مهم نیست عرب ها با ما چه کردند، آنچه مهم بود کاری بود که ما با عرب ها کردیم!

شیر پاک خورده ای چند وقت پیش، لابد به قصد روشنگری یک مطلب مستدل و پر از مرجع نوشته بود اندر حالات و احوالات این که اعراب در زمان حمله به ایران در سال 636 میلادی چه فجایعی کردند و خلاصه چه بلاهایی که سر مردان و زنان این سرزمین نیاوردند و چه تعداد از زنان و کودکان ایرانی که  به اسارت رفتند و فاتحان، گریختکان را پی گرفتند؛ کشتار بی‌شمار و تاراج گیری کردند و تنها در یک جنگ سیصد هزار زن و دختر به بند کشیده شدند و شست هزار تن از آنان را به همراه نهصد بار شتری زر و سیم بابت خمس به دارالخلافه فرستاند و در بازارهای برده فروشی اسلامی ‌به فروش رسیدند؛ و بعد هم  با زنان دربند به نوبت همخوابه شدند و فرزندان پدر ناشناخته‌ی بسیار بر جای نهادند…..

___________

به اینجا که رسید دیگر نخواندم، نخواستم بدانم.  اشک در چشمهایم جمع شد و از ستمی که  به ما رسیده و هنوز هم  می رسد  غیرتم جوشید. در همین حال به این فکر افتادم که ما نوادگان داریوش و کوروش در برابر این همه فجایع چگونه از خود دفاع کردیم . پس آنگاه لیستی تهیه کردم که در برابر تاریخ شرمنده نباشم و سندی باشد بر این که ما آریایی های اصیل چگونه در برابر تهاجم عرب و مغول و هر نوع تحریم و تهدیدی در طول تاریخ جان بر کف نهاده و واکنش نشان دادیم:

____________

اول از همه این که اگر اعراب به ما تجاوز کردند، و کودکان بی پدری بر جا نهادند  ما آن کودکان را که خون عربی در رگ هایشان بود «سید » و آقا نامیدیم و کلی عزت و احترامشان نهادیم و از  هر کدام  از آن حرامزاده ها ده ها هزار امامزاده در آوردیم و بدان دخیل بستیم و حاجت طلبیدیم . تا اعراب بدانند که با تجاوز کردن به ما هیچ غلطی نکرده اند  و ما حرامزاده های آنان را سید طباطبایی می خوانیم و آن چنان قدر و منزلت می نهیم که خود حیرت کنند.

____________

دوم این که اگر اعراب فرهنگ و تاریخ ما را آتش زدند، ما هم  در یک حرکت متقابل  شاهنامه را کنار گذاشتیم و عربی بلغور کردن را شروع کردیم و ذکر اسامی متبرکه  و دعای ابو حمزه  و جوشن کبیر  را با  آنکه حتی یک کلمه اش را نمی فهمیدیم  با چنان استمراری انجام دادیم که خود عرب ها  انگشت به دهان ماندند که چگونه می شود آدمی چیزی را که معنی و مفهومش را نمی داند با چنین جدیتی  تکرار کند.

_____________

سوم آنکه  برای نشان دادن مراتب مخالفتمان با فرهنگی که به ما تحمیل شده بود اسم بچه هایمان را حسن و حسین و علی و فاطمه و سمیه گذاشتیم و هنوز هم می گذاریم. آری، ما هنوز بعد از قرن ها از حمله ی اعراب، اسامی کودکانمان را نه به جبر که به اختیار از میان اسامی اعرابی بر می گزینیم که به مادران ما تجاوز کردند.  یک نگاه کوچک به اسامی  مذهبی دوستان و دور و بری هایتان بیاندازید و ببینید ما چطور هنوز  با افتخار اسم های عربی روی کودکانمان می گذاریم و اصلا عین خیالمان هم نیست.

_____________

چهارم  این که  با اینکه قوانین اسلامی- عربی بر کشور ما حکم فرماست، پوشش زنان ما محجبه است  و ما هر سال برای حج به عربستان می رویم و پول بی حساب را به حلقوم خاندان آل سعود می ریزیم؛ وحتی نیایش و نمازمان  را به عربی بلغور می کنیم و  اسم نوه مان را  خواب نما شده  » عباس» می گذاریم، هم زمان آنچنان نسخه ی عجیب و غریبی از اسلام برای خودمان داریم که  به هیچ چیزی شبیه نیست. توی مجالس روسری سر می کنیم و با دامن کوتاه می رقصیم. عرق سگی می خوریم و دهانمان را آب می کشیم و به نماز می ایستیم. توی ماه رمضان کمتر دزدی می کنیم . در عین حال ، اگر کسی به اسلامی که مطابق با نص صریح قران در عربستان اجرا می شود ایراد بگیرد ما سریع تو ی دهنش می زنیم که آن اسلام واقعی نیست و اسلام واقعی این چیزی است که ما می گوییم. آن وقت روایتی از اسلام ناب محمدی ارایه می دهیم که خود حضرت محمد و امامان هم  آن را نمی شناسند.

