غروب ها وقتی می رسم خونه خسته ام و حوصله ی آشپزی ندارم. در نتیجه غذا یا سالاد می شود یا کنسرو ماهی تن. یکی از همین روزها؛ وقتی دارم با عجله در قوطی را باز می کنم انگشتم با لبه ی تیز در کنسرو پاره می شود و خون روی سفیدی کابینت می پاشد. لای زخم را باز می کنم و استخونم را می بینم و قبل از این که فشارم بیفتد آروم کف زمین آشپزخونه می نشینم . بخیه میخواد اما انقدر خسته ام که حوصله بیمارستان رفتن ندارم. چسب زخم هم ندارم. چند تا دستمال کاغذی بر می دارم و دور انگشتم می پیچم ، بلافاصله خونی می شود. همون طور که کف زمین نشسته ام چند لایه دیگر دستمال دور انگشتم می پیچم و دستم را بالا می گیرم و با نهایت قدرت از مچ فشارش می دهم. چشمم سیاهی و دلم از گرسنگی ضعف می رود. با دست سالمم نان را بر می دارم و با تن ماهی لای نان لقمه می گیرم و لف لف می جوم . یادم میاد که یک روز توی کارخونه کارگر آشپزخونه ؛ انگشتش رفت توی چرخ گوشت و دو تا از انگشتهاش چرخ شد. رسونده بودنش بیمارستان و دستش را پانسمان کرده بودند. چند ساعت بعد موقع ناهار نشسته بود توی سالن غذاخوری و لف لف چلوکباب می خورد. قاشق رو گرفته بود بین شست و انگشت حلقه و اون وسط جای دو تا انگشت خالی بود. توی قیافه اش نارضایتی خاصی نبود، خیلی ساده داشت از غذاش لذت می برد . من با تعجب نگاهش کرده بودم . اون وقتها هنوز نمی دونستم که گاهی توی زندگی، در اثر یک تصادف، یک اتفاق یا یک بد بیاری ممکنه یک جایی از جسم یا روح آدم قطع بشه و اگر یک جایی از آدم قطع شد کاریست که شده و هر قدر هم عربده بکشی چیزی عوض نمی شه . اون کارگر اما با حکمت ساده ی زندگی از من بیشتر آشنا بود. کبابش را می خورد و لف لف می کرد. آخه فقط آدمهایی که می دونن زندگی چه ترکیب هچل هفت و بی مفهومیه ، می تونن با دو تا انگشت بریده بشینن و لف لف کنان بخورند.
حالا خودم کف زمین نشسته بودم ؛ یک دست بریده رو بالا نگاه داشتم و با اون یکی دستم تن ماهی می خورم و لف لف می کنم ، کم کم حالم بهتر می شود. انقدر خسته ام که حتی درد را هم احساس نمی کنم. به جاش یک جور رخوت خوبی زیر پوستم می دود. فقط یک چسب زخم کم دارم. به هر ترتیب شده دست زخمی را بالاتر می گذارم و ثابتش می کنم و همونجا کف زمین آشپزخانه چشمهایم هم می رود و قیافه ی اون کارگر با انگشتهای بریده، راضی و آرام از جلوی چشمم محو می شود.
چند هفته ی بعد؛ بطور اتفاقی در یکی از کابینت ها را باز کردم. یک بلیستر قرص بروفن تاریخ مصرف گذشته و چند تا چسب زخم توی کابینت خالی افتاده بود . مستاجر قبلی از بین همه ی چیزهایی که یک نفر می تواند جا بگذارد، نه یک پیچ و مهره ی زنگ زده؛ نه یک بلیط متروی باطل شده که چندتا چسب زخم توی کشو جا گذاشته بود تا تمام مدتی که من دنبال چسب زخم می گشتم؛ همین جا زیر گوشم باشد. اما داشتن چیزی که از وجودش خبر نداریم با نداشتنش چه فرقی دارد؟ با خودم فکر کردم شاید توی یک کشوی گم شده ؛ توی وجود همه ی ما ، یک چسب زخم هست که فقط کافیه در کشو رو باز کنیم و برش داریم و روی زخم گنده ی زنده بودنمون بگذاریم. چسب زخمی که می شود اسمش رو آگاهی،عشق و یا حتی خدا گذاشت. چسب زخمی که همین نزدیکی ها ؛ یک جایی ، توی یک کشو افتاده داره خاک می خوره و ما همه ی عمر دنبالش می گردیم ………و گاهی هیچ وقت پیداش نمی کنیم.
saam گفت:
bazi vaghta khodemoon chasbe zakhme digaranim o nemidoonim
روا گفت:
آخی 🙂 آره منم فکر کنم هست حالا اسمش هر چی هست اما من تو عشق به خودم دارم پیداش میکنم:)
mountainsummit گفت:
بسیار زیبا
سیروس گفت:
خیلی عجیب بود. از شما انتظار نداشتم کنسرو ماهی تن رو اینطور عامیانه بنویسی تن ماهی!
نسوان گفت:
ای بابا! من اشتباهات املایی و انشایی و استراتژیک خیلی گنده تری از این هم داشتم. به هر حال از تذکر شما ممنونم. الان اصلاح می کنم.
آدم ناراحت گفت:
به نظر من تو ادبیات داستانی «تن ماهی» واژهٔ مصطلح و مناسب تریه نسبت به «کنسرو ماهی تن»
تازه من خودم به کنسرو لوبیا میگم تن لوبیا!
لی لی خنگه گفت:
آدم ناراحت
تن لوبیا خیلی داغونه! سعی کن دیگه نگی، 10 بار پشت سر هم بگو کنسرو لوبیا تو ذهنت حک می شه. وگرنه از همین جا در نهایت لوندی و عشوه گری!!! یه کنسرو لوبیا مجازی حواله سر مبارک شما می کنم تا کاملا» حک بشه.
آدم ناراحت گفت:
@ لی لی
عزیزم این همه اشکال و اشتباه تو این دنیا وجود داره حالا تو گیر دادی به تن لوبیا گفتن من ؟
تازه این غلط غلوط گفتنها همونطور که گفتی نه تنها در زبان ما ، بلکه در سایر زبانها هم رایجه نمونش کلینکس ، وازلین ، تاید ، ریکا و … .
مهم اینه که وقتی من میگم تنِ لوبیا ، تو سریع میگیری چیو دارم میگم.
سبو گفت:
:))) kolii khandidam narahat jaan, khoda shadet kone!! etefaghan tone lobiyaa kheili ham baa namake be nazare man.
گیتی گفت:
یعنی بعد از این به جای واژگان نامانوس » کنسرو » بگیم » تن » ؟؟
الان نتیجه این بود دیگه…. مثل تن قرمه سبزی….
بعد برعکس هم میشه …مثل » کنسرو آدمی شریف است به جان آدمیت «… نه دیگه !! فتحه ضمه هم بعد از این دیگه قبول نیست..همه اش درهمه….
ای جان فرهنگستان زبان فارسی…کجایی…
یک دوست داشتیم رفته بود بقالی محلشون ( سوپر!! ) کنسرو بگیره ، به فروشنده گفته بود آقا از این easy open ها بده لطفا…
طرف گفته بود چی چی اوپن ؟؟ نداریم !!
خلاصه با ایما اشاره حالی طرف کرده بود…آقای فروشنده گفته بود نخیر …به اینا میگن کلیددار…دفعه ی بعد هم همون داستان ، اونقدر گفت کلیددار که این دوست ما هم یاد گرفته ..هی میگه تن ماهی کلیددار !! ولی خودمونیم عجب ترکیب عجیبی !!
سارا گفت:
ها ها ها ! خیلی هم با نمک :-))
میم گفت:
به نظر من هم تن ماهی خیلی قشنگ تر بود . ا چه اشکالی داره که استفاده بشه در حالی که کاملا مصطلح هست ؟ اصلا اشکال ترکیب تن ماهی چیه؟ یک ترکیب وصفی هست . دربسیاری از گویشهای فارسی جای صفت و موصوف عوض میشه . مثلا ده جواهر که میشه جواهر ده .
لی لی خنگه گفت:
سیروس
به این می گن غلط مصطلح! مثل کلینکس و وایتکس و … چه بسا که اصلا» ماهی توی کنسرو هم ماهی تن نباشه. حالا شما سخت نگیر.
Baran گفت:
@سیروس
عجیب اینه که اگر شما به این نکته اشاره نکرده بودی من اصلا متوجه نمی شدم.ظاهرا این غلط مصطلح تاثیری در شیوایی متن نگذاشته.ولی بیشتر از کشوهای گمشده تنهایی نویسنده است که برام ملموسه.تنها و در غربت بودن که این احساس تنهایی را بیشتر می کنه.
هما گفت:
زیبا بود…خیلی
اما
اول تو باید بدونی چی میخوای؟
وقتی دست تو برید تو یک چسب یا یک باند یا بتادین یا یک دستمال و یا حتی یک چیز دیگر میخواستی
اما چون بعدن چسب زخم را دیدی پس نیاز انروز تو شد چسب زخم …. اما اگر مستاجر قبلی بتادین جا میگذاشت چه ؟
خواسته تو میشد بتادین
بین چسب زخم و بتادین فاصله زیادی است یکی جلوی ریزش خون را میگیرد ولی ان دیگری جلوی هیچ چیزی را نمی گیرد بلکه فقط پاک کننده است
حتی میشه گاهی چیزهای متضادی در کشو باشد و تو از فرط استیصال به چیزی خلاف نیازت متوسل شوی
انوقت چاره چیست ؟
بنظر من اصلا مهم نیست در کشوی ما چه چیز باشد …مهم ان حس لذت لف لف خوردن است با وجود تمام دردها و کمبودها
یکجور استغنا و بی نیازی که ترا وادارد از داشته ها و نداشته هایت علی السویه لذت ببری
هرچند میدانم کسی با کشوی *خالی* به این لذت ابدی نخواهد رسید
هما گفت:
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود
آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
صفت یوسف نادیده بیان میکردند
به میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم
. گفت:
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
سس گفت:
سلام؛ من داشتم بعد از مدتها رد می شدم از اینورا گفتم نظری بدم اما نظری که ندارم فلا؛ جز اینکه بگم » اوا باز با مینی ژوپ رفتید بالا منبر» :).البته کار خوبی می کنید ؛ من فقط برای ابراز وجود امدم اینو بگم برم…….راستی .چند روز پیشا تو تاکسی بصورت رندوم داشتم در مورد شخصیت این ویولتا فکر میکردم به نظر من خیلی ادم کینه ای باس باشه…و خیلی چیزها رو اصلا نمی تونه فراموش کنه تو زندگیش مخصوصا اگر کسی برنجونتش. اینو از کجا میگم؟ اینو از اونجا میگم که تو همین وبلاگش وقتی اون خاطره ی بچه گیش از شمال که بعد از هزار بار زمین خوردن اخرش دوچرخه سواری یاد گرفته بود بعد اون پسره هلش داد خورد زمین…پسر خاله ش نرفت کمکش کنه؛ اونوقت بعد از سالهای سالللللل یقه ی پسر خاله یا پسر عمه ش (یادم نیست) رو گرفته بود که چرا شونصد سال پیشا به اون پسره که منو هل داد چیزی نگفتی …خوب درست میگم دیگه درست نمیگم؟؟؟؟ بعله یعنی نه خیر….بعله بعله….محمود دولت آبادی تو رمان کلیدر از قول یکی از شخصیتهای داستان که اتفاقا انقلابی هم هست میگه : ما به انسانهایی نیاز داریم که بخشش داشته باشند نه کینه (نقل به مضمون)…بعله واقعا هم همینه…البت خیال نکنید بنده خیلی ادم خوبیم نع….نع…
نسوان گفت:
می گویند ببخشید، اما فراموش نکنید.
فکر کنم کار خوبی باشه، به هر حال به نظر من بخشیدن با فراموش نکردن منافاتی نداره.
تو هم توی تاکسی به شخصیت ویولتا فکر نکن. این همه چیز توی دنیا برای فکر کردن! برای چی باید کسی توی تاکسی به شخصیت ویولتا فکر کنه؟ عجب مصیبتی داریم.
mobin1980 گفت:
مطلب بسیار زیبایی بود .کاملا ذهن را در گیر میکند دلیلش هم اینست که خیلی با احساس و حساب شده می نویسید. مطالب شما نکته اصلی را تا نزدیکی های پایان پنهان می کند و یک جور حس کشف و ماجراجویی را از ادامه خوندن مطلب در انسان زنده می کند.(جذابیت ) و لی بنظر من اگر قرار بود به حضور مخاطبین عامتون کمتر توجه کنید شاید با قدرت نویسندگیتون ترجیح می دادید خواننده را خلع بدن کنید. باز هم با تشکر فراوان از شما و هوش سرشارتان.
