توی آزمایشگاهی که توش روی پروژه ی لعنتی دکترام کار می کنم، آدمهای زیادی داریم. از بین همه ی این آدمها؛ رالف شخصیت مورد علاقه ی من است. رالف هر روز آشغال ها را جمع می کند؛ نامه ها را می برد و از کل ساختمان نگهبانی می کند. رالف حدوداٌ شصت ساله ، بی نهایت آرام و خوش حال است. بقیه ی آدمهای اون آزمایشگاه ، من جمله من ، به یک گروه آدم دیوانه و بدحال بیشتر شباهت داریم. همیشه در حال دویدنیم، عصبی و بدخلق و تحت فشاریم ، و اون قدر مشغول کاریم که یادمان می رود کی ناهار بخوریم، کی بخندیم و کی به خانه برگردیم. رالف برعکس،وقتی وارد اطاق می شود همیشه لبخندی بر لب دارد و آهنگ آشنایی را با سوت می زند. در را که باز می کند؛ موجی از آرامش در فضای آزمایشگاه می پیچد و به ما یاد اوری می کند که زندگی آن بیرون هم در جریان است، پرنده ها روی شاخه ها می خوانند و آفتاب توی آسمان می درخشد. رالف هیچ مقاله ای توی هیچ نشریه ی معتبری ندارد اما حواسش به همه چیز هست؛ آدمها را می بیند و وقتی از کنارشان رد می شود لطیفه ای برای گفتن دارد. من شاید ده سال پیش به آدمی مثل رالف حتی نگاه هم نمی کردم. رالف از نظر من یک آدم » حداقل» بود.از اون آدمهایی که بودن و نبودنش به حال دنیا فرقی نداشت. من آدمهای سخت کوش، عصبی و جاه طلب را دوست داشتم. آدمهای مهمی که در بهترین حالت شبیه استادم می شدند: پیر مردی منظم و دقیق که همیشه نصفه ی خالی لیوان را می بیند و هیچ وقت راضی نیست. مردی با ذکاوت فوق العاده و کمال طلبی بیش از اندازه با بیش از چهل و چند مقاله در معتبرترین نشریات علمی جهان.
**
پدرم بیشترین کسی بود که از قضیه ی درس خوندن من استقبال کرد. خوشحالی پدرم از این جریان آنقدر زیاد بود که من حتی جرات نکردم بگم که این روزها دیگه برای من دانشمند بودن ، اگر بخواهد ماحصلش عصبیت و بد خلقی و فشار باشد، هیچ اهمیتی ندارد.اولویت های من عوض شده بود. ترجیح میدادم که شبیه رالف باشم، کارم را ،حتی اگر جا به جا کردن زباله باشد؛ درست انجام بدم و به آدمهای دور و برم با سوت زدن یک آهنگ انگلیسی قدیمی کمک کنم. پدرم اما این جور چیزها را نمی فهمید. پدرم دخترهای بقول خودش » با وجود » را تحسین می کند. اکثر دخترهای » باوجود» فامیل ما ، دخترهایی زشت و جدی، با موههایی چرب و دم اسبی و سلیقه ای وحشتناک در لباس و البته چند تا مدرک از دانشگاههای معتبر دنیا هستند. پدرم همیشه وقتی صحبت اون دختر ها می شد می گفت» فلانی دختر با وجودی است» . توی لحنش البته کنایه ی ظریفی بود که من می فهمیدم ولی به روی خودم نمی آوردم.
**
چند ماه بود که سعی کرده بودم دختر باوجودی باشم. دقیق و جدی و پرکار شده بودم، شب و روز روی پایان نامه ام کار می کردم و مشروب و مرد رو از زندگیم حذف کرده بودم. انقدر دختر با وجودی شده بودم که هر بار توی ایینه نگاه می کردم حالم بد می شد. چیزی برق نگاهم را دزدیده بود ، دماغم باد کرده بود و گوشه ی لبهایم به نحو عجیبی به سمت زمین پایین کشیده بود. امروز نتیجه ی گزارش سالیانه ام رسید. استادم زیر گزارش نوشته که پیشرفت من » در حد نزدیک به حداقل کیفیت مطلوب می باشد». گزارش را می بندم و منگ و بی حرکت از پنجره به بیرون نگاه می کنم. بعد از این همه تلاش، حداقل کلمه ی بی نهایت تحقیر آمیزی به نظر می رسد. به طور همزمان چند فکر به مغزم می رسد: نامه ای بنویسم و به استادم فحش بدم، وسایل شخصی ام را جمع کنم و برم و دیگه هرگز بر نگردم، یا این که تلاشم را چند برابر کنم و بهش ثابت کنم که در مورد من اشتباه می کرده حتی به قیمت این که از این هم زشت تر بشم و احتمالا تا قبل از مراسم فارغ التحصیلی سرطان پستان بگیرم.
هیچ کدوم از گزینه ها چنگی به دل نمی زند. تصمیم می گیرم که هیچ تصمیمی نگیرم. چیز و میزم رو بر می دارم و قبل از ساعت از محل کار می زنم بیرون، هنگام خروج می خورم به استادم. با نگاه تعجب آمیزی نگاهم می کند، رویم را بر می گردانم. وقتی رد می شود از پشت نگاهش می کنم. پیرمردی ست قوز کرده ، بد بین و وسواسی و تنها. از پشت حتی از من هم مفلوک تر به نظر می رسد. هر قدر فکر می کنم دلم نمی خواد مثل استادم باشم. توی راه بعد از مدتها یک بطری شراب می گیرم و ته اتوبوس یواشکی سر می کشم. وقتی از اتوبوس پیاده می شم پسر لنگ درازی سوار دوچرخه از کنارم رکاب زنان رد می شود؛ موههای طلایی اش توی باد می رقصد. برای اولین بار در طول روز لبخند می زنم. من یک آدم » حداقل » هستم و به تخمم هم نیست. در رو باز می کنم و می دوم و توی آیینه نگاه می کنم . زنی وحشی توی ایینه چشمهایش برق می زند. پدرم حق داشت: من دختر باوجودی نیستم، من نمیخوام آدم مهم و موفقی باشم، اگر لازمه اش این باشد که به حقیقت وجودی هیچ کس دیگری به جز خودم پای بند باشم. من حاضرم به همه ی ارمان ها یی که هیچ وقت مال من نبوده خیانت کنم تا برق نگاهم را نگه دارم و برای باقی عمرم هیچ نقشه ای نداشته باشم جز آنکه سوت بزنم.. سوت بزنم و آرام ، راضی و شاد باشم…. درست مثل رالف.
کاظمی گفت:
مشکل توی حداقل یا حداکثر بودن نیست. مشکل اینه که ماها اغلب از کاری که انجام میدیم اذت نمیبریم. خیلی هامون رشته دانشگاهیمون رو همین جوری روی هوا انتخاب میکنیم و در نتیجه وقتی بهش علاقه نداریم با همه زحمتی که میکشیم اونچه که باید بشیم نمیشیم. گاهی که آدم مثلا راجع به یه موضوعی مطالعه میکنه که دوستش داره اصلا نمیفهمه زمان چطور گذشت کلی هم میتونه تو اون زمینه خلاقیت به خرج بده ولی وقتی موضوع برای آدم جالب نیست فقط بیخودی خودش رو خسته میکنه.
این رفتار استادت هم فکر کنم بین اکثر استادها اپیدمیه.
mountainsummit گفت:
+++
liliyanii گفت:
++++++++
سام گفت:
همه ما یه روزائی یادمون میره که با چی شادیم و خیلی ازش فاصله میگیریم با سرعتی نجومی.
تلنگر چیز خوبیست چیزی شبیه رالف !!
لی لی خنگه گفت:
ویول جان
نمی دونم چرا تصمیمات تو اینقدر برای من الهام بخش هستن. منم تصمیم دارم شاد و آرام زندگی کنم به همین دلیل می خوام ایران رو ترک کنم همینطور خیلی از عادتهامو مثل گشت و گذار تو اینترنت، وبلاگ خونی، فیس بوک، معاشرتهای بی فایده و …
همین جا لی لی خنگه از نسوان، گردو، آرش، آدم ناراحت، جوات یساری، کاپیتان، یلدا سبزپوش، میم، کوروش oh my god، خرزهره، قارپوز و … خداحافظی می کنه و اعتراف می کنه گرچه با شماها بهش خوش گذشته بود ولی می خواد دنیال حقیقت باشه نه مجاز. همینطور اعتراف می کنه موقع تایپ اینا تو چشماش اشک جمع شده.
همگی شاد و سلامت باشید.
خرزهره گفت:
حالا که می خواهی از ایران بری پاشو یه سر بیا اینجا؛ سر عوارضی دبی-ابوظبی می بینمت.
کوروش گفت:
نمیتونم بهت بگم بمون یا برو. حتما فکرشو کردی .
ولی اگر بخوای دیگه تو اینترنت و وبلاگ نیای خیلی نامردی .
آدم ناراحت گفت:
برای رکسانا
یه روز کوله بارتو بستی ، دل به دریا زدی و قدم به جاده گذاشتی
همون اول راه یادت هست یه صدایی اومد ؟! انگار کوله پشتیت یهو سبک شد… .
تو توجه نکردی ، عزمت جزم بود ، پاهات پر توان و دلت قرص.
.
.
ولی یادت باشه… وسطای راه
هرجا که خسته شدی وخواستی زیر سایه يه صنوبر نفس تازه کنی ، وقتشه که یه نگاه ديگه به کوله پشتیت بندازی
ببین … ببين چيزی جا نذاشتی ؟!
ای شاخ گل !که در پی گلچین دوانی ام
این نیست مزد رنج من و باغبانی ام
پروردمت به ناز که بنشینمت به پای
ای گل !چرا به خاک سیه می نشانیم
در یاب دست من که به پیری رسی جوان
اخر به پیش پای تو گم شد جوانی ام
گر نیستم خزانه .خزف هم نی ام حبیب
باری مده زدست به این رایگانی ام
تا گوشوار ناز .گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه ز بی همزبانی ام
ای یوسف عزیز! که ثانی ندیدمت
بازا. که در فراق تو یعقوب ثانی ام
با صد هزار زخم زبان زنده ام هنوز
گردون گمان نداشت به این سخت جانی ام
یاری زطبع خواستم .اشکم چکید و گفت
یاری زمن بجوی که با این. روانی ام *
یه روزی ، یه جائی ، شاید ما هم مزه آزادی رو چشیدیم
اونوقت …
من و تو دست به دست هم میدیم و یه دل سیر میخندیم .
انقدر ميخنديم که اشک از چشمامون جاری بشه
درآخر :
سفرت بخير اما
تو و دوستی خدارا
گرازاين کوير وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران ، برسان سلام مارا**
———————————————————————–
* شهريار
** شفيعی کدکنی
Oh! My God گفت:
To be or Not to be! n
علی گفت:
ivvd
قارپوز گفت:
لی لی عزیز . من دلم واست خیلی تنگ میشه . تو حتی در فضای مجازی هم خودت بودی فیلم بازی نکردی و این صداقت تو واسم تا ابد موندنیه ولی اگه نرفتی حتی رفتی ما رو تنها نذار
قارپوز گفت:
لی لی کجایی ؟ دلم به این زودی واست تنگ شده . باور کن . گوزلورم بیلوی . یعنی منتظرتم
کاپیتان بابک گفت:
ای بابا. چرا اشک. اونم لی لی خنگه؟ زیا دبهت نمیاد
موفق باشی هر جا میری. You’ll be missed
میم گفت:
عزیزم ! من دلم برا کامنتهات تنگ میشه! بعضی وقتا میتونی که سر بزنی ! سفرت به خیر 🙂
آرش گفت:
حالا چرا همچین یوهو؟ بقول یک دوست بسیار عزیز ؛ برو ولی برگرد.(البته این دوست ما خودش وقتی میره دیگه برگشتنش با حضرت فیله).