____________

 در آخر  و از همه مهم تر این که ما هنوز به نحو بسیار  غیرتمندانه ای ، صد در صد  خودمان را ایرانی و آریایی اصیل می دانیم. اسم پدرمان علی اکبر؛ اسم خودمان امیر علی و اسم پسرمان علیرضاست اما ما پارسی اصیل هستیم. ما در واقع به ریشه های خودمان خیلی افتخار می کنیم وهر کس به کوروش کبیر توهین کند خرخره اش را می جویم. خلیج فارس هم اگر خلیج عربی نامیده شود انقدر امضا جمع می کنیم که پتیشن پاره بشود، خارج از ایران بر گردن هایمان نشان فروهر آویزان می کنیم  و داخل  ایران  رحیم مشایی می شویم و دم از جمهوری ایرانی می زنیم. هر چه نباشد ما   نواده های داریوش و کوروشیم و عرب ها سوسمار خوارند. صد البته  که  عرب ها با ما کاری نکردند در برابر آنچه ما با خودمان کرده ایم. چون از ما هیچ ملتی ، بی خیال تر و نا آگاه تر و خائن تر به خودش وجود ندارد..

______________

پی نوشت: ظاهرا این آخرین پست من در وبلاگ  نسوان مطلقه ا ست و این وبلاگ  به این آدرس جدید منتقل شده است. اگر علاقه مند به پی گیری هستید به این آدرس بیایید و مشترک شوید، با عرض پوزش از این اسباب کشی ناخواسته،  در خانه ی جدید منتظرتان هستیم. با احترام و سپاس فراوان از همراهی شما.

زنی برای خداحافظی

من برای هر چی که خوب نباشم برای خداحافظی موجود بی نظیری هستم. اصلا انگار آفریده شدم که خداحافظی کنم. من رفتن را دوست دارم و الان با همه ی تاسفم یک جورهایی خوشحالم. چون هر رفتنی یک شروع جدید است و من عاشق شروع های جدیدم. به نظرم این نوشته یک جورایی پایانی بر «نسوان مطلقه معلقه» است. این که این خبر شما را شاد یا غمگین می کند واقعا به من مربوط نیست. این که چه دلایلی پشت این جدایی است هم به شما مربوط نیست. چیزی که در این مقطع سرنوشت ساز _ آه چه حس خوبی داره از کلمه های گنده برای چیزهای کوچک استفاده کردن _اهمیت دارد این است که این وبلاگ از این پس به روز نخواهد شد.

من البته از همین الان آت و آشغال هام رو جمع کردم و بردم. خیلی چیزها روهم پشت سر می گذارم ، مثل همه ی نوشته های خودم؛ همه ی نگاه های شما و همه ی لحظه های شیرینی که با هم داشتیم. بعضی چیزها را هم با خودم می برم، مثل عکس سر در وبلاگ ؛ اندک ذوق و استعدادم و خرت و پرت های دیگر…رفتن به مرگ می ماند، شاید برای همین من رفتن را انقدر دوست دارم. یادم می آید از ایران که می رفتم همه ی زندگیم توی یک چمدون جمع شد..حالا هم از نسوان می روم و همه چیز .در این چند خط نوشته جمع می شود… لابد موقع مردن هم  همه ی زندگی ام در نیستی خلاصه خواهد شد

من آدرس جدیدم را اینجا می گذارم. خیلی عاشقانه این کار را می کنم. درست مثل راپانزل که گیس هایش را بافت و از قلعه آویخت تا معشوقش ، بافته ی مویش را بگیرد و از حصار بالا بیاید . خوب ، این تنها کاریست که از من بر می آید : گیسم را از قلعه آویزان کرده ام تا شما سر رشته ام را بگیرید و از این دیوار بالا بیایید. من شما را آسان پیدا نکرده ام که آسان واگذارم.  اگر شما هم ویولتا را دوست دارید، سر این رشته را بگیرید تا هم را گم نکنیم.

و اگر نه که هیچ،

بدرود.

دانشجويي با دلار چهارهزارتوماني

يكبار نوشتم اش ، وقتي در كشوري غريب دانشجويي و بي پولي امانم را بريده بود ، در يك شب كه تمام درها بسته به نظر ميرسيد يك نفر كه حتي اسمش را هم نميدانستم امد و كمكي كرد و رفت . پولي كه او داد مهم بود اما مهمتر احساسي بود كه اصلي را در زندگي من ساخت كه وقتي فكر مي كني تمام در ها بسته است ، روزنه اي ، از جايي كه انتظارش را نداري باز خواهد شد تا بتو بفهماند كه تنها نيستي و خوبي ، هرچند كم رنگ ، اما هميشه وجود دارد .