سس گفت:
نع خیر نع خیر… وا حق فکر کردن هم نداریم؟ دست شما درد نکنه ؛ اخوندا هم میگن باس فکر نکنید یا اگر فکر می کنید به اون چیزی که ما میگیم فکر کنید ..عجبه ها…انصافتون کجاس پس؟ راست گفتن انصاف رو تنها باید داد به انصاف علی…. تازه دلتم بخواد کسی به شخصیت کینه ای ویولتاتون فکر کنه… ..حیف من که اینهمه گلوکز مصرف کردم و مغزمو پیر کردم بخاطر این ویولتای شما…کلا دست ما نمک نداره و نداشته و نخواهد داشت..از این به بعد به حشره ها فکرمی کنم تو تاکسی بهتره.در ضمن جون به جونت کنن کینه ای هستی…خوشبت بیاد یا نیاد…تعارف که نداریم. داریم؟..همین الانم مطمئنم یک پرونده ی کینه ای تو ذهنت برای من باز کردی ( چه بسا هم باز کرده بودی) مثل پرونده ای که اشتازی تو المان شرقی برای مردم باز میکرد…:)
کیوان گفت:
راستی تازگیها «آب هندونه» رو ندیدید؟
Baran گفت:
نمی دونم چرا وقتی این کامنت های سس را می خوندم نا خودآگاه لحن این اواخواهر ها که توی فیلم ها نشون میدن میامد تو ذهنم!!!
تلخك گفت:
آخ آخ از اون رخوت بعد از درد… اتفاقا هم همون چیزیه که تو قفسه داروی همه آدما پیدا می شه
sadafi گفت:
این روزا من در به در حتی یکی از اون چسب زخم های روحم می گردم… خیلی گشتم تو هیچ کدوم از سوراخ سنبه هایی که گشتم نبود!! نقشه ای چیزی نداره این هزارتوی درون؟!
مومو گفت:
چسب زخمی این چنینم آرزو است!!!
ابــر شلوار پوش گفت:
آخه فقط آدمهایی که می دونن زندگی چه ترکیب هچل هفت و بی مفهومیه ، می تونن با دو تا انگشت بریده بشینن و لف لف کنان بخورند…..
+++++++
مثل همیشه لـــــــــذت بردم، مرسی.
Shima گفت:
من يه وقتي اون چسبه رو پیدا كرده بودم اما انگار دوباره گمش کردم, دوست داشتن خودم. . . .
صبا گفت:
همیشه فکر میکردم اگه یه وبلاگ داشته باشم، اصلن برام مهم نیس که شصتاد نفر بیان هی بگن خیلی خوب نوشته بودی و تو عالی و محشری و از این حرفا. همیشه هم فکر میکردم اینایی که میان از این حرفا به آدم میزنن راست نمیگن، فقط میخان الکی الکی دلتو خوش کنن، و من هم دلم نمیخاست از این آدما باشم که بخام از سر وظیفه و واسه دل خوش کنک به کسی آفرین بگم.
ولی یه دفعه تصمیم گرفتم بیام و بگم که خیلی از نوشته هات لذت می برم ویولتا. و ازت ممنونم که انقدر روان و ساده ولی عمیق و زیبا می نویسی.
دوستت دارم
تلخك گفت:
+++
نسوان گفت:
مرسی نازنین. من هم بخاطر نگاه شما ممنونم. چون بدون نگاه شما این نوشته هیچ ارزشی نداشت.
آرزو گفت:
این حرف رو نزن ویولتا . منم تقریبا نظر صبا رو دارم ولی اینو هم میدونم که نوشتن در وهله اول باید مرهمی برای دل نویسنده باشه و اینکه مخاطب داره یا نه و مخاطب خوشش بیاد یا نه در درجه بعدی اهمیت قرار میگیره
نسوان گفت:
آرزو جان، یک طرف نوشته منم که می نویسم. یک نفر تو که می خونی. ( من به کمیت خواننده ها کاری ندارم) اگرکسی نباشه که من رو بخونه من ممکنه بنویسم. ولی چه کسی اون نوشته رو ارزش گذاری خواهد کرد؟ هیچ کس..صحبت من از اون منظر بود.
يلداسبزپوش گفت:
منم چسب زخم خودمو تو اين وبلاگ پيدا كردم( متهم به شكر افشانى نشم!!) خيلى از زخم ها و چيزايى كه فكر مى كردم زخمه با نسوان التيام پيدا كردن، هر چند تعداد زيادى از اونا هنوز ناسوره!!
نسوان گفت:
بوس
پگاه گفت:
مثل همیشه خیلی زیبا بود ویولتای عزیز. شبیه یه همچین ماجرایی برای منم اینجا تو استرالیا پیش اومد. دقیقا میفهمم حستو.منم نرفتم دکتر! منم چسب زخم پیدا نکردم در حالیکه زخمش خیلی عمیق بود. البته مال من کنسرو لوبیا بود! اینجا آدم سخت جان میشه! وقتی هیچکی رو نداری از همه ی ظرفیت هات استفاده میکنی. چقدر دلم میخواست میدیدمت. آخر نوشته ات فوق العاده بود.راست میگی…
نسوان گفت:
دیدی ؛ دیدی… داری روحم رو می بینی دیگه.. خودم که دیدن ندارم!
همایون گفت:
تو به روح اعتقاد داری؟؟؟
نسوان گفت:
روان…ذهن.
بهارمست گفت:
واقعا از نوشته هات لذت می برم…فقط یه سوالی دارم : برفرض من نوعی میدونم که تو وجودم اگه خوب بگردم میتونم گمشده ام رو پیدا کنم ولی حالا یه نکته میمونه و اونم اینه که در چه مدت زمانی ممکنه بتونم به اون گمشده دست پیدا کنم؟…یه جورایی اشاره ام به نوش دارو پس از مرگ سهراب هستش…یعنی به نظر شما اگه گمشده رو در زمان مناسب خودش پیدا نکنیم فایده ای هم داره ؟ و واقعا پیشنهادی دارید که بتونیم در زمان مناسب گمشده رو پیدا کنیم؟؟
نسوان گفت:
به من نگاه کن.. نه صاف به من نگاه کن و بگو اصلا به قیافه ی من میاد که جواب هیچ سوالی رو بدونم؟
تلخك گفت:
این جوابت حرف نداشت +++++++++
کاظمی گفت:
من فکر میکنم آدم باید نشانه ها رو جدی بگیره و با خودش روراست باشه. اینجوری شاید بشه چسبه رو زودتر پیدا کرد.
در ضمن چند تا غذای آماده بهت معرفی میکنم شاید به کارت بیاد! البته شایدم میدونی ولی خب من میگم حالا: فیش فینگر، چیکن فینگر، اسپرینگ رول ، هش براون، پای گوشت و سبزیجات و یه سری غذاهای آماده دیگه ایی که میتونی توی یخچال کلز و وول ورث پیدا کنی.
نسوان گفت:
مرسی کاظمی جونم.
baharan2012 گفت:
@ کاظمی جون، عزیزم، خیلی با خودم کلنجار رفتم این دو خط را ننویسم ولی یک نیروی عجیبی با زور انگشتهامو ری کیبورد میکشونه! این غذاهأی که به ویول معرفی کردید پر از پرزروتیو، نمک، شکر و کلی اشغال دیگر است. خاصیّت غذا ایش به مراتب کمتر از سمومی هست که درشون وجود دارد. تن ماهی، و سالادی که میخوره خیلی بهتره. حتما خود ویول میدونه. شما هم این چیزها را نخورید. از روی محبت تذکر دادم! 🙂
کاظمی گفت:
من خودم اهل غذاي اماده خوردن نيستم حتي تن ماهي و خصوصا به خاطر بسرم هر روز غذا ميبزم ولي اينايي كه كفتم فكر نكنم از تن ماهي بدتر باشند جه از نظر ميزان نمكشون و جه از نظر مواد نكهدارنده ايي كه دارند
baharan2012 گفت:
@ کاظمی…خوب پس. چه بهتر از این که خودتان میپزید…نمک به مقدار کم برای بدن لازمه..به خصوص در نواحی گرم، تن ماهی هم زیادیش خوب نیست به خاطر وجود جیوه احتمالی…حتم میدونید که روی پکیجها مینویسند چه موادی به به غذا افزوده شده…
نسوان گفت:
چیز دیگه ای که زیاد می خورم اوکادو، گوجه است.. خیلی خوبه.
کاظمی گفت:
@ baharan2012
ممنون از توصیه هاتون
@ نسوان
مایه داری دیگه اوکادو به این گرونی میخوری.
تلخك گفت:
نخیر انگار تذکر لسانی و محبت آمیز کافی نیست 😉
فلرتیشیا گفت:
در زندگی زخم هایی هست که با هیچ چسب زخمی نمی شود جلوی خونریزی و عفونتش را گرفت!
حس} گفت:
خب خوبه اگه چسب زخمی باشه، اما «اگه» واقعا چسب زخمی باشه. گفتی خدا، خدا به نظرم چسب هیچ زخمی نیس ، فقط تلقینی از بهبود حاصل می کنه درحالی که شرشر داره ازت خون میره و تو چشمانت رو بستی به هوای حکمت و عدل خدا که «شاید این خون ها که میره حتی نشانه ی بهبوده»
چسب زخم هم حتی اگه درد رو کم نکنه، تاثیرش زیاد نباشه، اما باید حسش کنی و نتیجه ی وجودش رو درک کنی. آره «قبول سادگی زندگی»، آگاهی و عشق رو چسب زخم روی بی قراری ها می دونم اما خدا / اعتقادات مذهبی / خرافات رو، با وجود آرامش ذهنی که القا میکنه، حتی چسب زخم هم نمی دونم. هیچ وقت نتونستم دلیل اون دسته از عقلایی که پوچی دروغ های مذهب رو میدونن اما برای ارضای نیاز آویزون بودن به یه لنگر، عبادت رو انتخاب می کنن، بپذیرم.
mobin1980 گفت:
این (( قبول سادگی زندگی)) خودش یک دنیا مطلب داره . جالب بود . ولی در مورد دلیل آخری که نمی پذیرید و قطعا با تفکر شما هم متفاوت است خیلی سخت نگرید آنها در دنیای خودشان سرگرمند .( البته تا وقتی سر من و شما را به دلیل اعتقادشان نبریده اند).
نسوان گفت:
ببین می دونم چی می گی. اما یک بار دیگه جمله ی من رو بخون. من نوشتم چسب زخمی که توی کشوی درون وجود خود ما وجود داره. یعنی خدایی که توی خودمون پیدا کنیم. ( خود- آ) با این تعریف خدا از بعد مذهبی دور و بعد عرفانی پیدا می کنه. مثل ان الحق…چه می دونم شاید یکی هم به جایی برسه که عظمت درون خودش رو کشف کنه…. و خدایی که در این نزدیکی است .. نه توی اسمون.
Sam گفت:
حلاج را میگی؟ میگن طرف اسکیزو بوده.
baharan2012 گفت:
آن یار کزو گشت سر دار بلند…جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد…
mobin1980 گفت:
با تشکر از ذکر این نکته زیبا………و خدایی که در این نزدیکیست…
حس} گفت:
بله
تو کشوهای خاک خورده ی ذهن ما هستن چسب زخم هایی برای مداوای هرچند سطحی زخم های ما.
نه
اصراری بر توجیه ماجرا ندارم و برام مهم نیس اما
دلیلی نمی بینم که آدم ها رو -جز دسته ی دیگری از موجودات زنده روی زمین- جور دیگری ببینم و عظمتی فرای آن چیزی که واقعیت دارن براشون متصور بشم. وقتی از دور به بزرگترین دست آوردهای بشر نگاه می کنم برام تفاوت چندانی با پیچیدگی ساخت یک آشیانه ی قناری یا استفاده از ابزار با دستهای یک میمون نداره. بعد عرفانی که ازش برام تعریف می کنی دقیقا یعنی کجای ماجرا؟ کجای من؟ به عنوان ویولتا اگه داری برام قصه ای تعریف می کنی با لذت گوش میدم اما اگه می خوای این توهمات رو باور کنم نه، این معادله غلطه، شاید زیادی چارچوب قورت داده ام ، اما می ارزه، اینکه حس کنم لااقل به خودم خیانت نمی کنم
sadaf گفت:
حس جان،کاملا بهت حق میدم اینجوری فکر کنی. نظریه تکامل همه چیو توجیه میکنه. رشتهٔ تحصیلی من هم تکامل بوده. اما یه چیزی هست به نام تجربه شخصی که به من ثابت کرده (۹۵%) یه مسائل غیر مادی هم هست. البته این تجربههای شخصی مفت هم به دست نمیآد و باید زحمتشو بکشی. مطمئن هستم که تصادفی یا ناشی از توهّم هم نبودن.