گیتی گفت:
لی لی که نبودی، خنگ هم که نبودی، نتیجه میگیریم که حرفت هم حرف نیست !! ; ) یعنی بری هم برمیگردی !!…
مرز نگذار بین مجاز و واقعیت…خیلی قر و قاطی تر از این حرفاست…
کاپیتان بابک گفت:
دیروز یادم رفت از بس ایحساساتی شده بودم از اشکت
ببین، لی لی خنگه! اولا که رفتن دنبال شادی و آرامش شاید متناقض با آمدن اینجا و خوندن کامنت کسانی که ندیده، دوستت دارن نباشه. شما واقعا دلت میاد؟ نمی دونم…تایم ویل تل
دوم اینکه خودتو جزء آدم های «خوشبخت» حساب کن که می تونی بری ( یا بمونی ). مردم توی ایرانو چیزی نمی گم، خود من دلم می خواد برم ولی نمی دونم کجا و چطور
:) گفت:
عدمت به ز وجود.
قرصاتو یادت نره ورداری..
تو اینجا بودی واسه لاس خشکه، به قول صمد آقا لاس خشکه چیز خشکیه.نبود تو و امثال تو کمک میکنه تا سطح کیفی هر وبلاگی بالا تر بره.
اگه فک میکنی کسی هم دوست داره به خاطر همون دلیلی هست که بنفشه گفت، مردم مک دونالد رو بیشتر از خورشت بامیه دوس داران.
کیوان گفت:
لیلی
تو جزو چندتا پرسونای ثابت این وبلاگی رفتنت حیفه. 135 خط دیگه هم راجع به این مسئله نوشتهبودم، که چون تو خداحافظی اسمی ازم نبردی منهم 133 خط دیگه شو نمینویسم!
کیوان گفت:
این بغض لعنتی نذاشت دو کلمه درست و درمون بنویسم که، منم که حساس!
منظورم «چند تا پرسونای ثابت اندرونی» بود …
کی بود میگفت خوبی کاغذ اینه که اشکهای آدم (ناراحت؟) میریزه روش و حس نویسنده منتقل میشه؟ ساحل غربی نبود؟
راستی ساحل کجاست؟
(128 خطش بازم موند)
vasat piaz گفت:
نه لی لی، نرو
سعید گفت:
این نوشته رو دوست داشتم.
البته چون یکی دو تا استاد داشتم که شبیه رالف بودن، میتونم ادعا کنم که لازم نیست زندگی اصلیمونو رو تلخ کنیم تا زندگی علمیمون بارور و شکوفا بمونه.
افرا گفت:
ویول امشب میای بریم مست کنیم و …
امضا : رالف
.
.
.
.
.
نسوان گفت:
افرا ، دلم می گیره گاهی… وقتی چیزها خوب پیش نمیره از همیشه بیشتر… دلم می خواست چشمهام رو می بستم و باز می کردم می دیدم همه ی این سالها یک خواب پریشون بوده..با تو نشستیم توی اون پیچ بلند؛ روی یک تخته سنگ ؛ نرسیده به امام زاده داوود ؛ به رودخونه نگاه می کنیم. و من به تو میگم ببین، افرا، از این بالا همه چی چقدر آروم و بی اهمیت به نظر می رسه ..کاشکی همیشه می تونستیم از بالا به دنیا نگاه کنیم. افرا، کاشکی همه چی اینجوری نمی شد. کاشکی کشور مون اینجوری نبود… کاشکی می شد یک بار دیگه بالای اون تپه بشینم و به خورشید و آسمون سرزمین خودم نگاه کنم.
دلم گرفته … اما دلم مستی نمی خواد. دلم دوستی می خواد.. دلم تو رو می خواد که همیشه همه چی رو می فهمیدی..شاهین رو می خواد که به همه چی می خندید..همه ی دوستام رو می خواد. همه ی اون حس گرما و محبتی که دیگه نیست.
نسوان گفت:
افرا! قضیه ی هیکل قلمی حمید رو این دفعه که حرف زدیم بهش می گم!
خیلی بد جنسی. خیلی بد جنسی تو..
بووووس
ابــر شلوار پوش گفت:
چقدر دلم برای مختصر و مفید نوشته های افــرا تنگ شده بود… یادش بخیـــر
افرا گفت:
ابر بسیار عزیزم … البته نمی دونم بارندگی های اخیر چیزی ازتو باقی گذاشته یا نه … ولی امیدوارم اولا اقلا یه تیکه کولوسی چیزی ازت گوشه ی آسمون مونده باشه و همچنان با شلوار قشنگت عفتت را حفظ کرده باشی و مثل منو ویولتا جای مگویت ، این طور عیان پیش خلق الله قرار نگرفته باشه …
:))
خلاصه این که بنا بر اظهار لطفت به نوشته هام به اطلاع عزیزت می رسونم که افرا همچنان می نویسد ، چون چاره یی ندارد … آن هم در دو بلاگ … پیدا کردنشون سخت نیست …
:*
آبی مبهم گفت:
شرابت را که مز مزه کردی یادم افتاد که زمانی فکر میکردم به جز سکوت میان دو بوسه آن کدام شیرینیست که لب ز حلاوتش مدام چسپنده ست؟ حالا که به شرابی و لبخندی محو در آینه میرسم٬ نمیدانم که زنگار گذشت زمان را باید با کدامین تیزاب شستشو داد که از تن برود سکوت سنگینش و یا لااقل دردهایش کم شود حالا که رفتنش خود بدترین درد است. آینه شکستن هم دیگر فایده ندارد وقتی که گوشه تصویر شُره کرده است و انگار که آسمان را روبان سیاه کشیده باشند و اعلامیه خدا مرده است را گوشه شمال شرقیش چسپانیده باشند و تو هی تکرار کنی که باد مارا با خود خواهد برد. میشود کنار لبخندت در آینه دراز بکشی و تن به آفتاب چشمهایت بسپاری اما این زمان است که زنگار میکارد بر روی آینه زندگی.
بالاخره دلت خودت را میخواهد هرچه که باشد٬ نمیشود که زیاد دور بروی وقتی دلت خودت را میخواهد و هی پرسه میزنی و ولگردی میکنی دور بر آشناترین چیزهایت که خاطرات کودکیست. انگار بر روی گل مان حک شده است این خواستن ها٬ و در جنگل خنجر آجین زندگی به پتک تفتیده حسرت رویاهایمان٬ خاممان را چنان پخته اند اندودیده اند که گذران سنباده زمان جز صیقلی کردن و جلا دادن درد های نرسیدن هایمان کار دیگری نکرده است.
باد مارا با خود خواهد برد. پنجره ناگشوده به افق عمودی همه نرسیدنهایت را باز کن و بگذار باد هرزه هرجایی به مواج موهایت بپیچد و بیاویزد. بگذار که خنکی و نم تن دختر رز مرهمی باشد برای ترک داغ و تب دار لبهایت٬ بگذار که اکلیل هوس انگیز شراب مرهمی باشد برای همه نرسیدن های از دل برآمده و به لب رسیده ات. بگذار که کهربای خیس چشمهایت نظاره گر سینه ریز چراغ های روشن خوشبخت بر پهنه سینه شهر باشد و لرزش رنگها را مزه مزه کند.
باد مارا با خود خواهد برد. بچش آن شهد شاپرک ناچشید شرابت را که شبنم سحرگاهی از لبان دختر رز کام میگیرد و دل از ترنم خیسش آرام٬ و بخوان آن طربنازی ها که بعد نوشیدن شراب اوج میگیرد. بخوان که باد مارا با خود خواهد برد.
کیوان گفت:
آبی جان نفسم بند آمد. میدانم که این متن را یک نفس و بدون روتوش نوشتهای ولی حیفم آمد سنگلاخ اواخر پاراگراف دوم را یاد آور نشوم. هرچند هر جا جویباریست سنگلاخی نیز توان جست.
گیتی گفت:
چه قلم عجیبی داری…. وقتی می خونمت بدجوری خوش خوشانم میشه، نمی دونم هم چرا … 🙂
کاپیتان بابک گفت:
+++ بوی غم میده. خوراک دلهای ماست
علی گفت:
کلا از تشبیه خوشم نمیاد
افرا گفت:
توی پیچ جاده باد خنکی داره می وزه … روسریت افتاده روی شونه هات و موهای سیاهتو باد به بازی گرفته … ما این بالا به شاهین و حمید که ماشین چیپشون پیچ پایینی خراب شده و حمید با اون هیکل قلمیش تا کمر رفته توی کاپوت تا درستش کنه می خندیم … می خندیم در حالیکه غمگینیم …
عزیزم … واقعا کاش
.
.
.
.
نسوان گفت:
آره ..
و
کاش
کاشکی وجود نداشت.
( نقطه نقطه تم)
افرا گفت:
:*
نسوان گفت:
افرا گفت:
عجیجم … این آهنگش منو کشته .. میلیون بار بهش گوش کردم تا حالا و مهمتر این که به شعرش ، رشک بردم
مرسی ……
.
کوروش گفت:
ویولتای عزیز
نبینم غم تو دلت باشه. نشونی ماشین این مرتیکه رو بده برم شکر بریزم تو رادیاتور ماشینش
من اهل پایین آوردن فک و اینها نیستم و این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم .
نسوان گفت:
ماشین نداره! یا اگر هم داشته باشه سوار نمیشه.. عصر ها سوار همون اتوبوسی میشه که من میشم.
به هیچ چیز هم توی دنیا علاقه نداره ( بجز چاپ کردن مقاله ). بد جور جونوریه کوروش جان.
کیوان گفت:
ویولتا با توصیف استادت من رو یاد مرد خوشبختی انداختی که حکیمان پیراهنش را برای شاه تجویز کرده بودند. و چون جستند چوپانی نیمه عریان بود، که پیراهن نداشت.
نسوان گفت:
هاها…شاید..