ان پول را بعدها، من به كسي دادم و از او خواستم او هم روزي دگر اين چرخه را ادامه دهد .هرچند ، نميدانم كه ان چرخه تا امروز چند بار تكرار شده اما مطمنم  هرگز نخواهد ايستاد

دوم

خبر كوتاه بود .دانشجويي ايراني در كشوري در خاور دور بخاطر مشكلات مالي خودكشي كرد . وقتي در كشوري زندگي كني كه اخبارش، هرروز سر تيتر اكثر خبرگزاري هاي دنيا باشد اين خبر نه ديده ميشود و نه حتي در جاي مهمي درج ميگردد .

 اما يك انسان خودش را كشت چون اهل كشوري بود كه در يك شب ارزش پولش بيش از دويست درصد سقوط كرد و اين به معناي بر باد رفتن تمام اميد و اينده ي او بود . او و مثل او اگر تا ديروز مثلا با ماهي هزاردلار / يك و نيم مليون تومان ، گذران عمر ميكرد حالا بايد بابت همان هزار دلار بيشتر از چهارمليون تومان بپردازد و اين براي خيلي ها از جمله دانشجوياني كه بسياري، حتي اجازه كار هم ندارند  ، يك بن بست واقعي است .

امار نشان ميدهد تعداد دانشجويان ايراني كه در نقاط مختلف دنيا مشغول به تحصيل اند كمتر از نودهزار نفر است ، و حكومت بجاي اينكه به انان به چشم سرمايه هاي اينده ايران نگاه كند  و در اين روزگار سخت كمك حال ايشان باشد ، ترجيح ميدهد با پول هايش در ديگر كشورها اشوب بپا كند و از اين طريق عرب هاي بسياري را كه جزو اراذل كشورهاي خودشان هستند سير نگاه دارد تا مثلا از اين طريق قدرتي در منطقه كسب كند . سياستي كه اين روزها بي ثمر بودن و ناكارامدي اش را در كشورهاي مختلف شاهد هستيم  .

سوم

ميشود اين نوشته را همين جا تمام كرد و شما هم بياييد و كلي فحش به حكومت بدهيد تا دلمان خنك شود  و تمام شود و برود پي كارش ، اما در همين حين كلي دانشجو در غربت ، نااميد و گرفتار خواهند ماند .پس بياييد يك لحظه ، و فقط يك لحظه ، خود را در شرايط ايشان قراردهيم و اگر حتي تصورش هم براي ما سخت بود پس شايد بشود با همكاري هم كار انجام داد . هركدام از ما توانايي هايي داريم كه مي تواند كمكي براي  ديگران باشد . مثلا من ميتوانم بجاي پرستار بچه فيليپيني ام از يك ايراني بخواهم اين كار را براي من انجام دهد . يا اگر مثلا در خارج صاحب درامد هستيم مي توانيم به يكي دو دانشجو پول قرض دهيم تا در اين شرايط سخت مجبور به بازگشت به ايران نباشند .

 نميدانم ، اما شايد ما ايراني ها هم بتوانيم مثل ترك ها و عرب ها كه در غربت اتحاد عجيبي دارند  حداقل براي طي كردن اين دوران سخت و كمك به دانشجوياني كه مشكل دارند ، با هم متحد شويم و هواي هم را داشته باشيم . شايد اين حرف درست نباشد اما من فكر ميكنم اصلي ترين دليل نازل شدن اين همه بلا و مصيبت، از طرف حكومت بر سرما مردم،  همين تفرق و پراكندگي ماست . حالا كه دولت  بفكر ما نيست شايد همين اتحاد ما در مسايل كوچك باعث اتحادهاي بزرگتري براي كارهاي بزرگتر شود .

میهمان این هفته : مهسا از وطن

تابستان بود.داغ داغ بود هواي مردادي اهواز كه ناچارمان كرده بود كه در خانه و زير باد كولر بمانيم؛يعني اصلاً تفريحي هم نبود،همين كه بعد از 8سال جنگ و آن همه موشك باران،زنده بوديم،آخرِ شادي و تفريح بود.خدا به ما رحم كرده بود،اين را بزرگتر ها مي گفتند.هفته اي نبود كه در آن زنگ خانه به صدا در نيايد و مادر نرود دمِ در و با چشم هاي پف كرده برنگردد.دمِ در كه مي ايستاد،از پنجره سَرَك مي كشيديم و نگاهش مي كرديم كه با چشم هاي تر برميگردد يا با پيش دستي حلوا،آخر بساط خيرات هم آن موقع ها براه بود.

مرداد 67 بود.منتظر بوديم تا آن تابستان كوفتي كه به يمن برق سه فاز يارانه اي(كه آنهم چند ساعتي در روز مي رفت دنبال كارش)تحمل اش مي كرديم،تمام شود و برويم مدرسه؛يك هفته صبح و يك هفته عصر، يك روز در هفته هم توي كانتينر هاي وسط حياط كه كولر نداشتند و تاريك و دراز بودند و از رديف چهارم به بعدش،ديگر تخته ديده نمي شد.