Sami گفت:
خودآ = خدآ = به خود آ = به خود بیا …
قدیسه گفت:
حس خاصی داشت بانو… گاهی آدمیزاد در موقعیت هایی قرار میگیره که پیش تر خیلی دور و غریب از خودش میدید و میبینه که در شرایط مشابه داره همون عمل دیگران رو تکرار می کنه… .همون عملی که زمانی زشت، احمقانه یا ساده لوحانه میدید… این حالمو بد میکنه که بشینم با انگشتای بریده چلو کباب بزنم… و بگم همینه زندگی… و تو انگار به هر کوفتی ناگزیری عادت کنی… و بپذیریش… لعنت به این زندگی…
این قسمتش اونقدر خاص بود که کمتر به خود چسب زخم دقت کردم…
ابي گفت:
درد زندگي گم شده نياز و باز زندگي
توسکا گفت:
+++
انقدر اینروزها آدم ضعیفی شدم
که جز نک و ناله چیزی ازم برنمیاد
دلم چسب زخم می خواد
1چسب زخم ابدی
زندگی ارزش اینهمه اشکا رو نداره
ولی چرا نمیتونم اینو بفهمم و این درد کشیدن تموم شه
اگه روزی هم بفهمم دیگه دیر شده مثل همیشه
mobin1980 گفت:
به ضعف خود باوردارم
اهل تلاش برای تغییر وضعیت نیستم
با یک آرزو آسان بدست بیاید
مثل یک اکانت دائمی باشد
سرنوشتم ارزش درک اشتباهاتم را ندارد
…………….و چون دیر میشود اصلا ولش کن هرچه باداباد.
مطالب فوق ترجمان جمله به جمله نوشته شما است جسارت منو ببخشید قصدم بیشتر کردن ترشح آدرنالین در خون شما بود که هیجان و تحرک لازم برای زندگی به آدم می بخشد. همه ما در زندگی هایمان دردهایی بی حد و حسابی داریم درد علامتی برای درمان است . بدترین حالت اینکه اهل تغییر و تلاش نباشیم .مطلب زیبای فوق (نسوان ) سندی بر این مدعاست . مطلب فوق را دوباره بخوانید و به لذت خوردن در آن توجه کنید. انتظاربرنده شدن بلیت بخت آزمایی خیلی ها را پیر کرده است .
یادتان باشد :لحظه ها در گذرند و فرصت کم تا فرصت باقیست بکوشید در دنیای خود کسی باشید و اثری از خود به جای بگذارید/ زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست ……….
بیاد داشته باشید : شما با ارزش ترین حقیقت زندگی خود هستید.
توسکا گفت:
نیت خیر دارید
پس از شما ناراحت نیستم
و نکات ارزشمندی داشت نوشته تان
ولی…
اهل تلاش برای تغییر وضعیت هستم
فقط بیشتر از حد و حدود طبیعی حساسم و شکننده
درد زخمهایی که روی قلبم شکل میگیرند را با تمام وجود حس میکنم
انگار زخم عمیقیست بر روی تنم
ملموس، محسوس
قلبم رنجور است
ولی همچنان جنگجو
و تمام درد اینست که اهل گفتن همین نیستم: هرچه بادا باد
mobin1980 گفت:
با خواندن نوشته شما نتوانستم ساده از کنارش ردشم .حقیقتا حس کردم که یک نوشته معمولی نیست و ما حصل یک درد طولانی و حقیقی می باشد.تاکید می کنم حقیقی . و نوشته اخیرتان نشان از انرژی خوبی دارد . همان عامل حرکت از سکون در آن دیده میشود .
بیاد داشته باشید زخم های طولانی و مکرری که بروی قلب ما شکل می گیرند قطعا حاصل ضرباتی که از ناحیه خودمان می باشند.
عامل اصلی جایی درون ماست .
اگر چند پاراگراف بالاتر را بخونی ( نسوان) :……چسب زخمی که درون خود ماست……و خدایی که در این نزدیکیست……..
توسکا گفت:
زخم های طولانی و مکرری که بروی قلب ما شکل می گیرند قطعا حاصل ضرباتی که از ناحیه خودمان می باشند. عامل اصلی جایی درون ماست .
به این جمله ها نیاز داشتم
سپاس
mobin1980 گفت:
برای زخم هایم نشانه می گذارم…تا یادم بماند کجا دست (خود-ا) را رها کردم….
نگین گفت:
عجب قلمی دارید ویولتای عزیز. امید دارم همیشه حالتان خوب وبرقرار باشد و برای ما بنویسید ما هی ذوق کنیم و چیزایی جدید یاد بگیریم آفرین به شما
ايران دخت گفت:
من آدم پوست کلفتی هستم ولی یه عیب کوچیک دارم که به خیلی از این چسبهای زخم آلرژی دارم.
راستی نظرت راجع به چسب زخم روی دماغ که تو ایران زیاد مد شده چیه،دیگه انگار چسب زخم هم ارتقای درجه پیدا کرده!
……..
آگاهی چه داروی کامیابی شده برای ما انسانها که مریضیم ولی آنرا باور نداریم.
.
ايران دخت گفت:
البته با این توضیح که هر چسبی چسب زخم نیست!
saeed گفت:
طرح خودآگاهی
آیا آگاهی یک شکل از فرصت طلبی اخلاقی است؟
آیا عشق شکنجه است ؟
اينكه گوی اين كنم يا آن كنم
اين دليل اختيار است اي صنم
سير امتدادی اختيار ماست
و اختيارگم شده ؛ توی وجود آگاه
آگاهی تازه است و آگاهی تكرار نمی شود و اگر تكرار شود امرِ ديروزی است.
Sam گفت:
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
اگر هم چین بریدی که استخوان را میبینی، مطمئن شو که تاندون ات را قطع نکرده باشی. از خر زهره بپرس.
نسوان گفت:
عصبم رو که قطع کردم. تاندون رو نمی دونم. انگشتم ولی حرکت می کنه. حالا دیگه جوش خورده ولی حس نداره دکتر. حالا چی میشه؟ می میرم؟
Sam گفت:
چونه ش را عمل جراحی زیبایی کرده بود و آورده بود جلو. بهش گفتم شایعترین عارضه این عملها قطع عصب حسی لب پایین است. ترس را میشد تو صورتش دید. دستپاچه زبونش و بعد دستش را زد به لب پایین ش. پرسیدم حس داره. با اضطراب گفت نمیدونم. رفتم تو تاریکی پارک کردم. گفتم یک راه برای امتحان کردنش وجود داره. سرم را بهش نزدیک کردم. اون هم اومد جلو. یک لب خاطره انگیز ازش گرفتم. پرسیدم چطوره. گفت حس ش تازه بیشتر هم شده.
کیوان گفت:
آقای دکتر اجازه!
ببخشید من پس از ماهها شنیدن اسم و وصف فیلم «گشت ارشاد» تازه همین دیروز دیدمش (که البته آش دهن سوزی نبود). اما روش شما برای لب گرفتن، مرا یاد ترفندِ شبه فیلسوفِ دخترباز و سیبیلوی (با بازی ميرطاهر مظلومی) آن فیلم انداخت که با نقل خوابی از لب گرفتن خود با نیچه(!)؛ ادعا میکرد قادر است با بوسه عشق و معرفت را انتقال دهد.
البته در مثل مناقشه نیست (همان بلا نسبت خودمان).
saeed گفت:
کیوان اما روش
اجازه برای چه
درفضا مجازی ما به خود اجازه می دهیم در پنهانی ترین لحظات خود و دیگران قدم بزنیم.
اجازه داریم
قبول كن یك نفر با چه معیاری نوشته هایش در فضایی عمومی رها می كند
عجیب نیست؟
این عریان شدنهای بی شمار و مكرر آنهم از آدمهایی كه در بی نهایت لایه پنهان و آشكار هستند، پدیده عجیبی نیست
و ما مثل یك جلاد بالای سر خودمان می نشینیم وخودمان را حذف می كنیم.
همه ایرانی ها،استاد مسلم این بازی ها هستیم، استاد همه این اجازه ها.
کیوان گفت:
سعید جان
هر چه گشتم، لغتی که رسمیت حضور در دیدار (ویزیت؟) با حضرتِ دکتر و شأنِ محضر ایشان (محکمه؟ مطب؟) را افاده کند نیافتم! برای همین نوشتم «اجازه»!
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک ——– چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟!
نسوان گفت:
ما رو ببین از کی داریم سوال پزشکی می پرسیم…
هما گفت:
من جای تو بودم از همچین دکتری می ترسیدم …جای تاریک….معاینه …بی ناموسی …
خدابدور
انگشت ادم بره زیر ساتور اما بی ناموس نشه
کاپیتان بابک گفت:
سئوال پزشکی نسوان 🙂
و
ایول saeed هکر که من بیشتر جمله های شما رو فهمیدم 🙂
baharan2012 گفت:
مرسی…داستان خوبی بود با پیامی عارفانه. کاملا درست میگید که ما خیلی وقتها همه اون چیزی را که نیاز داریم، در دسترس داریم.. فقط باید ببینیمش.
محسن گفت:
زنده باد آدم ناراحت ……….من خودم به کنسرو لوبیا می گم کنسرت لوبیا…..!!!!!(((البته یه هیچ حاشیه))).
آدم ناراحت گفت:
ما مخلصیم محسن جان ، سعی کن قلف و کیلیت و دیفال و سولاخ رو هم فراموش نکنی !
Amir گفت:
به خاطره دید زیبا و انشائ قوی تون بهتون تبریک میگم. خیلی زیبا بود.
mansooreh گفت:
آخه فقط آدمهایی که می دونن زندگی چه ترکیب هچل هفت و بی مفهومیه ، می تونن با دو تا انگشت بریده بشینن و لف لف کنان بخورند…..
مرسی ویولتا:)
سها گفت:
فکر میکنم نکته ای که گفتی روهمه مون میدونیم و هی یادمون میاره. ممنون واسه یاد آوری اش . چسب زخم هم همین نزدیکی هاست .
» آخه فقط آدمهایی که می دونن زندگی چه ترکیب هچل هفت و بی مفهومیه ، می تونن با دو تا انگشت بریده بشینن و لف لف کنان بخورند.»
شاد و سلامت باشی
لوسیفر1 گفت:
تنها بشر خسته از نبرد و تکاپو به دنبال ترمیم و ضماد زخمهایش به جستجو گرفتار دایره سرگردانیها و پوچیهاست. انسانی که امیدوارانه چشم به راستی و درستی افسانه بقا دارد بدون آنکه به مرگ «مرگ «اندیشیده باشد. ولی انگاه که در یابد که هر انچه که درون کشوی وجود خود می یابد سرابی است ساخته و پرداخته شکست نور آفرینش در کویرمنطق و باور موجودیت او، و آنگاه که در یابد چیزهایی چون خدا،آگاهی،عشق،آرمان به جای انکه چسب زخم زندگیش باشند خود زخمی دگرند و انگاه که در یابد بزرگترین زخم او «خواستن» است همان خواستنی که جنبش و آفرینش را به وجود می اورد، همان جنبش و آفرینشی که به قول اناکسمندر سرمنشا تمامی خطاها و عدم قطعیت هاست و آنگاه که در می یابد درون گردابه انتزاع سوار بر قایق منطق در حال غرق شدن است و آنگاه که در می یابد باید مفهوم زندگی و زایندگی را که گناه همیشگی اوست به وجود داشتن مستحاله کند، انجایی که سوار بر براق » غوطه وری» و فرار از هر چه بالا و پایین و تر و ترین و کیفیت و کمیت در دنیای «صفات» بمیرد و از زیر یوغ «شمارش» و «نامگذاری» و «تکثر» خارج شود انجاست که تا سدره المنتهای فنا اوج میگیرد و وارد مرزهای سرزمین وحدت می شود و با خوشامدگویی انفجار بزرگ فریاد مستی و شوق سر می دهد: انا ربکم الاعلی
گردو گفت:
لوسبفر عزیز
مشتاق دیدار.
استفاده کردم از نثر قشنگت و درهم آمیزی زیبای مفاهیم وام گرفته شده از متنهای گوناگون برای خلق مفهومی جدید.
لوسیفر1 گفت:
گردوی عزیزم، شما به من لطف داری. دوست داشتم یه موضوعی رو درگوشی بهت بگم . بابت تکدری که یکی از گرانمایگان از تو دوست گرامی بر خاطر داشت.
گردو گفت:
خیلی ممنون لوسیفر عزیز.
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
هرچه میخواهد دل تنگت بگوی.
میدونم کاپیتان ازم دلگیره ولی نمیدونم چکارش کنم والا. نوبت حرف زدن خودش که میشه هر توحینی به دیگران رواست ولی اگر من باهاش شوخی کنم بدل میگیره.
بهر حال شما لطف دارین.
بخاطر شما چشم.
کاپیتان عزیز اگر از من بدی دیدی ازت معذرت میخوام. امیدوارم منو ببخشی.
