از » خود پارگی » تا» نارسیسیسم «

فقط ۱۹ سال داشتم!!!!

ترم ۳، خوابگاه دانشگاه

تصمیمم جدی بود. اگر پرده ای بود که اضافی بود، این من بودم که باید آن را برمیداشتم نه ک.. دیگری!

و اگر لذتی بود، نمیخواستم آن را با دیگری تقسیم کنم. با هیچکس! من خودکامه بودم و جسور…

تنها چیزی که آزارم میداد مرور جمله ی » آش نخورده و دهن سوخته بود» ولی مگر مهم بود؟ من که همه چیز را به جان خریده بودم. من که انزجار داشتم از “هنوز باکره هائی” که با همه کس خوابیده بودند! کسانی که لذت میدادند بدون اینکه لذت ببرند. که بازیچه بودند فقط.

من میخواستم لذت ببرم و لذت ببخشم, ولی « لذت اول » تقسیم نشدنی بود, فقط به من تعلق داشت ! ارزشمندو مقدس بود، ومعتقد بودم که هیچ مردی لیاقت چشیدن اش را ندارد!

تنم میلرزید، اتفاق ساده ای نبود برای ۱۹ سالگی ام. شنیده بودم که اگر مرد خوب کارش را بلد باشد و زن آرامش داشته باشد هیچ دردی نخواهد داشت.

حال من دخترکی بودم که «مرد»(!) خود هم بود.

 دلهره را نمیشد انکار کرد. ولی تصمیم جدی بود.

با دستان کوچک لرزان شروع کردم. چشمم به قفل کهنه ی اتاق بود که هیچ اعتمادی به باز نشدنش نبود، قفل نه چندان کهنه ی من نیز باز شدنی مینمود… و کلید چیزی نبود جز انگشتان خیس و باریک ام.

آرام آرام…

روی شکم غلتیدم. انگشتانم ترس داشتند از لمس زنانگی ام. ..

آرام آرام…

صدای اه و ناله ام از هوس نبود، از انتقام بود. انتقام از سنت، مذهب، طبیعت …نمیدانم !

آرام آرام…

گاه لذت بردن از آنچه که نا عادلانه از آن محروم شده ایم بهترین اعتراض است.

آرام آرام….

و نفس زدن هایم نشانه ی خوبی بود.

یک انگشت, دووومین…

تمام .

نه خون، نه درد!!!

عرق بود و شهوت و غرور

«مرد» ماهری بودم، درست مثل آنهائی که مغرورند به تعداد پرده هایئ که زدند

و «زن» خسته ای که اشک می ریخت، اشک شوق ,ترس ونفرت!

تلفن را برداشتم…

«سلام , خوبم, قرارما فردا شب, این بار خواهم آمد, قول زنانه! …»

۱۳ سال گذشت و من ۱۳ ساعت از ایران دورام.

در به در، آشفته، خسته و تنها!

ولی امشب برای اولین بار خود را در آغوش کشیدم و بوسیدم، به خودم گفتم «دوستت دارم». جمله ای که هیچوقت به هیچکس نگفتم.

و لبخند زدم به افکار دخترک کله شقی که میخواست دنیا را عوض کند و نشد !