آب از سَرِ ما خوزستاني ها گذشته بود.در مدرسه سنگر كه نداشتيم،هيچ،اگر آژير قرمز مي زدند تا مي آمديم از توي آن كلاس هاي آهني دراز دَر برويم،كُلِ محله صاف شده بود.يادم هست بعدترها كه ديگر وضعيت سفيد شده بود،در سفرهايمان به تهران با سازه اي به نام «سنگر» آشنا شدم و هرگز هم از نزديك نديدم اش.

در آن مرداد تب كرده ي شرجي،نمي دانم از راديو شنيديم،تلويزيون اعلام كرد،تلفن زدند،چه بود كه چيزي به نام «قطعنامه 598» به گوشم خورد.خانواده خوشحال شدند.پرسيدم : چه خبر شده؟.گفتند «جنگ تمام شده».جنگ؟! مگر جنگ بود؟! در تصورات كودك 8 ساله اي كه هم قدمت بمباران و دود بود،جنگ بخشي از زندگي شده بود.تلاش پدر و مادرم براي آرام نگه داشتن ما و دور نگه داشتن مان از خبرها و دردها،عدم ترك شهري جنگ زده و همه ي بازي هاي زير پوستي بزرگترها براي تكان نخوردن آب در دل ما،باعث شده بود جنگ جزو روزمره مان شود.باور كنيد دنياي كودكي ما خيلي كوچك و حتي به تعبيري حقير بود.از دريچه دو كانال پاره وقت سياه و سفيد و يك راديوي قرمزباران كه نمي شد فهميد در دنيا چه خبر است.در شهري كه مي شد يك ژيان با باك پُر را با كاديلاك بدون بنزين تاخت زد كه نمي شد بروي تفريح و مسافرت.در مدرسه هم  درگير اين بوديم كه «اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطا، بست» يا » اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطاب است» و اينكه آن مانتوهاي كمردارِ چين و واچين كه مادر براي تنوع و روحيه دهي برايمان مي دوخت  را چطوري از چشم ناظم ها قايم كنيم.همين….باور كنيد و بخاطر بياوريد كه مساحت زيرِ زيست ما همينقدر بود؛مثلثي كه مدرسه و خانه و سوپرماركت سر خيابان را به هم وصل مي كرد تا وسط مشق نوشتن هايمان و مرور مُهرهاي قرمز و آبي آفرين و هزار آفرين مان،لواشك هاي به پلاستيك چسبيده به دندان بكشيم و بيسكوييت كرم دار در چايي فروكنيم.

در آن دنياي سربسته ي نُقلي من،همه چيز به طرز احمقانه اي عادي بود و تنها يك تناقض وجود داشت كه مي توانست با قطعنامه اي ، صلحي،چيزي رفع و رجوع شود و آن تفاوت لباس ها و سر و شكل مادر بود از زمان عروسي و اوايل ازدواج شان با پدر تا زمان به دنيا آمدن من و تا آن لحظه ي مردادي داغ.

مادرم زيبا بود.پوست خوشرنگ و صافي داشت كه وقتي موهاي صاف و كوتاهش را روي پيشاني و گوش ها مي ريخت،معركه مي شد.دامن كوتاه روي زانو هم خيلي به او مي آمد.آن عكس هاي جينگولش را هم كه يك روسري يك وجبي را پشت گردنش بسته بود و ماتيك زرشكي داشت،بارها نگاه كرده بودم و خيلي دوست داشتم.بعد،ناگهان در عكس هاي بارداري اش،روسري بلندي را زير چانه اش گره زده بود و تا پيشاني پايين كشيده بود.مانتوي بلند با جوراب هاي كلفت سياه.در يك كلمه «زشت».مادر زشت شده بود.نه آنقدر مي فهميدم و نه آنقدر توضيح مي دادند كه بدانم اين لباس هاي زشت از سال 58 اجبار شدند و جنگ مال سال 59 بود.همينقدر مي دانستم كه مادر زشت شده بود و او و همه ي زن هاي دوست و فاميل،در زشتي به شدت شبيه يكديگر بودند.حتي يادم هست همان سال هاي مدرسه ام،يك وقت هايي مادر با چادر سياه مي رفت سر كار.هوا گرم و شرجي بود و چادرش هميشه بويي مي داد كه هنوز در سرم هست و از آن متنفرم؛بوي عرق و شرجي و ماهي در هم آميخته.

در آن روز مردادي داغ سال 67،چيزي به نام قطعنامه 598 امضا شده بود و تغيير مهمي اتفاق افتاده بود.همه ذوق زده بودند.من هم ذوق كردم.چه تغييري مي توانست اينقدر هيجان انگيز باشد؟فكر كردم حتماً قرار است اين لباس هاي زشت و اجباري بروند پي كارشان و اين جنگ با زن هاي زيبا تمام شود.مادر دوباره زيبا شود،ماتيك زرشكي بزند،دامن كوتاه بپوشد و موهايش را مرتب كند.در زندگي ام و ميان تصاوير كودكي ام اين تنها تناقض و منازعه اي بود كه بايد تمام مي شد.تناقض بين لباس هاي مدرسه و لباس هاي مهماني مان كه مادر با وسواس تمام از تنها مغازه شيك لباس بچه برايم مي خريد با يك عالمه تور و رنگ و چين و شكن.

