شبهای جمعه معمولا سر و کله شون پیدا می شد. اسم شب  ابسلوت بود. وقتهایی که سر حال بودم براشون کتلت درست می کردم؛ دور و برم می پلکیدند و کتلت ها رو داغ داغ از توی ماهیتابه کش می رفتند. بعد سه تایی  دخل ابسلوت رو می اوردیم  و ولو می شدیم کف زمین و  خوابمون می برد. ر. که دوست دختر گرفت مثلث ما ازتوازن خارج شد. شب اول  چهار تایی عرق خوری کردیم ولی هر قدر اصرار کردم دخترک با ما نخوابید، خداحافظی کردند و رفتند. من موندم و  حامد که  شلوارش را کند و توی رختخواب پرید وگفت» بزار توی تختت بخوابم. فقط بغلت می کنم؛ همین.» بعد من رو بغل کرد، شاید هم من اون رو بغل کردم. بعضی آدمها ادم رو بغل می کنن؛ بعضی آدمها میان توی بغل آدم. فکر کنم اونی که روحش پیر تر و پیچیده تره اون یکی رو بغل می کند. بین من و حامد همیشه آخرش منم که حامد رو بغل می کنم . من عاشق مردهایی هستم که آدم رو بغل می کنند. آقای و. اینجوری بود. توی بغلش آروم می شدم و خوابم می برد.  حامد می گوید آقای و. پفیوز است و هر وقت حرف آقای و. می شود گوشش را می گیرد و نمی خواهد چیز بیشتری بشنود و   بعد از چند دقیقه خوابش می برد.خوابیدن با آدمها  کار صمیمی تری  از سکس است. شاید برای این که آدمها شب توی خواب ممکن است بگوزند ولی موقع سکس کمتر کسی این کار را می کند.  وقتی آدمها با هم زیر یک لحاف می گوزند چیز ناگفته ای بین آنها شکل می گیرد .شاید برای همین چند وقتی است حامد به سرش زده که ازدواج کنیم ومن  یک دختر  ناز و کوچولو براش به دنیا بیارم. از دورنمای  ده ساله ی این ازدواج و تصویر یک زن چهل و هشت ساله  و شوهر چهل ساله حالم بد می شود. در ضمن دلم بچه نمی خواهد،  چون زندگی چیز گهی است و همه اش گه است و  نمیخوام این گه رو به کسی تقدیم کنم. روی گه تاکید می کنم و گافش را با غلظت و نفرت عجیبی  تلفظ می کنم و تفم توی هوا می پاشد. حامد با صدای بلند می خندد ؛ کلا آدم خوش خلقی است. از همون آدمهای معمولی که ازدواج می کنند؛ بچه دار می شوند، خوب پول در می آورند، خوب می خورند و می خوابند و می گایند و آخرش هم می میرند.

***

امروز یک شنبه ی معمولی دیگر بود. وقتی بیدار شدم داشت نگام می کرد. گفت صبح که دمر خوابیده بودی هوس کردم بپرم روت و بکنمت؛ برام مهم نبود که حتی جیغ بکشی یا کتکم بزنی،  تستسترون خونم از چشمم داشت می زد بیرون.  دهن دره کنان   لب تاپ را از زیر تخت بیرون کشیدم و روشن کردم.  مثل گارسونی که منوی پیشنهادی سر آشپز را با بی تفاوتی می خواند می پرسم: دو به دو؟  مقعدی؟ گروهی؟ سه تایی؟ دو تا زن یک مرد؟ یا یک زن و دو مرد؟ گفت آخری. روی لینک کلیک کردم. یک دختر چینی نازک بین دو مرد نره خر سیاه ساندویچ شده بود و از پشت  و جلو گاییده می شد. نمی فهمیدم که چرا باید دیدن چهار تا خایه را به دیدن چهار تا پستان ترجیح بدهد. نمی فهمیدم چطور می تونست در حضور یک نفر دیگر جق بزند اما به هر حال از این بهتر بود که خودش را سر صبح به من بمالد و به زور لختم کند و به التماس بیفتد که بگذار بکنمت و باز نه بشنود. دوستش داشتم اما نمی خواستمش..مدتهاست دیگه کسی را نمیخوام و چیزی نمی تواند مرا تحت تاثیر قرار دهد، حتی دیدن این زنک با آن سوراخ های گشاد شده در من هیچ حسی را ایجاد نمی کند. بلند شدم و رفتم از توی یخچال ظرف مارمالاد توت فرنگی را برداشتم و دوباره کنارش زیر لحاف خزیدم. دستش زیر لحاف حرکت می کرد و انگشت من توی ظرف مارمالاد  می چرخید. یک کم از مارمالادم برداشت و به خودش مالید و خندید. با اخم گفتم: مراقب باش دختر بچه هات رو جایی نپاشی؛ دیروز شمد ها رو عوض کردم. لحاف رو زد کنار و من  جوری که به یک کتری برقی در حال جوش اومدن نگاه می کنم نگاهش می کردم. مدتی بود که تصمیم گرفته بودم هیچ کس را  توی خودم راه ندم  و  سر صبح جق زدن مردهای متفاوتی رو بی تفاوت نگاه کرده بودم و با میهمان نوازی لبخند زده بودم و دستمال تعارفشون کرده بودم .شاید حتی وقتش بود که از دوستان دخترم هم بخوام که  جق زدنهایشان را مثل درد دلهاشون با من قسمت کنن، تازه جق زدن دخترها بریز و بپاش کمتری داشت.من می تونستم یک شاهد جق حرفه ای باشم. چیزی مثل شاهد ازدواج یا طلاق.  حتی به سرم زده بود روی پلاک در بنویسم.» در این مکان خوابیدن؛ گوزیدن، خرناس کشیدن و جق زدن صبحگاهی آزاد است ؛ دخول در این مکان جایز نیست. خدمات پس از جق شامل لبخند و دستمال کاغذی می شود».

 دستش تند تر و تند تر حرکت می کند و بعد از حرکت باز می ایستد.  لبخند بزرگمنشانه ای زدم و قوطی دستمال کاغذی را سمتش گرفتم.  دستمال را بر داشت و خودش را پاک کرد، با تاسف سرش را تکان داد و گفت: دخترک بیچاره،  اسفنکترهاش نابود شد…. گفتم آره. بلند شد و کتری را پر کرد و ظرف ها را شست.  لپ تاپ را برداشتم و ورد پرس را باز کردم. با خودم فکر کردم اگر نمی نوشتم حتی برای یک لحظه هم نمی تونستم این زندگی گه رو تحمل کنم. شیر آب را بست و پرسید شیر داریم؟ گفتم توی یخچال رو نگاه کن . در یخچال را باز کرد و شیر را برداشت ، گفت قهوه می خوری؟ گفتم آره. آفتاب وسط اطاق ولو شده بود. با خودم گفتم این متن رو همینجوری می گذارم توی وبلاگ. در یخچال  را بست و پرسید شکر؟ گفتم آره. در کابینت رو بست و گفت : اگه همیشه می تونستیم اینجوری با هم زندگی کنیم  خیلی خوب بود. زیر لب گفتم آره. گفت ولی تو نمیذاری… گفتم آره.