بود
صدای گریه شو شنیدم،برگشتم:
اون سر صحرا چراغ بادی داشت میسوخت..
پهلوش یه گهواره رو خاکا افتاده بود
(سهراب سپهری)
:) گفت:
انسان دربند عقاید خویش و زندانی شعور و دربند افکار.
حیوان آزاد و مشعوف از این توفیق اجباری که دربندیان فهم میخوانندش.
خوشب حال دیونه
که همیشه خندونه
ma گفت:
وای که من هنوز عاشق این عکسم . این کلاف سر در گم رو نمیگما . اون عکس بالایی رو میگم . عاشقشم به مولا !
گردو گفت:
این عکس از نظر من نخ آزادی و یا دموکراسیه.
برای اینکه به دست و پا نپیچه گولش کردن. طولش بیان کننده حدومرز آزادی آدمهاست و انتهاشو به میخ محدودیت بستند برای اینکه آدم پاشو از گلیم خودش بیرون نگذاره.
خنگول گفت:
یهو عکسو دیدم یخ کردم … همینجوری
🙂