دويدم توي كوچه.توي پياده رو كوچه،دختر همسايه روي چهار پايه جلوي در نشسته بود.پيراهن سبز و سفيدي به تن داشت كه دامن پُرچينش روي چهارپايه افتاده بود.

گفتم : ميدوني چي شده؟.گفت : چي شده؟.گفتم : قطعنامه 598 امضا شده

پُرسوال ترين و ابلهانه ترين نگاه تمام عمرم را به چشم هايم دوخت و گفت : چي چي امضا شده؟خب كه چي؟

گفتم : چه خَري هستي!يعني از فردا مي توني با همين پيراهني كه تَنِتِه بري بيرون…اصلاً با همين بري مدرسه…

خنديد…خيلي شيرين خنديد…به شيريني و شور با هم خنديديم به اين لطيفه ي خُنَكي كه ذهن كودكانه و كج فهم من ساخته بود.خنده هايي كه اواخر ماه بعد،وقتي مادر مانتو و مقنعه مدرسه را از چمدان بيرون مي كشيد تا بشويد و اتو كند،ماسيدند تا همين امروز…

Rabbit in your headlight

زندگی برای من همیشه شبیه رینگ بوکس بود. برای بعضی ها شبیه جنگله یا دریا ، برای بعضی  عشق و  یا مبارزه ای مقدس برای رسیدن به هدفی عالی . من اما به هیچ مبارزه ای اعتقاد نداشتم.  چشم باز کردم و دیدم وسط رینگ بوکسم و حتی نمی دونم چرا اینجام. من نه قوی بودم و نه دلم می خواست مبارزه کنم و نه هیچی به نظرم ارزش مبارزه کردن رو داشت. هیچی، مطلقا هیچی. حتی خود زندگی. من آدمی بودم که دلم می خواست همه ی عمرم توی رختخواب دراز بکشم و به صدای بارون گوش بدم و به هیچی فکر نکنم. دقیق تر بگم؛ من آدمی بودم که دلم می خواست اصلا نباشم. چه برسه که باشم و بخوام مبارزه کنم.

حالا  من وسط رینگ بودم و داور سوت رو زده بود. هنوز هیچی نشده دو تا مشت خورده بودم و این جور که به نظر می اومد باقی ش هم مشت هایی بود که قرار بود یکی پس از دیگری توی پک و پهلوم بشینه . من اون وسط بودم و حتی نمی دونستم چی کار باید بکنم. حتی نمی دونستم که حریفم کیه وچرا داره با نهایت قدرت مشت هاش رو پرتاب می کنه و اصلا ما برای چی داریم می جنگیم. من حتی نمی دونستم  اون یکی دیگه است یا خودمم.  انقدر می دونستم که با هیچ کس دشمنی نداشتم. من نه به زندگی اعتقاد داشتم و نه به مرگ،  و به هر گه دیگه ای که اون وسط بود. چطور میشه کسی که به هیچ چیزی اعتقاد نداره با کسی دشمن باشه؟ حالا کف زمین افتاده بودم و از سوراخ دماغم خون می چکید و نمی دونستم چرا.  فقط می دونستم که ترسیده بودم و  ضربه هایی که می خوردم درد داشت. نه تنها درد داشت بلکه بی دلیل بود. چون بودن من وسط اون رینگ بی دلیل بود.

من از وقتی یادمه زندگی، ضربه هایی بوده که با نهایت قدرت و بی رحمانه خورده توی صورتم.  گاهی ضربه ها  ریز و پی در پی بوده و به من فرصت داده که بلند بشم و با پر رویی ادامه بدم. گاهی ضربه ها انقدر محکم بوده  که پرت شدم کف زمین و چشمم سیاهی رفته و  مثل سوسک یک مدت چسبیدم به زمین . من زیاد کف رینگ افتادم .من توی ناک اوت شدن بدون شک برای خودم قهرمان یگانه ای هستم. گاهی حتی سعی کردم  قوی بشم. اون قدر قوی که بزنم و حریفم رو داغون کنم،  اما خوب زورم نرسیده. گاهی هم به نحو احمقانه ای سعی کردم فرار کنم .پناه ببرم به الکل؛ به مرد، به هر چیزی که از یادم ببره که گوشه ی این رینگ دارم له میشم. بدی ش اینه که این  رینگ  کوفتی همه ش دو وجب بیشتر نیست و جای زیادی برای فرار کردن نداره.