کاپیتان بابک گفت:
ای بابا. خوب شد اینو همین جوری شانسی دیدم وگرنه چی میگن مشغول ذمه می موندم
گردوی عزیز. دلیلی نداره من از شما بدی دیده باشم! این حرفا چیه؟ معذرت برای چی؟ میخوای من از شما برای هر توحینی که نکردم معذرت بخوام؟ دیگران هم اجازه بده خودشون اعتراض کنن
بعد از سه دفعه پرسیدن معنی 2 تا از جمله هات -که اخرش به التماس رسید- و جواب نگرفتن، از شما خواهش کردم که منو سیاه نکنی. یه خرده این بازی ها رو یاد گرفته ام. من تو این وبلاگ فقط به آخوندا و طرفدارای جمهوری اسلامی بد و بیراه گفته ام و خواهم گفت
اگه کسی به من فحش بده بیشتر خوشم میاد تا منو دست بندازه و بپیچونه. خوبه همه می دونن شوخی هم خوب سرم میشه. شما آخر کلام که بمن جواب ندادی گفتی بذار سام علیکمون سر جاش بمونه. این لحن شوخیه؟
اون یکی دو تا پست و گفته های من و شما هم همه سر جاشون هستن. من حرف آخرمو زده بودم
آدم ناراحت گفت:
حالا که همه ملا لغتی شدن ما هم بگیم :
کاپیتان عزیز ، تلفظ درست مشغول زُمبه میباشد که زُمبه نام سگی باهوش در کارتون میتی کومان بوده که در ده هفتاد جمعهها کانال یک پخش میکرد.
يلداسبزپوش گفت:
@ آدم ناراحت
خيلى بانمك بود:-)
از شوخى گذشته درستش چيه؟ من فكر مى كنم مشمول ذِمه درست باشه! احتمالاً كيوان درستشو مى دونه!
لی لی خنگه گفت:
یلدا سبزپوش
درستش مشغول الذمه است. کیوان رو چون نثر مصنوع و متکلف می نویسه به عنوان یک ادیب قبولش کردی؟
يلداسبزپوش گفت:
لى لى اصلاً امشب سرحال نيستى!!!!!!
کاظمی گفت:
@ لوسیفر1
میشه تو این دنیا زندگی کرد بدون «خواستن»؟ این آدمی که تمام وجودش نیازه چطور میتونه بدون خواستن زندگی کنه؟
شراره رحیمی گفت:
سال ها پیش تابلویی از دالی دیدم، یک زن در فضایی غریب با بدنی پر از کشوها. فکر کردم هر کشویی یکی از داستان های زتدگی است! نیمه باز، بسته و…. از کشوها هم می شود چیزی برداشت و هم می شود چیزی گذاشت! نثرتان را دوست دارم. موفق باشید.
گردو گفت:
قشنگ بود.
گریز خیلی قشنگی به خاطره حادثه دیدن کارگر زدی و با مهارت به روایت اصلی برگشتی.
اما درمورد نتیجه گیری باید بگم اگر فقط دنبال چسب زخم باشی احتمالا تو همون کشو ها که آدرس دادی پیدا میشه.
ولی این دلهای خراب احتیاج به مرهم دارن. چسب زخم کفایت نمیکنه.
parykateb گفت:
من فقط نوشته های واو شگفتی آفرین رو دوس دارم!
گیتی گفت:
انسان های ساده ی کامل….
همونایی که میگی به کنه اون ترکیب نامفهوم پی بردند و زندگی رو لف لف کنان فرومیدن…نه آگاهانه که کاملا غریزی
این ترکیب رو فروغ بکار برد » زنهای ساده ی کامل »
اینجا ، توی » وهم سبز» !! :
———
» چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد
کدام قله کدام اوج ؟؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد
کدام قله کدام اوج ؟؟
————————-
می دونی ویولتا
چسب زخم یک خاصیت ویژه داره به نظر من ، و اونهم تاریخ مصرفه !!
بعد از مدتی گوشه هاش چرک میشه و ورمیاد و کناره هاش از روی دستت بلند میشه…
زیرش پوستت چروک خورده چون هوای تازه بهش نرسیده..
زخمت رو می پوشونه…لبه های باز شده ی وجودت رو هم میاره ، خوب میشی، در اون مقطع خونریزی قطع میشه ، اما بعدش باید بکنیش بندازیش دور …
دفعه ی بعدی هم هست آخه، نیست ؟؟
ضربتی دیگه….استخونی که از لای شکاف زخم معلومه ، خونی که بند نمیاد…
چقدر کشوهای وجودمون رو باز و بسته کنیم اینجور مواقع ؟؟ فکر می کنی چی داریم اون تو که که به دادمون برسه… اونهم در اون زمان های اضطرار…
واقعا فکر می کنی چی ساختیم گذاشتیم اونجا که حتی یادمون نمیاد توی کدوم کشو جا گذاشتیم و داره خاک می خوره….
نمی دونم…
می دونم که حس خوشبختی در درون هر آمی باید باشه، درسته …
جستجوی حس خوشبختی اون بیرون کاری عبث و بیهوده است….
ولی موقعی که از خونریزی گیجی و از خستگی یک گوشه افتادی و دستت رو یک گوشه به هر بدبختی ثابت می کنی و خوابت میبره …چیزی که نجاتت میده فقط نفس یک موجود زنده ی دیگه است ، اونه که به دادت میرسه…یک چیزی که زنده است و ضربان داره ، طپش داره…
بسته شدن زخمهای خونریز ، نخ سوزن اونایی که به استخون رسیده بدون بزاق التیام دهنده ی یک موجود زنده ی دیگه ، تبدیل میشه به تصویری نازیبا ….
یکی رو می شناسم یک گلدون یاس سفید بزرگ توی بالکن خونه اش داره…. هر روز صبح یک مشت یاس روی میزشون هست که عطرش مستت کنه..
یکبار بهم گفت… این یاس رو می بینی ؟؟ هیچ خاری نداره ، هیچ وسیله ی دفاعی نداره ، هر روز هم گل هاش رو ازش جدا می کنیم و جمع می کنیم، اما باز هم فردا صبح غرق گل شده و خودنمایی می کنه و عطرافشانی…
ویولتای عزیزم، من هم مثل بقیه یا اکثر آدما زخم هام رو خودم لیسیدم و التیام دادم ، اما یک جاهایی واقعا نمیشه ، موقعیت و اتفاق به گونه ای است که هیچ چسب زخمی توی هیچ کشویی نیست…نیست که پیداش کنی…
وجود نداره…. گاهی هرچی هم نقب بزنی به چیزی نمیرسی…..
اینجور مواقع موجودی زنده شبیه اون گلدون یاس گنده به دادم رسیده…. یک چیزی شبیه یاس ، شبیه سگ !! والله !!
در واقع انسانی شبیه به اون و این !!! چیزی شبیه به یک دوست ….که توی کشوی های خودم نبود…تالاپی از آسمون افتاد !!
در این وهم سبزی که همگی تا زیر دماغمون فرو رفتیم توش……گاهی واقعا باید یک چیزی تالاپی بیفته !! تو هم حواست جمع باشه بین زمین و آسمون بقاپیش !! 🙂
کاپیتان بابک گفت:
ببین کی پیداش شده 🙂
برای گلدون یاس ( با ضربانن قلب) هم خوشحالم برای شما بانوگیتی نازنین
گیتی گفت:
برای کاپیتان عزیز… مردی که اقیانوس ها رو در هم نوردید !! 😉
Le grand bleu
ساخته ی لوک بسون جیگر و موسیقی اریک سرا
عاشق این سکانسم…. یعنی خوبه ها !! از هر چسب زخمی کارآمدتره !!
گیتی گفت:
کاپیتان جان، یک لینک براتون گذاشتم ظاهرا رفته یک جایی چشم گذاشته تا بررسی بشه…
یادتون نره ، بعدا ببینش ها …
ضمنا باز هم بیشتر مخلصیم !!
يلداسبزپوش گفت:
گيتى آنقدر جيم ميزنى و مارو تو نگرانى ول مى كنى كه كلى از دستت عصبانيم! هيچم خوشامد بهت نمى گم ! >:-(
گیتی گفت:
یلدا جون…همین خشانتت منو آواره ی کوه و بیابون کرده دیگه آبجی !! 🙂
خوشامد چیه خواهر من …کی جیم میزنه ؟؟ کی چی رو ول می کنه ؟؟ چه جوری ول می کنه ؟؟ چرا ول می کنه ؟؟ چرا منو ول می کنی با اینهمه خشونت پنهان و پیدا ؟؟ هان ؟؟
جان خودم گیرم ، یک چیزی گذاشتم جلوم ، هی سعی می کنم بدوشم..ولی نمی دونم از کجا باید دوشیده بشه، بعدش هی همه بهم گوشزد ی کنن اینی که گذاشتی جلوت نره ، نمیشه دوشید !!…ولی من دارم سعی خودم رو می کنم دیگه …. ای روزگار نامراد !!!
الان گرفتی موقعیت چقدر بغرنجه ؟؟ دلت نسوخت ؟؟ پس بدو بیا از دلم دربیار..
ماچت کنم میای ؟؟ چیکار کنم آشتی کنی …بگو…لب تر کن !!
يلداسبزپوش گفت:
@گيتى
🙂 خوش اومدى آبجى! بوس هم بهت ميدم! با اينكه بيست كيلو وزن كم كردم ولى لپ هام محكم سرجاشون موندن!! 😉
گیتی گفت:
ایول به او لپ و بوس…اما روی چه حسابی بیست کیلو وزن کم کردی آخه ….یا قمر بنی هاشم !!! 🙂
يلداسبزپوش گفت:
@ گيتى
آخه ديدم كتك خورى تعطيله و فعلاً احتياج به اِيربگ ندارم!! 🙂
لی لی خنگه گفت:
گیتی
به مدته تو این وبلاگ خیلی ها به دلیل اسثفاده ازID های مختلف مورد سوء ظن هستند و همدیگه رو متهم می کنن. بهرحال این پارانویا به من هم سرایت کرده و فکر می کنم تو گاهی هم با ID هما می آیی. خیلی شبیه هم می نویسید. و هردو خیلی شبیه نسوان هستید. شاید هم خیلی از نارش هما و نسوان تاثیر گرفتی. بهرحال welcome back!n
گیتی گفت:
لیلی خنگه….
اول که ممنون عزیز جان….
برای همگی ما خوبه که تاثیر بگیریم…هستیم که تاثیر بگیریم و شاید تاثیر بگذاریم…
اما نمی فهمم چی میگی..
تا جایی که یادمه و بخاطر دارم ، عمر و زمان حضور شما در این وبلاگ برای اینگونه تشخیص گذاشتن های در این حد تخصصی !! و تمیز دادن ها کافی نیست…
اصولا هم خیلی موضوع مهمی نیست….
اما اگه برات مهمه باید بگم نسوان چندین نویسنده هستند یا بودند که هر کدوم از زمین تا آسمون دغدغه های متفاوتی دارند و شیوه های بیان کاملا متمایزی…
هما هم با من هم در مضمون و جان و ریشه ی کلام و حرفی که میزنه هم در نوع نگارش تفاوت های مشخص و اشکار داره….
شاید حوصله نداری بخونی چه کسی چی میگه…
ولش کن..بیخیال…حال شما الان خوبه ؟؟!! 🙂
کاپیتان بابک گفت:
بانو گیتی
شما یه مدتی نبودی (چند ماه میشه؟) خلاصۀ کلام، در این اندک زمان بانو لی لی فوق تخصص چندین رشته علوم انسانی و حیوانی و نباتی را از آن خود کرده است
لی لی خنگه گفت:
گیتی
دقیقآ در دوران غیبت شما بود که من به کیوان و جوات و …. بود که گفتم حوصله ندارم کامنتهای طولانی رو بخونم. مثل اینکه تو هم غایب همیشه حاضری.
راستی حال من الان خیلی خوبه! مرسی.
گردو گفت:
نشد یلدا!
بیشتر ازت انتظار داشتم.
اگر ما کسی رو دوست داریم باید بدون شرط و شروط باشه و وقتی هم میبینیمش از حضورش حداکثر بهره رو ببریم. نه اینکه با گِلِه گذاریها لحظات رو به هردو طرف تلخ کنیم.
بقول یکی از دوستان اگر کسی به ما سر نمیزنه یا گرفتاره و یا ما رو دوست نداره. در هردوصورت دلیلش موجه هست و جای شکایتی نیست.
پس این قطرات اندک حضور گیتی رو مثل دُر غنیمت بدونیم و ازش لذت ببریم.
