12 جمعه فوریه 2010
Posted 1
in≈ دیدگاهها برای بسته هستند
12 جمعه فوریه 2010
Posted 1
in≈ دیدگاهها برای بسته هستند
12 جمعه فوریه 2010
همیشه از این که در جهان سوم به دنیا اومدم متاسف بودم. تحمل بی فرهنگی های عده ی زیادی از مردم یک طرف ،مذهبی که هیچ موقع درک نکردم و اعتقادی به آن نداشتم ، سنت های دست و پاگیر، هیچ کدامش را دوست نداشتم.از طرفی رفتاری که با آدم جهان سومی می شود و نگاه غربی ها هم قوز بالا قوز بود.. صف های طویل دم سفارت خانه ها ، سوال های احمقانه ای که ازت می شود: ایا تو مملکت شما آمبولانس هست؟ ایا زن ها سواد دارند؟؟ و آنچه این را دردناک تر می کند شنیدنش از زبان مردم کون گشاد بی سوادی است که به زحمت کالج را نیمه کاره گذاشته اند. بعد دیدن چشمهای گشاد شده شان وقتی می شنوند که 60% فارغ التحصیل های ما در ایران زن هستند و خود من مدیر یک بخش از یک کارخانه بزرگ بودم.
وقتی از ایران مهاجرت کردم این حس نفرت با حسرت و حسادت هم آمیخته شد. با دیدن مردمی که شاد و آزاد تو خیابان ها می خندیدند و هرگز اسم گشت ارشاد و بازداشت های شبانه به گوششان نخورده بود مثل سگ حسودی می کردم. از اینکه همه کنار خانواده و دوستان دوران بچگی بزرگ می شدند و مثل دانه های قاصدک در باد در سراسر دنیا پراکنده نمی شدند و از جگر پاره پاره و آوارگی و غربت و درد خبر نداشتند لجم می گرفت.با خودم فکر می کردم تمام زحمت هایی که در آن خراب شده کشیدم و هرچه ساخته ام خانه ای بر روی آب بوده است و اگر نیم آن را اینجا یا هرجای امن دنیا کشیده بودم به جای اینکه در این سن و سال تازه دنبال اثبات هویت گم شده و گه مال شده ام باشم ؛ الان از خودم خانه ای داشتم.
این روز ها که کمی از آن روزها فاصله گرفته ام ، با دیدن و شناختن همان آدمها ی به ظاهر خوشبخت خدا را شکر می کنم که در آن جبر جغرافیا یی به دنیا آمدم. این را با دیدن دغدغه های پوچ و افکار بچگانه ی آنها حس کردم. با دیدن عکس های پروفایلشان در فیس بوک که یک ماهی بزرگ در دست دارند و چشمهایشان برقی می زند که انگار دنیا را فتح کرده اند.و ذهن های ساده و خطی و ناتوان ( باور کن ناتوان در درک پیچیدگی ) که حتی کودکان ده ساله ی ما را به خنده وا می دارد.
خدا را شکر می کنم که در نقطه ای از جهان و در سخت ترین زمان زندگی کردم انقلاب دیدم ، جنگ دیدم ، موشک باران دیدم ، کودتا و سرکوب و خشونت دیدم تا رنج بکشم ،فکر کنم ، کتاب بخوانم و بدانم. شکر که محروم از حقوق اولیه هر انسانی شدم تا قدر قانون ، تفکر ، علم و دموکراسی را بدانم.محروم از گرما و محبت و امنیت ، تا قدر خانواده ، هم وطن و دوست را بدانم و روابط انسانی را دست کم نگیرم. خوشحالم که دنیا چنان سرم را به سنگ سختی زمانه کوبید که غرورم له شود و بجایش خردم- شاید- اندکی رشد کند و فکر و ذکرم به غذا و شراب و س ک س محدود نباشد .من از رنجی که کشیده ام سپاسگذارم چون این رنج افقی جدید و انسانی را به رویم گشود. هرچند رنج عمیقی است ولی راستش دیگر به هیچ کس حسودی نمی کنم و جایی را که در آن ایستاده ام با هیچ جای دیگری عوض نخواهم کرد