شاید باور کردنش سخت باشه اما من حتی سعی کردم تا برای این مسابقه ی نابرابر و بیخود یک سری تماشاچی پیدا کنم. برای همین هم شروع کردم به نوشتن. در واقع بلیط مسابقه ای که داشتم توش کتک می خوردم رو به آدمها فروختم.  الان نشستن وسط تماشاچی ها.حالا وقتی من می خورم  کف زمین؛ بعضی هاشون اشک می ریزن؛ بعضی ها بلند میشن و هورا می کشن؛ بعضی ها سر باخت من شرط بندی می کنن، بعضی از وسط جمعیت میان جلو وسعی می کنن نصحیتم  کنن که گاردم رو بالا بگیرم و یا گاردم رو ول کنم . خلاصه با نهایت محبت سعی می کنن  راه و رسم مبارزه رو یادم بدن.  بیشترشون حتی از خودم هم  تنها تر؛ داغون تر و ترسیده تر هستن. من از روی رینگ نگاهشون می کنم و لبخند بی رمقی می زنم . حتی جون ندارم که بگم «خفه شو دیوث ریغونه «. خلط خونی غلیظ قبلی رو  تف می کنم کف رینگ  و در حالیکه زانوهام می لرزه دستم رو می گیرم به طناب روزمرگی  و بلند میشم. باید بگم برای کسی که اصلا به مبارزه اعتقادی نداره؛ من مبارز خوبی هستم، با وظیفه شناسی منحصر به فردی سالهاست دارم ادامه می دم ، هر روز میرم توی رینگ و منتظر ضربه ی بعدی می مونم.

به عنوان یک بوکسور حرفه ای هنوز نمی تونم بگم کدوم جور ضربه ای رو ترجیح میدم. ضربه های قوی زندگی برای همه قابل درک هستن. چیزهایی مثل طلاق؛ مثل مرگ بچه ای که شش ماه تو رحم نگهش داشتی؛ مثل کنده شدن از خاکی که بهش احساس تعلق می کردی، ضربه های ریشه ای هستن، یک باره پرتت می کنن کف رینگ و زمین دور سرت می چرخه  و دنیا برای چند لحظه سیاه میشه و همه  جا توی سکوت فرو میره. اما ضربه های خفیف تر هم  گاهی همون بلا روسرت میارن. مثل توالی چند تا اتفاق ساده: جدا شدن از سکس پارتنری که به ظاهر هیچ اهمیتی برات نداشته،  مجادله ی ساده با خواهری که هزار ها کیلومتر از تو دوره؛ یک گزارش منفی از استادی که توی این دنیای به شدت ناقص میخواد از تو آدم کاملی بسازه،  گیر کردن گیره ی کوله پشتی ات توی صندلی قطار وقتی میخوای پیاده بشی ، یا باز نشدن در قوطی  کنسروی که انگشتت رو می بره اتفاقاتی  هستن که به خودی خود هیچ اهمیتی ندارن، اما در توالی تو رو انقدر ضعیف می کنن که در نهایت توی یک روز آروم و خوب و آفتابی که هیچ بهونه ای برای ناراحت بودن نیست،  توی ایستگاه برای دیر اومدن یک اتوبوس به گریه می افتی و اشک هات از فرط استیصال روی گونه هات روونه می شه. تو خودت می دونی که دردت دیر رسیدن اتوبوس نیست، برای اینکه یک عمر دیر رسیدی  و الان هم توی خونه هیچ کی منتظرت نیست. ولی حالا داری گریه می کنی. تو که برای مرگ عزیز ترین هایت گریه نکردی ؛ اینجا؛ توی ایستگاه ،برای دیر رسیدن اتوبوس شماره ی دویست و پنجاه  به پهنای صورتت اشک می ریزی و سعی می کنی که اشک هات رو پنهان کنی. این بار البته هیچ کس با تو هم ذات پنداری هم نمی کند.  چون این هم یکی از اون اتفاق های بی اهمیته . اما  تو می دونی که پشت سر هم واقع شدن همین اتفاقات به ظاهر بی اهمیت باز هم تو رو  پرت کرده کف زمین.

تو  می دونی که باز کف رینگی. می دونی که نه زورش رو داری که حریفی به قدمتی زندگی رو له کنی ؛ نه می تونی فرار کنی و نه می تونی این خلط و خون  رو قورت بدی،  یکی از دندونهات کنده می شه ومی افته رو زمین اما چه اهمیتی داره؟  داور داره می شمره… تماشاچی ها دارن نعره می کشن ؛ دوست دارن له شدنت رو ببینن ، یا پیروزی ت رو. ولی تو نه به پیروزی اعتقاد داری و نه به شکست.  دلت میخواد همون جا کف رینگ بخوابی و بگی کون لق همتون، مادر قحبه ها . من اصلا از اولش هم حالم از این بازی به هم می خورد. دوست داری چشمهات رو ببندی و بخوابی و خواب ببینی که توی تختت خوابیدی و داری به صدای بارون گوش میدی و به هیچی فکر نمی کنی. بری یک جای دور که هیچ کدوم از این صداها رو نشنوی. حتی صدای داور رو که داره با شمارش معکوس شماره های باقی مونده رو می شمره. و بهت یاد آوری می کنه که  باید بلند شی. حتی اگر ندونی چرا.