علی گفت:
درست بنظر میرسه
استاد راضی
ویولتا ناراضی
کی با وجود بودن رو برای ما تعریف کرد ؟ استاد یا پدر یا مادر یا امام؟
!!!never mind
اصلش همینه
تلخك گفت:
اگه درس خواندن هوسه
همون چهار سال فوقش شیش سال بسه
تلخك گفت:
ببخشید یه سوال فنی هم داشتم.. این روزا تو ایران بدجوری «تولید علم» مد شده و گویا واحد شمارشش هم تعداد مقالات چاپ شده هر کشوره.. واقعا همچین چیزی ممیتونه مبنای مقایسه جایگاه علمی کشورها باشه؟
تازه بعضی ها هم اصلن میگن مقالات و منتشر نکنید که غربی ها چشممون نزنن
آیلار گفت:
ویولتا
با اینکه چند سالی از من بزرگتری ولی احساس میکنم که سرگذشتهای مشابهی و الان هم وضیعت مشابهی داریم. برای من هم همین اتفاق افتاد، امروز هم استادم مثل همیشه بهم بی احترامی کرد. با اینکه میدونه هیچ وقت کسی مثل من گیرش نمیاد بازم اذیتم میکنه، مثل ی روانی از این کار لذت میبره. ظاهرا میدونه که من چاره ای جز تحمل ندارم. یه ایرانیه بدبخت هستم که هر بلایی سرش بیاد باید تحمل کنه، چون انتخابهای زیادی براش وجود نداره…. باید بسوزه و بسازه…
vasat piaz گفت:
آیلار عزیز،
نسخه قدیمیست و کماکان بهترین:
» بهترین دفاع حمله س »
اینور آب بهتر از ایران جواب میده
از سّگ اگه فرار کنی دنبالت میکنه
گیتی گفت:
هر کاری که شروعش و یا ادامه اش همراه با » تاپ تاپ دل » نباشه ، تلف کردن این مدت محدود » بودن » است ….حالا می خواد تولید علم باشه می خواد سوت زدن زیر بارون یا تگرگ باشه….فرقی نمی کنه…
به اندازه ی آدمهای روی زمین هم این سروصدا می تونه متفاوت باشه ، می تونه رالف بودن باشه می تونه استاد کج خلق تو بودن باشه…
گمونم این چیزیه که زندگی می خواست به من بگه اینهمه سال…. و بالاخره فهمیدمش، هر چند سخت….
اینروزا منطق زندگیم فقط شده شنیدن تاپ و تاپ دلم ، باهاش می تونی کوه رو از روی زمین بلند کنی، فقط کافیه بهش گوش بدی….
عصاره اش رو هم که حاج آقا نرودا بخوبی گفته…همین که زدی روی بورد اندرونی، درخشش چشمها !!
کیوان گفت:
گیتی
خوش به حالت که بالاخره فهمیدی. من بی نوای مضطر همچنان در تک و پوی ادراکم.
نسوان گفت:
گیر افتادم گیتی.. قبلنا اینجوری نبودم. پشت پا می زدم به چیزهایی که اذیت می کرد و در رو می بستم می رفتم…
حالا محتاط شدم. شاید بخاطر پیر شدن باشه. مصلحت طلب و گه شدم. میخوام ولش کنم اما تصویر های قدیمی اون دختر «باوجود» ولم نمی کنه.
و از اون طرف بقا. بقا خیلی چیز مهمیه. کاش می شد فتو سنتز کنم تا مجبور نباشم به پول فکر کنم. من اگه این کار رو از دست بدم نمی تونم همون بطری شراب کوفتی رو بخرم..نمی تونم تکون بخورم. می افتم توی یک سری بدبختی دیگه.
آخه آسون نیست… ادم وسط اون چیزی که باید باشه و اون چیزی که مجبوره باشه جر می خوره..من سه ساله دارم جر می خورم.
گیتی گفت:
ویولتا…. چه کسی می دونه » اون چیزی که باید باشه » چیه ؟؟ تو می دونی ؟؟….واقعا میدونی ؟؟
گیتی گفت:
اینم تندی بکم و برم…ویولتا جان ….در مقولات غم نان و اینا خودم گیج میزنم …اجبار زندگی در اجتماع آدمها و ملزوماتش چیزی نیست که بشه کتمانش کرد، مگه اینکه بری توی غار زندگی کنی یا به قول تو فتوسنتز کنی…
اما خودت بهتر از من میدونی باید از دست داد تا به دست آورد…
و من و تو شاید این شانس رو داریم که مسوولیت آوردن و بودن و حضور یک موجود بیگناه دیگه رو در این دنیا نداریم که همه چی رو تحت الشعاع خودش قرار میده…
من نمی دونم توی اون کله ی خراب تو چی میگذره، خودم هم که همیشه در حال گیج زدن هستم ، حتی بین بودن و نبودن…و راستش دلم می خواد بهت بگم سه سال تلاشت رو یکدفعه پوچ نکن شاید صرفا بخاطر شرایط محیط باشه، فشار شرایط محیطی که گاهی اونقدر زیاده که باعث میشه آدم نفهمه چی می خواسته و چرا می خواسته، یادش بره ، بخاطر ترافیک صداهای اضافه در پیرامون … کی میدونه ؟؟ خودت می دونی ؟؟ شاید لازم باشه دوباره از اول همه چی رو نگاه کرد تا گره رو پیدا کرد….
فقط می تونم بهت بگم خودم اینروزا چیکار می کنم…هر موقع خیلی خسته ای لحظه ی مواجهه با مرگ رو برای خود تصویرسازی کن…واقعی واقعی…لامصب قوی ترین تصویری است که یکدفعه زارپ می خوابونه توی گوش آدم….زنده ات می کنه…ضربانت برمیگرده….سه دور ، دور خودت می چرخی و گاهی حتی برمی گردی سمت اون چیزایی که بهش پشت پا زدی، با ادمهای حرف میزنی که فکر نمی کردی هیچوقت باهاشون هم کلام بشی ، کارهایی می کنی که گمون نمی کردی توی هیچکدوم از جیب های وجودت نشانی ازش باشه…
گاهی هم نه… میندازی توی یک جاده ی خاکی که سر و ته نداره
کاپیتان بابک گفت:
++ برای پاراگراف آخر
تاپ تاپ تاپ تاپ. خوب شد برگشتی 🙂
قارپوز گفت:
‹گیتی جان وقتی سنت بالا میره تاپ و تاپ دل واست کیمیا میشه آرزو میکنی برای یه بار هم شده این دل صاحب مونده تاپ تاپ کنه . ای جوانی آیکون حسرت بی نهایت
راستی من وقتی نوشته تو رو میبینم یاد شادی صدر میافتم دیدگاهاتون خیلی بهم شبیه .البته شادی اینروزها خیلی یملی شده تو چطور؟
گیتی گفت:
والله قارپوز جان ، دروغ چرا…
ربط شادی صدر به خودم رو اصلا نمی دونم چیه ، برای همین نمی دونم اون یملی شده آیا من هم یملی شدم یا نه ،چون اصلا معنی و مفهوم واژه ی » یملی » نمی دونم چیه !! یملی ؟؟؟
کلا خیلی چیزا رو نمی دونم مثلا چند وقته می خوام ازتون بپرسم «قارپوز» یعنی چی هی یادم میره….
دیگه دیگه….آهان اما طبق شواهد و قرائن یک چیزی رو می دونم ..
اینکه تاپ و تاپ دل ربطی به سن و سال نداره ، مثلا همین پیکاسو طفل معصوم تا نود سالگی دلش مثل لوکوموتیو سرو صدا می کرد، گمونم توی قبر هم هنوز داره میزنه… یا همین هاوکینگ که الهی صد و نود ساله بشه ، توانایی هیچ حرکتی رو نداره اما مغزش هم ضربان با قلبش چنان میزنه که نگو و نپرس..
زیادند از این مدل جک و جونورها قارپوز جان ، حتی در نزدیکی خودمون… دل رو ول کنی به حال خودش تبدیل میشه به سیب زمینی پخته…باید بهش رسید و تیمارش کرد… گمونم البته !!
کاپیتان بابک گفت:
من هی می خوام برم پائین برای ویولتا کامنت بنویسم، حرفای شما جلومو می گیره
اینجا، نام بردن از جناب هاوکینگ که شدیدا بهش ارادت دارم. کاش 300 ساله بشه
یملی -با کسر ی و فتح میم – یعنی خوردنی (بامزه) قارپوز هم که همون هندونه س دیگه، ای بابا. گمونم اوباما هم اینو می دونه
گیتی گفت:
🙂 🙂 🙂 …. وای وای وای…. خاک عالم…
کاپیتان جان اول که ممنون از راهنمایی…جان خودم قارپوز رو می دونستم، به اون قبله می دونستم… گمونم اینروزا این مغز بدبخت عادت کرده همه چی رو پیچیده ببینه و برای خودش معما سازی کنه !! الان جدا باور کردم یک چیزیم میشه…
می دونی ذهنم رفته بود کجا ؟؟ دنبال معنی ترکیب pose با قار می گشتم !! فک کن ، چرا اونوقت ؟؟!!
همینجا از جناب قارپوز و اوباما طلب بخشش دارم ، روزگار سختی است !!
کیوان گفت:
کاش
کاشکی وجود نداشت
ممنون ویولتا. حتی وقتی غمگینی.
نسوان گفت:
عادت ندارم جمله های مردم رو کش برم.. پس باید بگم که این جمله مال من نیست کیوان. مال افراست. دوستی که آخرین شبهایی که داشتم از ایران می رفتم کف زمین سنگی سرد خونه ای که دیگه مال من نبود ، با من دراز کشید و از پنجره به آسمون پر ستاره ی تهران نگاه کرد ، با هم به صدای اذان مغرب گوش دادیم و توی تاریکی گریه کردیم.
mit گفت:
ویولتا شما چند سالته؟
Asghar گفت:
قبلا گفته بودم سرنوشت من و تو یه جورایی شبیهه. ویول جان فکر کنم اقامت گرفتی دیگه سرد شدی و برات مهم نیست. من اقامتم همزمان با تحویل تزم اومد. حالا یه ذره دیرتر رالف شو خوب اگه میشه.
ghazal گفت:
موضوع اینه که رالف بودن هم بعد از ی مدت دلتو می زنه. دوست داری چیزای جدید یاد بگیری. موفق باشی. مطرح باشی. اونموقع است که دوباره این چرخه تکرار میشه.
علی گفت:
+
hasan گفت:
موافقمممم
پریزاد گفت:
نمی دونم چرا برای من راحت نیست!
مدتهاست می خوام مثل شما تغییری تو زندگیم ایجاد کنم که شادتر شم اما یه ترس لعنتی تمام وجودمو گرفته
مثلاً می دونم باید از آدمی که تو زندگیم هست جدا شم اما هنوز نفهمیدم این دوست داشتنه یا عادته یا همون ترسه که نمیذاره این کارو بکنم …
فکر کنم شجاع بودن خیلی به شاد بودن کمک می کنه من شجاع نیستم
نسوان گفت:
برای هیچکی راحت نیست. تازه بعدش مگه شادتر میشی؟ مگه الان من شادترم؟ فکر کنم آزاد تر باشم، اما شادتر؟
نه.
فکر نکنم.
کیوان گفت:
آخه دختر خوب (ویولتا)
الان اونجا باید اوایل بهار باشه، تو به قصد بیخیالی هم پا میشی میآی خونه پای کامپیوتر و یک مشت آدم افسردهتر از خودت مثل من، که چی بشه؟ برو بیرون، کنار دریا، پارک، چه میدونم؟ برو یک لحظه هم که شده خودت رو به دست طبیعت بسپر.
میدونی چی یاعث شد من از دست مذهب راحت بشم؟ حس گناه! این حس گناه لعنتی رو بنداز دور. الان هیچ چیزی رو نمیتونی عوض کنی. حالا نزدیک به حداقل کیفیت مطلوبی؟ اگه بشینی خونه و غصه بخوری میشی حد اکثر؟
ببین وقتی زمان داری شرایط رو عوض کنی تلاش کن به آب و آتش بزن، بیخوابی بکش، روزی 17 ساعت کار کن، پر رو باش، اصلا وقیح باش! ولی وقتی داور سوت رو زد دیگه همه چیز به یه ورت! زود تا شب نشده (راستی ساعت چنده؟) یه نون و ژامبون بزن تنگ شرابت (البته اگه هنوز تهشو بالا نیاوردی!) برو پیک نیک! خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای…!
