توی آزمایشگاهی که توش روی پروژه ی لعنتی دکترام کار می کنم، آدمهای زیادی داریم. از بین همه ی این آدمها؛ رالف شخصیت مورد علاقه ی من است. رالف هر روز آشغال ها را جمع می کند؛ نامه ها را می برد و از کل ساختمان نگهبانی می کند. رالف حدوداٌ شصت ساله ، بی نهایت آرام و خوش حال است.  بقیه ی آدمهای اون آزمایشگاه ، من جمله من ، به یک گروه آدم دیوانه و بدحال بیشتر شباهت داریم. همیشه در حال دویدنیم، عصبی و بدخلق و تحت فشاریم ، و اون قدر مشغول کاریم که یادمان می رود کی ناهار بخوریم، کی بخندیم و کی به خانه برگردیم. رالف برعکس،وقتی وارد اطاق می شود همیشه لبخندی بر لب دارد و آهنگ آشنایی را با سوت می زند. در را که باز می کند؛ موجی از آرامش در فضای آزمایشگاه می پیچد و  به ما یاد اوری می کند که زندگی آن بیرون هم در جریان است، پرنده ها روی شاخه ها می خوانند و آفتاب توی آسمان می درخشد. رالف  هیچ مقاله ای توی هیچ نشریه ی معتبری ندارد اما حواسش به همه چیز هست؛ آدمها را می بیند و وقتی از کنارشان رد می شود  لطیفه ای برای گفتن دارد.  من شاید ده سال پیش به آدمی مثل رالف حتی نگاه هم نمی کردم. رالف از نظر من یک آدم » حداقل» بود.از اون آدمهایی که بودن و نبودنش به حال دنیا فرقی نداشت. من آدمهای سخت کوش، عصبی و جاه طلب را دوست داشتم. آدمهای مهمی  که در بهترین حالت شبیه استادم می شدند: پیر مردی منظم و دقیق که همیشه نصفه ی خالی لیوان را می بیند و هیچ وقت راضی نیست. مردی با ذکاوت فوق العاده و کمال طلبی بیش از اندازه  با بیش از چهل و چند مقاله در معتبرترین نشریات علمی جهان.

**

پدرم بیشترین کسی بود که از قضیه ی درس خوندن من استقبال کرد. خوشحالی پدرم از این جریان آنقدر زیاد بود که من حتی جرات نکردم  بگم که این روزها دیگه برای من دانشمند بودن ، اگر بخواهد ماحصلش عصبیت و بد خلقی و فشار باشد، هیچ اهمیتی ندارد.اولویت های من عوض شده بود. ترجیح میدادم که شبیه رالف باشم، کارم را ،حتی اگر جا به جا کردن زباله باشد؛ درست انجام بدم  و به آدمهای دور و برم با سوت زدن یک آهنگ انگلیسی قدیمی کمک کنم. پدرم اما این جور چیزها را نمی فهمید. پدرم  دخترهای بقول خودش » با وجود » را تحسین می کند. اکثر دخترهای » باوجود» فامیل ما ، دخترهایی زشت و  جدی، با موههایی چرب و دم اسبی  و سلیقه ای وحشتناک در لباس  و البته چند تا مدرک از دانشگاههای معتبر دنیا هستند. پدرم همیشه وقتی صحبت اون دختر ها می شد می گفت» فلانی دختر با وجودی است» . توی لحنش البته کنایه ی ظریفی بود که من می فهمیدم ولی به روی خودم نمی آوردم.

**

چند ماه بود که سعی کرده بودم دختر باوجودی باشم. دقیق و جدی و پرکار شده بودم، شب و روز روی پایان نامه ام کار  می کردم و مشروب و مرد رو از زندگیم حذف کرده بودم. انقدر دختر با وجودی شده بودم که هر بار توی ایینه نگاه می کردم حالم بد می شد. چیزی برق نگاهم را دزدیده بود ، دماغم  باد کرده بود و گوشه ی  لبهایم به نحو عجیبی به سمت زمین پایین کشیده بود. امروز نتیجه ی گزارش سالیانه ام رسید. استادم زیر گزارش نوشته که پیشرفت من » در حد نزدیک به حداقل کیفیت مطلوب می باشد».  گزارش را می بندم و منگ و بی حرکت از پنجره به بیرون نگاه می کنم. بعد از این همه تلاش، حداقل کلمه ی بی نهایت تحقیر آمیزی به نظر می رسد. به طور همزمان چند فکر به مغزم می رسد: نامه ای بنویسم و به استادم فحش بدم، وسایل شخصی ام را جمع کنم و برم و دیگه هرگز بر نگردم، یا این که تلاشم را چند برابر کنم و بهش ثابت کنم که در مورد من اشتباه می کرده حتی به قیمت این که از این هم زشت تر بشم و احتمالا تا قبل از مراسم فارغ التحصیلی سرطان پستان بگیرم.

 هیچ کدوم از گزینه ها چنگی به دل نمی زند. تصمیم می گیرم که هیچ تصمیمی نگیرم. چیز و میزم رو بر می دارم و قبل از ساعت از محل کار می زنم بیرون،  هنگام خروج می خورم به استادم. با نگاه تعجب آمیزی نگاهم می کند، رویم را بر می گردانم. وقتی رد می شود از پشت نگاهش می کنم. پیرمردی ست قوز کرده ، بد بین و وسواسی و تنها. از پشت حتی از من هم مفلوک تر به نظر می رسد. هر قدر فکر می کنم دلم نمی خواد مثل استادم باشم. توی راه بعد از مدتها یک بطری شراب می گیرم و ته اتوبوس یواشکی سر می کشم. وقتی از اتوبوس پیاده می شم پسر لنگ درازی سوار دوچرخه از کنارم رکاب زنان رد می شود؛ موههای طلایی اش توی باد  می رقصد. برای اولین بار در طول روز لبخند می زنم. من یک آدم » حداقل » هستم و به تخمم هم نیست. در رو باز می کنم و می دوم و  توی آیینه نگاه می کنم . زنی وحشی  توی ایینه چشمهایش برق می زند. پدرم حق داشت: من دختر باوجودی نیستم، من نمیخوام آدم مهم و موفقی باشم، اگر لازمه اش این باشد که به حقیقت وجودی هیچ کس دیگری به جز خودم پای بند باشم.  من حاضرم به همه ی ارمان ها یی که هیچ وقت مال من نبوده خیانت کنم تا برق نگاهم را نگه دارم و برای باقی عمرم  هیچ نقشه ای نداشته باشم جز آنکه سوت بزنم.. سوت بزنم و  آرام ، راضی و شاد باشم…. درست مثل رالف.