میهمان هفته: خانم ن. از تورنتو

از » خود پارگی » تا» نارسیسیسم «

فقط ۱۹ سال داشتم!!!!

ترم ۳، خوابگاه دانشگاه

تصمیمم جدی بود. اگر پرده ای بود که اضافی بود، این من بودم که باید آن را برمیداشتم نه ک.. دیگری!

و اگر لذتی بود، نمیخواستم آن را با دیگری تقسیم کنم. با هیچکس! من خودکامه بودم و جسور…

تنها چیزی که آزارم میداد مرور جمله ی » آش نخورده و دهن سوخته بود» ولی مگر مهم بود؟ من که همه چیز را به جان خریده بودم. من که انزجار داشتم از “هنوز باکره هائی” که با همه کس خوابیده بودند! کسانی که لذت میدادند بدون اینکه لذت ببرند. که بازیچه بودند فقط.

من میخواستم لذت ببرم و لذت ببخشم, ولی « لذت اول » تقسیم نشدنی بود, فقط به من تعلق داشت ! ارزشمندو مقدس بود، ومعتقد بودم که هیچ مردی لیاقت چشیدن اش را ندارد!

تنم میلرزید، اتفاق ساده ای نبود برای ۱۹ سالگی ام. شنیده بودم که اگر مرد خوب کارش را بلد باشد و زن آرامش داشته باشد هیچ دردی نخواهد داشت.

حال من دخترکی بودم که «مرد»(!) خود هم بود.

 دلهره را نمیشد انکار کرد. ولی تصمیم جدی بود.

با دستان کوچک لرزان شروع کردم. چشمم به قفل کهنه ی اتاق بود که هیچ اعتمادی به باز نشدنش نبود، قفل نه چندان کهنه ی من نیز باز شدنی مینمود… و کلید چیزی نبود جز انگشتان خیس و باریک ام.

آرام آرام…

روی شکم غلتیدم. انگشتانم ترس داشتند از لمس زنانگی ام. ..

آرام آرام…

صدای اه و ناله ام از هوس نبود، از انتقام بود. انتقام از سنت، مذهب، طبیعت …نمیدانم !

آرام آرام…

گاه لذت بردن از آنچه که نا عادلانه از آن محروم شده ایم بهترین اعتراض است.

آرام آرام….

و نفس زدن هایم نشانه ی خوبی بود.

یک انگشت, دووومین…

تمام .

نه خون، نه درد!!!

عرق بود و شهوت و غرور

«مرد» ماهری بودم، درست مثل آنهائی که مغرورند به تعداد پرده هایئ که زدند

و «زن» خسته ای که اشک می ریخت، اشک شوق ,ترس ونفرت!

تلفن را برداشتم…

«سلام , خوبم, قرارما فردا شب, این بار خواهم آمد, قول زنانه! …»

۱۳ سال گذشت و من ۱۳ ساعت از ایران دورام.

در به در، آشفته، خسته و تنها!

ولی امشب برای اولین بار خود را در آغوش کشیدم و بوسیدم، به خودم گفتم «دوستت دارم». جمله ای که هیچوقت به هیچکس نگفتم.

و لبخند زدم به افکار دخترک کله شقی که میخواست دنیا را عوض کند و نشد !

همه مسافرهاي من…..

 خدا چشماشو ماليد و از خواب عصرگاهي بلندشد. دلش چايي ميخواست ،اما حوصله كرنش و مدح و ثناي فرشته ها رو نداشت ،پس بي خيال چايي شد و پرده رو كنار زد تا نگاهي به ادماش بياندازه . دلش يه صحنه ي زيبا ميخواست ، يه چيزي كه شادش كنه .

رضا ته چايي اش رو هورت كشيد و پول چايي رو داد و از قهوه خونه زد بيرون ، ماشين رو روشن كرد و بسم الهي گفت و رفت پي روزي اش . دو سالي بود كه مسافركشي ميكرد، يعني درستش از دوسال و چهل روز قبل كه رفت خونه و ديد پسر همسايه داره روي تن لخت و خيس از عرق زنش نفس نفس ميزنه ، زنش همون شب قرص خورد و خودش رو خلاص كرد و پسرك هم فراري شد . رضا هم اشكاش كه خشكيد در خونه رو بست و براي هميشه شد ساكن ماشين اش