فردا روز دیگریست.
نسوان گفت:
داره شب میشه، هوا بهاریه . کوچه بوی خاک و سبزه میده.. همه چی خوبه،. انقدر خوب که وقتی حالت بده از خودت متنفر میشی.
تو راست می گی کیوان .
من هیچ موقع برای زندگی کردن خایه نداشتم.
ترسو و بزدل و نازک نارنجی بودم
یه اخ که می کردن؛ از هم می پاشیدم.
بابام هم فهمیده بود؛
که آدم بی وجودی هستم
😉
کیوان گفت:
من کی گفتم تو عرضه نداشتی! داری حرف تو دهنم میذاری! من دقیقا گفتم به پدرت و حس گناه فکر نکن. همین حس رو من نسبت به مادرم داشتم. اینقدر که وقتی یه شب با بچهها میرفتیم الواطی، همش در فکر این بودم که اگه مادرم میدونست! یعنی به جای اونکه همون یه شب هم خودم باشم و لذت ببرم، تو این فکر بودم که دارم سر مادرم (تجسم وجدانی که او در من ایجاد کردهبود) رو کلاه میذارم و بر اون پیروز میشم! دقیقا همون حس لعنتی گناه که اصلش مال تربیت مذهبیه. در همه ادیان ابراهیمی هم مشترکه. اگه با زرتشت نیچه دم خور باشی میبینی که اصلا مشکل اون با دین (مسیحیت) همین حس گناه و نابودیِ توانِ درک زندگیست. نابودیِ اعتماد به نفس. نابودیِ افتخار به زنده بودن! وگرنه جایی نوشته: آخرین مسیحی همو بود که بر جلجتا بر صلیب شد!
این حس لعنتی تو نسبت به هوای خوب بهاری، چقدر برام آشناست! یادت میآد نوشته بودم از بهار کینه دارم؟
میگم همین حالا هم دیر نشده پاشو اصلا بیهدف سر بذار به خیابون … خود راه بگویدت که چون باید رفت!
نسوان گفت:
باشه من رفتم. اما هر وقت اینجوری رفتم صبحش با سردرد بلند شدم. با یکی کنارم که اصلا یادم نمی اومد کیه.
اما چون تو میگی باشه.
بوس.
فردا برات تعریف می کنم.
آدم ناراحت گفت:
کیوان
بیا … همینو میخواستی ؟ دختر مردم و از راه به در کردی.
ای خدا ، توبه… توبه
«ایکون گاز گرفتن فاصله بین انگشت شصت و سبابه به صورت پشت و رو»!
ولی حالا خارج از شوخی نظر من هم همین بود ، اون پائین نوشتمش.
خرزهره گفت:
حالا برعکس تو من یه چند وقته یه کرمی افتاده بهم کار و زندگی رو ول کنم برگردم دانشگاه دکترا بگیرم
کیوان گفت:
غم نان اگر بگذارد …
خرزهره جان، حتما دغدغه نان و نان خور نداری!
خرزهره گفت:
کیوان خان
اقرار می کنم غم نون خور ندارم ولی این طور نیست که اگر تنها باشی نگران آینده و … نیستی اتفاقا بیشتر هم هستی چون می دونی خودتی و خودت
کیوان گفت:
میدونم خرزهره جان
یکی از دوستان که به رغم سن زیادش مجرد بود وقتی دید اضافه کارش خط خورده اعتراض کرد، به او گفتند تو چرا ناراحتی؟ تو که نان خور نداری؟
جواب داد: آدم متاهل به یه نفر دست بالا به سه، چهار نفر متعهده، برای من امکانش هست به بی نهایت نفر متعهد باشم!
آرش گفت:
منم همینطور.
آرش گفت:
تفریبا یک سال پیش به همین نتیجه رسیدم و دیگه ادامه تحصیل ندادم.
آدم با خودش که تعارف نداره، من بیشتر جنگلیم تا از اون کرم های کتاب.
تا وقتی این همه کوه و جنگل وجود داره مگه مغزم را خر گاز گرفته که پای کامپیوتر و توی کتابخانه عمرم را حرام کنم!؟
نسوان گفت:
آخ.. چه فکر نازک خوبی… حالا خوشحالی؟؟ من گاهی فکر می کنم حسرت بوی چوب تن اون درخت ها دیوونه کننده است. تو الان توی جنگلی؟
somaye zs گفت:
«نوشتن به ما کمک می کند تاثیراتی را که دنیای اطراف در ما داشته درک کنیم.» تو چقدر خوب میفهمی این تأثیرات رو ویولتای عزیز
نسوان گفت:
بوس عزیز دلم. در مجموع اما من موجود نفهمی هستم. بدون تعارف!
ابــر شلوار پوش گفت:
بر عکس ِ ویول جان! تصورم همیشه اینه که تمام مشکلات بوجود اومده تو زندگیت از زیاد فهمیدنته.
کاپیتان بابک گفت:
همۀ اینا که گفتی، حالا بگیم درست، ولی اصل قضیه
شرابت مگه چوب پنبه نداشت؟ اگه داشت چه جوری بازش کردی تو اتوبوس ناقلا؟
نسوان گفت:
کاپیتان ؛ اینجا بیشتر شراب ها چوب پنبه ای نیست
they are screw cap
دلیلش هم اینه که سالها پیش توی استرالیا یک تحقیقی کردن دیدن که چوب پنبه هیچ اولویتی به درب معمولی نداره
دلیل اصلی ترش اینه که استرالیایی ها کون گشادن
تازه ابجو هاشو ن هم با دست وا میشه احتیاج به در باز کن نداره.
من این جماعت رو برای همین دوسشون دارم.
محشرن. کون گشاد و عوضی .
عین خودم
کاپیتان بابک گفت:
You are beginning to sound like me
کون گشاد و عوضی. آفرین
کیوان گفت:
کاپیتان بابک یزرگوار
عرض سلام و ارادت داریم. با اجازه شما میخواستم از ویولتای نازنین خواهش کنم لااقل یک فصل (یا چند پاراگراف) از کار بزرگ شما (ترجمهٔ کوندرا) را به عنوان یک پست منتشر کند و آدرس بقیه را بگذارد تا تعداد بیشتری بتوانند از این متن که برای اولین بار به فارسی ترجمه شده استفاده کنند. البته اگر شما موافق باشید؟
توسکا گفت:
+++ پیشنهاد خیلی خوبیه
ترجمه کاپیتان رو خیلی دوست داشتم
کاپیتان بابک گفت:
شرمنده م کیوان جان که شما رو کاملا در جریان نگذاشتم
البته می دونی که ویولتا کارم را دوست داشت، ولی نمی دونستی که بمن گفت : به زودی می زنمش اون بالا! یا چیزی شبیه به این. حالا به هر مدلی که دلش بخواد، برای من فرقی نداره
بگذاریم توفان بگذرد و یا به قول آبی مبهم باد مارا با خود ببرد
نسوان گفت:
کاپیتان، از شما چه پنهون این استاد گرامی بدجور این چند روز رید تو حال و احوال بی وجودی ما.بعدشم که کیوان گفت بزنم بیرون و خود راه بگوید که چون باید رفت. این شد که دیشب یه بطری شراب زدیم زیر بغلمون رفتیم این پارک جنگلی کنار خونه همونجا زیر یه درخت کاج نشستیم.با یک سگ سفید پشمالویی هم دوست شدیم در حد ماچ و بوسه… عین قند بود پدر سگ، آخر صاحبش اومد بردش. بعدم ما بقیه بطری رو زدیم به بدن و همونجا خوابمون برد .. بعدش یکهو بلند شدیم دیدیم بله …بارون میاد جرجر پشت خونه حاجر.پس خودمون رو برداشتیم و خیس خیس برگشتیم خونه خوابیدیم. صبحش هم تولد یک دوستی دعوت بودیم تا عصری منزل نبودیم.
اما به این قبله تا برگشتیم لینک شما رو هوا کردیم. خلاصه ببخشید دیر شد…. تا الان فکر کنم 137 تا مهمون فرستادیم حیاط خلوت شمابه صرف میلان کوندرا.
کاپیتان بابک گفت:
ای بابا. ببخشید چیه ویولتا. من عجله ای نداشتم. می دونستم چیزی رو که بگی، انجام میدی
با اون سگه منم حال کردم. خیلی موجودات دوست داشتنی یی هستن. درد و بلای هر چی سگه بخوره تو سر آخوندا 🙂
از شما ممنونم بابت مهمونایی که برام فرستدی. 137 تا نه دقیقا ولی ده پونزده تایی میشن فعلا. 2 نفر هم میومدن همینو می گفتم
راستی هموطن عزیزی با لینک شما آمده، حدس می زنم ترجمه را نخونده ولی رفته «خانه» آخرین پستمو خونده و نوشته
» چه خوب که نسوان این وبلاگ را معرفی کرد.
گوگوش و ابی و داریوش و فرامرز و … اینا وظیفه ای بسی دشوارتر از خوانندگی رو دارن به دوش میکشند. اینا اسطوره های ما هستند»
البته قدمش رو چشم ولی نمبی دونم چرا کامنت غافلگیرم کرد 🙂
گفتم باید اینو به ویولتا بگم، شاید لبخند بزنه
نسوان گفت:
کاپیتان عزیز،
با توجه به آماری که وبلاگ من نشون میده 389 نفر دیروز و حدود 100 نفر امروز به وبلاگ شما هدایت شدن برای اون لینک.
یعنی چی اون وقت ده پونزده تا؟
نکنه منظورتون اونهایی هست که کامنت گذاشتن؟
شما مگه کانتر نداری؟ کانتر شما غیر از این نشون میده؟
من فکر کنم اگر برید توی آمار سایت هم ترافیک رو ببینین و هم لینکی که ریفر کرده.
اصلا البته مهم نیست .
اما چون بین عدد من و شما خیلی فرقه می خوام بدونم شما چجوری داری حساب می کنی؟
در مورد اون کامنت هم مرسی.. آره… خندیدم. البته راستش باید گریه می کردم!! از شدت شعور!
hadi گفت:
منم کون گشاد و عوضی هستم البته بقیه میگن فامیلو دوستان یکی نیست مثه تو به من بگه محشر.
هما گفت:
(با عرض معذرت از ويولتا )
جناب كاپيتان بابك عزيز
كاپيتان عزيزم
پيرو كامنتي كه ذيل مطلب من براي ويولتا بود در باب ظهور و انارشيست و…..الخ
ظاهرا سوبرداشتي پيش امده .
ضمن اينكه ان مطلب سراسر طنز بود اما حاوي اين اصل بود( در پاسخ به ويولتا) كه گفت ما هيچوقت بيشمار نبوديم و 80درصد مردم به امام زمان و قضاو قدر و رسوخ تنبلي عادت دارند و….
حالا توضيح كلام من
من نه طرفدار پيروان ظهور امام غايب ام و نه مخالف ان …من تنها علت معتقد بودن مردم به فلسفه ظهور را مي فهمم
انجا هم گفتم
ما در عصر ارتباطات زندگي مي كنيم . اين يعني از اوضاع جهان و سطح رفاه و ازادي ملل غرب اگاهي داريم و انرا در تلوزيون و ماهواره و اينترنت مي بينيم
اما
خود از انها محروميم ….مي بينيم انها دارند و ما هم كه مثل انها ادم هستيم از داشتن رفاه و ازادي بي بهره ايم ….