يلداسبزپوش گفت:
اى بابا گردو جان هيچ احساسات خانوما رو نمى شناسيا!! 😉 من از بس از اومدنش خوشحال شدم كه هيجانم اونجورى نمود پيدا كرد! 🙂
کاپیتان بابک گفت:
و عجب شعر توپی. عاشق فروغم
نسوان گفت:
گیتی،
آدمها برای من بیشتر وقت ها، بیشتر از اون که چسب زخم باشند خود زخم بودن. آدمها گاهی از لبه ی کنسرو هم بدتر می برند. گاهی یک زخمت را می بندند و یک جای دیگرت رو زخمی می کنند. من این روزها از آدمها به اشیا پناه بردم. راحت ترم. تازگیها متوجه شدم که وقت هایی که تنهام بهترم . شاید من زیادی زخمی و خسته ام.
سگ اما خوبه.. اما سگ عمرش کوتاهه.. مادرم می گفت سگه پیر شده و دیگه چشمش نمی بینه. وقتی که زولبیا اوردش خونه قد یک فندق بود و همه چیز رو بو می کرد و از ما به زیر تخت پناه برده بود. گاهی پوزشو می آورد بیرون و ما قربون صدقه ش می رفتیم و اون باز فرار می کرد. بعد جوری شد که بدون ما زندگی نمی کرد.همه ی تار و پود وجود نازک و دوست داشتنی ش رو انگار از عشق بافته بودند. اما ما تنهاش گذاشتیم. با خودم فکر کردم که وقتی من رفتم سه ساله بود و الان 7 ساله ش باید باشه.به عمر سگ ها 49سال رفته. مگه یه سگ چند سال عمر می کنه ؟شاید یکی از همین روزها خبر بدن که مرد. و این فکر من رو داغون می کنه…
نه؛ هرجور فکر می کنم نمیشه… باید چسب زخم رو توی خودت پیداکنی. باید با آخرین نیرویی که باقی مونده دست کنی توی آخرین کشوی وجودت و از آخر غم ، شادی رو بکشی بیرون. می دونم سخته.. گفتم که بیشتر ما نمی تونیم..
پ. ن.
راستی نمی دونم چرا با خواندن این کامنت فکر کردم که باردار شده باشی. شاید ترکیب ضربان؛ یک موجود دیگه و گل یاس من رو به این نتیجه گیری رسوند.
آدم ناراحت گفت:
ویولتا
تصور کن یه موجودی بدون هیچ شرط و اما و اگری بهت عشق بورزه و متقابلاً تو هم عاشقش باشی ، گفتم عشق ، یه چیزی میگم یه چیزی میشنویا !
منظورم از اون عشقهای پاک آسمونی نیست -عشق مخلوق و معبود- ، توش کیفر و عذاب الهی و ترس و اجبار جائی نداره ، از اون عشقهای اساطیری وزیبای انسانی هم نیست ، نه حسادت هست نه اختلاف سلیقه ، نه خیانت هست نه سو استفاده و زخم زبون ، بخاطر مال و منالت هم نیست ، با گذشت زمان کمرنگ نمیشه ، بر و رو و صورت اصلاح کرده و آرایش و موی رنگ کرده هم براش مهم نیست.
این یه عشق حیوانیه که هیچ ادعایی درش نبوده و نیست ، یه عشق خالص حیوانی.
انقدر محافظه کار و آینده نگر نباش ، دل و به دریا بزن ، تجربش کن.
گیتی گفت:
ویولتا
تنهایی چیزی جدا از ما نیست
تنهایی همیشه با ماست ، با ما زاده میشه و تا دم مرگ همراهمون می مونه ، حتی در شلوغترین لحظات زندگی ،حتی در خلوت های عاشقانه…
یک تابلو هست سر در باغ شفتالوی زندگی همگی ما، فقط کافیه گاهی سرمون رو کج کنیم تا ببینیمش ..روش نوشته » من تنها هستم ، این یادت نره «…
اما آدمها و زخمها…
تجربه ی من میگه آدمهای زخمی به خودشون اجازه میدن به دیگران زخم بزنند ، دارند انتقام می گیرند از زندگی با قربانی کردن دیگران ، خوب بهشون نگاه کن ویولتا…به من نگاه کن به دیگران…
همگیمون از چسب زخم استفاده کردیم ، از انتهایی ترین کشوی وجودمون درآوردیم و خون رو بند آوردیم… اما همگی می ترسیم….
اما بعدش چی….زیبایی هم مهمه ..نیست ؟؟ زیبایی خیلی مهمه…خیلی…
هماهنگی… هماهنگی این ترکیب ناهمگون…
خیلی وارستگی می خواد که در همون لحظه خودت ترمیم زیبایی رو هم انجام بدی و نگذاری گوشه های اون زخم گوشت اضافه بیاره و تا ابد بمونه جلوی چشمت….چیزی که نباید بمونه..
اگه بمونه در واقع انگار زخم مونده…به نظر من هیچ فرقی بین یک جای زخم زشت و بدترکیب با یک زخم خونریز که باعث نیستی میشه وجود نداره….هر دو تا تو رو تموم می کنه…. بی موقع تمومت می کنه…
نمی دونم ، من که در هیچ کشویی از وجود خودم اونقدر وارستگی سراغ ندارم…بقول تو بیشتر ما نمی تونیم ، شاید من یکی از همون بیشترها هستم…
از مرگ گفتی …از تصور مرگ سگت…
» همه می میریم «…مگه نه ؟؟
هم من، هم سگ تو ، هم بوته ی یاس….دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره….
شاید اگه باور کنیم که یک نقطه بیشتر نیستیم توی این بیکرانگی هستی که قابل چشم پوشی است…
باور کنیم که بود و نبودمون خیلی فرقی برای این سیستم شگفت انگیز نداره….
باور کنیم که این کلاف پر پیچ و خمی که بشر بافته برای خودش برای اتصال به زندگی و هر تیکه اش رو توی یک کشوی وجودش پنهان کرده …از غارنشینی و منطق ساده ی چرخ تا شکوفایی اندیشه و روشن بینی اش…. در نهایت اگه نتونه تو رو کانکت کنه به هستی به هیچ دردی نمی خوره….
باور کنیم که این » خود » مثل همون » خود آ » یا » خدای» خودساخته در نهایت به هیچ دردی نمی خوره… واقعا به هیچ دردی نمی خوره ….
شاید ساده تر زندگی می کردیم….عاشقانه تر….بی پرواتر…
و کانکشن برقرار میشد…..
می خوام یک چیزی بهت بگم
شاید با خوندن این پست تو ، اصلا توی دلم ارتعاشات همین موضوع بود که باعث شد حرف بزنم…که بدونی…که حس من رو هم ببینی که از وقتی خودم رو شناختم مثل یک گرگ بیابان وحشی اونقدر خودم رو کاویدم تا رسیدم به ته چاه !!
که فکر می کردم توی کشوهای عطاری خودم دوا و مرهم همه جور دردی هست….
اینکه…..
اون بوته ی یاس من رو یاد مادرم میندازه….
البته من بیشتر مادرها رو شبیه بوته ی یاس می بینم نمی دونم هم چرا ، دستهاشون رو شبیه ساقه ی یاس، نوک انگشتهاشون رو شبیه لطافت گل هاش…
قصه ی مادر من دو ماه پیش تموم شد…
بعد از چندین ماه تحمل طغیان عجیب بدنش بر علیه خودش و کمپلکسی از وخیم ترین حالت چندین نوع بیماری لاعلاج که یکدفعه و به ناگهان خودش رو نشون داد بالاخره قصه اش تموم شد…
شاید باور نکنی ، اما بدنش بر علیه خودش وارد کارزار عجیبی شد… و تموم شد با همه ی دفاع همه جانبه ای که با همه توان هم خودش هم ما در مقابل اون حمله کردیم….
وقتی می گذاشتیمش توی خاک ، با اون آیین وحشتناکی که ما داریم و با همه ی سختی هاش، همونجا یک چیزی در من جوونه زد… نمی تونم توضیح بدم چی…
شاید قبل تر ها بذرش کاشته شده بود….وقتی همه ی اعضای بدنش از کار افتاده بود و فقط مغزش مثل ساعت کار می کردو و با چشمهاش علامت میداد، با چشمهاش حرف میزد، پالس می فرستاد، کد و رمز میداد…. قبل ترها هم که هنوز می تونست حرف بزنه چیزهایی می گفت که تا حالا ازش نشنیده بودم….
توی اون لحظه ها با واژه هاش زندگی رو ساده کرده بود، سعی می کرد سادگی زندگی رو به ما یادآوری کنه….ساده ی ساده و بدون هیچ پیچیدگی… و شجاع شده بود و نترس…
شجاعتش چیز غریبی بود…شده بود یک آدم دیگه….
گمونم این همون لحظه ی باورکردن باشه ، باور کردن یک نقطه بودن در این بیکرانگی…
نمی دونم
وقتی همه رفتن از سر خاک ، من برگشتم.. تنهایی برگشتم سر محلی که دفن شده بود ….
نشستم روی زمین و کفشهام رو در آوردم….انگشتهای پام رو کردم توی اون خاک…خاک مرطوب بود و خنک…شروع کردم با انگشتهام خاک بازی کردن…. و بازی کردم !! حدود دو ساعت !! انگار حس جاری اونزمان به من میگفت بازی کن…بازی کن…نجات پیدا می کنی…
ویولتا…من فکر می کنم انسان ساده ی کامل بودن خیلی کار سختی باشه….خیلی سخته !!
گمونم چیزی که تازگی در من جوونه زده به آرومی داره تمام وجود منو می گیره…
یک جایی باید اون طناب رو ول کرد…
همونی که خودت بافتی و فکر می کنی چه شاهکاری هم هست و ناجی تو میشه ….اون سکانس بالا رو از شاهکار لوک بسون رو ببین…گمونم عصاره اش همون باشه… کانکت شدن با چیزی که غریزه ی وجودت باهاش هماهنگه….
یک جایی اون بیرون !!
بهرحال این حس اینروزهای منه…شاید بعدا تغییر کنه…چه می دونم….
چقده وراجی کردم واه واه….خدابدور…
خوب حالا اعتراض وارد نیست…تموم شد حرفام !! 🙂
نسوان گفت:
آره ما یک نقطه هستیم در این بیکرانگی.. در عین حال خودمان بیکران هم هستیم.
آره بودن و نبودن ما ممکنه در کل این دنیا ی شگفت انگیز هیچ اهمیتی نداشته باشه، اما برای خودمون که داره. مادر یک نقطه نیست؛ برای تو و خیلی های دیگه یک کهکشان است از خاطره ، از یاد؛ از عطر.
به خودت اجازه بده که ببینی وبپذیری و اشک بریزی ای گرگ!
هیچ چسب زخمی روی اشک هات نزن!
چسب زخم که برای اشک نیست.
چرا باید دنبال پاسخ فلسفی باشیم برای این دردها؟ وقتی که زندگی رنج است. ( این رو که من نمی گم این رو بودا گفته !).بگذار توش غوطه ور بشیم.
با آگاهی به قانون ناپایندگی..
و باایمان به خاک خیسی که انگشت هامون رو توش فرو کردیم..
ایمان به خاکی که هم بستر مرگ است و هم زندگی.
متاسفم که چیز درخوری برای گفتن ندارم گیتی….
در برابر مرگ همه ی واژه ها بی معنی می شن. اما خوب کردی که برام گفتی.
اینجا به یادت بودیم و همیشه هستیم. هیچ کس فقط یک نقطه ی بی اهمیت نیست..بودن و نبودن ما مهمه… مهمه.. خیلی مهم!
مراقب خودت باش نازنین…
و.
گیتی گفت:
قربونت برم آبجی…
راستش من اشک ریختم اما نه بعد از نبودنش
بعد از مردنش اشکی از من درنیومد …اونجا که زنده بود و کاری از دستم برنمی اومد تا دلت بخواد اشک ریختم و واق واق کردم… بخاطر ناتوانی و استیصال…
بگذریم…
جیگر جان …من همه ی اینا رو گفتم که به خودم و تو یادآوری کنم زندگی رنج نیست…بودا هم غط کرده گفته …
ما خیلی چیزا رو می دونیم اما باور نداریم…
عمیقا باور نداریم، هویجوری می دونیم فقط… یا خیلی به نرمی باور داریم…
یکی از بزرگترین ها نبودن است…
من مرگ زیاد دیدم…چیز جدیدی نیست…
اما مرگ بوته ی یاس خونه ی ما جوری بود که باهاش درگیر شدم…کشاکش رنج و مرگ و زندگی رو دیدم….
بی پروایی مادرم رو وقتی مرگ و نبودن رو باور کرده بود دیدم…
اتفاق عجیبی بود…
اگه واقعا نبودن خودمون رو باور کنیم ، این خود رو ول می کنیم …باور کن ولش می کنیم… انقدر درگیر این خود نیستیم با کمک گرفتن از خود این خود !!
یا همون غوطه وری که توی این کامنتت گفتی…همون !!