مسافر اول دربست كرد براي سرپل تجريش ، پيرزن  نذر داشت هرچهارشنبه بره امامزاده صالح تا شايد فرجي بشه و سرطان پسرش خوب بشه . پسري كه سه ماه بعد مرد و پيرزن به سال نكشيده دق كرد و رفت پيش پسر ….. دو ، سه نفري توراهي سوار كرد تا مردي هن هن كنان گفت دربست و نشست و سيگاري گيراند . داشت ميرفت خونه ليلي دخترك نوزده ساله اي كه سه ماه قبلش اومده بود از مهندس پول قرض كنه . منتها چون ضامني نداشت تنش رو وجه الضمان كرد و شد صيغه مهندس . ليلي از مهندس و اون شكم گنده اش و اون خس خس سينه اش نفرت داشت اما چاره نبود بايد شهريه مدرسه برادرش رو جور ميكرد ، برادرش هنوز بچه بود …  سال بعد ليلي كه از مهندس حامله شد مجبورش كرد عقدش كنه ، مهندسم از ترس زن و بچه و ابروش ،  يواشكي عقدش كرد و براش يه خونه گرفت و هفته اي يكي دوبار ميرفت خونه زن دومش

محسن و مرجان مسافراي بعدي بودند ، عقب نشستند و دم گوش هم پچ پچ ميكردند و ريز ميخنديدند. داشتن ميرفتن بازار واسه خريد عروسي ، فاميل بودند و از بچگي هم رو ميخواستند،  اوضاع مالي شون تعريفي نداشت . عقد كه كردند تصميم گرفتند با همون وام ازدواج اشيونه شون رو برپا كنند ، اون روز مي رفتند اجاق گاز بخرند ، توي يك مغازه مرجان يك گاز ساده سه شعله انتخاب كرد ….پول شون به گاز فردار نرسيد… حاجي كه فهميد نامزدند و دارند اسباب عروسي رو جور مي كنند به شاگردش گفت يه گاز پنج شعله فردار بار وانت كنه . مرجان و محسن هم ذوق كرده بودند و هم بغض . حاجي پنج سال بعد كه مرد لبخند به لب داشت .

نيلو كه نشست تو ماشين به رضا گفت: ماشينت ضبط نداره؟ رضا تو ايينه يه نگاهي به چاك سينه لخت و صورت پراز ارايش نيلو انداخت و گفت : نه …… نيلو عجله داشت بايد زودتر تا سام نرفته بود بهش ميرسيد ، قراربود برن شمال و اين يعني واسه چندروزي جاخوابش جور بود . سه سال قبل وقتي دايي نيلو شب اومد توي اتاقش و بكارتش رو زد  نيلو از خونه فرار كرد .ديگه نمي تونست بمونه ، شبا از ترس خودشو خيس ميكرد و با كوچكترين صدايي از خواب مي پريد و جيغ ميزد …..نيلو سالها بعد يه شب گير دوتا ادم رذل افتاد كه تيكه تيكه اش كردند و جسدش رو توي بيابان هاي اطراف كرج سوزوندند .

خدا دلش گرفت ، ابري هم كه همون حوالي بود از دلتنگي خدا غصه اش شد و باريد. رضا برف پاكن رو زد ، كه ديد كار نمي كنه . دم غروب بود و با اون بارون نمي شد كار كرد . ماشين رو كناري زد . نمي دونست چرا دلش اينقدر گرفته؟ دلش يه خونه خواست ، يه سقف كه سقف ماشينش نباشه  يه جاي گرم ، استخوون درد گرفته بود بس كه تو ماشين يا تخت فنري دفتر اژانس خوابيده بود ، اما ترس داشت …يعني وقتش بود كه برگرده ؟ خونه براش منطقه ي ممنوعه بود و از واكنش خودش و هجوم خاطرات تلخ مي ترسيد ….اما دلش بدجوري گرفته بود

كليد رو توي قفل چرخوند،  در جيرجيري كرد وباز شد پشت در پربود ازكاغذ و قبض هاي پرداخت نشده . كليد برق رو زد ، خوبه، برق هنوز وصل بود .همه جا رو خاك گرفته بود كليد رو روي طاقچجه پرت كرد و رفت زير دوش ، اب سرد با گرمي اشك هاش قاطي شد و لباس هاش رو خيس كرد ……

خدا اشكي كه دو دو ميكرد رو از گوشه چشمش پاك كرد و پرده رو كشيد ، از كشوي كنارتخت سيگاري برداشت و روشن كرد ، دكترا بهش گفته بودند نبايد بكشه اما او هم ميدونست دكترا مزخرف زياد ميگن . دراز كشيد و دستش رو گذاشت زير سرش….فكر كرد چرا اينجوري شد؟ كار درستي كرده بود؟…توي اين سالها زياد شك كرده بود اما اينروزها زود به زود شك ميكرد …. قرارنبود اينجوري بشه ؟ كجا اشتباه شده بود؟ چشمش به دكمه قرمز افتاد ، خيلي وقتا وسوسه ميشد فشارش بده و همه چيز رو تموم كنه و الان از اون وقتا بود . دلش نمي خواست دردكشيدن بچه هاشو ببينه اما زياد مي ديد چه بايد مي كرد؟

چراغ رو خاموش كرد و با خودش گفت فردا…فردا  يه فكري براش مي كنم ، فردا شايد اوضاع بهتر شد ….شايد