قشر متوسط جامعه ….اكثريت جامعه …. پولدار نيست اما ادمهاي نالايق و بي بته پولدار را در اين شهر مي بيند
ما مردم اينده ي خوبي هم در پيش رو نداريم …ما اميدي هم به بهبود اوضاع نداريم
اما
ميدانيم داشتن اينده خوب و امنيت اقتصادي داشتن چه ارامش بخش است
تا اينجا درست ؟
خب در چنين جامعه اي با مشخصات فوق بنظر شما خيلي عجيب است كه مردم به ظهور* منجي* اميد داشته باشند؟
ببين صحبت من خوبي و بدي منجي و امام نيست حرف من* علت گرايش مردم* به امام و منجي و قضا و قدر است
جامعه اي با چنين وسعت بدبختي و درحاليكه به مدد رسانه ها از رفاه ديگر ملل دنيا اگاه است خب چه چاره و چه اميدي جز وجود منجي و اميد بهشت مي تواند داشته باشد ؟
حالا تو در چنين شرايطي ميخواهي همان اميد را (چه درست باشد و چه غلط ) از او بگيري و در ازايش هم چيزي ندهي
بنظرت چه ميشود ؟
ايا اين جامعه بي اميد دنيا و بي اميد اخرت جز ياس و شورش حاصل ديگري دارد ؟
تو چيز جديدي به اين جامعه بده بعد مي تواني گرايش به ظهور منجي را از او بگيري ….بعد مي تواني گرايش به دين و خرافه را از او بگيري
اما تا چيز جديدي به ان ندادي و جايگزيني براي اميد امروزشان پيدا نكردي ….سعي در گرفتن دين و اميد منجي را نكن
چون انوقت نه مي تواني و اگر هم بتواني يك فاجعه ببار خواهي اورد
پينوشت …كاپيتان عزيز اين نظر من بود ..اصلا به جنبه موافق يا مخالف بودن من با دين فكر نكن . نظر من اينست كه تا افيون ديگري نيافتي گرفتن انچه هست و تخدير كننده هم هست كار اشتباهي است و فاجعه ببار خواهد اورد . بنظر من هيچ جامعه اي به خطرناكي جامعه بي اميد و بي اعتقاد (اعتقاد به هر چيزي دين يا قانون يا منجي و….) نيست
کاپیتان بابک گفت:
خوب این شد یه چیزی 🙂
ممنونم که پاسخ نوشتین. خیلی روشن تر شد و اصلا تعجب هم نداشت، چون همون طور که گفتم، از نوشتۀ قبلی تون گیج زده بودم. البته می دونین که قبول ندارم که اعتقاد به منجی داشتن خوبه، یعنی خلاف دینمه
و اینکه نوشتین » ما اميدي هم به بهبود اوضاع نداريم» را خیلی خوب می فهمم و خیلی متاسفم بانو، حتی بیشتر از حد معقول
آدم ناراحت گفت:
هما جان من فکر میکنم اعتقاد به منجی فقط به جامعه بحران زده ما محدود نمیشه ،منظورم صرفاً آقا میتی و مسیح و اینا نیست . خوب که نگاه کنی میبینی جامعه غربی هم همیشه عطش قهرمان داشته و داره ، یه نگاه به هالیوود بنداز، از سوپرمن و بتمن گرفته تا اسپایدر من و هل بوی و ایرن من و ….
البته بالیوود رو مثال نمیزنم که همشون قهرمانن.
حالا که امروز بحث کون گشادی شد ، بیاین ما هم دلیلشو بذاریم پای کون گشادیه بشریّت.
البته ببخشید تو بحث شما که به من ربط نداشت دخالت کردم ، ولی این بحث منجی واقعا برام جالبه.
کاپیتان بابک گفت:
آدم جان
من 50% خودمو بگم. تو هر بحثی که من با کس دیگری دارم، you are more than welcome
ببخشید انگلیسی نوشتم، شبهیش تو فارسی بفکرم نرسید که همون چیزو بگه
کوروش گفت:
قدمت رو چشم
اگه خیلی بخوای غلیظ ش کنی تخم هم بهش اضافه کن.
کاپیتان بابک گفت:
merci beaucoup
بعضی وقتا مخم بلنک میشه کوروش جان. 5 دقیقه بعد یادم میاد
هما گفت:
مخلص كاپيتان هم هستيم
و
ناراحت جان
اولا اختيار دارين و دوما من فكر مي كنم ريشه اعتقاد به منجي و قهرمان دوستي و قهرمان پروري با هم فرق مي كنه
بنظرم يكي از اميد مياد و يكي از هيجان
اما بهرسو منظور من اينه كه دين براي جامعه مشكلي نيست بلكه اونچه كه مشكل سازه جامعه ديني است
آرش گفت:
به نظر من علت منجی طلبی انسانها ؛ عقده پدرجویی انسانهای کودک صفت اولیه بوده (این قسمت تحلیل کاملا فرویدیستی هست ) که همچنان در انسانهای نا بالغ و کودک صفت امروزی که به دلایل مختلف هنوز تکامل پیدا نکردند و یا این عقده بصورت ژن نسل به نسل بهشون رسیده (این قسمتش هم داروینیستی بود) دیده میشه.
انسان بالغ و آگاه امروزی اول از همه یک چیز رو میدونه : امر غیر ممکن ؛ غیر ممکن است ؛ مثلا میدونه که نمیشه یک فیل رو سوار خر کنی ؛ چون غیر ممکنه ؛ پس در ابتدا اولین چیزی که به ذهنش میرسه اینه که وجود منجی غیر ممکنه. دین به عنوان ابزاری که شاید فقط به درد همون انسانهای کودک صفت اولیه میخورده ؛ امروز دیگه نمیتونه بیان کننده امور غیر ممکن باشه به جز برای ناآگاهان و بی خردان و متاسفانه بی خردی و ناآگاهی و دین ؛ پدیده هایی هستند که مدام یکدیگر رو تشدید میکنند.
هما گفت:
البته من اصلا اين ديدگاه رو قبول ندارم كه گرايش به دين از نااگاهي و و نابالغي مياد . اما ممنون كه نظرت رو گذاشتي
اگه مجالي پيش اومد در موردش حرف خواهيم زد
vasat piaz گفت:
++++
آرش گفت:
اول اینکه : حاضر.
دوم اینکه : کار دارم و نمیتونم زیاد بنویسم ؛ فقط بهترین کاری که کردی این بود که تصمیم نگرفتی.
توی زندگی برای آدم اتفاقهای خیلی خوب و خیلی بدی میوفته ؛ بالا و پایینها ؛ رفتنها و اومدنها ؛ شکستها و پیروزیها ؛ و….
من یک چیز رو خوب فهمیدم توی زندگی و اون اینکه نه اون روزی که دنیا به کاممه و غرق در پیروزی و شادی هستم ؛ خیلی خوشحال باشم و خوشبین ، و نه اون روزی که به تمامی شکست خورده و نا امیدم ؛ خیلی ناراحت و بد بین باشم ؛ چون هر دو گذراست.
نفس عمیق بکش ؛ قدم بزن ؛ موزیک گوش کن ؛ شعر بخون و… این نیز بگذرد.
کاپیتان بابک گفت:
خوب شد هر چه کوتاه یه خبری دادی آقای مهندس. برو بچ نگرونت بودن با «اونهمه» $
آرش گفت:
ما مخلص شما و بر و بچ هستیم؛ دربست از اینجا تا توپخونه.
کاپیتان بابک گفت:
من نمی دونم شما چقدر با توپخونه فاصله داری 🙂
ولی میگم شما از اینجا تا توپخونه آقایی
گیتی گفت:
والله….با اونهمه $ !!!
شما اونهمه داری میگی این نیز بگذرد ما نداریم «اونهمه » خوب نمی گذره دیگه …ای بابا !!
آرش گفت:
میگذره ؛ میگذره ؛ میدونی که میگذره ؛ نه این میمونه و نه اون.
دلار هم نداریم ؛ دریغ از یک سنت.
گیتی گفت:
همیشه جیبات پر دلار باشه آرش جان…
امیدوارم وقتی که همه ی این احوالات گذشت و ثباتی برقرار شد و بالاخره بعد از عمری تونستیم برای زندگی روزمره ی فردا پس فردامون برنامه ریزی کنیم ، ماها مونده باشیم که ببینیم …و بعد هم سوار یکی از اون بوگاتی ها با سرعت تعویض دنده ی نمی دونم چند میلی بر ثانیه بشیم و مثل اسطوره های فیلمهای وسترن در غروب آفتاب به سمت سرنوشت نامعلوم گاز بدیم !!! .. والله !!
آدم ناراحت گفت:
من جای تو بودم،همون شب ، پسر لنگ دراز رو به خوردن شراب دعوت میکردم و یه شب خوب باهاش میساختم ، بعدش هم دوباره برمیگشتم سر زندگیم. آدم باید یه جاهائی برای خودش سوپاپ اطمینان بذاره.
این سوپاپ اطمینان میتونه یه شب سیاه مستی باشه ، یه هفته مسافرت ، یا یه شب کژوال سکس ، برای بعضی هام دعا خوندن یا ورزش کردنه ، مهم اینه که سوپاپ اطمینانت رو کشف کنی وگرنه تغییر شیوه زندگی بواسطه خستگیهای (عمدتاً) موقّتی ، زیاد موجه به نظر نمیاد.
البته مخلص شما و آقای نرودا هم هستیم ، ولی تغییر آمادگی میخواد ، که اگه نداشته باشی ممکنه در نهایت به ضررت تموم شه.
vasat piaz گفت:
ترانه گفت:
آدمهای زیادی رو میشناسم که غرق کارشون هست ، با نظم و جدیت کار میکنن و درعین حال خوشبین و خوشحال هستن و زندگی شخصیشون رو دارن . مهم اینه که کاری رو که میکنیم دوست داشته باشیم.
