غروب ها وقتی می رسم خونه خسته ام و حوصله ی آشپزی ندارم. در نتیجه  غذا یا سالاد می شود یا کنسرو ماهی تن. یکی از همین روزها؛ وقتی دارم با عجله  در قوطی  را باز می کنم  انگشتم با لبه ی تیز در کنسرو پاره می شود و خون روی سفیدی کابینت می پاشد. لای زخم را باز می کنم و استخونم را می بینم و قبل از این که فشارم بیفتد آروم کف زمین آشپزخونه می نشینم .  بخیه میخواد اما  انقدر خسته ام که  حوصله بیمارستان رفتن ندارم. چسب زخم هم  ندارم. چند تا دستمال کاغذی بر می دارم و دور انگشتم می پیچم ، بلافاصله خونی می شود. همون طور که کف زمین نشسته ام چند لایه دیگر دستمال دور انگشتم می پیچم و دستم را بالا می گیرم و با نهایت قدرت از مچ فشارش می دهم. چشمم سیاهی و دلم از گرسنگی ضعف می رود. با دست سالمم نان را بر می دارم و با تن ماهی لای نان لقمه می گیرم و لف لف می جوم . یادم میاد که یک روز توی کارخونه کارگر  آشپزخونه ؛ انگشتش رفت توی چرخ گوشت و دو تا از انگشتهاش چرخ شد. رسونده بودنش بیمارستان و دستش را پانسمان کرده بودند. چند ساعت بعد موقع ناهار نشسته بود توی سالن غذاخوری و لف لف چلوکباب می خورد. قاشق رو گرفته بود بین شست و انگشت حلقه و اون وسط  جای دو تا انگشت خالی بود. توی قیافه اش نارضایتی خاصی نبود، خیلی ساده داشت از غذاش لذت می برد . من با تعجب نگاهش کرده بودم . اون وقتها هنوز نمی دونستم که گاهی توی زندگی، در اثر یک تصادف، یک اتفاق یا یک بد بیاری ممکنه یک جایی از جسم یا روح آدم قطع بشه و اگر یک جایی از آدم قطع شد کاریست که شده و هر قدر هم عربده بکشی چیزی عوض نمی شه . اون کارگر اما با حکمت ساده ی زندگی از من بیشتر آشنا بود. کبابش را می خورد و لف لف می کرد. آخه فقط آدمهایی که می دونن زندگی چه ترکیب هچل هفت و بی مفهومیه ، می تونن با دو تا انگشت بریده بشینن و لف لف کنان بخورند.

 حالا خودم  کف زمین نشسته بودم ؛ یک دست بریده رو بالا نگاه داشتم و با اون یکی دستم تن ماهی می خورم و لف لف می کنم ، کم کم حالم بهتر می شود. انقدر خسته ام که حتی درد را هم احساس نمی کنم. به جاش یک جور رخوت خوبی زیر پوستم می دود. فقط یک چسب زخم کم دارم. به هر ترتیب شده دست زخمی را بالاتر می گذارم و  ثابتش می کنم و همونجا کف زمین آشپزخانه چشمهایم هم می رود و قیافه ی اون کارگر با انگشتهای بریده، راضی و آرام  از جلوی چشمم محو می شود.

چند هفته ی بعد؛ بطور اتفاقی در یکی از کابینت ها را باز کردم. یک بلیستر قرص بروفن تاریخ مصرف گذشته و  چند تا چسب زخم توی کابینت خالی افتاده بود . مستاجر قبلی از بین همه ی چیزهایی که یک نفر می تواند جا بگذارد، نه یک پیچ و مهره ی زنگ زده؛ نه  یک بلیط متروی باطل شده  که  چندتا چسب زخم توی کشو جا گذاشته  بود تا تمام مدتی که من دنبال چسب زخم می گشتم؛ همین جا زیر گوشم باشد. اما داشتن چیزی که از وجودش خبر نداریم با نداشتنش چه فرقی دارد؟ با خودم فکر کردم  شاید  توی یک کشوی گم شده ؛ توی وجود همه ی ما ، یک چسب زخم هست که فقط کافیه در کشو رو باز کنیم و برش داریم و روی زخم گنده ی زنده بودنمون بگذاریم. چسب زخمی که می شود اسمش رو آگاهی،عشق و یا حتی خدا گذاشت. چسب زخمی که همین نزدیکی ها ؛ یک جایی ، توی یک کشو افتاده داره خاک می خوره و ما همه ی عمر دنبالش می گردیم ………و گاهی هیچ وقت پیداش نمی کنیم.