ماچ دونبش…
نسوان گفت:
چند روز پیش از مطب دندونپزشکم برمی گشتم. نزدیک مطب ش یک قبرستون بزرگ هست. همیشه دلم می خواست که برم توش.
من قبرستون رو دوست دارم. فکر کنم یکی از اشتباهات مردم اینه که قبرستون رو از بافت شهری جدا می کنند. من دوست داشتم که هر روز از توی یک قبرستون برم پیاده برم سر کار و سوت بزنم. تا هر روز بقول تو واقعا نبودن خودم رو باور کنم.
بی خیال برگشتن به دانشگاه شدم.
رفتم توی قبرستون…
ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود. هوا آفتابی؛ درخت ها سبز، پرنده ها جیک جیک کنان
کنتراست زندگی با مرگ انقدر قوی بود که حتی توی قبرستون هم تو رو متوجه حیات می کرد
تک تک نفس هام رو حس می کردم.
من زنده بودم.
روی زمین راه می رفتم
از وسط قبرها می رفتم
و لبخند می زدم که «هنوز «زنده ام
یک لبخند صد البته موقتی.
بوسه های آبدار
پ.ن
اون روز خیلی عکس گرفتم یکی ش رو برات میزارم . اگر دوست داشتی.
گیتی گفت:
می خوام می خوام…دوست دارم دوست دارم…من عکس خیلی دوست دارم…
فقط حواست باشه توی عکس نشانه های شناسایی از محل و قبرستون نباشه…
از طریق قبرستون دندونپزشک رو پیدا می کنند
شبونه میرن لیست مریض ها رو چک می کنند…
بعد پرونده ها رو چک می کنند…بعد دندونا رو…
بعد دندون تو رو پیدا می کنند، بعد هم خیلی ساده از طریق دندونت خودت رو پیدا می کنند…
حکومتیا رو نمیگم ها…همین عشاقت در این وبلاگ رو میگم !! 🙂
بعد خلاصه نمی دونم دیگه…نشانه نباشه توی عکست…
سنجاب باشه و کوالا و کانگورو و درخت و سبزه و قبر و اینا….
اصلا چه کاریه.. دندونپزشکت رو سریع عوض کن !!!!
امضا : هرکول پوارو با کمک خانواده
آرش گفت:
@ گیتی
اتفاقا من هم نظرم اینه که دندونپزشکش رو عوض کنه.
نسوان گفت:
چرا؟؟؟ دندونپزشک من خیلی خوبه.. یک بار باید یک پست در موردش بنویسم. تا الان یک دندون برام روت کانال کرده و سه تا پر کرده و هر 6 ماه جرم گیری و حتی یک دلار هم از من نگرفته. با چنان توجه و دلسوزی برام کار کرده که حد نداره..
صرفا به من محبت می کنه چون یک هم وطن هستم و این خیلی ارزشمنده .هیچ علاقه ای هم به شخص من و گسترش رابطه نداره. من حتی هفته ی پیش دعوتش کردم کنسرت فرامرز اصلانی.( چون دلم می خواست محبتش رو جوری جبران کنم) اما اون خیلی محترمانه رد کرد..
من همیشه از دندونپزشک شانس میارم. توی ایران که دندونپزشکم شبش هم می اومد باهام می خوابید که آب تو دلم تکون نخوره. سامانتا رو می گم.
این یکی البته این کار رو نمی کنه!
آرش گفت:
البته در این مورد نظر من به نظر لیون نزدیکتره.
نسوان گفت:
اشتباه می کنی.
شاهین گفت:
من مرگ را دیدم
در میان دو استکان چایی
دو پک به یک سیگار
در سکوت میان دو حرف
دو بار کشیدن آه
در فاصله ی دو بار چکیدن اشک
من مرگ را دیدم
آن زمان که استخوانهایت را درون گونی
به ما دادند
و ما به امید دوباره رویش
تو را در باغچه خاطراتمان در خاک میکردیم
من مرگ را دیدم
در هیئت گل سرخی شکفته بر شقیقه ها
در نی نی چشمان
در دستان مرده شوی که جسم تو را
برای تکه ای طلا
جستجو میکرد
من مرگ را دیدم
آن زمان که مادر فرو ریخت
بی ناله ای در خود
و ما در میانه در نظاره گر بودیم
من مرگ را دیدم
در سفره ای پرنان
پر اندوه
اما آن را باور نمیکردم
من مرگ را دیدم
غروب بود
زمانی که از پیش من گذشت
آنقدر آرام و بیصدا
گفتم که سایه قدمهایت است که
به آشپزخانه میرود
دیگر هجوم آوار را تحملم نمی شاید
آخر چگونه
حجم عظیم خاطره ام از حضور تو
خالی شد
….
این زنگهای پی در پی
بهت چهره ها میان دو دست
لباسهای سیاه
چشمهای تهی
آه های پی در پی
شاید این حضور همزمان جامه های سیاه
این سینی پر از استکان چای غلیظ
این کفشهای لنگه به لنگه
در دم در
و
صدای قران که میخواند
تنها جزیی از کابوس شبانه ام باشد
آه مادر
میهمان آمده است زودباش
پس چرا
نمی آیی ؟
گردو گفت:
گیتی!
از صمیم قلب از خبر فوت مادرت متاثر و متاسف شدم و بهت تسلیت میگم.
تجربه ای که گفتی من هم عینا از سر گذروندم و فکر میکنم فقط به مادر محدود نشه و کلا از دست دادن عزیزانی که خیلی به آنها نزدیک باشیم منجر به چنین تحولی در ما میشه.
البته معتقدم سن – همراه با تجربه که حاصل عمره – نقش اصلی رو داشته باشه و فکر میکنم این نوع اتفاق پتانسیلی را که به مرور در ما ذخیره شده در مدت کوتاهی به فعل تبدیل میکنه. درست مثل انقلاب در یک جامعه.
ژان کریستف وقتی پدرش مرد تقریبا بچه بود و هیچ تغییری درش اتفاق نیفتاد. ولی بعد از اینکه از تجربیات زندگی درسهای تلخ و شیرینی میگیره، با یک بار رفتن سر خاک پدرش متحول میشه و مسیر زندگیش کلا عوض میشه.
رت باتلر که در جوانی همه اخلاقیات و اتفاقات دنیا از جمله مرگ رو به استهزا میگیره در 45 سالگی با از دست دادن دخترش پانی یکسره پا در مسیر جدیدی میگذاره.
خود من هم که یک مثال زنده هستم که با از دست دادن همسرم دچار تحول خیلی عمیقی شدم(1) که گاهی خودم هم خودمو نمیشناسم(2). ولی وقتی خودمو میکاوم میبینم این تغییر از خیلی مدت پیش در حال اتفاق بوده ولی با ضربه آخر و بعد از یکدوره حالت شناور بودن که در آن احساس تعلق به هیچ چیز نداری، یکدفعه به یک تصمیم جدید میرسی که نیروی کافی هم برای اجرای آن در خودت سراغ داری.
شاید چله که در گذشته رسم درویشها و صوفیها برای بریدن از خود و پیوستن به وجود کل بوده یک همچین تاثیری رو آدمها میگذاشته.
بهر حال برات آرزوی موفقیت دارم.
پ.ن
1 – البته وبلاگ خوب و رفیق بد هم بی تَشیر نبوده .
2 – حالا فکرکن قبلا چی بودم که الان به اینی که میبینی تبدیل شدم.
گیتی گفت:
درست میگی گردو…
یکجور تعلیق…یکجور گیجی و منگی…مثل ایستادن و نگاه کردن و در نهایت دیدن… حالا چی رو دیدن ، بماند !!
شرطش هم همون آغاز شدنش از مدت ها قبل است ، بستر و زمینه ای که آماده بوده برای اون جوشش درون… چه میدونم…
حالا اینایی که گفتی یعنی پیش رفتن یا فرروفتن ؟؟!! می خوام ببینم من بالاخره آدم میشم یا نه !! 🙂
يلداسبزپوش گفت:
واى گيتى الا اين كامنتو ديدم! 😦
جيگرم آتيش گرفت! نه فقط براى تو كه براى خودم! مادر منم تو اوج نشاط و سلامت بيمار شد و ظرف فقط سه ماه از بين ما رفت! بعد از پنج شش سال تازه تونستم خاطراتشو از پس اون ضمير ناخودآگاهم بيرون بكشم و صورت قشنگشو به ياد بيارم! تسليت مى گم!
گیتی گفت:
یلدا جون …زندگیه دیگه…خوبه..درست میشه !!
گمونم هر چه بیشتر و زودتر با خاطراتش ور بری و مرورش کنی آرامشت بیشتر میشه…فراموش نمی کنی اما آروم میشی… فک کنم ها !!
يلداسبزپوش گفت:
حال عجيبى داشتم ولى خودم نمى دونستم عجيبه! اصلاً احساس دلتنگى نمى كردم! حتى از دست كاراى گذشته اش حرص مى خوردم و عصبانى ميشدم! انگار هست و با شوخياش كفرمو در مياره! البته اين حالى كه مى گم بعد از دوره عزادارى برام ايجاد شد! الان مى دونم دوره كوتاه اين حالت طبيعيه ولى مال من چند سال طول كشيد!
ALI گفت:
گیتی
+
ایضاً ویولتا
+
r,n,a گفت:
@Giti
.Sorry for your lost, but I’m sure, you are brave enough to handle it
کیوان گفت:
ویولتای نازنین
حتما خودت با تیزهوشی فهمیدهای که هر وقت به مسائل «وجودی» میپردازی، من رندانه خود را کنار میکشم و خود را به طنز و سیاست و اجتماع سرگرم میکنم.
مسائلی از این دست بر مرز روانشناسی، عرفان و مذهب بند بازی میکنند. نوشتن جملاتی نیندیشیده و کلیشهای مثل: «آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد» برای من که سالها با حافظ دم خور بودهام؛ راحت ترین واکنش است.
در آن سالها که با جراحی و برداشتن «اعتقادات نیندیشیده» از وجود خود دست به گریبان بودم، تصمیم گرفتم لذت بردن از عرفان و اشعار عرفانی را تنها به درک زیباییهای شکلی و ادبی محدود کنم. روانشناسی را نیز چون شعبده بازی بی مزه فروشندگان کتابهای بیمایه تحریم کردم و جز «وضعیت آخر(و ماندن در …)، بازیها، نمایشنامهها» و بعضی متون ابتداییِ فرویدیسم؛ بقیه را تحریم کردم.
بدیهی است که عرفان های شرقی و غربی را نیز در این مقوله قرار میگرفتند. وقتی عرفان خودمان را با آنهمه منابع دست اول و حجم عظیم نقد و حواشی و زیباییهای انکار نشدنی ادبی ندیده بگیری، دیگر چه جای رونوشتهای کارلوس کاستاندایی و کوئیلویی و دائو تسه و …؟ و یکسره خود را وقف ادبیات، تاریخ، سیاست، فلسفه و اخیرا جامعه شناسی کردم.
حالا با بالاتر رفتن سن و درگیریهای پوشیده و آشکارِ بیشمار، با خویشتن و خویشان؛ و شنیدن از علایق دوستان بسیار تاثیر گذاری چون تو و دو تن از دوستان بسیار نزدیک و متشخصم (به لحاظ معرفتی و انسانی) و آدم اندیشمندی مثل مهرجویی (در ترجمه دنیای هولوگرافیک) مرا با غولی هراس آور و یکسره بیگانه مواجه میکند: خود شناسی.
میبینی؟ اینهمه نوشتم که هیچ نگویم و از اصل موضوع فرار کنم.
ابهام ناشی از تداخلِ پارامترهای فراوان مانند:
آموزشهای تربیتی، خاطرات (در قالب «وضعیت روانی» فرد)، دستگاههای جهانبینی معظمی* که در دوران کودکی چون یگانه روزنهٔ نگریستن به جهان حتی بر چارچوب تفکر آیندهمان تحمیل میشوند، مذهب و نقش آن در فاصله گیری از نفس، و ایجاد یا تاثیر بر نفس لوامه (یا وجدان یا سوپر ایگو *) که همواره «خود» را مستعد گریز از آینه میکند؛ فرهنگ چند هزارسالهای که دو شخصیتی بودن، احساس گناه، اعتقاد به وجود عدالت در قالب معاد یا طبیعت را به عنوان مطمئن ترین سپر دفاعی «خود» در زندگی اجتماعی ……………
این همه ابهام مرا به وحشت و چالش توامان میخواند!
ببخشید، کار پیش آمد نتوانستم سر و سامانی به عرایضم بدهم. میماند برای فرصتی دیگر، اگر عمر باقی بود.
اما نوشتهات – که دیگر صاحب سبک شدهای – مثل همیشه ستودنی بود.
گردو گفت:
نگرانت شدم کیوان!
ازاینراه نهایتا به وادی نهیلیسم ورود میکنی.