علی گفت:
من توی اون سرطان پستان موندم نمیدونم ربطش چیه؟
توسکا گفت:
من تو زندگیم خیلی جاها برخلاف نظر دیگران به چیزهایی پشت پا زدم که برام تاوان هم داشته خیلی زیاد
ولی اینو میدونم که بعضی وقتها حتی اگه اهل رها کردن و رفتن باشی تصمیم گیری خیلی سخته همونطور که شما هم گفتی
و شاید 1جاهایی بجای رهاکردن و تغییر موقعیت باید طرز فکر و نوع نگاه به موضوع رو عوض کنیم
نمیدونم درسته یا نه ولی خودم 1بار اینکارو کردم
اینکه پشیمون میشم یا نه یا اینکه اینکار بی توجهی به خواست دلم بوده یا نه رو هنوز نمیدونم
توسکا گفت:
راستی ویولتای نازنین
حتما خیلی ها اینو بهت گفتن ولی منم از طرف خودم میخوام بگم
نوشته هات و نظرات اهالی اندرونی گاهی خیلی راهگشا میشه برام تو وقتایی که خیلی خسته ام
اتفاقا امروز از اون روزای بده برام که حال روحیم خراب خرابه
اولش که اینو خوندم بسکه درد داشت رهاش کردم ولی وقتی دوباره برگشتم و نظرات رو هم خوندم 1جورایی حالم بهتر شد
مثلا اون تصویرسازی مرگ که گیتی گفت و …
چند وقتیه مشغول خوندن آرشیو هستم و باید بگم ممنونم که مینویسی
مندو گفت:
راستش من اصلا موافق نیستم که آدم یا باید حتما مثل «رالف» باشد، بی خیال همه چیز، و به قول شما سوت بزند و زندگی کند (به مفهوم اینکه حتی به خودش زحمت ندهد که کمی در مورد جهان اطرافش فکر کند) ، یا مثل استاد شما، فقط به یک سری فرمولهای ریاضی فکر کند و آدمها را با یک فنر مدل کند. من این دوتا مثال را البته میگذارم به حساب اینکه می خواستید دو سر یک طیف را مشخص کنید. اما همیشه وسط این طیف از دو سرش بهتر است. این را البته مطمئنم خود شما بهتر از من می دانید. این را نوشتم که بگویم این دغدغه اغلب آدمهایی است که نزدیک به دو سر طیف هستند. آنهایی که یا به یکی از دو انتها رسیده اند یا آن وسطند معمولا به این فکر نمی کنند زیاد البته.
vasat piaz گفت:
+++++
هما گفت:
وقتي خيلي ناارامم و خودمم نميدونم چه مرگمه مي فهمم وقتشه كه بزنم به جاده و برم پيش كسي
كسي كه اصلا نميدونم ديپلم داره يا نه ….. من فقط ساز زدنش رو ديدم و دم گرم كلامي كه مثل اب ….مثل رود تمام غصه ها و ناارامي ها رو ميشوره و مي بره
اونم وقتي
صميمي ترين دوست من همين بغل يكي از بهترين روان شناسان و مشاوران اين شهره
اما من از پس اين سالها فهميدم ارامش بايد از درون يك فرد بجوشه نه از زبان و علم كسي
وقتي درون تو به ارامش رسيد بعد حركات دست و بدنت و تمام زندگي ات حتي اشيايي كه در خانه ات هست ارامش بخش خواهد بود و ارامش دهنده به هركسي كه اونجا بياد
پينوشت :
ويول جان
لازم نيست من بتو بگم زندگي كوتاهه …خيلي كوتاه …نصف خوبش بر فرض طبيعي عمر كردن گذشت
توي پيري و كوري ميشه درس خوند اما نميشه همنشين ساقي سيمين ساق بود عزيز من
mountainsummit گفت:
+++++++++++
قارپوز گفت:
مانتین عزیز . تازگیها یه امیلی دریافت کردم که نوشته بود بنا به پیش بینی ناسا 23 تا 25 دسامبر برابربا سوم تا پنجم دیماه زمین رو سه روز تاریکی مطلق فرا خواهد گرفت که قبلا بعضی ها پیش بینی کرده بودند دنیا به آخر میرسد نوشته بود دنیا به آخر نمیرسه بلکه زمین و خورشید هم تراز میشند .حالا نمیدونم درسته یا اشتباهه . فکر کنم تو در اینمورد صاحب نظری لطفا یه کمی اطلاعات بده نکنه من مثل دفعه قبل برم بالای پشت بوم و لوگو پپسی کولا رو در ماه بجویم وبعد بگی شایعه ای بیش نبوده .
mountainsummit گفت:
سلام دوست عزیز
من در این مورد چیزی نشنیدم . فکر نمیکنم صحت داشته باشه
vasat piaz گفت:
۱۰ میلیگرمی «سینالو پرام»، هر روز صبح
به من که خیلی ساخته
Mehrdad گفت:
شما میخوای یه آدم حداقل باشی… من می خوام حداقل یه آدم باشم 😦
کاپیتان بابک گفت:
+++
ایراندخت گفت:
ویول عزیزم بدترین دردو داری و خودتم میدونی که ازدستش ممکنه سلاطون بگیری!
ای داد از پایان نامه بیداد از اون همه تمرکز که نیاز داره،
ولی تو نیاز به یه عوض کردن هوا داری،من خودم هم از اون دسته آدمها هستم که دوتا هندونه رونمیتونم با هم به آشپزخونه برسونم!
کوروش گفت:
سلا طون !
کلی خندیدم .این همون زقنبوود هست ؟
ژیان گفت:
منکه صد دفه بهت گفتم با این پروفسور جوزف لیندنبراگ پایان نامه نگیر، این نوۀ همون لیندنبراگ معروفه. گوش نکردی که. اینهمه استاد جوونتر، بعضیاشونم خانوم مثل خودت. حالام که دیگه کار از کار گذشته سعی کن طاقت بیاری رفیق. بقول شاعر «جور استاد به ز مهر پدر». آینده رو چه دیدی؟ شاید اگه یه خورده به تلاشت اضافه کنی، یهو دیدی زدو یه ایزوتوپ جدید کشف کردی، اونوخ اسمشو به افتخار دانشمند ایرانی کاشفش میذارن اختریوم (با علامت Akh). بده اینجوری مگه؟ یه عنصری میشه که اگه به صاحبش رفته باشه نه عدد اتمیش معلوم میشه نه تعداد الکتروناش نه معلومه چه خواصی داره و تا مدت ها دانشمندا تو کفش میمونن که این از کجا اومده؟
یه خورده هم بی خیال باش.
saeed گفت:
ببانو کنده شناس خوبیه
فک کنم عاشق استادش شده
راست میگه که دود از کنده بلند میشه
آرش گفت:
نظر پاتریک کلاسون ؛ اقتصاد دان و تحلیلگر اقتصادی مسائل ایران در صندوق بین المللی پول و اقتصاد دان ارشد بانک جهانی :
» در دو سال گذشته که دولت طرح هدفمندی یارانه ها را به اجرا گذاشته، تورم و نقدینگی در کشور افزایش یافته و پول بیشتری به دست مردم افتاده، ولی عرضه کالا ثابت مانده یا کم شده است. در نتیجه قیمتها بالا رفته و ارزش ریال پایین آمده است.
من به عنوان یک اقتصاددان می گویم که ایران باید صادراتش را تقویت کند و وارداتش را کاهش دهد و از همین رو، کاهش ارزش ریال (روی کاغذ) چیز بدی نیست، چون در حال حاضر درآمد ایران کم شده ولی پول بیشتری را صرف واردات می کند.پس یک راه تغییر این رویه بالا بردن قیمت دلار است تا مردم کالاهای تولید داخل را بخرند و ایرانیان شروع به صادرات کالا کنند.
اما این روش، برای مردم بسیار دردناک است و با توجه به شرایط بین المللی، دولت نمی خواهد فشار زیادی بر مردم وارد کند.
ما در صندوق بین المللی پول و بانک جهانی بطور مرتب با ایران در تماس هستیم و مسائل آنرا دنبال میکنیم ؛ همچینین بارها به اقتصاد دانها و مقامهای اقتصادی ایران اعلام کرده ایم دولت این واقعیت را که اقتصاد نیاز به تصحیح کلان دارد نباید از مردم پنهان کند.
تردیدی نیست که بعضی از صنایع قدیمی ایران باید تعطیل شوند و فروش ارزان انرژی پایان یابد. در آغاز طرح تعدیل ساختاری (در ایران گفته میشود طرح تحول اقتصادی ) ؛ دولت آقای احمدی نژاد روند خوبی را در پیش گرفته بود و محورهای دهگانه طرح تعدیل ساختاری بصورت مرحله به مرحله و زیر نظر ما در حال اجرا بود ؛ اما با رسیدن مراحل حساس و مهم این طرح ؛ متاسفانه فشارهای بین المللی بر دولت ایران به واسطه برنامه هسته ایش افزایش پیدا کرد و دولت ایران تحت این فشارها و فشارهای داخلی شیب اجرای این طرح را کند کرد ؛ که به اعتقاد من فشارهای داخلی مخصوصا از سوی مجلس ایران بیش از فشارهای بین المللی در تصمیم احمدی نژاد و تیم اقتصادیش برای کند کردن طرح موثر بود.
مردم ایران باید بدانند و بپذیرند که بهرحال در مقطعی باید این تصحیح در اقتصاد ایران صورت بگیرد و بی تردید برای ایرانیان بسیار دردناک خواهد بود. پس چه بهتر که این تصحیح هر چه سریعتر رخ دهد تا درد آن کمتر باشد و فشار کمتری به اقشار کم درآمد جامعه وارد شود.
من به عنوان یک اقتصاد دان و دست اندر کار اجرای طرح تعدیل ساختاری در ایران به مردم ایران میگویم کشورشان ذخایر ارزی قابل ملاحظه ای دارد و همچنین از یک درآمد ارزی بالا برخوردار است، ولی بخشی از این پول به دلیل تحریمها به آسانی در دسترس دولت نیست -که به خودی خود و در این مقطع چیز بدی نیست چرا که دولت نمیتواند تحت فشار افراد مختلف مبالغی را بی دلیل جهت کم کردن فشار بر مردم در جامعه تزریق کند – پس آنها باید با همکاری با دولت ایران از این مقطع حساس کنونی عبور کرده و اقتصاد خود و کشورشان را نجات دهند ؛ آینده از آن شما و فرزندان شماست. »
توضیح بدم که این آقا به دولت اوباما فشار میاره که گزینه نظامی رو پر رنگ کنه تا تندروهای ایران زودتر کوتاه بیان و این طرح نصفه نمونه؛ همچنین ایشون میگه که ؛ با صراحت هم میگه ؛ قیمت فعلی که ما برای دلار مناسب میدونیم 3400 تومان هست و البته میگه اگر لازم باشه این قیمت تا 6000 تومان هم جا داره و بسیار خوشحاله که سقف روانی دلار 3000 تومانی در ایران شکسته شده و… چیزهای دیگه.
حالا ما دو ساله داریم میگیم ؛ شما میگید آرش از واقعیت دوره و فکر کرده ما تو ایران کس و کار نداریم.
کوروش گفت:
میگه دلار باید دست کم ۵ هزار تومان باشه.
مساله را بیشتر اقتصادی میبینه . و این برای این بابا که اقتصاد دان در صندوق و بانک جهانی هست غیر عادی نیست .
ولی به نظر خیلی از سیاسیون، جامعه شناسان و حتی ا قتصاد دانان – مجنمله همین اخیرا در ایران- مشگل ایران ساختاری و سیاسی هست. هما نطور یکه خودش هم اشاره کرده منظورش از ا اصلاحات ساختاری تعدیل اقتصادی ست
برای ما که ایرانی هستیم و مشگلات را همه جانبه حس میکنیم موضوع کاملا فرق میکنه .
بقول معروف خانه از پای بست ویرانست .
آدم ناراحت گفت:
@ آرش
دو تا نکته دراين رابطه :
۱-به نظر میاد پیش فرض هایی که این آقا در تحلیل خودش در نظر گرفته از تو اخبار ۲:۳۰ خودمون اقتباس شده ، یعنی هیچ جا در تحلیلش نمیبینی که بگه بابا دولت داره کلاه برداری میکنه ، دولت داره قیمت ارز رو بالا و پائین میکنه که جیب خودش رو پر کنه ، این مملکت پر از دزد و کلاه برداره که حاکمیت سر دستشونه، تمام صنایع داخلی ایران که مثلاً الان باید به فکر صادراتشون باشیم بصورت مستقیم و غیر مستقیم به واردات وابسته هستن وپس افزايش قيمت ارزچوب دوسر طلاس و خیلی چیزهای دیگه.
