یادش به خیر؛ هر سال همین موقع ها، توی تابستون، بابام «شیر جاده ها» رو  می برد سرویس و مامانم جوجه کباب و  کالباس و کوکا می چید  توی یخدون ، یخدون رو می گذاشتیم توی صندوق عقب و راهی شمال می شدیم. ما بچه بودیم و می پریدیم پشت ماشین؛ مامان می نشست کنار دست  و بابام رانندگی می کرد. شیر جاده ها هم گاز می خورد و تو  پیچ تو پیچ چالوس  برای خودش می رفت. شیر جاده ها اسم بی ام و قراضه ی  ما بود که آن قدر مرام داشت که هیچ وقت ما رو وسط جاده نگذاشت. توی راه نوار بلک کتس و گاهی اندی کورس می گذاشتیم و گردو پوست می کندیم و می خوردیم  و خیره می شدیم به خزه های روی تنه درخت ها، به قلوه سنگ های کنار جاده ها و منظره ها با سرعت از جلوی چشممون رد می شد. بعد بابام به مامانم می گفت خانم؛ یک سیب پوست بکن بده به کاپیتان! مامانم اخم می کرد : وا!؟ بابام توضیح می داد: توی جاده؛ راننده حکم کاپیتان رو داره،  کاپیتان هم حکم خدا رو داره ، یعنی فرمانش لازم الاجراست. مامانم اعتراض می کرد: هوشنگ؟؟؟ بابام ولی خیلی جدی ادامه می داد: بله خانم! شما الان جای کمک خلبان نشستی ،وظیفه ات اینه که به خلبان سرویس بدی. مامانم دست می کرد توی کیسه ی دم پاش و با ناز یک سیب بیرون می آورد و با چاقو پوست می کند و قاچ می کرد. اول به بابا می داد و بعد به من و زولبیا. بابا گاهی هم به جای سیب بوس می خواست. مامان اطاعت می کرد. وقتی مامانم بابا رو می بوسید من و زولبیا پشت ماشین ریز ریز می خندیدیم. بعد حوصله مون  از بازی شون سر می رفت و جیغ می زدیم :صدای اون ضبط روبلند کنین! و اون دو تا اطاعت می کردند.

**************

فکر کنم آخرین سفری بود که باهاشون رفتم. بعدش افتادم توی گیر و دار دبیرستان و  کنکور و دیگه هیچ وقت با هم شمال نرفتیم. تابستون سال 69 بود. داشتیم از شمال بر می گشتیم،هنوز بوی نم دریا و چوب و ماهی می دادیم. زولبیا پشت ماشین خوابش برده بود. پدرم از فرصت استفاده کرده بود و داشت برای خودش ویوالدی گوش می داد که توی اتوبان کرج وسط یک کاروان عظیم اتوبوس  حامل اسرای جنگ افتادیم. اتوبوس ها چراغ می زدند و روی بدنه و جلوی چراغهاشون پلاکارد نصب شده بود. روی پارچه ها نوشته بود» آزادگان به خاک میهن خوش آمدید».  توی اتوبوس ها پر بود از مردهایی با لباس ارتشی؛ با ریش؛ بعضی با چفیه؛ بعضی با سربند، بعضی پرچم در دست . مردانی که تصویرشان با مارش نظامی و خاطرات جنگ گره خورده بود.  مادرم روسری اش را جلو کشید. اتوبوس ها بوق بوق می کردند. زولبیا از خواب پرید و چشمهایش را مالید. مادرم گفت نترس مامان جون، چیزی نیست. پدرم صدای ضبط را خفه کرد.  آن مردها ولی سرهایشان را از پنجره بیرون کرده بودند و پرچم ایران را در هوا تکان می دادند، هوای وطن را بو می کشیدند، بوسه می فرستادند و دستهایشان را  با مهر؛ با عشق ؛ با اخلاص از پنجره به سمت ما تکان می دادند.انگار ما خانواده شون بودیم ( و مگر نبودیم؟ )خانواده ای که زندگی شون رو برای صیاتنش در طبق اخلاص گذاشته بودند و سالها در اسارت ازش دور مونده بودند.بعضی هاشون از شوق اشک می ریختند. به عمرم آنهمه مرد گریان ندیده بودم. پدرم دستش را روی بوق گذاشت و چند تا بوق پی در پی زد.ای یار مبارک باد  زد؛ بندری زد؛ اندی کورس زد ؛ حتی فکر کنم  اون وسط ها یک تکه از والس اشتراوس را هم زد. مردها پرچم هایشان را تکان دادند و اتوبوسها بوق بوق کنان عبور کردند. پدرم شیشه ی ماشین را پایین کشید و دستش را بیرون برد و به نشانه ی احترام به قهرمانانی که به سرزمینی باز می  گشتند که دیگر نیازی به قهرمان نداشت ، سلام نظامی داد. خورشید پایین می رفت . توی آیینه نگاه کردم. چشمهای پدرم رنگ خون بود. بقیه ی راه همه ساکت بودیم. هیچ کس حرفی نزد.

************

در خبرها آمد که رامین پرچمی آزاد شد. یاد همه ی قهرمانانی افتادم که برگشتند، وقتی که دیگر آرمانی بر جای نمانده بود. یا وقتی که دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده بود. یاد همه ی قهرمانانی که بازگشتند؛ میان مردمی که آنها را فراموش کرده بودند؛ یا بهتر بگویم: خودشان را فراموش کرده بودند. با خودم فکر کردم این بار هم همه ساکت بودیم،  باز هم هیچ کس حرفی نزد ،نه  آن چنان  که سزاوار باشد.