Reza 3 گفت:
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
ساره گفت:
از دید عرفانی بخواهیم نگاه کنیم اصولا زخمی وجود نداره، زخم و درد و همه خود ماییم
دلم یک تحول درونی اساسی میخواد، یک خانه تکانی و پالایش واقعی بلند مدت، درد هم درد جدید، دردهای کهنه و قدیمی دیگه حال به هم زن شدن، بسه دیگه.
(ببینید، به همین راحتی آدم می تونه درد داشته باشه یا نداشته باشه، با یه تصمیم، با یه نگرش جدید که اه اه درد قدیمی دیگه جایی نداره دیگه زمانش به سر رسیده، خود به خود از بین میرن محو میشن)
عمیقا به این بینش و این درک رسیدم که رضایت و شادی واقعی از بیرون حاصل نمیشه، بیرون هیچ خبری نیست، درمان تمام درد ها در درون ماست، باید قلقشو یاد گرفت.
mobin1980 گفت:
+++
شاهین گفت:
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب این جمعیت از زلف پریشان کردم
کاپیتان بابک گفت:
نوشته یه جایی بین خوب و خیل خوب چرخ می زنه. از اون نوشته هاست که بیشتر از یکبار می خونم. این از این
اما فضولی اینجانب: از شما بعیده یه first aid kit تو خونه نداری بانو. چه جور دکتری هستی شما؟
دیگه نشنفم وسط آشپزخونه غش کردی ها
مادیان وحشی گفت:
آدما همونطور که به بوی بدی که در اطرافشونه عادت میکنن ، به همه چیزای ناراحت کننده عادت میکنن و اصلا» نمیفهمن که چقدر همین چیزی که به راحتی پذیرفتنش ، اولش چفدر براشون سخت بود.
بادبادک باز گفت:
قشنگ بود. از چند جمله اخرش خیلی خوشم اومد.
کلا زندگی سخت شده و زخمی میکنه بهانه هایی مثل عشق و اگاهی و … این زخمهارو قابل تحمل تر میکنن
ممنونم
dawn گفت:
ziba,
kheili ziba..
پارانوید گفت:
خیلی وقتا واقعاً نمی دونیم ممکنه تو کشویی چسبِ زخمی وجود داشته باشه..واسه همین زحمتِ نگاه کردنم به خودمون نمی دیم..
علی تنها گفت:
عالی بود دوست دارم ویولتا
يلداسبزپوش گفت:
» آخه فقط آدمهایی که می دونن زندگی چه ترکیب هچل هفت و بی مفهومیه ، می تونن با دو تا انگشت بریده بشینن و لف لف کنان بخورند»
ويول جان همين ميتونه دليل «پفيوز» شدن ما باشه!!درسته؟!! 😉
نسوان گفت:
دقیقاٌ!
شهرزاد قصه گو گفت:
یار در خانه و ما گردِ جهان میگردیم!
حالا دستت چطوره عزیزم؟
نسوان گفت:
خوب و عالیه خواهرک. یک خط نازک سفید روش مونده برای اینکه یادم بیاره که چسب زخم همین نزدیکی هاست
😉
old reader گفت:
تو خیلی دوست داشتنی هستی … بارها مطالبت رو توو فیس بوک شیر میکنم و هرروز یه نفر به کسایی که با تمام وجود حرفاتو میفهمن اضافه میشه … همیشه ساکت اومدم و رفتم … ولی امشب دلم خیلی گرفته بود … انگار باید چیزی میگفتم … نمیدونم … فقط همین. تو خیلی دوست داشتنی هستی .
نسوان گفت:
سال اولی که وبلاگ رو راه انداخته بودیم یک نفر ما را به این عنوان لینک کرده بود: زن های قوی.
من اون روزها خودم رو در اوج ضعف حس می کردم. هر وقت صفحه ی وبلاگ رو باز می کردم و می دیدم که یک نفر از من بعنوان یک زن قوی یاد کرده خنده ام می گرفت و در عین حال به فکر فرو می رفتم.
شاید؛ شاید من قوی بودم، شاید من بقول تو دوست داشتنی بودم… اما داشتن چیزی که از وجودش خبر نداری با نداشتنش چه فرقی دارد؟؟
اون وقت انگار یکی باید یک چیزی می گفت و مهم بود شنیدنش. برای این که تلنگری می شد که بری و دنبال چیزی بگردی که لابد هست و دیگران در تو دیده اند. چیزی که خودت … از وجودش بی خبری. مرسی از لطفت.
drprincess گفت:
من این چند وقته همش به این فکر مبکنم که قوی بودن واقعاً امتیازی محسوب میشه وقتی آدم گزینه دیگه ای نداره؟
باش گفت:
اگر اجازه بدید قضاوت قبلیم رو در مورد شما پس بگیرم. نه به این خاطر که مرعوب کامنت های دوستان محرم شما شدم، بلکه احساس کردم در نظر نابخردانه م در هجوم احساسات بد نسبت به ایران به ذهنتون نقش موثری داشت. ولی اجازه بدید باز هم شما رو قضاوت کنم.
ویولیتا خالی از مفهوم. افسرده. پر از عقده های فروکوفته. روحی که در همخوابگی های بسیار، سخت شده ولی هنوز شکننده ست. هر از چند گاهی کورسوی امیدی تو زندگیت ظاهر میشه ولی خودت خاموشش می کنی.
پی نوشت1. ساکن کانادا هستم
پی نوشت 2. معنی قحبه رو می دونم.
نسوان گفت:
شما تا ابد، حتی بدون اجازه ی من می تونین من رو قضاوت کنید. بیشتر ما بیشتر وقت ها در حال قضاوت دیگرانیم. من سعی می کنم کمترش کنم چون بیشتر از همه خودم را آزار می دهد.
قارپوز گفت:
باش عزیز . ولی سوال من هنوز پابرجاست باور کن به لغت نامه دهخدا و همچنین به فرهنگ معین مراجعه کردم هیچی در این باره پیدا نکردم
پی نوشت 1: ساکن میلان هستم البته اشتباه نشود میلان ایتالیا نه میلان از توابع اسکو آذربایجانشرقی
پی نوشت 2: معنی جنده رو نمیدونم
قارپوز گفت:
باش عزیز ولی سوال من هنوز پابرجاست . باور کن به لغت نامه دهخدا و فرهنگ معین مراجعه کردم ولی چیزی پیدا نکردم
پی نوشت 1. ساکن میلان هستم شهری کوچک در حومه اسکو از استان آذربایجانشرقی
پی نوشت 2. معنی جنده رو نمیدونم.
ايران دخت گفت:
@باش!
میشه بدونه چشم دید،بدونه پا دوید و تمام زخمها رو تحمل کرد وقتی بر دلت زخمی نیست،ای کاش انسانها میفهمیدند که زبان بدترین زخم کننده روح است و زخم زبان را مرهم کمیاب.
هما گفت:
بووووووووم
صدایی که شنیدید صدای مخ اینجانب بود از تعجب
شاگرد سوپر محل ما هرشب یک پاکت شیر و یک بسته سیگارو یک بستنی میاره و دم در تحویل میده و معمولا بهای این کالاها میشه چیزی حدود نه هزارو خرده ای که با انعام پسر ده تومانی برای ما اب میخورد .
حالا چند شبی نبودم امشب زنگ زدم و پسرک همین سه قلم را اورده و ده تومانی را که دادم این پا و اون پا می کنه
من ساده هم بخیالم میخواد خورده ی پول رو پس بده همچین با صدای زیری میگم باقیش مال خودت که میخنده و میگه البته قابل نداره خانم فلانی اما میشه 18هزار تومان ؟؟؟
نگاهی به پاکت دستم می کنم و میبینم چیزی زیاد نشده جز قیمت ها
یعنی از هفته پیش تاحالا تقریبا تمام این جنس ها دوبرابر شده …
اونوخ چرا؟
پی نوشت : کسی میدونه چطور باید در کمیته امداد اسم نوشت برای دریافت مستمری ؟
پی نوشت2: خمس ، زکات ، صدقه ، باج سبیل و…. به اینجانب تعلق میگیرد
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
نسوان گفت:
بعدش وقتی من میگم من نگران پدر و مادرم هستم با یک حقوق بازنشستگی آرش میگه داری سیاه نمایی می کنی و از دور اخبار اشتباه بهتون می رسه!
سالی که من از ایران می اومدم همین هایی که تو گفتی می شد حدود 2500. مثلا شیر روزانه ی کم چرب 700 تومن بود. سیگار البته من نمی کشیدم دقیق یادم نیست ولی فکر کنم 2100 بود. الان چنده؟
هما گفت:
یه جوری میگی سیگار چنده انگار من مرکز توزیع سیگار و هیریون هستم و صب به صب میرم سر 4راه گرد میفروشم ؟
نه عزیزم ..من که سیگارو نمیکشم …باهاش مث لوگو خونه میسازم و کارهای فرهنگی-هنری می کنم …ولی لامصب چه حالی میده کارهای فرهنگی …. در کل
بعدشم بورژوا مگه تو چه سیگاری میکشیدی که 4سال پیش 2100 تومن بوده ؟ مطمنی سیگار بوده ؟ ی اضافی تهش نداشته ؟
اما از جدی گذشته شده بسته ای 6 تومن شده ماربورو
یادت میاد از بابابزرگایی که سیگار می پیچیدن؟ یادش بخیر ..ما یک دایی پیری داشتیم زمان بچگی ازاونا می کشید و هرموقع میرفتم خونشون وقتی سیگار می پیچید عینهو بز میرفتم زل میزدم به دستش که چکار میکنه
اونم انگاری اتم میشکافه همچین با عشوه میپیچید که نگو
باور کن همه ی اینا کار ژن +ه …اصن لامصب تو مخ این ژن های ما دود نقش اکسیژن رو داره
البته این سیگارای بقول معروف پیچستون تو اروپا هم بخاطر گرونی سیگار زیاد دیدم یکسال هم توی هلند ما سیگارمون تموم شد (اخه عینهو شتر من فقط توی ساکم در سفر به خارجه سیگار بود که اگه میگرفتنم یا یکی ساکم رو میگشت حتما تو تلیویزیون نشون مون میدادن که یک کارتل قاچاق سیگارو گرفتیم …ملت ) خلاصه یک دو سه روزی سیگار بسته ای شش یورو خریدیم دیدیم نه نمیشه هزینه ی کل سفر رو باید بدیم به سیگار …یک رفیق نابابی مارو با این پیچستون ها که ارزونتر درمیومد اشنا کرد …..یعنی من اونجا فهمیدم تحصیلات چقده بدرد میخوره …هرچی در دوران طفولیت درس خونده بودیم بدرد نخورد جز همون درسی که در سیگار پیچی 4واحد نزد دایی جان مرحوم پاس کرده بودیم …
خلاصه که ما نداری ها و فقیری ها کشیده ایم خواهر من
آرش گفت:
بازم که بل گرفتی زود ؛ اون موقع که تو گفتی اینطوری نبود.
نسوان گفت:
من پیش بینی می کردم آرش خان. تو همیشه من رو دست کم می گیری. نوستراداموس از شاگردان من بود!
میم گفت:
خانم ویولتا ، یادمه لولیتا یه پست گذاشته بود درباره یکی از آشناهاشون که میرفته جلسات سری مملکت که احتمالا بر اساس ا اطلاعات اون لولیتا همه چی رو دلار میکنه و میزنه از مملکت بیرون ! تو این مملکت لازم نیست آدم خیلی با نوستراداموس ارتباط داشته باشه ، کافیه آدم با دوست کسی که میره جلسات سری دوست باشه !
ساره گفت:
ها ها ها خیلی جالب بود من خنگ اصولا هیچ وقت نمی فهمم هیچی قیمتش چنده چون اصلا به قیمتها توجه نمی کنم فقط وقتی که تک قلم خرید می کنم می فهمم قیمت یه چیزی چنده، چند روز پیش پس از مدتها رفتم قهوه خریدم البته بهترینشو سفارش دادم، ذهن ساده اندیش من هم اون صفر ها رو ریال دید بعد فهمیدم 28000 تومنه مغزم سوت کشید، با خودم گفتم یعنی بعد از این برای این که روزی یکی دو فنجان قهوه بخوریم و بعضی وقتها به مهمون هم بدیم باید ماهی شصت هفتادهزار تومن پیاده شیم؟؟؟ یعنی هزینه قهوه خوردن انقد بالا رفته بعد یه بنده خدایی گفت به نسبت خیلی هم گرون نیست اون چایی هم که چند روز پیش خریدی ده هزار تومنه، رفتم فاکتور نگاه کردم دیدم بعله، چای دو غزال جعبه نیم کیلویی ده هزار تومان
یه اینجور اوضاعی داریم ماها، یک احساس امنیت روانی و اقتصادی داریم که نگو
يلداسبزپوش گفت:
هما جون رو سبز بودن من يكى اصلاً حساب نكن! 🙂
گردو گفت:
یلدا!