۲-فکر میکنم در متن این مصاحبه یه تغیراتی هم به صورت هدفمند داده شده ، مثلا هیچ جا نگفته که :
«مردم ایران باید بدانند و بپذیرند که بهرحال در مقطعی باید این تصحیح در اقتصاد ایران صورت بگیرد و بی تردید برای ایرانیان بسیار دردناک خواهد بود. پس چه بهتر که این تصحیح هر چه سریعتر رخ دهد تا درد آن کمتر باشد و فشار کمتری به اقشار کم درآمد جامعه وارد شود.»
بلکه گفته :
«بهرحال در مقطعی باید این تصحیح در اقتصاد ایران صورت بگیرد و بی تردید برای ایرانیان دردناک خواهد بود. پس چه بهتر که این تصحیح در زمانی رخ بدهد که دولت منابع کافی برای کمک به مردم را دارد.اما در دو سال گذشته این گذار، بدون هماهنگی و خام صورت گرفته و عجیب نیست که مردم را بسیار وحشتزده و ناراحت کرده است»
بهرحال یه خورده هم دقت کنی متوجه میشی که هیچوقت تغییر ناگهانی و یکباره نمیتونه دردی رو کم کنه یا اینکه حتی سازنده باشه. پیشنهاد میکنم برای مقایسه بهتر مصاحبه رو تو سایت بی بی سی فارسی بخونی:
bbc.co.uk/persian/business/2012/10/121005_ll_clawson_exchange.shtml
درکل از نظر من ، ترجمه این مطلب خیلی بوداره ، حتا تو بی بی سی
vahid گفت:
حال کن با زندگیت.توآزمایشگاه میپوسی به خدا…برای پول در آوردن همیشه یه راهی پیدا میشه…جات خالی فرحزاد بودیم با دوستا امشب.آنقدر خندیدیم که داریم جر میخوریم..هر کدوممون هزار تا فکر تو سرمونه ولی این دلیل نمیشه از زندگیمون لذت نبریم…گور پدر خرخونی و فسیل شدن..از ما گفتن بود نازنین…
Sam گفت:
حكايت
معلم كتابي ديدم در ديار مغرب ترشروي ، تلخ گفتار ، بدخوي ، مردم آزار ، گدا طبع ، ناپرهيزگار كه عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتي و خواندن قرآنش دل مردم سيه كردي . جمعي پسران پاكيزه و دختران دوشيزه به دست جفاي او گرفتار ، نه زهره خنده و نه ياراي گفتار ، گه عارض سيمين يكي را طپنچه زدي و گه ساق بلورين ديگري شكنجه كردي . القصه شنيدم كه طرفي از خبائث نفس او معلوم كردند و بزدند و براندند و مكتب او را به مصلحي دادند ، پارساي سليم ، نيكمرد ف حليم كه سخن جز بحكم ضرورت نگفتي و موجب آزار كس بر زبانش نرفتي. كودكان را هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملكي ديدند و يك يك ديو شدند. به اعتماد حلم او ترك علم دادند . اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندي و لوح درست ناكرده در سر هم شكستندي .
استاد معلم چو بود بى آزار
خرسك بازند كودكان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر كردم ، معلم اولين را ديدم كه دل خوش كرده بودند و به جاي خويش آورده . انصاف برنجيدم و لاحول گفتم كه ابليس را معلم ملائكه ديگر چرا كردند . پيرمردي ظريف جهانديده گفت :
پادشاهى پسر به مكتب داد
لوح سيمينش بر كنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر
کوروش گفت:
ولی سام
درس معلم ار بود زمزمه محبتی
شنبه یک شنبه – بوقت استرالیا – به لب آورد طفل گریز پای را
Sam گفت:
شاگرد ممتاز بنفشه گلیان
http://news.gooya.com/didaniha/archives/2012/10/148196.php
Sam گفت:
کی آقای سین یادش است. بنفشه یادته؟ ممکنه گیتی یا هما هم یادشون بیاد. ۲ سال پیش بود ازش نوشتم. نوشتم که با چه بی پولی و مشقّت و سختی به اون سیستمی که میخواست وارد شد. به هر حال به اون سیستم ورد شد. و چون مثل سگ میدوید و مثل خر کار میکرد و مثل خرگوش از خودش هوش نشون میداد، بزرگان ازش خاستند که پیششون بمونه. اون هم که نمیخواست جای دور بره کار کنه، با کله قبول کرد. ولی حالا آقای سین عوض شده بود. شده بود مثل یک سرباز ارتش سودان که با هزار شکنجه و بد بختی درجه در شده بود و حالا بهش پیشنهاد افسری شده بود. دستش را به هم مالید و گفت تلافی این سالها را سر این سفیدهای بیمزه و رنگین پوستان دارا میارم. اشک همشون را در میارم. دیگه سیخ راه میرفت. گوش ابروهاش بالا رفته بود. هم خونه ایش بهش میگفت چرا دیگه شبها مثل سابق سرت را نمیذاری زمین و کونت را هوا نمیکنی. ( به چشم برادری البته).این کافر ملحد دوست داشتنی با نماز هر از گاهی آقای سین هم مشکل داشت. به هر حال، از اونجا که خدای آقای سین، آقای سین را دوستش داشت، هیچوقت فرصت اذیت و ایراد گرفتن از زیر دستان را به آقای سین نداد. آقای سین الان از اوضاعش راضی است، و با خودش فکر میکنه قدرت میتونه چه هیولاای از آدم بسازه.
نسوان گفت:
آقای سین … ولی آخرش هیولا نشد .منم قول می دم اگه یه روزی یک کار ثابت و یک درآمد مکفی و یک شرایط کمتر استرس زا داشتم هیولا نشم. به خدا قول می دم!
کاپیتان بابک گفت:
اول، نوشته. خوب بود. نه از بهترین ها. تکونت نمی داد ولی یه جاهایی می گفت که ویولتا منو نوشته
بعد، دوست دارم ثابت کنم که من از شما احمق ترم (این اوریجینال نیست، خودت اونجا نوشتی) یعنی یه کم نصیحت، ملامت؟ یا هرچی، هر جور که بهش نگاه کنی. شایدم نصیحت نباشه و من نتونم ثابت کنم که احمق هستم.
بهر حال: دست از طلب ندارم تا کام من بر آید / یا تن رسد بجانان یا جان زتن برآید
شما چه بخوای چه نخوای، یه آدم «باوجود» هستی. شاید نه درست با تعریف پدر نازنینت، ولی هستی. خودتم ته دلت اینو می دونی. امروز حالت گرفته، هذیون میگی که موفقیت و مهم بودن را ول کنم چون با آرمان های خودم نمی خونه. وحشی باشم، مست کنم و برق نگاهمو نگه دارم. خوب این حرفا برای پست 6 اکتبر وبلاگ قشنگه، ولی فردا دلت نمی خواد «بی وجود» باشی. دلیلش اینه که 1-از نوشتن «حداقل» استادت قلقلکت گرفته و این نوشته زده بیرون. چون تیز و حساس هستی، یک نگاه به دور و برت انداختی و قرعۀ شانس بنام رالف دوست داشتنی خورده و 2- بهترین تصمیم را گرفتی که موقع آشفتگی هیچ تصمیمی نگیری
ولی صبر کن ببینم. زن که سوت نمی زنه. چه حرفا! عیبه قباحت داره! یاد پرفسور ویدای مفقود الاثر افتادم که بیاد و خشتک ناقابلمو پرچم کنه اینجا
زن شراب می خوره. یادت باشه همیشه شراب بخور.
من و انکار شراب این چه جکایت باشد / غالبا اینقدرم عقل و کفایت باشد
ولی من نمیرم استرالیا! چون برعکس رانندگی می کنن و مهم تر اینکه چوب پنبه دوست دارم. بیرون کشیدنش با اون ماس ماسک یه لذتی داره که با پیچوندن سر فلزی بهم دست نمیده. حتی آبجوهای خوبی را که به در باز کن نیاز دارن (مثل هاینکن) به اونایی که با پیچوندن باز میشن ترجیح میدم. اصلا من یه آدم عجیب غریبی هستم که به این چیزای ناچیز خیلی اهمیت میدم. خودمم نمی دونم چی میگم. از مبحث حماقت کمی دور شدم، انشالله در منبر بعدی. شاید هم دور نشدم، زدم وسط خال
کیوان گفت:
دمت گرم کاپیتان، با جمله جملهاش حال کردم.
ایران گفت:
میدونی، مشکل اینه که دورهٔ دکترا اینقدر طولانیه که از یه جایی به بعد انرژی آدم تموم میشه، وگرنه که اصلا شق القمر نیست خداییش! قشنگ میفهمم چی میگی و این احساس از بالا نگاه کردن استادا که انگار یادشون رفته یه زمانی خودشون هم دانشجو بودن. بماند که آدم اسهول، اسهوله.
کلا که اونقدر جدی نگیر و اینا همش بی تی باشه برات! من یه استاد عوضی عقدهای داشتم که روزگارمو سیاه کرده بود. ایقدر ازش میترسیدم که حق و حقوقم یادم رفته بود. حالا امیدوارم که مدل سختگیری استاد تو بخاطر ذات عقده ایش نباشه. آخرش اینکه، وقتی حرف نامربوط میزنه باید جلوش وایسی و با اعتماد بنفس بهش بگی که کارش صحیح نیست. اگه میتونی بدون اینکه له بشی درستو باهاش تموم کن، وگرنه عوضش کن. حتی اگه مجبور بشی از اول شروع کنی بهتر از اینه که با کسی کار کنی که حتی مطمئن نباشی که باهاش اصلا کارت به سرانجامی میرسه. استفاده از خدمات مشاوره برای دانشجویان تحت استرس توی دانشگاه هم میتونه خیلی کمک کنه. یا اگر استادی توی دانشکده هست که باهاش راحتی، قضیه رو باهاش خصوصی در میون بذار. معمولاً استادا میدونن که همکاراشون چه جور آدمایی هستن و میتونن راهنمایی کنن. این جور چیزا رو تنها تحمل نکن و توی دلت نریز، وگرنه خل میشی.
بزن و بخور، غمشو نخور عزیزم!
duKA گفت:
نترس …
ونداد گفت:
+
نسوان گفت:
آره، این گرگه رو باید بلعید ، وگرنه می بلعدت.
مرسی بابت لینک.
من عاشق این کلیپ کوتاه هستم و هزار بار هم از دیدنش سیر نمیشم.
یکجورایی داستان خیلی از ماهاست.
گیتی گفت:
Find What You Love And Let It Kill You
Charles Bukowski
نسوان گفت:
In his own case, it was alcohol I guess!
I think the same is true for me 🙂
گیتی گفت:
🙂 🙂 🙂 ….لعنت به روحت جانور….تو رو نه میشه ارشاد کرد نه توجیه !!
چه کنم، چاره کنم ، یک چیزی بدین پاره کنم از دست این …استغفرالله !!
شاهین گفت:
صبح زود پاشدم . آفتاب نزده بود و هنوز وقت کافی برای تخوندن نماز موجود بود. یک خط به چوب خط نمازهای نخونده اضافه کردم باضافه ی دو عدد تخم ماکیان و یک لیوان چای شیرین و پشت سرش یه سیگار مشتی ،گذاشتم بی بی سی وزوز کنه و قیمت جدید دلار رو بگه تا کمی کونسوزیم بابت دلارهای نداشته بیشتر بشه ،داشتن محرک و انگیزه برای ادامه ی یه روز دیگه از زندگی خیلی واجبه و یکی از بهترین انگیزه ها ، یک کونسوزی عظیم و درست و بجاست .به میمنت داشتن انگیزه ی کافی برای شروع یه روز پرهیجان دیگه ،یه سیگار مشتی دیگه گذاشتم گوشه ی لبم بعد یه نگاهی توی آینه کردم ببینم امروز شبیه همفری بوگارت شدم یا نه ؟ که چنگی بدل نزد!! بی بی سی رو خفه ش کردم ، به بوگارت هم یه کون لقت کرده فک کردی چه گهی هستی اینهمه ما رو منتر خودت کردی گفتم وراه افتادم بسمت کار . میدونی وقتی آدم توی کونش آتش عظیمی باشه و البته تو شیکمش تخم مرغ و چای شیرین ، اونوقت دیگه هیچ غمی اونقدر بزرگ نیست که تو روغمگین کنه .توی راه خیلی ها رو میبینم که تو چهره شون غم محوی هست . فک میکنم اونها نمیدونن که
داشتن دوتا تخم مرغ و یه لیوان چای شیرین و یه سیگار و یه عکس بوگارت و یه آینه که خودت رو توش ببینی و یه بی بی سی که بتونی هرجا دلت خواست خفه ش کنی یا واسش شیشکی ببندی واسه انگیزه داشتن برای شروع یه روز خوب چقدر موثر و ارزونه .لبخند رو با لبهای آدم آشتی میده .
روز خوبی داشته باشی.
آدم ناراحت گفت:
+++
دوس داشتم
کاپیتان بابک گفت:
🙂
ای بی وفا! رفتی و مارو رها کردی به امان خدایی که کوشۀ شمال شرقی آسمون نوشته اند : نیست
ولی چایی شیرین نوش جونت
آق میتی گفت:
آق بابک ساملیکوم
اولندش ،آقا خیلی کیفور شدیم این شاهینو کنفتش کردی اساسی .
دویومندش، از باب چغولی عرض کونیم ، این آق شاهین خوراکش بی وفائیه .یعنی یه دفه تو گردنه حیرون ماشین داشت پس میزد ما گفتیم یا چی ؟ یا ابالفرض ، پسر بپر دنده پنجو بنداز زیر لاستیک تا نیفتادیم
گوزمعلق بشیم ، که چی ؟ دیدیم آقا جا تره و بچه نیس .یه نیگا اینور یه نیگا اونور کردیم ، دیدیم سپلشک ، این آق شاهین ،بیخیال ماشین ،نیشِسته رو یه تَل خاک و داره تخمه ژاپنی میشکنه واسه خودش.خلاصه جونم واست بگه ، بی وفا ، آی گفتی !!
اما راسیاتش نامردی تو مرام ما نیس .یه چیز دیگه م که خبر داریم باس بگیم .اِ اول ماه یه جغد سیفیت صاف اومده نیشِسته رو کول این داشیمون ، هرچی میگیم صاحاب مرده پیشته ، بلانسبت روم به دیفال ، بی ادبی نباشه ما رو به تخمشم حساب ، چــــی ؟ نمیکونه .
راجبه اون آق میلانم ازش پرسیدیم ، گفت کلهم شیش تا قسمت بعدی رو نوشته اما والزاریاتش خراب بوده
این چن وقت ، اسکنِ کافی واسه شارچِ اینترنت و این قرتی بازیا نداشته ، اینه که اینجوریا شده .
البته این حساب آق شاهین بود، وعضیات ما که روبرا و اِوِرتِه این دور زمونه ، هرچی قاپ ریختیم تا حالا نقش نیشِسته . ِ
حالا اگه این آق میلانت کومکی چیزی خواست ما در خدمتیم.یعنی سه سوت ترجمه میکونیم عینهو باقلوا
، ضمانتی ،بی عیب و ایراد . یه دفعه این دفترچه ی فریزرتِ ِاسمال رو چنون واسش دیلماجی کردیم که الآنه شیش ساله تعمیر نرفته. اونجاشم که قلمبه سلمبه بود دادیم ننه مون که تا هشتم اکابر رفته خرفهممون کونه . خلاصه از ما گفتن .خدا رو چی دیدی شاید کار گرفت و تونستیم حسین کرد شبستری رو هم به زُبونِ
فرنگی کارِشو کردیم و این وسط صنـــار سی شی هم کاسب شدیم.
زیاتی عرضی نیس.
آق میتی
Sam گفت:
حال کردیم آقا مرتضی، دمت گرم.
کاپیتان بابک گفت:
🙂 ایوا آق میتی
من به هرچی دارم و ندارم می خندم آق شاهینو کنفت کنم. گفتم نکنه از ما دلخوری چیزی شد یهو غیبش زد. بهش ارادت دارم، ناجور
و شرمنده م برای شارج اینترنت و الباقی. اصلا تو باغ این محدودیت ها ی سرزمین آخوند و پاسدار ( گل و بلبل سابق) نبودم
کاپیتان بابک گفت:
الف بغل لام بود. می خواستم بگم ایول
bahar گفت:
ویول چرا گفتی سرطان پستان خب؟ من دست و دلم لرزید! به خاطر تو، به خاطر خودم. من یه بار تجربهاش کردم. حالا ۲ سال گذشته. الان هم بعد ۲ سال پی اچ دی خوندن تو یه دانشگاه میخوام دانشگامو ول کنم برم یه دانشگاه بهتر از همه نظر. اما میدونم زندگیم سختتر میشه به همون نسبت. دوباره افتادم تو هچل بیتصمیمی 😦
نسوان گفت:
گلم بیشتر معرف ها و موادی که تو ازمایشگاه باهاش کار می کنیم مواد سرطان زا و یک قسمت هم رادیو اکتیو هست.
به این اضافه کن استرس
و اضافه کن سابقه ی خانوادگی ما رو
این شد که نوشتم یحتمل به این چنین جایی ختم می شود.
شما هیچ خودشو ناراحت نکن
bahar گفت:
:* take care
H.M.F گفت:
Some are born great
some achieve greatness,
and some have greatness thrust upon them.
And then
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
there are others
🙂
Betty گفت:
وای اگه میدونستی چقدر نوشتت به دلم نشست، یعنی خدا بود. جالب اینکه توی اونجایی که البته یه شرکت بزرگ بینالمللی ست و بنده مشغول کارمندی هستم، دقیقا یه شخصیتی مثل رالف وجود داره، یه دختر جوون خوشگل که مسئوله خالی کردن سطلها و تمیز کردن دستشوییها است.
چند وقته که زیر نظرش دارم و میتونم بگم تنها آدم جالب و دوست داشتنی توی اون محیط کسالت باره. آدمی که اول از همه با خودش حال میکنه، از سلام گفتنش، از سیگار کشیدنش، از لباس پوشیدنش و از خیلی چیزهای دیگه کاملا مشخصه. آدمی که در یه کلام زنده است و زندگی میکنه و چشماش هنوز برق میزنه.
مدتیه که این قضیه ذهنم رو مشغول کرده که برای اینکه چشمات برق بزنه اصلا لازم نیست مهم باشی، موفق باشی، کلا نمونه باشی. صرفا لازمه که از خودت راضی باشی و زندگی رو با همه سلولهای بدنت تنفس کنی. مهم اینه که خود خودت باشی حتا اگه یه آدم حداقل باشی حتا اگه میون یه عالمه دکتر مهندس، سطل اشغال خالی کنی.
جانی گیتار گفت:
نسوان گفت:
آخ گفتی…. نصف شبی هوس کردم، برندی نداشتم ، دارم یک لیوان شیر می خورم.
جانی گیتار گفت:
پس دیگه گاوت رو بعید میدونم بفروشی!
میم گفت:
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت میگیرد جهان بر مردمان سختکوش
دن کیشوت گفت:
به نظرم رالف برا این خوشحاله که به چیزایی که داره راضیه، که البته در نوع خودش کار سختیه
ابــر شلوار پوش گفت:
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید .
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ، دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که
متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. شکرگذاری کرد که اونقدر خوشبخت بوده که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره.
Oh! My God گفت:
Poet Therapy! n
Oh! My God گفت:
Poet Therapy.! – Bahare Ahmadi, (TED Talk). n
Link of you tube will come soon! n
دن کیشوت گفت:
این یه کم خیالی به نظر میرسه، واقعیتش اینه که اون دختره درسته که خودش هیچوقت نتونسته راه بره، اما بقیه آدمارو دیده که راه میرن، آزادی بقیه رو دیده با اینکه خودش حسش نکرده، آدم خودش رو مقایسه میکنه، متاسفانه آدم قوه تخیل بالایی داره.
ولی این که خوشحاله شاید بخاطر اینه که این واقعیت رو قبول کرده، پذیرفته که این در بستس و قرار نیست باز بشه، تنها در این صورته که آدم چشمش به کلی در دیگه که باز هست میافته و باقی ماجرا…
ﺑﺮﺩﯾﺎ گفت:
ﻭﯾﻮﻝ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻋﻼﻗﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﺎﺭﻟﻮﻥ ﺑﺮﺍﻧﺪﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻨﻮ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻨﻢ ﯾﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﺗﻮ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﺎ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﯾﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯽﺩﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺪﺭﮐﺖ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻋﻼﻗﻪ ﻫﺎﺕ ﻫﻢ ﺑﺮﺳﯽ.ﭘﺲ ﻣﻮﻗﺘﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻧﮑﺒﺖ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻦ
ریحانه گفت:
رالف ما اسمش بارته! 🙂
با لهجه جنوب امریکا حرف میزنه و واسه همین من مجبور بعضی وقت ها ازش بخوام چیزی که گفته رو تکرار کنه تا من بفهمم! زانوی پاش رو تازه عمل کرده و به سختی راه میره! بعد از تموم شدن کارش توی دانشکده میره با تاکیسش کار میکنه! ولی هر وقت روز ببینیش سرحاله و یک شوخی توی استیتش داره!
مومو گفت:
لعنت… این پست چقدر خوب بود…
میترا گفت:
خیلی مطلب به جایی بود در حال و هوای من بود خیلی لذت بردم فقط یه سکته شدید در این جمله هست که نمیرونم کسی تذکر داده یا نه: «پدرم بیشترین کسی بود که از قضیه ی درس خوندن من استقبال کرد. » غلطه بهتره اصلاح بشه :»پدرم از قضیه ی درس خوندن من بیشتری استقبال را کرد. » 🙂
ماهی خانوم گفت:
ویولتای عزیز
من یه خواننده قدیمی و بی سر وصدای وبلاگتونم که تازه تصمیم گرفته بنویسه
میدونی
تو یکی از دلائل نوشتن منی
صراحت و شجاعتت در گفتن اونچه به زبان آوردنش دشواره منو تشویق میکنه کم نیارم.
تازه دلمم میخواد یه بار مهمونتون باشم 🙂
خیلیها با دیدن ادامه دادن شما نسوان عزیز در نوشتن، انگیزه پیدا میکنن
پس بنویسید و بنویسید و بنویسید