رفتی و رفتن تو، آتش نهاد بردل
از کاروان چه ماند، جز آتشی به منزل
تواینجا یکی یکدونه بودی و باعث دلگرمی.
اصلا صحبتهای اخیر خاتمی با دانشجوها رو خوندی.
بیاد داشته باش سبز بودن هم استراتژی هست و هم تاکتیک. و شاید غلظت استراتژیکش خیلی از تاکتیکش بیشتر هم باشه. درک این نکته خیلی مهمه.
يلداسبزپوش گفت:
نه بابا گردو جان خدا نكنه من اون استراتژى و تاكتيك رو كنار بذارم! ديدم هما گفت هم اكنون نيازمند يارى » سبزتان» هستيم! گفتم نكنه روى جيب من حساب كرده!! 😉
شاهین گفت:
هما جون رو منم حساب نکن چون خمس و زکاتمونو میدیم مسعوت و مریم جوون دیگه چیزی تهش باقی نمیمونه 🙂
niloofar گفت:
یک خواننده خاموشم که بسیار دوستتان دارم . به نطرم همیشه آنقدر خوب مینویسید که نیازی به نظر دادن نمیبینم. امشب عجیب زخمی بودم و چسب زخمی هم پیدا نکردم. ممنون برای اینکه هستید
نسوان گفت:
چراغ دلت خاموش نباشه آبجی… . ما همگی یه جورایی زخم و زیلی هستیم. هستیم که باشی!
صفای قدمت…
بهارمست گفت:
ویولتای عزیز
اتفاقا من فکر می کنم اگر بایستم و صاف بهت نگاه کنم بهتر بتونی جوابمو بدی.آخه تو هم آی کیوت بالاست و هم ای کیوت دخترجان! ولی جدا من یکی دیگه دارم به اونجایی میرسم که بهش میگن ناکجاآباد! یه جایی که اصلا درد زخمهامو حس نمیکنم که بخوام التیامشون بدم.
و اما میخواستم ببینم آِ دی شما در فیس بوک چیه؟
نسوان گفت:
فیس بوک ذلیل مرده ما رو پرت کرد بیرون قربونت.. چون باید اکانت رو وریفای می کردیم و شماره موبایل می دادیم.. ما هم که اهل این ریسک و میسک ها نیستیم.. متوجهی که؟.. اره دیگه..
زندگی گفت:
خیلی قشنگ نوشته بودید.من کمتر میام روی سایتتون آخه بیشتر وقتها مثل چسب میمونه و کلی توش گیر میفتم و بیرون اومدن ازش طول میکشه.
ravanpezeshk گفت:
+
خسته گفت:
ای…ای لف لف و کوفت…ای لف لف و درد…ای لف لف و زغنبود…ای زخم و مرض…ای چسب زخم و سوزش…ای زخم زندگی و زخم…ای درمان و درد…ای عشق و تنهایی…ای خدا و ول معطلی….ای آگاهی و جهل…ای خستگی و مرگ…
گیتی گفت:
🙂 🙂 🙂
سارا گفت:
وای ی ! وقتی داشتم این نوشته رو میخوندم وحشتناک گشنه بودم!!! رفتم دو تا بیسکوییت خوردم بس که تن ماهی تن ماهی کردی!!! نامـــــــــــــــــــــــرد!!!!
ابي گفت:
سلام
چت رمه يا جاي نظر گذاشتن خداوكيلي خيلي از زندگي پرتين يا خودتان را به كسخلي زديد!
بهارمست گفت:
آهان ! پس آی دیتون پریده!!!!! حیف شد .گفتم در همه ی پیج ها از سخنان گهربارتان مستفیذ بشیم که نشد.
کاظمی گفت:
شاید یک مرهم این باشه که آدم با خودش و زخمهاش و داشته هاش و نداشته هاش و چیزهایی که داشته والان نداره به صلح برسه. لكي لا تأسوا على ما فاتكم ولا تفرحوا بما آتاكم. نمیدونم این اسمش سیب زمینی بودنه یا واقعا یه مرحله رشدن کردن از نرم آدمها ولی به نظرم آدمی که اینجوریه رو چیزی نمیتونه زخمی کنه.
یا اینکه فکر کردن به گذرا بودن خیلی از دردها و نسبی بودنشون شاید به آدم کمک کنه. گاهی که آدم یه زخم کاری میخوره چیزایی که قبلا فکر میکرده زخم هستند براش مسخره میشه و شاید بشه اینطور تعبیر کرد که خیلی از زخمها اصلا زخم نبودند و این دریافت محدود ما بوده که اونها رو زخم دیده. یا اینکه پیش میاد که آدم وقتی دچار یه مشکلی میشه تو زمانی که درگیر اون موضوع هست خیلی احساس میکنه که داره اذیت میشه ولی وقتی مدتی ازش میگذره حتی دیگه جزییات اون اتفاق هم یادش نمیاد فقط یه کلیتی ازش تو ذهنش میمونه. شاید باور «این نیز بگذرد» باعث بشه آدم کمتر اذیت بشه.
یه چیز دیگه که ممکنه کمک کنه زندگی کردن در حاله. کار سختیه ولی آدم اگه بتونه از گذشته و آینده اش ببره و خوبیهای کنونی زندگیش رو ببینه بدون نگرانی از اینکه آینده چی میشه خیلی راحت تر زندگی میکنه.
mobin1980 گفت:
++
آدم ناراحت گفت:
هشدار :
کامنت بالا حاوی آیاتی چند از کلام الله مجید میباشد ، هرگونه دست زدن بدون وضو گناه کبیره محسوب میگردد.
ravanpezeshk گفت:
http://www.psychologytoday.com/blog/evil-deeds/200804/exorcism-and-the-future-psychotherapy
گردو گفت:
ویولتا گرامی
همونطور که گفتم نوشته خیلی قشنگ بود ولی با نتیجه گیریهات موافق نیستم.
شاید بقول کندرا بهتره مثل رمان نویس ها تو تنها تصویر کننده باشی و قضاوت رو بعهده خواننده بگذاری. ولی اگر ترجیح میدی در نقش فیلسوف ظاهر بشی باید خیلی دقیقتر باشی و بخصوص حکم قطعی در مورد هیچ چیز صادر نکنی.
درمورد لف لف چلو کباب خوردن کارگر حادثه دیده من نظرم اینه که ناشی از یک بیخیالی ناشی از کم بود آگاهی هست تا وجود آگاهی به شکل وترکیب هچل هفت و بی مفهوم زندگی.
برعکس این دانش اضافی هست که ذهن و روح آدمها رو حساس و آماده زخم خوردن میکنه و بقول تو نیاز به چسب زخم دارند.
بخصوص دانش خیلی زیاد ولی مدیریت نشده دشمن روح آدمهاست که باعث میشه به هر چیز کوچکی مشکوک باشند و بدنبال کشف اسرار نهان در پشت آن باشند.
من میتونم این تصویر رو اینطور ازت قبول کنم که لف لف چلوکباب خوردن اون کارگر ناشی از یک غریزه هست که به او میگه زندگی رو خیلی نباید سخت گرفت. این غریزه هرچند مثل اغلب دیگر غرایز نقش تعیین کننده ای در بقای نسل داره ولی اسمش دانش نیست. درست مثل غریزه جنسی و یا گرسنگی و تشنگی که بدون آنها قطعا بقا مفهومی نداشت، ولی هیچ دانشی در پشت آن نهفته نیست.
فضول محله گفت:
ویولتا این آهنگ فقط مال خودته
کوروش گفت:
من کلا خیلی چیزها نمیفهمم ولی ۳ تا چیزی که الان به اینجا کمی ربط داره ایناست:
۱ -تو خونه پزشک ها معمولا نمیتونی اقلامی مثل چسب زخم، مسکن ، پماد و کمکهای اولیه پیدا کنی. چند تا شون همین دو رو ور خودم هستند، همشون اینجوری اند . بتادین البته هست.!
۲-خیلی از این دختر مجرد ها غذای آماده و فست فود و این کوفت و زهر مارها میخورن ، بنظر میاد باز پسر ها کمتر اینجوری اند. نمیدونم مگه چند وعده غذای خونگی درست کردن برای طول هفته چقدر کار مشگلی هست.؟امان از …گشادی .
۳-راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو هم که هیچ وقت تو مخم نرفته.یک بار خیلی وقت ها پیش اومدم امتحان کنم ببینم اصلا میشه فقط با اون وایساد ، همچه زمین خورم که تا چند روز نتونستم برم سر کار ،تازه مدت ها هم مضحکه این خانم ها ی دوست و آشنا شده بودم.
vahid گفت:
ویولتای نازنین…..آه ویولتای نازنین.
vahid گفت:
با آیکون خنده و چشمک…
جم 2690 گفت:
مرسی ویولتا.
همیشه بنویس.
هاله گفت:
نوشته هات خیلی به دل میشینه .چه خوبه که بازم مینویسی . پیتزا حاضری رو هم امتحان کن ، اقلا دست رو نمیبری اینجوری .
هما گفت:
برای گیتی :
روزی که مادر رفت، روز را با خود برد و برای همیشه ، نقطه ای تاریک ….به تاریکی شب ….در قلبم جاودان شد.
کلمه ها ، انقدر وسعت ندارند که تسلابخش ادمی باشند که عزیزی را از دست داده است …..
پس چنته ام خالی است
اما برایت صبوری ارزو دارم
Sam گفت:
هم پاتقی و هم کافهای قدیمی گیتی عزیز،
جایی برای دلداری دادن نیست، چون نه قبول واقعیت از طرف هوشمند و دانائی مثل شما مشکل است، و نه زبان الکن من توانایی بازی با لغات را دارد. همینقدر بگویم که کلاهم را برمیدارم، به سینهام میچسبانم، سرم را کج میکنم، به خاک خیره میشوم و میگویم، لطفا تسلیت من را هم بپذیر.
Sami گفت:
تا تو پیدایی ، خدا باشد نهان
تو نهان شو ، تا که حق گردد عیان
سس گفت:
سلام بر زنیکه های مطلقه و معلقه ( خوب ببینید ،من زنیکه رو کلمه ی بدی نمیدونم شمام با صفت و لقب منفی برداشت نکنید..برعکس به نظر من زنیکه کلمه ی خیلی سکسی هم هست به قول خودتون البته) ؛ خوب من تا مدتی نیستم گفتم اعلام کنم ( بگو کی حالا خواست اعلام کنی؟) بعدش اینکه ویولتا جون تا مدتی که من نیستم باز قشقرق بپا نکنی تا من بیام؛ ولی اگر خواستی با مینی ژوپ بری بالای منبر اوکی هست…عیب نداره؛ دیگه چی بگم؟ همین دیگه؛ اهان بوسس…( حالا میگم بوس امل بازی درنیاریدا؛ اخه این ایرانیا خارج ازایران به جای اینکه روشنفکر بشن عجیب امل تر میشن نمیدونم چرا؛ مثلا من یک دوست داشتم خارج بود بعد وقتی بش میگفتم چه خوشگل شدی میگفت: ئه ساکت باش حتما میخوای جلق بزنی بام که میگی خوشگلی ..اما خودش از شب تا صبح داشت با پسرای می لاسید و شورت بازی می کرد و خلاصه هزار تا کار دیگه….) خوب میگم املید دیگه راست میگم دیگه الان به این ویولتاهه میگم بوس میگه پیف پیف…اونوقت خودش تو وبلاگش نوشته بود با ادم ندیده نشناخته یهو از زیر لحاف سر در میاره؛ بعدش هم کلی تبلیغ میکرد..خوب امل نباشید دیگه…خاک بر سراتون کنن.همه تون یک امل درون دارید…
گیتی گفت:
@ هما و سام
ممنون از واژه های مخملی… نرم بود و خوشایند و دلنشین…
ولی باور بفرمایید قصد و مرض از مطرح کردن این موضوع فقط بیان قصه ی دیگری بود نه چرخوندن حال و هوای دوستان به سمت چیزی شبیه به غم…
اما خوب اینجور مواقع حس نوازش سرانگشت های ( بقول سام ) هم کافه ای قدیمی خیلی لذت بخشه…
مرسی
ALI گفت:
سام
هما
گیتی
+
+
+
+
drprincess گفت:
عزیز دل خواهر دقیقاً انگار وضعیت منو نوشتی. ما هم بعد از اینکه بچه مون رو خاک کردیم همین دو سه روز پیش بدو بدو رفتیم چلوکبابی و با چشمای پف کرده لف لف کباب کوبیده خوردیم. ای که گاهی فقط میشه شاشید به این زندگی که هیچیش دست آدم نیست ولی بازم اینقدر عزیزه. ببخشید البته
نسوان گفت:
تو اومدی گلم؟.. چه خوب کردی که برام نوشتی. بچه ها نگرانت بودن.
بوس زیاد